پیش نوشت: مطلبی را که امروز اینجا مینویسم، بیشتر از دو ماه است که در فهرست موضوعات مهم برای مطرح کردن در روزنوشتهها ثبت کردهام.
اگر برنامه Wunderlist را که روی تبلت و کامپیوتر و هر جای قابل نصب دیگری، نصب کردهام ببینید، در بالای فهرست، عبارت بهره برداری از ظرفیتها و همینطور Capacity Utilization را مشاهده خواهید کرد.
مدتها صبر کردم تا شاید بتوانم ذهنم را مرتبتر کنم و در این مورد، دقیقتر و کاملتر بنویسم، اما تراکم کارها در حدی است که اگر به چنین انتظاری بنشینم ممکن است هرگز عمر و فرصت حرف زدن در مورد این موضوع مهم دست ندهد.
به همین دلیل، به رغم آشفتگی و بینظمی، مینویسم و امیدوارم که دوستان مهربانم، ناپیوستگیها و نارساییهای حرفهایم را به لطف و بزرگواری خویش و همینطور اهمیت این موضوع (که نمیتوان مطرح کردنش را بیش از این به تاخیر انداخت) ببخشند.
اصل موضوع:
کلمهی کلیدی حرف من، همان Utilize (یوتی لایز) کردن و به عبارتی بهره برداری از یک ظرفیت است.
به عنوان مثالی واضح و ساده، اگر کسی با یک خودرو سواری با ظرفیت ۵ سرنشین، به محل کار خود میرود و هر چهار صندلی دیگر خالی است، میتوان گفت که تنها از ۲۰ درصد ظرفیت این خودرو بهره برداری شده است.
همچنین اگر خودرویی که میتواند تا ۳۰۰ کیلومتر در ساعت سرعت برود، در اتوبانهای تهران با سرعت متوسط ۸ تا ۱۰ کیلومتر در ساعت به بدبختی و بیچارگی در حال حرکت است (و تابلوهای متعدد در طول مسیر با نشانههای: از سرعت مجاز تخطی نکنید و یا اینکه سرعت شما با دوربین کنترل میشود به او دهن کجی میکنند و خودرواش را به تمسخر میگیرند) عملاً درصد کمی از ظرفیتش Utilize شده و مورد بهره برداری قرار گرفته است.
اگر کسی مهندسی برق خوانده و امروز یک سمت مدیریتی در یک شرکت پخش لبنیات دارد، احتمالاً بخش عمدهای از دانشی که در دانشگاه آموخته است (به فرض اینکه دانشگاه توانسته باشد دانشی بیاموزد) مورد بهره برداری قرار نگرفته است.
اگر اینها را به عنوان مثالها و مصداقهایی از Utilize نشدن و مورد بهره برداری قرار نگرفتن در نظر بگیریم، میتوانیم بگوییم که قسمت عمدهی آه و نالههایی که ما این روزها از بسیاری از انسانهای بازنده میشنویم، از همین جنس است. دقت کنید که همچنانکه قبلاً هم بارها و به شکلهای مختلف گفتهام، انسان بازنده با انسانی که باخته تفاوت دارد. دومی، با اتفاقی ناگوار در زندگی مواجه شده و اولی، خود به ذاته، یک موجود ناگوار است. از همانهایی که مردهشان در زیر خاک، میتواند مفیدتر باشد تا زندهشان بر روی زمین.
متاسفانه حساسیت جامعه انسانی (و شاید ظرفیت آن) هم آنقدر بالا نرفته که چنین انسانهایی را قرنطینه کنند تا این بیماری مهلک مسری، به دیگران منتقل نشود و این انسانهای بازنده – که تعدادشان کم هم نیست – آزاد و راحت در میان دیگر انسانها تردد میکنند و حرف و کلامشان (حتی بدون تماس جنسی و جسمی) مانند عطسهی یک بیمار آنفولانزا، میتواند ترس و یاس و ناامیدی را به دیگران منتقل کند.
اجازه بدهید بعضی از جملات این انسانهای بازنده را برای شما مرور کنم:
* من حرام شدهام. حقام اینجا نبود. من اگر آمریکا بودم، الان به جای دلالی کامپیوتر در مغازهها، حداقل عضو هیات مدیرهی Cisco بودم.
* من حرام شدهام. این همه درس مهندسی برق خواندهام، الان از دانش و سوادم استفاده نمیشود. قدر من را نمیدانند.
* من حرام شدهام. من الان نباید کارشناس سادهی یک شرکت باشم. آن احمقی که مدیر است، در بهترین حالت، نمیتواند توالت خانهی من را هم به صورت درس بشوید.
* ما نسل سوخته هستیم (قبلاً هم گفتهام که ظاهراً در کتیبههای تخت جمشید هم آمده است که کوروش، همین نظر را راجع به خودش داشته است!). ما اگر پنجاه سال قبل یا پنجاه سال بعد بودیم، دنیای دیگری را تجربه میکردیم.
* حقم را خوردهاند. من پنج استارت آپ دارم و الان به شکل، مشکلات مالی دارم. استعدادم حرام شده. هر کدام از این اپلیکیشنهای موبایل که نوشتهام میتوانست یک بیزینس چند میلیون دلاری باشد.
و …
سوال مشخص من این است: آیا ممکن است فردی در شرایطی قرار بگیرد که بخشی از ظرفیتهایش مورد استفاده قرار نگیرد؟
پاسخ این سوال، بدیهی است: بله. ممکن است. هر یک از ما در هر مقطع زمانی در زندگی، احتمالاً بخشی از ظرفیتهایش مورد استفاده قرار نمیگیرد.
سوال دوم اینکه: آیا من حق دارم از اینکه ظرفیتهایم مورد استفاده قرار نگرفته، گله مند باشم؟
من فکر میکنم کسی میتواند این حرف را بزند و این گلایه را مطرح کند که لااقل خودش، در این زمینه عُرضه و لیاقت و شعور و شایستگی نشان داده باشد و اثبات کرده باشد که مفهوم بهره برداری حداکثری از ظرفیت را با روح و جان خود میفهمد.
اگر نظر شخصی نویسندهی این سطور را به عنوان یک مشاهده گر – که سالها با طیف گستردهای از مردم، از طبقات پایین تا مدیران ارشد، سر و کار داشته است – بپرسید، به خاطر ندارم که کسی، هنر بهره برداری حداکثری از ظرفیتها را بداند و چنان گلههایی هم داشته باشد.
از سوی دیگر، در میان آن انسانهای بازنده نیز، کسی را مشاهده نکردهام که ذهن و زبان و رفتارش، با مفهوم بهره برداری حداکثری از ظرفیتها قرابت و نزدیکی داشته باشد.
اجازه بدهید با چند سناریو، مفهوم بهره برداری حداکثری از ظرفیت را با هم مرور کنیم:
اجازه بدهید از مثال کلاسیک گوسفند شروع کنیم.
همه، همیشه و همه جا مثال میزنند که گوسفند، حیوان خوبی است و برخلاف ما انسانها که خیلی هایمان، بو و خاصیتی نداریم یا هزینهها و ضررهای زیادی داریم، همهی بخشهای وجودیاش مثبت و مفید است.
از گوشت تا پوست و از مو تا مدفوع.
شاید بتوان نگاه ما به گوسفند را نگاهی دانست که تا حد قابل قبولی، مفهوم Utilize شدن را در خود دارد. ظرفیتی در یک گوسفند مشاهده نشده که مورد بهره برداری قرار نگرفته باشد.
اجازه بدهید مثال دوم را از یک مدیر بخش خصوصی مطرح کنم.
بخش خصوصی را عمداً میگویم چون از جیب خودش هزینه میکند و قاعدتاً بیشترین احساس مسئولیت و دغدغه را در مورد منابع و ظرفیتها دارد و اساساً به همین دلیل است که در همهی اقتصادهای عقلانی جهان، دولت را از تصدی گری منع میکنند و برحذر میدارند.
مدیر بخش خصوصی، وقتی حقوق ماهیانهی یک کارمند را پرداخت میکند، احساس میکند که باید از تمام ساعات حضور او در شرکت استفاده کند. حتی این نگاه جدی، گاهی به فشارهای نادرست افراطی هم منجر میشود. اما من در اینجا، صرفاً بخش بهره برداری از ظرفیتها را مد نظر دارم و دیدگاههای دیگر، خارج از موضوع این بحث خواهد بود.
مدیر بخش خصوصی که حقوق کارمند را از جیب خود و نه بیت المال پرداخت میکند، وقتی میبیند که کارمندش به هر دلیل، چند ساعت بیکار است، احساس درد و رنج میکند و فشار روانی زیادی را تحمل میکند.
هر مدیری به سبکی این فشار را کاهش میدهد.
مدیری که شایسته و توانمند باشد، ممکن است از کارمند بخواهد که آن ساعتها را صرف مطالعه، یادگیری، تنظیم یک گزارش توجیهی، بازدید از یک واحد کارگاهی یا فروشگاهی، تماس گرفتن با چند مشتری مهم و کلیدی یا هر کار مفید دیگری پر کند که در حالت عادی، انجام نمیشوند یا اولویت کمتری دارند.
مدیری که کمی بیمار یا خام باشد، نمیتواند از این ظرفیتهای آزاد به خوبی استفاده کند. اما انقدر میفهمد که چیزی در حال هرز رفتن است. بنابراین ممکن است کارمند را به کارهای بیهوده وادار کند. مثلاً از کارمندها بخواهد که زونکنهای طبقهی اول را به طبقهی دوم منتقل کنند و زونکنها آنجا بمانند تا چند روز دیگر که چند کارمند دیگر بیکار ماندند، از آنها بخواهد تا زونکنها را دوباره از طبقه دوم به طبقهی اول بازگردانند.
مدیری را میشناسم که میگوید کارمند بیکار، چنان سرطانی در کسب و کار است که اگر حقوق بگیرد و تعداد چوب کبریتهای قوطیهای کبریت را بشمارد، برای شرکت بهتر از آن است که با همکار خود، بنشیند و سرگرم اخبار زرد شود.
