دوره آموزشی مقدمه‌ای بر تفکر سیستمی (کلیک کنید)

اندیشمند بودن یا سلبریتی بودن؟ مسئله این است!

پیش نوشت صفر: طولانی بودن و بی سرو ته بودن این نوشته، آزاردهنده است. با نخواندنش، چیزی از دست نخواهید داد.

پیش نوشت اول: قبلاً در جواب دوست عزیزم فواد انصاری، اشاره‌هایی به فرهنگ سلبریتی پروری داشتم که برای خواندن این نوشته، بهتر است چشمی رنجه کنید و ابتدا آن را بخوانید.

پیش نوشت دوم: داشتم کامنت سامان را می‌خواندم. حرف‌ها و اشاره‌هایش درست و زیبا بود و باید در موردش جداگانه بنویسم.

خلاصه‌ی حرفش این بود که تو، در آن زمان محدود قبل از نوروز، چگونه با خودت حساب نکردی که نمی‌توانی سی مطلب منتشر کنی و وعده‌اش را دادی؟

ما که از بیرون نگاه می‌کردیم، برایمان واضح بود که نمی‌توانی.

اعتراف می‌کنم که در دلم، چند دقیقه‌ای می‌خندیدم.

روزنوشته‌ها، هر چه نداشت، این را داشت که کم کم، نق زدن در لفافه به هنری تخصصی در میان ما تبدیل شد.

این مسئله من را خیلی خوشحال می‌کند. کسی که صدها هزار مخاطب دارد،‌ به تدریج و از روی ناچاری می‌‌آموزد که چطور حرف بزند تا کمترین حساسیت و آسیب ممکن ایجاد شود.

اما معمولاً‌ در میان عموم ما، این دقت رایج نیست.

شبکه های اجتماعی هم که رابطه‌ی قدیمی بین مغز و زبان را عملاً قطع کرده‌اند و بارها دوستانی را دیده‌ام که کامنت می‌نویسند و وقتی تمام شد و منتشر شد، خودشان هم مانند بقیه با هیجان و علاقه می‌خوانند ببینند چه از آب درآمده!

در چنین فضایی، خواندن نگارش ساده و شیرین سامان که البته پیام آن هم برایم واضح و مشخص است، جذاب و دوست‌داشتنی بود.

پیش نوشت سوم: این پیش نوشت در ادامه‌ی پیش نوشت دوم است. اما لطفاً دوستان زیر ۱۸ سال نخوانند.

سالها پیش، در جلسه‌ی مدیران ارشد یک مجموعه‌ی عمرانی حضور داشتم.

پلی خراب شده بود و اهل قصور و تقصیر را دعوت کرده بودند و مدیر مجموعه (که سواد خیابانی خوبی داشت!) فریاد می‌زد و فحش می‌داد و نکات متعددی را در مورد بستگان و خویشاوندان تیم مهندسی، افشا می‌کرد.

یکی از مهندس‌ها که بیشتر از بقیه ترسیده بود، اجازه گرفت و با صدای لرزان گفت: قربان! شما ۴۸ ساعت مهلت دهید. ما پل را دوباره می‌سازیم.

ساختن آن پل، کار حداقل سه هفته بود و این را هر کسی که دستی از دور در آتش عمران و سازه داشت، می‌فهمید.

مدیر، آتش گرفت و فریاد زد:

خودت می‌فهمی چه وعده‌ای می‌دهی؟

می‌گویند روزی، مردی به شهری رسید.

دید اهل آن شهر، زیبارویانی هستند که دیدن چهره‌ و پیکر هر یک از آنها،‌ نور به چشم می‌آورد و جان از تن می‌رباید.

گفت: اگر عمری باشد،‌ دوست دارم امشب آغوش صدها نفر از مردم این شهر را تجربه کنم.

خبر به گوش یکی از بزرگان شهر رسید.

خندید و گفت: او یا شمردن نمی‌داند، یا خاطرات هم آغوشی را به دست فراموشی سپرده است.

نگران نباشید و او را جدی نگیرید.

(البته من خیلی تلاش کردم تا خاطره را به زبان مودبانه ترجمه کنم. شما به جای هر کلمه، بدترین فحشی را که شنیده‌اید جایگزین کنید تا به اصل جلسه پی ببرید!)

خلاصه. چون دیدم سامان، ملاحظه کرده و اعتراض خود را با شوخی‌های کوچکی در حد سال کبیسه همراه کرده، خودم از طرف او به خودم بگویم که محمدرضا جان.

مشکل از اینجاست که یا شمردن بلد نیستی، یا تراکم کارها، خاطرات هم آغوشی را از ذهنت پاک کرده است!

پیش نوشت چهارم: یکی از مهم‌ترین دلایل تنبلی من در نوشتن، احساس “زائد نوشتن” است.

