چند روز پیش، همکارانم در صفحهی اینستاگرام متمم، جملهای از «درو فاوست»، رییس دانشگاه هاروارد را نقل کردند. او که در جمع دانش آموزان سخنرانی میکرد در مورد تجربهی دانشگاه، حرفهایی زده بود که – مضمونش – چنین بود:
دانشگاه، گذرنامهای برای ورود به مکانهای متفاوت و جدید است. برای ورود به زمانهای دیگر. برای تجربهی شکلهای دیگری از اندیشیدن. فرصتی برای اینکه خودمان را به شکل دیگری بفهمیم. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با دیگرانی که در زمانها و زمینهای دیگر زیستهاند شبیه است. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با آنها متفاوت است…
این مطلب هم مانند بسیاری از مطالبی که متمم تولید یا منتشر میکند، در جاهای مختلف، بازنشر شد. دیشب در میان تصاویر اینستاگرام، دیدم که بعضیها در صفحات مختلف، در زیر این نوشته، جملاتی نوشتهاند که مضمون آنها تقریباًُ مشابه بود: «بله. اگر آمریکا باشد. بله اگر هاروارد باشد. بله اگر ایران نباشد. بله اگر…».
دیشب وقت خواب، با خودم سالهای دانشگاه خودم را مرور میکردم.
دانشگاه من، با معیارهای استاندارد و عرف جهان، دانشگاه خاصی نبود. حتی از بسیاری از دانشگاههای کشور، کمتر «دانشگاه» بود! من شریف درس خواندم.
آن سالها، دانشگاه ما، محل کسانی بود که فقط درس میخواندند. با رتبههای خوب آمده بودند و به تعبیر آن زمان ما، «خرخون» بودند. نمیدانم هنوز هم این لغت به کار میرود یا نه. اما به هر حال، میخواهم بگویم که اگر چه شاید عینک ته استکانی زیاد دیده نمیشد. اما اگر هم بود، چیزی به قیافهی کثیف و درهم و مشوش و از دنیاجاماندهی بسیاری از ما، اضافه نمیکرد!
آن سالها، دانشگاه ما، فقط دانشگاه مهندسی بود. ظاهراً به دور از دغدغههای مربوط به حوزههای علوم انسانی. بتهای ما، معلمانی بودند که یا انتخاب گام چرخدنده را خوب میدانستند و یا کرنش تیرآهن را خوب حساب می کردند. یا کامپوزیت ساخته بودند یا معادلات دیفرانسیل را خوب حل میکردند. انسان و فلسفه و جامعهشناسی و اخلاق و تاریخ و هنر، در سرفصل هیچیک از درسها نبود.
آن سالها، دانشگاه ما، جای دانشجوها بود و مدیران کمتر به آنجا سر میزدند: با آن ماشینهای گرانقیمت و لباسهای شیک و دنیای متفاوت.
آن سالها، کسانی که بعدها به مدیریت ارشد برخی صنایع کشور رسیدند، هنوز دانشجوی دانشگاه ما بودند و با میلگرد، بر سر دختر و پسرها میزدند و ارشادشان میکردند!
آن سالها، ماهها طول کشید تا یاد گرفتیم دختران کلاس را به اسم کوچک صدا کنیم. خانم سمیعیفر فعال و پرتلاش، هنوز شادی نبود. خانم گلزاد با آن چهرهی به یادماندنیش برای سالهای جوانی ما، هنوز پریسا دوست امروزی ما نبود. خانم وزیری فرد با آن ماشین رنو پنج – که نشانهای از ثروت و دارایی حساب میشد! – هنوز سارا دوست نزدیک امروز ما نشده بود. خانم حسینی – که علاقمند بود به زور همکلاسیهایش را به بازدیدهای علمی ببرد – هنوز نیوشا نبود!
این روزها، به بهانهی سخنرانی به دانشگاههای زیادی در سراسر ایران دعوت میشوم. از اهواز تا اصفهان. از تبریز تا مشهد. از کاشان تا گرگان و طبیعتاً دانشگاههای مختلف تهران.
امروز وقتی فضای دانشگاههای ایران را میبینم، دو تفاوت خیلی برایم جلب توجه میکند.
اولین تفاوت، فاصلهی شگفتانگیز با مفهوم دانشگاه، و عقب ماندن از مدل ذهنی حاکم بر فضای دانشگاه است که در کشورهای توسعه یافته دیدهام و دیدهایم.
دومین تفاوت، فاصلهی شگفتانگیز با مفهوم دانشگاه و تفاوت داشتن با مدل ذهنی و فضای حاکم بر دانشگاههای دوران ماست.
دانشجوی امروز، هزار اعتراض دارد.
استادهایی که درس بلد نیستند. فضای آموزشی که نامناسب است. آزمونهای غیراستاندارد. سختگیریهای فرهنگی در داخل دانشگاه. محدودیتهای جدی، در حدی که اینجا هم برای بیان آن محدودیتها، محدودیت وجود دارد. دانشجویان تزریقی: کسانی که لیسانس و ارشد و دکترا میگیرند و هنوز سالها با سطح شعور آن کارگر بیسواد کارخانهی همسایه، فاصله دارند و خوب میدانیم که دیر یا زود، مدیر و سرپرست آن کارگرهای بیسواد و سایر دانشجویان باسواد خواهند شد.
همهی اینها را میبینم و میفهمم و شاید بیشتر از دانشجوی ناراحت و ناامیدی که این روزها، در گفتگو با من، از شرایطش مینالد، عمق این فاجعه علمی را درک میکنم.
