حکیم شیفت، همچنانکه از نامش پیداست، یک اصطلاح علمی نیست. نامی است که به یک تصادف، بر روی یک پدیدهی رایج اجتماعی گذاشتم. در اینستاگرام، خواستم در یک جا توضیحی بدهم و دیدم «دردی» که در «دل» دارم، ظاهراً با «واژههای متعارف» بیان نمیشود. «حکیم شیفت» را بر وزن «پارادایم شیفت» به کار بردم. امروز به نظرم، بهترین نامگذاری، نیست. اما آنقدر در قید و بند نامها نیستم که بخواهم آن را تغییر دهم.
به سنت همیشه، که فرض میکنم شبکه های اجتماعی برای برخی از ما کاسهی گدایی «لایک» هستند و برای برخی دیگر فرصت «نیندیشیدن و عقده گشایی». حرفم را درباره پدیدهی خانمانسوز «حکیم شیفت»، با وجودی که بیشتر به آنجا مربوط است، در اینجا مینویسم.
صورت مسئله ساده است. حرفی که قبلاً در شرایط مختلف و به شکلهای مختلف، گفتهام و شاید به واضحترین شکل، در نامهای به مریم میرزاخانی مطرح کردم. آنها که آنروز، در باب آن تحلیل در تردید بودند، امروز میتوانند صحت آن حرف را بهتر ببینند.
صورت مسئله این است که: حکمت به طرز عجیبی در میان ما، از فردی به فرد دیگر، جابجا میشود! زمانی پروفسور حسابی، انبوهی از حرفهای حکیمانه داشتند. هر روز در پیام و پیامک، این حرفها را به هم میگفتیم. این روزها پرفسور سمیعی. زمانی اصغر فرهادی. زمانی کوروش و …
شاید بتوان نگرش و رفتار ما را به نگاه تماشاگران تئاتری تشبیه کرد که شخصیتی در برابرشان، روی صحنه میآید. نورها بر روی او میافتند و متمرکز میشوند. تا مدتی، همه او را میبینیم. هر حرفی او میگوید مهم است و هر که هر حرف خوبی میگوید، «او» گفته است! در این میان، اگر تفاوتی است، مدت زمان ماندن بر روی صحنه است. کوروش کمی طولانیتر مانده. دکتر حسابی کمتر. اصغر فرهادی خیلی کوتاه و عمر حکیم پروفسور سمیعی هم – در فضای فکری ما – هنوز مشخص نیست.
این روزها، آنقدر از این بزرگوار، حرفهای حکیمانه میشنویم که گاه با خودم میگویم: ایشان با این سطح از حکمت، با رفتن به سراغ تخصص مغز و اعصاب، حرام شدهاند! اگر مینشستند و برایمان حرف میزنند، مغز و اعصاب این ملت، زودتر خوب میشد!
امیدوارم آنها که زبانشان از مغزشان سریعتر کار میکند، در همینجا – و قبل از خواندن بقیهی حرفهای من – شروع نکنند به دفاع از امثال پروفسور سمیعی و پروفسور حسابی و دیگران و شرح خدمات آنها. من اگر به طور خاص، این اسامی را میگویم، صرفاً به دلیل این است که این بزرگواران، امروز بر موج توجه ملت ما نشستهاند و قربانیان جدید ما هستند. اگر چند سال قبل یا چند سال بعد بود، نامهای دیگری را مینوشتم. متاسفانه باور دارم که فرزندان من و شما هم، میتوانند با تغییر چند نام در این نامه، آن را به روزگار خودشان تعمیم دهند.
فکر میکنم الان، صورت مسئله واضح است: فردی برای ما چهره میشود. این فرد ممکن است هنرمند یا دانشمند یا متخصص یا دریافت کنندهی یک جایزهی بین المللی یا حتی «بازیگری زیبارو» باشد. بعد میبینیم که همزمان، ایشان چقدر حرفهای حکیمانه دارند. هر روز در ایمیلها و سایتها و وایبر و پیام و پیامک، حرفهای او را میشنویم و میخوانیم.