گاهی اوقات احساس می‌کنم تمام حرف‌هایی که در تمام این سالها گفته‌ام، یک حرف بوده است.

حرفی که مدام به شکل‌های مختلف تکرار شده.

اصل حرف من، مشخص است.

اگر چه گاهی به داستان و نوشته‌ای تبدیل می‌شود که شاید در نخستین نگاه، نامکرر به نظر برسد.

هر وقت درباره تصمیم گیری یا ادامه تحصیل یا توسعه مهارتها یا استعدادیابی یا استراتژی یا سایر حوزه‌های مشابه، حرفی می‌خوانم، یا حرفی می‌زنم یا مطلبی می‌نویسم، لحظه‌ای در دلم می‌گویم:

محمدرضا! خودت را گول می‌زنی یا مخاطب را؟‌

شاید این حرف‌های تو هم مانند داستان‌های پاورقی روزنامه‌ای (مثلاً‌ بعضی کارهای الکساندر دوما) شده، که چون به ازاء هر کلمه، پول می‌گرفت، دوست داشت بیشتر و بیشتر و بیشتر ادامه دهد و داستان‌هایش به سادگی به پایان نمی‌رسیدند!

قبلاً هم گفته بودم که راهکارها، بیش از آنکه به حل مسئله تمایل داشته باشند، به حفظ مسئله تمایل دارند! چون پس از حل مسئله، جایگاهی ندارند و بقای آنها در معرض تهدید قرار می‌گیرد.

شاید من هم به جمع همین “راهکار نویس‌ها” پیوسته‌ام.

گاهی در دلم می‌گویم:

محمدرضا! شاید منطقی‌تر باشد که وبلاگ و روزنوشته را ببندی.

پست‌ها و نوشته‌ها و کامنت‌هایت را پاک کنی و فقط یک نوشته را باقی بگذاری.

با خطی سیاه و درشت بر روی صفحه‌ای خالی بنویسی:

سلبریتی بودن یا اندیشمند بودن - مسئله این است

تا به حال هم، فکر نمی‌کنم جز این حرف، حرف دیگری گفته باشم.

اگر می‌خواستم چیزی مانند فیلم راز بسازم، اصرار می‌کردم که تمام راز دنیا در همین یک مفهوم نهفته است.

البته واژه‌ی راز واژه‌ی درستی نیست.

لااقل احساس من این است که دنیا هیچ رازی را در دل خود پنهان نکرده است.

آنچه هست، بیشتر از جنس حقیقت‌های دوست نداشتنی است.

مثل غاری تاریک و طولانی که محل آن پنهان نیست. اما رفتن به درون آن جذاب نیست.

و چنین شده است که هیچ کس از درونش خبر ندارد.

همه‌ی آنها که به عمق این غار رفته‌اند، دیگر بیرون نیامده‌اند.

کسی هم نمی‌داند که این مسافران بازنگشته، آیا از ترس در تاریکی فلج شده‌اند یا اینکه در آن تاریکی هول‌ناک، چشم‌شان چنان به دنیا باز شده که دیگر دوست ندارند از غار بیرون بیایند و چشم‌شان دوباره، با فریب دروغین روشنایی خورشید آزار ببیند.

البته تمام مردم دنیا،‌ “بیرون مانده” یا “ناپدیدشده در غار” نیستند.

دسته‌ی سومی هم هستند که یکی دو گام در سیاهی غار پیش رفته‌ و از ترس بازگشته‌اند.

اینها عموماً به کاسبانی روایت‌گر تبدیل می‌شوند که برای مردم، خاطرات خود از آن غار نادیده را می‌گویند و با روایت بیم و امیدهای سفر نرفته در دل غار، داستان‌سرایی می‌کنند و کیمیاگرانه، کنجکاوی مردم بزدل را به سکه‌هایی برای تامین هزینه‌ی زندگی خویش تبدیل می‌کنند.

دنیا رازی ندارد.

محل غار را همه می‌دانند. اما جرات دیدن درونش نیست.

حقیقت هم از همین جنس است. هست. هر کسی هم که بخواهد، می‌تواند آن را ببیند.

اما، حقیقت، عموماً دوست نداشتنی است.

از میان همه‌ی حقیقت‌ها یکی هم این است که: همه چیز را نمی‌توان با هم داشت.

این حقیقتی نیست که فهم آن سخت باشد.

نقش این کلید گاوصندوق شادی و رضایت و موفقیت و قفل صندوقچه‌ی غم و نارضایتی و شکست، بر روی تک تک سلول‌های ما ثبت شده است.

بر روی تک تک سنگفرش‌های خیابان.

بر روی تک تک برگ درختان.

