احتمالاً به خاطر دارید که هر از چندگاهی، من قصهها و خاطرات یکی از کتابهای کتابخانهام را برایتان تعریف میکنم. اسم این سلسله قصهها را هم گذاشتهام: قصه کتابهای من. این بار میخواهم قصهی کتاب خودآموز بنایی با بتون را برای شما تعریف کنم.
بله. همانطور که میدانید من درس عمران نخواندهام و شاید به سادگی نتوانید حدس بزنید که چرا کتاب خودآموز بنایی با بتون در میان کتابهای کتابخانهام وجود دارد. شاید سوال مهمتر این باشد که چرا این کتاب در فهرست کتابهای مهم و حیاتی، در کتابخانهی اتاقم است و مانند چند هزار کتاب دیگر که تاریخ مصرفشان گذشته، به انباری منتقل نشدهاند.
سال ۱۳۸۱ بود. شرکت ما – که در میان فعالیتهایش نمایندگی فروش دستگاههای تراش را هم بر عهده داشت – دستگاهی را فروخته بود و قرار بود دو ماه بعد، کارشناسان خارجی برای نصب آن به ایران بیایند و به محل کارگاه مشتری بروند. اما قبل از آن لازم بود که برای دستگاه، یک فونداسیون بتونی مناسب درست شود.
شرکت فروشنده، نقشههای فونداسیون را برای ما فرستاد و از ما هم خواست که تا قبل از حضور آنها، از درست شدن فونداسیون مطابق نقشههای ارسالی اطمینان حاصل کنیم تا نصب دستگاه در حداقل زمان امکانپذیر شود.
فکر کن که در یک شرکت بازرگانی کار کنی و همه درگیر کارهای بازرگانی باشند و تنها مهندس شرکت هم تو باشی. مهندس را به عنوان معنای درست آن، یعنی فرد با دانش و تجربه و کاربلد نمیگویم. به همان معنای رایج امروزی میگویم: گربهای که به دمش روبان فارغالتحصیلی دانشگاه را گره بزنند، مهندس فرض میشود. تفاوت در قیمت و رنگ روبان است و بس. و بیشتر به درد شب خواستگاری میخورد و به شب عروسی هم که رسید کارکردش برای همیشه منقضی میشود!
خلاصه اینکه به من گفتند برو این چند روز بالای سر کارگران آنجا بایست و مواظب باش که درست کار کنند تا زمانی که کارشناسان شرکت خارجی آمدند، بدون مشکل بتوانند به کارشان بپردازند.
البته کلیات نقشهها، خیلی عجیب به نظر نمیرسید. تقریباً همهاش را در درس رسم فنی خوانده بودیم. تعدادی خط و علامت گذاری و اندازه گذاری بود. کمی هم خال خال و دانه دانه بود که احتمالاً جنس متریال را نشان میداد. نمیدانم دقت کردهاید یا نه. کلاً وقتی شعور چیزی را نداشته باشی، خیلی ساده و بدیهی به نظر میرسد و از اینکه دیگران چقدر برای یادگیری و به کارگیری آن، وقت میگذارند تعجب میکنی. اگر تجربه نکردهاید، صادقانه برای شما اعتراف کنم که لااقل من، بارها قربانی این فریب شدهام.
روز اول، با انرژی و انگیزهی زیاد به محل پروژه رفتم. دیدم همه از ریختن فوندانسیون حرف میزنند. کلی در دلم به آنها خندیدم که حتی نام و تلفظ درست کارشان را هم نمیدانند. کم کم کار شروع شد. به تدریج احساس میکردم که زبان گفتگو چیزی غیر از زبان فارسی است. کلمات را میفهمم. اما جملات را نمیفهمم.
اولین مشکل وقتی ایجاد شد که یکی گفت: مهندس اون تخماق رو بده من! فکر کردم فحشم میدهد. در محیط کارگری زیاد پیش میآید. کمی مات و مبهوت مانده بودم که چه جواب بدهم که دیدم کارگر دیگری، پوزخندی زد و رفت ابزاری را آورد و کارشان را شروع کردند. هر بار که سرشان را بالا میآوردند تا به دنبال ابزار بگردند تنم میلرزید. میگفتم نکند چیزی بپرسند و ندانم. آخر من در نگاه اینها مهندس هستم. انتظار میرود که مهندس همه چیز را بداند!
سرتان را درد نیاورم. بحثهای آن روز ادامه پیدا کرد. خیلی حس خوبی نبود که میدیدی کارگران آنجا به سرعت نقشهها را نگاه میکنند و کارشان را میکنند و تو را هم گذاشتهاند تا به آنها نظارت کنی و تو هیچ چیز نمیفهمی. البته الان که بزرگ شدم دیگر خیلی این حس آزارم نمیدهد. آن روزها هنوز نمیدانستم که خیلی از مدیران، چون کار دیگری بلد نیستند به مدیریت منصوب میشوند و تازه نسلی هم وجود دارد که چون همان هیچ کاری نکردن را هم بلد نیست، نمیتواند مدیر شود و به سمت مشاور ارتقا مییابد!
شب مستقیم به انقلاب رفتم به دنبال یک کتاب خودآموز کاربردی گشتم تا لغتهای کار با بتون را یاد بگیرم. حاصلش همین کتاب خودآموز بنایی با بتون شد که خریدم و تا صبح خواندم. فردا صبح با اعتماد به نفس بیشتری، به محل کار رفتم. اما چشمتان روز بد نبیند. اینها اصلاً از آن چیزهایی که در کتاب بود حرف نمیزدند.