نمیخواهم این رفتار را تایید کنم، تنها میخواهم بر دغدغهی استفاده از ظرفیتها تاکید کنم که به هر حال، وجود دارد و کسی ممکن است آن را به شیوهی درست و کس دیگری به شیوهی نادرست، مورد توجه قرار دهد.
بعد از دو مثال فوق، میخواهم به سراغ زندگی شخصی و تصمیمهای شغلی خودمان بروم.
اینکه ما تا چه حد، به ظرفیتها و بهره برداری کامل از آنها توجه داریم. ظرفیتهای آزاد، چقدر آزارمان میدهد؟ آیا اصلاً برایمان مهم است که ظرفیت واقعی چقدر است؟
اجازه بدهید از سادهترین و پیش پا افتادهترین مثالها شروع کنم.
مثالی که خیلی از ما به آن توجه کردهایم و حتی برای دوستان خود نیز مطرح میکنیم: موبایل.
ما تا چه حد از ظرفیتهای موبایل خود استفاده میکنیم؟ دوستان متممی قبلاً فهرست بلندبالایی از اپلیکیشنهای مورد استفاده خود را نوشتهاند و اگر آن را ندیدهاید، به نظرم مفید خواهد بود اگر سری به آنجا بزنید.
اما فقط اجازه بدهید فهرست کوتاهی از کارکردهای یک موبایل هوشمند را – در حدی که به ذهنم میرسد – در اینجا تنظیم کنم. اگر چه این روزها برای بسیاری از ما، موبایل هوشمند، تلگرامی است که یک گوشی هم روی آن نصب شده(!). این فهرست بسته به نیازها و تخصصهای ما میتواند بسیار طولانیتر باشد، اما در همینجا بد نیست که کنار موارد آن تیک بزنیم و ببینیم چند مورد آن را استفاده میکنیم:
* استفاده برای تماس تلفنی و ارسال پیامک
* استفاده از نرم افزارهای پیام رسان مانند وایبر و واتس آپ و تلگرام
* استفاده از شبکه های اجتماعی مانند فقط اینستاگرام 😉
* استفاده از دوربین
* استفاده به عنوان یک Music Player حرفهای
* استفاده به عنوان یک Voice Recorder برای ضبط صدا
* استفاده از نرم افزارهای مختلف برای ثبت فهرست کارها و فعالیتها (Todo Apps)
* استفاده از نرم افزارهای مختلف موجود برای Time Tracking و مدیریت زمانهای سیاه و سفید و خاکستری
* چک کردن ایمیل و ارسال ایمیل
* تنظیم کردن خبرخوانهای حرفهای مانند Flipboard یا gReader
* استفاده به عنوان یک فایل سرور کوچک در محیط خانه یا شرکت بین چند کامپیوتر
* استفاده به عنوان یک دیکشنری همیشه همراه
* استفاده به عنوان یک اسکنر کارت ویزیت به جای روش منسوج جمع کردن کارت ویزیت در آلبومها
* ابزاری برای یادداشت برداری (مثلاً با اورنوت یا وان نوت یا …)
* ابزاری برای ثبت هزینههای شخصی و مدیریت بودجه خانواده یا حتی کسب و کارهای کوچک و نوپا
* استفاده به عنوان یک کتابخوان دیجیتال
* کنترل و نظارت بر ورزش و پیاده روی و برنامه های سلامتی
* استفاده از اپلیکیشنهای بانکها برای انجام سادهتر و سریعتر کارهای بانکی
* یک ماشین حساب کامل مهندسی
* یک پخش کننده ویدئوی پرتابل (مستقل از تلگرام و اینستاگرام) برای دیدن فیلمهای آموزشی در ترافیک شهری
* یک چراغ قوه کوچک همراه
* یک رادیوی کامل (با اینترنت به یک رادیوی کاملتر هم تبدیل میشود)
ذهنیت اکثریت ما بر بهره برداری حداقلی استوار است. فقط به اندازهای از یک ابزار استفاده میکنیم که به هزینهای که برایش پرداخت کردهایم بیرزد.
من آخرین نسخهی آیفون را خریدم که به دیگران نشان دهم پول داشتهام که آن را بخرم.
حالا اگر شارژ هم نداشت و خاموش بود، به نظر خودم از ظرفیت پولی که پرداخت کردهام استفاده شده.
این بحث را میتوان ریزتر هم کرد. مثلاً اگر ما با گوشی خود، موسیقی گوش میدهیم چقدر از قابلیتهای نرم افزار Player را میدانیم؟ آیا توانستهایم آهنگهای مورد نظر خود را بر اساس سبک، علاقه، خواننده، آلبوم، حال و هوا، خاطرات و چیزهای مختلف طبقه بندی کنیم؟
یا هنوز هم همانطور که ۵۰۰ آهنگ روی سی دی ماشین است و هر بار باید با Forward کردن به آهنگ های مورد نظرمان برسیم، همین مسئله در موبایمان هم مصداق دارد؟
اگر موبایلمان را یک گوسفند در نظر بگیریم، تا استفادهی کامل از قابلیتهایش (در حد استفاده از یک گوسفند) چقدر فاصله داریم؟
حالا به سراغ محیط یک شرکت کوچک بازرگانی میرویم.
منشی این شرکت، دارای مدرک کارشناسی است و الان با حقوقی که به نظر خودش کم است در حال فعالیت است. او هر روز، نامهها و ایمیلهای شرکت را تایپ میکند و آنها را ارسال یا طبقه بندی میکند و طبیعتاً کارهای دیگر را هم انجام میدهد.
بخشی از وقت آزاد این فرد، به تماس های شخصی میگذرد. بخش آزاد دیگر، به صحبت و درد و دل با دوستان و همکاران. بخشی هم به گلایه از روزگار که دانش و توان و استعدادش هرز رفته.
اما آیا او از تمام ظرفیتهایی که در این موقعیت شغلی، برایش وجود دارد، بهره برداری کرده است؟ آیا فکر کرده است که اگر این موقعیت شغلی را یک گوسفند فرض کنیم، چقدر توانستهایم از ظرفیتهای این گوسفند استفاده کنیم؟
به عنوان یک مثال ساده، این منشی میتواند در ساعات آزاد خود، به مطالعه و ترجمهی دقیق نامهها برای خودش بپردازد یا با تهیه کردن یک کتاب اینکوترمز، معنای اصطلاحاتی مانند FCA و FOB و … را بیاموزد. حتی میتواند با بررسی دقیقتر L/C ها، بندهای مختلف اعتبار اسنادی را بشناسد و بعد از مدتی، مبانی بازرگانی خارجی را بهتر و دقیقتر درک کند.
اما اگر چنین فردی دائماً از حقوق پایین و ساعات کار و اینکه کپی گرفتن در شأن او نیست، صحبت کند، با کمال تاسف باید گفت که اتفاقاً آنچه دارد همین الان هم بالاتر از شأن اوست و اگر تکنولوژی کمی پیشرفت کند و بخش بیشتری از این کارها اتوماتیک شوند، او باید برای دریافت همین حقوق هم، التماس کند.
ممکن است کسی بگوید من حتی یک دقیقه هم وقت آزاد ندارم، به فرض که چنین چیزی را بپذیریم، میتواند به جای ساعت ۸، ساعت ۷ سر کار بیاید و همین کار را انجام دهد. به هر حال، پیشرفت، هزینه هم دارد و خوابی که امروز از آن نمیگذریم، باعث میشود که حتی زمان بازنشستگی هم، فرصت خوابیدن و استراحت کردن را به خاطرش ببازیم.
مثال دیگر را در زمینهی مشاهدهی فیلم میزنم.
شنیدهایم فیلمی خوب است و آن را میگیریم. فیلم به زبان خارجی است و دارای زیرنویس است.
اگر به فیلم به عنوان همان گوسفند نگاه کنیم، من میتوانم بار اول، با دیدن فیلم، داستان آن را بفهمم و لذت ببرم.
دفعهی دوم، بسته به هدف و انگیزهام، میتوانم کارهای دیگری بکنم.
من به شخصه چون دغدغهی مذاکره و زبان بدن را دارم، معمولاً دفعهی دوم، فیلم را بدون صدا میبینم تا بتوانم عادت کنم از روی چهرهها و حرکات بدن، پیامها و احساسات را بهتر درک کنم و عادت کنم که آنها را هم ببینم.
به خاطر اینکه زبانم ضعیف است و دوست دارم آن را بهتر کنم، سومین مرتبه، فیلم را – بسته اینکه چقدر ساده یا سخت باشد – با زیرنویس انگلیسی یا بدون زیرنویس میبینم و میکوشم کلمات آن را یادداشت کنم.
گاهی هم، برای اینکه این کار راحتتر انجام شود، اسکریپ فیلم را از اینترنت دانلود میکنم تا بتوانم آن را راحتتر با گفتگوها تطبیق دهم.
اگر در فیلم داستان و روایت تاریخی یا اجتماعی یا صنعتی موجود باشد، در مورد آن هم جستجو میکنم. چون بعد از دیدن یک فیلم، حداکثر علاقه و اشتیاق برای یادگیری و به خاطر سپاری اطلاعات تکمیلی وجود دارد.
مطالعهی یکی دو مورد نقد هم، میتواند همیشه آموزنده باشد.
وقتی دی وی دی فیلم را کنار میاندازم، باید بتوانم به پشت سر خودم نگاه کنم و احساس کنم که از آن گوسفند، هیچ چیز باقی نمانده است.
پوست و گوشت و امعا و احشا و حتی مدفوع آن استفاده شده. اینجا تنها جایی است که گرگ بودن، بد نیست. نباید گوشتی بر استخوانی بماند.
یک مثال دیگر هم دارم که برای دوستان متممی، قابل درک است. اما اگر متممی نیستید، میتوانید از پنج پاراگراف بعد ادامه دهید.
یکی از دوستان عزیزم، دیروز در جلسهای که داشتیم میپرسید که الان که شما یک تیم قدرتمند نرم افزاری دارید، چرا فلان قابلیت را اضافه نمیکنید یا چرا این کار را انجام نمیدهید یا چرا آن کار را به تاخیر میاندازید.
