پیش نوشت صفر: خیلی از ما در روزنوشتهها، با پسوند و پیشوند و شیوههای مختلف، میکوشیم نام خودمان را از دیگران متمایز کنیم تا دیگران راحتتر بتوانند ما را تشخیص دهند و با بقیهی دوستان اشتباه نگیرند. محمدها و علیها و ساراها و الهامها و مریمها، بیشتر از بقیه این مشکل را دارند.
محمد (بچه محل) هم، یکی از دوستان خوب من است که در یکی از نخستین بحثهایش، به هم محلی بودن مان اشاره کرد و بعد از آن، همیشه با محمد (بچه محل)، نوشت و خواندیم و صحبت کردیم. آنچه اینجا مینویسم، پاسخی به نکتهای است که محمد (بچه محل) در اینجا نوشته بود.
بخشی از صورت سوال را اینجا دوباره نقل میکنم:
اصلی ترین و اولویت دارترین فعالیت شما که دوست دارید از طریق وب آموخته های مرتبط با آن را منتشر کنید چیست؟ اصول مذاکره، کسب و کار یا…
مخاطبانی که به دنبال ……….. هستند بیشترین فایده را از مطالب شما می برند.( سوالم همان جای خالی است)
پیش فرض شما برای تعریف یک مخاطب یا متممی خوب چیست؟ چه کتاب های داخلی یا خارجی را باید خوانده باشد؟
من در طول عمرم درباره سبک زندگی و سطح زندگی مثل همین مطلبی که به تازگی افشاندید نخوانده بودم و لذت نبرده بودم اما سوالم این است که دقیقا جای “روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی و متممش” در سبک زندگی وحتی سطح زندگی میهمانانش کجاست؟
پیش نوشت یک: دوست دارم برای محمد، بدون ویرایش و بازخوانی، بنویسم. بدون محاسبه و ملاحظه. بنابراین احتمالاً جنس این مطلب، بسیار شخصی خواهد بود و برای بسیاری از دوستان اینجا، جذاب یا خواندنی نخواهد بود. لطفاً این مطلب را بیش از آنکه یک نوشته از این وبلاگ بدانید، نامهای شخصی خطاب به مخاطبی مشخص (محمد – بچه محل) بدانید که رونوشتی از آن هم در اینجا ذخیره شده است.
اصل ماجرا:
محمد جان. سوال تو را چند روز پیش، در خیابان و بر روی تبلت خواندم. سوال سختی بود.
گفتم اولین جایی که توانستم کامپیوترم را پهن کنم، جوابی مینویسم.
در این مدت، چند بار به این سوال فکر کردم و احساس کردم که سوال سادهای نیست و بهتر است در فرصت دیگری که فراغ بال بیشتری بود، به پاسخاش فکر کنم و برایت بنویسم.
امروز دیگر مطمئن شدم که این سوال، سوال سادهای نیست.
شاید یادت باشد که زمان مدرسه، وقتی پاسخ یک سوال را نمیدانستیم، امیدوارانه در برگهی امتحانی به جستجوی سوال بعدی میرفتیم تا شاید، پرسش سادهتری پیش رویمان قرار بگیرد. من تقریباً همان حس را تجربه کردم بی آنکه در برگهای که تو پیش چشم من قرار دادی، سوال دیگری وجود داشته باشد!
این بود که تصمیم گرفتم هیچ آداب و ترتیبی نجویم و هر چه به دل تنگ رسید، به همان ترتیبی که میرسد، بگویم.
من مثل خیلی از دوستان و همکارانم، اهل این ژستهای عجیب و غریب نیستم که بگویم دارم خدمت میکنم و به امید روزهای بهتری مینویسم و یا اینکه فکر میکنم دانشی دارم و باید به دیگران منتقل کنم.
اصلاً چنین نیست. اگر هم اینها هست، صادقانه و قاطعانه میگویم که اولویت اولم نیست.
نخستین و مهمترین انگیزه و علت نوشتن برای من، “خودم” هستم.