روز دوم یکی دو ساعت که گذشت، گفتم موبایلم زنگ زده است و صدایم کردهاند و شرکت کارم دارند. یادش بخیر. شاید جوان باشید و به خاطر نداشته باشید که آن زمان، موبایل را دو دسته افراد داشتند. مدیران عامل شرکتها و کارگران سر چهارراهها. فرقش این بود که برای گروه اول، موبایل یک ابزار لوکس بود و به منشیها میسپردند تا وسط جلسهها به آنها زنگ بزنند و اینها با ذوق و افتخار، تلفن را جواب دهند و برای گروه دوم، چیزی شبیه زنجیر بردگی. تا مدیران بتوانند در هر لحظه آنها را صدا کنند و برای کاری یا جابجایی باری از جایی به جای دیگر بفرستند. امروز فکر میکنم کاربرد اول منقرض شده و موبایلها برای همهی ما، همان کاربرد دوم را دارد. بی آنکه گریزی از آن داشته باشیم.
در کنار کارگران، اعتماد به نفسات خدشه دار میشود. نفهمیدنات آزارت میدهد. اما وقتی به شرکت برمیگردی و مدیر از تو گزارش میخواهد، عزت نفسات هم بر باد میرود. چون مجبوری ژست بگیری و سینه را جلو بدهی و بگویی: نه! انصافاً خیلی زحمت میکشند. با دقت کار میکنند. چند مورد هم خطای جزیی در خواندن نقشهها داشتند که کمکشان کردم!
روز سوم نمیدانستم که چه کنم. تصمیم گرفتم که مرخصی بگیرم و به دنبال راهکاری بگردم. آن زمان کاری که کمی بهتر میدانستم عیب یابی سیستمهای هیدرولیک بود. مدتی در آن کار کرده بودم و اوضاعم کمتر از بقیه حوزهها بد بود. یکی از آشنایانم کارگاه کوچکی در پاسگاه نعمت آباد داشت که چند هفته قبل- به عنوان کار دوم خارج از ساعات اداری – برای عیبیابی و تعمیرات به آنجا سر زده بودم و اتفاقاً میگفت که این روزها مشغول بتون ریزی و توسعهی کارگاه است. صبح به آنجا رفتم و تا ظهر سرگرم بودیم. به دوستم گفتم که در چه ماجرایی گیر کردهام و گفتم شاید اینجا فرصتی برای آشنایی مقدماتی باشد. او انسان دنیا دیدهای بود و گفت: از کارگرها بیشتر میتوانی یاد بگیری. اگر مهندس بازی درنیاوری!
وقت ناهار رفتم و پیش کارگرها نشستم. غذایی خوردیم و گفتیم و خندیدیم. مهربان بودند. گفتم بعد از ناهار کمک نمیخواهید؟ خندیدند و به شوخی گفتند: تو مهندسی. نمیتوانی کمک کنی. فقط میتوانی حرف بزنی. من هم گفتم: اما در این کار شما، حتی حرف زدن هم بلد نیستم. شاید یاد بگیرم!
آن روز با آنها سرگرم بودم. حرف میزدند. توضیح میدادند. من هم در کارهای فیزیکی کمک میکردم. جابجایی ماسه و مخلوط کردن آن یا هر کار دیگری که از من میخواستند. روز جالبی بود. آنها خنده خنده و شوخی شوخی حرف میزدند و میگفتند: مهندس! میدونی ما مهندسها رو چطور سر کار میگذاریم؟ بعد توضیح میدادند و میخندیدند. اما در کل، همه راضی بودیم. آنها هم کارگر مهندسی پیدا کرده بودند و مطمئن هستم که داستان سر سفرهی شامشان جور شده بود.
فردای آن روز، به سراغ کار خودم برگشتم. واقعیت این است که اوضاع کاملاً خوب نشده بود و هنوز هم مشکلات ارتباطی جدی وجود داشت. اما حالم از روزهای قبل بهتر بود. یکی دو بار دیگر هم به آن کارگرها سر زدم و از خودکارهای تبلیغاتی شرکت برایشان بردم. فکر میکنم جزو معدود مواردی است که از اموال شرکت استفاده شخصی کردهام. امیدوارم خدا من را ببخشد. خصوصاً اینکه از پاکی منشاء خود خودکارها هم مطمئن نیستم 😉
چند روز بعد، وقتی با دوستم که کارگاه پاسگاه را داشت صحبت میکردم، حرف خوبی زد. گفت محمدرضا. نمیشود سرت را همه جا بالا بگیری. اگر میخواهی سرت را در مقابل عدهای بالا بگیری، باید جای دیگری سرخم کنی و یاد بگیری. چه بهتر که این کار را تا جوانتر هستی انجام دهی. چون در سنین بالاتر شاید برایت سختتر شود. همهی ما در همهی زندگی، جاهایی هست که مجبور میشویم سر خم کنیم. آنهایی که زودتر و به قصد یادگیری در پیش اهل آن، این کار را انجام ندهند، در زمانی دیگر، برای حفظ لقمهای نان سر را در پیش نااهلان خم خواهند کرد.
