پیش نوشت صفر: این متن در ادامهی گام اول و گام دوم و گام سوم و گام چهارم و گام پنجم و گام ششم و گام هفتم وگام هشتم تا عید با متمم نوشته شده است. طبیعتاً مطالعهی این قسمت، پس از مطالعهِ قسمتهای قبلی میتواند تصویر شفافتری در ذهن خواننده ایجاد نماید.
اصل بحث:
سال نو در حال نزدیک شدن است و کم کم حال و هوای نوروز را میتوان حس کرد.
یکی از کارهایی که به صورت سنتی در میان بسیاری از ما رایج بوده و هست، خانهتکانی است.
خانه تکانی، فقط محدود به تمیز کردن درها و پنجرهها نبوده است.
شاید بچههای نسل جدید که زندگی فشردهی آپارتمانی را تجربه کردهاند، چندان دیدی نداشته باشند.
اما نسل قبل ما، والدین و مادربزرگها و پدربزرگهای بسیاری از ما، “آشغال جمع کن”های واقعی بودند.
آن زمان، قیمت زمین و ملک آنقدر زیاد نبود که در پارکینگ هم، برای پارک کردن ماشین، به سادگی جا نباشد. انواع فضاهای اضافی وجود داشت. هم در معماری بیرونی بناها و هم در معماری داخلی. انبار و انباری و طاقچه و زیر پله و پاگرد راهرو و خلاصه هر جایی که تصورش را بکنید.
حاصل این فضای “زائد”، همان حال و هوای آشغال جمع کنی بود. دو نسل قبل از ما، وقتی فوت میکردند، دفن خودشان یک ماجرا بود و جمع کردن زیرزمینهایشان و صندوقچههایشان و انبوهی از ماندههای قدیمی که کاربرد آنها مشخص نبود، خود چالشی دیگر بود.
بگذریم از آن چراغهای پریموس قدیمی که کار نمیکرد و هنوز در زیرزمین بود و آن کلمن که شیرش خراب بود، اما باز هم انبار میشد و آن لباسها که از مد افتاده بود، اما بود. ته ماندهی سیسمونی این یکی و لباسهای کودکی آن یکی و خلاصه، همان باور قدیمی که نهایتاً در این جملهی حکمت آمیز خلاصه میشد و نسل به نسل در سینههای ما میگشت: هر چیز که خار آید، یک روز به کار آید!
در آن دوران، خانه تکانی نوروز، اتفاق عجیبی بود. مادرها و پدرها و مادربزرگها، کمی با خودشان کلنجار میرفتند و میپذیرفتند که باید بخشی از وسایل قدیمی را دور بیندازند.
البته این کار ساده نبود. مدتها مینشستند. داخل صندوقچه را نگاه میکردند. برای اینکه تردید خودشان را توجیه کنند، سر فرزندان را با خاطره های روزهای دور، گرم ِمیکردند و در نهایت، بخشی از وسایل قدیمی، بیرون گذاشته میشد و دور انداخته میشد و به این شکل، جا برای وسایل جدیدی که ممکن بود بیاید یا فرزند جدیدی که هر لحظه ممکن بود متولد شود، باز میشد.
استیون رایس، در کتاب ساده و زیبای Who am I به نکتهی جالبی اشاره میکند.
او توضیح میدهد که “جمع کردن و دور نریختن” یکی از غریزهای انسانی است که اگر چه در میان ما، شدت و ضعف دارد، اما به هر حال، هست.
شاید شکل آن تغییر کند، اما ذات آن – لااقل به سرعت و در طی چند نسل – از کدگذاری ژنتیکی ما انسانها حذف نخواهد شد.
این را در شوق بسیار زیاد ما انسانها به دانلود کردن آهنگ و فایل (بدون اینکه فرصت کنیم به همهی آنها گوش دهیم) میتوان فهمید. همینطور در حفظ شماره تلفن کسانی قرار نیست هرگز و هیچوقت با آنها تماس بگیریم. همینطور در پاک نکردن عکسهای دیجیتال از روی موبایل. یا کپی کردن تمام آنها بر روی لپ تاپ. بدون اینکه نگاهی بیندازیم و برخی از آنها را که درست مثل هم هستند، پاک کنیم.
یا مثل پیامک تبریک عید فرستادن برای دوستی که جز در پیامک تبریک سال نو، هیچ تعاملی با او نداریم و از این پیامک تا آن پیامک، یک سال فاصله است و هیچ چیز در این میان روی نمیدهد.
استیون رایس، میل به جمع آوری و Saving و ذخیره سازی را یکی از ۱۶ میل کلیدی ما میداند. تحقیق نکردهام و سواد چندان در این حوزه ندارم، اما به نظرم میرسد که او، این میل و چند میل دیگر در فهرست شانزده گانهی خود را میتواند زیر یک چتر قرار دهد. همان چتری که بارها از آن حرف زدهام و زدهایم: محافظه کاری و حفظ وضعیت موجود.