ایشان معمولاً در همهی جنبههای زندگی هم نظرات عمیق دادهاند. دنیا را عمیقتر از لائوتسه میبینند و حکایات را زیباتر از مونتی میگویند و طنز کلامشان به مارک تواین تنه میزند و جهانبینیشان به مولانا! معمولاً هم پس از مدتی، از مرکز توجه ما خارج میشوند و به سراغ فرد بعدی میرویم.
هیچکس هم نمی پرسد که مثلاً این حکمت عجیب و عمیق کوروش، در زمان محمدرضا پهلوی کجا بود؟ او که جشنهای ۲۵۰۰ ساله میگرفت و خودش را به کوروش می چسباند و اعتبار خودش را اعتبار کوروش میدانست و اعتبار کوروش را اعتبار خویش. چه شد که کوروش این حرفها را آن موقع نزد و الان که ما مقبرهی کوروش را به آب میگیریم و چندان هم برایمان مهم نیست، کوروش به سخن در آمده است؟
عجیبتر اینکه چرا حرفهایی را که قبلاً پروفسور حسابی میگفتند، الان پروفسور سمیعی میگویند! و خدا میداند که ده سال بعد، آنها را در دهان چه کسی جا خواهیم داد؟
میتوان از کنار این پدیده، به سادگی گذشت. مانند بسیاری از دوستان که میگویند: اصلاً مهم نیست. حرف، حرف است. حالا هر که گفته! به حرف نگاه کن و نه به گوینده.
من اینجا یک پاسخ کوتاه دارم و یک پاسخ بلندتر. پاسخ کوتاه اینکه: دوست من. اگر جملهای حکیمانه از قول یکی از بزرگواران نقل میشود، تا به حال برای شما سوال پیش نیامده که این جمله در کدام کتاب یا سخنرانی بوده؟ اگر حرفی عمیق است، نمیخواهی بقیهی آن را هم بشنوی و بخوانی و جستجو کنی؟ یا پازل عقل و حکمت و بینش و نگرش در ذهن شما، به صورت کامل شکل گرفته بود و تنها گیر همین یک جمله بود که آنهم با وایبر رسید!
اما پاسخ طولانیترمن، اشاره به برخی از ریشهها و تبعات مرتبط با حکیم شیفت است که البته کاملاً در حد حدس و نظر است و شاید باید برای تحلیل دقیقتر، حکیم شیفت به شکل کاملتری مفهوم پردازی شده و خصوصاً از بحث حکمت شیفت، که آن هم درد دیگری است تفکیک شود و به صورت جداگانه مورد بررسی قرار گیرد.
بنابراین لطفاً اینها را به عنوان برخی فرضیات پیشنهادی من بخوانید و اگر مفروضات دیگری هم دارید که من ندیدهام – و حتماً هم چنین است – به این نوشته بیفزایید. شاید روزی توانستیم این مسئله را به شکلی بهتر بشناسیم و تحلیل کنیم.
ریشهی اول: اعتبار گرفتن حرفها از گویندگان آنها. باور دارم که گوینده، برای بسیاری از ما از حرف گفته شده مهمتر است. به همین دلیل است که من نوعی، احساس میکنم که اگر حرف مهمی دارم و میخواهم به گوش مردم برسد، بهتر است پروفسور حسابی یا پروفسور سمیعی یا کوروش یا مریم میرزاخانی یا اصغر فرهادی آن را گفته باشند! حالا که موج مثبتی به نفع این بزرگان راه افتاده، من هم پیامم را بر آن سوار میکنم تا بهتر به مردم برسد!
البته ما در کلام، ادعا میکنیم که حرف مهم است و گوینده مهم نیست. در حالی که در عمل، گوینده را مهمتر از حرف میدانیم و کمتر به این نکته توجه داریم که «تشخیص سهم اهمیت گوینده کلام و خود کلام، خود ماجرایی دیگر و حکمتی دیگر است، که دانش و تجربهای عمیق میخواهد و عموم ما از آن کم بهره یا بیبهرهایم».
ریشهی دوم که به نظرم یکی از مهمترین ریشههاست، علاقهی ما به ایجاد تصویری کامل و شاعرانه از بزرگانمان است.