آن کتاب را هنوز در اتاقم دارم. هنوز هم برای سر خم کردن آمادهام و تقریباً این کار را هر روز در پیش آنها که به رشد و یادگیریام فکر میکنند انجام میدهم. چون دیدهام که با این کار، در جاهای دیگر راحتتر میتوانم سرم را بالا بگیرم…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام معلم عزیز،
این حرف دوستتون که گفته بود: نمیشود سرت را همه جا بالا بگیری. اگر میخواهی سرت را در مقابل عدهای بالا بگیری، باید جای دیگری سرخم کنی و یاد بگیری. منو یاد حدیثی از بزرگ متفکر مذهبی مون، امام علی، انداخت که میفرماید: «من علمنی حرفاً فقدصیّرنی عبداً» یعنی هرکس به من چیزی یاد بده منو بنده خودش کرده(سیفی هروی، سیف بن محمد(متوفای ۷۲۱ ق)، تاریخنامه هرات، ص ۴۷۶، نشر اساطیر، تهران، ۱۳۸۳ش.). و جای دیگه هم از پیامبر رحمت نقل شده که:«أَنَّهُ قَالَ مَنْ عَلَّمَ شَخْصاً مَسْأَلَةً فَقَدْ مَلَکَ رَقَبَتَهُ فَقِیلَ لَهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ یَبِیعُهُ فَقَالَ لَا وَ لَکِنْ یَأْمُرُهُ وَ یَنْهَاه»؛ یعنی هرکس مساله ای را به کسی بیاموزد پس محققا مالک او شده که از ایشان سوال شد آیا این استاد می تواند شاگردش را به عنوان بنده بفروشد؟ که ایشان پاسخ دادند:نه، اما حق امر و نهی به او را دارد (ابن ابی جمهور، عوالی اللئالی، ج ۴، ص ۷۱، قم، دار سید الشهداء للنشر، ۱۴۰۵ق؛ مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج ۲، ص ۴۴، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، ۱۴۰۳ق.) بازهم ممنونم از اینکه تجربیات و دانشت رو همچنان صادقانه در اختیار ما میذاری.
“خیلی از مدیران، چون کار دیگری بلد نیستند به مدیریت منصوب میشوند و تازه نسلی هم وجود دارد که چون همان هیچ کاری نکردن را هم بلد نیست، نمیتواند مدیر شود و به سمت مشاور ارتقا مییابد!”
و “همهی ما در همهی زندگی، جاهایی هست که مجبور میشویم سر خم کنیم. آنهایی که زودتر و به قصد یادگیری در پیش اهل آن، این کار را انجام ندهند، در زمانی دیگر، برای حفظ لقمهای نان سر را در پیش نااهلان خم خواهند کرد.”
اين دوتا تيكه اصلاً داغون كرد منو… موفق باشي محمدرضا جان 🙂
… چقدر بخش “قصه کتابهای من” رو دوست دارم…
قصه کتابهای تو:
– خودآموز بنایی با بتن
– پختستان
– کتاب آنتونی رابینز – نیروی بیکران (از مجموعه به سوی کامیابی)
– روشنفکران
– گنجینه دانستنیها
… همه، دوست داشتنی هستن و هر یک حامل پیامی ارزشمند برای تمامی اونهایی هست که دلشون می خواد نسبت به دنیایی که در اون زندگی می کنن بی تفاوت نباشن، اطراف شون رو با دقت ببینن و درک کنن و از هر رویداد کوچک و بزرگی درس بگیرن و تلاش کنن تا بیشتر یاد بگیرن و بیشتر کشف کنن و دنیای خودشون و اطرافیانشون رو بهتر و روشن تر بسازن…
باز هم بیصبرانه منتظر قصه های دیگری از کتابهایی هستیم که مطمئنا هر کدوم با عشق و برای کشف دنیاهای ناشناخته و جدیدتر و شگفت انگیزتر خریداری شدند…
«هنوز هم برای سر خم کردن آمادهام و تقریباً این کار را هر روز در پیش آنها که به رشد و یادگیریام فکر میکنند انجام میدهم. چون دیدهام که با این کار، در جاهای دیگر راحتتر میتوانم سرم را بالا بگیرم…»
ممنونم استاد…
واقعا از عمق وجود میفهمم این حرف رو و تا الان هم چه جاها که سر خم نکرده ام. شاید روزی بتوانم سرم را بالا بگیرم.
سلام جناب محمد رضا من تازه با شما آشنا شدم اولین کامنتیه ک تو این سایت می ذارم ولی پیگیر نوشته ها هستم تو یکی از نوشته های قبلی (قوانین یادگیری من)شما گفته بودی مطالعه چریکی نداشته باشیم الان با توجه به اینکه پست های اخیر ربط زیادی به هم ندارن خود به خود باعث همچین چیزی می شه .دومین نکته را جع به عزت نفسه میخواستم اگر امکانش هست چند منبع معرفی کنید. سپاس فراوان بابت نوشته های گیرا
سلام محمدرضا جان.
بله.
هنوز هم میگم مطالعه چریکی نداشته باشیم.
چیزی که اینجا هست برای آموزش نیست. یک وبلاگ خیلی ساده و معمولیه که من فکرهای روزانهام رو توش مینویسم.
کسانی که میخوان یادگیری سازمان یافته داشته باشن میرن متمم قاعدتاً: http://www.motamem.org
اینجا فقط یک جاییه برای وقت گذرانی. چه برای من که مینویسم. چه برای آنها که میخوانند.
البته طبیعیه که چون من خیلی به «وقت گذرانی به معنای تعطیل کردن موقت مغز» اعتقاد ندارم، گاهی اوقات توی نوشتههای روزمرهام هم کمی فکر میکنم. همین!
در مورد عزت نفس، کتابهای مختلفی توی بازار هست. احتمالاً فایلهای صوتی من رو هم که گوش دادی به اسم مسیر اصلی
به هر حال مبدع این مفهوم ناتانیل برندن هست که متاسفانه چند سال قبل هم فوت کردند. هر کتابی از ایشون پیدا کنی که ترجمه شده باشه خوبه.
Six pillars of Self Esteem
و Psychology of Self Esteem کتابهای خوبی هستن ازش
فکر کنم که دومی به اسم روانشناسی عزت نفس ترجمه شده (درست به خاطر ندارم).
قربان تو
محمدرضا
سلام
كتاب دوم ترجمه شده به اسم”روانشناسي عزت نفس” با ترجمه “آقاي قراچه داغي” و فكر كنم كه “نشر نخستين “هم باشه
چون چند ماه پيش خوندمش خاطرم مونده!
