پیش نوشت: مطلبی که در اینجا مطرح میکنم، نه تازه است و نه پیچیده. ضمن اینکه همهی ما به شکلهای مختلف با آن برخورد کردهایم. اما صرفاً به علت اهمیت آن، و نیز اینکه مصداقهای متعددی از آن را طی ماههای گذشته مشاهده و تجربه کردم، گفتم شاید بد نباشد در اینجا به آن اشاره کنم تا کمی بیشتر به آن فکر کنیم.
پشتکار خوب است
پشتکار یا همان Persistence (یا به قول عربزبانها: اصرار) ، صفت مثبتی است که همهی ما دربارهاش بسیار شنیده و خوانده و نوشتهایم.
بعید میدانم بتوان فرد موفق و رشدیافتهای را پیدا کرد که نقش پشتکار را در موقعیت و جایگاه و دستاوردهایش، کوچک و کماهمیت بشمارد.
تصویر کسی که مدام میبازد و زمین میخورد و دوباره برمیخیزد و ادامه میدهد، بخشی از تصویر ذهنی ما از کارآفرینان و قهرمانهای بزرگ کسب و کار است.
کارتون زیر هم که هر از چندگاهی، در وب و شبکه های اجتماعی دستبهدست میشود و همهی ما بارها آن را دیدهایم، به همین نکته اشاره دارد:
این کارتون، ما را بر آن میدارد که برای فرد ناامیدشده در پایین تصویر، متأسف شویم و با خود بگوییم ای کاش، چند ضربهی دیگر هم بر دیوار روبروی خود میکوفت، تا همهی توانی که تا این نقطه صرف کرده، بیحاصل و عقیم نماند.
اصرار بر مسیر نادرست، نادرست است
این گزاره هم، به اندازهی گزارهی قبل واضح است.
حاصل ترکیب گزارهی واضح اول و گزارهی واضح دوم، گزارهی واضح سومی میشود که زمانی در دیرآموختهها نوشتم:
«هوشمندی، به تلاش دائمی کورکورانه نیست؛ گاهی هوشمندی به تشخیص لحظهی مناسب قطع کردن تلاش است.»
یک بار هم دربارهی این جمله، مطلبی تحت عنوان هنر متوقف شدن نوشتم که احتمالاً خواندهاید و بهخاطر دارید.
دربارهی پشتکار کور
به این مثالهای فرضی توجه کنید:
مثال اول – نوسازی منازل مسکونی
من تصمیم میگیرم در زمینهی کارهای پروژهای مربوط به نوسازی و بازسازی منازل مسکونی فعالیت کنم. پروژهی اول من منفی میشود. پروژهی دوم هم، زیانده میشود. اما با خود میگویم نباید رها کنم. ادامه میدهم و از تجربیات قبلی درس میگیرم. روزی برای همه خواهم گفت که پنج پروژهی اول، زیانده بود، اما من انگیزهام را از دست ندادم و ادامه دادم تا به موفقیتهای فعلی رسیدم.
مثال دوم – فعالیت در شبکههای اجتماعی
در یکی از شبکههای اجتماعی، مثلاً اینستاگرام یا مرحوم تلگرام فعالیت میکنم. عدهای هم اکانت یا کانال من را دنبال میکنند. تعداد در حدی میشود که به ذهنم میرسد یک سمینار آموزشی برگزار کنم و از این سرمایهی دیجیتال (مخاطبان کانال یا اکانت اینستاگرام) استفاده کنم. سالن میگیرم و تلاش میکنم و نهایتاً مثلاً از یازده کیلو مخاطب، ۱۰ یا ۱۲ گرم حاضر میشوند در سمینار حاضر شوند. با خود میگویم، مردم هنوز از این حرکت ارزشمند فرهنگی من مطلع نشدهاند. پس ادامه میدهم (چند مورد لایو اینستاگرام اساتید مدیریت، روانشناسی و کسب و کار را با یک نفر مخاطب دیدهاید؟).