دقت کردهاید که در دنیای شعر و شاعری، چقدر همیشه همه چیز خوب است؟ حافظ بزرگوار را ببینید. از «سر زلف» یار میگوید که در دست نسیم افتاده است و «چشم جادوی یار» که سیاهیاش مانند سیاهی سحر است و «سایه قد» یار هم ماجراها دارد. بعد وقتی با همان معشوق حرف میزند، حرفهای حکیمانه هم میشنود. میگوید ماه من شو و او میگوید که بر نمیآید. میگوید که رسم وفا از خوبرویان بیاموز و او میگوید که این کار از خوبرویان کمتر میآید.
آیا تا به حال در تمام تاریخ شعر ما، شاعری دیدهاید که بگوید معشوقهاش، لب لعل داشت اما کمی چاق بود؟ زلف بلند داشت اما حیف که چشمانش زیبا نبود؟ یا همیشه شاهدها مو و میان را با هم داشته اند؟ همزمان هوش کلامیشان هم بالا بوده و حکمت هم از گفتگویشان فوران میکرده است؟
صادقانه بگویم. در مرور غزلیات عاشقانهی ادبی، این سطح از ترکیب زیبایی و شعور را، فقط میتوانم در چهرهی رتوشخوردهی دختران اینستاگرامی تصور کنم! که از یک سو عکس پارتیهای خود را میگذارند و فردا هم جملهای حکیمانه از یک شاعر و نویسندهی دیگر را، با آه و ناله، به نام خود نقل میکنند و مدح میشنوند!
از این شوخیها که بگذریم. حرف دیگری دارم. حرفم این است که فضای شعر و شاعری، فضایی است که در آن معشوق، انسان کامل است. از تعابیر و تفاسیر معنوی هم که بگذریم؛ باز هم این ویژگی قابل درک است. انسان است دیگر. عاشق میشود. دنیا را زیباتر میبیند. همه چیز خوب میشود. پس فردا هم که فارغ شد میآید و توییت میکند که: در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ، کانجا، سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت!
(فکر میکنم تا این قسمت نوشته، طرفداران کوروش، دکتر حسابی، پروفسور سمیعی و حافظ را از دست دادهام!)
این شاعرانگی، که قطعاً زیبا و لذتبخش است، وقتی خطرناک میشود که پا به دنیای شعور و تحلیل ما هم بگذارد و چشم ما را به روی واقعیت ببندد.
اجازه بدهید که با هم چند صحنهی کاملاً فرضی را تصور کنیم:
امروز پروفسور سمیعی در یک رسانه حاضر شوند و با لکنت زبان، صحبت کنند و نتوانند دو یا سه جملهی درست معنیدار را به هم بچسبانند و متصل کنند. به نظر شما، چه تغییری در نگاه عموم جامعه نسبت به ایشان روی خواهد داد؟ ایشان از زیر پروژکتور کنار خواهند رفت و ما متخصصان حکیم شیفت، به دنبال حکیمی دیگر میگردیم! کمتر کسی خواهد گفت که اعتبار ایشان، به دانش و تخصصی است که در مغزشان است و خدماتی که ارائه کردهاند و اگر ایشان – به فرض – از ساختن یک جملهی فارسی معنیدار هم عاجز باشند، ذره ای غبار بر دامن دانش و خدمات ایشان نمینشیند.
مثالهای دیگر در مورد پروفسور حسابی و مریم میرزاخانی و کوروش و دکتر چمران و علی دایی و … هم دارم. اما فکر کنم آنکس که اهل اشارت باشد، این یک مثال برایش کافی است و آنکس را که در قلبش مرض دارد، نباید به خوراک بیشتر مهمان کرد!
ما حیفمان میآید که یک بزرگ اهل علم مان، اهل شعر نباشد. ناراحت میشویم اگر حکایات حکیمانه نگوید. غصه میخوریم اگر سخنور نباشد. ناراحت میشویم اگر از همسرش جدا شده باشد. آتش میگیریم اگر فرزندش، ناخلف باشد.