نظر شخصي: كتاب خوبيه هرچند كه كمي بازاري نوشته شده ولي ظاهراً حرفهاش پايه علمي و تحقيقاتي داره (به نقل از محمدرضا شعبانعلي) ولي به نظرم ارزش خوندن داره حتماً
سلام محمد رضای بزرگ ، ممنونم بابت وقتی که گذاشتید و جواب کاملی که دادید. امیدوارم در ادامه بتونم بیشتر از مطالب مطرح شده استفاده کنم و مهارت هام رو افزایش بدم . سوالات زیادی دارم اگه اشکال نداره یک موردشو بپرسم من فوق لیسانس مکانیک دارم و کار تو شاخه سیالات نفت و گاز و تهویه مطبوع رو دوست دارم(حدود یک سال سابقه کار در یک شرکت در زمینه تهویه مطبوع دارم که به دلیل رفتن به سربازی همکاری قطع شد) ازطرفی الان کارشناس فروش یه شرکتم که تو زمینه دکوراسیون داخلی کار می کنه (هیچ ربطی به رشتم نداره).هدف اصلیم از رفتن تو کار فروش کسب در آمد بالا و البته وجود جذابیت در کار فروشه (که البته درآمد بالا تاکنون محقق نشده و شدم یه کارمند تو دل بازار) هر بار که به این فکر می کنم که ۷ سال از عمرم صرف مکانیک شده و الان کارم هیچ ربطی به رشتم نداره حسم خیلی بد میشه.نمی دونم باید چیکار کنم از یه طرف همکلاسی های بیکار خودم و یا کار مهندسی با حقوق پایه وزارت کار و بازاری های سوار در ماشین های مدل بالا رو می بینم وانگیزم واسه کار مهندسی میاد پایین .از طرفی عذاب وجدان اون ۷ سالو دارم نمی دونم باید چیکار کنم .به نظر شما از طریق رشته مکانیک آیا میشه پولدار شد؟ یا تو ایران جواب نمیده .از کجا باید شروع کرد.شرکت خصوصی؟پیدا کردن آشنا و ورود به شرکتی دولتی مثل ایران خودرو؟یک مدت کار آموزی بدون حقوق؟(البته این مورد با مدرک فوق لیسانس یه کم مسخره به نظر بیاد شاید) یا چه؟؟؟؟؟؟؟؟جسارتا شما الان درآمدتون به خاطر رشته مکانیک و دانش و مهارت فنی و صنعتیه و یا موارد دیگه.
باسپاس از توجه شما
سلام دوست عزیز
بنظرم با رفتن به این سایت می توانی یک کتاب کامل دراین خصوص را مطالعه کنید
http://trustzone.ir/?p=217
فایل صوتی عزت نفس با صدای شیوای خود محمدرضا
البته همین که به سایت سر بزنی متوجه میشوی که وجود این سایت، به تنهایی به انسان عزت نفس میده
سلام محمد رضا جان من همین کار را از زمانی که به دانشکده رفتم وقبل از آن سرلوحه ی خودم قرار دادم و ادامه خواهم داد چون من متوجه شدم که تنها مدرک مهندسی نیست که برای انسان افتخار می آورد تجربه بسیار مهم است وسرم را خم کردم و این کار را انجام دادم و خواهم داد. و در حال حاضر ترم آخر هستم.
امیدم آن است که روزی بتوانم سرم را جلوی عده بالا بگیرم
متن های شما خیلی شخصی ومختص خودتونه ولی از این نظر که شما یه شخص معمولی نیستید خوبه
سلام
چقدر من شبیه شما هستم.
من همان حسین دستفروشم
اما شک ندارم یه روز یه آدم خیلی بزرگ مثل شما میشم.
(اولین بار که ماشین خریدم چون از فنی ماشین سر در نمی آوردم الانم زیاد سر در نمیارم رفتم یه دی وی دی تعنمیرات اتومبیل خریدم اما زیاد نتونستم ازش بهره ببرم.)
محمد رضای عزیز تجربه جالبی بود. در محیط کار اداری خصوصا دولتی قضایا کمی فرق می کند و کسی به سوالات پاسخ نمی دهند( هرچه هم سر خم کنی فایده چندانی ندارد) و همه اطلاعات را نزد خودشان نگه میدارند تا به خیال خود به عنوان یک ابزار بقا یا رشد بتوانند استفاده کنند و این فرصت فقط شامل خودشان بشود.
پاراگراف مربوط به مدیر و مشاور را خیلی خوب بیان کردی. و همینطورپاراگراف آخر که نمیشه هرچیزی را بیشر از دیگران بلد باشی چیزهایی هم هست که دیگران خیلی بهتر بلدند و باید از آن ها یاد گرفت. بقول بوذرجمهر” همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشده اند”
سلام،
نوشتهی بسیار زیبایی بود در مجموع.
اما به نظر میرسید شما برای انتخاب مسیر زندگی دقت بیشتری به خرج میدهید. از عمق جان باور دارم که اشتباهات ما در زندگی بستر یادگیری هستند ولی به عنوان مثال من به شخصه اشتباهات خودم را بصورت وقایعی زیبا نقل میکنم که نتیجهاش یادگیری بوده است، اما بیان شما شباهت زیادی به افسوس دارد. چطور شد که در میانهی راه دانشگاه آن را رها نکردید تا بجای گربهای با روبان فارغ التحصیلی یک کاربلد باشید آنچنان که دوست داشتید؟ ( ببخشید به که به لفظ خودتان نوشتم، قصدم مطمئنا توهین نبود)
سلام بهروز عزیز.
دو نکته.