این حقیقت، در هر پدیده‌ای خود را به شکلی نمایان می‌کند:

همچنانکه هر زایشی، با مرگی نیز همراه است و هر ساختنی با ویران شدن.

همه، اینها را می‌دانیم. اما شاید دوست نداریم بدانیم.

دوست داریم دنیا، قانون دیگری داشته باشد.

چنین نیست که آنها که عمر را به جستجوی دائمی حقیقت می‌گذارند، حقیقت را ندانند یا نفهمند.

حقیقت تمام هستی را فرا گرفته است.

آنها به دنبال حقیقتی هستند که تلخ نباشد.

تمام تاریخ، داستان دو سلسله است.

سلسله‌ی آنها که حقیقتی را دیده‌اند و گفته‌اند و سلسله‌ی آنها که این حقیقت تلخ را نپسندیده‌اند و آن‌ها را سر بریده‌اند تا شاید کس دیگری بیاید و حقیقت شیرین‌تری بگوید.

این هم ظاهراً از همان حقیقت‌های تلخ پایان ناپذیر تاریخ است.

بگذریم.

طبق معمول، زیاد حاشیه رفتم.

می‌خواستم حرف دیگری بزنم که دیگر الان حوصله‌ی نوشتن‌ از آن نیست.

کوتاه می‌نویسم.

در حد چند سرفصل.

خوشحال می‌شوم اگر در این زمینه، ایده‌ای و اندیشه‌ای داشتید، برایم بنویسید.

چون خودم، هنوز به جمع‌بندی و درک کاملی از آنچه در ادامه می‌نویسم، نرسیده‌ام:

اندیشمند بودن

تاریخ، اندیشمندان زیادی را به خود دیده است.

اندیشمندان، از آن رو که می‌اندیشند، قاعدتاً چنان مطلوب مردم نیستند.

چون هنر مردم، نیندیشیدن است.

مردم می‌توانند هزار حیله بیابند تا بدون اندیشیدن و فشار آوردن به این اندام زائد خوش نشین در میانه‌ی سر، زندگی کنند و از نعمت حیات(!) لذت ببرند.

این مردم، همان‌هایی هستند که سالها پیش نوشته بودم: برای مغز، فقط وقتی پول می‌دهند که در بشقاب کله پاچه باشد!

مغزی که در سر است، به نظرشان خاصیتی ندارد و اگر هم بویی از کله‌ی استشمام کنند، بیش از آنکه بوی لذیذ کله پاچه باشد، طعم زننده‌ی قرمه سبزی است!

اندیشمندان در تاریخ، یا طعمه‌ی آتش بوده‌اند یا زیر آوار خاکستر. یا سنگ خورده‌اند یا سم. یا زخم شمشیر خورده‌اند یا زخم زبان.

سلبریتی بودن

چون قبلاً‌ نوشته‌ام تکرار نمی‌کنم.

مشهور است. همه او را می‌شناسند.

گاهی خودش هم نمی‌داند که چه شد که چنین شد!

مشاهیر قدیم، یا مشهور زاده می‌شدند (مثل شاهزاده‌ها) و یا با تلاش و تقلا مشهور می‌شدند (از چنگیز تا اسکندر. از سعدی تا حافظ).

اما امروز، به جای چند عامل بزرگ، میلیون‌ها خرده عامل دست به دست هم می‌دهند و من یا شما، مشهور می‌شویم.

کافی است سری به صفحه‌های چند میلیونی اینستاگرام و کانال‌های بزرگ تلگرام و صفحات بزرگ فیس بوک بیاندازید.

سلبریتی، نه شاهزاده است که خود را میراث خوار نجابت شاه بداند و نه حافظ است که به معجزه‌ی کلام سحرانگیز و طوطی صفتی خویش، ادعای ارتباط با استاد ازل کند!

سلبریتی به مردم بدهکار است.

مردم هم برایش هویتی نامشخص است.

در پایین نوشته‌هایش می‌نویسد: دوستتون دارم. مردم عزیز.

اما نمی‌دانی از چه کسی سخن می‌گوید.

در خیابان باید عینک بزند تا مردم عزیز او را نبینند.

مردم عزیز هم منتظرند تا او خرابکاری کنند و به او بخندند.

کافی است با بعضی از این سلبریتی هم قدم یا هم کلام باشید تا نگاه سرد آنها را که به خیل طرفداران خود خیره می‌شوند و دستی را که با عشق و محبت برای “هیچکس” تکان می‌دهند ببینید.

سلبریتی رابطه‌‌ای نامشخص با مردم دارد.

مردم غولی هزار سر هستند که هیچ سری از آن‌ها، سر اصلی نیست.

هم‌زمان که یک سر این غول، به تو لبخند می‌زند، سر دیگر،‌ شعله‌های آتش خشم خود را روانه‌‌ات می‌کند.

