پیشنوشت: امیرمحمد قربانی زیر مطلبی که با عنوان معیارهای انتخاب شغل نوشته بودم، دربارهی معیارهای انتخاب رشته صحبت کرده بود.
البته نه انتخاب رشته دانشگاهی؛ بلکه انتخاب رشته برای مطالعه و یادگیری تخصصی و به نوعی فرو رفتن در یک رشتهی تخصصی و فرا رفتن از متخصصان دیگر آن حوزه.
در این زمینه حرفهای بسیاری میتوان زد و من هم اینجا و آنجا، پراکندهگوییهایی در اینباره داشتهام. بنابراین بخشهایی از این حرفها، تکرار حرفهای پیشین من – حداکثر به بیانی تازه – محسوب میشوند.
ضمناً آنچه در اینجا مینویسم، مقدمهای است بر حرفهای دیگری که در آینده، حول این موضوع مطرح خواهم کرد.
اصل مطلب: حرفهایی که در اینجا میزنم، یک چارچوب علمیِ مُتقَن و استوار ندارد و صرفاً تصویری است که با بررسی دوستان و آشنایان و دانشجویان دور و نزدیک، در ذهنم نقش بسته است.
پس آن را در حدِ روایتی از تجربهی فردیام بخوانید و نه چیزی بیشتر.
طی این سالها که شاید با هزاران نفر «متخصص» و «علاقهمند به یادگیری تخصصی» و «مدعی تخصص» و مانند اینها سر و کار داشتهام، به نتیجه رسیدهام که آنها را در ذهن خودم بر اساس یک دستهبندی پنجگانه بررسی و طبقهبندی کنم.
این مطلب را صرفاً برای معرفی آن دستهبندی مینویسم تا زبان مشترکی برای بحثهای آتیمان شکل بگیرد.
مرحلهی اول: ادعای تخصص
نخستین مرحلهای که در بسیاری از افراد، از جمله در برخی متممیهای خودمان دیدهام، ادعای تخصص است.
در اینجا ادعای تخصص، چیزی شبیه عادتِ نادرست ما در زمان ورود به دانشگاه است. بسیاری از خانوادهها عادت دارند در نخستین روز اعلام نتایج کنکور – حتی قبل از اینکه فرزند دلبندشان سر در دانشگاه را زیارت کند – فرزند خود را دکتر و مهندس و وکیل و معمار صدا کنند.
به زبان خوشبینانه میتوان گفت، نگاه عارفانهای به دانشگاه، در میان عدهای از مردم ما وجود دارد و میگویند: مسیر و مقصد یکی است. پس نخستین روز درس خواندن در دانشکدهی مهندسی، ما را مهندس میکند.
همین نگرش در انتخاب زمینهی تخصصی (موضوع بحث ما) هم وجود دارد.
یک نفر تصمیم میگیرد که دیجیتال مارکتینگ یاد بگیرد و بالای سایت و اینستاگرام خود مینویسد: دیجیتال مارکتر.
دیگری مینویسد مذاکره؛ آن دیگری استراتژی محتوا یا شاید مدل کسب و کار؛ یکی مدیریت زمان و دیگری انضباط شخصی.
من این مرحله را ادعای معصومانه یا ادعای خوشبینانه مینامم. چون به نظرم کسانی که چنین ادعاهایی را مطرح میکنند، اغلب، نیت سوء ندارند. آنها واقعاً فکر کردهاند که با یک هفته یا یک ماه یا یک سال مطالعه و مثلاً خواندن ده یا بیست کتاب، میتوانند ادعای تخصص کنند.
در عمل همان وقت را هم پیدا نمیکنند و مسئله در حد دو سه ماه تلاش و خواندن دو سه کتاب فیصله پیدا میکند (به مایکل فریزه فکر کنید که سی سال است فقط روی ابتکار عمل کار میکند. موضوعی که ما ارزش آن را در حد سی دقیقه هم نمیبینیم).