نوشتن برای من، یک نیاز است. درست چیزی شبیه خوردن و آشامیدن و شاید مهمتر از آنها.
چه آنکه، بارها پیش آمده که وقت نوشتن، خوردن را فراموش کردهام و یک روز تمام، آب یا غذا نخوردهام و فقط از سرگیجه و سوزش معده، متوجه شدهام که باید “چیزی” هم خورد.
اما بسیار پیش آمده که هنگام خوردن، وسوسهی نوشتن به سراغم آمده و به مصداق حرف اسکار وایلد که میگوید: بهترین راه رهایی از یک وسوسه، تن دادن به آن است! من هم، خورد و خوراک را رها کردهام و به سراغ نوشتن رفتهام.
مینویسم. چون اگر ننویسم، میمیرم. همین!
بقیهی آنچه در اینجا میخوانی، صرفاً توضیحات تکمیلی (و اگر بخواهم صادقانهتر بگویم: توجیهات تکمیلی) است.
هرگز فکر نکردهام که تم اصلی این وبلاگ چیست یا چه باید باشد. میدانم که در استراتژی محتوا، میگویند که باید به پرسونای مخاطب فکر کنیم. با خود بیندیشیم که او کیست و چه میخواهد و به چه هدفی آمده و با چه دستاوردی باز خواهد گشت. چنین سوالی، اگر در مورد متمم باشد، پاسخ مشخص دارد، اما اگر در مورد روزنوشتهها بپرسی، صادقانه میگویم که هرگز به پرسونای مخاطب فکر نکردهام.
دلیلش را هم – لااقل برای خودم – به وضوح میدانم. تعریف مخاطب، مفهومی است که در فضای رسانه و کسب و کار، معنا پیدا میکند. تو انتخاب میکنی که دوست داری چه کسانی مخاطب تو باشند و سپس برای آن مخاطب حرف میزنی و برایش تبلیغ میکنی و برایش محصول طراحی و تولید میکنی و به سراغ آن مخاطب میروی و میکوشی به او بقبولانی که تو برایش بهترین گزینهای.
در محیط کسب و کار و در رسانهها، تو ابتدا مخاطب را انتخاب میکنی و سپس میکوشی که او هم تو را انتخاب کند.
اما در اینجا، فضا فرق دارد. من مینویسم و حرفهایم را میزنم و بعد، مخاطب میتواند انتخاب کند که آیا مخاطب این خانهی مجازی هست یا نه.
اگر بخواهیم کمی واقع گرا باشیم، هیچ کس در این دنیا، به معنای واقعی کلمه، مخاطب ندارد. چون دنیای هیچ یک از ما، مثل هم و یا حتی شبیه هم نیست.
اگر زمانی، تو انتخاب میکنی که مخاطب این نوشتهها و حرفها باشی، احتمالاً برای آنها در طرحی که از زندگی خود در ذهنت ترسیم کردهای کارکردی یافتهای. قطعاً روزی هم که خود را مخاطب این حرفها ندانی، زندگی در این خانهی مجازی را رها خواهی کرد.
فرقی بین من و تو و این صندلی که من بر روی آن نشستهام و آن سنگی که در کنار خیابان افتاده وجود ندارد. امروز، ممکن است من بتوانم سهم بزرگتری در فکر و زندگی تو داشته باشم و فردا آن سنگ، بتواند کارکرد بیشتری بیابد.
من هم این را پذیرفتهام و بر همین اساس، زندگی میکنم و مینویسم. دوست ندارم در این بازی پیچیده گرفتار شوم که برای خودم مخاطبی تعریف کنم و بعد زندگیم را صرف تامین رضایت آن مخاطب کنم. رودخانهی سیالی از مخاطب را ترجیح میدهم.
فکر میکنم مرگ یک باور یا یک رابطه یا یک سازمان، وقتی سر میرسد که میکوشد به جای اینکه پلهای زیر پای دیگری باشد و او را بالا ببرد، زنجیری بر گردنش باشد و او را بالا بکشد.