به او داشتم توضیح میدادم که: ما بعد از دو سال، تازه به ظرفیتهای اولیهی نگارش متن دست پیدا کردهایم. فهمیدهایم چگونه بنویسیم و چگونه ویرایش کنیم. نه آنطور که فرهنگستان برایمان دست بزند، یا ویراستاران خوشحال باشند. آن طور که مخاطب، بیاموزد و لذت ببرد.
الان در حال فهمیدن عکس و تصویر هستیم و فکر میکنیم یکی دو سال هم طول بکشد تا با تمام ظرفیتهای این حوزه آشنا شویم و آن را مورد بهره برداری قرار دهیم.
در کنارش ارزیابی دوستان متممی توسط یکدیگر، زیرساخت دیگری است که ایجاد شده و هنوز ظرفیت های زیادی دارد که مورد استفاده قرار نگرفته.
ما اگر امروز، خود آقای بیل گیتس هم بیاید و بگوید قابلیتهای جدیدی برایمان هدیه آورده، از ایشان تشکر میکنیم و میگوییم این فرصت را در سالهای بعد به ما بدهد. کسی که هنوز خودش، ظرفیتهایش را به صورت کامل مورد بهره برداری قرار نداده، نه حق دارد و نه لیاقت دارد که به دنبال فرصتهای تازه بگردد.
مثال دیگرم دوست صاحب صنعتی است که برند خوبی را هم در کشور توسعه داده. ایشان هنوز به طور مطلق، برند اول حوزهی خود نیست. ولی دوست و دشمن معتقدند که یا اولین و یا دومین است.
وی دوستی پیدا کرده که کمی (در حد چند ده میلیارد تومان) پول اضافه دارد و تصمیم گرفتهاند برند خود را توسعه دهند و محصولات متعدد دیگری را با همان برند تولید کنند.
به دوست هیجانزدهام میگویم: شما که همین امروز، میگویید ما هنوز چالش جدی قیمت گذاری داریم، آیا معتقدید که میتوانید روی حجم گستردهای از محصولات صنایع دیگر، قیمت بگذارید؟ یا اینکه آیا به نظر شما، تمام ظرفیت برندتان مورد استفاده قرار گرفته؟ آیا تا امروز آنقدر با دیگران فاصله دارید که بگویید دیگر این آسمان، افق بلندتری برای پرواز ندارد و ما باید سرزمینهای دیگری را زیر بال و پر خود بگیریم؟ آیا مطرح شدن این برند، به عنوان یک برند بین المللی مطرح سادهتر یا منطقیتر یا استراتژیکتر از کشیدن چتری بر سر محصولات صنایع دیگر نیست؟
دوست دیگری دارم که اخیراً با شادی و خوشحالی یک کمپین هشت میلیارد تومانی راه اندازی کرده و با هیجان از آن سخن میگوید.
میپرسم: آیا از همهی ظرفیتهای کمپین قبلی استفاده کردید؟ دفعهی پیش پنج میلیارد تومان، تبلیغ کردید. آیا راضی بودید؟ میگوید فکر میکنم بیش از ده میلیارد تومان بازگشت.
میگویم: اولاً که فکر میکنی. محاسبهای هم داری؟ میگوید: نه.
میپرسم: آیا به نظرت یک کمپین ۵ میلیاردی باید ۱۰ میلیارد برگرداند؟ چرا بیست میلیارد نه؟ چرا ۵۰ میلیارد نه؟ چرا ۱۰۰ میلیارد نه؟
میگوید: نمیدانم. به نظرم ۵ بدهیم و ده بگیریم خوب است. اولاً ضرر نکردهایم. ثانیاً شنیده شدهایم. ثالثاً همین پول اگر بانک هم بود، بیشتر سود نمیگرفت!
اگر اردکها، در سرزمین خرچنگها، به پا گذاشتن بر روی پشت آنها و دیدن دنیا از کمی بالاتر راضی باشند، هرگز نمیفهمند که قابلیتی به نام بال هم برای آنها در نظر گرفته شده است. چه آنکه دیر یا زود، توسط همان خرچنگها خورده خواهند شد. چون حقارت، در تعداد کوچک، میتواند یک موجود متوسط را به سادگی ببلعد و غذای شام خود کند.
اجازه بدهید بحثم را کمی خلاصه کنم.
فکر میکنم همهی ما، قبل از اینکه به فکر این باشیم که دیگران از ما، به عنوان یک ظرفیت در دسترس به اندازهی کافی بهره برداری نکردهاند و احساس تلف شدن کنیم، به این سوال فکر کنیم که آیا خودم، از ظرفیتهای در دسترس خودم به صورت کامل استفاده کردهام؟
نکتهی دیگر، در مورد زود راضی شدن است. احساس میکنم بلندپروازی، در فرهنگ ما، عموماً با داشتن انتظار جایگاههای رفیع، مترادف شده است.
کسی که میگوید من بلندپرواز هستم، منظورش عموماًاین است که مثلاً به کارمندی راضی نیستم و فکر میکنم باید کارآفرین شوم.
یا به یک شرکت صد نفری راضی نیستم و میخواهم یک شرکت هزار نفری داشته باشم. یا به یک کسب و کار قانع نیستم و میخواهم یک ترکیب گسترده از کسب و کارها (که به آن Conglomerate میگویند) مثل وارن بافت داشته باشم.
اما اگر بگوید که من ۱۰ نفر کارمند دارم و فکر میکنم اگر توانمندتر شوند و راضیتر شوند و مکانیزم کسب و کار و پاداش و جبران خدمت و همینطور سیستمهای کاری و کیفیت محصول و خدمت را بهتر کنم، میتوانم با همین ده نفر، درآمدم را ۵ برابر کنم، نه خودش و نه دیگران، او را بلندپرواز نخواهند دانست.
قبلاً جایی این مثال را زدهام که من اگر ساندویچ میفروشم و فروشم کافی نیست، شاید فروختن ذرت مکزیکی، گزینهای برای افزایش درآمد باشد.
اما نباید فراموش کنم که من دو کسب و کار دارم که هر دو اگر چه سود ده هستند، اما از ظرفیت کاملشان استفاده نشده.
گزینهی دیگر پیش روی من این است که قبل از توسعهی افقی، به توسعهی عمقی فکر کنم.
پادشاهان قدیم، که از دانش و شعور و درک بالایی برخوردار نبودند، فکر میکردند اگر مالیات کم است، باید به کشورهای همسایه حمله کنند تا زمین بیشتری نصیبشان شود و سپس مالیات بیشتری را به دست آورند.
امروز است که ما آموختهایم، هوشمندی و دانایی در این است که در سرزمینی کوچک، بدون شهوت کشورگشایی، میتوان به تعمیق ساختارها و سیستمها و فرایندها اقدام کرد و درآمد ملی، ربطی به طول و عرض قلمرو جغرافیایی ندارد.
این بحثها تمامی ندارد، اما فکر میکنم بهتر است باقی آن را در کامنتها با یکدیگر انجام دهیم.
پی نوشت: نکتهی دیگری وجود دارد که چون به شکلهای مختلف قبلاً مورد بحث قرار دادهام، امروز از روی آن عبور کردم.
فرهنگ مسخرهای در کشور ما وجود دارد که برای خود منابع، حتی اگر مورد بهره برداری قرار نگیرند، ارزش و احترام و اعتبار قائل است.
همین است که پدری به فرزندش میگوید: پسرم. تو برو مدرکت را بگیر. بعد برو بازار هر غلطی میخواهی بکن. گویی که همین که ظرفیتی وجود دارد، به خودی خود خوب است.
یادمان نرود که اگر کسی همهی ظرفیتها را مورد توجه و بهره برداری قرار ندهد و به آنها درست مانند گوسفندی که باید تا آخرین قطعهاش استفاده شود، نگاه نکند، دیر یا زود، خود به گوسفندی برای دیگران تبدیل خواهد شد.
سلام
این مطلب هم جزء مطالبیه که به جهت ضعف در تمرکز تو این فضا باید یه بار دیگه پرینتش رو بخونم.ولی چیزی که الان به ذهنم میرسه بگم و چند وقته فکرم رو مشغول کرده و از قضا همون حروم شدنه.
اینکه اینروزا مدام از گوشه و کنار اساتید و سیاسیون (البته سیاسیون کمتر)میگن که دیگه دوره ی اداره کردن مملکت با نفت تموم شده.کاری به بیست یا سی سال قبل ندارم چون سن و سالم قد نمیده و شعور و مطالعم اونقدری نیست که تاریخ بدونم و بفهمم،ولی فکر میکنم من و همه ی هم سن و سالام،بزرگترامون رو حداقل بابت ده سال گذشته نبخشیم.نفت صد دلاری برای ما هیچ دستاوردی نداشته و تنها حاصلش شده ساختمون از انواع و اقسام تجاری، اداری، پالایشگاه، دانشگاه، زایشگاه.و حالا که اوضاع انقدر خرابه که فکر میکنم با ادامه ی روند موجود دولت اگه خیلی هنر کنه میتونه از پس حقوق کارمداش بر بیاد و بازنشستگانی که عمری با رویای اینروزاشون کار کردن.دیگه مجالی برای خریدن و کوبیدن کلنگهای متعدد رو نخواهد داشت.
نمیدونم چه موقع،ولی انشاالله بزودی دولتیان چنان دست به دامن بخش خصوصی بشن که شاید این بار خست مقدس بخش خصوصی جامعه ی ما رو سامان ببخشه.چرا انقدر آزمون و خطا؟هزینه ی این نفهمی ها و ندونم کاری ها بیشتر از منابع مالی این مملکت،ما جوونا بودیم و هستیم.مایی که سر کلاسی نشستیم که تنها رقابت برای درس ریاضی و املاء و علوم بوده و کسی نگفت فردا به تو برای حفظ کردن این مزخرفات پول نخواهند داد،که خلق کردن و بوجود آوردن چیزی از جنس درس نقاشی یا کاردستی آینده رو خواهد ساخت.
امروز دیدن جامعه ای که تا دیروز دولت هواش رو داشته که پشتش به نفت گرم بوده و دیگه نیست،درد داره.حالا فکر کن من نحیف بدبخت باید سعی کنم رقابت کنم با دنیا که بتونم سهمی از ثروت رو جایگزین پول نفت کنم و زنده بمونم.