یکی اینکه اساساً من خیلی آنارشیستی رفتار نمیکنم. فکر کنم مطلبی که درباره مرز باریک بین عصیان و تابعیت نوشتم این فضا را بهتر مشخص کند:
http://www.shabanali.com/ms/?p=5414
ضمن اینکه هر کسی را باید با شرایط خودش بسنجی. برای من با آن معدلها و لطفی که در دانشگاههای خودمان و بیرون ایران به من داشتهاند، دکترا نگرفتن تقریباً شبیه همان لیسانس نگرفتن یا حتی دیپلم نگرفتن است.
هم ورود به آن مقطع برایم از خوردن چایی که هم اکنون در دست دارم سادهتر است و هم ادامه دادنش هیچ فشاری در برنامهام ایجاد نمیکرده و نمیکند (چنانکه هنوز روزانه مقالات جدید حوزهی خودم را به دقت میخوانم و پیگیری میکنم).
واقعیت این است که از سوی دیگر، لیسانس هم از من وقتی نگرفت. درسهای دانشگاهی را در دبیرستان از روی علاقه میخواندم و کلاس هم خیلی کم رفتم و همیشه هم اسمم روی بورد دانشگاه در میان شاگرد اولهای دانشکده بود.
اگر دانشگاه میخواست کمی بیشتر وقتم را بگیرد، قطعاً در ادامه دادنش تردید میکردم. شاید بگویی پررویی است. اما من دانشگاه رفتم تا مدرک کتابهایی را که در دبیرستان خوانده بودم دریافت کنم و تمام مدت هم اتفاقاً سرگرم کار بودم.
دانشگاه بیشتر به خاطر غذای ارزانش برایم جذابیت داشت و کتابخانهی بزرگش. دفتر فعالیتهای دانشجویی هم داشت که من مدیر گروه علمی بودم و تلاش میکردم به بقیه کمک کنم که به سراغ آموزش غیردانشگاهی بروند.
خودم هم اگر دانشگاه میرفتم کلاسهای کوچکی میگذاشتم برای بچههای علاقمند هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک و کمی هم Interfacing درس میدادم.
دانشگاه رفتن یا نرفتن ملاک نیست. چیزی که من ترک کردهام نظام آموزش رسمی است. حتی در تمام لحظاتی که نام من را به عنوان فهرست دانشجویانشان اعلام میکردهاند.
ببخش این قدر سریع و صریح گفتم. اما احساس کردم خودت هم از فضای رسمی تعارفات، به دور هستی و صریح و راحت حرف میزنی.
محمدرضا توی پستی که در مورد دقت مهندسی و اون ماجرای استادی که چون قبلش نرفتی تو کلاس بعدش نگذاشت بری نوشته بودی، اشاره کردی بودی که هیچ کلاس دانشگاهی رو غیبت نکردی و همون جا من فکر کردم که همیشه دانشگاه رو نقد کردی اما خودت تو همه ی کلاس های همین دانشگاه حاضر بودی.
الان گفتی که کلاس هارو نمی رفتی. راستش یه کم گیچ شدم. میشه توضیح بدی؟ احساس می کنم این دوتا باهم تناقض داره
“من همیشه زود سر کلاسها حاضر میشدم. تعداد دفعاتی که بعد از معلم وارد کلاس شدهام یا وسط کلاس، جلسه را ترک کرده ام در مجموع کارشناسی و کارشناسی ارشد فکر کنم سه یا چهار مورد بوده. این را هم برای اطمینان میگویم وگرنه الان فقط دو مورد را به خاطر دارم و میخواهم یک موردش را برای شما تعریف کنم.”
نگفتم که همیشه کلاس رفتهام. اما گفتم که همیشه زود سر کلاس حاضر میشدم و بعد از معلم نمیآمدم.
اما حالا که به این بهانه حرف زدیم، بگذار یک واقعیت دیگر را هم بگویم. قواعدی که من در رفتار با معلمانم رعایت میکنم بسیار سختگیرانه و قواعدی که دوست دارم در موردم رعایت کنند بسیار سهل گیرانه است.
هم اساتیدم این نوشته را میخوانند و هم دانشجویانم و اینها را خوب میدانند و به خاطر دارند.
مثلاً من همیشه از دانشجویانم خواستهام که هر زمان خواستند سر کلاس بیایند و هر زمان خسته شدند بروند.
زمانی که در فضای آموزش غیر آکادمیک بودهام، حتی به دانشجویان گفتهام که برای فکر کردن میتوانند کنار پنجره بایستند و سیگار بکشند، به شرطی که فضا جوری باشد که دودش، دیگران را آزار ندهد.
دانشجویانم میدانند که همیشه گفتهام بعد از هر جملهای که میگویم، حق دارید بپرسید که منبعش چیست و کدام تحقیق دانشگاهی به آن اشاره کرده است. حتماً حفظ هستم و با شماره صفحه میگویم. اگر رفرنس یک جمله را دقیق حفظ نباشم، هرگز آن را بر زبان نمیآورم.
به کسانی که سر کلاسهایم هستند میگویم که هر جای درس دیدید که درس را بلدید بگویید که من همانجا حرفم را متوقف کنم و حرف دیگری بگویم و اگر سوالی برایتان ایجاد شده، نگذارید که از آن عبور کنیم. همینطور از آنها میخواهم که من را همیشه محمدرضا صدا کنند و …
شاید برایت خنده دار یا عجیب باشد که در عین اینکه به تک تک رفتارهای فوق اعتقاد دارم و اینها را نه لطفی به دانشجو بلکه حق دانشجو میدانم، اما خودم هرگز حاضر نیستم آنها را انجام دهم.
بعد از معلم به کلاس نمیروم.
حتی برای دستشویی رفتن، حاضرم در جایم خرابکاری بکنم ولی به احترام معلم کلاس را ترک نکنم! (البته طبیعتاً قبل از کلاس دستشویی میروم!)
