برایتان گفته بودم که در برنامه شبانهی فرهنگسرای ارسباران، نتوانستم بحث سرشت و سرنوشت را مطرح کنم. شاید مهمترین دلیلش این بود که احساس کردم، بخش عمدهای از حاضرین، به صورت خودخواسته یا ناخواسته – به خاطر فضای سخنرانیها – به سمت الگوی «پذیرش» رفتهاند.
من هر وقت در فضای حقیقی یا مجازی با مخاطب مواجه میشوم، اولین چیزی که به آن فکر میکنم، الگوی ذهنی مخاطب است. به عنوان یک تقسیمبندی شخصی، بر این باور هستم که ما معمولاً در یکی از این سه حالت ذهنی به سر میبریم: «نقد» «شنیدن» و «پذیرش».
حالت نقد، زمانی است که با هر جملهای که میخوانیم و میشنویم، دنبال مثال نقض میگردیم. میخواهیم دقت و صحت علمی و منطقی شنیدههای خود را بسنجیم و معمولاً کمی هم با بدبینی به محتوای سخن نگاه میکنیم.
حالت شنیدن، زمانی است که فقط اطلاعات را دریافت میکنیم. در پی آن نیستیم که ببینیم حرفها و ادعاهای مطرح شده تا چه حد درست یا نادرست هستند. میشنویم. اطلاعات را دریافت میکنیم و در گوشهای از ذهن خود جا میدهیم. شاید روزی و جایی کمک کند که بهتر فکر کنیم و تحلیل کنیم.
حالت پذیرش، زمانی است که به خواست خود یا به اصرار و انتظار گوینده، باید به فرض صحیح بودن، بشنویم و در لحظه بپذیریم. اینجا گزینه دیگری وجود ندارد. زمانی آگوستین قدیس، نوشته بود: Credo ut intelligam. ابتدا به حرفی که میشنوم اعتبار میدهم تا مغز و ذهنم هم برای پذیرش آن آماده شود. این جمله لاتین را به شکل سادهتر چنین ترجمه می کنند: ایمان میآورم تا بفهمم.
همیشه در ذهن خودم، دنیا را مانند یک پازل بزرگ میبینم. هر آموخته جدیدی از دانش و تجربهی ما، یک قطعهی این پازل است. همهی ما در تمام زندگی میکوشیم تصویر این پازل را کامل و کاملتر کنیم. گوینده، وقتی سخن خود را با انتظار «پذیرش» مطرح میکند که باور داشته باشد تصویر کامل پازل را دیده و فهمیده است. شنونده وقتی در حالت پذیرش قرار میگیرد که هیچ قطعهای از پازل را ندیده باشد و به همین دلیل میتوان هر تصویری از پازل را برای او ترسیم کرد. منتقد کسی است که معتقد است تقریباً پازل را کامل چیده و تنها یکی دو قطعه کم است. این است که هر بار حرفی میزنی، سریع فکر میکند که آیا با این قطعه که الان روی میزم قرار داده شد، میتوانم پازل خود را تکمیل کنم یا نه؟ اگر نمیتوانم حتماً قطعه، تقلبی است! اما اگر حدود نیمی از پازل را ساخته باشی، در فضای شنیدن قرار میگیری. نمیتوانی چشم بسته چیزی را بپذیری. چون بخشهایی از تصویر را دیدهای. اگر قطعههایی از دریا را روی میزت چیده باشی، نمیتوانی باور کنی که تصویر کلی، قرار است بیابان باشد. همچنان که اگر بخشهای مهمی از بیابان را تکمیل کرده باشی، کسی نمیتواند فریبت دهد که این قطعهی آبی رنگ، آبی آسمان نیست و آبی آب است! اما از طرفی نمیتوانی در موضع نقد هم باشی. هنوز قسمتهای بزرگی از پازل تکمیل نشده و بسیاری از قطعات، ممکن است جایی به کار آیند. عملاً هر کس قطعهای را به دست تو داد، مجبور میشوی آن را بگیری و جایی در گوشهی ذهنت نگه داری. شاید در آینده برای تکمیل کردن پازل به کار آید. شاید هم نه. امروز نمیشود قضاوت کرد.
به عنوان یک معلم کوچک، تلاش کردهام تا حد امکان، مخاطب را به حالت پذیرش دعوت نکنم و اگر مخاطب به هر دلیل در این فضا قرار داشت یا قرار گرفت، یا صحبت نمیکنم یا از چیزهایی صحبت میکنم که باورهای قلبی من باشد و احساس کنم بیشتر از سایر افکار و حرفهایم، ممکن است به واقعیت نزدیک باشد. چنین شد که آن شب، چند خاطره گفتم و نامه به رها را خواندم.
اگر دست من بود، ترجیح میدادم مخاطبم اکثر اوقات در حالت شنیدن باشد. آن وقت من هم، بدون ملاحظه، دنیا را آن طور که میدیدم برایش تعریف میکردم و مینشستم تا او هم دنیا را آن طور که میبیند برای من تعریف کند. بعد هم در سکوت، خداحافظی میکردیم و دور میشدیم.
تا کنون این قدر صریح و با این مفروضات، هیچ جا ننوشتهام. اما میخواهم این بار، به بهانهی سرشت و سرنوشت – حرفهایی که آن شب گفته نشد – این نوع گفتگو را آغاز کنم. در نوشتههای بعدی، به تدریج حرفهایم را خواهم گفت و امیدوارم آنها را بخوانید و بشنوید.
منتظر نیستم بگویید حرفهای من درست است یا نه. من خودم هم حرفهای خودم را کامل نمیفهمم. چه برسد به شما! اما خیلی خوشحال میشوم شما هم حرفهایتان را بنویسید. نه در رد حرف من و دیگران و نه در تایید آنها. حرفهای خودتان. فقط برای اینکه شنیده شود. میگویند دنیای امروز دنیای تعامل است. من هم قبول دارم. اما در این مورد خاص، امیدوارم هر کس فقط حرفهایش را بنویسد و حرفهای دیگران را بخواند و تعامل و تضارب و نقد و ترکیب آنها، در مغز مخاطب روی دهد و نه در زیر نوشتهها.
آخرین دیدگاه