بنظرم ما حروم شدیم!!!چون بیشتر از اینکه فرزند پدر و مادرمون باشیم،حاصل همبستری دولت و نفت هستیم.یادم اومد یه بار یه چیزی از نفت گفته بودی که رفتم دوباره خوندمش و آوردمش اینجا:
«نمیدانم قیامت، به آن تعریف سنتی که میگویند خواهد بود یا نه.اما من همین روزها، همهی این روزها، فریادهای جمعی ناله و دلگیری در و دیوار و نفت و آتش و آهن را خوب میشنوم.و صدای تک قهقههی مستانهای که جز از دهان شیطان، نمی تواند برآمده باشد…»
محمدرضا امیدوارم منو بخاطر تاکید بر حروم شدن ببخشی.
شاید اصلی ترین منبعی که ما در اختیار داریم “زندگی”(عمرمون-وقتمون) باشه. واقعاً چقدر از این منبعم بهره برداری مفید کردم؟ آیا از این منبعم به اندازه منبع فوق الذکر(یعنی گوسفند!) بهره برداری کردم؟
محمد رضا یاد حرفهات در مورد “مرگ” افتادم
http://www.shabanali.com/ms/?p=2423
اینکه وقتی فرشته مرگ میاد سراغمون نباید چیزی ازمون مونده باشه که به دردش بخوره!
یعنی باید مثل یک گوسفند بمیریم و اصلی ترین منبعمون رو(یعنی زندگیمون رو) دست نخورده تحویلش ندیم.
حاشیه کامنت! : آقای هاشمی عزیز،به نظر من هم یادآوریتون خیلی به جا و عالی بود(حداقل برای من که همینطور بود)
سلام.
من میخواستم چند مورد رو بگم که تطابق دارن با این نوشته در ذهن من شاید باعث بشه بهتر جای خودش رو پیدا کنه در ذهن من و به قطعه های اطلاعاتی درستی وصل شه و چنین تلنگری جای خودش رو پیدا کنه.
من شنیده ام و تاکید می کنم شنیده ام که از آیت الله بهجت خواستند توصیه ای بکنند.ایشان گفتند چیزهایی را که می دانید درست هستند انجام دهید بقیه را دریافت خواهید کرد.در واقع گفتند از همین چیزهایی که می دانید درست است به نحو احسن استفاده کنید.
جایی دیگری خواندم که وقتی زندگی افرادی را پیگیری می کنند که در مسابقات بخت آزمایی بزرگ برنده می شوند بعد از چند سال(فکر کنم دو سال) به وضعیتی مالی قبل از دریافت جایزه بر میگردند.در واقع مشکل آن ها این است که مدیریت پول را بلد نیستند و برای همین مهم نیست چقدر منبع مالی در دسترس آن ها است اگر بلد هستند در کل ۵۰ میلیون تومان را مدیریت کنند وقتی یک میلیارد هم داشته باشند مهم نیست یا حتی هزار میلیارد زیرا میزانی که آن ها می توانند استفاده کنند از آن پول همان ۵۰ میلیون است و احتمالا انقدر آن پول را ضایع خواهد کرد تا به حدی برسد که بتوانند آن را مدیریت کنند.
یک جمله شنیده بودم که اگر کسی یک میلیون دلار به شما هدیه کرد تصمیم بگیرید میلیونر شوید وگرنه آن پول را همان جا پس بزنید.
وقتی المپیاد میخواندم خیلی تاکید می شد که بلد بودن یک حجم بزرگ از ایده ها مهم نیست بلکه مهم است که همان ایده های محدود استقرا ناوردا لانه کبوتری را بسیار مسلط باشیم . حتی الان که در دانشگاه ریاضی یک معروف آقای شهشهانی را میخوانم فهمیده ام که حل کردن تمام تمرین های کتاب خیلی کمتر سود دارد نسبت به اینکه یک سری تمرین محدود را با درک کامل حل کنم.
این بحث به شدت ربط به پست خودتان در مورد استفاده حداکثری از اختیار حداقلی هم دیدیم.از زمان هایی که در اختیارمان هست بهترین استفاده را بکنیم و اگر کم بود بعدا می توان آن ها را اضافه تر هم کرد.
و چقدر این بحث ربط دارد به کانال تلگرامی که شما درست کردید.یک نگاه جدید.
به جای دنبال منابع بیش تر بودن لااقل رساندن ظرفیت استفاده خود به اندازه منابعی که همین الان داریم.
البته قرار گرفتن این مطلب در کنار یک موضوع من را آزار می دهد.
وقتی یک نفر سر شغلی است که می داند طرفیت های خوبی دارد اما او استفاده نکرده است اما شغلی به او پیشنهاد می شود که ظرفیت های بسیار بهتری دارد.منطقی است که شخص تغییر شغل بدهد؟به نظر من منطقی است و در واقع متن بالا برای مواقعی است که نمیدانیم چه تغییری ایجاد کنیم و در واقع موقعیت خود را قفل شده میبینیم نوع نگاه بالا ما را از این وضعیت که فکر کنیم در وضعیت قفل شده قرار داریم رها میکند و دریچه ای برای آزادی می نماید.
نظر شما در مورد این بخش آخرچیست آقای شعبانعلی؟
وقتی چیزی نمی گید آدم حس میکنه داره اشتباه میگه کلا !
میلاد عزیز.
مطلبی که مطرح کردی – حداقل در نظر من – خیلی مهمه و خیلی دوست داشتم و دارم که در موردش حرف بزنیم و موضوعی برای گفتگو باز بشه (مثل کتاب بیشعوری خاویر کرمنت که کامنتهاش حداقل برای من، نکات جدید و مهمی داشته).
دلیل اینکه اینجا چیزی نگفتم این بود که فرصتی بشه و مستقل در موردش بنویسم.
امیدوارم طی روزهای آینده بتونم این کار رو انجام بدم.
ضمناً کامنتهای تو رو همیشه با دقت میخونم.
استاد عزیز
در خصوص نالیدن و کلا فرهنگ حروم شدن در این مملکت کاملا موافقتون هستم. تا مدت ها خودم و دوستانم کارمون همین نالیدن در نکوهش حروم شدن بود!
تا اینکه روزی به خودم گفتم پوریا اگه تو یه موشک ۱۰ موتوره باشی، خداییش چندتا از موتورها الان روشن هستن!؟ هی با وجدان لامصب ور رفتم، هی خواستم واقعیت رو دور بزنم! دیدم خیلی به خودم حال بدم دو یا سه تا موتور بیشتر روشن نیست!
این شد که تصمیم گرفتم دهن خلبان رو ببندم که ناله نکنه! و جاش بره خلبانی رو یاد بگیره!تا وقتی به سرعت و پیشرفت احتیاج دارم به جای ۱۰ تا موتور ۲ تا روشن نباشه!
ممنون بابت یادآموری و بازآموزی این نکته مهم.
محمدرضای گرامی
خاطرم هست قبلاً هم در چند فایل صوتی در مورد منابع و مدیریت آنها صحبت کرده بودی. با توجه به اینکه شاید مسأله اصلی خودم و خیلی از کسانی که در اطرافم میشناسم همینه، خوشحال میشم اگر بتونی منابع بیشتری از جمله کتاب و مقاله و گزارش و … بهم در این مورد (مدیریت منابع) معرفی کنی.
(البته متوجه طنز نهفته در درخواست خودم؛ درخواست منابع بیشتر، هستم ؛-) اما فی الواقع منظور خاص دیگری از این خواهش دارم.)
فایل های مدیریت منابع خیلی خوب بودند… کلی زندگی من رو بهتر کردند
خیلی وقتها درباره خودم و یا درمواجهه با دیگران و رویدادها، این سوال برایم پیش میاد که ظرفیت من و یا دیگری چقدره، این را کی یا چی تعیین میکنه یا تشخیص میده؟ طبیعتا” برای انجام هر کاری نیازمند منابعی هستییم جسمی، روحی، مادی، معنوی، روابط .چگونه بفهمم از تمام ظرفیتهایم استفاده کردم و اگر نه پاسخی برای خودم داشته باشم که محدودیت های واقعی نه خودساخته ، برای توجیه خودم و ادامه زندگی گوسفند وارم ( گوسفند در زبان عامه) مانع از استفاده کامل از قابلیت هایم شده ام .مثال بیارم:
– آیا من تحمل ۲۷سال زندان (نلسون ماندلا) در راه اعتقاداتم را دارم؟ آیا این یک ظرفیت بالا، قابلیت یا حماقته؟
– آیا در شرایط سخت زندگی ، تحمل رنج و گرسنگی و سرماوهزار سختی دیگر را برای خود و خانواده ام دارم، تا به امید زندگی بهتر پای در راهی دشوار و آینده ای نه چندان روشن و مطمئن بگذارم؟ (پناه جویان) آیا این یک توانمندی ذاتی است؟ قطعا” نه چون شرایط بیرونی من را وادار به این کار کرد.آیا تحمل رنج ، توانمندی است؟ شاید برای خودم اما آیا میتوانم این انتظار یا قابلیت را برای همراهانم داشته باشم؟ یا خیلی مثال شیک تر پزشکی که اگر فرزندش بخواهد تئاتر بخواند مایه ننگش است و حتما” از نگاه ناظر بیرونی از ظرفیتهایش استفاده نکرده.
– معیار چیست؟ تائید دیگران یا رضایت خودم؟
– این را شنیدید که شرایط سخت انسانها را میسازه و قدرتمندشان می کنه، آنجایی که ظرفیتهای پنهان ، آشکار می شوند!
-آیا برای آنکه در اثر اصابت یک ترکش کوچک تا پایان عمر در گوشه ای یک زندگی نباتی داشته یا نه مغزش مثل یک ساعت کار میکند ولی ازگردن به پایین گوشتی بیجان است، یا در شرایط بهترفردی با هر ناتوانی جسمی که امکان ظهور قابلیتهای خود را نداشته ، استیون هاوکینگ معیار خوبی است!؟
جناب شعبانعلی گرامی.