اساتیدم را هنوز با احترام کامل صدا میکنم و با آنها حرف میزنم (شاید مصاحبهی من با دکتر حیدری یا دکتر فیض بخش یا رفتارم با سایر اساتیدم را دیده یا شنیده باشی).
هم ارتفاع آنها روی صندلی نمیشینم تا زمانی که به من اجازه بدهند. هنوز وقتی در سمینارها اساتیدم را میبینم، کنار آنها روی زمین زانو میزنم و منتظر میمانم تا اجازه دهند که هم ارتفاعشان بنشینم.
به خانهی اساتیدم که میروم – که طبیعتاً زیاد پیش میآید – همیشه دوست دارم آنها روی مبل بنشینند و من پایین زانو بزنم.
فقط هم بحث احترام نیست. در این حالت مغزم به من یادآوری میکند که برای آموختن آمدهام و نه نقد کردن و تحلیل کردن. از محضرشان که خارج شدم، دوباره فکر میکنم و تحلیل میکنم.
نگاه از پایین به بالا چیزهایی را به ما یاد میدهد که نگاه از ارتفاع برابر آنها را به ما یاد نمیدهد.
معمولاً هم بوسیدن دست اساتیدم خصوصاً در حضور جمع از لذتهای بزرگم است. چون احساس میکنم به خودم و دیگرانی که میبینند یادآوری میکنم که ندانستنها و نفهمیدنهای خودم را قبول دارم و به آن معترفم و به لطف اساتیدم هم اذعان دارم.
شاید ما متعلق به نسل مردهای هستیم که آخرین نفسهایش را میکشد. من فرهنگ باز غربی را خیلی خوب میشناسم. خودم در آن زندگی کردهام. میفهمم که آوردن لیوان آب یا قوطی نوشیدنی سر کلاس، یک عرف رایج دنیا است و در کلاسهای دانشگاهی ما هم یک حق بدیهی دانشجوست و هیچ نوع بی احترامی به مدرس نیست و اگر هم در گذشته اینها را بد میدانستهاند درست نبوده.
اما خودم حاضر نیستم با لیوان آب یا پاکت سن ایچ، سرکلاس بنشینم. مطمئنم مقاومت مغزم را برای یادگیری بالا میبرد.
خلاصه اینکه یک گونهی خاص حیوان در حال انقراض محسوب میشوم احتمالاً.
هرچی میگذره بیشتر آدم رو ب سکوت و فکر کردن وامیداری!
“شاید ما متعلق به نسل مردهای هستیم که آخرین نفسهایش را میکشد.”
چقدر این جمله ت به دلم نشست! واقعا خیلی دیدگاه های با ارزش دارن گم میشن
سلام
محمدرضا یاد روزی افتادم که دیر رسیده بودم به کلاسو پشت در نشستم.وقتی منو دیدی شاکی شدی و بهم گفتی:چرا اینجا نشستی؟بیا تو.
اومدم تو کلاس رو به بچه ها گفتی:دیگه نبینم کسی بیرون کلاس بشینها.
معلم بی نظیر ما،
سلام…
من در درک و فهم برخی از مطالب و نوشته های شما با مشکل روبرو میشم که صد البته از کم سوادی من ناشی میشه، بابت این ندانستن هم انقدر حالم بد میشه که عزت نفس من رو تحریک می کنه، ازتون می خوام خواهش کنم وقتی شاگرداتون براتون انقدر مهم هستن ، که اینهمه حق براشون تو کلاس ها قائل هستید ،به منم کمک کنید تا راه درست خواندن ،نوشتن ،فکر کردن و نقد کردن رو یاد بگیرم ، چون از وقتی با سایت شما آشنا شدم تازه فهمیدم که تو این زمینه ها اوضاع من زیاد جالب نیست ، اگه براتون مقدوره یه راهنمایی کنید که از کجا و چه مطلبی از این مدرسه شما شروع کنم چون من نیاز دارم با قلم شما آشنا بشم ولی وقتی میرم سراغ مطالب گیج میشم و بدتر مایوس میشم .
و یه سوال اینکه وقتی نسل قدیمی هست که داره نفس های اخرش رو می کشه ، نسل جدید با چه ویژگی های متولد خواهد شد؟ منظورتون اینه که این ارزشهایی که تو کلاس ها به عنوان دانشجو رعایت می کنید ، برای اونها مهم نخواهد بود؟
خلاصه اینکه یک فرشته ی درحال انقراض محسوب میشوی قطعا.
سلام
منم سوال دارم ، از وقتی میام اینجا شما رو میشناسم با یکی از اون ذهنیتهایی که در ذهنم شکل گرفته اند با توجه به نوشتارهاتون که شما با اموزش رسمی مشکل دارید و مخالف اون هستید . (این صرفا برداشت شخصی من بوده و ممکن است هم اشتباه باشد )
بعد این سوالها برای من پیش اومده
ببینید ما یک اموزش رسمی داریم که حکم اسکلت بندی رو داره
بعد این اموزش رسمی داخلش یک سری رویه ها و قوانین جاری هست
الان شما با این اسکلت اموزش رسمی مشکل دارین یا با رویه هایی که تو این اسکلت شکل گرفته اند و رشد کرده اند تا به اینجا رسیدند ؟
اگر مورد اول هست چرا با ااین نوع اموزش کلا مشکل دارین ؟
اصلا اموزش غیر رسمی یعنی چه ؟ البته منظورم اون مدلی که شما قبولش داریم و معتقدین این اموزش اثرگذاری بیشتری داره ؟و چرا بهش معتقدین ؟
ببخشید سوالام زیاد شدند . من سعی کردم به خط قرمزهای خودم و ادمها اطرافم چه مجازی و غیر مجازی احترام بذارم.اگه با این سوالات از خطوطم رد شدم ببخشید و لزومی به جواب شما نیستش .