هزار سر بودن، با بی‌سر بودن تفاوتی ندارد. شاید تنها تفاوت این غول، پیچیده‌تر بودنش باشد.

به همین دلیل،‌ سلبریتی همیشه از مردم عزیز حرف می‌زند.

برای اینکه عدد ۲ یا ۵ را به یک شماره چند رقمی پیامک کنند، سر خم می‌کند و التماس می‌کند.

بعد هم از محل همین برنده شدن‌ها، پول در می‌آورد و می‌تواند از همین مردم فاصله بگیرد.

با ماشینی شیک. در ویلایی دور. یا در آن سوی آب‌ها جایی در میان مردمی که او را زیر نگاه‌های کنجکاو خود، در یک کافه یا رستوران، تکه تکه نمی‌کنند.

تا اینجا ماجرا سخت نیست.

می‌شود تا حدی آن را فهمید.

دشواری در دوران جدید آغاز می‌شود.

دوران تکنولوژی.

حالا نه راه اندیشمند بودن، چندان دور است و نه راه سلبریتی شدن.

هر کس به اندازه‌ی وسع و همت خویش، می‌تواند سلبریتی شود.

یکی هزار فالور دارد. دیگری صد هزار.

 یکی از سیاست می‌گوید و فحش می‌دهد. دیگری به نژاد آریایی می‌چسبد و نام قدیمی آبها را زنده می‌کند.

یکی در فیلمی که محتوایش را قبول ندارد، بازی می‌کند تا ثروتمندتر یا مشهورترشود.

آن دیگری کمی هم از یقه‌ی لباس و ارتفاع دامن هزینه می‌کند و به پله‌های بالاتر شهرت می‌رسد.

به هر حال، شیوه‌های سلبریتی شدن، چندان دشوار نیست.

اندیشمند شدن هم چندان سخت نیست.

اگر صدها سال قبل، باید ما‌ه‌ها بیابان نوردی می‌کردی تا اگرزنده ماندی، چشم در چشم حکیمی بنشینی و اگر او اراده کرد، به تو جمله‌ای از حکمت خویش بگوید، امروز هشتگ سخنان حکیمانه را سرچ می‌کنی و حکیمان، برای ظهور در صدر فهرست جستجو در موبایل تو، با یکدیگر به رقابت می‌پردازند.

ما عاشقان خدا و خرما هم، مثل همیشه، می‌کوشیم سلبریتی – حکیم باشیم.

چیزی شبیه زرافه.

شاید هم قورباغه.

موجودی دوزیست که هنوز تکلیفش با خودش هم مشخص نیست و می‌گویند خاصیتش این است که به بقای اکوسیستم برکه کمک می‌کند! همین!

کافی است مطالب بسیاری از سلبریتی ها را در شبکه‌های اجتماعی ببینید.

چهره‌ای زیبا و ادیت شده به همراه نقل قولی فلسفی و عمیق از یک فیلسوف.

امروز یکی را دیدم که عکس زیبای خودش را گذاشته بود با کپشنی از جملات سارتر.

کسی هم به او نگفته بود که دوست من، آنچه نقل کردی از کتاب استفراغ است که تازه به تهوع ترجمه شده که کمتر حال را به هم بزند.

تمام روح آن کتاب، با تمام روح تو در تضاد است. حتی با آن تصویری که از خودت انداخته‌ای.

بیننده با دیدن این ترکیب، ترک می‌خورد و دچار تردید اگزیستانیسیال می‌شود!

سلبریتی‌ها را از دیدگاه سیستم‌های پیچیده می‌فهمم. خرده رفتارهایی که در شکل کلان به شکل پدیده‌هایی بزرگ اما بی‌ریشه ظهور (Emerge) می‌کنند.

سلبریتی‌ها را از دیدگاه جامعه شناسان هم می‌فهمم. طبقه‌ای جدید که سومین نوع از موتورهای اشتهار را برگزیده‌اند.

سلبریتی‌ها از دید اقتصادی هم قابل درک هستند: ریسک پایین و نرخ سود بالا. خرده ابزارهایی برای مدیریت بهتر جریانهای اقتصادی و اجتماعی.

سلبریتی‌ها را از دید سیاسی هم می‌فهمم: شهرت بی خطر!

اما رابطه‌ی سلبریتی بودن و اندیشمند بودن را نمی‌فهمم.

چون یکی در مقابل مردم گردن کج می‌کند و به “مردمی” بودن خود افتخار می‌کند (یا باید بکند) و دیگری به مردم و شعور جمعیت (Crowd Wisdom) پشت می‌کند تا به بینش فردی دست پیدا کند.

اما تکنولوژی، دوست ندارد که صریحاً بگوید: سلبریتی بودن و اندیشمند بودن، جمع پذیر نیست.