البته این نوشته با متن اصلی در یک راستا نیست، مطلب دوستمان در مورد “بیشعوری” و پاسخ شما را خواندم و دوست داشتم چند سطری هم من در این مورد بنویسم. شاید زمانی دیگر، زمانی که دانشم در مورد ظرفیت کریستالی تر شد، جایی چند صفحه ای هم در موردش بنویسم.
مطالعه کتاب هایی نظیر بی شعوری یا عقب ماندگی ایرانیان، یک بخش مهم از دروس متمم را به یاد من می آورد!
کریس آرگریس و توانایی مهم انجام کارهای بی خاصیت!
یادمان می آید که چقدر عقبیم و چقدر مشکل داریم، اما جالب ترین قسمتش به عنوان کسی که شاید بتوانم ادعا کنم سال هاست در حال ارتقای دانش در زمینه “عقب ماندگی” هستم، میدانید چیست؟
بخش های آخر این کتاب ها، نه تنها هیچ راه حل واقع گرایانه ای ندارند، بلکه از راهکارهای به شدت ایده آلیستی هم دور می افتند. به قولی مشکل را خوب مطرح می کنند، اما قاعدتا حتی اشاره بسیار اندکی هم به راه حل نمی کنند.
برای مثال “قاضی مرادی” در کتاب “در پیرامون خودمداری ایرانیان” مسایل و مشکلات عمده و کلان جامعه را بسیار ریزتر و جزیی تر بررسی می کند، مثال های خوبی می آورد؛ ولی در نهایت راه حل را “جامعه مدنی” می داند. دو کلمه ای که می توانند برای خودشان یک “کرسی دانشگاهی” باشند و تا حد پژوهش های بسیار عمیق حتی در سطح تحصیلات تکمیلی مورد بحث قرار گیرند.
جامعه مدنی با چه پیش زمینه ای و در کدام سیستم و این که آیا این جامعه مدنی مورد اشاره نویسنده، میتواند بخشی از سیستم امروزی تفکری و سیاسی-اجتماعی باشد یا این که خودش باید مستقلا به عنوان یک سیستم نو مطرح شود؟ اگر آری، هزینه های ایجاد این سیستم نو در چیست؟ این هزینه ها تماما سیاسی اند (سریع القلم) یا این که سیاسی-اجتماعی (قاضی مرادی) و یا این که فرهنگی اند و عمیقا نیازمند جراحی روح ایرانی اند؟ (سریع القلم) یا شاید تاریخی اند (طباطبایی، زیباکلام و …) یا معلول توهم توطئه و حوادثی اند که ما عمدتا هیچ دخالتی در آن ها نمیتوانیم داشته باشیم؟ یا شاید فقط اقتصادی اند و با تعریف دوباره GOP، شاخص رفاه و شاخص آزادی به ازای هر فرد، رفع و رجوع می شوند؟
یا صرفا فلسفی اند و با آرایش کلامی نو مشکلشان حل می شود و همانطوری که “رقص” تنها در مفهوم “حرکات موزون” قابلیت پذیرش و مقبولیت می یابد، در آرایش کلامی و زبانی نو، تمامی مشکلاتشان از بین میرود و مدنیت مورد انتظار را برایمان فراهم می آورند؟ تازه این جامعه مدنی خودش از چه دیدگاهی و به نفع کدام طیف (صرف نظر از شعارهای توخالی و عوام فریبانه و شوآف های سیاسی) باید ایجاد گردد؟
میبینید؟ خود کتاب بیشعوری تنها یک معیار به دست می دهد: انسان ها دو دسته اند، یا به بیشعوری خود معترفند یا این که بی شعوری خود را انکار می کنند. در حالت اول خودشان میدانند بیشعورند و در حالت دوم نمیدانند بیشعورند. در هر دو حالت همه انسان ها، به جز نویسنده یا شخصی که در حال بررسی است، “بیشعور” هستند. خود نویسنده ارجح ترین شخص برای بررسی بیشعوری است، زیرا خودش زمانی بیشعور بوده و اکنون درمان شده است و بنابراین حق دارد اتهام بیشعوری را به همگان وارد کند و صد البته نتیجه بگیرد که همه انسان های روی زمین بیشعورند، احتمالا غیر از خود ایشان.
از سوی دیگر این سیستم بررسی همانند قضاوت زندانبانان یا کادر پزشکی دارالمجانین است: همه زندانیان این زندان “بی گناه” هستند یا هیچ کسی در این دارالمجانین “دیوانه” نیست. اساسا چون تلقی هر زندانی از بیگناهی خودش، یا اعتقاد هر مجنون به سلامت عقلی خودش، نخستین نشانه از گناهکار بودن یا دیوانه بودن تلقی می شود، به همین منوال به سادگی میتوان همه انسان هایی را که معتقدند “بیشعور” نیستند، بالمره بیشعور دانست و به سادگی ساده ترین مثال ها از ناهنجاری های رفتاری (که ریشه ای بسیار عمیق تر و سیستمی تر دارند) نشان از بیشعوری دانست و بدین سان با ساده ترین ابزار در دسترس (به شرطی که اتهام زننده خودمان باشیم) به ریش دیگران خندید و خود را تنها انسانی دانست که قابلیت مطرح کردن این بیماری ناشناخته و عجیب بشریت را داشته است.
از طرف دیگر، چنین طرز تفکری، همانند بحث عقب ماندگی عمدتا مکانیکی است. نخست این که عقب ماندگی خودش یک سیستم بسیار پیچیده از علت و معلول های گوناگون و درهم پیچیده است. عقب ماندگی معلول تعامل هزاران ساله حکومت ها با مردم، بازخورد اجتماعی آن برخوردها، بازخورد سیاسی آن رفتار اجتماعی، تأثیر آن در هنر و ادبیات و تأثیر آن هنر و ادبیات بر تربیت نسل های آینده، نگاه جامعه به تکنولوژی، نگاه تکنولوژیک به تربیت هنری و ادبی، تأثیر تکنولوژی بر رفتار حاکمان، بازخورد تأثیر تکنولوژیک رفتار حاکمان بر جامعه اجتماعی، بازخورد تأثیر رفتار تکنولوژیک جامعه بر حاکمان و هزار عامل دیگر است که مجموع این عوامل یک کشور را “عقب مانده” و کشور دیگر را “پیشرفته” می دانیم. همه این تأثیرات هزاران سال برای جاافتادن زمان می برند و هزاران سال دیگر هم زمان نیاز دارند تا تأثیرشان بسیار بسیار اندک، کاهش یابد.
قصدم البته کمرنگ کردن این بررسی ها نیست، بلکه نشان دادن پیچیدگی های خاص این بررسی هاست و صدالبته پیچیده تر کردن داستان هم کمکی به حلش نمی کند، اما عقب ماندگی یک ساختار کاملا پیچیده است.
باز هم از این مفهوم بیشتر خواهم نوشت.
با تشکر از آقای مشیرفر عزیز،
سوالی که در ذهن من بعد از خواندن تحلیل ارزشمندتان پیش آمد این بود که آیا خود همین پیچیده کردن موضوع و قرار دادن مانع ذهنی برای حرکت به سمت درمان، نوعی انکار اصل مسئله نیست؟با توجه به اینکه بحث تخصصی بودن و بلند مدت بودن اثرات اجتماعی کاملا قابل قبول است فکر نمی کنید در نظر گرفتن هزاران سال برای تغییرات جزیی به نظر اصلاح را دست نیافتنی جلوه دهد؟
علاوه بر این، در بخش های آخر کتاب بیشعوری مراحل درمان پرداخته و مدت زمان یک سال به عنوان طول مدت درمان در نظر گرفته شده و پیشنهادهایی هم در باب اثرگذاری بیشتر ارائه شده است.
وحید عزیز
خود پیچیده تر کردن مسایل ساده و ساده کردن مسایل پیچیده یکی از مهم ترین مشکلات فکری و مدل های ذهنی ماست. قبول دارم که عقب ماندگی مسئله ای به درازای تاریخ است و صد البته بررسی پیچیدگی هایش فراتر از توان من.
در مورد بیشعوری من الیته مطمئن نیستم، ضمن این که خود اصل بی شعور دانستن دیگران بر مبنای برخی رفتارها، همانند قضاوت قاضی مآبانه در مورد حکم مرگ یا زندگی یک انسان است. صرف نظر از این که این انسان مرتکب جنایت هایی شده باشد که او را از جایگاه انسانیت تقلیل داده باشد، از بین بردن وی نه تنها به عنوان یک مجرم ضداجتماع که به عنوان یک انسان، سخت و دردناک است.
بحث عقب ماندگی و حرکت به سوی درمان، اساسا پیچیده است؛ نه تنها به دلایلی که ذکر شد، بلکه اتفاقا به دلایلی که شاید در حاشیه این دلایل اصلی می مانند و مطرح نمی شوند.
نخستین استدلال من این است که اگر چنین مسئله ای ساده تر از این نکته ها بود، شاید در همان زمانی که عباس میرزا رگ غیرتش برای پیشرفت جنبید، یا زمانی که دارالفنون تأسیس شد یا آن زمان که دهخدا شدیدترین انتقادات را در قالب جملات می ریخت، یا زمانی که نسیم شمال اشعارش را در نقد می نوشت یا از کلیشه سرخ روزنامه طوفان فرخی یزدی، احتمالا باید تا به امروز همه آن عقب ماندگی ها جبران می شد و ما امروز در زمره کشورهای پیشرفته جهان می ایستادیم. کما این که کشورهای منطقه که به نوعی در این رقابت با ما برابر و شاید در جایگاه پایین ترین از نظر منابع ایستاده اند، امروز زیرساخت هایی بهتر از ما ساخته اند، به سوی پیشرفت هر چند کند و ناموزون، اما حرکت می کنند. “بین المللی” شده اند (سریع القلم)
همه این مسایل باعث می شود نتوانم به مسئله عقب ماندگی همانند بیشعوری “ساده” نگاه کنم.