(ده دقیقه فکر کردم که ایا این سوالها رو بپرسم یا نه اخرش پرسیدم )
خخخخخخخخ
خیلی جالب بود، اگه پایه ای یه سر بیا کارگاه ما تا بیشتر از این کارا یاد بگیری
محمدرضا شاید اگر در زمان نوجوانی بیل و کلنگ دست گرفته بودی و کار بنایی کرده بودی ،مهندسی بودی که به آن کتاب نیاز نداشتی و داستان سر سفرهی شامشان نمیشدی، در آنصورت جور دیگری با تو برخورد میکردند و با خود از مهارت ها و دانش بنایی مهندسی سخن می گفتند که یک مهندس همه چیز دان است .(مصداق اینکه کسی سالها شاگردی مدیری کرده و حالا که مدیر خبره ای شده همه خم و چم کار را می داند). در هر صورت این را گفتم تا درب سخنی دیگر باز شود و آن اینکه من ۲۶ ساله، مجرد، لیسانس تازه تمام کرده، بی شغل؛ تا همین دیروز برای خانه پدر کار بنایی می کردم ان هم دست تنها ولی تمام وقت امسالم را می خواهم صرف چیزی کنم که شما از دوران راهنمایی به ان پرداخته اید و امروز ان را خوب فرا گرفته اید(زبان انگلیسی تان را می گویم) ولی ماندم بین اینکه من موفقم که کار بنایی را بهتر از شما میدانم در این عصر ارتباطاط یا شما که اسم شاغول و تراز و … فرق ماله و کمچه و تبرتیشه و کنر و تیشه را نمیدانید؟؟؟ ولی تمام هدفم در امسال رسیدن به چیزی است که شما ان را دارید (زبان) … آیا کلام من مهمل است؟
فرخ عزیز.
اگر به قول تو قرار است راحت حرف بزنیم، باید بگویم که هر کدام از ما مدتها طول میکشد که ببینیم جای درستمان در دنیا کجاست.
نمیدانم معیار دقیقش هم کجاست که ببینیم جای خودمان هستیم یا نه. اما از لحاظ شغلی، همچنان که قبلاً هم گفته ام نظر شخصی من این است که تا زمانی که یکی از سوالهای «تعادل کار و زندگی» یا «زندگی در خدمت کار؟» یا «کار در خدمت زندگی» برای ما مطرح است، نشان میدهد که هنوز تا بهترین جای ممکنی که میتوانیم باشیم فاصله داریم.
جای درست جایی است که هر چه هست زندگی باشد.
اینجا هم دیگر ربطی به هیچ چیز ندارد. اگر بخواهم به همان شکل صادقانهای که تو حرف زدی، من هم اعتراف کنم، بعد از اینکه از هفده هجده سالگی کار جدی روزانه کردم و به خواب دو سه ساعت شبانه روز پناه بردم و از تعمیرات و مکانیکی تا مدیریت و سرپرستی کارگاه و معلمی را تجربه کردم، تنها حدود چند ماه است که احساس میکنم جای خودم را پیدا کردهام و فکر و ذکر و ذهنم روی مطالعه و تحقیق روی یک حوزهی خاص متمرکز شده و چنان عاشقانه دوستش دارم که مرز بین کار و زندگی در نگاهم محو شده.
البته این را هم میدانم که وقتی نگاه مان به دنیا تغییر میکند، هر از چندگاهی، احتمالاً باید جای خودمان را کمی یا خیلی تغییر دهیم تا دوباره به آن نقطه بهینه برگردیم. درست مثل بدن که در هنگام خواب، نقطهی آسایش فیزیکی خود را کشف میکند. ولی پس از مدتی، آن را خسته کننده مییابد و ناخوداگاه با غلتیدن، به دنبال نقطهی بهتری میگردد.
پی نوشت: فرخ جان. اگر از من میشنوی، هیچ کاری را نسبت به یادگیری زبان در اولویت قرار نداره. محدودیت در زبان، محدودیت در اندیشیدن است و زبان فارسی، قرنها محدودیت استبداد را تحمل کرده است. بعید است در این چند دهه به سرعت بتواند پا بگیرد و دوباره با رقص جادویی کلمات، لکنتی را که در بیان اندیشههای نوین دنیای امروز دارد، به دست فراموشی بسپارد.
شادی و آرامش برایت آرزو میکنم. با تمام وجود.
فرخ جان حرفات منو برد به دورانی که شاگرد بنا بودم.
ابزارهایی که گفتی رو خوب میشناسم.ساختمونای زیادی تو شهرم هست که ملات پشت سرامیکای زرق و برق دارشو من ریختم،گچ دیوارای سفیدشون رو من ورز دادم.الآن با غرور از کنارشون رد میشم.
با آدمای زیادی کار کردم،از اوستای معتاد بگیر تا استادکاری که بهم میگفت:از کتابا و داستانهایی که خوندی برام بگو.یه بار وقتی با کارتک داشتم شمشه و ماله تمیز میکردم یه زخم افتاد رو دستم که حالا شده یادگاری اون دوران،هر وقت بهش نگاه میکنم حس خوبی دارم از اینکه تونستم از اون فضا رد شم.
