این عکس خیلی هم جدید نیست. اما به هر حال متعلق به هفتههای اخیر است که بار دو پروژهی سنگین – سمینار و دانشگاه – از دوشم برداشته شده و این را از چهرهام میتوان فهمید (لااقل خودم حس میکنم میشود فهمید. شاید هم اثر تلقین باشد).
حالا که این عکس را گذاشتم. دوست داشتم یک سلیقهی کاملاً شخصی را هم با شما در میان بگذارم.
همهی عکسهای دنیا را به سه دسته تقسیم میکنم و دقیقاً به همین ترتیب دوستشان دارم:
دستهی اول (محبوبترین): عکسی که خود کسی که عکس را منتشر میکند در قاب آن نیست. مثل بسیاری از عکسهای بسیاری از عکاسان. مثل بخشی از عکسهای اینستاگرام. مثل عکس هایی که خودم از کلاغ ها انداخته ام.
دستهی دوم (قابل تحمل): عکسی که خود منتشرکنندهی عکس در قاب آن است (مثل عکس بالا). معمولاً حسم به چنین عکسهایی چندان مثبت نبوده است. اما با گذر زمان دیدهام که عکسهای قدیمی ارزش پیدا میکنند. به همین علت، خودم هم گاهی آنها را منتشر میکنم تا در سالهای بعد، دریچهای کوچک به گذشته باشد.
دستهی سوم (عکسهای نفرت انگیز): عکسهایی که فقط دست یا یک لیوان نوشیدنی با دست یا یک بستنی (باز هم به همراه دست) در آن است و بقیه منظره است. دستی هم که در عکس است، دست عکاس است. بسیاری از این عکسها، توریستی هستند.
قبلاً در نامهای به پانتئون، نمونهای از پانتئون آلوده به بستنی را گذاشته بودم.
معمولاً کسانی که این عکسها را میاندازند از سه حال خارج نیستند:
وضعیت اول) نمیدانند چرا این کار را انجام میدهند. چون دیدهاند بقیه انجام میدهند این کار را میکنند.
وضعیت دوم) میدانند چرا این کار را انجام میدهند. از اینکه در همهی عکسها باشند خجالت میکشند. اما دلشان میخواهد تاکید کنند که مردم. مردم. ما بالاخره توانستیم با پول و پسانداز و به هر زحمتی بود، به کشور دیگری برویم. عکس را هم خودم انداختهام. دستم را ببینید. خودِ خودم. خودم اینجا بودم. باور میکنید؟ خودم که باورم نمیشود.
وضعیت سوم) شخص میگوید که اصلاً این بحثها نیست. دوست داشتم این عکس را بندازم. انداختم. همین (معتقدم در این حالت، او دروغ میگوید و دوباره باید بین گزینههای اول و دوم، دنبال علت واقعی بگردید).
البته طبیعتاً اینها کاملاً قضاوتها و برداشتهای شخصی من هستند. هر کس برداشت خودش را دارد. هر یک از ما حق داریم وقتی عکسی را میبینیم، هر چه دوست داریم در دلمان بگوییم.
اما دوست داشتم شما هم، چیزی را که هنگام دیدن عکسها در دلم میگویم، بشنوید.
پی نوشت: عبارت چیزهای مهمتر که در تیتر میبینید، مربوط به توضیحات بالا نیست. چون اگر چنین بود باید میگفتم: خودم و مسائل مهمتر.
اما وقتی در عکس، خودم و کتابها (چیزهایی که مهمتر از خودم هستند) را دیدم، با الهام از عنوان زیبایی که چارلز هندی بر زندگینامهاش گذاشته است (خودم و مسائل مهمتر)، این عنوان را انتخاب کردم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
در انفجار انواع و اقسام افرادی که خود را مشاور کسب و کار و استاد مذاکره معرفی می کنند، فقط محمدرضا شعبانعلی بود که تحول جدیدی در نگاه همه ماها به مدیریت و بازار و در یک کلام علم و دانش بوجود آورد.
شخصیتی که به جذاب ترین شکل و با صدایی معمولی ولی از دل برامده پادکست صوتی رو رواج داد.
بسیاری از مفاهیم ارزشمندی که به شکل سخیفی بعدها کپی شد و اصلا هم نسخه های کپی به دل نمی نشینه، با شعبانعلی آغاز شد.
همیشه چندین پله از همه جلوتر حرکت می کنه و زیباست که هر کس دنبال محتوای تخصصی می گرده و آکادمیکه قطعا سری به محمدرضا میزنه.
محمدرضا به ما یاد داد که چه کسی رو فالو کنیم، بنظرم نیازی به توضیح نیست که چی میگم.