به عبارت دیگر، رفتار یک انسان تحت تأثیر یک سیستم بسیار پیچیده است. تحت تأثیر عواطف، احساسات، افکار، تجربه ها، آموخته ها، شرایط فیزیولوژیک بدنی، شرایط محیطی و شاید مهم تر از این ها، تحت تأثیر رفتار طرف مقابل. ساده انگاری همه این شرایط در رفتار یک بشر و تقلیل آن به دو حالت بیشعوری و باشعوری اگر غیر علمی هم نباشد، حداقل بی انصافی است.
تمام حرف هایی که زدین دغدغه زندگی خیلی از ماهاست با تمام احترامی که براتون قائلم و دوستون دارم(من هر روز فایل های صوتی شمارو بجای اهنگ گوش میدم و خیلی حرفات مثل یک سند برام معتبره) ولی با بعضی از حرفات مخالفم
مثلا شما انتظار داری که ما مثل ی گوسفند از ظرفیتمون استفاده کنیم چه بسا همین گوسفند تمام ظرفیتش ذاتیه و هیچ ظرفیت اکتسابی نداره ولی ما باید به یک هدف برسیم تا از ظرفیتمون استفاده کرده باشیم همین گوسفند چه دستاوردی داشته بجز خوردن علف های خوشمزه تر این مثالی که زدین استفاده از ظرفیت نیست داشتن استعداد بسیار زیاده
اما درباره استفاده حداکثری از ظرفیت هیچ انسانی از همه ظرفیتش استفاده نکرده و نمیکنه چرا که مغر ما نامحدوده و هرچی بدست بیاره بازم بالاتری هست(درست همون پرفکشنیسم ها میشیم که از زندگی لذت نبردن) ما نیاز به تفریح داریم تا فرسوده نشیم نیاز به پیشرفت هم داریم که فرسودمون نکنن اما این پیشرفت فقط بدست آوردن قابلیت جدید نیست که دقیقا با حرفتون تناقض داره مثلا منشی بیاد در زمان بیکاری لغت های تخصصی یاد بگیره، بمعنی اینه که بازم ظرفیتش رفته بالا ولی این کار اونو رئیس نمیکنه و هنوزم منشیه و اگر دیروز ناراحت بود که با اون سطح اطلاعات منشیه الان ناراحتیش بیشره چون ظرفیت بالاتری داره
خلاصه بگم اینطور که شما میگین یعنی ما هیچ وقت آسایش رو در زندگیمون نمیبینیم چون همیشه ظرفیت هامون در حال بالاتر رفتنه ولی دستاوردامون از قابلیتهای جدیدمون کمتره
شاید من بد برداشت کردم ولی به نظر من کار بهتر اینه که بجای استفاده بیشتر و بیشتر از داشته هامون برای استفاده از ظرفیتهای پنهانش، بهتره بدنبال مسائل جدید هم باشیم اینطوری لااقل حسرت ساکن بودنو نمیخوریم
برداشت من از مثال گوسفند هیچ ارتباطی به استعداد نداشت ، فقط یه مثال برای درک بهتر ظرفیت Utilize شده بود. همون منشی هم که مثال زدین هم همینطور ، چیزی که من برداشت کردم این بود که همیشه میشه فرصت هایی رو دید و از اونها استفاده کرد که اگر امروز من در جایگاهی هستم که ازش راضی نیستم با استفاده از اون فرصت فردا رو هم گرفتار اون نارضایتی نکنم.
آقا محسن سلام
جسارتاً من برداشت خودم رو برات می نویسم شاید بتونی اینجوری هم به قضیه نگاه کنی. بجز جمله ی زیر عکس که میگه: “همه، همیشه و همه جا مثال میزنند که گوسفند، حیوان خوبی است و برخلاف ما انسانها که خیلی هایمان، بو و خاصیتی نداریم یا هزینهها و ضررهای زیادی داریم، همهی بخشهای وجودیاش مثبت و مفید است.” فکر میکنم در بقیه ی جاهای نوشته، گوسفند با ابزارها یا موقعیتها و حتی در شکل کلی ترش، با منابع انسان مقایسه شده. به همین دلیل من اینجای صحبت شما رو درک نکردم که گفتید : “مثلا شما انتظار داری که ما مثل ی گوسفند از ظرفیتمون استفاده کنیم چه بسا همین گوسفند تمام ظرفیتش ذاتیه و هیچ ظرفیت اکتسابی نداره ولی ما باید به یک هدف برسیم تا از ظرفیتمون استفاده کرده باشیم همین گوسفند چه دستاوردی داشته بجز خوردن علف های خوشمزه تر این مثالی که زدین استفاده از ظرفیت نیست داشتن استعداد بسیار زیاده”
من فکر می کنم که وقتی گوسفند استعاره ای از منابع باشه، شاید منظور این نوشته بهتر درک بشه. من برداشتم حرفهای محمدرضا از استفاده از ظرفیت، استفاده ی از ظرفیت منابع بود، نه استفاده از ظرفیت انسانی خودمون. حتی اگر منظور محمدرضا استفاده از حداکثر ظرفیت انسانی باشه، باز هم نفهمیدم که چطور با جمله ای که شامل “… هیچ انسانی از همه ظرفیتش استفاده نکرده …” بود اونجوری نتیجه گیری کردید، چون تفاوت کلمات “همه” با “حداکثر” مشخصه و عدم استفاده ی “کامل” از ظرفیت به معنای عدم امکان استفاده ی حداکثر (ی ممکن) نیست.
در مورد مثال منشی هم که اشاره کردید، من هم – با کمی تفاوت – برداشت شما رو داشتم. اما در کامنتهای پایین تر محمدرضا در جواب کامنتی اشاره ی ضعیفی به انتخاب استراتژیک کرده. منشی ای که لغات زبان بخونه در حالی که هیچ ربطی به کارش نداره انتخاب استراتژیک نکرده. توی نوشته ی محمدرضا هم دقیقاً به زبان بازرگانی اشاره کرده بود که به درد منشی ای که توی شرکت بازرگانی کار میکنه میخوره. سابقه ی کاری بسیار محدودم به من نشون داده که یه مدیر، منشی ای که کمی هم اطلاعات تخصصی داشته باشه که در راستای فعالیتهای شرکته رو هرگز از دست نمیده. پس حداقل امکانی که برای این منشی فراهم میشه اینه که امنیت شغلیش بیشتر میشه و احتمالا ً اگر درخواستی هم داشته باشه بیشتر مورد حمایت و موافقت قرار می گیره. در مجموع استفاده از منبعی مثل زمان برای توسعه ی منبع دانشی از جنس زبان، در حالی که کاربردی نداره و در راستای اهداف ما نیست و برنامه ای برای استفاده از این منبع جدید نداریم، خودش نمونه ی واقعی اتلاف منبع محسوب میشه.
و حرف آخر اینکه، من امروز بعد از خوندن این نوشته ی محمدرضا ( که اتفاقا خیلی دوسش داشتم) داشتم به این فکر میکردم که نوشتن یه پست در مورد نحوه ی تشخیص و انتخاب منابع استراتژیک میتونه مکمل خیلی خوبی برای این متن باشه. البته محمدرضا بارها در اینجا و متمم به مباحث مربوط به تفکر استراتژیک اشاره کرده.
روز بخیر
من مطلب شما را اینطوری بازگو میکنم تا وقتی که هدف نداشته باشیم به دنبال منابع جدید رفتن یا استفاده حداکثری از منابع موجود اتلاف وقت و انرژی هست!
آن منشی اگر هدفی برای یکسال آیندهاش داشته باشه آن وقت میتواند منبع مناسب را انتخاب کند و به بقیه منابع نه بگوید! وگرنه اگر بخاطر اینکه منابعی در دسترش هست از آن استفاده کند به هیچ جا نمیرسد و ناراضیتر خواهد شد مثل کسی که با زحمت از نردبان بلندی بالا میرود و بعد که به آن بالا برسید متوجه میشود نردبان را به جای اشتباهی تکیه داده و نمیخواسته به اینجا برسد
گاهی وقت ها زندگی ما داره به سمتی می ره که اگه با همین روند ادامه بدیم ، آینده خیلی بدتر از حال می شه .
یه منشی که سعی می کنه توی زمان های خاکستری مهارت های مفید کسب کنه در بدترین حالت چند سال بد می شه یه منشی با سابقه و ارزشمند با امنیت شغلی بالا ، اما فکر می کنمن منشی ای که هیچ کاری موثر تری جز اونچه که فکر می کنه توی شرح وظایفش هست انجام نمیده چند سال بعد در بهترین حالت یک منشی همیشه نالان و بازنده است .
سلام
چقدر ملموس بود مثل همیشه.
اگر از ظرفیت های وجودی انسان بگوییم به نظر همان استعدادهای بالقوه هستند که باید آن ها را بالفعل کنی مثل منابع یک کشور. خودت هستی که باید قدم اول را برداری و از این ظرفیتی که داری بهره برداری کنی. حالا اگر از مسیر ظرفیتی خودت خارج بشوی هم به جسم و روح خودت آسیب زدی ، هم به دیگران و هم به جامعه. در جامعه امروز در بخش شغلی خیلی ها گرفتار این هستند و یکی از دلایل مهمش می تواند تامین مالی باشد.
اگر امکان دارد درباره” ظرفیت سازی” که زیاد شنیده می شود توضیح دهید. ممنون
سلام محمدرضاجان
به طور حتم سهم فرهنگ زندگی در ایران رو که نقش عمده ای در استفاده از ظرفیت واقعی توامندیهای خودم داره رو نمیشه نادیده گرفت و به نظرم تغییر مدل ذهنی تو سن و سال بالا که شخصیتم شکل گرفته یخورده سخته.بطور مثال خودم رو میگم ، روزی چهار ساعت با ماشین تو ترافیک تا میام از وقتم استفاده کنم و از فایل های صوتی زبان استفاده کنم یه اتفاق ناخوشایند میفته که ناخوداگاه میرم سمت ترانه ،فکر خیال و سیگار.توی کار تا میام از وقتم استفاده کنم توانایم رو ببرم بالا بازم یه اتفاقی میفته که ناخوداگاهم بدش نمیاد بیفته و اون کار خسته کننده رو ول کن.به خودم میگم حالا زمان دارم .درست مثل مثال سیگار که تو برنامه ایرانشهر که زدی :اثرش کمه و تو بلند مدت جواب میده و اگه بگن شانسی تو سه نخ بمب گذاشتن از فردا کسی سیگار نمیکشه.