پله میداند که وقتی دیگری از روی آن عبور کرد، دیگر کارکردش تمام شده و کاراییاش پایان یافته است و باید منتظر پایی دیگر بماند.
البته طبیعتاً انسان، به نسبت سایر موجودات این دنیا، پلهی پیچیدهتری است و ممکن است طی کردن این پله، به جای چند ثانیه، چند ساعت یا چند روز یا چند سال، طول بکشد. حتی ممکن است عدهای یک عمر بر روی یک پله بمانند.
بنابراین، هر چه میخوانم یا میاندیشم، مینویسم. بی آنکه به “منفعت” یا “ترجیح” مخاطب فکر کنم.
اما یک چیز را آموختهام. میدانم که اگر فکر میکنم که چیزی را میدانم، اگر آن را برای دیگران نگویم و ننویسم، به اسارت آن دانسته در خواهم آمد.
حالا شاید بهتر بتوانم توضیح دهم که وجه مشترک رادیو مذاکره و مطلب من در مورد ابهام و مثلاً آنترپومورفیسم چیست.
زمانی بود که درس مذاکره میدادم. کلاسهایم هم بد نبود. اما میدیدم که دارم مجموعهی سادهای از حرفها را بارها و بارها تکرار میکنم. احساس امنیت ذهنی هم داشتم. میدیدم کسانی هستند که پول میدهند تا این حرفها را بشنوند و اتفاقاً خوب هم پول میدهند. اگر هفتهای پنجاه نفر از اینها را پیدا کنم و این “روضهها” را برای آنها بخوانم، زندگیام به خوبی میگذرد و رفاهم به شکلی فراتر از انتظارم تامین میشود و محاسبهای ساده و سرانگشتی نشان میدهد که تا پایان عمر هم، برای تکرار این حرفها، مخاطب تازه خواهم یافت.
این همان اسیر شدن است. دانش مذاکرهی من، ابزار دست من نیست. بلکه من اسیر او هستم. وقتی آنها را به صورت فایل صوتی ضبط کردم، دیگر میدانستم که اگر وارد جمعی میشوم، این حرفها را آنها شنیدهاند. پس باید حرف تازهتری داشته باشم.
شبیه همین مسئله در مورد بخش زیای از نوشتههای اینجا (شاید نیمی از آنها) صادق است.
دلم نمیخواهد به شعبده باز معناها و مفاهیم تبدیل شوم. کسانی که چند مفهوم یا چند درس یا چند ابزار یا چند واژه را میدانند و میشناسند و وقتی روبروی دیگران مینشینند، به تناسب مخاطب، خرگوشی را از کلاه ذهن خویش بیرون میآورند و طرف مقابل را هیجان زده میکنند و خود هم از ارائهی این “خدمت”، پولی میگیرند.
همیشه در چهرهی کسانی که چنین شعبدههایی را اجرا میکردهاند، حسی را دیدهام که من را ترسانده است. حس سردی. حس بیتفاوتی. آنها هرگز خودشان با حرفهایشان هیجان زده نمیشوند. آنها روضهی ثابت خود را تکرار میکنند و تنها مخاطب است که در کلاسها و درسها و نمایشهای آنها، هیجان زده میشود و لذت میبرد.
وقتی وارد بازی شعبده میشوی، همهی خوشحالی و ناراحتی تو، به یک چیز خلاصه میشود: احساس مخاطب. تو بردهی مخاطب میشوی. همه چیز تو میشود کف زدن در پایان یک نمایش و یا برگه ارزیابی در پایان یک کلاس.
با ضبط کردن فایلهای صوتی، با نوشتن در اینجا و با هر روش دیگری که مطلبی را در مقیاس گسترده توزیع میکند، گامی از این بازی شعبده دور میشوم. بسیاری از شبها، وقتی میخواهم بخوابم، با خودم میگویم: هیچ حرف دیگری ندارم که نگفته باشم یا ننوشته باشم. باید ببینم که فردا، چه دانش یا تجربه یا شهود جدیدی، روزیام میشود.