تلاش برای تامین امنیت خودمان، در آیندهای که نیامده و شاید هرگز نیاید و حتی نمیدانیم که اگر بیاید چگونه خواهد آمد و حتی میدانیم که اگر بیاید، تنها نکتهی قطعی در موردش آن است که شبیه آنچه ما فکر میکنیم، نخواهد بود.
در گامهای قبلی، در مورد سبک زندگی صحبت کردم.
هنوز هم باید صحبت کنیم.
اما یک پیشنهاد داشتم.
بیایید به سبک پدران و مادران و پدربزرگها و مادربزرگهایمان، حتی برای چند روز و چند هفته هم شده، از آن روحیهی “جمع کردن و رها نکردن” دست برداریم و خانه تکانی را تمرین کنیم.
نه! اشتباه نکنید. منظورم این حرفهای مزخرف مجریان تلویزیونی نیست که با صدای بلند و شوقی که مصنوعی بودن در آن موج میزند، فریاد میزنند: بیایید خانههای دلمان را هم پاک کنیم. بیایید غبار کینه را از آنها بزداییم. بیایید….
نه. نه شأن من گفتن آن حرفهاست و نه شأن شما شنیدن آن.
میخواهم حرف دیگری بزنم: اگر میگوییم که سبک زندگی، یعنی الگوی مصرف کردن، الگوی استفاده کردن، الگوی تخصیص منابع ارزشمند و تجدیدناپذیر زندگی.
اگر میدانیم که فرصت زندگی محدود است و منابع محدود هستند و هر وقتی که برای هر کسی میگذاریم، وقتی است که برای کس دیگری نگذاشتهایم و هر پولی که برای خرید هر چیز اختصاص میدهیم، پولی است که به خرید چیز دیگری اختصاص ندادهایم و با هر لبخندی که به من میزنی، فرصت لبخندی را که در همان لحظه میتوانستی به فرد دیگری بزنی از دست دادهای و هر کتابی که میخوانی، جایگزین دهها و صدها کتاب دیگر شده که در آن لحظه میتوانستی بخوانی و نخواندهای و هر در آغوش کشیدنی، از دست دادن فرصت در آغوش گرفتن فرد دیگری است و شنیدن هر توصیهای، به معنای از دست دادن فرصت شنیدن توصیهای دیگر و …
اگر همهی اینها را میدانیم، برای تجربههای بهتر، برای فرصت بیشتر، برای زمان آزادتر، برای اصلاح واقعی الگوی مصرف، آن هم نه فقط آب و برق، بلکه مصرف زندگی به عنوان گرانترین و کمیابترین مادهی مصرفی جهان، لازم است خانه تکانی کنیم.
لازم است بخشی از داشتههای خود را دور بریزیم تا جا برای آمدن داشتههای جدید، باز شود.
آیا تا به حال به راه رفتن ما انسانها (بسیاری از چارپاها) دقت کردهاید؟
باید پا را از زمین برداریم تا بتوانیم جای پای بهتری بیابیم.
تنها موجوداتی که بدون پا برداشتن، میکوشند جای پای دیگری بیابند، خزندگان هستند!
و از ما شجاع تر، پرندگانی که هر دو پا را از زمین برمیدارند و سپس بال میزنند و میکوشند نقطهی دیگری در این جهان را، برای نشستن بیابند و در آن به جستجوی غذا یا استراحت بنشینند.
ما هنوز کمی از آنها محافظهکارتریم. یک پا بر زمین نگه میداریم و پای دیگر را تکان میدهیم!
پرنده بودن ساده نیست. چون برای پرنده، احتمال پرواز و سقوط، هر دو وجود دارد و برخی از ما، جرات چنین آزمونهایی را در زندگی نداریم. اگر چه آنها که تجربهی پریدن را داشتهاند، هرگز به دنیای انسانهای پیاده بازنخواهند گشت.
اما اگر پرنده هم نیستیم و نمیخواهیم و نمیتوانیم باشیم، لااقل خزنده نباشیم.
اول دست و پا از آنجا که هستیم برداریم، سپس به دنبال تکیهگاه جدید بگردیم.
مصداقش را همه جا میتوان دید.
اگر هم جرات خانهتکانیهای بزرگ را نداریم و معتقدیم که “دنیای اطراف ما، مبهمتر از آن است که بتوان چنین کاری کرد و صخرههای این کوهستان، ناپایدارتر از آن که بتوان، پا از روی همین سنگ لرزانی که تکیهگاه پایمان شده است، برداشت”، بیایید در مقیاسی بسیار کوچک این کار را آزمایش کنیم.