تکنولوژی، دری سبز به بهشتی بزرگ را نشان می‌دهد که در آن، “سلبریتی – اندیشمندان”، در خلوت خود می‌اندیشند و در حضور جمع، لذت شهرت و خوشنامی‌ و اقبال عمومی را تجربه می‌کنند.

این هم آغوشی شهرت و اندیشه را، تاریخ تکذیب می‌کند.

چون هم شمردن را خوب می‌داند و هم، هنوز آن قدر پیر و فراموشکار نشده که سرنوشت هم آغوشی‌های قدیمی را به فراموشی بسپارد!

طولانی بودن این نوشته را ببخشید.

 

فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) کارآفرینی کسب و کار دیجیتال

ویژگی‌های انسان تحصیل‌کرده آموزش حرفه‌ای‌گری در محیط کار



30 نظر بر روی پست “اندیشمند بودن یا سلبریتی بودن؟ مسئله این است!

  • […] هایم بود، این یکی از مهم ترین درس هایی بود که از متمم و محمد رضا شعبانعلی آموختم، این که تنها زمانی که نداشتن هایت را انتخاب […]

  • […] پایان، شما به خواند مطلب اندیشمند بودن یا سلبریتی بودن؟ مسئله این است! از محمدرضا شعبانعلی دعوت می‌کنم و نقل‌قولی از او […]

  • علی طاعتی مرفه گفت:

    (سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
    وآنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد)

    قسمت: «نداشتن هایت را که انتخاب کردی
    داشتن ها ناگزیر به سراغت خواهند آمد»
    این قسمت برام مبهمه، لطفاً چندتا مثال بزنید.

  • شاهین سلیمانی گفت:

    معمولا شب ها و گاهی صبح های زود میام و یا شعبانعلی می خونم و گاهی متمم…اینکه چرا عضو متمم شدی وقتی درست و حسابی مشق ها را حل نمی کنی ، خودش معضلی است که نشان می دهد من از همان شاگردهای مدرسه ای هستم که قرار بود سوپور شوم…

    گاهی دوستانی بوده اند این روزها که بهم گفتن…شاهین روزنامه نویسی به جایی نمی رسه ..
    یه دوستی دارم که تو ایران مطلب می نویسه ، نخبه ی اقتصاد و سیاسی نیست که ازش مصاحبه نگرفته باشه ، اونم همین را می گفت …
    خیلی فکر می کردم که چی بنویسم و از چی بنویسم ، خداراشکر مشکلی که یک بای پولار نداره اینه که مغزش پر واژه و کلمات و موضوعات عجیب و غریبِ و البته احتمالا بر می گرده به کم کاری مغز پیشانی که قدرت قضاوت و آدم بودن را از ما ها گرفته و شدیم یک پارچه هیجان و مرض و اینها !…هر چند باز از خصوصیات آدمها مریض هنرمند اینه که شبیه بقیه نیستن اما استاد هستند گاهی به نوشتن چیزهایی که دیگران می گویندش : چرند ! مثل اون دو تا آقایی که کتاب چرندیات پست مدرن را نوشتن می گن چرا لکان تو مجموعه هاش اعداد حسابی نداره و از نگاه قوانین ریاضی این فرمول نویسی غلط ! جالبه ! آدمهای عقل کل به دیگران می گویند ” چرند ” در کشورهای خارج هم سکنی دارند !…
    باز افتادم تو بغل همین ایگو …داشتیم سعی می کنم ایگو را ولش کنم و متن خودکار ادامه بدم …همان چیزی که سورئالیست ها دوستش داشتند و فروید و یونگ تداعی آزاد صدایش می کردند…
    خاصیت متون محمدرضا این بود ( می بینید اینجا هم دارم برای دیگران می نویسم ! در این کشور گاهی لعنتی ، ما مجبوریم برای اینکه در جدل برنده شویم باید مخاطب را گویا متقاعد سازیم ! ) که همیشه مرا به تداعی نوشتن وا می داشت و یک روز خانومی از اصفهان اومد گفت :
    – نوشته هات مرا یاد چرت و پرت های ( یا چرندیات یا مزخرفات ) صادق میندازه !
    …..داشت فحشی بهم می داد که برای منی که فقط کتاب کاتیا را ازو خواندم و هیچ وقت جرات تمام کردن بوف کور را نداشتم ، چرا که دائما کابوس می دیدم ، جذاب بود …
    در دنیای مدرن ما ضد رمان داریم ، ضد سینما داریم ، ضد فرم داریم و …و جالب اساتیدی هستن که اگر پایش بیافتد استاد دیکتاتوری هستند و دیکتاتور در بیرون می جویند و یادشان می رود که خودشان دقیقا کجا ایستاده اند ….