بیرون ریزی و نوشتن، درست مانند پرت کردن سوخت موشک به بیرون است. تو را خالی میکند و با تکانش و شدتی بیشتر، به جلو میراند.
به عبارتی، دلیل دیگر نوشتن این وبلاگ، ترغیب کردن و متعهد کردن خودم، به خواندن بیشتر و یادگرفتن بیشتر است.
ممکن است بخشی از اینها، در بخشی از یک زندگیِ بخشی از خوانندگان این وبلاگ مفید باشد و بیش از این هم، امید و انتظاری ندارم.
البته کارکرد دیگری هم برای نوشتن وجود دارد و آن، ثبت تصویری از شیوهی اندیشیدن ماست.
چرا وقتی به مسافرت میرویم، دوست داریم عکس بیندازیم و تصاویر آنجا را ثبت کنیم؟
با ثبت کردن تصویر، بخشی از گذشتهی ما، ثبت و جاودانه میشود. میتوانیم بارها و بارها، آن نقطه را مرور کنیم و از دیدن آن تصاویر شگفت زده بشویم یا لذت ببریم و یا به خاطر بیاوریم که گذرمان در زندگی، به چه جاهایی افتاده بوده است.
موضوع دیگری هم برای عکاسی وجود دارد و آن ذهن ما و مدل ذهنی ما و شیوهی اندیشیدن ماست. قاعدتاً فعلاً تکنولوژی به سطحی نرسیده که بتواند تصویری از ذهن و ذهنیت امروز ما ثبت کند. اما نوشتن، ابزاری است که تا حد زیادی این کار را انجام میدهد. نوشتهای که امروز در اینجا منتشر میکنم، تصویری از شیوهی اندیشیدن من در این لحظه است و بعداً میتوانم برگردم و آن را مرور کنم.
ما با خواندن نوشتههای یکدیگر، آلبوم تصاویر ذهنی یکدیگر را ورق میزنیم. با سرزمینهایی آشنا میشویم که دیگری به آنها سر زده و مسیرهایی که پیموده است. ممکن است تصمیم بگیریم که ما هم مسافرتی کوتاه یا بلند و یا حتی مهاجرتی به آن سرزمینها داشته باشیم.
هنوز نمیدانم چرا ما انسانها که در ثبت تصویر غذایی که در کمتر از چند دقیقه، قرار است به محتوای معده و رودهمان تبدیل شود، جهد و کوشش بیشتری میکنیم تا ثبت تصویری از ذهن و ذهنیت امروزمان.
فکر کنم تا اینجای بحث، پاسخ سوال اول را به نوعی گفته باشم. هرگاه بخواهم دربارهی موضوعی بیشتر یاد بگیرم و بیاموزم، دانستههای قبلی را از طریق این وبلاگ به بیرون پرت میکنم تا جای بیشتری برای دانستههای جدید باز شود.
در فرصتی دیگر، پاسخ بقیهی قسمتهای سوال را هم خواهم نوشت.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام محمرضا، در مورد جمله ای که از اسکار وایلد نقل کردی میشه بگی از کدوم کتاب هست یا قبل و بعد این جمله در مورد چی هست و اینکه نویسنده در چه شرایط و محیطی این جمله رو گفته؟
سلام و سلامت بر محمد رضا شعبانعلی محترم
بنویس
فقط برای خودت ؛
خودی که آنقدر شفاف و زلال است که من هم میتوانم در روزنوشته هایش تصویری دلخواه از خودم را بیابم .
این قسمت از نوشته من رو حیرت زده کرد :
زمانی بود که درس مذاکره میدادم. کلاسهایم هم بد نبود. اما میدیدم که دارم مجموعهی سادهای از حرفها را بارها و بارها تکرار میکنم. احساس امنیت ذهنی هم داشتم. میدیدم کسانی هستند که پول میدهند تا این حرفها را بشنوند و اتفاقاً خوب هم پول میدهند. اگر هفتهای پنجاه نفر از اینها را پیدا کنم و این “روضهها” را برای آنها بخوانم، زندگیام به خوبی میگذرد و رفاهم به شکلی فراتر از انتظارم تامین میشود و محاسبهای ساده و سرانگشتی نشان میدهد که تا پایان عمر هم، برای تکرار این حرفها، مخاطب تازه خواهم یافت.