نمیدونم تا حالا دیدن اونایی که میرن خارج ،مثل اونا میشن، کاری و …
اینجا انگار تو یه خط پر رنگ مارپیچ میخوای مستقیم بری ،یکم بعد میخوری به خط پر رنگ مارپیچ و دوباره با موج میری ،میچرخی میچرخی یهو میبینی فقط دور خودت چرخیدی و عمرت تموم شده.
سلام محمدرضا
خوب نوشتیش و چرا اینقدر به تأخیر می ندازی؟
از چیش می ترسی؟
من هر روزمیام اینجا و هر بار با نوشته هاست مست می کنم.
بنویس چون قشنگ می نویسی
پس یعنی کسانی که گله مند هستند از ظرفیت شون استفاده نشده هنر بهره برداری از ظرفیت ها رو نمی دونند. اگر بدونن که چطوری از ظرفیتشون حداکثر استفاده رو ببرند و این کار را هم انجام بدن پس ناله و شکایت از زمین و زمان هم کمتر میشه.
این به ذهنم میاد که همیشه باید خودمون رو مقصر همه چیز بدونیم و از هیچ کسی و هیچ شرایطی گله نکنیم. یعنی ممکن نیست شرایط یا محیط باعث بشه ما به حداکثر ظرفیت نرسیم یا اینکه همیشه باید علت مشکلات رو خودمون بدونیم؟ پس محیط وظیفه اش چی میشه؟
من از امروز شروع کردم به استفاده از Todoist با استفاده از راهنمایی که در سایت متمم نوشته بودید مطلب انگلیسی شما را هم درباره Wunderlist خواندم ولی متوجه تفاوت این دو نشدم غیر از اینکه Todoist بعضی امکاناتش پولی است ولی آن هم روی خیلی از پلتفرمها نصب میشود چه امکان خاصی Wunderlist دارد که Todoist ندارد؟
این متن رو که می خوندم فکر می کردم الآنه که آخر متن، جناب شعبانعلی تذکر بده که مثلا “آقا! مدیریت منابع، اقتضا می کنه که به همه منابع توجه نشه و از برخی هم صرفنظر بشه.” البته خوانندگان این سایت معمولا از این جور تذکر ها بی نیازند چرا که می دونن – و قبلا مثل من از آقای شعبانعلی شنید اند که – لزوما نیازی نیست از ظرفیت تمام منابع در دسترس استفاده بشه و مثلا هر کتاب خریده شده ای تا آخر خونده بشه و ….
ولی خب دیگه عادت کرده بودیم به این تذکرها برای رهگذرانی که در حال استفاده تام و تمام از ظرفیت اینترنت ! به این کوی خرابات هم سرک می کشند.
ممنونم رضا جان از تذکر و یادآوری.
من هم به دلیلی که شما اشاره کردید، به این مسئله اشاره نکردم.
به قول معروف، حذف به قرینهی مخاطب!
البته یک نکته رو هم اضافه کنم:
فکر میکنم برای اینکه من یاد بگیرم که کدوم کتاب رو باید تا آخر بخونم یا کدوم کتاب رو نیمه کاره رها کنم، لازمه که حداقل صد تا کتاب رو، از صفر تا صد خونده باشم. از روی جلد تا پشت جلد و قیمتش.
وگرنه نمیتونم به مهارت تشخیص “موقعیت مناسب برای ادامه دادن” یا “لحظهی مناسب برای رها کردن” دست پیدا کنم و بیشتر باید حدسهای کلی بزنم که ارزش استراتژیک نداره.
یه بار با یکی از دوستانم، حرف این بود که من همیشه میگم هوشمندی، رها کردن به موقع است. نه ادامه دادن احمقانهی هر چیزی.
داشت میگفت: خوب! چه جوری به چنین مهارتی برسیم؟
به شوخی (و البته کاملاً جدی) گفتم: لااقل در مورد من اینطوری بوده که چند مرتبه چند کار بزرگ را مثل احمقها ادامه دادم و هرگز رها نکردم. تا اینکه بعداً فهمیدم هوشمندی، رها کردن کارهاست.
اما اگر این تجربه نباشه، احتمالاً رها کردن کارها در میانهی اونها، شکل دیگری از حماقته!
البته به حوزه هم بستگی داره.
مثلاً ملت ما در رابطهی عاطفی، اصلاً هنر رها کردن رو بلد نیستند. بسیاریشون، زندگیهای عاطفی خراب رو با طلاقهای عاطفی سر میکنند اما جرات ترک زندگی رو – که البته همیشه لازمهاش تودهنی زدن به کلی از مردمه – ندارند و گرفتار خیانت و هزار بدبختی دیگه میشن.
همین مردم، در مطالعهی کتاب (که اهمیتش از رابطهی عاطفی کمتر نیست و تاثیرش بر ابعاد مختلف زندگی آدم، گاه میتونه خیلی بیشتر از یک زندگی زناشویی چند ساله باشه) به سرعت و بدون تحقیق و تجربه، به صورت ناگهانی، رابطهشون رو با اون کتاب قطع میکنن!
البته در این مورد خاص، فکر میکنم دلیلش اینه که ما ارزش یک رابطه رو با طول مدت زمانش میسنجیم نه با تاثیری که در جنبههای مختلف زندگیمون داره.
به خاطر همین، رابطهی عاطفی چند ساله با یک آدم، تاثیرگذارتر از رابطهی عاطفی چند روزه با یک کتاب، ارزیابی میشه.
در حالی که در دنیای واقعی، عمق تاثیرگذاری رویدادها، به خیلی چیزها بستگی داره که طول مدت زمان، شاید یکی از کم اهمیتترین اونهاست.
پی نوشت شخصی برای دوستان آشناتر و قدیمیتر مثل شما:
یک بار میخواهم در مورد اینکه چرا تراست زون رو رها کردم، بنویسم و اینکه این رها کردن، چه منافع و هزینههایی داشته و تصمیمش رو چطور گرفتم.
نمیدونم کی بنویسم. شاید چند روز یا چند ماه یا چند سال بعد (اگر عمری باشه).
اما خواستم اینجا بنویسم تا در انجام این کار، متعهدتر باشم.
آقای شعبانعلی عزیز، می توانم نظرتان را در مورد غلبه “فرهنگ بیشعوری” بر جامعه مان با استناد به کتاب دکتر خاویر کرمنت که گویا خواسته و ناخواسته(تاکیدم بر این کلمه بیشتر است) غالب افراد جامعه (نه همه) را درگیر خود می کند، بپرسم؟
سلام.
وحید عزیز.
با وجودی که معمولاً گاه و بیگاه به بهانههای مختلف، راجع به کتابهای مختلف حرف میزنم، تا امروز که شما دستور دادید، در مورد کتاب بیشعوری یا همان A**holism چیزی ننوشتم.
راستش را بخواهی، دلیل اصلیاش این بوده است که دلم با این کتاب خیلی همراه نبوده.
نمیدانم چرا. کتاب را خواندهام. اما حالم را بهتر نکرد.
شاید به دلیل اینکه آن را به سلسله کتابهای Self-Criticism یا خودانتقادی نزدیک میبینم. کتابی که شاید شناخته شدهترین نوع آن، در فرهنگ ما فارسی زبانان ایرانی، کتاب “جامعه شناسی خودمانی” باشد.
خواندن مطالبی از این دست، به صورت موقت حال خوشی را در ما ایجاد میکند، اما معمولاً تغییر خاصی ایجاد نمیکند و صرفاً نام جدیدی برای یک الگوی رفتاری قدیمی خلق میکند.
اگر چه نام گذاری جدید، گاهی باعث میشود که دوباره یک مسئله را مورد توجه قرار دهیم، اما معمولاً تاثیر آن بسیار کوتاه مدت و موقت است.
برای اینکه فراموش نکنم که خودم هم گرفتار این مسئله هستم، شاید بهتر است اشاره کنم که متن بالماسکهی ایرانی من، که این روزها به عنوان قسمتی از کتاب “سگ و سنگ” نوشتهی محمدرضا شعبانعلی (!) در شبکههای اجتماعی میگردد، چنین متنی است.
شاید با نوشتنش حس خوبی برای من ایجاد شده باشد و با خواندنش، خواننده احساس لذت کند (که احتمالاً کرده که چند صد هزار بار فوروارد شده و ظاهراً امروز، بعد از متن ساعت شنی و دلبستگی و وابستگی، وایرالترین نوشتهی من است) اما در نهایت، میبینیم که اثر خاصی ندارد و صرفاً تخدیر لحظهای ایجاد میکند.
(نقطهی مقابل این نوشته، شاید در نوشتههای خودم، “چرا دکترا نمیخوانم” باشد، چون کسی که آن را نوشته، یک عاشق علم و مطالعه و یادگیری است که فرصت دکترا خواندن، برایش بسیار ساده و بدیهی و در دسترس بوده، اما چنین انتخابی را انجام نداده و قاعدتاً نوشتهاش، میتواند بیشتر و بهتر، جدی گرفته شود).
از همهی اینها بگذریم، در مورد جامعهی خودمان، اگر متهم به تندروی نشوم، چند باور دارم که -لااقل در لحظه نگارش این متن – با توجه به تجربیات خودم، فکر میکنم درست هستند:
مشخصاً مهمترین نکته اینکه ما، مردمی هستیم که منابع زیادی داریم. داشتن منابع زیاد، احتمال خنگ شدن و احمق شدن را بالا میبرد.
منابع کم باعث میشود که هر اشتباه، هزینههای غیرقابل جبرانی را به تو تحمیل کند و این خود به معنای یادگیری است.
اما وقتی منابع زیاد داری، هر اشتباهی، هزینههای غیرقابل جبرانی را به چند نسل بعد تو تحمیل میکند و تو هنوز میتوانی از محل منابع، اشتباه خود را جبران کنی.
به عبارتی یادگیری از حلقه ی بستهی بازخورد دار، به یک حلقهی باز تبدیل میشود.