    آره ازین می گفتم که بنویسم …اما چه بنویسم ؟ خواستم اسم کتابم را بذارم ” من یک آدم معمولی هستم ! ”
    قبلن ها که رویای آمریکایی دوست داشتم و رابینز می خواندم ، برام جالب بود موفق ! شدن …اما این روزها موفق شدن را نمی فهمم ! موفق … یعنی چه کسی ؟ مگر ما قالبی داریم که مانند موزیک ویدیو the wall پینک فلوید بتوانیم همه را از درون آن رد کنیم …خیلی از مفاهیم جک گویانِ عشق رویای آمریکایی را نمی فهمم….
    از استاد دانشگاهی که معلوم نیست چطوری وقتی مدرکش روانشناسی نیست و نا مرتبط است ، آسیب شناسی روانی در مقطع فوق لیسانس درس می دهد !تا همان ایشان که انسان دردمندی که شجاعانه مشغول پیگیری آنالیز ودرمانش در اتاق درمان است رابه دلیل خوب نشدن و اونطوری که ایشان می خواهند نشدن ! الاغ می خواند ! …خنده داری این کشور و سیستم دانشگاهش همین است …فهمیدم اگر فقط کمی دیگر مطالعه کنم ، می توانم دانشگاه های روانشناسی این کشور را به چالش بکشم ! از بس که متحجر و عقب مانده است و گویا به حکم بیشتر معتقد است تا تحقیقات علمی و نظریه ها و تفکر و دانشمندان ! ….
    درمانگر بالینی که از دانشگاه بیرون می آیند و به قول وزیر بهداشت ، یک ساعت کار بالینی نکرده اند و اصلا نمی دانند درمان چه هست ! ( چرا که ایشان اصلا در بهداشت روانی محض قرار دارند و حتی یک ساعت مشورت را با درمانگر را اصلا نیاز ندارند….)
    خنده ها و بازی ها و قصه ها بسیار است ….
    اینکه این ور استاد حکمش را صادر می کند ، استاد دانشگاه که دکتر هست ، اما روانشناس و روانپزشک نیست ! در حال درس دادن آسیب شناسی روانی است و البته به خودش درمانگر هم می گوید ! و البته باید به مردم احترام گذاشت … مردم سخنرانی ها و خاطره تعریف کنی های ایشان را دوست دارند ! … مردم دوست دارند وقتی ایشان می آید و در مکانی فرهنگی شروع می کند به فحش درمانی جمعیت و کلماتی مانند بی …س را به راحتی روانِ ی حضار می کند و البته خارج هم کمی درس خوانده گویا و تنها گواهش فقط خودش است ! من هم الان رئیس جمهور آمریکا هستم ، بروید ثابت کنید که نیستم ! …

    در این گیرو دار بیاییم از چه بگوییم ؟ …
    مدتی شروع کردیم به گفتن از بازی های قدرت و گاهی آنقدر رادیکال می گفتیم که گویا داریم استکبار پروری یاد می دهیم….اما خب …این مردم ! ( که نمی دونیم دقیقا چه کسانی هستند ) خیلی خوبن ! …
    این مردم خیلی خوبن ! چون که میشم مجری شون و برای دو ساعتی سرگرم شون می کنم ، حرف های و حکم های عجیب و غریب مرا ، در ارتباط رابطه عاطفی گرفته تا …. دوست دارند و اجرا می کنند…

    شاید هم شروع کردم برای رواشناسان بنویسم که پولدار شدن توی این کشور هیچ کاری نداره ! فقط سعی کنید مردم را شاد نگه دارید و طوری حکم بدهید تامردم باور کنند ، حقیقت ازلی و ابدی در دستان آنهاست !