این همان اسیر شدن است. دانش مذاکرهی من، ابزار دست من نیست. بلکه من اسیر او هستم. وقتی آنها را به صورت فایل صوتی ضبط کردم، دیگر میدانستم که اگر وارد جمعی میشوم، این حرفها را آنها شنیدهاند. پس باید حرف تازهتری داشته باشم.
شبیه همین مسئله در مورد بخش زیای از نوشتههای اینجا (شاید نیمی از آنها) صادق است.
دلم نمیخواهد به شعبده باز معناها و مفاهیم تبدیل شوم. کسانی که چند مفهوم یا چند درس یا چند ابزار یا چند واژه را میدانند و میشناسند و وقتی روبروی دیگران مینشینند، به تناسب مخاطب، خرگوشی را از کلاه ذهن خویش بیرون میآورند و طرف مقابل را هیجان زده میکنند و خود هم از ارائهی این “خدمت”، پولی میگیرند.
این داستان شاید واقعی است.
روزی را می بینم که پیروان مکتب متمم در همه جای دنیا تحت تعقیب قرار خواهند گرفت. روزی را خواهم دید که برای سرشان جایزه خواهند گذاشت. آنها به گروههای مختلف تقسیم خواهند شد. متممی های افراطی ، میانه رو ، سنتی و… رییس سازمان ملل ابراز نگرانی خواهد کرد از گرایش انسانها به این مکتب. آنها امنیت ملی کهکشان راه شیری را به خطر انداخته اند. جهل را انکار می کنند. و به جهل ایمان نمی آورند. تنها به خواندن اعتقاد دارند. خواندن خواندن و خواندن. آنها قادرند هر چیزی را بخوانند. نور صدا برگ خاک آب و باد را می خوانند. آنها سکوت را می خوانند. زباله ها را نیز. سایه سنگ ریزه ها، تشتک له شده روی آسفالت، شکست و تلخی را می خوانند. پرواز مگسها ، چراغ راهنمای خودروها را می خوانند. مرگ را می خوانند. آنها نخوانده ها را می خوانند. خوانده های یکدیگر را هم می خوانند. آنها قادرند خوانده شده ها رو بنویسند تا بتوانند دوباره بخوآنند. آنها نمی خوابند نمی خورند نمی نوشند. آنها به هیچ چیزی نیاز ندارند. همه حیاتشان وابسته به خواندن است. انگار آیه اقراء برای آنها هم نازل شده است. آنها رنج درد و زخمها را می خوانند. و روزی را می بینم که آنها برای معرفی خود این جمله را می گویند. من یک متممی هستم. و روزی را می بینم…
اولین بار که یکی از آشنایان محمدرضا رو بمن معرفی کرد برحسب اتفاق مطلب “هنر توقف” بعنوان شروع خوندم که با خط فکریم خیلی سازگار بود و بقولی افتادم در دام دوست داشتنی متمم و روزنوشته هاش!اما یه نکته رو بارها دوست داشتم بگم دنبال فرصت مناسب بودم که به نظرم الان وقتش: در آموزه های خودشناسی که تجربه کردم مبحثی بود تحت عنوان “اتوریته” یا authority. با این مضمون که من یه ایدئولوژی یه مکتب یا یه شخص را بت کنم و هرآنچه را که اون مکاتب یا اون فرد بگوید برای طرفداران می شود وحی منزل و کلا استقلال فکری از فرد گرفته می شود. گاهی حس میکنم(شاید تعبیر اشتباهی دارم) برخی همقطاران متممی رویکردشان نسبت به محمدرضا داره وارد این خطر اتوریته شدن میش که هرچند ممکنه به مزاج خیلی ها خوش نیاد ولی توصیه دوستانه م اینه که هیچوقت خودمون محصور به یک ایدئولوژی یا فرد خاص نکنیم اجازه بدیم باب ذهن مون باز بمونه.بارها خود محمدرضا تاکید داشته آنچه الان میگه ممکنه در آینده نفی بشه. اینه که میتونیم از روش گزینه چینی یا ecleticism استفاده کنیم هرنکته ای در عمل برامون در زندگی کارکرد مثبت داره رو ادامه بدیم و توصیه ش کنیم.