این است که جامعهی ما (که نگارندهی این سطور هم جزو آن است) از لحاظ درک و شعور، به تدریج راه انحطاط را طی میکند و از انسان به ردههای غیرانسانی و در نهایت به سنگ و چوب، نزدیک میشود.
منابع، عموماً فرصت دسترسی نابرابر به خود را نیز، به همراه دارند و دسترسی نابرابر به منابع، باعث میشود که کسانی که ضعیف النفس هستند و دسترسی کمتر از متوسط جامعه به منابع داشتهاند، نتوانند به سادگی خود را برای تلاش بیشتر قانع کنند و احساس کنند حقی از آنها سلب شده است.
ما وقتی میبینیم که کسی یارانه میگیرد که حقش نیست یارانه بگیرد، تنها راهکار را در این میدانیم که به جبران مافات، ما هم یارانه بگیریم!
این موازنهی منفی، بستر رشد فساد و تنبلی و ناامیدی و تقویت مرکز کنترل بیرونی است.
چنین وضعیتی، در لایهی بالای خود، موجب نگرش کوتاه مدت و غیرسیستمی میشود و در لایههای بالاتر به بی اخلاقی حرفهای و شخصی منتهی میشود و در پوستهی ظاهری خود، به تعبیر ایشان، خود را به شکل “بیشعوری” نشان میدهد.
به نظر هم میرسد که تغییر وضعیت در کوتاه مدت، چندان محتمل نباشد.
من به سهم خودم برای زندگی خودم، تنها کاری که کردهام، دور شدن خودم از فضای جامعه است.
با قطع راههای ارتباطی، با محدود کردن، با حرف نزدن با دیگران، سعی میکنم ذهنم را به تدریج پاکسازی کنم.
تا نشنوم که بیست ساعت کار کردن حماقت است.
تا وقتم، به شنیدن داستانهای زرد، کمتر بگذرد.
تا فرصت بیشتری برای خواندن داشته باشم.
فکر میکنم، امروز فاصله گرفتن از جریان غالب جامعه، میتواند بهترین شیوه برای پاک شدن تدریجی از بیماریهای رایج باشد.
هر چیزی که ما را به جامعه نزدیکتر کند، آلودهتر هم خواهد کرد. چون جامعهمان سالم نیست.
“کن فی الناس و لا تکن مع الناس” شاید امروز راهکار خوبی باشد.
قطعاً فاصله گرفتن از این فضا، به معنای این نیست که خودمان را برتر بدانیم یا به تعبیر آن کتاب، “عاری از بیماری بیشعوری”.
بلکه برای این است که از نجاست فرهنگ غالب، که عموماً به آن آلودهایم، تدریجاً پاک شویم.
نمیدانم.
شاید بستن هر اکانت اینستاگرام یا حتی حذف یک کانال تلگرام، خودش یک قدم ارزشمند باشد.
درد و دل شد و نامربوط و هیچ ربطی هم به صحبت شما نداشت.
درد و دلهای مانده در ته دل بود.
امیدوارم ببخشید.
سلام آقای شعبانعلی عزیز،
واقعا از وقتی که برای پاسخ دادن به پرسشم گذاشتید متشکرم.
ماهیت مطلب تان باعث شد تا یاد این کتاب بیفتم.(معمولا در جهان سوم کسی (خودم هم به همین منوال) راغب به پذیرفتن مسئولیت خودش در ناکامی ها نیست و با انکار و ارجاع آنها به دیگران سعی در پاک نشان دادن خودش دارد)
نمی دانم شاید یکی از علل اینکه این مقوله اینقدر ذهن من را این روزها به خود مشغول کرده تاثیری باشد که همین جامعه در من نهادینه کرده است. و دلیل دیگرش هم دوری از همین جامعه و تقابل وتعامل با یک جامعه دیگر و شناخت تدریجی تضادها
راه حل شما برای دور ماندن از جامعه واقعا تا حدودی کارساز هست با توجه به تجربه ای که داشتم ولی اینکه تا چه اندازه این کار باعث بهبود و چه قدر باعث به انزوا رفتن شود، تردید دارم.
در مورد منابع که فرمودید شاید یک مثال دم دست مقایسه منابع کشور ترکیه وایران باشد. با وجود منابع نسبتا کمتر رشد اقتصادی بهتری نسبت به ایران داشته است.
سپاس- وحید
مدت هاست کاری را که الان، در این کامنت، محمدرضای عزیز پیشنهاد دادند را انجام می دهم. برای مثال دایره ی ارتباط صمیمی ام، شاید محدود به یک نفر شود(!) و چندان ارتباطات خاصی ندارم. (برای فرار از انتقال مسری فرهنگ)
همیشه این سوال را داشته ام که اگر آن ها می توانند فرهنگ آلوده ی شان را به من منتقل کنند، چرا من نمی توانم فرهنگ مدنظرم را به آن ها منتقل کنم؟! (شاید یکی از دلایلش این باشد که خود من هم هنوز، به طور کامل، به دسته ی باشعور ها نپیوسته ام!)
چند نکته که از خوندن متن و لینکها و نظرات آنها به ذهنم رسید و میخواستم با صدا نوشته به اونها فکر کنم را با شما درمیان میذارم:(از پراکندگی اونها معذرت خواهی می کنم)
۱- یه داستانی بود که میگفت: یه روز یه بابایی رفته بود کنار دریا پیک نیک. میبینه یه نفر از اهالی منطقه هر روز صبح میاد روزی ۲ تا ماهی میگیره و میره. یه روز میره پیشش و میگه چرا دوتا ماهی میگری؟ میگه چرا بیشتر بگیرم؟ الان دوتا میگیرم، خودم و خانوادم سیر میشیم و بقیه روزهم صفا میکنیم. میگه خوب بیشتر ماهی بگیر که از مازادش یه قایق بگیری و بعدش ماهی بیشتر و … بعد پولدار میشی. مرد محلی میگخ خوب پولدار بشم که چیکار کنم. اون میگه خوب کارگرا برات کار میکنن و توهم میری با خانوادت صفا میکنی. مرد محلی میگه خوب مگه الان صفا نمی کنم! (داستان رو خلاصه و غیر رنگی گفتم که طولانی نشه و فقط بهش اشاره ای کرده باشم)
فکر کنم استفاده از منابع باید نتیجش رضایت باشه. لزومی نداره تهش دربیاد. مفهوم رضایت هم از نظر هر علمی که ببینی، یه چیزه و لزومی به استفاده حداکثری نیست. وقتی کله پاچه یا سیرابی دوست نداری، مجبور نیستی بخوریش، مثلا میشه بخشیدش
۲- یه مسیر چند صد ساله طی شده که فرهنگ ما به اینجا رسیده و با یه کتاب مثل بیشعوری و … چهار نفر دلسوز، یه شبه درست نمیشه. خودتون میبینید که اون عطش یادگیری، کماگرایی در مردم نه تنها ایران که در تمام مردم دنیا هست که در شبکه های اجتماعی میان و جمله های قشنگ ( چه بار معنایی و چه بار ادبی) رو به اشتراک میزارن. زمین تشنه است و آماده کشت. یه اما هایی وجود داره که می بایست از بعد جامعه شناسانه و تاریخی و … بررسی بشه و ببینه چرا مردم ژاپن بعد از جنگ میان میگن ما هیچی نداریم و باید بسازیم اونوقت ما و امثال ما کشورهای درحال توسعه گفتیم زیاد داریم. پس همچی رو (فرهنگ و صنعت و …) ولش کن. (شومی منابع ؟!!؟!!؟!!؟)
۳- دقت کنید ایران مهد شاعران و عارفان در گذشته و بنگاهیان و دلالان در حال حاضره که ممکنه دلیلش به اون ژن پشتکار و تلاشگر ما داره که باعث شده بگیم:پس همچی رو (فرهنگ و صنعت و …) ولش کن.
۴- یه نکته بود تو بخش نظرات “فهرست اپلیکیشنهای مورد استفاده خود ” . بعضی از دوستان، با وجود مدت زمان زیادی که از حضورشون در متمم میگذشت، اپلیکیشنهای جالبی داشتند. نشون میداد هنوز نتونستند تفکرشون رو عوض کنند و صرف بودن در محیطی آموزشی اونا رو راضی میکنه.
تعجب میکنم که شما در همه نوشته هاتون تاکید به استفاده از فکر، منابع و پرهیز از مدرک گرایی و ژستهای امروزی نمایی میکنید، ولی فقط دوستان میگویند به به چه جمله زیبایی!!!
فقط برای شما آرزوی انرژی روز افزون و صبر جمیل دارم.
خدا قوت
با مضرات و خطرات منابع زیاد کاملا موافقم ولی با کناره گیری از بدنه جامعه موافق نیستم .اگر با بدنه جامعه در ارتباط نباشیم قادر به درک آنها نیز نخواهیم بود و راه حل های پیشنهادی هم می تواند دور از منطق و انتزاعی باشد.
با سلام
خیلی خوشحالم که این متن قشنگ رو خواندم این جمله رو بارها تکرار کردم و حیفم اومد اینجا نگویم
(یادگیری بسته بازخورد دار و یادگیری باز)
هفته قبل مشهد بودم و تو حرم دو سه ساعتی با خوذم فکر می کردم با دو سال قبل که همون حرم بودم چه فرق هایی کردم دیدم نوشته های شما خیلی موثر بوده، نمی خواهم اغراق کنم اما واقع بینانه بگویم شما را از سه علل اصلی تغییر خودم می دونم بعد که از سفر برگشتم و شعبانعلی دات کام را خواندم و جملات شما رو دیدم لذت بردم (تا به کی جمع آوری انواع جمع آوری پول اطلاعات … حتی علم) کی می خواهیم استفاده کنیم مشکل حل کنیم ggggg
واقعاً مشکل هست از ویروس جامعه دور بود و در عین حال هم در جامعه بود.
بعضی اوقاف مذهب را هم این گونه می توان دید کلی القاب برای آن می سازند کلی عالم می بینبم که در عمل می مانند فقط دانستن هیچ دردی را حل نمی کند علاوه بر شریعت، طریقت هم لازم است
امیدوارم بتوانم از نوشته هایتان در مثال های عینی زندگی ام استفاده نمایم.