همین چند هفته پیش، چهارمین سمینار سالانهی ….، در سالنی دویست نفری برگزار شد و باز هم مانند سالهای قبل، ۱۵ نفر آمدند که اگر مسئول محترم نظافت را هم – که به زور روی صندلی نشاندند – بشمارید و مجری را هم جمع بزنید، به عدد ۱۷ میرسید. به شوخی به دوستم میگفتم اگر مجلس روضهخوانی بود، به سبک مداحها میگفتی: مجلس بیریااست، اما سمینار سالانه با کارکرد اقتصادی را نمیتوانی با چنین واژههایی توصیف کنی.
مثال سوم – وبلاگ نویسی تجاری
تصمیم میگیرم وبلاگ بنویسم و این نوشتهها را، نه برای پرکردن اوقات فراغت، بلکه با این هدف مینویسم که روزی بتوانند منفعت مالی و اقتصادی برایم ایجاد کنند (مستقیم یا غیرمستقیم). پنج سال وبلاگ مینویسم و هنوز تنها مخاطبش خودم هستم یا دوستانی که به زور به آنها زنگ میزنم که بیایید و پست آخرم را بخوانید. اما با خود میگویم اشکال ندارد، بیشتر ادامه میدهم تا نتیجه بگیرم.
مثال چهارم – فروش خدمات بیمه
دفتر نمایندگی بیمه تأسیس میکنم و سال اول و دوم، هنوز سربهسر نشدهام. با خود میگویم اشکال ندارد الان نباید این کار را رها کنم. ادامه میدهم و با پشتکار خود بالاخره به موفقیت میرسم.
ویژگی همهی این مثالها در این است که من میترسم نقطهای که کار را رها میکنم، دقیقاً همان نیم متری الماسها باشد و تنها با چند کلنگ دیگر، بتوانم به دستاورد ارزشمند و مطلوب خود، برسم.
شاخصهای موفقیت حداقلی
آنچه تا اینجا گفتم را، بارها و بارها به بیانهای مختلف گفته و نوشتهام. اما اینها را دوباره گفتم تا بتوانم بر اهمیت شاخصهای موفقیت حداقلی تأکید کنم.
یک کار دشوار این است که نقطهای را پیدا کنم که هم به اندازهی کافی مرا به تلاش و پشتکار ترغیب کند و هم باعث نشود که کورکورانه تمام تلاش و توان خود را در یک چاه بینتیجه بریزم و بسوزانم.
فکر میکنم شاخص موفقیت حداقلی بتواند در این زمینه بسیار مفید باشد. شاخص موفقیت حداقلی، هدف مطلوب نیست؛ بلکه نقطهی رها کردن فعالیت است (چیزی شبیه نقطهی ترک مذاکره).
به عنوان مثال، به مورد پروژهی بازسازی منازل که در بالا اشاره کردم فکر کنید. هدف مطلوب ممکن است ۳۰٪ سود برای پروژهای سه ماهه باشد. اما شاخص موفقیت حداقلی میتواند منفی ۱۰٪ باشد. یعنی اگر ۵۰ میلیون تومان از کارفرما گرفتم و الان ۵۵ میلیون هزینه کردهام، میتوانم به عنوان اولین پروژه، آن را موفق در نظر بگیرم.
یا اینکه اگر ۱۰۰ هزار نفر فالوئر در اینستاگرام دارم و برآوردم این است که با آنها میتوان یک کلاس ۵۰ نفری تشکیل داد (نقطهی مطلوب)، حضور ۱۵ نفر را شاخص موفقیت حداقلی در نظر بگیرم.
برای تعیین این شاخص باید – حداقل – دو کار انجام دهیم:
- مراجعه به متخصص و افراد مجرب: اولین کار این است که به سراغ فردی متخصص و مجرب برویم. فردی که بتواند وضعیت را واقعبینانه ارزیابی کند و به ما کمک کند تا شاخص موفقیت حداقلی را برآورد کنیم. این فرد، باید آنقدر تجربه داشته باشد که معنی تلاشهای اول و تلاشهای حرفهای را بفهمد و انتظار ما را بالا نبرد. از سوی دیگر، نباید از جنس واعظان موفقیت باشد، آنهایی که میگویند اگر هیچ دستاوردی هم نداشتی، همین که به کائنات تمایل خود را نشان دادهای، بالاخره هستی با تو همراه خواهد شد.