این مرحله معمولاً با پرکاریِ متورم (و نه پرکاری مولد) هم همراه میشود. منظورم از پرکاری متورم (Inflated) این است که هر روز یک خروجی تازه در میآید: هر روز پست و استوری اینستاگرام، هر روز مقاله، هر روز مطلب، هر روز کتاب، هر روز کلاس، هر روز سمینار.
خروجی بیشتر از ورودی است و طبیعتاً کیفیت، ثابت میماند یا نزول میکند. همین روند باعث میشود که به تدریج، اطرافیان و مخاطبان هوشمندتر، متوجه شوند که با یک «طبل تهی» روبرو هستند.
بعضیها تا پایان عمر در همین مرحله باقی میمانند. خصوصاً اگر قرار نباشد از آن تخصص، کسب درآمد کنند و آن را صرفاً برای ارتقاء جایگاه اجتماعی خود بخواهند (بالاخره برای مهمانیها و اینستاگرام و گپزدنهای داخل جلسات، حرف زدن از یک حوزهی تخصصی، شیک و مجلسی محسوب میشود).
اما اگر کسی برنامهای برای کسب درآمد از رشتهی تخصصی داشته باشد، به تدریج میبیند که حرفها و ادعاهایش خریدار ندارد. حداقل آنقدر خریدار ندارد که بتواند از طریق آن امرار معاش کند یا بر رویاهایی که از ابتدا در سر داشته، جامهی عمل بپوشاند.
مرحلهی دوم: سرگردانی و جستجوی رشتهی تخصصی
اگر کسی این شانس یا جرأت یا هوشمندی را داشته باشد که از مرحلهی اول عبور کند، وارد مرحلهی دوم میشود که میتوان آن را سرگردانی نامید.
هر روز به دنبال یک رشتهی جدید است. کتابخانهاش از کتابهای متنوع پر میشود. یک هفته با “این” است و هفتهی دیگر با “آن”.
یک روز میگوید به داستاننویسی علاقهمند است و روز دیگر، میخواهد محقق حوزهی تکنولوژی بشود. دیگر روزی هم از راه میرسد که از رویایش برای تبدیل شدن به مشاور کارآفرینی و توسعهی کسب و کار حرف بزند.
این بار دیگر ادعایش تخصص نیست؛ چرا که پیش از این دیده که آن ادعا گزاف است. بلکه ادعایش «علاقه به یادگیری» و «آموختن» است.
من فکر میکنم این دوره را باید یکی از ارزشمندترین دورهها دانست و نباید بکوشیم شتابزده از آن عبور کنیم.
خصوصاً اکنون که فاصلهی «دانش» و «دانشگاه» لحظه به لحظه بیشتر میشود و بسیاری از رشتههای تخصصی، جایی در دانشگاه ندارند و یا اگر دارند، اساتید در خور و شایسته، کمیاب و چهبسا نایاب شدهاند، چارهای نیست که ما رشتههای مختلف و گزینههای موجود برای متخصصشدن را در همین سرگردانیها و پرسهزدنها و پراکندهخوانیها جستجو کنیم.
مرحلهی سوم: انتخاب رشته و جنگ بر سر قلمرو
مرحلهی دوم هم میتواند مقیمهای دائمی داشته باشد.
اما افرادی هم هستند که از آن مرحله عبور میکنند و رشتهی تخصصی مورد علاقهشان را انتخاب میکنند.
این دسته از افراد، مصمم هستند که در این رشتهی تخصصی بمانند و زندگیشان را با آن گره بزنند. پس وارد همان بازی غریزی میشویم که همهی حیوانات در آن متخصص هستند: قلمروسازی یا به تعبیری جنگ بر سر قلمرو (Turf War).
حالا حساس میشوند که چه رقیبانی دارند. از هر وقت و فرصتی برای نقد مستقیم و غیرمستقیم آنها و اعلام اینکه «من تفاوت دارم» استفاده میکنند.