حامد جان.
ممنونم از توضیحت. اگر چه خودم خیلی چنین دغدغهای رو ندارم.
چون تهدید ایدئولوژیها در اینه که “فاکتور زمان” رو در نظر نمیگیرند و فکر میکنند حرف یا جمله یا عقیده یا اصل یا نظر یا تحلیل یا …. هست که در بستر زمان ثابته. در واقع ایدئولوژیها “جان عالم هستی” رو میگیرند و اون رو به مرده تبدیل میکنند و بعد یک نسخهی “تاکسیدرمی شده” از جهان رو به عنوان “خود جهان” به ما معرفی میکنند و دشواریها و چالشها و بنیادگراییها از اینجا شروع میشه.
قاعدتاً در مورد آدمهایی مثل من که حرف امروز و فرداشون هم یکی نیست و هر روز بخشی از باورهای گذشتهشون تغییر میکنه و اصول گذشتهشون نقض میشه و این رو هم، نه به عنوان “سست عهدی” یا “سست باوری” بلکه به عنوان “نشانهی زنده بودن” میدانند و فقط “مردگان” و “دیوانگان” رو افراد “ثابت قدم در حوزه ی باورها” میدانند، کسی نمیتواند در دامی گرفتار شود.
رابطهی احساسی برقرار کردن با آدمهایی که “حاضر نیستند جمود را بپذیرند” قاعدتاً ساده نیست، جز آنکه با نفس “سیالیت و تغییر” رابطهی احساسی برقرار کنی که این خود به معنای دل بریدن از یک رابطهی احساسی عمیق است.
ضمناً همونطور که میدونم میدونی، محصور شدن به یک ایدئولوژی هیچ فرقی با محصور شدن با ده ایدئولوژی نداره. چون دنیا، فراتر از “ایده” و “ایدئولوژی” ما انسانهاست و “چارچوب پذیر” نیست.
کلن کمی بحثهای ایدئولوژی و ایدئولوژی محور رو منقضی شده میدونم و به نظرم “تبلیغ و ترویج یک ایدئولوژی” و “اظهار ترس از گرفتار شدن در یک ایدئولوژی” به یک اندازه “تاریخ مصرف گذشته” و “خاک خورده” محسوب میشه.
دنیای مدرن و ابزارهای تکنولوژی و تحولاتی که بر پایهی اونها شکل گرفته، صورت این مسئله رو پاک کرده.
به قول کریس اندرسون، حتی در دنیای موسیقی هم دیگه Super Hits تموم شدهاند و امثال متالیکا و مایکل جکسون و پینک فلوید دیگه نمیان.
امروز دنیای Follower ها تموم شده و دنیای Fan ها شروع شده. دنیای جدیدی که در اون، هیچ چیز از حد علاقه (اون هم کوتاه مدت و میان مدت) فراتر نمیره و به نظرم، دینامیک جدیدی در دنیا در حال شکلگیری است که شباهتی به مدل ذهنی و جهانبینی سنتی و حتی دانشهای کلاسیک مثل خودشناسی (که مفهوم Interconnected Selves رو نمیشناختند و برای انسان، هویت و ارادهی مستقل قائل بودند) نداره و فرصتها و تهدیدهای اون هم از جنس دیگری است.
محمدرضای عزیز. منم ممنونم از توضیحاتت. مثل همیشه غنی بود.
انگیزه من از اشاره به موضوع پرهیز از اتوریته شدن خواندن یکسری کامنتهای دوستان بود که گفته بودن بدون نوشته های شما “میمیرن و یا “زندگی براشون سخت میش” و ازین جور تعارفات. درسته که این واژگان اغراق شده ست ولی در فضای فرهنگی روبه رشد و با محتوای علمی متمم شایسته است که چنین الفاظی ذکر نشه و تمرین کنیم برای تغییر به سمت بهتر شدن و اجتناب از عادات فیس بوکی در این فضای مفیدمحور.