آری، بدان چه کسانی را follow می کنی.
دیدنِ آرامشِ تو، برای ما هم آرامش بخشه…
این عکسِ خوب با اون کتابها و اون صندلی قشنگ مطالعه ات رو که دیدم، یاد گذشته (حدود سه سال پیش) افتادم که این عکس رو توی اینستاگرام، منتشر کرده بودی و توی کپشن اش نوشته بودی:
“محل مطالعه من توی خونه. بیشترین وقت من توی خونه اینجا میگذره”
خوشحالم که علاوه بر اینکه هنوز بیشترین وقتت توی خونه، توی این محل دوست داشتنی می گذره، هنوز هم، اون صندلیِ قشنگ رو داری. 🙂
محمدرضا. خیلی خوشحالم که حالت خوبه و برگشتی به استراتژی محوری زندگیت.
راستش پس از اعلام برنامه دیدار حضوری و قبل از دیدار حضوری و شنیدن و دیدن تمام تلاش و زحمت و مسائلی که برای گردهمایی متحمل شدی و با توجه به نحوه فعالیتت در طول این مدت (حدود ۵-۶ ماه) در روزنوشته ها و متمم، فکر می کنم این ترجیح ات را خیلی بهتر و بیشتر از قبل درک می کنم که حضور واقعی و کامل که در فضای دیجیتال صورت می گیرد می تواند بهینه، مفید تر و اثربخش تر از دیدار غیر حضوری فضای فیزیکی می باشد.
برایت سلامتی و دنیایی دور از هیاهو آرزومندم.
با سلام محمد رضا
خدا قوت
یکی از مکان های که بی شک می تواند خستگی تو را از تنت بیرون بیاورد ،کتابخانه ات است .چیزی که این طی سه سال گذشته هم گربیان گیر ماشده، بهترین لذت من گرفتن مرخصی استحقاقی است و نشستن در خانه و غرق شدن در کتاب هایم است این حس آنقدر خوب است که با چیزی عوضش نمی کنم و اگر می توانستم شب و روز ها کنار کتاب هایم میماندم تا از دنیای کتاب هایم بیرون نروم ،اما همیشه زمان های است که نمی توانی آنها رامتعلق به خودت کنی و هر چقدر سهم آنها در زندگی بیشتر شود زجر تو بیشتر است بخصوص” اگر تورا نفهمند ” که باز هم مهم نیست .زیرا به قول خودت عمر آنقدر کوتاه است که وقعی برای نظر دیگران نباید گذاشت بخصوص اینکه سعی کنی که آنها تو را درک ات کنند. (تلاشی عبث گونه)
کتاب خودم و مسائل مهم تر چارلز هندی، را تقریبا از حفظم ولی هر بار می خوانمش انگار لذت آن برایم دوچندان می شود چقدر خوب بود که می توانستیم از دریچه نگاه این افراد به مسائل مان نگاه کنیم، ولی آنقدر آلودگی ذهنی و روانی دارم که فقط شاید چند برداشت سطحی از واژه های که در این کتاب می خوانم را به ذهن بسپارم .
در ضمن دیشب با خودم فکر می کردم که محمد رضا به نظر موهای سپیدش بیشتر شده انگار که مسیر پیش رو را با سرعت بیشتری طی می کنی ،نمی دانم از سختگیری های است که به خودت روا می داری و یا در اثر نوع سبک زندگی ات است؟
محمدرضای عزیز، خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتی و با پاسخ به کامنتها حالمون رو خوب کردی.
خیلی خوشحالم که الان احساست خوبه و به شرایط مناسبتر خودت برگشتی.
بله با تمام وجود درک میکنم که تصمیم گیریها اغلب ایده ال ما نیستند و تازه به شرط داشتن هوشیاری لازم برای اون شرایط خاص، ناچار بهترین گزینه موجود هستند و از اصل انتخاب کردن هم که هرگز گریزی نیست.
اما کلاسها و کار تمام وقتت در سالهای قبل، همه شون، تا جایی که خودم بودم و دیدم، به شفافیتی کامل بهتر از تصویر یک صفحه نمایش فوق العاده جلوی چشممه.
خاطراتی زنده که هنوز هم جریان دارند و با همون شوق.
آره همه اینها که گفتی خوب یادمه و اینکه دیدن اونهمه خستگیت باعث میشد از اینکه منم مثل دیگران وقتت رو بگیرم شرمنده و منصرف میشدم.
یاد اون روزهای خوب به خیر…
روزهای بهتر از پیش برات آرزو دارم.