دانشگاه یکی از واژهایی است که در ترجمه به شدت و به درستی بومی شده است! University قرار است محلی برای درک بهتر تمام عالم هستی یا همان Universe باشد. اما اینجا فقط به عنوان محل دانش در نظر گرفته شده. ضمن اینکه آن را هم ناقص و ناقض اجرا کردهایم و چیزی از دانش هم چندان وجود ندارد.
اما این مسئله تازه نیست. در گذشته هم چنین بوده و به نظر نمیرسد که در آینده هم چنین نباشد.
آنچه تغییر کرده و میکند، نگاه ما به دانشگاه است.
یادم میآید که آن زمان، گروهی برای فعالیت دانشجویی درست کردیم. هم بهانهای بود برای گپ زدن و بودن کنار هم. هم فرصتی برای شادی و تفریح.
یادم میآید که گروهی درست کردیم به نام گروه علمی و من مدیرش شدم! (برای من در سن هجده سالگی، مدیر شدن چیزی بیشتر از رییس جمهور شدن در سن امروزم، ارزش داشت!).
یادم میآید که میکوشیدیم ببینیم دانشگاه چه چیزهایی یادمان نمیدهد و خودمان برویم و بخوانیم و بیاییم و برای هم تعریف کنیم.
یادم میآید نامی عطااسدی دوست من، به سراغ هیدرولیک و پنوماتیک رفت.
یادم میآید حامد قدوسی، به سراغ بحثهای اتوماسیون صنعتی رفت.
یادم میآید من به سراغ برنامهنویسی دستگاههای تراش و سی ان سی، رفتم.
دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم. جزوه مینوشتیم. لذت یاددادن و یادگرفتن را تجربه میکردیم و جز پیادهروی، گزینههای جدی دیگری برای تفریح قابل تصور نبود.
ما روزنامه ساختیم. ما با پول خودمان مجله چاپ کردیم و فروختیم. ما بعد از کلاس درس، خودمان کلاس گذاشتیم و آنچه را که استاد نگفته بود یا بلد نبود بگوید یا نمیدانست که باید بگوید، به یکدیگر یاد دادیم.
آن سالها گذشت.
امروز، دانشگاه، دقایقی بعد از شروع رسمی کلاس، آغاز میشود و دقایقی قبل از پایان رسمی آن، پایان مییابد.
امروز دانشگاه، محلی است که پس از چند سال درس خواندن و تکه پاره کردن خودمان، به آن رسیدهایم و طبیعی است که باید محل استراحت ما باشد. برای دانش آموختن به دانشگاه نیامدهایم. برای دانشگاه رفتن به دانشگاه آمدهایم و حالا که به دانشگاه آمدهایم، کاری برای انجام دادن باقی نمانده است.
امروز دانشگاه، ابزار دوست شدن و آشنا شدن نیست و اگر هم هست، آخرین گام آشنایی، گرفتن شماره موبایل یا آی دی اینستاگرام و توییتر است و باقی داستان در فضای مجازی ادامه پیدا میکند. دانشگاه قرار نیست بستری برای گپ و گفتگوی دوستان باشد.
امروز دوستیها در خارج از ساعات دانشگاه، کمتر برای کتاب خواندن و حرف زدن و یاددادن و یاد گرفتن، صرف میشود. اگر قرار است بعد از دانشگاه، زمانی با هم باشیم، محل مناسب یا کافی شاپ است و یا رستوران. یا گردهم آمدنهای شبانهای که چهرهی زیبای دوستانمان را در میانهی دود قلیون و سیگار، محو میکند.
امروز بحثهای جانبی کلاس، تکملهی بحثهای استاد نیست. جستجوی منابع بهتر برای یادگیری نیست. امروز بحث جانبی این است که فلانی را که دیشب مرا Add کرد، Confirm بکنم یا نه؟ یا اینکه دقت کردهای که فلانی با فلانی زیر کامنت فلان چیز، تیک میزند؟!
آیا میشود ابزارهای زندگی مدرن را حذف کرد؟ قطعاً نه.
آیا لازم است حذف شوند؟ قطعاً نه.
آنچه باید دغدغهی آن را داشت، حریص بودن در یادگیری است. چیزی که به فراموشی سپرده شده است.
همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.
من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.
اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.
اینجا سرزمین کسانی است که هزاران سال، بر ماندن پیکر یک آزادهی مظلوم در زیر پای اسب ها میگریند و خود، هر روز هموطنانشان را زیر دست و پای خودشان له میکنند.
امروز دیگر نمیدانم که دانشگاه در ایران، دانشگاه نشد. یا نخواستیم که دانشگاه بشود. همچنان که اینجا زندگی هم زندگی نشد. یا شاید نخواستیم که زندگی بشود.
نمیدانم شاید آنها که بلدند بگویند که پس از مرگ، در بهشت، ممکن است دانشگاهی هم باشد که معلمان در آن به درستی درس میدهند. دانشجویان به درس گوش میدهند. پس از کلاس در کنار یکدیگر قدم میزنند و بحث علمی میکنند. به یکدیگر یاد میدهند و یاد میگیرند.
شاید چنین باشد.
اما امیدوارم، قانون این نباشد که ساکنان جهنم دنیا را، در آن دنیا هم به جهنم هدایت کنند و بگویند شما قبلاً نشان دادهاید که ترجیحتان چیست…
آخرین دیدگاه