منو تو باهم هم سن و سالیم.به نظر من تنها چیزی که مهمه اینه که نباید چشم انداز و رویاهات رو از دست بدی،هر کدوم از ما یه جایی یه جوری پخته و آبدیده میشیم فقط شکلش فرق میکنه،ماهیت یکیه…
سلام
توی اینستاگرام شما یکجایی اگه اشتباه نکنم جمله ای از انیشتن نقل کرده بودید با چنین مضمونی: ” که خیلی از مضامین و محتواها که ما این روزها باهشون سرو کار داریم چیز جدید و بدیعی نیست ، بلکه همون مفاهیم قبلی هست که حالا با بیان دیگه ای دارن گفته میشه ” بعد هم از واژه تلاش مثالی برای این مورد زده بودید.
بعضی از پستهای شما هم علیرغم پرطمطراق بودن و مطول بودن ، واقعا مفهوم و محتوای جدیدی ندارن و مثلا حول یک جمله و مطلب قدیمی داره بسط داده میشه ، مثل همین پست شما که داره همون بیت قدیمی «افتادگی آموز اگر طالب فیضی// هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است» رو واگویی میکنه .
بعد وقتی در برابر چنین موضوعات قدیمی رنگ و لعاب داده شده ای ، تحسین دیگران رو برای شما میبینم ، یکی از برداشتهای من اینه که واقعا خیلی از ماها ، کمبود علم و دانش و مطلب و محتوا نداریم ، بلکه مشکل ما عامل نبودن به دانسته هامون هست و از اونطرف از چیزهایی که شهوت یادگیری ما رو ارضا کنن ، لذت میبریم … حالا مهم نیست این دانسته جدید همون مفاهیم قدیم با رنگ نو هست یا که نه ،کاملا جدید هستن ، ایا این دانسته های جدید کیفیت زندگی ما رو افزایش میده یا خیر ، ایا اون دانسته های قدیم رو به کار میبریم و الان نیاز به یادگیری موارد جدید داریم و…. مهم اینه که شهوت یادگیری ما ارضا بشه .
سلام احسان.
بی ادبی من را ببخش اگر دارم توضیحی می نویسم و دوست نداری کسی جز استاد جوابت را بدهند. ولی راستش اینجا به همه ی ما حق اظهار نظر داده اند.
وقتی در فضای مجازی و غیر مجازی از تلویزیون و رادیو و فیلم و سریال و حتی کتاب، یک حجم زیادی اطلاعات دریافت می کنیم، وقتی کنار خیابان انقلاب تهران داد می زنند که :«چهار هزار جلد کتاب پی دی اف را سه هزار تومان بخرید.» ، یعنی حجم اطلاعاتی که می توانیم دریافت کنیم، خیلی زیاد است. به بخش غیر مفیدش کاری ندارم. از بخش مرتبط با علایق و تحصیلات و نیازهای ما، چند کتاب در آن حجم مثلا چهار هزار جلدی یافت می شود؟ یا در رادیو و جای دیگر؟
احسان جان.
من یک معلمم که معلمی را به همه ی اشتغالات و شغل ها رسمی و تمام وقتم ترجیح می دهم و تنها یک چیز را در دنیا به معلم بودن برتری می دهم: دانشجویی.
محمدرضا شعبانعلی در اوج است و می گوید به او بگوییم «معلم». من اینجا، این پایینم و افتخارم این است که به من بگویند «دانشجو».
با این توضیح، عرض می کنم که وقتی ضرب المثل و داستان و حکایت و جمله ی هوشمندانه و درستی را می شنوم، توقع ندارم باعث تغییری اساسی در زندگی من بشود. ولی وقتی خاطره ای می شنوم که شاید همان پندها را مستقیم یا غیر مستقیم در خود داشته باشد، یا زندگی نامه می خوانم، باید تغییری اتفاق بیفتد وگرنه دخل خودم را می آورم.
من معتقدم، من از خواندن زندگی نامه ی کامل استیو جابز شاید بتوانم چیز مفیدی یاد بگیریم، ولی با خواندن جملات نقل شده از او -به فرض که مطمئن باشم متعلق به خود اوست- صرفا یک جمله شیک برای پز دادن یاد گرفته ام.
نکته ی مهم در مورد محمدرضا شعبانعلی این است که او چند ویژگی اساسی دارد که از او معلمی متفاوت ساخته. از جمله:
– پندهایش را به نیت پند دادن نمی نویسد و نمی گوید.
– تجربه هایش را می نویسد که زندگی شان کرده و می بینیم که برای ما هم پر از نکته است.
– این توانایی را دارد که با استفاده از جادوی کلمات، به ساده ترین شکل ممکن هر مطلبی را مطرح کند.
—
این را هم اضافه کنم که گاهی نوشته هایش را من خودم تجربه کرده ام، ولی وقتی از او می شنوم به درستی یا نادرستی کار خودم پی می برم.
با اجازه ی استاد عرض کنم که من هم به دانشجویانم همیشه گفته ام ساعت ورود و خروج، حتی آمدن و نیامدن به کلاس، دست خودشان است. آنها می توانند سر کلاس حتی چای بنوشند و چیزی بخورند؛ گرچه با موبایل بازی کردن را نمی پذیرم. من برای این که خیال شان راحت باشد، گفته ام حتی می توانید جورابتان را در بیاورید و پایتان را روی لبه ی میز یا روی شانه رفیق جلویی تان بگذارید.
ولی وقتی استاد این را می گویند. محکم تر جلو می روم.
راستی ایشان مرید نمی خواهند و از تعریف و تمجید کسی خوشحال نمی شوند. ولی من هم در مقابل استادانم وظایفی برای خودم قایلم که از دانشجویانم توقعش را ندارم: نمی توانم از استادم ننویسم.
ببخشید که طولانی نوشتم دوست عزیز.
برقرار باشی.
محمدرضای عزیز نقل تجربه و توصیه تان یادآور این حکمت است که “افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است”
سایه تان مستدام
دو پاراگراف آخر رو دوست داشتم و خیلی به دلم نشست. معلم عزیزم ممنونم