اگر بخواهم امسال، به نیمی از کسانی که پیام تبریک میفرستم، پیام نفرستم و به جای آن، برای نیمی دیگر، پیامی طولانیتر و شخصیتر (نه از این پیامهای گل و سبزه و علوفه که رایج است) بفرستم، چه کسانی را حذف خواهم کرد؟
اگر بخواهم از امروز، نیم ساعت وقتم را خالی کنم (بی آنکه هنوز بدانم میخواهم آن را صرف چه کاری کنم) آن نیم ساعت را از کجا خواهم زد؟ آیا واقعاً خواب، بهترین گزینه است؟ یا صرفاً محافظهکارانهترین گزینه است، چون جرات ندارم الگوی فعالیتهای دیگرم را تغییر دهم؟
اگر بخواهم، از روی هارد کامپیوترم، یک سوم فایلها را پاک کنم، کدامها را پاک خواهم کرد؟
اگر بخواهم از روی موبایلم، یک سوم اپلیکیشنها را پاک کنم، کدامها را پاک خواهم کرد؟
اگر بخواهم از بین رابطهها و دوستیهایی که دارم، برخی را که سطحیترند و فقط به خاطر عادت و از روی رودربایستی باقی مانده، حذف کنم و فرصت را برای دوستیهای جدیترم بگذارم، کدامها را حذف خواهم کرد؟
اگر بخواهم از بین انبوه هدفهای مشابه و نامتشابهی که دنبال میکنم، یکی را رها کنم، کدام را باید رها کنم؟ شاید تاریخ مصرف برخی از آنها گذشته باشد. شاید امروز، دیگر روز دنبال کردن آنها نباشد.
اگر بخواهم ده درصد از کتابهای کتابخانهام را به کتابخانهای اهدا کنم، کدامها را خواهم داد؟
اگر بخواهم یکی از سایتهایی را که همیشه میخواندم نخوانم، کدام را نخواهم خواند؟ (خواهش میکنم در این مورد خاص، حتماً به سایتهای خبری فکر کنید!)
همهی این حذف کردنها، جا را برای آمدن و شکل گرفتن تجربههای جدید باز خواهد کرد.
اینکه بنشینیم تا همای سعادت، بیاید و وقتی از دور، سایهاش را بر سرمان دیدیم، کوزهی آب از سر شانه برداریم و به انتظار فرود موفقیت آمیز او بنشینیم، ساده اندیشانه و زیاده خواهانه است.
گاهی باید کوزهی آب را بر زمین گذاشت و سپس، در آسمان به دنبال همای سعادت گشت.
گاهی شاید باید کوزه را رها کرد و به جستجوی همای سعادت پرداخت.
واحه، سرزمین کوچک آبادی میان کویر است.
قبلاً هم به هزار شکل و بیان گفتهام.
راز یافتن شهر، رها کردن واحه است.
شاید در بیابان سرگردان شویم.
شاید هرگز نه شهر را بیابیم و نه راه برگشت به واحه را.
اما، اگر واحه نشینی را انتخاب کردیم، گلایه از هوای گرم بیابان و عطش در زیر آفتاب سوزان، صرفاً چهرهی رقت بار و ترحم آور ما را، رقت انگیزتر خواهد کرد.
در این جهان، جا برای خزندگان و انسانها و پرندگان هست. همه در کنار هم میزایند و میزیند.
اما باید بیاموزیم و بیاموزند که به آنچه هستند، راضی باشند. بر روی زمین مانند مار خزیدن و مانند زاغ زیستن و حسرت پرواز عقاب را خوردن، چارهی کار نیست.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
ازروزي كه شروع شد ،دنبال كردن (ونه خوندن) اين بحث برام دغدغه يا وسوسه بود ولي بهرحال ديشب توفيق يافتم بخونمشون وچه قدر خوب دارم عمل مي كنم وخوشحالم كه مهم نيست حتما براي روز خاصي اين كارو نكردم(مثلا دراينجا نوروز).جالبه كه پي بردم دغدغه ها واعمال وافكار اين روزهامو يهو ميبينم محمدرضا به شكلي منسجم وزيبا مي گه.ديشب اينستارو پاك كردم وخيلي از برنامه هاي بي كاربرد.نكته جالبي كه ديشب پي بردم كه يه كمي ازش راضي نبودم بحث كم حجم بودن گوشيم بود(١٦ گيگ) كه خيلي سريع پر ميشه ومدام به اجبار بايد مطالب رو پاك كنم وديدم كه چه خوب!
سلام
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی
پی نوشت بی ارتباط _ برخی نامها انقدر برای من بزرگ هستند از جمله سعدی عزیزم که به نوشتن نامشان اکتفا می کنم و نیازی به گذاشتن پیشوند و پسوند نمی بینیم و الان می فهمم که چرا برخی اصرار دارند نامشان دنباله هایی داشته باشد برای توصیف بزرگیشان….