درخصوص دنیای Fan ها که اشاره کردی نکته ای که اتفاقا دوست داشتم در متمم یا روزنوشته ها بهت پیشنهاد طرح ش بدم بحث “سرگرمی”. پیمان آزاد (بنظر من که از طرفداراش هستم،خیلی از قالبهای کلاسیک خودشناسی را بدرستی شکسته) معتقده “سرگرمی” برای ذهن آشفته ست و خیلی از انسانها برای فرار از خودشون به سرگرمی رومیارن. اینکه بقول شما “هیچ چیز از حد علاقه” فراتر نمی ره چون انسان امروزی تکلیفش هنوز با خودش معلوم نیست. در روز با دهها نفر خوش و بش می کنیم و بمحض اینکه طرف یک متر ازمون دور میش زیر لب فحش ش میدیم؛ یعنی من هنوز تکلیفم با خودم روشن نیس. ازین تعارضات در ذهن ما اینقدر وجود داره که یا باید با علاقه ها و سرگرمی ها به مانند آمپول بی حسی، خودمون سِرّ کنیم یا که مثل خیلی از Follower های مکاتب خودشناسی در حالت تعلیق و هنگ قرار بگیریم. بقول نیل پستمن فقید، “داریم تا حد مرگ خودمون سرگرم می کنیم”، تا مثل یه معتادی که هرروز دوز مخدرش بالاتر میبره تا در اون دنیای توهمی که برای خودش ساخته بیشتر بمونه، هر روز دوز علاقه مون با ازین شاخه به اون شاخه پریدن یا بقول مولوی از قفس اندر قفس رفتن تنوع میدیم. یه روز فیس بوک یه روز تلگرام و روزی هم متمم. اینارو گفتم که بازم تاکید کنم، بعنوان یه عضو خیلی کوچک متمم دوست دارم فضای متمم و حتی وبلاگ شما روز به روز به تعالی واقعی نزدیکتر بش. از پراکنده گوییم عذر میخوام.
روزی نویسندهای جوان از برنارد شاو میپرسد: شما برای چه مینویسید استاد؟
برنارد شاو جواب میدهد: برای پول!
نویسنده جوان برآشفته میشود و میگوید: متأسفم! من برخلاف شما برای فرهنگ می نویسم!
و برنارد شاو میگوید: عیبی ندارد فرزندم! هرکدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!
سلام
من علاقه زیادی به نوشتن دارم و همیشه می نویسم بهترین نوشته و شعرهام زمانیکه وجودم لبریز از درده و نوشتن تنها مرحمیه برای تسکین دردهام
سلام
یک ساعتی هست دارم نوشته و پاسخ ها رو می خونم …. وفکر می کنم که چی می تونم بنویسم….