به استراتژیهای موجود برای تمایز و روشهای توصیهشده برای توسعهی #برند شخصی فکر میکنند.
مرحلهی چهارم: یادگیری خاموش
افراد بسیاری تا پایان عمر در مرحلهی سوم میمانند.
پستهای اینستاگرامی، سخنرانیهای سمینارها و نوشتههای وبلاگشان، سرشار از تلاشهایی است که برای اثبات خود و انکار دیگران به خرج میدهند.
این افراد الزاماً کمسواد و کمتخصص نیستند. گاهی روحیهی رقابتی باعث میشود که ما نتوانیم از این مرحله عبور کنیم و در آن بمانیم.
در برخی رشتهها، کسانی را میشناسم که جزو سه نفر اول کشورمان محسوب میشوند، اما همچنان وقتشان برای نقد و انکار کسانی که نفر دهم و بیستم و چهلم هم نیستند، گرفته میشود.
اما به فرض که از این مرحله عبور کنیم، وارد مرحلهای میشویم که آن را یادگیری خاموش مینامم.
در اینجا فرد به نتیجه میرسد که دنیای علم و دانش و تخصص، گستردهتر از این است که نیاز به دعوا و بحث و جنجال باشد. ضمن اینکه این دنیا پیوسته در حال انبساط است و حتی اگر هیچ جایی پیدا نکردی، میتوانی یک سرزمین تازه را خلق و سپس فتح کنی.
چنین افرادی کم کم متوجه میشوند که محدودیت اصلی در قلمرو فعالیت نیست، بلکه در عمر و زمان است. بنابراین به مطالعه و یادگیری و توسعهی دانش خود، مشتاقتر (و شاید حریص) میشوند و فارغ از غوغای رقابت، به قول ولتر، به شخم زدن زمین خود مشغول میشوند.
مرحلهی پنجم: کمک به رشد دیگران و گسترش علم
شاید بتوان مرحلهی پنجمی را هم تصور کرد.
وقتی که فرد، احساس میکند منزلگاههای بسیاری را در مسیر طی کرده. جامعه او را متخصص میداند. بخشی از برنامهاش به رشد و یادگیری و مطالعه و تحقیق اختصاص پیدا کرده. با تخصصش هم میتواند امرار معاش کند و حتی ظرفیت آزاد هم دارد (یعنی با کمتر از ۳۰ روز تلاش در ماه، میتواند هزینهی ۳۰ روز زندگی با استانداردهای مطلوب خود را به دست بیاورد).
در چنین حالتی، ممکن است به نتیجه برسد که میل دارد بخشی از باقیماندهی ظرفیت خود را به راهنمایی دیگران اختصاص داده و آن را برای توسعهی حوزهی تخصصیاش صرف کند (کمک به کسانی که در آینده جای یک متخصص را میگیرند، کمک به توسعهی آن رشتهی تخصصی محسوب میشود).
من این اصطلاح لوس انگلیسی را دوست ندارم، اما این حرف، همان چیزی است که معمولاً آن را به شکل give back to the society بیان میکنند. یعنی زمانی که فرد احساس میکند باید بخشی از دستاوردهای خود را به بستری که در آن رشد کرده و آموخته، یا جامعهای که نیازمند تخصص اوست، باز گرداند.
پینوشت: هنگام نوشتن این متن، سه کلمه که خانم کارول پیرسون زیاد به کار میبرد، بارها از ذهنم گذشت: Warrior / Altruist / Wanderer. بیاحترامی بود اگر نامی از او نمیبردم.
ادامهی این بحث را میتوانید در مطلبی که تحت عنوان سه الگو برای انتخاب رشته تخصصی (MTV) نوشته شده بخوانید.
[…] دانشگاهی و رشتۀ کاری؟ راه اشتباه […]
سلام محمدرضای عزیز. وقتت بخیر.