و متاسفانه اینجا از معدود جاهایی است که فقط اهل حرف نیستیم. اهل عمل هم هستیم. سریع داستان میسازیم و شعر میگوییم و جملات حکیمانه را از دهان حکیم قبلی در میآوریم و به دهان او فرو میکنیم و در یک شعبده بازی کوتاه چند روزه، به لطف فضای مجازی و شبکههای اجتماعی و وایبر، لباس دیگری بر تنش میکنیم و درست به همان سرعت شگفت انگیز داستان شاهزاده و گدا، چهرهی مورد نظرمان را به پشت پرده میبریم و به آنی، یک حکیم سراپاحکمت، بیرون میآوریم.
اولین بازندهی بزرگ این بازی هم، بزرگانمان هستند. هر کس را که بالاتر ببریم، آسیب پذیرتر کردهایم و سقوط دردناکتری هم در انتظارش خواهد بود. تاریخ هم نشان داده که در این کار، دست توانمندی داریم!
قبلاً در بالماسکه ایرانی، نوشته بودم که ما در پی الگوی کامل هستیم. نمیتوانیم بپذیریم که یک نفر ممکن است بهترین متخصص قلب جهان باشد، اما معتاد باشد. یک نفر میتواند بزرگترین ریاضیدان جهان باشد، اما بیمار و عصبی باشد.
این کامل خواهی و کمال گرایی بیمارگونه، دستاوردهای دیگری هم داشته است. یکی اینکه ما مرده پرست میشویم. من امروز اگر از نوشتهی یک فرد زنده خوشم بیاید، نمیتوانم او را به راحتی نقل و تبلیغ کنم. چون شاید حرف دیگری هم زده باشد – یا بعداً بزند – که نادرست باشد و من مجبور شوم به دفاع از «تمامیت» آن فرد بپردازم. پس منطقی است صبر کنیم فوت کند و بدانیم که دیگر عمل اشتباهی از او سر نمیزند و سپس با خیال راحت از او یک بت بسازیم.
ضمن اینکه رابطههای مراد و مریدی هم، به همین شکل، شکل میگیرند. کسی که اینقدر زیبا حرف زده، لابد همینقدر زیبا هم فکر میکند یا باید همیقدر زیبا هم زندگی کند. و در این میان، جامعه دو قطبی میشود. گروهی که از فرد مورد علاقهی خودشان بت میسازند و همه جوره او را میپرستند و گروه دیگری که خطاها و مشکلات او را بزرگ میکنند و کاملاً او را نابود میکنند!
به سراغ بزرگان نروید. به سراغ همین کوچکها و خردهپاها و موجودات میکروسکوپی مثل محمدرضا شعبانعلی بروید. از دوستانی که لطف دارند و نوشتههای من را نقل میکنند، یک سوال دارم. اگر امروز خبری منتشر شود که من معتاد بودهام یا قاچاقچی. یا اختلاس چند هزار میلیاردی انجام دادهام، آیا باز هم مثلاً نامههای من به رها را نقل میکنند؟ یا اگر بکنند، قبل از هر چیز نقد نخواهند شنید که از چنین دزد معتاد مفسدی، نباید نقل کرد؟
ریشهی سوم را که تشدید کنندهی این رفتار است و اگر محققان بودند لابد میگفتند Moderating Parameter محسوب میشود، تنبلی بی حد و حصر ما در فکر کردن و مطالعه است. مغز، جزو معدود چیزهایی است که اصلاح الگوی مصرف را در آن جدی گرفتهایم و به شدت دقت داریم که با خواندن و یادگرفتن، آلوده و خسته و مصرف(!) نشود. اگر هم اهل فکر هستیم، در حد کامنتهای شبکههای اجتماعی است. در رختخواب غلتی زدهایم و بیدار شدهایم و بعد از رفتن به دستشویی مبسوط، قبل از خوابیدن، چند جملهای هم از تراوشات فکری خودمان را – به عنوان تنها مصداقهای اندیشیدن – زیر حرفهای این و آن مینویسیم. اخیراً یکی از دوستانم میگفت: من با کتاب خواندن مخالفم. پیش فرض به ذهنم میدهد و بکر بودن تفکر و اندیشه ام را از بین میبرد. میخواهم بدون مطالعه، خودم بیندیشم و بفهمم و راز عالم هستی را درک کنم! خلاصه اینکه این تنبلی تئوریزه هم شده است!