فقط می تونم بگم ….نگاهم به زندگی از بعد از آشنا شدن با این خانه(سال ۹۲) و هم خونه ای ها خیلی فرق کرد…. شاید همان مهربانی که سمانه می گوید شاید توصیف شهرزاد :”حرفهایی که گاه، روزها ما را به فکر فرو میبرد و سرانجام ما را به حرکت وا می دارد. حرفهایی که ما را باز بیش از پیش برای مطالعه و کتاب خواندن، برای فکر کردن، برای درست اندیشیدن، برای تلاش کردن، برای دوری از تنبلی و سستی و خمودی، برای فراموش نکردن و دیدن ذره های ریز زندگی، برای بهتر زیستن خود و برای کمک به بهتر زیستن دیگران، ترغیب می کند و …”
و به جرات بگم نقطه عطف بوده واسم و تا به امروز به دو بخش زندگیم رو تقسیم می کنم: قبل از آشنا شدن با این جا و بعد از آن …. و این که سعی کردم حضورم و عدم حضورم درجایی فرق کنه….سعی کردم حتی برای زمانی کوتاه اگرهم مسیر کسی هستم بتونم یه خاطره خوب از خودم تو ذهنش بزارم… یادم نیست توی روزنوشته ها بود یا توی رادیو مذاکره که محمدرضا گفت دنیا با من با بدون من فرق داشته باشه….اگر نقل قولم اشتباست تصحیح کنید و پیشاپیش پوزش می خوام…
یه روزی باید این مطالب رو می نوشتید
و ممنون که نوشتین کما اینکه با این دیدگاه آشنا بودم
خیلی از افرادی که تازه به روزنوشته ها و متمم هدایت می شوند ممکنه چنین سوال هایی داشته باشند و این مطالب رفرنس خوبیه در صورتی که دیدگاه شما در آینده تغییر نکنه…
یه چیز کوچیک الان به ذهنم رسید به نظرم حتی برای موفقیت یه کار کوچک هم لازم تا اونو به گوش بقیه رسوند.شما با اینجا طرز نگرشتون رو به گوش آدما رسوندین و میرسونین و توی تایید این بینش موفقین.این یعنی یه اتفاق عالی.
هرروز موفق تر باشین
جناب آقای محمد رضا شعبانعلی
سلام و عرض ارادت؛
از اینکه لطف کردید و در روز جمعه، اینگونه و در قالب یک پست مستقل با تمام زیورهای چشم نوازش به سوالات این کمترین پاسخ دادید ممنونم و قلبا حق شناسی می کنم؛ یک دنیا حرف دارم اما توان نوشتن آنها را به هزار و یک دلیل ندارم؛ دل به خدا می سپارم و تمام تلاشم را می کنم تا لااقل چند جمله ای بی غل و غش و صادقانه – کمی شبیه شما- برایتان بنویسم:
راستش فعلا این پست و کامنت هایش را تنها یکبار خواندم و می دانم که کافی نیست و آنچه شما نوشتید یا بهتر بگویم پذیرایی و میهمان نوازی ویژه تان، درنگِ بیش از این را می طلبد اما ننوشتن و موکول به بعد کردنِ همین نصفه و نیمه ای هم که در ذهن دارم را در برابر شما و عزیزانی که مسوولانه در کامنت ها به کمکم آمدند بی ادبی می دانم؛ من تا به الان متوجه شدم که:
۱- یکی از مهمترین ستون های ساختمان فرهنگ ای که محمدرضا شعبانعلی بناکرده این است که: باور کنیم دانسته هایمان در برابر نادانسته هایمان آنقدر کم است که باید آهن سخت استدلال ها و اما و اگرها و منم منم ها را طوری خُرد کنیم تا بُراده هایش جذب مغناطیس علم نافع شود.
۲- من فهمیدم یکی از مهمترین تاثیرات ورود به ساختمان محمدرضا شعبانعلی آنی می شود که در کامنت های علاقمندانش ردِ آن پیداست هیچ کس ادعای دانستن نمی کند و تواضع وصف ناشدنی در اتمسفر این بنا موج می زند.
۳- در ساختمان محمدرضا محتواهای سنگین و سخت و جدی روی هم بند نمی شوند مگر با ملاتی نرم و لطیف، نَسَب دار و صبور از جنس دل خود او
۴- آری! شنیدم که ترغیب کردن و متعهد کردن خود به خواندن بیشتر و یادگرفتن بیشتر یکی از دلایل ساخت اینجاست اما وجدان کردم که هجرت با آن موشکی که وصفش رفت هم بخاطر حفظ این بنا و ساکنانش است؛ طوری که آب در دلشان تکان نخورد و فقط بخوانند و بالا روند! (چه اینکه ماموریت ذاتی همه موشک ها هم حفظ و تعالی آنجایی است که از آن شلیک شده اند.)
۵- … و ملامتی با خود! که ای وای، این اقیانوس صفا و وفا و یکرنگی و دردمندی را دیدی و از پَسِ پرده و عاریتی به نظاره نشستی؟! … دست بوس شما محمد یاسمی(بچه محل)