محمد حسن قاسمی فرد از دوستان عزیز متممی ما بود. از بچه های برق و مدیریت دانشگاه شریف.
مثل خیلی دیگر از دوستانمان، او را بیشتر از طریق نوشتهها و تمرینهایش در متمم میشناختم.
سیستم ما بعد از اینکه کسی که فعالیت منظم داشته، فعالیت خود را کم میکند به ما پیام میدهد. امروز نام محمدحسن را در فهرست دیدم.
نامش را جستجو کردم که ببینم در فضای مجازی کجاست. خوب است و سرحال است یا نه.
اما در اولین صفحه، آگهی درگذشت او را دیدم.
آگهی میگفت که محمد حسن، در سانحه واژگون شدن اتوبوس در جاده چالوس، فوت شده است.
دلم نمیخواست باور کنم که درست است.
به سراغ ایمیلها رفتم. هر هفته ایمیلها را باز میکرد. اما ایمیل هم در همان روز شنبهی سانحه باز نشده بود.
وقتی تاریخ آخرین تمرینش را دیدم مطمئن شدم که باید باور کنم. تاریخ آخرین تمرین هم به دو سه روز قبل از سانحه مربوط میشد.
مستقل از بقیه مسیر خودش را میرفت. مذاکره میخواند و اواخر هم تفکر استراتژیک. قدیمها کمتر حرف میزد و مینوشت. خوب یادم هست که اسمش را برای اولین بارها، در بحث کارگاه زندگی شاد دیدم و بعد هم به تدریج سرگرم بقیه درسها شد.
محمدحسن رویاهای زیادی برای آینده داشت. برای زندگی بهتر.
مثل بقیهی بچه ها، گاهی نوشتههایش را در جاهای مختلف میدیدم و پیگیری میکردم و میدانستم که سرگرم تافل و GRE است و برنامه های بلندپروازانهای برای آینده دارد. با دوستانش برای جشنواره کارآفرینی دانشگاه فیلم ساخته بود و خلاصه، تلاش میکرد به فضای رسمی درس و مدرسه محدود نباشد.
دوست داشتم وقتی نوشتههای بچههایم را میخوانم، برایم تصویرساز آیندهی آنها باشد و نه خاطره گذشته.
اما الان محمد حسن، نخستین عزیز متممی است که باید شناسنامه اش را به عنوان خاطره نگاه کنم:
آخرین دیدگاه