- تعدیل بر اساس انتظارات شخصی: کار مهم دیگر این است که حرف فرد متخصص را بر اساس انتظارات خود، تعدیل کنیم (افزایش یا کاهش دهیم). همیشه ما مفروضاتی داریم که دیگران از آن آگاه نیستند. بنابراین، ممکن است شما به چیزی کمتر از انتظار متعارف راضی شوید، یا اینکه انتظاری فراتر از حد متعارف داشته باشید. اما مهم است که این شاخصها را جایی ثبت کنید.
دقت داشته باشید که اگر از ابتدا شاخص را تعیین نکنیم و تلاش را آغاز کنیم، مغزمان – که در توجیهسازی از هر کار دیگری قدرتمندتر است – قانعمان خواهد کرد که دستاورد حاصل شده، با توجه به جمیع شرایط و اوضاع و احوال، قابل قبول و پذیرش است.
به همین علت است که همهی فعالان حرفهای بورس و فارکس، عادت دارند که سقف و کف سود و زیان را پیش از ورود به معامله تعیین میکنند و نه پس از آن.
اصلاح بنیادی یا بهبود فعالیت فعلی
اگر به شاخص موفقیت حداقلی رسیدیم، اما با هدف مطلوب، فاصلهی قابلتوجهی داشتیم، چه باید بکنیم؟ احتمالاً با بهبود بخشهای مختلف، میکوشیم تا از کف انتظار فاصله گرفته و به هدف مطلوب خود نزدیک شویم.
اما اگر به شاخص موفقیت حداقلی نرسیدیم، دو گزینه داریم:
- رها کردن کامل هدف و پیگیری هدفهای دیگر
- تغییر بنیادی (فاندامنتال) در شیوهی عملکرد
صفت بنیادی بودن برای تغییر بسیار مهم است. آن دوست من که امسال چهارمین سالانهی … را با ۱۷ نفر (بخوانید: ۱۵+۲) برگزار میکند، نباید فکر کند که دفعهی بعد با تغییر دادن چند سخنران یا تبلیغ دادن به چند اینفلوئنسر متفاوت (به قول خودش: افراد انفولئنسر تَر) میتواند مسئله را حل کند. تغییر تیم اجرایی هم، یک تغییر بنیادی نیست. اینها همه از جنس بهبود فرایند فعلی هستند و زمانی مفیدند که شاخصهای موفقیت حداقلی را کسب کرده باشم.
دوستی یک بار میگفت: به نظر تو، تغییر بنیادی در این پروژه چیست؟ گفتم راستش را بخواهی: تغییرِ مدیر پروژه (یعنی تو). این کار را باید کس دیگری انجام میداد تا موفق شود. در این پروژهی خاص، هر تغییری کمتر از این بنیادی محسوب نمیشود.
خلاصه اینکه طی این چند ماه، با کنار هم قرار دادن نزدیک به ده مورد تجربه در اطرافم، به نتیجه رسیدم که درد پشتکار کور برای جامعهی ما، بیشتر از درد تنبلی و بیکاری است و البته امید به اصلاحش هم بیشتر. چرا که راهانداختن تنبل به فعالیت، کاری بس دشوار است، اما قانع کردن کسی که هماکنون در حال تلاش است برای تغییر جهتِ صرف انرژی، هنوز میتواند اثربخش باشد.
جمعبندی کوتاه
کل این حرف، تکراری بود و جمعبندی حرف تکراری، کارکرد چندانی ندارد. اما خواستم بگویم که ایکاش، شاخص موفقیت حداقلی به بخشی از گفتگوهای ما و دوستانمان تبدیل شود. هر کدام میخواهیم کاری انجام دهیم با دوستان خود همفکری کنیم و از دیگران هم مشورت بگیریم و پاسخ این دو سوال را بیابیم:
- شاخصهای موفقیت حداقلی در کاری که انجام میدهم چیست؟
- این شاخصها را چه زمانی باید بسنجم؟ (چند روز یا ماه یا سال بعد؟ بعد از چندمین تلاش؟)
[…] که این کار را در فازهای متفاوت انجام خواهم داد. برایش شاخصهای موفقیت حداقلی مشخص کردهام که در بازههای زمانی سه تا یک سال، اگر […]
سلام آقای شعبانعلی
می خواستم اگر امکان دارد شاخص هایی را برای انتخاب شغل و ورود به بازار کار بفرمایید.