اگر کمی تنبل نبودیم، وقتی دو جملهی زیبا از یکی از شخصیتهایمان – داخلی یا خارجی فرق نمیکند – میشنیدیم. به کسی که آن را برایمان وایبر کرده است، میگفتیم: این را در کدام کتاب خواندی؟ دوست دارم متن کاملش را بخوانم. در کدام سخنرانی شنیدی؟ دوست دارم کل آن حرفها را بشنوم. کسی که چنین حرفی را گفته. حتماً در قبل و بعدش هم حرفهای ارزشمند بسیاری گفته است. اگر هم دوستمان میگفت: نمیدانم. من هم از دیگری گرفتهام. باز هم خوب بود. چون او یاد میگرفت و دفعهی بعد از دیگری میپرسید و دیگری هم از دیگری و بالاخره به آن منبع نخست میرسیدیم!
اما چه فایده که خواندن و فکر کردن، کار ما نیست و کار ما فقط نشر علم و آگاهی و حکمت است و این نشر را هم به لطف ملل دیگر انجام میدهیم که فکر کردهاند و ابزار ساختهاند و در اختیار ما قرار دادهاند تا بدون فکر کردن و خواندن، بتوانیم به نشر فکرکردهها و خواندههای دیگران، بپردازیم.
راستش را بخواهید، حوصلهی نوشتن بیشتر ندارم! الان ویرایشگر وبلاگ، نوشته است که به ۲۳۰۵ کلمه رسیدهام. ضمن اینکه با هر جملهای، گروهی از مخاطبان را هم از دست دادم و الان دیگر شبیه آن، مرحوم شدهام که مخاطبانش رفته بودند و برای سالن خالی سخنرانی کرد و خودش هم چراغها را خاموش کرد و رفت.
باید چراغها را خودم خاموش کنم و بروم. اما فکر میکنم بتوان تعریف دقیقتری از این اتفاق ارائه کرد. احتمالاً چندین ریشه رفتاری و ارزشی برای آن یافت. عواملی که تشدیدکننده یا کندکنندهی آن هستند را جستجو کرد. تبعات منفی چنین پدیدهای را هم تحلیل و تشریح کرد.
ما هزاران سال، مهد فرهنگ و تمدن، بودهایم. حقمان نیست که به دست خودمان منقرض شویم. حقمان نیست که بزرگانمان را با بزرگنمایی بیش از حد، قبل از مرگشان، به خاک فراموشی بسپاریم. حقمان بت سازی نیست. بت پرستی هم نیست. ما یک جامعهی انسانی هستیم با همهی خوبیها و بدیهای انسانها در همهی جوامع انسانی.
اگر تکنولوژی، به تکثیر نادانی و تورم توهم تفکر، در میانمان کمک کرد. اما خدمت بزرگی هم به ما کرد. آیینهای شد روبروی ما. تا دشمن تمدنمان را ملاقات کنیم: دشمن، خودمان هستیم!
پی نوشت خیلی نامربوط:
این پی نوشت، ربطی به این نوشته ندارد. دیشب یک فیلم میدیدم که در آن، یک قبیلهی آدمخوار وجود داشت. کاری به داستان فیلم ندارم. اما یک سنت جالب داشتند. هر وقت انسان جدیدی برای خوردن پیدا میکردند، ابتدا او را کنار آتش مینشاندند. او را مست میکردند. برایش میزدند و میرقصیدند. او هم شادی میکرد و فکر میکرد که او را پسندیدهاند! و حتماً ویژگی خاص یا رفتار خاصی داشته که قربانی نشده.
بعد از تمام رقص و پایکوبیها، قربانی را میگرفتند و میپختند و میخوردند. ظاهراً آنها بر این باور بودند که قربانی، با خوشحالی و شادی و لذت، گوشت لذیذتری خواهد داشت!
آخرین دیدگاه