    • شاهین عزیز.
      اخیراً در حال مطالعه‌ی کتابی هستم که دیوید استیونز نوشته است و عنوان آن The Devil’s Long Tail است.
      فکر می‌کنم ایده‌ی عنوان را از کتاب Long Tail کریس اندرسون الهام گرفته است. چنانکه محتوا هم به نوعی به همان مفهوم اشاره دارد.
      در این کتاب، نقش اینترنت و شبکه های مجازی در شکل گیری و توسعه و حمایت و افزایش اثربخشی شبکه های تروریستی و غیراخلاقی و ترویج بنیادگرایی و تروریسم تکفیری اشاره شده است.
      کاری به محتوای کتاب ندارم. مطلبی تخصصی است که برای کاربردهای عمومی قابل استفاده نیست.
      اما ساختار کتاب، ایده و پیام ارزشمندی دارد.
      تمام کتاب به دو بخش اصلی تقسیم شده: Supply Side و Demand Side
      در نیمی از بحث، در مورد سمت عرضه‌ی ماجرا صحبت می‌کند. تقریباً همان بحث‌هایی که همه شنیده‌ایم و می‌دانیم و می‌گوییم.
      نیمه‌ی دوم بحث، در مورد سمت تقاضا است. چیزی که کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد.
      سالها پیش هم نوشته بودم که جمع آوری زنان خیابانی یک شوخی است که از سوگیری شدید ذهنی ما خبر می‌دهد.
      چون تا مرد خیابانی نباشد، زن خیابانی کاری ندارد.
      بگذریم که توقفی کوتاه بر سر یک چهارراه، نشان می‌دهد که به ازاء هر زن خیابانی، لااقل ده مرد خیابانی وجود دارد!
      کاری ندارم که خود ماجرا هم در واقع پاک کردن صورت مسئله‌ای است که حداقل هزار برابر عمر قانون گذار آن قدمت دارد و ادعای بزرگی است که بگوییم این مسئله را می‌شناسیم و یا می‌فهمیم یا برایش راهکار داریم (اگر نگویم چنین ادعایی از سر جهل است!).
      البته من خوش بین هستم و فکر می‌کنم کسانی که پروژه‌ی زنان خیابانی را به مردان خیابانی ترجیح می‌دهند به خاطر سایز کوچک‌تر پروژه این کارها را کرده‌اند.
      می‌خواهم بگویم این “اساتید خیابانی” را که می‌بینی، زیاد حرص نخور.
      بیا بیشتر به این فکر کنیم که “مخاطب خیابانی” یا “دانشجوی خیابانی” از کجا می‌آید.
      همچنانکه قدیم هم در بحث خریدن مدرک، گفته بودم که من کسانی را که پول می‌دهند و مدرک می‌خرند و یکی دو ساله دکتر می‌شوند را مذمت نمی‌کنم.
      مذمت از آن کسانی است که چنین دکترهایی را مورد عزت و احترام قرار می‌دهند.
      چون اگر تقاضایی نبود،‌ عرضه‌ای هم نبود.
      پس اگر کسی مدرک می‌خرد، باید به تصمیمش به عنوان تصمیمی Rational و منطقی احترام گذاشت.
      چون “بازار” را خوب می‌شناسد.
      تنها نقدی که هست زحمت زیادی و صرف هزینه‌ی میلیونی برای خریدن این کاغذپاره هاست.
      وقتی “خریت مخاطب خیابانی” در حدی است که منتظر آن کاغذپاره هم نیست، حتی همین پول خرج کردن هم اشتباه است!

      پی نوشت: دقت داشته باشیم که من نمی‌گویم دنبال دکترهای واقعی برویم یا نرویم.
      اگر چه همیشه پیش فرضم در مورد کسانی که وقت زیادی برای یادگیری آکادمیک می‌گذارند این بوده که “قیمت تمام شده‌ی وقت آنها” کمی ارزان‌تر از دیگران است.
      حرفم این است که عزیز من. اگر نمی‌فهمی که دانش و درک و شعور کسی را چگونه ارزیابی باید کرد و فکر می‌کنی حداقل تحصیلات دانشگاهی می‌تواند یک Hint و نشانه باشد،‌ پس چرا حداقل همان نشانه‌ی نامربوط را به درستی ارزیابی و صحت سنجی نمی‌کنی؟
      یادم است کاپفرر زمانی می گفت: گاهی می‌توانید Brand را به عنوان Stupidity Tax یا مالیات نفهمی و حماقت در نظر بگیرید.
      یک عکاس خیلی حرفه‌ای، می‌داند که با صرف بودجه‌ی کم، می‌تواند عکس‌های عالی بگیرد.
      من که شعور عکاسی ندارم، بازی را با دوربین بیست میلیون تومانی نیکون یا Canon آغاز می‌کنم.
      فکر می‌کنم لابد این بهتر است. قیمتش و مارکش هم نشان می‌دهد.
      توجه به مدرک تحصیلی آن هم به این طرز مسخره آمیز (که ما آنقدر نمی‌فهمیم که بر اساس کلمات و دقت کلامی فرد، نگاه تحقیقی او، تا چه حد با متودولوژی علوم آشناست) نوعی مالیات حماقت است.
      دوست من.
      این ملت مالیات گریز دو دفتره، یک جا مالیات می‌دهند و می‌گیرند.
      به من و تو چه! 😉

  • عبداله گفت:

    سلام محمدرضاجان،از اینکه بلند بلند فکرکردنت را برایمان می نویسی ممنون. عزیزم بهتر از من می دانی که راه تغییر مسیری کند و درد آور است.من در زندگی ام فهمیده ام که اگر به قهرمان دل ببندم ، زندگی ام ول معطل است.من از تو نمی خواهم که بت و قهرمان من باشی و از دوستانی که اینگونه به تو نگاه میکنند درخواست دارم که تجدید نظر کنند.چه در این روش برخورد ، اول خودشان ضربه می خورند و دوم کلیه فشارها به روی محمدرضا منتقل می شود و اینگونه می شود که محمدرضا همچون درد دل هایی با ما بکند.از اینکه کندی رشد من تو را ناامید کرده و مجبور می شوی چند باره و چند باره مفهومی یکسان را در قالب های گوناگون بیان کنی متاسفم.از اینکه این کندی باعث بسته شدن پر و بال ات شده متاسفم. دیروز رفیقی می گفت که چرا مدتی است کامنت نمی گذاری؟ این از کم کاری من است. با هر توجیه و تفسیری که داشته باشم ، مقصرم.
    چه تعداد از ما گام های سی گانه محمدرضا را واقعا اجرا کرد و الان می گوییم که چرا کامل نبود. چقدر صرفا روزنامه وار گام های انتشار یافته را خواندیم ؟ چقدر سعی کردیم عملی شان کنیم؟ مگر آنها گام های عملی برای اجرا شدن نبودند؟ گام هایی که به صورت عصاره برایمان در لیوان ریخته شده است. هنوز هم دیر نیست. ولی برای همیشه برای شروع فرصت نخواهم داشت.

  • طاهره گفت:

    اول از همه اینکه: امیدوارم روزی نیاد که روزنوشته‌ها رو باز کنم و با چنین صفحه‌ای روبه رو بشم.
    البته همونطور که خودتون هم اشاره کردید این زائد و تکراری نوشتن شما رو اذیت می‌کنه ولی باور کنید که برای من مخاطب هر بار شنیدن این حرف‌ها، تازگی و طراوت خودش رو داره.
    شاید بهتر باشه به جای اینکه ازتون تقاضای نوشتن چندباره موضوعی رو داشته باشم، برم و همون نوشته‌های قدیمی‌تر رو دوباره مرور کنم و سعی کنم به همون‌ها جامه عمل بپوشونم.
    نمی دونم چه دردی که این روزها گریبان منو گرفته؛ اینکه هر روز دنبال یک حرف تازه هستم. شاید هم دارم از حقیقتی به ظاهر تلخ فرار می‌کنم ولی خودم نمی‌خوام اینو قبول کنم.
    دوم اینکه: جمله “همچنانکه هر زایشی، با مرگی نیز همراه است و هر ساختنی با ویران شدن.” بدجوری منو یاد این جملات از کتاب “ملت عشق” انداخت:
    “برای همه ما زندگی رشته‌ای از تولدها و مرگ‌هاست.
    آغازها و پایان‌ها.
    برای تولد لحظه‌ای باید لحظه پیش از آن بمیرد.
    همانطور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود.”
    و این جمله: “همه، اینها را می‌دانیم اما شاید دوست نداریم بدانیم.” رو برای خودم این جوری ترجمه کردم:
    “همه اینها رو می‌دونم و دوست دارم هم بدونم، اما شاید دوست ندارم به آن عمل کنم.”
    و این برای من تداعی‌کننده همون نظریه مورد حمایت در مقابل نظریه‌ مورد استفاده کریس آرگیس بود.

  • عادله جعفری گفت:

    سلام.خوشحالم که تونستم کد دریافت کنم

  • رسول فتح پور گفت:

    من فكر مي كنم كه كساني كه همزمان هر دو را مي خواهند فرصتي براي فكر كردن به تركيب عجيب و پردردسر “سلبریتی – اندیشمندان” ندارند زيرا يك طرف تركيب مي خواهد در آرامش كامل به هدفها نزديك شود و ديگري با هياهو . يكي عزت نفس را ارج مي نهد و مي فهمد و ديگري از عزت نفس خود خرج مي كند تا پيشرفت سريع تري داشته باشد .

  • رضا سبحاني گفت:

    سلام محمدرضاي عزيز
    قسمت اول حرف هات خيلي من رو به فكر كردن واداشت. اينكه كجاي زندگيمون رو بايد حذف كنيم تا چيزهاي جديدي بدست بياريم. تعبير غار تاريك و بلند رو دوست داشتم. عين واقعيته و خوب در ذهن ميمونه. اوني كه شجاعت تصميم گيري در خصوص حذف كردن بخش هايي از زندگيش رو داره، ميتونه به باز شدن درهاي بهبود زندگي و پيشرفت اميدوار باشه. خيلي از ماها اين حرف هارو بارها ازت شنيديم و قبول هم داريم، اما چرا عمليشون نميكنيم!

  • پاسخ دادن به شاهین سلیمانی لغو پاسخ(مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    پاسخ دادن به شاهین سلیمانی لغو پاسخ

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser