پیش نوشت اول: نیمههای سال ۸۴ بود. سرپرستی خدمات پس از فروش یک شرکت را بر عهده داشتم و جز معدود ساعاتی در هفته (و گاه در ماه)، فرصت نمیشد که به خانه خودم بروم. مسافرت و ماموریت. از این شهر به آن شهر و از این روستا به آن روستا. از شهرک صنعتی قراملک در حوالی تبریز تا شهر صنعتی کاوه در ساوه. از بیابانهای پشت بجستان تا ایستگاه راه آهن جلفا. از بافق تا اندیمشک. از بم تا آبشارهای بیشه در لرستان.
جوانی و خامی من در حدی بود که فکر کنم با پنج شش سال سابقهی کار رسمی و در کنار آن سه یا چهار سال، سابقهی کار غیررسمی (به قول شرکتها: سابقهی بدون بیمه!) حرفهای زیادی برای گفتن دارم و تجربیات زیادی دارم که میتوانم با دیگران به اشتراک بگذارم (مطلبی مثل گاهی قضاوت چقدر دشوار میشود) از آن جنس خاطرات و تجربههاست.
وبلاگی بینام و نشان درست کردم و شروع به نوشتن در آن کردم. میدانستم که خوانندهای ندارد و نخواهد داشت. اما فکر کردم شاید در سالهای بعد، بشود آن نوشتهها را جمع کرد و جایی مورد استفاده قرار داد.
دو سال در آن وبلاگ مینوشتم و کم و بیش، دوستانی هم در فضای بلاگستان آن سالها، پیدا کرده بودم. بعید هم نمیدانم که بعضی از خوانندگان این مطلب نیز، به تصادف جستجو یا به اشتباه خود یا به هدایت بیصدای من، سری به آن وبلاگ زده باشند.
روزهایی که وبلاگ شلوغ بود، پنج یا شش نفر به آن سر میزدند. عدد بدی نبود. آنقدر به من انگیزه میداد که هر روز یا یک روز درمیان، مطلب جدیدی منتشر کنم.
سال هشتاد و شش، وبلاگ جدیدم را به نام برای فراموش کردن نوشتم. آنجا پراکنده مینوشتم. از کتابخوانیهای خودم تا مسائل اجتماعی. از جملات کوتاه و نقل قول از دیگران تا حرفهای سیاسی.
کم کم به فکر راه اندازی یک گروه برای آموزشهای مدیریتی هم افتاده بودم. برایش نام متمم را انتخاب کردم (محل توسعه مهارتهای مدیریتی) و به همراه چند نفر از دوستانم از جمله وحیدگلشاییان (که پیگیری و ایدهی لوگوی اولیهی متمم از او و یکی از دوستانش است) کارمان را شروع کردیم.
عکسی که میبینید مربوط به همان سالهاست که از داخل آرشیو قدیمی ایمیلهایم پیدا کردهام:
کارمان پس از چند ماهی کند و عملاً متوقف شد. شاید مهمترین دلیلش این بود که برای رشد جدی یک کار، باید “یک” کار داشته باشی. ما محافظهکار بودیم. میخواستیم ساعتهای خلوت شبانه در معدود زمانهایی که تهران بودیم را به برنامه ریزی و پیگیری کارهای گروه اختصاص دهیم.
همچنان وبلاگنویسی ادامه داشت و من مطالب آموزشی را که مرتبط با متمم (به معنای آن زمان) بود، در هر جایی که پیش میآمد منتشر میکردم. چند سال بعد تصمیم گرفتیم یک وبلاگ دیگر داشته باشیم. دوستان سابق من دیگر ایران نبودند و باید با گروه دیگری کار را شروع میکردم. این بار دوباره نام جدیدی پیدا کردیم و گفتیم: مرکز توسعه مهارتهای فردی یا Personal Skills Development Center.
وبلاگ دیگری هم شروع کردیم به آدرس psdc.persianblog.ir
آن وبلاگ، بسیار غیرحرفهای بود و در گذاشتن آدرسش عمد دارم. تا خودم یادم بماند که روند تغییرات سالهای قبل چگونه بوده. مدتی گذشت و بار کارها تغییر کرد و موقعیت من و دوستانم هم (به لحاظ شغلی و جغرافیایی و انگیزه) تغییر کرد و دوباره نام دیگری بر کار قبلی گذاشتم و این بار با دوستان جدیدترم گروه مدیران پارس را درست کردم. آدرس سایت هم www.parsmanagement.com بود.
آن فضا هم مدتی ادامه پیدا کرد و به دلایل مشابه، متوقف شد. بگذریم از اینکه در نامگذاری هم اشتباهی جدی انجام داده بودم. یادم هست وقتی در بین دوستان خودم در آذربایجان بودم، به من گفتند که چرا گروه مدیران پارس؟ مگر شامل همهی ایرانیها نمیشود؟ بعداً این حس را به شکل مشابهی در میان دوستان عرب خودم در جنوب کشور هم تجربه کردم و فهمیدم که در نامگذاری به بیراهه رفتهام.
آن زمان خودم نشستم و کمی ووردپرس یاد گرفتم و این بار تنها، shabanali.com را راه اندازی کردم. همان سررسید قهوهای رنگی که احتمالاً خیلیها به خاطر دارید.
بعدها عباس ملک حسینی کمک کرد و تم اولیهی سایت (منظورم shabanali.com است و نه mrshabanali.com) تغییر کرد و کمی شبیه چیزی شد که این روزها میبینیم:
شاید بهترین اتفاق آن سالها، پیدا شدن سمیه تاجدینی بود که از خوانندگان همین وبلاگ بود. هنوز کامنتهای روزهای اولش در زیر نوشتههای قدیمی هست:
جدای از دانش تخصصی، با مرور این کامنتها میشه به انعطافپذیری سمیه پی برد. چون اون موقع، بر خلاف بیمیلی من به شبکههای اجتماعی، توصیهی جدی داشت که من در شبکههای اجتماعی حضور داشته باشم و الان (نمیدانم از سر اجبار یا همدلی یا به عنوان انتخاب استراتژیک برای توسعه متمم و روزنوشتهها) به مدافع و حامی این باور من، تبدیل شده.
به هر حال، چیزی که امروز در متمم و روزنوشتهها دیده میشه (و نکات فنی زیادی که دیده نمیشه) حاصل کار سمیه است و به نظرم مهمترین ویژگیاش اینه که ویژگیهایی رو که در مطلب قبل در مورد Developerها گفتم نداره و این رو (که فهمیدنش خیلی سخته) میفهمه که اصول و قواعد، اگر به خروجی منجر نشوند، دلیلی برای استفاده از اونها یا تکیه بر اونها وجود نداره. حتی اگر برترین متخصصان دنیا، حاضر باشند برای دفاع از اونها، جان بدهند!
من گاهی به شوخی میگم اگر مطالعات رفتاری ما نشون بده که خواننده، از مطالعهی مطالب با رنگ فونت سیاه بر روی پس زمینهی سیاه لذت میبره و راضیه، من هرگز حاضر نیستم با طناب متخصصان UX و UI و …، به چاه برم و روی پس زمینهی سفید با رنگ سیاه بنویسم! (جالب اینجاست که تجربهی این چند سال، مواردی مشابه و البته نه به این شدت رو به من نشون داده و باورم رو تقویت کرده).
پیش نوشت دوم: طی این روزها، با مروری به مجموعهی آن چیزی که در فضای دیجیتال از من منتشر شده، دیدم که حدود چهار میلیون کلمه مطلب نوشتهام! اگر متوسط بگیریم، با کمی اغماض میتوان گفت به ازاء هر یک و نیم دقیقه از عمرم در ده سال گذشته، یک کلمه نوشتهام!
تصمیم گرفتم به مناسبت دهمین سالگرد نوشتن در فضای مجازی، بخشی از آموختههای خودم را در اینجا بنویسم. قاعدتاً لازم نیست برای خوانندهی آشنا تکرار کنم که اینها تجربههای شخصی و نظرات شخصی هستند و ممکن است بخش زیادی از مطالبی که میگویم، برای فرد دیگری در شرایط دیگری قابل استفاده یا استناد نباشد. اما به هر حال، من آنها را دوست دارم و اگر دوستی داشتم که میگفت به من اعتماد دارد و حاضر است نظرم را در بخشی از تصمیمهای زندگی خود لحاظ کند، بیشک از او خواهش میکردم که موارد زیر را رعایت کند و یا لااقل در تصمیمگیریهای خود، وزن کوچکی برای آنها قائل شود:
نخستین موردی که آموختم این بود که نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومهی دیگری ارزشمندتر است. به قطع یقین، اگر به سال ۷۶ برگردم (ورودی کارشناسی) یا سال ۸۴ (ورودی ارشد) و به من بگویند که بین قبولی در دانشگاه و اجازهی نوشتن در فضای مجازی باید یکی را انتخاب کنم، با چیزی که در این ده سال تجربه کردم، لحظهای در رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی، تردید نخواهم کرد.
دومین موردی که آموختم: آموختم که وقتی در نوشتههایم اطلاعات شخصی و نظر شخصی وجود دارد، هرگز به صورت ناشناس، مطلب ننویسم. وقتی احساس میکنی مسئولیت حرفی که میزنی بر عهدهات نیست، به شکل دیگری مینویسی. بعضی جاها سطیتر. بعضی جاها بیملاحظهتر. نوشتن به صورت ناشناس، مثل راه رفتن بر روی زمین است و نوشتن با نام، مثل بندبازی (یا به تعبیر دیگر، تمرین صحبت کردن در غار دموستن). راه روندگان بر روی زمین بسیارند و اگر کسی در پی تمایز است باید دشواری بندبازی را به قیمت سختیها و تنشها و دردسرها و ملاحظات آن بپذیرد.
سومین مورد که آموختم این بود که در مورد سیاست ننویسم. از بین همهی نوشتههای سالهای دور خود، بیش از همه، به خاطر طعم و رنگ برخی از نوشتههای سیاسی اجتماعی خودم ناراحت هستم. قاعدتاً اینها به خاطر ترس و نگرانی نیست. اتفاقاً من در تمام سالهای استقرار دولت قبل، نظرات خودم را صریحاً مینوشتم و بسیاری از دوستانم که امروز، نقد گذشته جزو نمکپرانیهای روزمرهی آنهاست، از ترس تحمل دردسر و تبعات آن، جرات یک قهوه خوردن با من را هم نداشتند.
امروز که با خودم فکر میکنم، کسی که از سیاست حرف میزند، اگر در جستجوی آب و نان نباشد، لااقل در جستجوی مسیری میانبر برای اصلاح است و همچنانکه سالهاست گفتهام به این باور رسیدهام که برای بهبود پایدار وضعیت اقتصادی و برای رسیدن به زندگی بهتر و ساختن جامعه ای مترقی و حل یک چالش یا مسئله (به صورت دائمی و پایدار) هیچ راه میانبری وجود ندارد.
هرگز این استعارهی زیبا را که در یکی از نوشتههای راسل اکاف خواندم فراموش نمیکنم که برای زندانی، نقب کوتاهی که در زیر زمین حفر میکند، راهی به سوی آزادی نیست. بلکه راهی به سوی زندانی دیگر است.
فکر میکنم برای رسیدن به جامعهای توسعه یافته، باید بپذیریم که تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان را ایجاد کنیم و با این هدف تلاش کنیم که دو یا سه نسل بعد (که قطعاً ما در میانشان نیستیم) نتایج پایدار و باثبات تلاشهای ما را ببینند. نسلی که میخواهد خودش، دستاورد تلاشش را به تمامی و به صورت کامل مشاهده کند، به نظرم رو به سوی فساد و تباهی نموده است.
چهارمین موردی که آموختم این بود که هیچوقت، وبلاگ و وبسایت و اکانت خودم در شبکههای اجتماعی را به نقطهی بن بست حضور مخاطب تبدیل نکنم. قانون گردش، قانون عجیبی است. رشد و توسعه و تکمیل و تکامل در گردش است.
کسی که پولی به دستش میرسد و اجازه نمیدهد که آن پول از دستش خارج شود، به بنبست سرمایه تبدیل میشود. به نظرم باید بین سرمایه دار و بنبست سرمایه تمایز قائل شد. بسیاری از کسانی که ما امروز میشناسیم، پولدار هستند. اما ثروتمند نیستند و به نظرم یکی از دلایل این وضعیت را میتوان در این مسئله جستجو کرد که آنها بنبستی برای سرمایهی اقتصاد هستند و اجازه نمیدهند سرمایه مانند خون، در رگهای جامعه به گردش در بیاید.
در این مورد، اگر فرصتی پیش بیاید، جداگانه تحت عنوان یکی از بحثهای قوانین زندگی خواهم نوشت. اما به هر حال، زندگی در دنیای دیجیتال هم، تابع قانون گردش است. “ترافیک” نباید در جایی حبس شود. اگر شما به سایت من سر زدید، باید با انسانهای دیگری آشنا شوید و به سراغ آنها هم بروید. اگر به اکانت من در فیس بوک و یا اینستاگرام سر زدید، باید به سمت اکانتهای دیگر هم هدایت شوید.
من وقتی میبینم که کسی بدون ذکر منبع مطلبی را نقل میکند، بیش از آنکه به کپی رایت یا مسائل مانند آن فکر کنم، میفهمم که میخواهد مخاطب را پیش خودش حبس کند. او نمیتواند یا نمیخواهد بخشی از جریان گردش در عالم باشد. در کنار ماده و انرژی که هزار جور حرفهای علمی و شبه علمی و غیرعلمی در موردشان گفتهاند، جنس دیگری از وجود در دنیای امروز موجود است و آن، ترافیک است. منظورم Packetهای دیتا نیست. بلکه جریان سیال انسانها در فضای سایبر است که اگر عمر و فرصتی بود، جداگانه در موردش خواهم نوشت.
پنجمین موردی که آموختم این بود که حجم اطلاعات رایگانی که در اختیار دیگران قرار میدهیم، یکی از مهمترین شاخصهایی است که مسیر رشد و موفقیت آینده ما را مشخص میکند. این که هر کسی در هنگام نوشتن، خودش را تبلیغ میکند (یا میخواهد بکند یا حق دارد بکند) هیچ ایرادی ندارد. این کار، مبنای انکارناپذیر کسب و کار است. اما توجه به اینکه تمام حرفهایمان به تیزر تبلیغاتی تبدیل نشود، به نظرم خیلی مهم است.
اینها پنج مورد کوتاهتر بودند. پنج مورد دیگر، حجم بیشتری داشتند و خودشان به یک متن مستقل با همین حجم تبدیل شدهاند.
آنها را جداگانه منتشر خواهم کرد.
لینک مطالب دیگری را که در زمینه وبلاگ نویسی نوشتهام ایتجا قرار میدهم تا اگر دوست داشتید بخوانید:
- ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت دوم)
- استفادهی منصفانه از مطالب دیگران (Fair Use)
- برای زینب دستاویز: چند پیشنهاد در مورد وبلاگ نویسی
[…] در این پست محمدرضا شعبانعلی در روزنوشتهها با عنوانِ «ده نکته پس از وبلاگنویسی(قسمت اوّل)»، خوانندهی نظرات و تجربیات ایشان در زمینهی وبلاگنویسی بودم. سه مورد اوّل را خواندم و وقتی به چهارمین نکته رسیدم شاخکهایم تیز شد و موضوعات دیگری هم در اینباره همراه با تجربیات خودم از آن، برایم تداعی شد. […]
[…] «نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومۀ دیگری ارزشمندتر است. قطع به یقین، اگر به سال ۷۶ برگردم (ورودی کارشناسی) یا سال ۸۴ (ورودی ارشد) و به من بگویند که بین قبولی در دانشگاه و اجازۀ نوشتن در فضای مجازی باید یکی را انتخاب کنم، با چیزی که در این ده سال تجربه کردم، لحظهای در رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی، تردید نخواهم کرد.» (+) […]
[…] میبینم بزرگانی مثل ست گادین، محمدرضا شعبانعلی، شاهین کلانتری بسیار زیاد از مزایای نویسندگی آنلاین […]
سلام
خوندن اینهمه مراحلی که طی شده تا متمم ، متممِ الان شده برام خیلی جالب و آموزنده بود. به خصوص اینکه الان خودم هم دارم همزمان دو کار میکنم و سختی ها و نیاز به صرف وقتی که کار دوم میخواد رو دقیقا دارم میبینم و هنوز جرات کامل کنار گذاشتن کار اول رو ندارم.
تجربه تون در مورد وبلاگ نوشتن به عنوان رزومه و برای برندسازی شخصی، من رو از صبح به فکر واداشته. خیلی قدیم تر ها دوست داشتم این کار رو، اما الان تو فضای اینترنت خیلی محافظه کار شدم.
معمولا راحت حرف میزنم، اما بیشتر وقتی حرف میزنم که بدونم مخاطبهام از چه دسته آدمهایی هستند. یعنی دوست دارم بدونم دارم به چه کسانی اطلاعات میدم.
مثلا قبلا اسمم توی متمم برای عموم ، کامل بود ، اسم و فامیل. یکبار دیدم یکی از نزدیکانم( که به نظرم آدم دوست داشتنی هم هست در کل) همینطوری نشسته اسم من و چند نفر دیگه رو سرچ کرده و کامنتهای من توی متنهای عمومی متمم رو دیده. متن درسها رو نخونده بود و فقط جملاتی مثل این به من گفت : میبینم که در مورد ترول فلان فکر رو میکنی… . بعد من پرسیدم خوندی درس رو نظرت خودت چی بوده؟ و دیدم فقط کامنت من رو خونده.
اون لحظه با اینکه با اون آدم تعارفی در گفتن نظراتم نداشتم و کاملا راحت بودم، اما حس خوبی نداشتم، اینکه هر کسی بدون اینکه عضو متمم باشه و با فضا آشنا باشه و متن زمینه رو بخونه،میتونه نظرات من رو ببینه و ازشون هر برداشتی میخواد کنه…. این طبیعتا یه حس ه و منطقی قوی پشتش نیست اما همین حس باعث شد نام فامیلم رو از پروفایلم برای عموم بردارم که سرچ کردن اسم و فامیلم در گوگل کسی رو به متمم هدایت نکنه ( تا بتونم با همون راحتی قبل نظرم رو بذارم) . از اسم بدون فامیل نوشتن الانم هم خوشم نمیاد اما هنوز راه حلی پیدا نکردم که هم راحت باشم با سرچ گوگل هم اسمم درست و کامل باشه.
همین حس رو در مورد وبلاگ نوشتن هم دارم اما خوندن این متن باعث شد که فکر کنم به این ذهنیتم و نمیدونم اما شاید نتیجه این فکرهای الانم ،روزی تغییر مدل رفتاریم شد.
اگر یه روز وبلاگی ساختم حتما میام میگم:)
[…] دهم. (تحلیل این پاراگراف آن چیزی است که من آموختم از این مطلب محمدرضا […]
[…] بیافزایند. و مهم تر از همه، اینکار مانع از بوجود آمدن بن بست ترافیکی که محمدرضا شعبانعلی به آن اشاره کرده است، می […]
[…] از این وبسایت: نوشتههای در ارتباط با «وبلاگنویسی»: ده نکته بعد از ده سال وبلاگنویسی (تحت چند قسمت) از محمد رضا […]
[…] نمیدانم آن روزهای اول چه بود که با دیدن تیتر «ده نکته بعد از ده سال وبلاگنویسی» چشمانم برق زد. اما یکی از دلایل آنموقعام این بود که […]
[…] وبلاگ را به توصیه محمدرضا شعبانعلی در وبلاگش شروع کردم. اولین وبلاگی بود که من دیدم مطالب مفید و […]
[…] ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت اول) […]
[…] تکمیلی: ده نکته بعد از ده سال وبلاگ نویسی ۱ – ۲ – ۳ – […]
[…] ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی (قسمت اول) […]
[…] ده نکته پس از ده سال وبلاگ نویسی […]
سلام، سعی میکنم شسته رفته بنویسم.
چقد این حرفها که از شما به این شکل میخوانم، از حرفهایی که از شما مستقیما شنیدم، به صورت ملموس تاثیرگذارتر است. شاید یک دلیل آن روایت و داستانی بودن و روند آن است و شاید نبودن حس حب و بغض در من!
قبلا در باب موضوعی به مشکل میخوردم با خودم میگفتم برم ببینم [آقای]شعبانعلی چی گفته، بعد یه کلیدواژه مرتبط با دامین سایت شما سرچ میکردم، اینا اعترافاته؛ از کلیدواژه مهریه بگیرید تا سیاست و انتخابات.
ولی الان داستانم فرق داره، واقعیت نسبت به قبل خیلی بیشتر و بهتر و عمیق تر میدونستم فحوای حرف محمدرضا چیه! از این که بچه ها سوال میپرسیدند و میتونستم نظر شما را درست پیش بینی کنم، حس خوبی داشتم.
فکر کنم یادتونه چقدر درگیر فضای کلان بودم، خصوصا اقتصاد که لاجرم با سیاست گره میخوره، اتفاقا تحلیلهایم درست بود، ولی در جایگاه من فایده و هوده نداشت.
احساس میکنم یکی از مهمترین فاکتورهای نوشتن و حرف زدن و برند شخصی و الخ، اصالته!
الانم دیگه خیلی قائل به این نیستم که میگن به گوینده دقت نکنید، به حرف دقت کنید، دقیقا مهمه چه کسی و در چه جایگاه و با چه مدل ذهنی داره حرف میزنه.
حکایت همون کامنت شما در درس سخنرانی انگیزشی متممه که از خاطرات آبراهام لینکن میگن. :))
فاصله ی بین دغدغه ها و فعالیت من با جایگاهم سنخیت (نه انطباق) نداشت، ظرف و مظروف با هم خیلی فاصله داشت، بد جا پوزیشن شده بودم، ماحصلش هم شد تنهایی، که برای من هم تهدید بود و هم فرصت، ولی چون در فرهنگ ما (خصوصا خودم) خیلی تنها نیستیم، در برآیند منافع اش سنگینی میکرد. ناگفته نمونه که بنظرم در بلندمدت تنهایی درد بزرگی میشه! به جایی میرسه آدم که حس میکنی دغدغه اش با دوستای قدیمی اش فرق کرده، فکر میکنم دلیلش هم انتخابهامون هستن، از انتخاب شغلی تا ازدواج کردن و بچه دار شدن و …
الان به یه چی رسیدم و فهمیدمش، قبلا هم رسیده بودم و نفهمیده بودم، اون هم اینه که اون گره من دقیقا با نوشتن باز میشه، نزدیک به دوساله روی کاغذ مینویسم، ولی تریبون داشتن در حد یک وبلاگ برام یه داستان دیگه است.
وبلاگ با نام شخصی اون مزیت ها را داره، ولی نگرانی های خاص خودش هم داره، مثلا بنظر من برای شما نوشتن در سایت شخصی باید سختتر باشه تا نوشتن تو متمم.
تو سایت شخصی مجبورم یه لایه عمیقتر از اون چیزی که میخونم بنویسم و سختتر انسجام نوشته هاست.
این آقای راس اشبی که تو متمم معرفی کردید، کار جالبی کرده بود، حس همذات پنداری خوبی بود :))
اتفاقا این کتاب سیستمهای پیچیده شما و نحوه عمومی کردنش به این شکل،منو یاد ایشون مینداخت.
بر خلاف تصور شما قبلا در اواخر دبیرستان و اوایل دانشگاه وبلاگ داشتم، انشا مینوشتم، ولی خوندن یه سری مطالب و خصوصا آشنایی با شما از اوخر سال ۹۲ باعث شد که دیگه حتی حاضر نیستم خودم اونا را بخونم و پاکش کردم که فراموشش کنم.
فرق ماهوی روی کاغذ نوشتن و توی وبلاگ نوشتن دقیقا دیده شدن و مفید بودن برای بقیه است که هزینه های خودشم داره.
من یه شاخص هایی واسه خودم دارم، که یه سری نسبت بین کم و کیف مطالعه، یادگیری، نوشتن(روی کاغذ و برای خودم) و فکر کردنه! الان وزن نوشتن و فکر کردن خیلی زیاده.
به دلیل فوق من بسیار کند شدم، هم به این دلیل و هم مشغله ها و پول در آوردن(بخوانید محدودیت) نمیتونم پا به پای متمم و حتی روزنوشته ها بیام.
حتی دلیل دیر کامنت گذاشتن همینه، باید به چیزی که میخونم و میشنوم و میبینم فکر کنم.
آخر تابستون امسال گفتید دیگه تو فضای فیزیکی خیلی کمتر تشریف میارید، الان حس میکنم که شاید یک دلیلش این بوده که تو فضای مجازی مخاطب میتونه فکر کنه، کاری که سر کلاس نمیتونه بکنه!
همه اینا رو گفتم که بگم این پست واقعا بعد از مدتها هیجان زده ام کرد، اگرچه بار دوم بود که میخوندم. نمیتونستم تا آخر بخونمش، هی برمیگشتم عقب، دوباره میخوندم و فکر میکردم.
اون شکستهای اوایل خصوصا اون مورد “یک کار” داشتن بنظرم خیلی مهمه، چون ما یه سری چیزا را کار نمیدونم، مثل یادگیری یک زبان خارجی، موسیقی، ورزش و ….!
من حساب سرانگشتی کردم اگر کسی ۸ ساعت سر کار بره(و کارش در راستای دغدغه هاش نباشه و بنا به هر دلیلی برای پول درآوردن صرف باشه)، در بهترین حالت برای تفریح و یادگیری و نوشتن و روابط و …… فقط ۲ ساعت زمان میمونه.
یه مورد دیگه در مورد نوشته های شما، بومی بودنه!
الان اکثر محتوای موجود در فضای آنلاین، واقعا از جنس گزارش خبری هست و در بهترین حالت بنا به خود ماهیت موضوع هست که باعث میشه ترجمه هم مفید واقع بشه.
بنظرم مترجمی و گویندگی و مجری و خبرنگاری و ژورنالیست ها و هر کاری که به خروجی نهایی تو زمینه محتوا مربوط میشه، خیلی به فضای ذهنی و حوزه فعالیت شخص بستگی داره.
تحلیل در ذات خود به سمت کیفیت سوگیری داره!
در اون پست که بین تحلیل درست و پیش بینی غلط یا برعکسش مطلبی نوشته بودید، به اون موضوع فکر میکردم میشه این سوال را بهاین شکل مطرح کرد: ترجیح میدیم کدام باشیم ؟ کسی که نمیدونه چرایی درست بودن پیش بینی اش را تحلیل و بیان کنه یا کسی که میدونه چرا پیش بینی دیروزش، امروز غلط از آب در اومده ؟
بنظر من در نگاه بلندمدت قطعا دومی!
محمد رضا جان
راستش خیلی وقته خواستم یه چیزی رو باهات در میون بذارم. با اجازه ت مطرحش می کنم.
من یه خواهشی دارم.
خواستم بگم ممکنه اگه این امکان و فرصت رو داری در مورد وبلاگ نویسی بیش تر برامون بنویسی؟ از تجربه هات بگی مثل همیشه؟ من قبل از گذاشتن این کامنت این دو پست ت در مورد تجربه وبلاگ نویسی رو برای بار بیستم خوندم. ولی دو نکته:
یکی این که شما شش نکته از ده نکته رو نوشتید.
دوم هم این که خیلی ممنون میشم اگه به نظرت درست و منطقیه لطف کنی و تعداد این نکات ده گانه رو افزایش بدی و برامون ادامه ش بدی.
پی نوشت: یادمه یه بار تو یکی از فایل های صوتی شما گفتید اگه راجع به اهداف مون با عزیزان مون صحبت کنیم، تعهد رسیدن به اون هدف در ما پررنگ تر میشه. منم می خوام همین کار رو کنم. راستش تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم. این تصمیم با این کامنت خیلی جدی تر میشه و منم خیلی مصمم تر. به خاطر این که می خوام شروع درستی داشته باشم باید قبلش اطلاعات به دست بیارم.
همیشه از این که با خوندن حرفات به آگاهی و شناخت و معرفتم اضافه میشه، شکرگزار بودم و هستم. ممنونم ازت.
چشم زینب جان.
درست میگی. این مطلب برای من هم مهم بوده اما در لا به لای تراکم کارها و مسافرتهام، متاسفانه ادامه پیدا نکرد.
حتماً ادامه میدم و زود این کار رو میکنم.
خوشحال هستم که میخوای وبلاگ داشته باشی و خوشحالترم که برای متعهد شدن، اینجا رو انتخاب کردی و اینجا نوشتی.
آدم همیشه وقتی میخواد متعهد بشه، پیش نزدیکترین و مهمترین دوستانش در مورد هدفش صحبت میکنه.
(من هم به همین علت، مهمترین تعهدهام رو در اینجا یا متمم اعلام میکنم).
مطمئن هستم که از نوشتن و بیشتر نوشتن، هرگز پشیمون نمیشی و اثر عمیق نوشتن بر «توانایی فکر کردن» رو بیش از پیش تجربه میکنی.
شاید برات جالب باشه که من هنوز هم، علاوه بر همهی پلتفرمهای آنلاین که در اختیارم هست، هنوز دفترچه یادداشت هم دارم و بخشی از مطالبم رو اونجا مینویسم.
میخوام بگم، نوشتن، حتی اگر مطمئن باشی که هرگز خونده نمیشه (یا لااقل تا هستی، خونده نمیشه) باز هم تاثیر عمیق خودش رو روی آدم میگذاره.
حتماً دستورت رو انجام میدم و زودتر و بیشتر در این زمینه مینویسم.
راستش این چیزی که اینجا یه خورده ازش حرف زدین، یکی از چیزایی بوده که همش بخشی از فکرمو اشغال میکرده.
نمیدونم این که بخوای کاری رو انجام بدی، قبلش قصد و نیتتو به دوستانت بگی بهتره یا این که بزاری تا بعد این که تونستی اون کار رو انجام بدی و بعدِ همه چیز، بهشون بگی.
راستش تا اونجایی که میدونم هم یه سری منابع روانشناسی واسه این بحث است هم یه سری احادیث دینی که قبل انجام دادن کار، اون رو به کسی نگید.
یکی از منابع روانشناسی میتونه این سخنرانی از تد باشه(فکر میکنم سخنرانی تد منبع خوبی باشه وگرنه احتمالا منابع دیگه ای هم باید تو اینترنت باشن)
https://www.ted.com/talks/derek_sivers_keep_your_goals_to_yourself?language=en
مرتضی جان.
فکر میکنم این بحث کاملاً به فضایی بستگی داره که در اون هستیم و به موضوع کاری که میخوایم انجام بدیم.
مثلاً اگر کاری که میخوای انجام بدی خیلی فراتر از عرف و انتظارات جامعه هست، شاید نگفتنش کمک کنه.
چون اگر بگی دیگران با ذهن محدود و سقف کوتاه فهم و آرزوهاشون، مانعت میشن.
الان اگر یه نفر بخواد بزرگترین شرکت مهندسی پزشکی خاورمیانه رو در ایران تاسیس کنه، احتمالاً نگفتنش بهتر از گفتنش میتونه باشه (یا اینکه لااقل با اهلش بگه).
اما بعضی کارها هست که از جنس هدف گذاریهای روزمرهی زندگی هست.
مثلاً من میخوام هر روز پیاده روی کنم. به دوستانم می گم. اونها هم پیگیری میکنن و باعث میشه که بهتر این کار رو انجام بدم یا انگیزهی بیشتر.
وبلاگ نویسی زینب، یا توضیحات من (که در پستها میگم قراره فلان کار رو انجام بدم) از جنس دوم محسوب میشه.
قسمت اول بحثم در مورد جنس کار بود.
قسمت دوم بحث در مورد فضای اجتماعی هست که در اون حرف میزنیم.
من هم میفهمم که در فضایی مانند کشور ما یا کشورهای اطراف ما، تنگ نظری بخشی از صفات شخصیتی رایج هست و نبودن یا کمبودنش رو باید یک استثنا و ناهنجاری دانست.
اما آیا اگر مثلاً قرار بود در اسکاندیناوی هم باشیم، آیا اون روایت مصداق داشت؟
خیلی ماجرا فرق میکرد.
تو اونجا بگو میخوام خونهام رو بزرگ کنم. نمیگم همه. اما اکثر مردم خوشحال میشن و تشویقت میکنن و کمکت میکنن.
اینجا هم نمیگم همه. اما اکثر مردم میگن: عوضی کثافت دزد. اختلاس گر. دزد بیت المال. حمال. اصلاً چه غلطی کردی که این پول رو جمع کردی؟
پس منطقیه که اگر خونهات رو خواستی بزرگ کنی نگی. یا خندهدارتر اینکه یه خونه برای مردم و یه ویلا برای خودت، یک ماشین برای خیابان و یک ماشین برای سفر، یه پروفایل عمومی و یه پروفایل خصوصی داشته باشی.
همین الان. «روزنوشته» و «متمم» رو به عنوان دو تا جامعهی مجازی در نظر بگیر و اون رو با اینستا مقایسه کن.
اگر دقت کنی بچهها با امنیت خاطر بیشتری صحبت میکنن و از ضعفها و سختیها و برنامههاشون میگن.
چون قرار نیست کسی برنامهاش رو مسخره کنه.
بچههای من از کشورهای اطراف، میان کامنت میگذارن و از سختی کشورشون میگن. همه هم استقبال میکنن.
هیچ کاری نتونن بکنن یه امتیاز میدن که حمایت کرده باشن (میدونن اون بحث، امتیاز آموزنده نداره. اما یه قانون نانوشته هست انگار که به هر حال با هر ابزاری نشون بدیم میفهمیمت).
اگر همون حرفها روی اینستاگرام بود، آیا همهی کامنتها از اون نوع بود؟
بنابراین، به نظرم اینکه:
«هرگز کارهاتون رو به هیچ کس نگید» و «همیشه کارهاتون رو از قبل به همه بگید تا متعهد بشید»، هر دو مورد، توصیههایی نادرست، سطحی نگرانه و گمراه کننده هستند.
شاید جملهی درستتر (که اصلاً هیجان انگیز نیست) این باشه که:
بعضی از کارهاتون رو بهتره قبل از انجامش به بقیه بگید و بعضی کارهاتون رو بهتره قبل از انجام به بقیه نگید و هیچ کس غیر از خودتون نمیتونه تشخیص بده که کدوم کارها رو بهتره قبل از انجام به بقیه بگید و کدوم رو بهتره نگید و اصلاً فرق یک فرد موفق و یک فرد شکست خورده همینه که تشخیص میدن کدوم رو بگن و کدوم رو نگن.
اما خوب. در طول تاریخ، هیچکس با این جور حرف زدن مشهور نشده و مورد اقبال دیگران قرار نگرفته. مردم حرف مطلق و توصیه مطلق رو بیشتر دوست دارن.
عالی بود آقای شعبانعلی . این سوال من هم بود که جواب دادید . باید همین کارو کرد
خیلی ممنون بابت پاسختون، اما منو به یه فکر دیگه فرو برد.
من کامنت شما رو اینطوری فهمیدم که باید ببینیم حرفی که از سایرین دریافت میکنیم، بهمون قراره انگیزه بده یا نه.اگه بدونیم انگیزه میده، بهشون میگیم و اگه قراره مخالفت کنن، بهشون اطلاع نمیدیم.
اما راستش چیزی که من خودم میفهمم اینه که بعد این که کارمونو به سایرین گفتیم یه خورده از انگیزه درونی مونو از دست میدیم و تا جایی که من میفهمم و تجربه کردم، انگیزه درونی مهم تر از انگیزه بیرونی ای هست که ممکن هست به دست بیاریم و یا نیاریم و حتی شاید به جای انگیزه، حرف های دیگران بیشتر مانعمون بشن.ضمن این که فهمیدن اینکه چجور بازخوردی قراره از بقیه بگیریم، به نظرم کار سختیه.
در رابطه با این بحث فکر میکنم این جمله درباره نسیم طالب، رفتار بهتری رو آموزش بده:
“در کل، نسیم طالب معتقد است فقط به کسی میتوان اعتماد کرد که پای خودش در حرفها و تصمیمهایش گیر باشد.”
به نظرم اینکه درباره موضوعی با بقیه بحث کنیم و اون موضوع اصلا دغدغه شون نباشه، حتی از انگیزه ما برای اون موضوع کم میکنه.
باز هم ممنون که پاسخ دادین.
مرتضی جان.
حرفت رو میفهمم.
فکر میکنم این «سایرین» که تو به کار میبری، لفظ خیلی مبهمیه و با این کلمه هر جملهای بسازی میتونه درست یا نادرست باشه.
در کل، اینکه به هر کسی غیر از خودمون بگیم «سایرین» به نظرم نوعی یکسان فرض کردن گوسفندوار دیگران هست.
البته گوسفندها هم در نوع گوشت و پشم متفاوت هستند.
در تکمیل صحبت قبلیم، اون بحث جامعهی اطراف که اشاره کردم همینه. اینکه «سایرین تو» و «سایرین من» چه فرقی دارند.
یا اینکه در هر تصمیم، چه کسی رو داخل حریم خودت میبینی و چه کسی رو بیرون حریم خودت.
به نظرم، حداقل شرط رشد و پیشرفت و رضایت اینه که در اطراف خودت تعدادی از این «سایرین» داشته باشی که عطش داشته باشی موفقیتها و خوشحالیها و لبخندها و شادیها و برنامهها و هدفهات رو بهشون بگی.
و اگر چنین «سایرینی» در اطراف نداشته باشیم، به نظرم به معنای واقعی کلمه «تنها» هستیم.
نمیگم خوبه یا بده. اما میتونم قطعاً بگم سخته.
مشکلی که ما در فرهنگمون داریم، دقیقاً نگاه برابر گوسفندوار به «سایرین» هست.
همون چیزی که باعث میشه کسی که من حتی اجازه نمیدم به ماشینم دستمال بکشه، میتونه به اندازهی من در مورد سرنوشت سیاسی من تصمیم بگیره.
امیدوارم نگی ضد دموکراسی فکر میکنم. اتفاقاً فکر میکنم برای گلهی انسانی، فعلاً یکی از بهترین راهکارهاست.
اما لااقل در زندگی شخصیمون، میتونیم هوشمندانهتر از سیستمهای دموکراتیک برخورد کنیم و انسانها رو «سرشماری» نکنیم. به جاش به بعضیها وزن زیاد بدیم و ضریب اهمیت بعضیدیگر رو هم توی زندگی به صفر برسونیم.
من از ابتدا هم موضعم در مورد اون توصیه که گفتی در تد یا هر جای دیگه میگن: به دیگران نگید منفی بود.
نه اینکه بگم گزارهی درست یا نادرستیه. اصلاً گزاره نیست. یه حرف بیمعنیه. تا واژهی دیگران تعریف نشه، این جمله صرفاً ترکیبی از حروف هست. فاقد هرگونه معنای کاربردی و ارزشمند (هر نوع جملهسازی با سایرین، بیشتر «شعر» هست تا حرف حساب).
پی نوشت (شوخی / جدی): اگه بدونی از واژهی سرشماری چقدر بدم میاد. اصلاً این سرشماری یعنی شمردن رأسها و مناسب گوسفندهاست. کاش میگفتیم: آمارگیری.
مرتضی منم یه چیزی به ذهنم می رسه. و می دونم محمدرضا بی ادبی من رو به خاطر دخالتم می بخشه:
ما برای انجام یک کار یه میزان مشخصی از انگیزه درون خودمون داریم، و توی ذهنمون یه سری شیرینی ها در انجام اون کار می بینیم که بهمون توان حرکت به سمتش رو می ده.
مثلا با خودمون می گیم: “چقدر خوب می شه اگه بتونم مقداری پول جمع کنم و برای عید با همسرم یه مسافرت برم.” و توی این نقشه ای که می کشیم، خوشحالی همسرمون ۱۰۰ واحد لذت بهمون می ده. فرض کن با شیرینی های دیگه ای که این کار داره، مجموعا ۲۰۰ واحد لذت توش می بینیم.
حالا اگه این رو با همسرت در میون بذاری و خوشحالیش رو در همون لحظه ببینی، از این ۱۰۰ واحد لذتت کم می شه. و مثلا به ۵۰ می رسه.
یا مثلا توی اون ۲۰۰ واحد لذت، ۳۰ واحد لذتِ سورپرایز کردن بوده، ولی وقتی می گی اون ۳۰ واحد رو هم از دست می دی.
حالا در کنارش شاید ۳۰ واحد هم انگیزه به خاطر تعهد در تو به وجود بیاد.
با یکم محاسبه می بینی الان ۱۵۰ واحد انگیزه در تو وجود داره.
اعدادی که گفتم برای هر فردی متفاوته، مثلا شاید برای یه نفر همین که به کس دیگه ای هدفش رو بگه ۱۰۰۰واحد انگیزه به وجود بیاره.
ولی برای بعضی ها همین لذت های کوچیکی که از تعریف کردنِ بقیه، یا شادیِ بقیه براشون تولید می شه کافیه، و از طرف دیگه نقضِ حرفشون چندان براشون دردناک نیست، همین باعث می شه دیگه حال نداشته باشن که اون کار رو به طور کامل انجام بدن.
محمدرضا جان
خیلی وقت بود به تو و متمم سر نزده بودم. راستش از این که خوندن و نوشتن رو به صورت جدی تر و اون جوری که خودم و خودت انتظار داریم شروع نکرده بودم از خودم خیلی ناراحت بودم. تصمیم گرفتم خودم رو جریمه کنم و تا موقعی که به این هدفم نرسیدم به تو و متمم سر نزنم. (البته با کمال پررویی بازم سر می زدم ولی نظر نمی ذاشتم:) ) روزهای خیلی سخت و بدی داشتم. اما میوه شیرینی برام به ارمغان آورد که می خوام باهات در میونش بذارم:
محمدرضا من وبلاگ م رو چند دقیقه پیش تاسیس کردم. می دونم هنوز خیلی عیب داره. اما قول میدم ارتقاش بدم. مطمینم الان کلی تجربه متفاوت و متنوع تو جاده وبلاگ نویسی وجود داره و منتظر من هستن که برم کشف شون کنم و به دستشون بیارم. آدرسش رو برات می ذارم. لطفاً بهم سر بزن:)
راستی مرسی که به خواهش م گوش کردی و برام نوشتی. اولین پست م رو به تو تقدیم می کنم.
دوست دارم شاگرد خوبی برات باشم.
http://dastavizzeinab.blogfa.com/
یک مشکل اساسی اکثر نوشته های ما طولانی بودن جملات. هر جمله بیش از یک پاراگراف. تا به آخر جمله برسیم بایستی پنج تا نفس تازه کنیم. لطفا در نوشته هاتون از جملاتی که برای خوندنش بیش از یک نفس لازم استفاده نکنید. خواننده اول و آخر مطلب رو نمی تونه بهم بچسبونه. 😉
وبلاگ نویسی !
فرصتی بودن برای شنیده شدن ما آدمها !
به طور متوسط از پنج – شش سال گذشته تا به امروز وبلاگ نوشته ام ! متنت رو دوست داشتم و بسیاری از خاطرات شیرین زندگی من رو زنده کرد !در این سالهای وبلاگ نویسی بخشی از نوشته هام رو به واسطه اینترنت دایل آپ آپلود کردم ! بخشیش رو در گذر زمان با اینترنت ایرانسل و وصل شدنش به کامپیوترم ! و در این چند سال گذشته هم با اینترنت نسل پر سرعت (احمد رضا ،اگه می خونی ،همینجا بگم که شاتل ۲۰ههه ) ! هر سه تجربه های زیبایی هستند . اما زیباترین بخشش در همون سالهایی بود که با DIAL UP می نوشتم. چرا که ما آدمها وقتی یه چیز رو به سختی به دست می اریم ،بیشتر دوسش داریم. تمامی وبلاگ هایم در بلاگفا بوده اند و یک وبلاگ ناتمام هم در پرشین بلاگ داشته ام !
امروز نوشته ات باعث شد به تک تکشون سر بزنم. هر چند پسورد بسیاری از اونها را فراموش کردم. اما تقریبا تونستم پنج – شش تا از اونها رو پیدا کنم و حسابی به فکر فرو برم، به گذر زمان ، به تغییرات عمیقی که توی خودم احساس کردم توی این چهار – پنج سال . و کلی هم خندیدم به یکی دو تا از وبلاگ هایم .البته توی اون سالها فقط-۱۲ یا ۱۳- سال داشتم و واقعا انتظاری بیشتر از اون هم نداشتم و مطمئنا روزهایی هم هستند که به امروزم می خندم. می دونی ،نگاه به گذشته پس از چند سال و تفکر درباره رشد هایی که داشتی واقعا شیرینه و حس های خوبی نسبت به زندگی بهت می ده.
چرا وبلاگ می نوشتم ؟
برای یک پسر نوجوان در اون سالها که علاقه خیلی زیادی هم به دیده شدن داشت ، وبلاگ نویسی یک راه مثبت مناسب بود ! در اون سالها هیچ تولید محتوای مثبتی نداشتم ! صرفا نوشته هایی رو که خوشم می اومد توی وبلاگم می زاشتم ! البته با چند بار کلیک پشت سر هم ! چرا که با سرعت جادویی اون روزهام متن به راحتی آپلود نمی شد و وای به روزی که اگر به فکر گذاشتن یک عکس بودی ! خیلی ها می نوشتند ! عده ای شعر می نوشتند ! خیلی از شعر ها کپی بود و بعضی ها هم حرف های دلشان را می نوشتند و از خودشان شعر می گذاشتند ! عده ای حرف از سیاست می زدند ! عده ای دنیای زیبای برنامه نویسی و ترفند های کامپیوتری را مطرح می کردند ! و بعضی ها هم خیلی با کلاس بودند در آن سال ها ! یک چیزی تو مایه های کانال تلگرام امروز خودمان داشتند ! و حرف های قشنگ قشنگ می زدند و ما هم در آن روزها تنها می توانستیم تایید کنیم ! چرا که هنوز به آن اندازه که باید تکنولوژی و اثبات و آگاهی عمل به حرف ها فراگیر نشده بود !
هنوز هم اسم های قشنگ دختر ها و پسر هایی که عاشقانه برای هم می نوشتند را به یاد دارم ! یکی برای دوست دخترش می نوشت ! دیگری با گذاشتن کامنت خصوصی شماره اش را می گذاشت ( اعتراف می کنم اینجانب هم جزوشون بودم ) . و همه حس های قشنگ و هیجاناتی که در آن روزها در وبلاگ نویسی داشتم. هنوز اسم وبلاگ های آدمهایی که هیچ وقت ندیده بودمشان را بخاطر دارم و خاطرات چت هایمان در یاهو در سرم است :
دختری در باران !
مردی تنها !
نفس !
عاشقانه های یک دختر شمالی !
دلتنگی های روزانه من
پریسا !
و…..
حس قشنگی بود ،وقتی می دانستی دل نوشته هایت را کیلومتر ها آن طرف تر کسی می خواند . حس قشنگی بود وقتی می دانستی که دیده می شوی !
(ممنونم محمد رضا الان کلی خندیدم )
یاد یکی از وبلاگ هایم افتادم که به واسطه خوردن شکست عشقی در آن سالها نوشته بودم ))
و بعد ها آن را یک تقویم کردم ! هنوز هم که هنوز هست هر چند وقت یکبار آن شعر ها را در فیسبوکم می گذارم و لذت می برم (من زیاد اینستاگرامی نیستم ،و اینستا رو بخاطر محدودیت در نوشتن کلمات دوست ندارم ) .
داستان UnFollow = UnFollow در آن سالها هم حسابی مد بود !
تبادل لینک = تبادل لینک !
هر روز قسمت لینکها را چک می کردی تا مبادا دختر شمالی جایت را گرفته باشد ! دنیای جالبی بود ! ساعتها پشت کامپیوترم می نشستم و می خواندم و می نوشتم ! روزهایی بود که به شدت جوگیر شده بودم ! تازه با سخنان رائفی پورآشنا شده بودم و برایم جذاب بود ! یک وبلاگ زدم با نام فراماسونری ! نزدیک به ۶۰ – ۵۰ ساعت فیلم و سخنرانی و مستند و ده ها مقاله در آن باره خوانده بودم ! البته امروز همه آن چرندیات را از ذهنم دور ریخته ام و یاد گرفته ام تلاشم را بکنم و دنیا را تنها از یک بعد نبینم !
آدرس وبلاگ هایم را روی برگه هایی می نوشتم و به معلم ها می دادم ( شعورم به تکنولوژی نوین کارت ویزیت نرسیده بود هنوز ) . بماند که چقدر سر همان نمره گرفتم و به عنوان دانش آموز نمونه انتخاب شدم . ( به قول استاید مدیریت ، همون EQ خودمون )) )
دلم می خواد بی پایان بنویسم….
امروز در این لحظه حس خیلی قشنگی داشتم….
ممنونم بخاطرش….
و داشتم فکر می کردم کاش در اون سالها که وبلاگ می نوشتیم با هم آشنا می شدیم….
در اون سالها همه چیز زیباتر بود… دیدن یک آدم مجازی در دنیای واقعی برات کلی شور و هیجان داشت…. اون سالها حس تلاش و نوشتن خیلی خوب بود … دلم تنگ شده ، برای با دایل آپ نوشتن……
با نهایت احترام و تواضع
دوست کوچک تو
محمد
میدونید آقای شعبانعلی
امروز که به خودم نگاه میکنم میبینم من هم مثل خیلی ها ی دیگه شاید با بخشی از شما زندگی کردم
بارها در قضاوتتون به تناقض خوردم. درمورد شما تشویق و تنبیه شدم.بخاطر خوندن مطالبتون و چالشهایی که با خیلیهاش داشتم باختم و به دست آوردم و باختم،راضی بودم و پشیمون.رفتم برگشتم.خیلی..مثل تمام فعلهای یک زندگی نرمال
کامنت گذاشتم و نظردادم و خیلی اوقات با وجود دنیایی از حرفهایی که داشتم باهاتون غمگین صفحه رو بستم و نظر ندادم .
به خیلی ها معرفیتون کردم هرچند گفتم مواظب باشید شعبانعلی زده نشید.باید دوستش باشید.(نمیدونم چقدر منظور حرفمو میدونید اما حس میکنم میدونید) خیلی ها دعوتم کردن خیلی ها نهیم کردن. اما امروز میبینم که هر دفعه نوشتم هرگز بر نگشتم تا ببینم جوابی دادید یا نه.فقط دو بار کامنتهای وب مایندست رو چک کردم شاید چون دغدغه ی علمی خاصی روی مطلبی داشتم که در موردش نظر داده بودم ضمن اینکه میدیدم کامنت ها کمن و این گیجم نمیکنه که کدومو بخونم.اما هرگز منتظر نبودم که منو ببینید یا باورکنید که در ورای رابطه یا که انگار یک طرفه بود نفر دومی ببینم. و امروز حس میکنم که تفاوتی نداشته .روابط همیشه دو طرفه هستند. نمیدونم مثل قبل عمل میکنم و این کامنتو رها میکنم یا برخلاف عادتم یک روز بر میگردم. اما میخوام آرزوی منو بریا خودتون یه بار بشنوید امیدوارم دوستدارانتون در کنارتون حرکت کنن نه پشتتون.این هدیه ی بزرگی برای شماست نه فقط چون”انسان از متوسط اطرافیانش فراتر نمی رود” بخاطر خیلی چیزهای دیگه.. مرسی که نوشتن رو دوست دارید توی دنیایی که همه از نوشتن فرار میکنن و به دیدن روی میارن. اما در حقیقت کسی که نتونه بنویسه نمیتونه ببینه..کاری که میکنه فقط فعال نگه داشتن اعضای چشمشه و شاید چند عضو کوچک در مغز. حرفهاییی که باش ما دارم بی نهایته ولی هیچوقت حس نکردم باید بگم، همون مکالمه ی من با اندیشه ها و معانی کافیه.و خب مگه ارزش آدما به حرفهایی نیست که برای نزدن دارن؟
سلام بر محمد رضای عزیز
ممنون از نوشته ات
فقط خواستم ی نکته رو یادآوری کنم
نمیدونم اشتباه تایپی بوده یا شاید اسم یک شهر دیگه است
اگر منظورتون شهر شمالی استان خورستان هستش اندیمشک درسته نه اندیشمک
مرسی از مطلب مفیدتون
من به دلیل مشغله کار و تحصیل خیلی وقت نمیکنم که کار دیگه ای انجام بدم اما در روز حتما حداقل ۲ ساعت به اینجا یا متمم سر میزنم. یه کار به لیست وظایف هر روزم اضافه کردم تا تجربه انسانی که از لحظات زندگیش لذت می بره یا به قول خودش “کسی رو ندیده که به اندازه اون از زندگی لذت ببره” رو بخونم. حداقل چیزی که ازش حاصلم میشه که جریان متفاوتی از زندگی رو حس میکنم. جریانی که انسانی از چیزی فرار نمیکنه و با تمام وجود در حال زندگی کردن خودش هست. سعی میکنم بعد ها بیشتر از چیز هایی که از محمدرضا شعبانعلی یاد گرفتم بنویسم. خوشحالم که یه مربی مجازی اما خیلی حقیقی دارم. میدونم که مطالعم بین اطلاعات بسیار زیاد متمم و لینک های تو در تو اون و سایت شخصی محمدرضا خیلی طول خواهد کشید و به لمس بیشتر روند زندگی خواهم رسید هر روز یه پنجره از مرورگر پر از تب های متمم و محمدرضا باز دارم که بخونمشون. ممنون محمدرضا. همیشه محمدرضا باشی .
-امید توکلی
سلام، همیشه مطالب، دستنوشته های شما را میخوانم، اما هیچوقت فرصت نداشتم، پیامی بگذارم، با وجود این که هیچوقت در مورد هیچ مطلبی بی نظر هم نبودم، به هر حال واقعا منتظر ادامه این مطلب هستم،
به من لطف بزرگی کردید که حتی در حد همین دو خط هم کامنت گذاشتید. قبلاً هم گفتهام که شنیدن و خواندن حرف دوستانم خوشحالم میکند و اگر قرار بود، لطف شما و دوستان دیگر مشمول حالم نشود و فقط یک طرفه حرف بزنم، من هم مثل “هر ایرانی که امروز یک کانال تلگرام دارد” به سراغ همان ابزار میرفتم.
باز هم ممنونم و به سرعت قسمت دوم را منتشر میکنم.
میدانید؟ همیشه فکر میکردم تلاشهای یک نفر هیچوقت نمیتواند تغییری در روند زندگی آدمهایی به تعداد بیشتر بیاورد، اما شما باورم را تغییر دادید، اما بازم هنوز برایم مثل یک معجزه هست، که کسی بتواند در این دور و زمانه کاری پیامبر گونه از خود نشان بدهد، نمیدانید که من چطور در این گوشه تنهایی، جایی که با دیدنش کم کم می پذیرید در روزهای آغازین تمدن بشریت هستید، جایی که وحشت دوران حمله مغول را چندین و چند باره تجربه میکند، هر روز سری بریده میشود، چشمی از کاسه سر بیرون کشیده میشود، آدمی زنده زنده پوست کنده میشود، هر روز که از خانه بیرون میشوی امیدی به بازگشت نداری، در این حالت اولین و بزرگترین دغدغه ات نان خشک شبت باشه، نمیدانم چطور و با چه روشی به نیازهای دیگرم فکر کنم، به خاطر همین گاهی نا امید میشوم که بتوانم تغییری در زندگی خودم ایجاد کنم، چه برسد که زندگی اطرافیانم را تغییری بدهم، اما به شدت نیازش را احساس میکنم، اینجا مردم به شدت تشنه چنین دانستنیهایی هستند. میدانید؟ خیلی تنهاییم.
محمد رضا فک میکنم فاصله قسمت دوم از قسمت اول این روز نوشته، از آنچه که لااقل بنده انتظارش رو داشتم کمی طولانی تر شده. به هر حال مشتاقانه منتظر تکمیل بحث شما هستم. برقرار باشید.
کاملاً درست میگید. چشم. وقفهی کوتاهی در همهی کارها داشتم که خوشبختانه تمام شد و گذشت 🙂
سلام
قانون گردش رو خوب اومدین، چون من از طریق مصاحبه ای که استاد عباس منش با شما انجام داده بود آشنا شدم و خیلی خوشبخت و خوشناس بودم که خوره سرچ کردن هستم و با شما آشنا شدم.
فقط میتونم به خدا تبریک بگم که بنده ای مثل شما خلق کرده (فتبارک الله احسن الخالقین) که با وجود ختم نبوت باز هم افرادی مثل شما پیدا میشه که بی هیچ چشم داشتی انسان ها رو در این مسیر راه راه هدایت میکنند.
برایمان بمان و تا ابد بنویس
ارادتمند و دوستدار همیشگی شما
با سلام
نمیخوام فقط بگم متن جالبی بود و با نوشتن یه جمله که شاید خودمم هم بهش اعتقادی ندارم ابراز وجود کنم
بعد از یک سال اولین باره که دوباره به نوشته هاتون سر میزنم تا اخر نتونستم بخونم چون وقت نداشتم و میخواستم یه نگاهی به مطالبی که تو این یک سال نخوندم بزنم
( حامد پاکدل از شاگردهای تراورس )
سلام
به سختی میشه نوشته های زیبات رو تکمیل کرد یا نکته ای بهش اضافه کرد.
فقط خواستم بگم منتظر ادامه این مطلب هستم.
از همون جنس مطالبی است که آدم رو چند سال جلو میندازه و لزوم تجربه و آزمون و خطا رو کاهش میده
برای همینم این مطالب رو میپسندم.
با سلام
با اينکه فايلهاي دشواري انتخاب شما رو گوش دادم ، ولي هنوز تو انتخاب يک کار از بين چندين کار بسيار با خودم درگيرم، لطف کنيد از تجريه اي که منتهي شده به انتخاب يک کار و رسيدن به اين درک ،بيشتر توضيح بدهيد ، يا اگر قبلا توضيح داده ايد لينگ آن را قرار دهيد.
با تشکر و سپاس.
منتظرم قسمت دوم هستم.
سلام
محمدرضا وقتت بخیر
یه سوال ازت داشتم. می خوام یه وبلاگ ایجاد کنم که بخش اصلی محتوای اون، خلاصه کتاب هاییه که خوندم.
می خوام خلاصه کتاب ها رو به صورت فایل های صوتی قرار بدم. یه کاری شبیه تراست زون
از نظر قانونی این کار ایراد نداره؟ کپی رایت و حق و حقوق و این حرفا؟
بین کتاب های داخلی و خارجی فرقی در زمینه حقوقی نیست؟
فردا نیان یقه مون رو بگیرن که چرا کتاب ما رو تو اینترنت پخش کردی؟
بیان تجربیات شخصی و برداشتهای درست از اونها، بر دل و فکر هر خواننده ی جوینده ای مینشیند.امیدوارم روز به روز قدرت فکر و عملتون بیشتر و بیشتر بشه….ممنون بابت انتقال تجربیات گرانقدرتون.منتظر قسمت دوم ماجرا مینشینم.
ناشناس مطلب ننوشتن گاهی سخته…
خصوصا برای کسانی که در زمینه ی خاصی مدرک دانشگاهی ندارن اما همچنان در اون متخصص هستن و دربارش می نویسن…نمیدونم…گیج شدم
برادرم آقای شعبانعلی را معرفی کرد…لطفا یک بخش مناسبی برای معرفی آقای شعبانعلی بگذارید. منظور، زندگینامه نیست…عادت ها و ویژگی های خاص ایشان…یک نوشته ی خودمانی…
سلام
واقعا متن جالبی بود ولی خیلی از مورد دوم و چهارم خوشم اومد منم خیلی علاقه دارم قسمت دوم رو زود ببینم
سلام ،.
لطفا برای اون بخش که نوشتید : رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی،..
یک مطلب جدا بنویسید ،
چون این روزها یا باید بگم سال های بعدکنکور فکرم این بوده است، حالا ن وبلاگ نویسی ولی شاید کار آزاد..
البته ۴ – ۵ سال از دوران کنکورم میگذرد ، دانشگاه هم رو با پیام نور شروع کردم ، دوسال ترم ها رو نخونده گذراندم با مشکلات خوب و بدی که بود ، بعد دو سال به دانشگاه آزاد رفتم به دلیل سنوات ، الان ترم سوم هستم و دو ترم قبل رو با نمره های خوبی گذروندم با توجه به آزاد بودن دانشگاه ؛
رشته ام که هم در پیام نور هم آزاد نرم افزار است ، شاید انتخاب برای این بوه که فکر کردم رشته ی دیگری رو دوست نداشتم.
میدونم با اینقدر نوشتن ، برای این که جواب من رو بدین، کم است و خلاصه!
ممنون.
مورد چهارم زیبا بود…
ولی شاید دلیل اینکه میگین دانشگاه رو رها میکردم و وب نویسی رو انتخاب مبکردم این باشه که شما دانشگاهو برا عقلتون رفتین و وب نویسی را برا دلتون انجام دادی…
البته شاید….
محمد رضای عزیز سلام
امروز ۱۴ آبانماه است و روز تولد من، خوشحالم که دوباره تو را مرور میکنم و مطلبی بسیار نزدیک به اندیشه این ساعاتم از تو می خوانم.
با ۵ بند وبلاگ نویسی تو کاملا موافقم، میخواهم از حس امروزم و آنچه میدانم بگویم
من سی سال ندارم اما حدود ۱۰ سالی هست که می نویسم، هم در زندگی نامه و هم در وبلاگ هایی که داشتم (هر چند اکنون خیلی کم شده و به صورت مختصر و مفید در شبکه های اجتماعی درآمده) و باید اعتراف کنم که دلم برای نوشتن در وبلاگ بسیار تنگ شده ، بسیار زیاد.
وبلاگی داشتم حدود ۵ سال در آن نوشتم و کپی پیست کردم، تحلیل و … ولی متاسفانه بعد از ۵ سال یکباره برخی دوستان ناآشنایم منو نوشته هایم را شناختند و من مجبورم شدم در یک عملیات انتحاری وبلاگ را پاک کرده و از صفر شروع کنم 🙁 و هزاران بار افسوس می خورم که چرا نوشته ها و نگاه های اول جوانی ام را ندارم
وبلاگ دوم را هنوز دارم، اما خیلی وقت است دیگر در آن نمی نویسم: وبلاگ ثانیه به آدرس: http://www.sanye.blogfa.com (که به یاد دارم یک هفته برای انتخاب این اسم تلاش کردم) و سعی میکنم همیشه نگهش دارم و حتی شده بروم سراغ توسعه اش. و این مطلب تو، امروز مشتاق ترم کرده برای ادامه دلنوشته ها و گاهنوشته هایم.
محمدرضای عزیز
نوشتن دایمی من در وبلاگ و زندگی نامه ؛ باعث شد من از دنیای اطرافم جهش و هجرت کنم.
زمان برای من حرکت کرد و اطرافیانم ماندند و مرا «سجاد گذشته» پنداشتند، تا اینکه در گذر زمان به هم رسیدیم و دیگر هیچ تشابهی میان ما نبود و نیست.
امروز ، به رسم هر سال، در زادروز خودم، به مرور خودم پرداختم. و همه غم و غربت و تنهایی و شکست و عشق و هوس و وصال و ناکامی هایم را که مرور کردم، دو گزینه رو به رویم قرار گرفت : دلیل تنهایی و شوق جوانی.
و به جرات می توانم «نوشتن» را کلید ِ گذار ِ خودم به دنیای جدید بدانم.
نوشتن نور است و نوشتن در فضای مجازی، نور علی نور 🙂
همین نوشته ها، دوستانی که یافتم، اساتیدی که توفیق آشنایی پیدا کردم، موضوعات و مفاهیمی که بدان ها پی بردم همه و همه در طی شدن مسیر زندگی من بی نهایت تاثیر گذار بود. جمله ات را تایید می کنم: بین دانشگاه و وبلاگ نویسی، دومی ارجح تر است.
محمدرضا جان،
همین نوشتن ها باعث شد آن همه شور و شوق کنترل شده شود و دست از دامان ِ سیاست بشورد و به توسعه در جایی دیگر و نسلی دیگر بیاندیشد، باعث شد استعفا دهد، به عده ای خداحافظی گوید و به عده ای سلام ، از جایی هجرت کند و در جایی ورود و سیری دائمی و رو به رشد .
فکر میکنم بندهایی که نام بردی را ، به صورت ضعیف، در وبلاگم داشته ام. شاد و سربلند باشی معلم عزیز.
با سلام استاد عزیز
من به تازگی عضو این سایت شدم و واقعا از این موضوع خوشحالم مطالبتون خیلی برام جالب اند ممنونم که تجربیات تتون رو در اختیار همه قرار میدید.
پاینده باشید و سایتتون پر بیننده
سلام خدمت استاد ارجمند
من هم مدتی است که تصمیم گرفتم وبلاگی برای خود درست کنم و مطالبی در ان بنویسم ولی در زمانی که برای این کار با خود فکر میکنم به خود میگویم که چه بنویسم؟ از کجا شروع کنم ؟ شاید گرفتار پیچ و خم های روزمره و کسب و کار زندگی شده ام؟یا شاید هم به دلیل کم سوادی خودم باشد.به هر حال صحبتها،نوشته ها و نسیحتهای شما همیشه برای من کار ساز بوده و عامل پیشرفت من شده . هرچند در طول یک سالی که من با شما اشنا شدم انگونه که باید در متمم فعالیت میکردم را نداشته ام و به گمانم همین کم کاری خودم دلیل به وجود امدن سوالهای بالا از خودم در ذهنم است.از زمانی که با شما اشنا شدم با نگاهی دقیق به اطراف خود متوجه ای موضوع شدم که دوستی بهتر از شما را نمیتوانم پیدا کنم و همواره از نظراتتان استفاده کردم هر چند گاهی اوقات نظراتتان را با دیدگاه شخصی خود ادقام کردم (از فیلترینگ مغز خودم عبور دادم) باز هم برای زندگی شخصی من تاثیر گذار بوده و هست، تصمیمی که مدتهاست عملی نکرده ام را انجام میدهم و وبلاگی درست میکنم امیدوارم که نوشته هایم کمکم کند که بتوانم روزی توانسته باشم به جامعه خودم خدمت کنم و لطف استاد را اینگونه اداء کنم. برای همه دوستانم ارزوی موفقیت میکنم.
به یقین میتونم بگم که مطالعه روزنوشته های شما ، از من یک تحلیلگر قوی خواهد ساخت
گاهی آدم می ترسه شروع کنه چون از وجود این سمیه ها هراس داره
اینا باعث می شن نتونه همه چیزو ول کنه و بره
یه مسولیتی رو دوشش می یاد انگار.
مورد پنجم ابهام بر انگیز است. به نظر شما حجم اطلاعات رایگان زیاد باشد خوب است یا کم ؟
خیلی برام جالب بود که نوشتید دانشگاه رو رها می کردم تا در وبلاگ بنویسم
کاش بیشتر توضیح بدید
متوجه نمیشم
سلام
همیشه فکر میکردم زمان تبلیغات با این رویکرد که من خیلی خوبم، من بزرگم، اینا نمونه کارامه، دفترم دویست متره و فلان گذشته. زمان این که دانسته ها رو با زحمت به دست بیاری و پیش خودت نگه داری تا قدرتمندت کنه، گذشته. زمان این که یه آلبوم ضبط کنی و به زور یا با التماس بگی کپیش نکنید گذشته. الان باید با آموزش رایگان، به مردم ثابت کنی که من واقعا برترم و زمانی که خواستی کار اجرایی انجام بدی براشون، هزینه دریافت کنی. الان باید دانسته هاتو به اشتراک بذاری تا مجبور بشی هر روز بیشتر دنبال یادگیری باشی. الان باید آلبوماتو به رایگان بین مردم پخش کنی و پولش رو از کنسرت به دست بیاری (جالب این جاست که هم درباره ی کنسرت موسیقی و هم درباره ی انجام پروژه ها، ما از لفظ “اجرا” یا Perform استفاده میکنیم!).
باوری که در پاراگراف بالا نوشتم، با دیدن سایت شعبانعلی دات کام جای خودشو تو ذهن من مستحکم تر کرد. بله، به قول شما، جریان سیالی وجود داره که باید جزوی از اون بود تا ثروتمند شد.
حالا یه سوال (میشه جوابش بدید؟:) ) :
مطمئنا برای مخالفت تون با حضور در شبکه های اجتماعی دلیلی دارید. خیلی خیلی مشتاقم که بدونم اون دلیل چیه، تا ازش استفاده کنم. چرا با حضور تو شبکه های اجتماعی مخالفید؟:)
سلام دوست عزیز . کاش بقیه رو نوشته بودید … چرا باید دید بقیه چی می گن ؟!! اگر خودتون (نوشته تون) رو با نظر شخص یا جمعی تطبیق بدید ۵ سال بعد علی آقایی خواهیم داشت که قلم خودش رو دوست نداره … من نظرم پروبال دادن به فردیت و انزوا نیست فقط می گم نظر بقیه به من چه ربطی داره خب من قلم و نظرم اینه
سلام
همیشه منتظر نوشته های شما هستم
خصوصا ادامه تجربه هاتون در مورد وب نویسی رو پیگیر خواهم بود .
آمار حجم مطالبتون حیرت آور و قبطه برانگیزه ! (جز هدف مهم و یک ذهن فعال نمیتونه این کار و ممکن کنه)
دارم مقالاتی که می خونم و برای خودم آموزندست در وبلاگم ذخیره کنم تا مورد استفاده دوستانم هم قرار بگیره.
http://www.ghoroobi.mihanblog.com
چه قدر خوبين آخه شما
یعنی با خوندن غم انگیز ترین مطالب سایت انرژی میگیرم
خوش به حالتون که اینقدر آموخته های جذابی دارین و خوش به حال ما که اينجاييم و استادی مثل شما آموخته هاشو به ما یاد میده.
امیدوارم لیاقت این همه مهر و محببتتون رو داشته باشيم.ادامه بدین که انگیزه و مسیر راه خیلی هايين.
سر بلند و موفق باشی مرد
“برای رشد جدی یک کار، باید “یک” کار داشته باشی.” این و من کاملاً تجربه کردم.
سلام
برای افرادی مثل من که تازه با وبلاگ وسایت شما آشناشدم چنین مطالبی سبب آشنایی من بادیدگاه تفکر وتجربه های شماخواهد شد وروز به روز به یادگیری من اضافه خواهد کرد.ای کاش لطف خداوند زودتر شامل حالم شده بودوامیدوارم یک روز برسه که با تجربیات شما وتلاش ما به رضایت درون برسیم.سپاسگزارم
باسلام و عرض ادب
خواندن تجربه های مقطعی از زندگی شما برایم جالب و آموزنده است ، به شما برای پیگیری و جان سختی تان تبریک میگم ،من با مواردی که برشمردید موافقم خصوصا آن جمله زیبا و عبرت آموز ، که برای رسیدن به یک جامعه درحال توسعه می بایست تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان ایجاد کنیم ، این تغییر بزرگ و دوست داشتنی بنظرم شاه کلید خیلی از درب های بسته کشورمان است. ممنون از شما که فرصت تفکر را ایجاد می کنید
سلام
اول
آروزی سلامتی روحی و جسمی برای محمد رضای عزیز و بزرگوار
دوم
من مدتهاست که تصمیم گرفتم فیس بوکم رو ببندم و وبلاگی برای خودم داشته باشم با خواندن این مطلب انگیزه بیشتری پیدا کردم و اینکه چقدر خوب که بی تجربه ای مثل من می تونه به راحتی از نظرات باتجربه ای مثل شما بهره مند بشه
سوم
خوندن روند کاری که شروع کردی تا الان برای من آموزنده و شیرین بود و چقدر پر تلاش و با پشتکار و درپذیرش تغییر برای بهتر شدن بودی شما.
مرسی که هستی محمد رضا
سلام
بعد از کلی کلنجار بالاخره یک وبلاگ درست کردم. اولین مطلبشم به افتخار آقای شعبانعلی به تحلیل کار حرفهای ایشون پرداختم. دوست دارم یک سر بزنید و نظر بدید در موردش. نظر شما خیلی برام ارزشمنده.
http://mohsenrajabpour.blog.ir/
سلام
در خصوص این مطلب که در بالا نوشتید:
“من گاهی به شوخی میگم اگر مطالعات رفتاری ما نشون بده که خواننده، از مطالعهی مطالب با رنگ فونت سیاه بر روی پس زمینهی سیاه لذت میبره و راضیه، من هرگز حاضر نیستم با طناب متخصصان UX و UI و …، به چاه برم و روی پس زمینهی سفید با رنگ سیاه بنویسم! (جالب اینجاست که تجربهی این چند سال، مواردی مشابه و البته نه به این شدت رو به من نشون داده و باورم رو تقویت کرده).”
آقای شعبانعلی عزیز، اگر متخصص UI و UX اصولی رو در طراحی اینترفیس میگه، باید و حتما، نتیجه مطالعات رفتاری باشد در غیر اینصورت او چیزی را که برای خودش می پسندد برای دیگران هم می پسندد که این نادرست هست
با سلام.
متن جالبی بود، منتظر قسمت دوم می باشم..
سلام
تقریبا دوسال است که به شما سر میزنم صدای شما را گوش میکنم و آهسته میرم خیلی حرف ها صحبت های دلنشینی است که حال آدم خوب می کند بعضی از حرف ها نکته هایی است که کار آدم خوب میکند هر دوش دوست دارم. فکر میکنم نقاط مشترک آدم ها موجب میشه حرف های دلشون برای همدیگر لذت بخش باشه
چه زیبا نوشتید و چقدر دلگرمی خوبیه این متن برای شروع… یک شروع مطمئن… سپاس و سپاس ازینکه تجربه های با ارزشتون رودر اختیار ما قرار می دین و چقدر خوشحالم که با این سایت و با شما آشنا شدم… کشف این سایت یکی از بهترین اتفاق های سال ۹۴ برای من بود و یقینا اثر اون بیشتر از یک اتفاق خوب خواهد بود…
کاش اجرای قانون بن بست و به اسم خود نوشتن رو شفاف تر می کردید. من همیشه از این می ترسم که نظراتم ناپخته باشه(ینی مطمئنم هست و وقتی چند سال بعد بخونم پشیمون میشم و آبروم میره!) و اینکه من مردم رو به جای دیگری هدایت کنم که باعث گمراهی شه!
الان متوجه شدم که به مطالعات رفتاری خواننده توجه می کنید به جای اینکه به متخصصان … توجه کنید.
گاهی وقتها مطالب را باید نوشت تا متوجه شد!!
عذرخواهی میکنم. البته عذرخواهیهای من زیاد شده:(
با سلام
حقیقتش من خیلی دست و دلم به کامنت گذاشتن نمیره، مخصوصا توی متمم که باید اول log in بشم…
اما گمان میکنم وقتی حرفی برای گفتن هست باید زد.
من حدود یک سال پیش در اینستاگرام “سخنان ماندگار” شما رو پیدا کردم و حالا هر هفته غرق مطالب ایمیل شما میشم که مخصوصا لینک هایی که در نوشته ها قرار میدید شدیدا وسوسه انگیز ان و دوست داشتنی
گاهی اوقات که به عقب برمیگردیم و نوشته های خودمونو مرور میکنیم متوجه تفاوت نگارشی و سطح فکریمون میشیم و واقعا جالبه
ممکنه اکثر اوقات به خودمون بگیم که چقدر خام بودیم و حداقل مثل خود من به خودمون بگیم کاش پخته تر مینوشتم کاش ملاحظه میکردم کاش و کاش و کاش
اما گمان میکنم قسمت بزرگی از این “کاش” ها محصول سختگیری ما به خودمون هست،بطور مثال وقتی که من پنج سال پیش فلان نظری رو در خصوص یک بحثی مطرح کردم و الان از اون نوع نگاه فاصله گرفتم نباید حسرت بخورم چون اون نظر محصول فکر اون زمان من هست و من چون به درست بودنش باور داشتم دلیلی نداره که الان زیر سوال ببرمش.
گاهی اوقات بعد نوشته های اغلب پرمغز شما به خودم میگم “آقای شعبانعلی چرا انقدر به خودش سخت میگیره و انقدر با تعاریف و مفهوم ها درگیر میشه”؟
من در حال حاضر باور دارم که غلت زدن زیاد از حد در هر حوزه ای به منزله وسواس تلقی میشه که خود من هم درگیرش هستم حتی گاهی در پی نوشت هایی که مینویسید انگار معنای “مسئول دانستن خود در قبال افکار بقیه” رو میدن و میدونم شما دلسوزی خاصی در این مورد دارین ولی بیش از حدش برای منه خواننده کمی آزار دهنده اس.
دانستن زیاد درد به همراه داره و نوعی عطش (این ادبیات من تحت تاثیر نوشته های شماست)
بعضی وقت ها بنظرم میاد ادبیات و کلمات شما از دنیای ما فاصله زیادی میگیره و حداقل منی که نوشته های شما رو دنبال میکنم (مثل خیلی های دیگه) دوست داریم نوشته های خوبتون ملموس تر باشن.
من در خصوص ارزیابی و قضاوت کردن علاقه و استعداد بالایی دارم اما قطعا اشتباه هم میکنم.
امیدوارم نوشته ی نه چندان بلند و پراکنده من رو به فال نیک بگیرید.
(ممنون میشم اگه به جای کلمه ی “رو” کلمه جایگزین مناسبی بمن پیشنهاد بدید، خیلی وقته دنبال کلمه بهتری میگردم)
چقدر این نوشته به دلم نشست…نمیدونم چرا ولی خیلی خودمانی بود در عین این که آموزنده هست…
من چند وقتی هست به فکر ورود به دنیای وبلاگ و…هستم و این نوشته چقدر بهم چسبید…مخصوصا اونجا که سیر تکاملی حضور در فضاهای مجازی رو تعریف کردید :)) انرژی گرفتم و با تجربیات ده سال وبلاگ نویسی شما دوست دارم با حواس جمع تر این علاقه رو پیگیری کنم!
متشکرم!
سلام
من بيشتر از دو ساله كه مطالبتون رو ميخونم و هميشه ايدئولوژي، طرز تفكر، ارزش ها، رفتار حرفه اي و كاريتون و سبك نوشتنتون رو تحسين ميكردم.
در خصوص اين نوشتارتون بايد بگم همين پنج مورد اونقدر خوب و كارگشا بود كه من رو كه هميشه از نوشتن واهمه داشتم مصمم كرد كه ترس رو كنار بگذارم و شروع كنم به نوشتن ..
براي حرفهاي بعديتون مثل هميشه مشتاقم.
دوستدار و ارادتمند شما
مرتضي بهاءالديني
سلام
خداقوت
عالی بود
ممنونم آقای شعبانعلی
تجربه های شما خیلی به ما کمک میکنه .
http://hadi24.blog.ir
بی صبرانه منتظر مطالعه ۵ مورد بعدی هستم.
یه وقتایی دلم می گیره از اینکه حس می کنم یه چیزای کوچیکی از رفتارای بقیه شمارو انقدر آزار می ده. وقتی گفتین دیگه همایش ندارین، شاید تنها دلیلی که یکم خوشحالم کرد این بود که می دونستم برای خودتون خوبه حداقل.
سلام
من یادمه سه سال پیش از طریق سایت دکتر شیری و یه همکاری مشترکی که باهم داشتین با سایت شما آشنا شدم و بعدش از طریق سایت شما با سایت و گروه متمم همون موقع ها آشنا شدم. ادعا نمیکنم خواننده هرروز سایت و مطالبتون بودم اما از خوندن گاه گدار مطالبتون هم خیلی چیزها یاد گرفتم یا خیلی مواقع به فکر واداشته شدم.
جزو اعضای فعال سایت متمم هم نیستم ولی سایت شما و متمم جزو معدود سایت هایی هستند که تو این چندسال هنوز ارتباطمو باهاشون قطع نکردم (هرچند ارتباط یکرطفه بوده و در نقش خواننده بودم) . خیلی خوشحالم که افتخار آشنایی با شما و سایتتون و خواندن و فکر کردن به مطالبتون سه ساله جزوی از زندگی مجازی و حتی میشه گفت زندگی حقیقی من بوده و هست و خواهد بود.
درود فراوان خدمت جناب شعبانعلی
مطالبتون عالیه.واقعا از شما سپاسگزارم و از مطالب زیباتون و زحماتتون بسیار خوشحالم و تبریک میگم بهتون که مطالب بسیار خوبی را در اختیار همه قرار می دهید.
سلام محمد رضا
نوشته جالبت را خواندم، قسمتی که درباره قانون گردش نوشته بودی بیشتر نظرم رو جلب کرد.
بعضی از دلایلی که گفته بودی رو از افرادی که سال ها و با نگرش و هدف وبلاگ می نوشتند نیز شنیده بودم و فکر میکنم کم کم دارم قانع میشوم وارد فضای وبلاگ نویسی شوم!
منتظر ادامه مطلبت هستم.
سلام …. مطلبت آدم به هوس نوشتن می ندازه اما همه اینها که گفتی پیش زمینش احتمالا کلی مطالعه که شاید شامل خواندن، خوب دیدن، خوب شنیدن و ….. می شه. داشتم برای خودم حساب می کردم اگر هر دقیقه مثلا توی این ۱۰ سال اینقدر کلمه نوشتی باید دید توی این نزدیک چهل سال چقدر خوندی تازه خوندی + خلاقیتت + هوشت +…. و خیلی چیزهای دیگه شده این از یکی مثل من و امثال من که مطالعه کمی داریم خیلی بعیده که بتونیم این طوری باشیم . خلاصه حرفم اینه که نوشتن خوب پشتوانه می خواد که …. خدارو شکر شما دارید ممنون از نوشتتون. نمی خواستم بگم ولی جوابی که به سینا آئینه دادی انگار خیلی عصبانی بود. داشتم با لحنی که نوشتی تجسم می کردم اگه حضوری بودی کلامی می گفتی من خیلی می ترسیدم وایستم تو اون فضا 🙂 (ببخشید اگه گفتم)
منم در مورد حرف سیدرسول فقط ی ذره باهاش موافقم، اونم قسمت مطالعه بعد نوشتن، اصلا این چیزی که شما گفتن بین دانشگاه و وبلاگ نویسی یکیو انتخاب میکردیدو متوجه نمیشم، یعنی چی؟ شما همینجوری میومدین از هرچی دلتون خواست مینوشتید و بازخوردشو میدید؟ در قسمت بعدی خب اگه آدم بخواد نوشتنو شروع کنه باید با چی شروع کنه؟
اگه امکانش هست پاسخ بدید.
یادش بخیر سال ۹۰ کاملا تصادفی با سایت محمدرضا آشنا شدم.
از اون موقع این سایت مهمترین منبع یادگیری من شد.
هنوز اون حس روز اولمو یادمه…خیلی خوشحال بودم…مخصوصا وقتی رادیو مذاکره ها رو گوش میکردم.
مورد چهارم خیلی برام ملموس بود .درمورد پول با ادمهایی آشنا هستم که دقیقا بن بست سرمایه هستند. البته من میگفتم ثروتشون مثل مرداب
راکده و انگار داره نابود میشه. ولی خب عبارت بن بست سرمایه شیک و مجلسیه!:)
متاسفانه عموم افراد فکرمیکنند اگر علم و دانششون را بازنشر بدن دیگران از اونها ایده و فکر و اطلاعات و …میدزدن و خب لابد برای اونا چیزی باقی نمیمونه. کاش درباره دراختیار گذاشتن اطلاعات و دانش مطلبی شسته رفته می نوشتید! به نظر میرسه تو جوامع توسعه یافته چنین مشکلی وجود نداره
مدت ها بود با خودم کلنجار می رفتم که وبلاگی با نام خودم داشته باشم ، الان احساس می کنم شجاعت لازم رو به دست آوردم!
حتی تصمیم دارم از این به بعد با نام کامل خودم کامنت بذارم ،اینطوری همه چیز واقعی تر می شه .
حرفتون در مورد رسیدن به جامعه ی توسعه یافته منو یاد این حدیث امیرالمومنین انداخت که مضمونش می شه :همیشه فساد در جامعه از خواص و اصلاحات از عوام شروع می شه .
همیشه گزارش هایی که از رشد تدریجی و تغییر و تحولاتتون ارائه میکنین برای من جذابه و بهم کمک میکنه که هر روز یه قدم برای رشد شخصی و شغلی خودم بردارم و امیدوار باشم که در آینده شاهد تغییر عمده ای خواهم بود.
محمدرضای عزیز سلام
به توصیه نو گوش کردم و یه وبلاگ زدم. اسمش هم با اجازت گذاشتم روزنوشته. امیدوارم از دستم دلگیر نشی ولی آخه اصلا هنوز نمی دونم با این وبلاگ می خوام چی کار کنم جه برسه به این که اسم براش بذارم. فقط برای اینکه این هم مثل خیلی کارا که می خوام بکنم و شروع نمی کنم و مشمول زمان و فراموشی میشه نشه سریع وبلاگ رو ساختم. اگه دوس داشتی می تونی یه آدرس http://ruzneveshte.blog.ir/ به وبلاگ من سر بزنی. اگه فهمیدم با این وبلاگ می خوام چی کار بکنم همین جا زیر این پست برات می نویسم.
سلام،
تقریبا دو سالی هست که خواننده روزنوشته های شما هستم و مشارکتم در این دو سال محدود شده بود به کلیک کردن بر روی علامت می پسندم و بعد دیدن نوشته “از رای دادن شما ممنونم”. در این مدت موارد خیلی زیادی از روزنوشته هاتون یاد گرفتم ولی هیچ گاه نظر شخصی خودم رو اینجا ننوشته بودم. مثل یه کودکی که تقریبا در دو سال اول زندگیش فقط گوش میده ببینه بقیه چطور صحبت می کنن و بعد خودش کم کم شروع می کنه به حرف زدن.
همیشه با خوندن نوشته هاتون از توجه و نگاه خاصتون به مسائل و همچنین شیوه بیانتون واقعا لذت بردم و شیفته صداقت و صراحت نهفته در این روز نوشته ها شدم.
الان با خوندن این مطلب و مطلب قبلی که راجع به سر نزدن به اینستاگرام بود و اشاره به این نکته که اینجا و متمم رو خانه اصلی خودتون می دونین، تصمیم گرفتم که از این پس با خوندن هر مطلب، اگر نکته مفید و قابل بیانی به ذهنم رسید، براتون اینجا بنویسم.
سلام
رفتم اون سایت قدیمیه کلی نوشته های قدیمی رو دوباره خوندم…راستش قصدم این بود که مسیر این نوشته ها رو یادم بیاد و تغییر نوشته ها و دستخطتتون رو بیشتر بفهمم…اون پاکت نامه خیلی باحال بود 🙂 یادش بخیر
امیدوارم همواره سلامت باشید و بنویسید و ما هم همواره سلامت باشیم و بخونیم
امیر صیادی 🙂
نمی دونم چه جوری می نویسید که هروقت نوشته هاتونو می خونم انگار تمام جملاتتون رو میشه قشنگ مزه مزه کرد . البته همیشه به همه میگم چون محمدرضا همه حرفاش از ته دله انقدر راحت به دل آدم میشینه دیگه . اصلا حرفاتون حال آدمو خوب میکنه . حتی نوشته های قدیمیتون هم این حسو داشت الان هم خیلی قوی تر از قبل هست .
سلام. من از مورد چهارم خیلی خوشم اومد و خیلی در موردش فکر کردم. بنظر من قانون گردش بر تک تک اصول و قوانین حاکم بر جهان هستی (چه ساخته و پرداخته دست بشر، چه وضع شده بدست یگانه قدرت برتر) بر تک تک ویژگی ها و خصائص انسانی، بر تک تک حالات و احساسات، بر تک تک رفتارها و حرکات و حرف ها و صحبتهای انسان ها حکم رانی می کنه؛ و برای اینکه ما بتونیم به جنبه های والای هر کدام از اینها دست پیدا کنیم باید قانون گردش رو بشناسیم و به کار ببریم. اگر مورد احترام و یا محبت قرار می گیریم، به اطرافیانمون هم احترام و محبت بدیم، اگر دستی از غیب اومد و گرهی از کارمون باز کرد ما دست غیبی بشیم برای حل کردن مشکلات دیگران، اگر دانشی و یا مهارتی آموختیم، اون رو به دیگران هم یاد بدیم و هزاران مثال و نمونه دیگه. دنیا چه جای قشنگی میشه اگه فقط همین یه قانون رو رعایت کنیم، مدینه فاضله یا بهشت برین رو، نمی دونم، شاید بشه روی همین زمین خاکیمون تجربه کنیم.
سلام اقای محمد رضا 🙂
زمان زیادی از حضورم در سایت شما نمیگذره. روزی چند بار به اینجا و متمم سر میزنم. چند وقتی هست که تصمیم گرفتم دیگه ساکت نباشم و اینجا اعلام حضور داشته باشم.
سومین موردی که نوشتید رو خیلی میپسندم و قبول دارم . صحبت کردن از سیاست غیر از منفعل کردن ادم و بهونه دادن کار دیگری انجام نمیدهد.
و حجم اطلاعات رایگانی که شما و دوستاتون تولید می کنید بی نظیر و بسیار بسیار قابل ستایشه٫ کاری که به صورت عجیبی اصلا بوی تبلیغ نمی ده و خیلی دوست داشتنیه منتظر ادامه این متن هستم. ممنون.
سلام آقای شعبان علی
نکته دوم متنتون درباره مطلب گذاشتن با نام. منو یاد بدن های پوشیده و شخصیت های عریان انداخت. بقول شما وقتی احساس میکنی مسئولیت حرفی که میزنی بر عهده ات نیست به شکل دیگری مینویسی. بعضی جاها سطحی تر و بعضی جاها بی ملاحظه تر.
با تشکر
سلام مورد دوم آموخته هاتون خیلی خوب بود به آدم احساس شجاعت میده اصطلاح بند بازی که به کار بردید واقعا توی ذهن من تصوریش حک شد ممنون از مطالب خوبتون.
با سلام
لااقل در این ۹ سالی که شما را از طریق فضای وب می شناسم این نوشته میل به پختگی در رفتار و اندیشه شما را نمایان می سازد و غیر از این هم از انسان توانمندی چون شما انتظار نمی رود.یادم می آید زمانی که با مطالب سیاسی خود در مقطع زمانی که هیجان خاصی جامعه را درگیر خود کرده بود نقطه نظرات شما واقعا بدون هیچ واهمه ای ابراز میشد اما پس از مدتی تحلیل شما این بود که در رسانه داخلی نیز ظاهر شوید که خود من از جمله مخالفین این طرح بودم ولی استراتژی شما بسیار مناسب بود چون بعدها اثراتش رادیدم و باعث شد افراد بیشتری با این مکان و نظرات شما آشنا شوند که این بسیار برای جوانان تحصیلکرده ما مناسب است.تنها موردی که به نظرم می رسد صرف محدود کردن خودتان در فضای مجازی هم شاید درست نباشد البته نظر بنده است . با سپاس فراوان
زمانی که ۹ سالم بود من عاشق معلم کلاس سوم ابتداییم بودم و این معلم دوست داشتنی شده بود رول مادل من همیشه فکر می کردم ایشون یه آدم خاص هستند و با آدم های عادی فرق دارند. زمانی که ایشون رو تو استخر دیدم خیلی تعجب کرده بودم و بیشتر تو شک بودم و همش از خودم می پرسیدم امکان نداره مگه ایشون هم به استخر میاند؟!
زمانی که از خودش پرسیدم خودش از خنده نمی تونست چیزی بگه از اونجا بود که فهمیدم ایشون هم مثل همه ما هستند پس من هم می تونم مثل ایشون خوب باشم و غیر ممکن نیست اینها رو نوشتم چون با خوندن نوشته شما یاد اون روز ها افتادم من همیشه به خودم می گفتم محمدرضا شعبانعلی از اول موفق و محبوب و حرفه ای بوده برام تصور کردن اینکه شما هم از صفر شروع کردین سخت بود امروز با خوندن این نوشته و تجربیاتتون حس مشابه اون روز ها به من دست داد.
درست خاطرم نیست چه سالی ، چه ماهی یا چه روزی با محمدرضا شعبانعلی و وبلاگش آشنا شدم.شاید به خاطر اینه که معجزات خیلی بی سر و صدا در زندگی ما آدما رخ میدن.اون قدر آرام و ناگهانی که ما صدای پای آمدنش را نمی شنویم.برای اولین بار با محمدرضا شعبانعلی به عنوان یک مشاور کسب وکار آشنا شدم.بعدها اون رو به عنوان معلم و استاد مذاکره شناختم و کمی بعدتر متوجه شدم اون در رسانه ها و روزنامه نیز به عنوان کارشناس فعالیت داره.
همه این نقش ها فوق العاده عالی هستند.نقش مشاور، استاد و کارشناس.ولی من قبلا افراد دیگری رو هم سراغ داشتم که چنین موقعیت های اجتماعی و اقتصادی داشتند.آنچه محمدرضا شعبانعلی را برای من از سایر افراد متمایز می کرد وبلاگش بود.
این قضیه مربوط به رویاهای کودکی من میشه.سوم ابتدایی که بودم برای اولین بار با ساختن جمله به کمک یک سری کلماتی که در اختیارم بود آشنا شدم.معلمم از ما خواست با کلماتی که روی تابلو نوشته شده بود جمله بسازیم.اینقدر این واقعه در زندگی من لذت بخش بوده که هنوز هم بعد از گذشت سالها اون کلمات را به خوبی به یاد دارم.یکی از اون کلمات پاییز بود.یادمه اینقدر خوب پاییز رو توصیف کردم که باعث حیرت معلمم شده بودم این که چطور یک کودک ۹ ساله می تونه به این خوبی کلمات را کنار هم بذاره طوری که هر کدم از آنها بتونن به خوبی نقش خودشون رو بازی کنند و مثل یک کلیپ زیبا بیننده رو به وجد بیاورند.
اما دو سال بعد یعنی در سن ۱۱ سالگی زندگی من به یک باره دگرگون شد و مسیر زندگی من رو تا به امروز به کلی تغییر داد.
یک روز که مشغول نوشتن بودم ناگهان پدرم رو بالای سرم دیدم اونقدر غرق در نوشتن بودم که حضور پدرم رو حس نکرده بودم تا این که صدام کرد و دفتر نوشته هامو از زیر دستم کشید.با بی اعتنایی چند صفحه ورق زد و با لحنی پدرانه گفت :دخترم زندگی این تخیلاتی که تو بهش می پردازی نیست.قصه ها فقط به درد این می خورن که پلک های تورو خسته کنند و کمکی باشن که شبها بتوانی زودتر بخوابی.ولی زندگی واقعیت داره تو باید به فکر تسلط کامل به زبان انگلیسی باشی و مهارت کار با کامپیوتر رو بیاموزی بعد در یک رشته خوب و در یک دانشگاه معتبر تحصیل کنی و با انتخاب یک شغل مناسب به استقلال مالی برسی.زندگی یعنی این.نوشتن تو رو از رسیدن به رویای خوب زندگی کردن بازخواهد داشت.
پس بنابر نظر پدرم در سن ۱۱ سالگی نوشتن رو کنار گذاشتم به توصیه اون به زبان و کامپیوتر مسلط شدم تحصیلاتم رو ادامه دادم و شغل خوبی را هم انتخاب کردم.شاید اگر کسی از بیرون به من نگاه می کرد منو خوشبخت می دونست اما من حقیقتا خوشبخت نبودم فقط تونسته بودم به خوبی رویاهای پدرم را محقق کنم.
تا اینکه با سایت شعبانعلی دات کام آشنا شدم.نویسنده اونقدر خوب کلمات سیاه رنگ رو روی زمینه سفید وبلاگش به رقص درآورده بودکه تشنه یی مثل میان دوراهی بود که از زلال مفاهیم زیبای نوشته هایش جرعه جرعه بنوشد یا مانند شمس از ملودی اشعار زیبای مولانا پایکوبی کند.محمدرضا شعبانعلی می داند چگونه باید کلمات را به درستی در نقش هایشان جا دهد و خواننده را به شگفتی وا دارد.من به واسطه آشنایی با این وبلاگ پس از سالها نوشتن رو دوباره شروع کردم و در راه رسیدن به رویای دوران کودکی و لمس خوشبختی واقعی در زندگیم هستم.
برای بزرگداشت دهمین سال وبلاگ نویسی این مرد بزرگ کمتر کاری که می توانم بکنم تقدیم این جمله به اوست:
تو به من مفهوم خوشبختی واقعی و مهارت رسیدن به رویاهایم را آموختی .خوشبختی بزرگی که حتی پدرم هم نتوانست آن را به درستی به من بیاموزد.تو به فرمایش امام علی مرا بنده خود ساختی.مرا ببخش که فرسنگ ها از تو دورم و توانم برای سپاسگزاری از تو بیش از این نیست.
درسته، اینکه چیزایی که بلدی رو به بقیه یاد بدی واقعا باعث پیشرفت میشه.
سلام محمدرضا،
ممنون به خاطر نکات، و همون اندازه ممنون به خاطر پیش نویسهایت در مورد شروع وبلاگ نویسی و اعتراف به خطای نامگذاری و…
من مدت خیلی زیادی نیست که اشنا شدم با اینجا … از ۹۳ بود.
همیشه برای خودم مینوشتم … گاهی از شرایط اجتماعی ، رنج ها و دردها، گاهی هم شرح حال خودم و … یه مدت که پیگیری کردم و دیدم حالم خوب نیست ریشه اش رو در همون ننوشتن پیدا کردم.
گاهی دلم عمیقا خواسته برای مخاطبینی بنویسم و بخونم ، اما همیشه فکر میکردم نیازه که قویتر بشم یا متخصص تر یا … الانم بهتر شدم و باید بنویسم…
ممنون از نکاتت، در مورد شروع نوشتن هم قبلا مطلبی گذاشته بودی که عالی بود. مورد ۴ رو خیلی دوست داشتم.
====
وقتی از روند و تغییراتت تو مسیر مینویسی بسیار استفاده میکنم بنا به دلایل مختلف. همیشه اون پیش نویسهای اینطوری رو که به سبک زندگی و روند برمیکرده برامون بنویس لطفا.
من نزدیک به یک سال هست که وبلاگ نویسی رو شروع کردم.
به نظرم در کنار نوشتن روی کاغذ و برای خودم، با نوشتن توی یه وبلاگ میتونم نتایج خیلی جالبی بگیرم.
بعد از اون دیگه پست های بلند و خاصی توی شبکه های اجتماعی نذاشتم چون به نظرم همه چیز توی اونها دفن میشه.
گاهی از دغدغه های شخصیم مینویسم و گاهی از کتابا و آهنگا و فیلما و اشخاصی که دوست دارم و جدیدن یه سری مطلب در مورد تفکر سیستمی دارم مینویسم چون واقعن دوستش دارم با این که هنوز هیچی ازش نمیفهمم :)) !
شاید با تقریب خوبی تمام مطالب این سایت و وبلاگ برای فراموشی رو خوندم و توی متمم هم تا جایی که میتونم، آروم آروم دارم پیش میرم و یکی از نمونه های فعال توی نوشتن در فضای دیجیتال که بهم امید میدن و واقعن بهم یادآوری میکنن که چه کارهای شگفت انگیزی میشه اینجا انجام داد شما هستین.
امشب که این مطلب رو خوندم خیلی خوشحال شدم و به عنوان یک دوست که بهتون اعتماد دارم ازتون تقاضا دارم حتمن بیشتر من و امثال من رو راهنمایی کنید.
آدرس وبلاگم رو هم به تقلید از متمم میگم :)) اگر اسمم رو گوگل کنید اولین نتیجه هست
سلام
من حدود ۵ سالی هست که خواننده نوشته های شما هستم.
راستش الان هم یادم نیست اولین بار کجا با شما آشنا شدم
جزو معدود نویسندگان در فضای مجازی هستین که نوشته هاتون منو به فکر می بره
و گاهی شاید یک روز ذهنم درگیر موضوع بحث هست،
و این برای منی که گاهی روزی ۵۰ تا وبلاگ می خوندم، جالب بود.
اعتراف میکنم یکی از جالب ترین نظرات این سالهای وبلاگ نویسیم، نظری بود که شما برام نوشتین. 🙂
ممنون که تجربیات وبلاگ نویسی تون رو برامون نوشتین.
خوندن تجربه های شما، اونهم وقتی بی دریغ می نویسید، هم خوندنیه، و هم مفید.
اما در مورد وبلاگ نویسی به نظر من اینکه با هجوم شبکه های اجتماعی، وبلاگ نویسی هنوز رونق خودش رو ( گرچه کمتر از قبل حفظ کرده)، یک علت مهمش اینه که تو بلاگستان هنوز محتوا تولید میشه، آدمهایی هستن که افکارشون، دانششون و … رو با بقیه به اشتراک می گذارن و این خیلی ارزشمنده، حتی اگر شله قلمکارنویسهایی مثل من باشن.
ممنون که برامون می نویسید. 🙂
مورد پنجم رو من در یک فایل صوتی ازتون شنیدم ! مسیر اصلی! گفتید مثل موشکی که رو به جلو حرکت میکنه انتقال اطلاعات و داشته هامون به دیگران باعث میشه رو به جلو حرکت کنیم! بارها برام موقعیتهای مشابه پیش اومد و اوایل سخت بود که به این حرف عمل کنم، هر بار جمله شما رو باخودم تکرار میکردم!بعد از چندین بار تجربه حس ناخوشایند، با گوش دادن به حرف شما، تمام فایده هایی که در مسیر اصلی ذکر کردید رو متوجه شدم! اون فایل جز اولین فایلهایی بود که از شما گوش میکردم !جملاتش هنوز یادم هست!
با مورد سوم خیلی خیلی موافقم هرچند خودم نمیتونم واقعن رعایتشون کنم؛ولی این حرف کاملن درسته که اصلاحات کوچک و تدریجی پایدارتر خواهند بود و حرفهای سیاسی عمومن واکنش برمی انگیزد که شاید اصل حرف تحت الشعاع واکنشها نادیده گرفته شود
و چهارم هم که زکات علم نشرش است که شما حقیقتن بدون ذره ای اغراق مصداق کامل این گردش اطلاعاتی هستید
ممنون که هستید
فکر می کنم منظور نویسنده و موافقان مورد سوم از میانبر زدن -و تلاش های کوتاه سیاسی و در نتیجه اجتناب از آن ها- چیست. یک نفر می گفت هنرمندان معمولا می گویند ما با سیاست کار نداریم و برای مسایٔل والاتری در تلاشیم اما همین هنرمندان بیش ترین تاثیر را از سیاست می گیرند(و همچنین بیشترین تاثیر را می گذارند) . به قول آقای صادق زیبا کلام ما به دلایل مختلف چنان فقر رسانه ای در عرصه خبر و تحلیل داریم که به اخبار و تحیل های تاکسی ها هم پناه می بریم. محدودیت ها را درک می کنم ولی واقعا ما نیازمند نظرات پخته و مخصوصا نوشته شده در وبلاگ ها و سایر رسانه ها هستیم .
پی نوشت : البته بنده نصیحت آقای شعبانعلی را با گوش جان می شنوم و ایمان دارم و این مورد (تحلیل ها و حتی دردل های سیاسی و اجتماعی ) برایم کمی حیف می آید که قسمتی از فکر ایشان و شعبانعلی ها را نخوانده باشم.
سلام آقای شعبانعلی
به تازگی با سایت شما و دیدگاهتون آشنا شدم.کاش زودتر این اتفاق می افتاد…
مسائلی که اینجا مطرح میشن همیشه جزو دغدغه هام بود.الان که می بینم تا این حد توجه به جزییات شده هیجان زده میشم
ممنون از شما
سلام. یه نکتهای توی کامنت سمیهی عزیز بود که برای منم مصداق داره. من تقریباً همهی پستهای اینجا رو خوندم. با این وجود وقتی با جملههایی نظیر “کسانی که مرا خوب نمیشناسند، نخوانند… یا شاید درک نکنند و…” در نوشتهها مواجه میشم، مغزم برای فرمان دادن درباره اینکه باید در کدام دسته از مخاطبان خودمو طبقهبندی کنم؛ ناتوان میمونه. احساس کسی رو پیدا میکنم که دفترچه خاطرات دیگری رو بدون اجازه برداشته و داره تو نوشتههای شخصیش سرک میکشه… یه جور حس غریبی و مهمان ناخوانده بودن… بگذریم. از بین نکات آموختنی که ذکر کردین، اولی واقعاً برام جالب توجه بود.
خیلی عالیه
منم یه وبلاگ دارم که چند سال پیش شروعش کردم. اون موقع داشتم پایان نامه کارشناسی می نوشتم هر چی نکته بود در مورد نوشتن پایان نامه توی word بود که خودم نمی دونستم و با سرچ کردن متوجهش شدم میزاشتم تو وبلاگ برای بقیه. بعدا هم یکسری موضوعات دیگه اضافه کردم ولی دیگه دنبالش نرفتم ولی هنوزم که هنوزه بهش سر می زنم وقتی می بینم کسی نظر گذاشته و مثلا گفته خیلی ممنون خیلی بدردم خورد و کلا این طور نظرات خیلی خوشحال میشم. حالا خودمو میزارم جای شما با این همه نظر و مخاظب فکر کنم خیلی حس شگفت انگیزی باشه.
دوست دارم در آینده یک وبسایت آموزشی راه بندازم مثلا اموزش برنامه نویسی و اینها. کاش می تونستم نظر شما رو هم در این زمینه بدونم.
فقط می خواستم از شما تشکر کنم. حرف های شما باعث میشه برای یه مدتی به فکر فرو بریم و خیلی از رفتار هام برای خودم سوال میشه که آیا نادرسته یا نه و سعی می کنم اصلاحاتی رو خودم انجام بدم
ممنون که هستید و می نویسید.
سلام.
متاسفانه مدت زیادی نیست که من مهمان این خانه شدم.ولی توی این مدت چیزهای بسیاری یاد گرفتم که بعضی تاثیر بر ناخوداگاه من داشته و وقتی خیلی دقیق به اون تغییر نگاه میکنم اسم محمدرضا شعبانعلی رو پایینش میبینم.و همیشه از اینکه نتونستم به معنای واقعی شاگردی در کلاس شما باشم ،حسرت دارم.یکی از اون تاثیرات ناخوداگاه همین وبلاگ نویسیه.این کار رو از یکی از نوشته های شما شروع کردم که واقعیتش به یاد ندارم که حتوای نوشته شما چه بود که منو ترغیب به این کار کرد.پیش از اون هم مینوشتم ولی به شکل دیگری.ازتون ممنونم که انقدر صادقانه آموخته هاتونو میگین و امیدوارم بدونین که حرفاتون میتونه راه زندگی رو تعییر بده.
شاد باشین.
سلام
هر ٥ تا نكته خيلي ظريف و آموزنده بود ولي با اون قسمت كه نتيجه پايدار تغييرات در رفتار و فرهنگمون رو قرار نيست حتما در زمان خودمون و در نسل خودمون ببينيم خيلي موافقم، اگه اين نكته رو به ياد داشته باشيم خيلي كمتر از تلاش براي تغيير و فرهنگ سازي خسته و نا اميد ميشيم. تغيير يك شبه مسلما تغيير ماندگاري نيست پس به زمان فرصت بديم كار خودشو انجام بده!
سلام آقای شعبانعلی
گفتم این مطلبتون جزء جدیدترین هاست اینجا بنویسم شاید وقت شد و خوندید.
نمیدونم چرا بیشتر وقتها یک حس غم ار نوشت های شما به من دست میده؟ البته یه غم توأم با آگاهی… بیشتر میفهمم وغمگین تر میشوم! کاش فضای متمم و وبلاگتون شادتر بود ولی هر چه از دوست دانا رسد نیکوست، بگذریم که شما ارزشمندترین داشته هاتون رو سخاوتمندانه به ما می بخشید.
سپاس فرهیخته ی بخشنده
شاد باشید
سلام محمدرضاي عزيزم..
مطالب از اين جنس رو مثل بقيه مطالبت دوست دارم. چون بنظرم ما انسان ها (حداقل در مورد من اينطوره) خيلي زود گذشته خودمون رو فراموش مي كنيم و انتقال اين صحبت ها و تجربيات با ارزشت باعث ميشه براي حداقل چند دقيقه فكر كنيم و هر كدوممون بسته به نيازمون در مسير آينده زندگي، در تصميماتمون دخالتشون بديم.
همين طور ممنونم ازت كه با وجود هزينه بالاي نگهداري متمم، حفظش ميكني. منم به نوبه خودم سعي ميكنم كنارت باشيم و ازت حمايت كنيم.
خوش باشي و سلامت
دیدن تصویر این سررسید قهوه ای تداعی روزهای خوبی رو برای من داشت. دیدن دنیا از یک زاویه جدید و با یک عینک تازه. یادمه روزهای اول با هیجان مطالب رو میخوندم. شب تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم، خسته نمیشدم. اون روزها سوالاتی ذهنم رو مشغول کرده بود. اینکه چطور میشه آدمی رو ندیده دوست داشت، چطور در تک تک کلماتش انگیزه و امید و حس خوب رو هم جا داده، چطوره که اسمش پایین کامنت ها وقتی جواب میده و باهات حرف میزنه اینقدر حال خوب بهت میده و مهمتر از همه چطور یه نفر میتونه با این موقعیت اجتماعی اینقدر شجاعت و صراحت داشته باشه؟
البته که جواب تمام این سوالها رو امروز دارم، امروز که خودم صدا و تصویر و کلمات این آدم رو به صدا و تصویر مشهورترین هنرمند ترجیح میدم(بهتر بگم دیگه علاقه ای به اون فضاها ندارم) دلیلش رو بهتر میفهمم.
اما در مورد وبلاگ نویسی به نظرم کار جالبیه و روزنوشته ها یک الگوی خوب. یکی از مهمترین دستاوردهای من از خوندن پیوسته این وبلاگ در این سالها تجربه حس آزادی بوده و رهایی از قید و بندهایی که اطرافیان ساختن.
راستش من حرفها و بحث هایی که اینجا میخونم برای همان اطرافیانم که در بالا به آنها اشاره کردم تعریف میکنم. مدتی پیش یکی از نزدیکان به من تذکر جدی داد که نکنه محمدرضا شعبانعلی رو الگوی خودت قرار بدی!
الان زیاد جرات ندارم اسم شما را بیارم، حساس شده اند و متاسفانه مجبورم کردند بدون منبع نقل کنم. میگم جایی شنیدم که…
در مورد قانون گردش هم میخواستم بگم اگه مثلا روزی برسه که ما انگیزه ای برای دیدن روزنوشته ها نداشته باشیم(که بعید میدانم) حتما برای دیدن نامها و صفحات جدیدی که پیشنهاد میدهید(که تا امروز کم هم نبوده) باز هم به اینجا سر میزنیم.
سلام محمدرضا، با توجه به توصیه شما در مورد وبلاگ نویسی، نزدیک دو ماهی هست که تصمیم گرفتم یک وبلاگ درست کنم و در اون خلاصه کتاب هایی رو که می خونم بنویسم، اولین کتابی که خوندم و خلاصشو نوشتم کتاب the upside of irrationality از دن آریلی بود و کتابی که تازه شروع کردم خوندنشو power of introverts in a world that cant stop talking the از susan cain هست. راستش یک مطلب ذهنمو گاهی درگیر میکنه، اینکه این کتاب هایی که من از توی اینترنت دانلود می کنم پولی هستن و طبق اون چیزی که در کامنت یکی از بچه ها گفتی، گروه متمم مبلغ زیادی رو صرف خریدن این کتاب ها و مقالات و حق دسترسی ها میکنه، اما من به صورت رایگان این کتاب ها رو دانلود میکنم و ازشون استفاده میکنم. گاهی عذاب وجدان میگیرم که این کار درستی نیست که به صورت غیر مجاز کتاب ها رو دانلود کنی و بخونی چون حاصل تلاش یک عمر و زحمت یکی دیگه هستش و تو برای اون هیچ هزینه ای پرداخت نمیکنی، بعدش هم برای خودم دلایلی میارم و خودم رو قانع می کنم، حتی من کتاب دن آریلی رو هم برای دانلود در وبلاگ خودم گذاشتم، اصلا نمیدونم این کاری که میکنم درسته یا نه، ممنون میشم نظرتو بهم بگی.
آدرس وبلاگم: http://shakeriostad.blogfa.com/
با سلام
هرچند که به مطلب مطرح شده رای مثبت دادم ولی واقعا ارزش مطلب و صداقتش بحدی بالاست که نمیشد کامنت ننویسم.
این روزها کمتر پیش میاد که طعم واقعی حسهای خوب و اخلاقی را چشید
یک دنیا سپاس از ایجاد حس دوست داشتنی صداقت در وجود ما
“برای زندانی ، نقب کوتاهی که در زیرزمین حفر می کند ، راهی به سوی آزادی نیست ، بلکه راهی به سوی زندانی دیگر است ” با این جمله ت خیلی حال کردم ، البته درست تر اینه که بگم با این جمله راسل ایکاف خیلی حل کردم ، ولی به یاد بچگی ها میگم : آقا اجازه ! ما هنوز درس تفکر سیستمی مون به راسل ایکاف نرسیده ، تازه امروز زیر درس ۱ تفکر سیستمی یه کامنت گذاشتیم (http://www.motamem.org/?p=1066&cpage=1#comment-35429)
حالا بپرسید چرا حال کردم ؟ دو تا مطلب را برای من تداعی کرد پس دوتا کریستال دارم :
۱- فیلم The Shawshank Redemption
۲- این بیت مثنوی که همایون شجریان هم در دیدار مولوی و شمس خیلی زیبا خوندتش : این جهان زندان و ما زندانیان *** حفره کن زندان و خود را وارهان
همیشه فکر می کنم نسبت ما با سیاست باید چگونه باشه نسبت افرادی مثل شما که مخاطبان زیادی دارند چگونه باید باشه چقدر حق داری که از نظرات و گرایشهای سیاسی و سلیقه هات در سیاست بگی شاید آدم یه موقعی دوست داشته باشه و نیاز داشته باشه از سلیقه و گرایشش در سیاست چیزهایی بگه البته خوب اگر بخواهیم نسبت به کشوری که در آن زندگی می کنیم حرف بزنم حق را به تو می دهم چیزی که نوشتی کاملا درسته…
من زمانی که ریاضی تدریس میکردم دانشجوهام خیلی مشتاق بودند و علاقمند که نظرات و گرایشهای منو بدونن و راجع به این چیزها بحث کنیم من اونقدر خودم رو بی اطلاع و بی خبر و خنگ نشون میدادم که اشتیاقشونو کاملا از دست میدادن . منی که از دوران دبیرستان به بعد کل شبکه های رادیویی را رصد می کردم و یه بار یادمه امتحان هندسه داشتم که خیلی هم سخت بود و اونروز سه بار دادگاه محاکمه کرباسچی رو دیدم و گوش دادم واقعا نمی دونم چرا لذت می بردم … واقعیتش این بود وظیفه ام رو سر کلاس ریاضی هم چیزی بالاتر از اون می دونستم که فضایی ایجاد کنم که این بحث ها ایجاد بشه و مهمتر از اون ما اصلا فضایی برا اینجور حرفها نداریم نه خودمون آمادگی داریم و نه خیلی چیزهای دیگه…اما با همه اینها گاهی وسوسه میشم نظرات و گرایش های خودم رو کاملا آزادانه در خصوص مسائل سیاسی و …جایی بنویسم اما دوباره منصرف میشم…قبلا تو نشریه های دانشجویی این کار رو می کردم…
راستش این مطلب برای من خیلی مفید بود من از سال ۸۵ وبلاگ شعرم رو فعال کردم خیلی فعال هم نه البته…اما الان با وجود شبکه های اجتماعی رغبت کمتری برای نوشتن تو وبلاگ دارم… قبلا هم خیلی مشتاق بودم که وبلاگ دیگه ای ایجاد کنم برای دلنوشته و اینجور چیزها و هیچوقت اینکار رو نکردم با وجودی که مطالبشم آماده کردم انگیزه ام هم خوندن مطلبای شما بود… اما باز منصرف شدم …اما ایندفعه دلیل شماره یک خیلی وسوسه ام کرد که این کار رو بکنم و صد درصد این تصمیم رو گرفتم که بنویسم… چون عاشق نوشتن هستم… و مهمترین دستاورد یه آدم رو تک تک کلماتی میدونم که می نویسه…بهتر از پول و جاه و مقام… انرژی عجیبی به آدم میده نوشتن…
یکی از شعرای وبلاگمو اینجا میزارم که دوسش دارم
باران که می آید
دو نفر می شوم
چتر را
می گیرم روی سر تو…
مادر همیشه سوال دارد
چرا؟
دختری که با چتر رفته بود
خیس
به خانه بازگشت…
چه داستان جذابی منجر به خلق متمم شده
دست همگی درد نکنه
من از طریق جستجو تو اینترنت، به یه سری وبلاگ های دیگه هم رسیدم، میشه تائید کنی همه اون مطالب اینجا و متمم پوشش داده شده یا نیاز هست برنامه ای هم برای اونا داشته باشیم؟ (منظورم همو ۲ ۳ تا وبلاگ روی پرشین بلاگه)
نظر اون دوستمون رو خوندم که میگه متمم خیلیاش پولیه، دلم گرفت، مخصوصا اون توضیحاتی که در ارتباط با هزینه های متمم مطرح کردی. کاش یه سازوکاری برای Promote کردن متمم طراحی می شد که بشه به دوستان بیشتر معرفی کرد، اکانت هدیه داد و حتی بخش Donation هم خیلی خوبه باشه.
منم تقریبن ۹ سال سابقه وبلاگ نویس داشتم. ک البته ولاگم بسته شد.
یه توصیه از یه تجربه تلخ: از وبلاگ های ایرانی استفاده نکنید
ممنون که تجربه ی این ۱۰ سال و با ما در میون گذاشتید.
خوندن این مطلب باعث شد که بخوام به مطالعه ی منظم تر و منسجم تر فکر کنم .
شاید اولش نتونم به بند بازی فکر کنم و به راه رفتن روی زمین اکتفا کنم 🙂
روزتون شاد
سلام
اول :تبریک میگم نوشتن ۱۰ ساله ی شما را در فضای وب استاد عزیزم. برای ما فوتبالی ها حسی شبیه خانواده ۱۰۰ تایی هاست(یعنی ۱۰۰ بازی ملی).
دوم:خیلی جالب بود سر زدن به لینک ها و آدرسهای این نوشتتون.اینکه گردش را میشه در اون وبلاگ ها هم دید.اینکه پرشین بلاگ بود و بلاگفا نبود(خاطره ی بد نوشتن تو بلاگفا برایم زنده شد،موقع من شد ،سرورها دچار اختلال شد و دیگر کاربری ورمز عبور را تشخیص نمیداد).
سوم: این پارگراف (فکر میکنم برای رسیدن به جامعهای توسعه یافته، باید بپذیریم که تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان را ایجاد کنیم و با این هدف تلاش کنیم که دو یا سه نسل بعد (که قطعاً ما در میانشان نیستیم) نتایج پایدار و باثبات تلاشهای ما را ببینند. نسلی که میخواهد خودش، دستاورد تلاشش را به تمامی و به صورت کامل مشاهده کند، به نظرم رو به سوی فساد و تباهی نموده است.) خیلی دوست داشتنیه ،نمونه ی بارز کاریست که خود شما انجام میدهید و از تمام کسانیکه نوشته های شما را میخوانند ،این انتظار میرود که از مدل ذهنی شما الگوبرداری برداری کنند.اما یک نکته تو کتاب عقلانیت و توسعه یافتگی ایران ِدکتر محمود سریع القلم رهیافت جامعه محور و رهیافت نخبگان محور به عنوان متحول شدن یک کشور توسعه یافته یا جهان سومی مطرح است.اینکه نسل های بعد از ما نتیجه ی تلاش و نتایج پایدار ما را ببینند،رهیافت جامعه محور است،اما برای رهیافت نخبگان محور چه باید کرد؟چرا نباید تعداد بیشتری از بزرگانی چون شما ،باقی بمانند تا اکنون هم بتوان زندگی کرد معنای رشد و پیشرفت را درک کرد.
چهارم:منم عاشق نوشتنم،از شما هم خواهش میکنم اگر مطلبی نوشتم و ۵ درصد کیفیت نوشته های شما را داشت ،به آن سر بزنید و اولین کامنت خود را بگذارید.ما هم دل داریم زیر نوشته های خود نام شما را ببینیم.
ممنون محمدرضا بخاطر این ۱۰ سال
سلام محمدرضا
در خصوص “دومین مورد”
من مدتها، حتی برای حضورم در متمم هم این سوال رو داشتم که آیا باید با اسم و فامیل کامل بیام یا با اسامی مستعار یا مثلا فقط “سعید”
اما همیشه احساس میکردم که این نوع حضور تعهد آوره. بارها شده که متنی رو خوندم و برای جواب دادن بهش یک فایل ورد باز کردم و شاید چند ساعت زمان گذاشتم تا جواب رو نهایی کنم. از اونجا که متمم اجازه حذف کامنت رو نمیده (و این رو نکته مثبت میدونم) مساله کامنت گذاشتن در متمم یه جورایی دقت نظر خاصی رو طلب میکنه که الان دیگه دوستش دارم! گویی که اون بحث “بازنشر هیجانی” یا جواب هیجانی دادن رو باید کنترل کنم.
ممنون محمدرضا که وقت میزاری و نظرات ما رو میخونی
سلام محمدرضا
این ۵ تا قانونی که نوشتی به نظرم خیلی جالب بودن، وقتی داشتم می خوندمشون کاملا حس می کردم که عصاره ی سالها تجربه و آزمون و خطا هستن.
قانون گردش که مطرح کردی خیلی برام جالب بود، حتما در موردش بیشتر بنویس.
اما با نکته ی سوم مخالفم. به نظرم دیدگاهت خیلی به نگرشی نزدیکه که خواسته ی خیلی از سیاستمداران و زمامداران (در اکثر نقاط جهان) امروزه و دوست دارن که آدما این سبکی به سیاست نگاه کنن. به عقیده ی من این دیدگاهت یک ایراد اساسی داره، و اونم اینه که نمی خواد به موجودیت جامعه ی انسانی به عنوان یک سیستم پیچیده نگاه کنه. منظورم اینه که نگاه سیستمی در این طرز تفکر خیلی کمرنگه. اصالت رو بیشتر به فرد می ده، چکیده ش این می شه: “این فرده که وظیفه داره تغییر کنه، اگه فرد اصولی، اساسی و درست تغییر کنه، جامعه هم طبیعتا اصولی، اساسی و درست تغییر می کنه”. ولی این به نظر من یه اشتباه خطرناکه، چون در یک سیستم پیچیده خروجی کل سیستم الزاما برآیند خروجی تک تک اعضای اون سیستم نیست.
مطمئنا مثال دقیقی نیست اما الان که اینو می نویسم یاد فوتبال افتادم! به نظرت اگه به تک تک بچه هایی که دوست دارن فوتبالیست بشن این ذهنیت رو بدیم که تو کاری به سیستم مدیریتی حاکم بر ورزش نداشته باش، تو به دنبال مهارت، تکنیک و آمادگی خودت باش، تو خودت و اطرافیانت رو بساز، در نهایت جامعه ی فوتبال جهانی یک جامعه ی ورزشی بسیار با کیفیت و با دوام می شه. اگه به فیفا و فساد وحشتناکی که اونجا هست توجه کنی یا دنبال آب و نان هستی و یا می خوای راه میانبر فوتبالیست حرفه ای شدن رو طی کنی که صد البته غیر ممکنه. من فکر نمی کنم این دیدگاه کمکی به سلامت جامعه ی ورزش فوتبال بکنه، بلکه حتی ممکنه فساد موجود رو هم تشدید بکنه.
ممنون از این که وقت می ذاری و کامنت هارو می خونی.
با سلام
مثل همیشه عالی
مدت هاست که Home page گوشیم رو Shabanali.com قرار دادم.
در مورد متمم خیلی خوب میشد اگر امکان آشنایی با اعضای تیم مدیریت و تولیدکنندگان محتوا برای بازدیدکنندگان فراهم میشد.
سلام.
استاد عزیز(فک کنم از این که استاد گفتم ناراحت شدید شرمنده ولی واقعا برای من استاد بزرگی هستین) این اولین کامنتی که اینجا میذارم چون فک میکنم همه به نوعی حرف های من رو میگن ولی دیگه خواستم ابراز وجود کنم و بگم خیلی وقت میشه از مطالب مفیدتون استفاده می کنم و از اون موقع زندگی من خیلی تغییر کرده.هر روز به اینجا و متمم سر میزنم و خیلی ممنونم واقعا ممنونم که سخت تلاش می کنید تا ما بتونیم مطالبتون رو بخونیم از اونها استفاده کنیم و زندگی بهتر و رو به پیشرفتی رو داشته باشیم
تو تک تک لحظات همراه من هستید و هر لحظه بیشتر سعی میکنم که به اموزه های خوبتون بیشتر عمل کنم و به بقیه هم انتقال بدم.
خیلی خوشحالم که قرار کامنت من رو هم بخونید و خیلی مشتاق که کتاب های بیشتری رو معرفی کنید..بازم خیلییی ممنوونم
سلام
مورد اول و مورد چهارم خیلی خوب بودند و مفید. بن بست بودن کلمه جالبیه. تا حالا اینطوری به قضیه نگاه نکرده بودم
ممنون
سلام جناب آقای شعبانعلی، با سلام و تشکر از نکاتی که فرمودید؛ سوالی در مورد نکته چهارم _ گردش _داشتم و اینکه فرمودید:اگر شما با سایت من سر زدید ، باید با انسان های دیگری آشنا شوید و ….
در کسب و کار ها ؛ با مشکل اصطلاحا قر زدن افراد و پرسنل توسط انواع مراجعان؛ با توجه به قبول اصل گردش ؛ چطور باید کنار امد؟
و آیا اساسا اصل گردش در مورد کارمندان و پرسنل در رابطه با مراجعان صادق هست؟
جناب آقای شعبانعلی، با سلام و تشکر از نکاتی که فرمودید؛ سوالی در مورد نکته چهارم _ گردش _داشتم و اینکه فرمودید:اگر شما با سایت من سر زدید ، باید با انسان های دیگری آشنا شوید و ….
در کسب و کار ها ؛ با مشکل اصطلاحا قر زدن افراد و پرسنل توسط انواع مراجعان؛ با توجه به قبول اصل گردش ؛ چطور باید کنار امد؟
و آیا اساسا اصل گردش در مورد کارمندان و پرسنل در رابطه با مراجعان صادق هست؟
سلام
به لطف بودنت محمد رضا و البته بدون تلمذ از تو میخواهم چند خط بنویسم همین
وقتی که وارد محیط خوابگاه شدم و با دوستان سیگاری که کم هم نبودن آشنا شدم تقریبا یه چیز مشترک راجع به سیگاری شدنشان میگفتن اونم داریوش و احس سیگار تو اهنگاش اون روزای اول که وی چت یا شبکه اول اجتماعی اومده بودن من رقتی به اونا نداشتم چون اصولا ارتباط برقرار کردن چه مجازی چه حقیقیشو خعلی خوب بلد نیستم اگرچه کارم فروشه! !!
تا اینکه از طریق دوستان متوجه حضور محمد رضا تو این فضا ها شدم محمد رضا شد داریوش و اینستا و…. شدم سیگار دم به دم من تا اینکه پست دیگر به اینستا سر نمی زنم منتشر شد امضای اون کار هم شد حضور پر رنگ محمد رضا ت شعبانعلی دات کام
خاستم بگم مرسی که هستی چه ۱۰ سال چه کمتر چه بیشتر
من حسین ۳ ساعته که پاکم و به خونه برگشتم
سلام محمد رضا جان
من هم تجربه وبلاگ نویسی رو چند سال پیش داشتم ولی شاید مثل سینا فکر می کردم و هر وقت می خواستم مطلبی رو بنویسم به نظرم مسخره می آمد تا اینکه از نوشتن روی صفحه کاغذی شروع کردم و دیدم که اون لحظه اصلاجذاب نبود و فقط تخلیه ذهنم رو می نوشتم ولی بعد ها که مراجعه می کردم، می دیدم که چقدر هوشمندانه متن نوشته شده و به خودم افتخار می کردم ولی حسرت می خوردم چرا روی وبلاگ خودم منتشر نکردم . الان که نگاه می کنم می بینم ترس ها یم غیر واقعی بودند و الان از اون سال ها ۸ سالی می گذره ولی باز هم دیر نشده . در ضمن محمد رضا جان ،جدیدا من هم وارد عرصه تولید محتوا شده ام چیزی که متتم انگیزه اصلی اون رو تامین کرد . خدا را شاکرم به دلیل آدم های مثل تو که خدمت به خلق را پیشه خود قرار داده اند.
برای من چند نکته از نوشته شما حائز اهمیت بود:
۱) اهمیت نوشتن در فضای مجازی و نشر اطلاعات
۲) عدم وجود راه میانبر که ساعت ها به آن فکر کرده ام
۳) قانون گردش
خیلی دوست دارم که در مورد این قانون گردش بیشتر بدانم. خوشحال می شوم که در این مورد بیشتر بنویسید.
با احترام
بی ربط : من بعد از یه مدت طولانی دوباره اومدم اینجا سر زدم، احساس کردم چقدر دلم واسه شما تنگ شده! نه نوشته هاتونا دقیقا خودتون،،، حالا من که اصن تاحالا شمارو ندیدم :))) خلاصه ما کماکان شمارو دوست داریم.
یه نکته هم من به نظرم می آد فقط دارم بلند فکر میکنم وگرنه البته که شما خودت بهتر صلاح کار خود دانی،،، من واقعا فکر میکنم face book خیلی متفاوت تر از شبکه ها و فضاهای مجازی دیگه ست، مثبت منظورمه،، بخصوص الان خیلی بهترم شده،، کلا فکر میکنم خیلی هوشمندانه تر از بقیه ی این فضاها طراحی شده و قابلیت این رو داره که یکی مثل شما بیشتر بهش توجه کنه، قربان شما ، موفق باشید :))
برای من این نوشته شما ، یادآور نکته ای است که خودتون در فایل های صوتی گفتین ، ما نباید فقط داستان های پیروزی ادم ها رو بخونیم ، داستان های شکست آدمها ، یا در واقع داستان نقطه هایی که ازش عبور کردند و حالا به این نقطه بالایی که ما فکر میکنیم رسیدن، میتونه خیلی به ما کمک کنه . ممنون از اینکه همه داستان و همه مسیرو برای ما میگید نه فقط نقاط و لحظات لذت بخش رو .
سلام محمدرضای عزیز
همیشه خدارو شکر میکنم که محمدرضا شعبانعلی در زندگیام هست. از خداوند میخواهم که به من درک و فهمی بده تا هرچه بیشتر و بیشتر و بیشتر حرفهای معلمم را بفهمم.
نحوه آشنا شدنم با روزنوشتها همیشه برای من جالبه بوده و مرورش میکنم. دوست دارم اینجا هم بنویسم.
همیشه سایت علیرضا مجیدی عزیز را میخواندم ( و میخوانم) و به پیشنهادهایی که میده عمل میکنم.سایت یک پزشک یک قسمت داشت که وقتی علیرضا مجیدی عزیز مطالبی را می خواند و دوست داشت دیگران هم بخوانند لینکش را اونجا قرار میداد.
یکروز لینک مطلب “چگونه کتابخوان شویم؟” را گذاشته بود.
بروی لینک کلیک کردم مطلب را خواندم و لذت بردم و لینک مطلب را در بوک مارکم اضافه کردم تا در زمان دیگه مجدد بخوانم.
دفعه بعد که مطلب را خواندم صفحه نخست را نزدم! و فقط آدرس shabanali.com را باز کردم !
راستش یک صفحه شلوغ را دیدم که پر از لینک بود (تم اولیه سایت که عکسش را گذاشتید) با دیدن این همه لینک از سایت خارج شدم.
مدتی گذشت چگونه کتابخوان شویم را باز کردم (ولی خداروشکر این مرتبه صفحه نخست را زدم) و مشتری پروپاقرص شما شدم.
دوست دارم این را هم بگم: توی گوشیم عکس خانواده و عزیزانی چون معلم خوبم محمدرضا را دارم که در لحظات مختلف با دیدن عکسها حالم خوب میشه و لحظات به گونه بهتری رغم میخوره.
ممنون که هستی محمدرضای عزیز.
ببخشید که وقت ارزشمندتان را گرفتم.
سلام
دهمین سال نگارش در دنیای سایبر مبارک باشه…
دست دوستان همکار حرفه ای و متشخصتون علی الخصوص سمیه ی تاجدینی عزیز درد نکنه. سمیه جان آدم ویژه ایست. خانمی با اعتماد بنفس و حرفه ای و در عین حال منعطف و همراه …
زحمات شما و تلاش و صبوری همکاران گذشته و حال شما برای من به شخصه خاطرات دلنشینی رو در اقامت چندساله م در این خونه و وبلاگ قبلی ساخته. واقعیت اینه وقتی زمان رو در چندسال گذشته مرور میکنم یک بسته بندی بزرگ از کل زمانم رو در اینجا صرف کردم. اونهم کسی که به راحتی یک جا نمیمونه.
آشنایی من هم از خوندن وبلاگ “برای فراموش کردن” و هنگام سرچ درباره “مذاکره” بود.
گرچه تشکر صرف در برابر کار بزرگ شما خیلی ناچیز هست اما به سهم خود عمیقا از همه شما عزیزان تشکر میکنم…
بقول یک دوست: «میگن وقتی دوستی بخشی از خاطرات خوب زندگیت شد برای بودنش از او تشکر کن …متشکرم که هستید»
هستید و این خونه حس خوب کیفیت و امنیت (به لحاظ استاندارد بالا و مسیری مناسب برای گذران عمر بسوی ارتقاء شخصی) رو برامون داره.
خسته نباشید استاد عزیزم برای تمام انرژی که این چند سال صرف کردید.
به نظرم رشته افکار و دونسته ها رو به تحریر در آوردن یک مهارت و یک هنر هست. واقعا میشه فهمید توانایی شما در انتقال مفاهیم به صورت نوشتاری حاصل سالها تمرین و آزمون و خطا در این زمینه ست. این اواخر ریشه هر موفقیتی رو که جستجو میکنم به واژه های مقدس صبر و پافشاری میرسم!
سلامت و پرشور باشید دوستان
اول میخواستم چیزهای دیگری بنویسم..چند تا جمله یا یک مقصود اما به چند بیان از ذهنم اومد و رفت که بنویسم..اما چشمم که به کامنت نازی شکیبا افتاد حس کردم واقعا چیزیه که دوست دارم و باید بگم…مرسی که با ما صحبت میکنید…مرسی که محصول اندیشیدن به تجربه هاتون رو به مامنتقل میکنید…واقعا حس شکرگزاری دارم از آشنایی با سایت شما..مثل یک chance میمونه به نوعی 🙂
متشکرم
دوست خوب من
چند سالیست که با تمام نوشته هایت زندگی کرده ام،
آنقدر با نوشته هایت عجین شده ام که تو ، محمدرضا یکی از نزدیک ترین و عزیز ترین دوستانم بشمار می آیی تا حدی که هر که به من نزدیک شود حتما تو را خواهد دید !
بهترین محمدرضای دنیا، من در این سالها بار ها و بارها نوشته هایت را با جان و دل خواندم و یاد گرفتم اما می دانم که من در حق دوستی مان کوتاهی کردم .
محمدرضا مرا ببخش .
من همیشه گفتم دوستی که دو طرفه نباشد مفت نمی ارزد .
من در این سال ها برایت کم نوشتم ، نه این که حرف قابل ارائه ای داشتم یا در آینده خواهم داشت، نه ! فقط اینکه بعد از چند سال نمی خواهم همچنان یک خواننده خاموش بمانم و به دوستی که ادعایش را دارم بی اعتنا باشم .
محمدرضا از بالا و پایین شدن خانه مان گفتی ، در این سال ها چه بسیار مواقع یک نوشته ات را بارها خواندم وقتی بالا و پایین می شدم و امید وارم در برابر تمام طوفان ها خانه مان سالم بماند تا ما از گرمایش استفاده ها ببریم .
من با نوشته هایت داد زدم، خندیدم، انرژی گرفتم و نمی دانی چقدر حس خوب از تو گرفته ام حتی آنجا که در رادیو مذاکره دهاتی بغض کردی با تو بغض کردم .
مدت ها قبل من بسیار می نوشتم و الان به هزار دلیل نمی نویسم .
اما محمدرضا نمی خواهم چیزی را توجیه کنم، من برای دوستی مان کم گذاشتم و اگر تو مرا ببخشی سعی می کنم جبران کنم دوست من .
این جمله رو بسیار باهاش موافقم: نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومهی دیگری ارزشمندتر است.
به عنوان کسی که افتخار میکنه که روزانه بیشتر از نیم ساعت از وقتش رو برای حرفهای ارزشمند شما میذاره، میخوام بگم من همهی این پنج مورد رو قبلن از نوشتههاتون فهمیده بودم و یاد گرفته بودم؛ و دوست دارم به عنوان یه فیدبک از طرف یه خوانندهی مستمر بگم که اینکه استفاده از بسیاری از مطالب متمم پولیه یه مقدار به اون مورد پنج و اون احساس خوبی که توی مخاطب ایجاد میکنه، لطمه میزنه. البته اینکه هنوز با مخاطبهاتون صادقانه و صمیمی حرف میزنید( مثل مطلب قبلی همینجا با موضوع دیگر به اینستاگرام سر نمیزنم) یه مقدار از اون احساس خوب رو زنده میکنه. جسارتن به نظرم اضافه کردن یکی دو تا فایل توی تراست زون هم میتونه برای دوستهاتون ارزشمند باشه.
سینا جان.
آیا اینکه شما ماشین میخرید و براش پول میدید، به احساس خوبتون به خودرو لطمه میزنه؟
انتظار دارید که رایگان به شما داده بشه؟
محتوا هم مانند هر کالای دیگری، هزینهی تولید داره. تا حالا به این فکر کردهاید که همین الان که فایل رادیو مذاکرهای که مال دو سال قبله و به نظر شما تموم شده و ضبط شده و منتشر شده، وقتی دانلودش میکنید، من دارم برای ترافیک دانلودش هزینه میدم؟
یا وقتی سایت مدام به روز میشه و طراحیاش تغییر میکنه یا اینکه تعداد بازدیدها زیاد میشه و فشار به سرور و دیتابیس میاد، من براش هزینه پرداخت میکنم؟
تازه. اینها هزینهای نیست. کلش برای شعبانعلی دات کام و متمم روی هم میشه ماهی چند میلیون تومن که برای من، به یک لبخند شما میارزه و من همیشه خودم تقبل کردم این هزینه رو.
هزینهی اصلی، مربوط به تولید محتواست که ما خیلی زیاد براش خرج میکنیم و خوشبختانه الان با حمایت کاربران ویژهی متمم، سر به سر شده (جدا از پولی که مستقیماً برای نگارش مطالب هزینه میشه، ما فقط ماه گذشته ۳۱ میلیون تومان کتاب و مقاله و حق دسترسی برای متمم خریدیم. شاید چنین اعدادی در تصور شما نگنجه. اما اگر در حوزهی محتوا درگیر باشید، احتمالاً میتونید تخمینی از هزینهی تامین منبع داشته باشید. تازه اینها به نسبت بودجهی توسعهِ سیستم هوشمند تحلیل سلیقهی مخاطب و تنظیم پویای محتوا تقریباً صفره!).
اما متاسفانه ما در فرهنگمون کالاهای دیجیتال رو کالا نمیبینیم. هزینههاش رو نمیبینیم.
هرگز خواننده سایت فکر نمیکنه که با هر کلیکش، من و تیم من داریم هزینه میکنیم.
البته این در مورد همهی خوانندگان عمومیت نداره. چنانکه الان هم بقیهی خوانندگان روزنوشته و متمم دارن این هزینه رو میدن که شما بتونین رایگان این مطالب رو بخونین (در واقع، اونها باید بیشتر از شما، به اینکه شما و امثال شما میتونین روزی نیم ساعت از محتوای رایگان استفاده کنید، افتخار کنند!)
اما انتظار من از خوانندهی اینجا و متمم اینه که درک کنه محتوا یک کالاست و از من انتظار نداشته باشه که بیشتر از چند میلیون تومن در ماه، از بودجهی شخصی خودم هزینه کنم و سهمی در مدیریت این مجموعه و حمایت از تولید محتوای اون داشته باشه.
پی نوشت: در صورتی که کمی با صنعت تولید محتوا و حواشی اون و تکنولوژی دیجیتال آشنایی داشته باشید می تونین تخمین بزنین که هزینهی عرضه ی فایل روی تراست زون از درآمدش بیشتره.
مگر اینکه منظورتون مشخصاً این باشه که من مشخصاً کمک مالی مستقیم به مخاطب بکنم. که به نظرم سهم محتوای رایگان عرضه شده (که اون هم با حمایت مالی دیگران انجام میشه) همین الان هم کم نیست.
فکر کنم نتونستم درست منظورم رو انتقال بدم. من با تمام وجودم و برای تمام عمرم از شما و تیم فوق العادهی متمم متشکرم و بابت همهی چیزهای خوبی که ازتون یاد گرفتم و تمام روزهای خوبی که با خوندن نوشتههای شما آغاز کردم، ازتون ممنونم. کاملن درک میکنم که تولید محتوایی با این کیفیت چه اندازه میتونه هزینه داشته باشه و به هیچ وجه نمیتونم تصور کنم که کسی بیش از ده سال مطالعات ارزشمندش رو به رایگان با مخاطبهاش به اشتراک بگذاره.
من خودم با این موضوع که برای محتوای دیجیتال باید هزینه کرد هیچ مشکلی ندارم و اگر الآن هم جزو حامیان متمم نیستم، بیشتر به این جهته که … حق با شماست! من حامی متمم شدم!
اما من هنوز میخوام در مورد علت نوشتن کامنت قبلیم توضیح بدم. من میدونم که برای شما خیلی مهمه و خودتون هم توی مورد پنج توضیح دادید که از طریق ارائهی خدمات رایگان نوعی احساسِ خوب رو در تک تک مخاطبینتون ایجاد کنید تا هم اونها رو حفظ کنید و هم بهشون انگیزه بدید تا با داشتن این حس خوب (که مخلوطی از احساس افتخار و دین هستش) توی جمع های مختلف متمم و شعبانعلی رو به افراد تازهای معرفی کنن. من صرفن خواستم جسارت کنم و بگم که تعداد بالای مطالبِ مختص کاربران ویژهی متمم به نسبت مطالب آزاد، ( که البته دو سه هفته س که من احساس میکنم متعادل تر شده) ممکنه این حس رو از بعضی ها بگیره و به ذهنم رسید که شاید قرار دادن فایلی توی تراست زون این احساس رو برای بعضی ها ترمیم کنه.
در نهایت بگم که خوب میدونم که از قضاوت کردن و قضاوت شدن بدتون میاد. من نخواستم قضاوت کنم. صرفن چون خودتون نوشته بودید که منتظر فیدبک هستید، خواستم فیدبکی داده باشم.
اين كامنت موضوعي رو كه تقريبن يكي از چالش هاي من هست يادم انداخت و دلم خواست يكم در موردش بنويسم. اگر چه كه شايد نشه بطور مستقيم به كامنت ايشون و ديدگاهشون نسبت به متمم ربط داد ولي منظور من از مطرح اين موضوع و مثالش اينه كه قبل از اينكه خواسته يا انتقادي داشته باشيم اول سعي كنيم اون موضوع رو درك كنيم.
يكي از عادتهاي من اينه كه هركسي رو با هر شغل يا حرفه اي كه ميبينم خودم رو چند لحظه بجاي اون ميگذارم تا بهتر بتونم دركش كنم. به عنوان مثال وقتي ميبينم راننده محترم تاكسي يا آژانس خيلي بداخلاق هست يا كرايه بالاتري ازم ميگيره بجاي عكس العمل متقابل در چند ثانيه با خودم مرور ميكنم كه اين آدم يكي از سخت ترين شغل هارو داره و طول روز بايد تو ترافيك و هواي آلوده شهر با مسافرين مختلف كه اونا هم هركدوم دغدغه هاي خودشون رو دارن بگذرونه. اون موقع است كه نه تنها ناراحت نميشم با رضايت كاملتر بهش كرايه اش رو ميدم و در مقابل اخمي كه داره لبخند ميزنم ،شايد كه تو دلش لبخند بزنه. اين كارو تقريبن هميشه انجام ميدم حتي در زمانهايي كه به نظرم يك نفر در جايگاه خوب و پرقدرتي نشسته. اون موقع پشت اين ظاهر قدرتمندش دغدغههاش رو ميبينم و….
حالا اين حالت رو ناخودآگاه به متمم هم داشتم. هر صفحه اي كه باز كردم و خوندم ،هر ايميلي كه برام اومد،به تازگي پيام اختصاصي و… رو كه ميبينم جداي از تمام هزينه هاي مادي،از طراحي و گرافيك ايده متمم گرفته تا تهيه مطالب، به اين فكر ميكنم كه چقدر براي تمام اين محتوا كه ما راحت روش كليك ميكنيم و ميخونيم و ميبينيم و لذت ميبريم ” وقت ” گذاشته شده . و در مقابل با حداقل مبلغ جدا از تمام محتواهاي ارزشمندي كه رايگان در اختيارمون هست و كم هم نيست ،ميتونيم از اون مطالب استفاده كنيم. من مطمعن هستم هزينه اي كه كاربر ويژه پرداخت ميكنه شايد بتونه جوابگوي فقط هزينه هاي سايت باشه نه بيشتر. من حتي در مورد فايل صوتي ” گفتگوي دشوار ” كه محتواي بسيار عالي داره و به نظرم ميتونه به شكل يك سمينار برگزاربشه اون هم با تهيه بليط بالا ! فكر ميكنم كه چقدر با هزينه پايين ميتونيم ازش استفاده كنيم.
واقعن خسته نباشيد
اينكار جز با عشق به اين كار كه در وجود خودت و بچه هاي تيمت ديده ميشه نمي تونست به اين خوبي ادامه پيدا كنه. ممنون بابت وقت،هزينه،و عشقي كه برامون خرج ميكنيد.
من انگیزه ام از اینکه دوست داشتم بتونم حامی متمم بشم پرداختن هزینه بسیار بسیار بسیار ناچیزی بود برای مطالبی که تا آن موقع رایگان خونده بودم و یا خیلی خاص تر به خاطر فقط یک مطلب بسیار کوتاه که تو روزنوشته ها خونده بودم نه برای استفاده از مطالب به قول بعضی از دوستان پولی چون اگر بشینم و حساب کتاب کنم و از سیستم دو تصمیم گیری استفاده کنم خیلی بدهکار میشم و این کارو نمی کنم چون اونجوری اگه همه عمرم ۲۴ ساعت هم کار کنم نمی تونم پرداختش کنم و همه این بدهکاری ها رو میزارم به حساب مرام و معرفت محمدرضا که واقعا یه منبع تمام نشدنیه و از سیستم یک تصمیم گیری استفاده می کنه برا متمم و روزنوشته ها چون سیستم دو اینجا اصلا جواب نمیده خدایی…
ممنون محمدرضا
سلام
۱- چند روز پیش وقتی این پست رو خوندم بعدش با دوست مشترکمون در موردش کمی صحبت کردم. گفتم من این جور نوشته های محمدرضا رو خیلی بیشتر دوست دارم. نوشته هایی که در مورد مسیر و سیر پیشرفت و یادگیری و رشد خودشه. نوشته هایی که گاهی منُ خیلی به فکر فرو میبره. راستش باید اعتراف کنم که همیشه حسم این بوده که چون خیلی اهل مطالعه بودی و محیطهای کاری مختلف رو تجربه کردی و احتمالاً به شبکه ی حرفه ای منابع انسانی هم دسترسی داری شاید راه اندازی متمم حیلی برات سخت نبوده. یعنی از نظر زمانی فکر نمیکردم که اینقدر پیشینه داشته. بعد از چیزایی که قبلاً ازت یادگرفته ام، تازه ترین چیزی که دارم تمرینش میکنم “صبور بودنه”. چیزی که در کنار پشتکار و تیزهوشی (نه به معنای عامش که به هوش ریاضی ربطش میدن) صبر خیلی خیلی لازمه. حتی شاید خیلی بیشتر از هوش و به اندازه ی پشتکار.
۲- در مورد کامنت دوستمون ( که من ازش تشکر میکنم که این کامنت رو گذاشت تا تو بیشتر بنویسی)، باید بگم نکته ی دیگه ای که خیلی خیلی برام من مهم و جالبه اینه که میدونم متمم آموزشهاش رو زندگی میکنه. (یادمه یه جایی توی همین وبسایت از خودت یا دوستانمون یاد گرفتم که آدم باید عقایدش رو زندگی کنه. اینجوری نیازی به فروکردن یادگیری توی کله ی مخاطب نیست.چون خودش با مشاهده ی عینی یادمیگیره. )اینجا که گفتی “ما فقط ماه گذشته ۳۱ میلیون تومان کتاب و مقاله و حق دسترسی برای متمم خریدیم.” باعث شد به این فکر کنم احتمالاً یکی از “ارزشها” یی که متمم داره احترام به حق تالیف و شاید تشویق تولید محتوا و نوشتنه. یا حتی کمک به توسعه ی کتابخوانی و خیلی چیزای دیگه. حدس میزنم میشد از روشهای کم هزینه تری این حق دسترسی و … فراهم کنی اما احتمالا این روشها توی “ارزش”های تو و تیمت جایی نداره. من و دوستان شبیه به من وقتی متمم میخونن به وضوح رعایت نکات آموزشی رو در ذهن و عمل خود اعضای تیم متمم هم مبینن. (البته امیدوارم منتقدان همیشگی فکر نکنن که ما میگیم که متممی ها فرشتگانی هستند که در جسم انسانی به ما خدمت میکنن!!!). این چیزی که بهش اشاره کردم حداقل برای من خیلی مهمه، چون از نزدیک میبینم که اساتیدی یا بهتره بگم مجموعه ای که ادعای آموزش مدیریت در بالاترین سطح کشور رو داره، حرفهایی رو به ما منتقل میکنن که خودشون چندان بهش پایبند نیستند. (البته همیشه استثنائاتی هست و من هرگز نقش و سهم مشکلات سیستمی کلان رو نادیده نمیگیرم). راستش اگه بخوام صادقانه بگم علت اشاره های تکراریم به این قضیه اینه که اون چیزی که انتظار داشتم رو توی جایی که هستم ندیدم و منحنی رشدش هم نزولی میبینم ( با درنظر گرفتن سهم دانشجو و خودم). امیدوارم چالشها و موانع شما باعث نشه که اموزشهاتون رو در نوع فعالیت خود متمم نبینیم. فکر نمیکنم این اتفاق بیفته.
۳- من معمولاً ازت به صورت مستقیم نمیخوام از چیزی بنویسی.فقط میگم از چی خوشم میاد. اما یه خواهشی دارم. هروقت صلاح دونستی و از نظر ذهنی هم انگیزه ی کافی داشتی، ببشتر رامون از خاطراتی بنویس که به صبور بودنت ربط داشته. مثلا اینکه چندسال برای موضوعی تلاش کردی و بعد در طول مسیر میدیدی که دوستانت به موفقیتهایی رسیده ن و تو هنوز به چیزی که میخواستی نرسیدی.اینکه چطور تونستی تمرکزت رو حفظ کنی.یا حتی ممکنه که به اشتباهت پی برده باشی و مسیرت رو عوض کردی. چون اعتقاد دارم که اصرار به پیمودن یه مسیر و تمرکز داشتن همیشه هم هوشمندانه ترین کار نیست.
ببخشید طولانی شد
و مرسی بابت این پست.
راستش سينا جان – با توجه به اينكه گفتي مدتي هست كه با اين خونه آشنا هستي- از كامنتي كه گذاشتي بيشتر از اينكه ناراحت بشم، متعجب شدم .
اين حرفم ربطي به شخص محمدرضا شعبانعلي نداره و هر كس ديگه اي كه بود و همين چيزهايي كه ازش ديده بودم كافي بود تا همين نظر رو راجع بهش داشته باشم.
تعجب از اينكه : اينجا و متمم جزو معدود جاهايي هست(اگر تنها جا نباشه) -حتي در فضاي غير ديجيتال هم – كه يكي از بارزترين ويژگي هاش “رايگان بخشي” محتواي ارزشمند و ارجيناله. شايد من به تناسب شغلم كمي بيشتر با محيط آموزشي كسب و كار آشنا هستم و ميدونم ارزش همين مطالبي كه اينجا و متمم عرضه ميشه چقدره (آخه ميگن قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري). تازه اين فقط مطالب حوزه كسب و كاره،در صورتي كه معتقدم ارزش مطالبي كه در حوزه پرورش مهارتهاي زندگي ارائه ميشه خيلي بالاتر از همين حوزه هم هست.
شايد فكر كني كه من مبالغه ميكنم ولي انقدر آدم هاي مختلفي توي اين حوزه ديدم و ازشون خوندم كه بتونم يك قضاوت نسبي بكنم.
بايد اينو بدوني كه هر كسي نميتونه مهمترين و بارزترين تجربه هاي زندگيشو (كه شايد خيلي هاشون شخصي هم باشن) به اين راحتي در اختيار همه قرار بده به اين اميد كه كمي بتونه براي جامعه ش سازنده باشه و در برخي موارد مثل همين پست براي جلوگيري از اختراع مجدد چرخ! (فكر ميكنم اينو بدوني كه بيشتر ماها برعكس عمل ميكنيم و تجربه هامونو به كسي نميگيم تا نكنه اون سريعتر بتونه راهو بره و …!). مطمئنم كسي كه داره با بخشندگي كم نظيرش اينكارو ميكنه روح خيلي بزرگي داره.
باور كن اگر فقط هزار نفر از جمعيت ۷۷٫۸ميليوني ما همچين آدمهايي بودند و در اين سطح از آگاهي و تجربه، مملكتمون خيلي سريعتر ميتونست راه اصلاح رو در خيلي از زمينه ها طي كنه.
اميدوارم تلاش كنيم كه مصداق اين بيت مولوي نشيم “هركه او ارزان خرد ارزان دهد//گوهري طفلي به قرصي نان دهد”
پي نوشت: شك نكن كه اين كامنت رو از روي شور( يا همون جو گيري) برات ننوشتم و فقط خواستم نظرمو بهت بگم شايد برات جالب باشه
من خیلی استفاده کردم. چون خودم دارم از وبلاگم به عنوان راهی برای شناخته شدن برای کسب و کارم استفاده می کنم، حرفاتون خیلی به دردم خورد..
محمدرضا تو عشق منی!
خیلی چیزها ازت یاد گرفتم.یکی از مهم ترین ویژگی هات همین قانون گردشی که ازش حرف زدی.خیلی لذتبخش که سعی میکنی مثل یه منتور راه رو به آدم ها نشون بدی.عاشقتم دیگه…
بنظرم درسته که می گویند.زمانی از دید بقیه شجاع بنظر میرسی که خودت رو آسیب پذیر کنی.شاید برداشت اشتباهی داشته باشم ولی فکر میکنم این ویژگی تو فضای نوشته های تو موج میزنه…
پ ن:فکر میکنم تنظیمات هورمونی مغزم (دوپامین ،نورآدرنالین و سروتونین ) در زمان نوشتن نظرم تو سایتت بهم ریخته!برای اینکه حرفام به یار هم برنخورده باشه باید بگم آدم میتونه عاشق کتاب ، فیلم یا حتی کالباس هم باشه!
همیشه لذت میبرم و استفاده میکنم از نوشته های شما، مخصوصا اونایی که رنگ و بوی تجربه داره. البته فکر کنم این حس خیلی بین دوستان دیگه شایع باشه، چون پربازدیدترین نوشته ی شما همون «تجربه»ی یادگیری انگلیسیه. و اتفاقا به نظر من همین گفتن تجارب و اجازه دادن به دیگران برای استفاده از اونها مصداقی از قانون گردشه که گفتید.
دربین مواردی که اینجا نوشتید، از همه بیشتر مورد اول منو به فکر فرو برد. شاید به این خاطر که اولین مورد بود و انتظارشو نداشتم، شایدم چون کوتاهترین نکته است. دوست دارم بیشتر درموردش بنویسید.
احسان. حتماً دوست دارم راجع به این “گردش” بنویسم.
میدونی. بعضی حرفهای مهم هست که متاسفانه انقدر بازاری شده و تکرار شده که ارزش و جایگاه خودش رو از دست داده و شاید کسانی مثل من، ترجیح میدیم با حرف حرف زدن از اونها، دامن خودمون رو به بحثهای بازاری عوام فریبانه آلوده نکنیم.
اما از طرف دیگه. گاهی فکر میکنم که اگر مطلبی در نظر من یا شما یک “حقیقت” محسوب میشه، نباید از بیانش و اصرار بر اون شرم داشته باشیم. حتی اگر در روزگار ما، اون حقایق، عمدتاً ابزار کسب درآمد کاسبان علم و انگیزه باشه.
در این ساعتها در حال قانع کردن خودم بودم که این مسئله گردش رو جدیتر و کامل بنویسم که کامنت تو، بهم انگیزه داد که این کار رو حتما بکنم.
سلام محمد رضا
از اون دسته آدمایی هستم که به صورت کاملا اتفاقی با اینجا و متمم آشنا شدم.رابطه ای با اینترنتو سایتو این چیزا نداشتم چون فک میکردم ی مشت آدم سود جو ریختن میخوان جیبمو بزنن(نخندین بچه ها).البته خودمم خندم گرفت.وقتی با تو آشنا شدم دروغ چرا شک کردم گفتم مگه میشه آدم این چیزا رو رایگان بذاره.ی کاسه ای زیر نیم کاسه محمد رضا هس.حتما دوماه دیگه شروع میکنه صفحشو از تبلیغ پر کردن(شایدم حق دارن) ولی نه.روز به روز فهمیدم مفهوم فضای مجازی چیه.
فهمیدم زمانی میرسه که آدم اصلا دوس داره خودش پول بده ولی اون سایت به کارش ادامه بده.
یاد گرفتم چطور سخاوتمندانه سایتای دیگه رو یا مستقیم یا غیر مستقیم معرفی کرد
یاد گرفتم چطور میشه اعتماد آدما رو با نوشتن جلب کرد
یاد گرفتم دقت کلامی چقدر مهمه و تو چه خوب این ویژگی رو داشتی
یادگرفتم بیش از این که برات مهم باشه خواننده چقد تو سایت میمونه بیشتر به این فکر باشی که با خوندن متن من یه موقع وقتش هدر نره
نمیخوام طولانیش کنم.فقط میدونم هرکس بخواد درباره ی ی سایت خوب نظر بخواد اینجا رو معرفی میکنم میگم چن ماه برو تو سایت شعبانعلی میفهمی باید چیکار کنی.
ببخشید طولانی شد.ممنونم ازت
یکی از نکاتی که بین سطور این نوشته هست پیگیری ، آموختن و نا امید نشدن هست. اصلا فکر نمیکردم متممی که امروزکارکرد موفقی داره این همه شکست را تجربه کرده باشد.
سلام
من هم دوست دارم چند قانون ساده ای که در طی مدت ۷ ۸ سال وبلاگ نویسی یاد گرفتم رو در اینجا با دوستان به اشتراک بگذارم:
۱- ارزش آموزش آنلاین از کتاب نویسی بیشتر نباشه کمتر هم نیست،اخبار،تحلیل و نقد و.. به نظرم تاریخ مصرف دارند اما آموزش آنلاین سالیان سال موندگار خواهد بود
این موضوع رو پس از انتشار حدود ۴۰۰ مطلب آموزشی یاد گرفتم و اینکه فهمیدم حتی اگر چند سال هم سایت یا وبلاگ آپدیت نشه اما مطالب آموزشی همیشه بازخورد خودش رو خواهد داشت
گاها مطالب خودم رو در روزنامه ها ،سایت ها و .. که میخونم به این ارزش پی میبرم
از ساده ترین چیزهایی که یاد میگیرید آموزش تهیه کنید مطمئن باشید این موضوع مثل کاشتن درخت میوه هست و بعدها نتیجه اش رو خواهید دید
۲- جواب گو باشید نه مثل یک بلندگو،اگر مطلبی نوشتید و نقدی بهتون وارد شد تا جایی که ممکنه جواب مخاطب رو بدید ،مطمئن باشید چیزی از اعتبار شما کم نخواهد شد و حتی ممکنه مساله بسیار راحت با یک توضیح کوچک حل بشه
۳- تقلید باعث یادگیری شما میشه اما بعد از یادیگیری قوانین سعی کنید مطالبی رو منتشر کنید که خودشون تبدیل به یک قانون بشند به زبان ساده تر بعد از مدتی نوآوری داشته باشید و سعی کنید محتوا خاص خودتون رو منتشر کنید
۴- در زمانی که عصبانی یا غمگین هستید پیشنهاد میکنم وبلاگ نویسی نکنید این موضوع در نگراش و پستی که شما مینویسید بسیار یسیار تاثیر خواهد گذاشت
۵- از تعریف و تمجید بیش از حد و طرافداری دوری کنید و نظر نهایی رو به عهده خواننده بگذارید،اگر یک محصولی خوبه کتابی ارزشمنده یا سایت و سرویسی کارامد هست با تعریف و تمجید بسیار زیاد ارزش خودش رو از دست میده چراکه مخاطبین آنلاین بسیار جبهه گیر هستند و همیشه موضوعاتی مثل اینکه که الان داراید تبلیغ کی رو انجام میدید؟ شما طرافدار کدوم برند هستی یا اینکه یه چیزی دیده فکر کرده بهترینه متاسفانه مطرح میشه
در آخر هم امیدوارم جامعه وبلاگ نویسان فارسی زبان هر روز بیشتر از گذشته پیشرفت کنه
موفق و پیروز باشید
این مطلب رو خیلی دوست دارم، جدا از اینکه بیان روند این ده سال برام خیلی جذاب بود و در جمع بندی همین پنج مورد چراغهایی در ذهنم روشن کرد، هر جا صحبت از سمیه تاجدینی باشه خوشحال میشم چون عمیقا و قلبا خیلی برام عزیز و دوست داشتنیه، حضور و همکاریش با شما یکی از نقاط قوت مهم در متمم هست.
به مناسبت دهمین سالگرد نوشتن در فضایی مجازی این متن از بانو عرفان نظرآهاری تقدیم به شما و همه دوستان؛
(( پیچ هر جاده را که رد کنی ، شمعی به تو خواهند داد . هر شمع تورا یک گام به او نزدیکتر می کند . یا بمان و بپذیر شب را و سیاهی ات را ، یا برو ، زیرا شمعی به تو خواهند داد ))
اینها را رهسپار به من گفت که چهل سال بود صدایش را می شنیدم ، خودش را اما نمی دیدم .
رفتم و بی قراری توشه ام بود .
رفتم و چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم.
رفتم و چه سخت است وقتی دست هایت بیکارند و چشمهایت تعطیل.
رفتم و پیچ اولین جاده را که رد کردم شمعی به من دادند . شمعی دردناک که تا بن استخوانم را سوزاند.
ان رهسپار گفته بود که شمعی به تو می دهند اما نگفته بود که شمع را در پیکرت می کارند ! شمع را هرگز به دستم ندادند ، شمع را در گوشتم در خونم در استخوانم نشاندند.
جاده در پس جاده ، پیچ در پیچ . پشت یک پیچ شیطان بود و پشت یک پیچ فرشته .پشت یک پیچ شک بود و پشت یک پیچ یقین. پشت یک پیچ کفر بود و پشت یک پیچ ایمان.
و مدام شمع و شمع و شمع.
بهای هر شمع چرا این همه سنگین بود. به ازای هر وجب روشنایی چرا این همه درد .
درد من اما همه از شمعی نبود که در تنم می گداخت ، دردم از دوستانی بود که دوستم نداشتند .
راه که افتادیم هزار نفر بودیم، هزار دوست؛ اما پیچ هر جاده را که پشت سر گذاشتم ، برگشتم و دیدم که دوستی کم شد ، که دوست دشمن صدایم می کند .
و هر بار گریستم و گفتم : شمع نمی خواهم ، راه و پیچ و جاده نمی خواهم . دوستانم را می خواهم .دوستانم.
هر بار رهسپار می گفت : جلوتر برو ، کسی می تواند جلوتر برود که طاقت بی دوستی را داشته باشد. شجاعت دشمن خوانده شدن!
این یکی از هزار اصل رفتن است.
پیچ در پیچ ، جاده در جاده ، شمع در شمع .
هزار جاده مانده است و هزاران پیچ. تنم پر از شمع است …
احتمالا این وبلاگ نویسی تو هم نوعی حودخواهی هوشمندانه است.
و همچنین؛گاه فکر می کنم اگر نمی نوشتی ما باز هم زندگی خود را داشتیم و باز اگر جواب کامنت کسی را هم نمی دادی ما زندگی خودمان را داشتیم. بزرگترین درسی که من از روزنوشته های تو یادگرفتم این بود که در هرصورت تنها کسی که می تواند دغدغه های الان من را درک و رفع کند خودم هستم و هیچ کس جواب را به من کادو نخواهد داد.نه متمم نه محمدرضا شعبانعلی و نه هیچ کس دیگری
من حدود یکسال میشه که مطالب شما را میخونم و همیشه در حال یادگرفتن از شما هستم
بارها خواستم در متمم و اینجا کامنت بزارم اما این کار رو نکردم
و حتی به توصیه شما وبلاگی زدم ولی مطلبی ننوشتم
یک موضوعی همیشه مانع از این شد که در فضای وب بنویسم
اونهم اینه که احساس میکنم حرف تازه ای برای گفتن ندارم.
دلم نمیخواد به قول شما “روضه” بخونم!
واحساس میکنم خیلی از نوشته هایی که این روزها توی شبکه های اجتماعی و وبلاگ ها می بینیم حرف های تکراری هست که دیگران قبلا به نحو دیگه ای زده اند
سینا. قاعدتاً عموم مطالبی که هر یک از ما میفهمیم و درک میکنیم، تکراری است و کس دیگری قبلاً در جایی اون از طریق تجربه یا مطالعه یا کشف و شهود یا اندیشیدن، فهمیده و درک کرده.
راستش اگر نظر من رو به عنوان دوستت بخوای، فکر میکنم “تازه بودن” یا “تکراری بودن” بستگی به “ناظر” داره.
مطلبی که برای تو تکراریه ممکنه برای من تازه باشه و مطلبی که برای من تکراریه، ممکنه برای هیجان انگیز و الهام بخش باشه.
مطمئناً ما هر روز که از خواب بیدار میشیم تا لحظهای که میخوابیم، چیزهای تازهای رو میفهمیم یا لااقل دانستههای قبلیمون برامون معنای تازهای پیدا میکنن.
اگر برای خودت تازه است، قطعاً ارزش نوشتن و ثبت کردن داره. مستقل از اینکه من به عنوان خوانندهی تو چه نظری دارم.
حتماً میدونی که در مورد شبکه های اجتماعی با تو هم نظر هستم، چون سهم زیادی از مطالبی که اونجا نشر و بازنشر میشه، عملاً ناشی از تجربههای عینی بیرونی و یا حتی تجربیات ذهنی درونی نیست. بلکه صرفاً “بازنشر هیجان” محسوب میشه. من مطلبی رو میبینم و هیجان زده میشم و برای بقیه منتشر میکنم.
یا اینکه خبر و رویدادی من رو هیجان زده میکنه و تصمیم میگیرم در موردش بنویسم.
من یادمه هفت هشت سال پیش، یه جا از یونگ خوندم که: «انسان، هنگامی که چیزی ارزشمند را از دست میدهد، بیش از هر زمان دیگر، معنای زندگی و نقش خود را در جهان، جستجو میکند».
این حرف رو همه گفتهاند. همه هم شنیدهایم. دوباره گفتنش هم به قول تو ارزشی نداره. اما یادمه چند سال پیش که چند تا از داشتههای ارزشمند خودم رو در فاصلهی نزدیک از دست دادم، به صورت ناگهانی این جملات برای من معنای تازهای پیدا کرد.
اصل حرف تکراری است. اما برای من، آن روزها تازه شد.
یا اینکه “پشتکار” مهم است.
همه شنیدهایم. اما امروز که در ایمیل چند سال قبل، نام متمم و لوگوی متمم رو دیدم (که شاید باور نکنی، کاملاً داستانش رو فراموش کرده بودم!) برای من مفهوم “پشتکار” دوباره تازه شد.
به نظرم بنویس. هر تجربهای که برای تو تازه است بنویس. مستقل از دیدگاه و نظر بقیه.
و البته به من هم یک لطف بکن. هر وقت نوشتی. لینکش رو برای من توی کامنتها بگذار که من هم برم ببینم.
خیلی خوشحالم میکنی اگر این کار رو انجام بدی.
سلام
من هم قبلا تو شرایطی که فکر ميکردم حس وتجربه جديدی دارم وبلاگ زدم به نظرم خوب هم مينوشتم ولی بعد يه مدت ديگه ننوشتم . یعنی چيزی جديد وجالبی نداشتم که بنويسم حتی اسمش رو هم یادم نيست و پيداشم نکردم.من هم نسبت به اين همه اطلاعات جور واجور وبلاگها و سايتهايي که بروز نميشوند ومرده هستند حساس شدم وخوشم نمياد .به نظرم انتقال تجربه خوبه ولی نوشتن در فضای مجازی رو نميدونم وهنوز برای من سوال هست ونميتونم هضمش کنم که چرا اينقدر نوشتن در فضای مجازی رو توصيه ميکنيد؟البته اينکه اين سايت برای امثال من مفيد هست بحثی نيست وجای تشکرداره واقعا.
اصلاح ميکنم وبلاگم رو گير آوردم یادش بخير
منفی دادم چون باور دارم که حداقل فایدهی نوشتن مطلب ِ تکراری اما با زبان خودم، افزودن به محتوای فارسی وب هست.
سلام محمدرضا
یادمه چندین ماه پیش جایی در روزنوشته ها و در پاسخ به یکی از دوستان نوشته بودید ” تمام کسانی که با من دوست و همراه هستند مثل خودم دیوانگانی هستند که رویای آینده را به لذت امروز نمیفروشند…” راستش نه آن روز و نه الان احساس نمیکنم معنی و مفهوم آنچه نوشته بودید و آنچه مدنظرتان بود را فهمیده باشم. همچنین وقتی در جایی دیگر یادداشتی با این مضمون نوشته بودید که ” آدم باید خیلی چیزها رو با خودش حل کرده باشد که در خانه نشسته باشد و به در و دیوار نگاه کند و از زندگی لذت ببرد” پیش خودم گفتم این را هم خواندم ولی باز نفهمیدم!
وقتی چند هفته پیش در برنامه ایرانشهر خاطره ای از یکی از مدیران سابقتون که زندگی خیلی مرفّه ای داشت رو نقل کردید، و این جمله که آن مدیرتان به شما گفته من کار خاصی نمیکنم و لذت خاصی از زندگی نمیبرم که تو نتوانی از آن بهره ببری فقط توآمادگی ذهنی استفاده از این لذت ها را نداری.
وقتی این خاطره رو گفتین نمیدانم چرا آن دو جمله قبلی هم یهو در ذهنم مرور شد.
میدانم اینکه رویای آینده را به لذت امروز نمیفروشین معنی اش این نیست که شما رویا ندارین، من معنی رویا و آرزو را از شما آموخته ام. میدانم حتی اگر آن در و دیوار هم نباشد باز شما میتوانید از زندگی لذت ببرید، و میدانم احتمالاً آنچه آن روز مدیرتان به شما گفته را در سطحی بالاتر و باکیفیت تر تجربه و زندگی میکنید.
ولی من تقریباً هیچ کدامشان را کامل نفهمیدم و باز تقریبا مطمئن هستم که مسائل خیلی مهمی هستند، مسائلی عمیق و در عین حال پیچیده که متاسفانه به گونه ای هستند که با نگاه سطحی هم میتوان آنها را به صورتی که منطقی بنمایانانند تحلیل و تفسیر کرد
راستش وقتی دیدم این روزها بیشتر به نظرات دوستان پاسخ میدهید جسارت کردم و اینها را نوشتم که اگر احیاناً وقت داشتید و صلاح دانستید توضیح کوتاهی بدهید
ممنون
شاید اگه یه فایل ویدیویی مثل ویدیو های TED درست کنید و این ده مورد رو توش بگید چیز مفیدی از آب در بیاد. میشه مثلا تو وب یاد گذاشت.
من هم به نوشتن خیلی علاقه دارم محمد رضا و تقریبا ۶ ساله که توی وبلاگم مینویسم ، جدا از مقالات تخصصی که در سایت شرکت نوشتم و یا در جاهای مختلف نوشتم و یا در فیس بوک می نویسم کلا نوشتن رو دوست دارم هر چند در محضر شما حرف زدند از نوشتن زیره به کرمان بردن است ، شعر و داستان کوتاه هم دوست دارم و در سایت شعر نو و جاهای دیگه اکانت نیمه فعالی دارم . هر کسی به دلیل مشخصی مینویسه کسی به خاطر برند سازی و کسی به خاطر بالا بردن رنکی وب سیات که بعدا بتونه تبلیغ کنه و خلاصه همه رو نمیشه با یک چشم نگاه کرد ولی بهترین دلیل برای نوشتن به نظرم “عشق” است و کسی که عاشقانه زندگی میکند و عاشقانه می نویسد قلمش مرهمی است اول بروی زخم خودش و دوم بروی زخم دیگران ، این توان و انرژی محمد رضا و این قلم فقط از عشق میتونه نیرو بگیره .
من وبلاگ قبلیتو کاملا خوانده ام هر چند سیاسی زیاد نوشته بودی ولی برام خیلی جالب بود .
به هر حال من هم مثل سایر دوستان اینجا تو این مدت با نوشته های شما زندگی کردم و اکثر نوشته هات رو دوست دارم. ممنون از به اشتراک گذاری کتابهایی که میخونی ،حرفهایی که میشنوی ، نتایجی که میگیری ، حدس و گمانهایت که به قول خودت پایه علمی ندارد ولی از خود علم برای من جالب تر و واقعی تر است 🙂
نمیدونم چرا ولی من اینجا رو بیشتر از متمم دوست دارم ، احساس میکنم حرف های علمی متمم عالی و درست ولی سنگ محک نخورده اند ولی حرفای اینجا از جنس عمل و تجربه است .
محمدرضا جان. دلنشین بود حرفات.
و ممنون از نکات خوبی که گفتی و خوشحالم که نکات بیشتری رو باز هم برامون میگی.
من هم خوشحالم که سمیه ی عزیز، از لابلای همین کامنتها، امروز ادمین خوب متمم هستش و بخاطر همه ی همراهی های خوبش با تو و با متمم و با روزنوشته ها و با ما، ازش خیلی ممنونم و براش آرزوی بهترین لحظات زندگی رو دارم.
دهمین سالگرد نوشتن در فضای مجازی (یا شاید فضای دیجیتال که میدونم بیشتر از مجازی دوستش داری) رو خیلی بهت تبریک میگم.
خوشحالم که سه سال از این ده سال رو هر روز و هر ساعت با نوشته هات و گفته هات همراه بودم و هستم و خوشحالم که خیلی از افکار و احساسات و حرفها و قصه ها و غصه ها و غم ها و شادی ها و اشکها و لبخندهای این سه سال از زندگی من هم، لابلای خیلی از حروف و کلمات توی این خونه، جای گرفته… خونه ای که دوستش دارم.
بخاطر تک تک لحظه ها و ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه های این سه سال ازت ممنونم و امیدوارم همیشه خوب باشی، و همیشه بنویسی…
مرسی که با ما حرف میزنید و صحبت میکنید
” نوشتن برای فراموش کردن است نه به یاد آوردن . ”
محمدرضا جان.با اجازت چند قسمت از نوشته های قدیمیتو که زیاد دوستشون دارم اینجا می نویسم.
” آنکس که علم و هنر دارد،دین نیز دارد.
آنکس که علم و هنر ندارد،بگذار دین داشته باشد…” ۲۴ دی ماه ۸۷
” اگر کسی را نیافته ای که با رفتنش نابود شوی، تمام زنگیت را باخته ای.” ۱۰ فروردین ماه ۸۹
” زندگی هر انسان خاطراتی است که وقتی تنهاست از زندگیش با خودش مرور می کند.” ۱۹ آبان ماه ۸۶
“پروردگارا !
به من قدرت فراموشی بده، تا بتوانم کسانی را که هیچگاه و در هر شرایطی دوستشان نداشته ام و نمیتوانم داشت، به دست فراموشی بسپارم
و
به من بخت خوب بده، تا به آغوش کسانی رو کنم که همیشه و در هر شرایطی دوستشان خواهم داشت و
چشمی بینا بده تا این دو گروه را به درستی از یکدیگر تشخیص دهم …” ۱۲ دی ماه ۸۸
” تراژدی بزرگ آن است که وقتی انسان زنده است، چیزی در درونش بمیرد .” ۱۱ بهمن ماه ۸۷
خیلی زیادن.این چند تا دوست داشتم حداقل برای خودم یادآوری بشن.
سلامت و موفق باشی.
ممنون بابت این یاد آوری این مطالب
واقعا هم همین هست تجربه و هر انچه که تا کنون اموخته ایم عملا دیگه به کارمون نمی یاد و برای همان دغدغه های گذشتمون بوده و تاریخ انقضای اون گذشته و مناسب اینده نیست.
حداقل محمدرضا با نوشتنش, خاطرات خوب را برامون به جا گذاشت نه تجربیات خوب را
فائقه جانم خیلیییی خیلیییی دلنشین بود برام خوندن دوباره شون، ممنونم که اونها رو گلچین کردی.
تشکر واقعی هم از خود محمدرضای عزیز که برای من از اون معلم هایی هست که وادارت میکنه فکر کنی و من این کارش رو از همه ” دوست تر” دارم.
اینجا و متمم رو واقعا دوست دارم و دلم میخواد کمک کنم که باشن، حتی اگه کمکم کوچک و کم باشه.
ممنون بانو.
فکر می کنم فاصله ی زیادی هست بین آنچه که محمدرضا حس می کنه و می نویسه و چیزی که ما از حرفاش متوجه میشیم.
با این وجود انقدر توانمند هست در انتخاب واژه ها که هر کدوم با خوندن نوشته هاش حس خوبی پیدا می کنیم با وجود برداشت های شخصی و متفاوتمون.
ربطی به بحثتون چندان نداره، اما اینی که می گید:
((به این باور رسیدهام که برای بهبود پایدار وضعیت اقتصادی و برای رسیدن به زندگی بهتر و ساختن جامعه ای مترقی و حل یک چالش یا مسئله (به صورت دائمی و پایدار) هیچ راه میانبری وجود ندارد.))
واسه م خیلی غم انگیزه. یعنی واقعا راه حل هایی وجود ندارن که سریع جواب بدن؟ پس این همه مردم مشکلات براشون ایجاد می شه ما چطوری هضمش کنیم؟ البته اینشتین میگه مردم شکستن چوب رو دوست دارن چون زود نتیجه ش مشاهده میشه، اما خب واقعا آدم مشکلات مردم رو می بینه گاهی هم توهم میزنه که میتونه خیلی کارهای بزرگی بکنه، مخصوصا فرهنگی، چونکه به گمونم بخش بزرگی از فقرها دذجامعه ی ما ناشی از فرهنگه.