البته مطالب وبلاگ شما را کم و بیش مطالعه کرده ام و نظراتتان را در مورد انتخاب شغل دولتی و یا خصوصی و همچنین نفروختن رویاهایمان به قیمت حقوقی که می گیریم خوانده ام.
خیلی خوشحال خواهم شد حرف های شما را در این زمینه بخوانم.
چقدر خوشحالم زمانی که این مطلب را خواندم
چند مورد از توقف این پشتکار کور را در خودم دیدم.
جملهای هست که من با آن زندگی میکنم و به توقف پشتکار هم مربوط است.
از فیلم دربارهی الی
« یک پایان تلخ بهتر است از یک تلخی بیپایان»
کاملا موافقم که اصرار بر یک اشتباه، اشتباهِ بزرگتری است
جالب است که من بیاینکه آگاهانه حرکت کرده باشم
ناخودآگاه این شاخص «موفقیت حداقلی» را همواره در ذهنم داشتهام.
مثلا در بیرون دادن کتاب شعرم به موفقیت حداقلی رسیدم
در زمینهی زدن سایتم هم این موفقیت حداقلی را دیدم
در حضورم در متمم هم همینطور خیلی زود دوستان عمیقی پیدا کردم
خلاصه اینکه واقعا با این مطلب یاد این بیت سعدی افتادم:
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به ترکستان است
خیلی باید حواسمان باشد که در زمینههای مختلف
سر از ترکستان درنیاوریم.
[…] تأمین میکرد. ما شجاعانه تلاش کردیم و قدمبهقدم با پشتکار هوشمندانه کسب و کارِمان را توسعه […]
[…] ۲: محمدرضا شعبانعلی در این نوشته به پشتکار کور اشاره میکند و اهمیت توقف «به هنگام» را […]
کتاب شیب ست گادین هم درباره این موضوع حرف میزنه. و با نمودارهایی که داره توضیح میده الان توی شیبیم یا باید رها کرد
محمدرضا جان.
به نظرم می بایست این مفهوم شاخص های موفقیت حداقلی، در دوران مدرسه به دانش آموزان (و اولیای ایشان) یاد داده شود تا به مدل ذهنی غالب تبدیل شود. با خواندن این مطلب، مشکلاتی که اغلب ما در مدرسه یا دانشگاه با برخی از دروس داشتیم برایم تداعی شد. خاطرم هست بعضی از بچه ها در یکی دو تا از درس ها، اصلا استعداد نداشتند ولی هنگامی که در همین درس ها، حداقل نمره قابل قبول (مثلا ۱۲) را می گرفتند تازه به اصرار پدر و مادر، اولیای مدرسه و اطرافیان، بیشتر از قبل تلاش می کردند تا خودشون را به نمره بالاتر برسونند. نتیجه کار معلوم بود. کلی زمان و انرژی صرف می کردند آخر کار، یکی دو نمره، به نمره اشون اضافه می شد.
و یک چیز دیگه
تو جایی از کتاب getting things done میخوندم که اگه هرجور به یه مساله نگاه میکنی و به یه نتیجه میرسی، احتمالا اون نتیجه رو یه جورایی دوست داری.
منظورم اینه اگر نتیجه همه فکر کردن های ما در خصوص ادامه دادن یا ندادن یک پروژه به یک نتیجه یا یک حس هم گرایی ختم میشه باید اساسا شک کنیم. چون اینها احتمالا همون “حس کلی” هست که ما بهش علاقه داریم.
محمدرضا عزیز
منم با اجازه شما دو تا چیزی که به ذهنم رسید رو مینویسم:
اول: در خصوص کلیت این سوال: که آیا باید فلان پروژه رو ادامه داد؟ (یا به این شکلی که هست ادامه داد؟). من فکر میکنم برای اینکه تاثیر این سوالِ مداوم، ذهن ما رو به سمت خستگی ناشی از تصمیم گیری سوق نده باید یه ساز و کار برای بررسی همون حداقل هایی که گفتید هم داشت. خصوصا وقتی پروژه در روزهای خیلی خوب و یا خیلی بدش هست، این سوال که آیا پیش بردنش به همین شیوه درسته یا نه، تا حد زیادی تحت تاثیر سوگیری هایی هست که نمیشه ازشون صرف نظر کرد.
منظورم از سازوکار روشنه. فکر میکنم حداقل مکانیزم برای بررسی کردن همچین چیزی، دوره های زمانی منظم باشه. اینکه مثلا هر ماه یک بار و یا مثلا هر ۱۰۰ تا مشتری یکبار بشینیم و بررسی کنیم که آیا روند رو میشه تغییر داد یا نه.
یه خطای بسیار فرسوده کننده ای که خودم گاهی درگیرش میشم این هست که در حین کار و در بین این بازه های مثلا زمانی، چه به دلیل رشد و یا چه ضررهای مقطعی به جای تمرکز روی کار، تمرکزم به سمت تصمیم گیری برای کلیت کار تغییر پیدا میکنه.
دو: “حس کلی” به نظر من همون چیزی هست که میتونه آدم رو یا دقیقا به خاک سیاه بنشونه و یا به طور اتفاقی در چندتا پارامتر مثل تعداد مشتری، فروش ماهانه یا هرچیزی، به یک موفقیت بی سر و ته با احتمال تکرار بسیار پایین برسونه.
البته این بخش حرفم تکرار حرف شماست که میگید اولا شاخصی باشه و ثانیا اون شاخص رو جایی ثبت کنیم. متاسفانه برای خودم و بسیاری از نمونه هایی که دیدم، باور کردن اعداد و ارقام واقعی بسیار سخت هست.”حس کلی” در این جور مواقع خوب کار میکنه و برای همین رفتن به سمت ثبت و بررسی شاخص ها کاریه که اینرسی زیادی داره.
برداشتم از این درس اینه که داشتن پشت کار یه حداقله ، و برای اینکه این اصرار یا پشت کار جواب بده باید مسیر و استراتژی درستی رو هم بتونم انتخاب کنم (تصمیم دردناک بگیرم)
اما چون ذهنم گولم میزنه ، باید بتونم بوسیله توجه به یه سری شاخصهای پیش بینی کننده که شما اینجا اسم قشنگی براش گذاشتی ، به موقع جهت گیری درستی انجام بدم .
با توجه به درسهایی که توی متمم خوندم ، به نظرم اون آدمی که نیم متر مونده به الماس برسه توی موقعیت تصمیم گیری شهودیه . درس اعتماد به تصمیم گیری شهودی (درس ۷ ) از قول ۲ بزرگ تصمیم گیری یعنی دانیل کانمن و گری کلین میگه :
– احساسات شهودی اطلاعات مهمی میدهند اما باید ارزیابی شوند
– و گاهی هم شهود یک منبع قدرتمند توهم زا است که اعتماد بنفس بیش از حد میده
درسته که گاهی وقتها بخاطر توهمی که شهودم بهم میده امکان داره اعتماد به نفس +۱۰۰۰ پیدا کنم و برم جلو و سرم محکم به سقف بخوره ، اما اون طرف قضیه هم میتونه اتفاق بیافته ، یعنی نا امید بشم واعتماد به نفسم بشه -۱۰۰۰ و به زمین گرم بخورم
به نظرم راه حل بلند مدت رهایی از این دام ، یادگیری عمیق استراتژی و تصمیم گیریه
ممکنه به راه حل عملیاتی شما یه برداشت از درسهای تصمیم گیری شهودی اضافه کرد : اینکه آیا حس ششم ام با چیزی که شاخص نشون میده همسویی داره یا نه ؟
اگه نداره ، احتمالا نیاز دارم مساله رو بیشتر بررسی کنم
من برای کسبوکار جدیدم، شاخص حداقلی رو گذاشتم پرداخت با دل و جان مالیات!
یکی از خوبیهای مالیات اینه که باعث میشه در دنیای واقعی زندگی کنی. میگه بیشتر از یکی دو سال نمی تونی ضرر بدی. اگه داری ضرر میدی، پس چرا داری کار میکنی؟ ببند و برو و بذار یکی که میتونه کار کنه بیاد جات بشینه تا ما ازش مالیات بگیریم.
یا مثلا میگه که صنف تو و کار تو، ۷ درصد سود قانونی داره و ۲ درصد رو باید بدی به من و ۵ درصدش برای خودت. حالا اگه انقدر رقابت زیاده که داری ۳ درصد سود میگیری به جای ۷ درصد، مشکل من نیست. من ۲ درصد خودمو میخوام.
البته فرقی نداره شرکت داشته باشی یا جواز کسب، در نهایت، مالیات بیشتر از اون چیزی که اظهار میکنی، ازت میگیره. چه شفاف باشی و چه کاسهای زیر نیمکاسهات باشه.
مالیات، از منابعش به خوبی استفاده میکنه. منبع مالیات، مکانیه که من دارم داخلش کار میکنم و کسبوکار منه. میگه اگه تو داری داخل پاساژ طلافروشها، پشکل میفروشی، مشکل من نیست. من نمیتونم کمتر از میانگین چهار تا مغازه اینور اونورت که دارن طلا میفروشن، ازت مالیات بگیرم. پاشو برو بذار یه طلافروش بیاد جات و ما ازش مالیاتمون رو بگیریم! البته شاید قانونی نباشه این حرفش. ولی خب، میزنه دیگه.
به نظرم یکی از شاخصهای حداقلی ما میتونه این باشه که بعد از ۲ تا سه سال از شروع کارمون، چقدر از نزدیک شدن به اداره مالیات میترسیم. اگه خیلی میترسیم، داخل یک رقابت بر اساس قیمت افتادیم که تهش نابودیه خودمونه. یا داخل این توهم افتادیم که “بالاخره یه روزی به درآمد میرسم” .
بهداد؛
صحبتهای شما من رو یادِ یکی از مصادیق فرار مالیاتی و زندگی نکردن در دنیای واقعی انداخت که گاهی برام خیلی اذیت کنندست.
بعدازاینکه فهمیدم ارزش نوشتهشده شدن حتی یک ایمیل یا شماره تلفن برای ارسال رزومه یا قرار ملاقات که در نمایشگاه، حین بازدید از غرفه یک عرضهکننده محصول یا خدمات می افته چقدر هست؛ تلاش کردم آبرومندانه در چند نمایشگاه مرتبط با خدمات شرکتم حضورداشته باشم.
برای مجموعهای که خیلی سخت داره تلاش می کنه تا از معیارهای حداقلی فاصله بگیره، حتی رعایت یک اقدام بهظاهر ساده – ننشستن پشت کانتر – هم می تونه هزینههای مختلف زیادی داشته باشه (یکیش خستگی کارهای فشرده قبل و بعد از نمایشگاه). حالا در این شرایط مراجعهکنندگان خیلی زیادی رو میبینی که به غرفت میان و محصول یا خدماتشون رو به تو عرضه میکنند. به نظرت چه واکنشی باید داشته باشیم؟
من خیلی سعی میکنم تلخ نباشم اما گاهی هم می شم. این تلخی باعث می شه دو واکنش متفاوت از طرف همکارانم داشته باشم. بعضی همراهی و بعضی دلسوزی برای مراجعهکننده. همکاران دلسوزم می گن خوب گناه دارن. می گم چطور من که با یک کانکس و چهارتا صندلی دستدوم که از میدون امام حسین خریده بودم و کارم شروع کردم و چند سال گذشت تا بفهمم برای عرضه خدماتم بجای خریدن شماره تلفن و ایمیل باید به خودم اینهمه سختی بدم، گناه ندارم؟ این فرد داره من رو خسته می کنه و مانع صرف منابع محدود من (نفر و وقت) برای بازدیدکننده راغب خرید خدمات من می شه. شاید برات جالب باشه که گاهی پیش میاد از همصنفی هامون هم به سراغمون میان برای عرضه خدماتشون؛ تازه نهتنها، بلکه با هیئت همراه.
همکاران دلسوزم سکوت میکنند، اما من ادامه می دم و می گم قرار نیست هر کی به هر قیمتی بمونه در یک صنعت یا حداقل قرار نیست با ضایع کردن حق دیگران رشد کنه.
حرفم طولانی شد. میخواستم بگم با حرفت موافقم. از اینکه نظرت رو خوندم کِیف کردم. در کسبوکار جدیدت موفق باشی.
سلام به آقای شعبانعلی و سایر دوستان.
به نظرم در هر کاری باید شاخص هایی را تعریف کنیم . مثلا من در کسب و کاری که شروع کرده ام فقط زمانی آن را ترک میکنم که ۱۰۰ میلیون (۵۰ درصد سرمایه ام) ضرر کنم. یا زمانی قید شراکتم را میزنم که شریکم خیانت کند. یا هزار شرط و شروط دیگری که میتوانیم چه در زندگی شخصی و یا حرفه ای برای خود تعیین کنیم تا بدانیم که چه وقت باید متوقف شویم.
ولی میخواهم چیز دیگری هم بگویم این که ما درک درستی از توانایی های خودمان نداریم مثلا من بارها پیش آمده که نقشه های بزرگی درسرم داشتم و بعد خوشبینانه گفته ام که میتوانم بعد که عاقلانه نشسته ام و حساب کردم که اگر زمانی که به شغلم و خانواده ام و سلامتی ام (حفظ هر سه از اولویت هایم است) اختصاص میدهم کنار بگذارم در نهایت هفته ای ۲۰ ساعت برای من وقت آزاد باقی می ماند بعد فهمیدم که باید به اندازه ی همون هفته ی ۲۰ ساعت از خودم انتظار داشته باشم در خوشبینانه ترین حالت میتوانم شغلم را حفظ کنم برای خانواده ام وقت بگذارم ورزش کنم و اون هفته ی ۲۰ ساعت را هم زبان انگلیسی بخوانم یا مطالعه کنم. چیزی که من در اختیار دارم همین است و باید با همین اختیارات حداقلی بسازم. جو گیر شدن از اینکه میتوانن هر کاری بکنم و هر کاری از دستم برمیاد حماقته یعنی سعی میکنم گرفتار وسوسه های سخنوران موفقیت یا داستانهای شبه استیو جابز نشوم. همیشه با خودم میگویم کسی اگر وظایفش را در زندگی انجام دهد وقت کم می آورد و نیازی نیست کار اضافه ای بکند. نباید خودمان را گول بزنیم باید درک درستی از شرایط خودمان و شرایط اطرافمان داشته باشیم اید بدانیم یک ساعت یا یک روز دقیقا چقدر است باید خوب بتوانیم زمانمان را اندازه گیری کنیم.
باید تکلیفمان را با این سه سوال مشخص کنیم که :
۱٫ اولویت های ما چیست ۲٫ چه کارهایی نمی توانیم بکنیم ۳٫ چقدر زمان داریم
سوال دوم سوال خیلی مهمیه که معلم های موفقیت به ما یاد نمیدهند ما باید لیستی از ناتوانی های خودمان را بنویسیم مثلا باید بنویسیم من نمیتوانم پزشک فضانورد یا قهرمان المپیک و …. شوم . اینکه حلزون قهرمان مسابقات فرمول یک (انیمیشن Turbo) میشود مربوط به دنیای هالیوود است وقتی به بلوغ فکر میرسیم باید بفهمیم که حلزون نمیتواند چنین کاری کند ولی میتواند چیز دیگری شود. فارغ از تلاشهای کوری که شما عرض کردید به نظرم ما درک درستی از شرایط خودمان هم نداریم و نمی فهمیم اساسا بعضی کارها را نمیتوانیم انجام دهیم و لیست بلند بالایی از ناتوانی های خود را باید بنویسیم.
سلام فواد
چقدر خوب بود این کامنتت. لیست بلندبالایی از ناتوانی های خودم رو لیست کنم.
چقدر خوب بود.
محمد رضا، جدای از مفهومِ راهگشایِ خوبی که پیشنهاد کردی (یعنی شاخص های موفقیت حداقلی)،
آنالوژی هایی که به کار می بری برای من خیلی آموزنده هستن.
مثلاً اونجا که پرانتز باز کردی و گفتی “چیزی شبیه نقطه ی ترک مذاکره”.
نمی دونم اونقدر که من از آنالوژی هایی که استفاده می کنی کیفور میشم خودتم کیفور میشی یا نه:)