واقعا ممنونم که وقت گذاشتی و به سوالم جواب دادی و بسیار خوشحالم که میخوای این نوشته رو ادامه بدی.
اتفاقا چند ساعت قبل از دیدن این نوشتهات، مقالهای رو در New England Journal of Medicine داشتم میخوندم با عنوان:
Specialization, Subspecialization, and Subsubspecialization in Internal Medicine
داشتم به این فکر میکردم که چه میشود این همه عناوین فوق تخصصی و Fellowship در پزشکی شکل گرفته و ارتباط شغل و رشتهی تخصصی چگونه میتواند باشد. به این فکر میکردم چه اتفاقی میافتد که شغلها از دل تخصصها بیرون میآیند و این فرایند چگونه است. خودت هم اینگونه توصیفش کردی که فرد بخواهد از رشتهی تخصصیاش کسب درآمد بکند.
اینگونه که در مقاله گفته شده بود، خود افرادی که در رشتهای تخصصی عمیق میشوند، درخواست این موضوع را به بورد ادامه میدهند:
All the proposals for new subspecialties have come to the board initially from specialty societies, often with support from patient groups
فکر میکنم که من در مرحلهی دوم به سر میبرم. راستش حتی از دانشگاه چند ماه مرخصی گرفتم که بیشتر بتوانم به این موضوع و یکی دو موضوع دیگر فکر بکنم. به نظرم میرسید که دارم با سرعت زیاد (البته در مسیرهای مختلف) و بدون جهت و نامتمرکز پیش میروم و وقتش هست که قدمی در راستای تمرکز بردارم.
باز هم ممنونم به خاطر نوشتهات.
تا بهزودی.
پینوشت:
NEJM از مجلاتی هست که واقعا دوستش دارم و به شکل منظم چک میکنم و بعضی از مقالاتش رو میخونم. از سال ۱۸۱۲ شروع به کار کرده و از لحاظ Evidence-Based بودن، یکی از معتبرترین مجلات پزشکی هست.
قسمتهای مختلفی داره و به نظرم بعضی از مقالاتی که با عنوان Frontiers in Medicine داره برات جالب باشه.
یه ویژگی خوبش اینه که با عضویت ساده میشه در هر ماه سه تا از مقالات رو Free دریافت کرد.
سلام، محمدرضای عزیز و همه دوستان، روزگارتون به خیر و شادی.
ممنونم بحث قشنگ و موثری رو باز کردین. خیلی سعی کردم بفهمم بعضیا مثل خودم رو کجای این دسته بندی که به نظرم خیلی ملموس و واقعیه میشه جا داد.
اینو میدونم که علاقمندی به دانستن رو داشتم، جستجو کردم، پراکنده خوانی و نتیجتا کم و پراکنده دانی و سایر مصایبی که بر سر همچی آدمی نازل میشه. پیش خود ادعا نداشتم. گاهی ژست بعضی زمینه ها رو گرفتم ولی خودم رو گول نزدم که من میدونم. اما بیشتر به نظرم میرسه در انتخاب رشته س که بلاتکلیفم. و بدتر از اون در اجرا و عمل و پرداخت هزینه (زحمت لازم برای به دست آوردن تخصص) هست که مساله دارم. انگار دیگه قرار نیست توی چیزی متخصص بشم. چون اونجور که باید بند چیزی نیستم. هرچند مجموع زمانی که صرف برخی موضوعات کردم قابل توجه و در حد اخذ مدرک بوده ولی انسجام نداشته و تمرین نشده و ذهنی باقی مونده. امروز با این مطلب خواسته ها و تلاشهای چندساله اخیرم یادم اومد و میبینم چندساله که یک Wanderer باقی موندم. کاش درمانگاهی بود که آدمهای پرکار ولی بی حاصل رو درمان میکرد.
پ.ن. قطعا تجربه کردن فضاهای متنوع تجربه هایی کم عمق به من داده اما اون سرگردانی که ندونی به کدوم سرزمین تعلق داری سنگینه.