تا این لحظه پنج گزارش خردهریز نوشتهام و این ششمین نمونه است. دوست داشتم هر هفته یک نسخه از این گزارشها منتشر شود. اما تا کنون که نشده و فاصلهٔ زمانی میان آنها همچنان زیاد است (مجموعه گزارشهای قبلی).
هیاهوی غول رسانهای حمکرانی سایبری در عرصهی بیولوژیکی
قطعنامههای پایانی راهپیماییها همیشه برایم جذاب بودهاند.
خصوصاً اینکه در کشور ما معمولاً این قطعنامهها همزمان با راهپیمایی یا در پایان آن منتشر میشوند و عملاً مردم ابتدا در راهپیمایی شرکت میکنند و بعد میفهمند که اساساً در دفاع از چه چیزی یا در نقد چه چیزی راهپیمایی کردهاند.
به همین علت، با وجودی که ممکن است عجیب بهنظر بیاید، یکی از تفریحاتم خواندن قطعنامهی پایانی راهپیماییهاست.
قطعنامهی امسال نکات جالبی داشت. اما یکی از جالبترین نکات آن به گمان من این عبارت بود: «آری، حكمرانی سايبری خوابی بیتعبير است كه با وجود هياهوی غول رسانهای آن از جمله در عرصه بيولوژيكی، اگرچه قربانيان بسياری گرفت؛ ولی محكوم به شكست قطعی است.»
این جمله را چند بار خواندم اما نفهمیدم. البته احتمالاً آنهایی که با موتور و خودرو در خیابانها به حمایت از این قطعنامه حاضر شدند، میدانند منظور از این جمله چیست، چون چندان منطقی نیست کسی در دفاع از حرفی که نمیفهمد تظاهرات کند.
متن قطعنامههای ۲۲ بهمن توسط «شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی» تنظیم میشود که یکی از وظایف آن این است که همزمان با هر راهپیمایی، اعلام کند پیام مردم در آن راهپیمایی چه بوده است.
از کشتارگاه تا داماک
پیش از این در متمم از کپسول زمان صحبت کردهایم. ویژگی کپسول زمان این است که آن را آگاهانه و عامدانه درست میکنند. یعنی از الان چیزی را در جایی نگه میداریم تا سالها بعد به سراغش بیاییم و حال و هوای گذشته را دوباره تجربه کنیم.
اما گاهی اوقات اشیاء و یادگارهایی از گذشته را پیدا میکنیم که ناخواسته همان نقش را ایفا میکنند. در مرتب کردن یکی از کابینتهای خانه، نوار کاستی را پیدا کردم که ۲۹ سال قدمت دارد. مشتاقم یک دستگاه پخش کاست پیدا کنم و به آن گوش بدهم. شاید اگر چنین شد، بخشهایی از نوار را هم در اینجا برای شما بگذارم.
اما محتوای نوار را به خوبی میدانم و کلمه به کلمهی آن را حفظم (نمیدانم چرا روی آن نوشتهام سرود دانشجویی. به هر حال اشتباه نوشتاری است).
دوم راهنمایی بودیم که عضو گروه سرود مدرسه شدم. نمیدانم آن صدای ناپختهی دوران بلوغ که بیشتر فریاد حنجرهی خروس را تداعی میکرد به چه کار سرود میآمد. اما به هر حال، من را هم در گروه سرود پذیرفته بودند. دو و گاهی سه نفر با گروه سرود کار میکردند که یکی از آنها سید جواد هاشمی بود. همان کسی که او را در نقش «رزمنده» در فیلمها میشناسیم و بارها پیش چشم ما شهید شده است.
البته آن زمان اگر درست یادم باشد در جمع دوستان، سیامک صدایش میکردند. اما آنقدر خاطرهی آن سالها در ذهنم مبهم است که ممکن است به کلی اشتباه بگویم. تاجکریمی و کاسهساز هم دو نفر دیگری بودند که تیم مربیان ما را تشکیل میدادند.
اردوهای سرود ما گاهی در باغی در مردآباد کرج و گاهی در فرهنگسرای بهمن تشکیل میشد. البته آن روزها فرهنگسرا تازهتأسیس بود و معمولاً آن را به اسم سابقش یعنی «کشتارگاه» میشناختند.
خاطرات من از آقای هاشمی بسیار محو و دور است. اما مهربانیها و لبخند همیشگیاش را هرگز فراموش نمیکنم. با ما دوست بود و بسیار صمیمی حرف میزد. عاشق این بودم که به استراحتهای میان تمرین برسد و او برایمان حرف بزند. موضوعش مهم نبود. همین که حرف میزد کافی بود.
ما چند سرود را تمرین کرده بودیم اما سه مورد از آنها به گمان خودمان شاهکارمان بود. یک سرود نرم و لطیف داشتیم که اینگونه شروع میشد: «اگر من آب بودم…» و اینچنین به پایان میرسید که: «اگر من آب بودم، دلم میخواست بر صحرا ببارم، که از من خاربُنها هم برویند، چو گلها رنگوارنگ، لباس تازهای بر تن بپوشند.»
سرود دیگری هم داشتیم که بیت کلیدیاش این بود: «باران چه خوب است وقتی که آدم در خانه باشد، باران چه خوب است وقتی پرنده در لانه باشد.»
اینها را گفتم تا تصویری از سن و سال و حال و هوای ما داشته باشید. اما سرود سوم، خیلی عجیب بود. در دفاع از انتفاضه. آقای هاشمی این سرود را خیلی دوست داشت و وقتی آن را میخواندیم با شوق مضاعف تشویقمان میکرد.
اینگونه شروع میشد که «به قلب پر از درد بیتالمقدس، به محراب پر درد بیتالمقدس، به خونین دل قبلهی اولین، به معراج آن خاتم مرسلین. به یحیی به موسی به عیسی قسم، به اندوه ایوب تنها قسم…»
این متن پیچیده ادامه پیدا میکرد و در نهایت در بیت پایانی فریاد میزدیم که: «برادر به پا خیز و فریاد کن، ببر خصم را در دل شعلهها، ز بیدادها داد بنیاد کن. پریشان کن آرامش خصم دون، به نوری که داری به چشمت کنون!»
من که صدای خوبی نداشتم که تکخوان باشم (یادم است که دامون ستایشگر و پژواک پژوهشفر این نقش را بر عهده داشتند). بیشترین وظیفهی من به خاطر صدای بلندم این بود که در قسمتهای پایانی فریاد بزنم. واقعاً جوری که تن «خصم دون» در «بیتالمقدس» بلرزد و برادرانمان «آرامش» آنها را در هم بریزند.
نه بلد بودیم جای بیتالمقدس را روی نقشه نشان دهیم و نه از انتفاضه و پیچیدگیهای خاورمیانه چیزی میفهمیدیم. اما به خوبی به خاطر دارم که چنان فریاد میزدم که وقتی به خانه میبرگشتم، تا دو روز صدایم گرفته بود و حرف زدن روزمره هم دشوار میشد.
دوران عجیبی بود و نمیدانم چرا بچههایی در سن و سال ما را درگیر یکی از پیچیدهترین چالشهای ژئوپولتیک جهان کرده بودند. ما بچه بودیم و نمیفهمیدیم، اما آقای هاشمی یا همان سید جواد که باید میفهمید. نباید میفهمید؟ نمیدانم.
اما همیشه سید جواد هاشمی را دوست داشتهام. او بخش شیرینی از گذشتهی من است و مهربانیهایش آنچنان بوده که بر روی این سوالهای سخت و تلخ سایه میاندازد.
سید جواد هاشمی که با ملاقلیپور و جمال شورجه شروع کرد، بعداً با دهنمکی ادامه داد و این اواخر در نقش نویسنده و کارگردان، به دنیای کودک و نوجوان بازگشته است. جایی که به قضاوت من بیش از هر جای دیگری به آن تعلق دارد.
مدتی بود که پیگیر کارهای او نبودم تا اخیراً دیدم پروژههای داماک در دبی را تبلیغ میکند. حاشیهها را دیدهاید و تکرار آنها بیفایده است. بیتردید انتخاب او برای این پروژه از نظر بازاریابی و تبلیغات، کاری اشتباه بوده است. سید جواد جدا از اینکه در چشم بسیاری از مردم با جنگ و ارزشهای جنگ شناخته شده بود، معمولاً در آخر هر پروژهای کشته میشد و طبیعتاً نمیتوانست سفیر یا تأییدکنندهی مناسبی برای یک برند ملکی / عمرانی باشد.
اما اتفاق دیگری هم افتاد. برخی از مردم واقعاً از او دلگیر شده بودند که چرا به اصول و ارزشهایی که سالها آنها را تبلیغ میکرد پشت کرده است.
من هم سلیقهی مسئولین مارکتینگ پروژهی داماک را برای انتخاب او نپسندیدم. اما از سوی دیگر، این را هم میفهمم که سید جواد در طول این سالها تغییر کرده است. او در همین سالها از بازگشت گلشیفته فراهانی به کشور – اگر چه عملاً امکانپذیر نیست – حمایت کرده و نشان داده که شیوهی فکر کردنش تغییر کرده است. تغییر دیگر را هم میشد در پذیرفتن تبلیغ پروژهای در امارات دید. کاری که شاید سالها پیش، تصورش هم غیرممکن بود.
کاش آقای هاشمی ما، گامهایی سادهتر، منطقیتر و کمهزینهتر بردارد و به تدریج، «زندگی تازهاش» را با «الگوی ذهنی تازهاش» نزدیک کند. همهی ما تغییر کردهایم و میکنیم. چه من که آن سالها گلوی خودم را برای «خصم دون» پاره میکردم و چه او که به تشویق من و امثال من، مشت بر هوا میکوبید.
کاش جامعه هم آنقدرها سختگیر و بیرحم نبود و به جای تمسخر یا حتی تحقیر و به رخ کشیدن گذشتهی او و امثال او، مسیر تغییر تدریجی زندگی این افراد را هموار میکرد.
آنچه که دارم کافی نیست…
اغراق در داشتهها هنگام ارائهی رزومه، پدیدهی تازهای نیست. تقریباً همه پذیرفتهاند که انسانها تواناییها و داشتههای خود را در رزومهها Overstate میکنند.
همین دیشب فتوشاپ را نصب کردهاند و امروز در رزومه مینویسند که «در سطح حرفهای» فتوشاپ بلدند. در درک متنهای انگلیسی ضعیفند و خود را «مسلط» معرفی میکنند.
با وجودی که این کار ریسک زیادی دارد و معمولاً هم نتیجه نمیدهد، تا حدی میتوان انگیزهی پشت آن را درک کرد. داوطلب استخدام احساس میکند با این کار، شانس خود را در رقابت با دیگران افزایش میدهد.
اما مدتی است که من به شکل دیگری از overstatement فکر میکنم. کسانی که قرار نیست استخدام شوند یا حتی پروژهی خاصی به آنها واگذار شود. کسانی که جایگاههای مدیریتی خوب و ارزشمند دارند، درآمدشان عالی است و داشتههای واقعیشان هم آنقدر زیاد و برجسته محسوب میشود که نیازی به دروغ یا اغراق نداشته باشند.
اما با این حال چیزهایی را به عنوان داشتهها یا رزومهی خود اعلام میکنند که واقعاً جزو داشتهها و رزومههایشان نیست. میگویند در دانشگاهی درس خواندهاند که از آنجا حتی رد نشدهاند. یا با شرکتی کار کردهاند که هرگز تعاملی با آن نداشتهاند. یا میگویند چند کتاب در دست انتشار دارند که حتی یک برگ از آن هم نوشته نشده است. یا یک مدرک یک صفحهای را که خودشان میدانند با پرداخت پول خریدهاند، به عنوان درجهی دانشگاهی اعلام میکنند.
چنین صحبتهایی نه در فضای شخصی که در فضای پابلیک انجام میشود و در دنیایی که ادعاها به سرعت قابل پیگیری است و سرعت بازنشر مصاحبهها و گفتگوها و پستها و پادکستها به حدی بالاست که هرگز نمیتوانیم حرفی را که گفتهایم پس بگیریم.
من چنین رفتارهایی را در اوایل و حتی میانهی مسیر شغلی میفهمم. چنانکه باید اعتراف کنم خودم هم زمانی گرفتار این دام شدهام. اما وقتی نمونههای متأخر چنین ادعاهایی را مرور میکنم، برایم سوال پیش میآید که چه چیزی میتواند چنین انگیزهای را برای کسانی که در قلههای مسیر شغلی خود هستند ایجاد کند.
چند بار که فرصت شده با چنین افرادی گفتگو کنم یک نتیجهی مهم گرفتهام. نتیجهای که به کار خودم آمده و شاید به کار دیگران هم بیاید و به همین علت آن را مینویسم.
کسانی که در مسیر شغلی خود از سطح مشخصی بالاتر میروند، دیگر به سادگی نمیتوانند جایگاه و داشتههای خود را ارزیابی کنند. ضمن اینکه به سرعت به این داشتهها عادت میکنند و دیگر به چشمشان نمیآید. از طرفی معمولاً با افرادی همرده یا پایینتر از خود تعامل دارند که تأیید آنها هم نمیتواند برایشان ارزشمند تلقی شوند. در چنین شرایطی این حس به وجود میآید که لازم است داشتههای بیشتری در سبد خود قرار دهند تا جایگاهشان به چشم بیاید و overstatement از همینجا آغاز میشود.
تجربهام این بوده که از میانهی مسیر شغلی، لازم است همیشه چند نفر را پیدا کنیم که «آنها را قبول داشته باشیم» و «از خودمان بالاتر باشند.» (هر دو شرط با هم وجود داشته باشد).
یافتن این افراد و رابطه ساختن با آنها و حفظ تعامل با کسانی که چنین مشخصهای دارند ساده نیست (چرا باید کسی که از من بالاتر و جلوتر است، برای من وقت بگذارد؟). اما تلاش و سرمایهگذاری برای ایجاد و حفظ رابطه با این افراد، مهم است و به زحمت زیاد برای جستجوی پاسخ این معما میارزد.
این افراد – که از ما جلوترند و ما هم آنها را قبول داریم – میتوانند با تأییدهای خود به ما یادآوری کنند که داشتههای ما کم نیست و دستاوردهایمان تا همین مرحله ارزشمند است و حق داریم از آنچه داریم لذت ببریم و به آنچه داریم افتخار کنیم.
ما انسانها در ارزیابی خودمان و تواناییهایمان واقعاً ضعیفیم و این مسئله را نمیشود به شکل انفرادی و کاملاً درونی حل کرد. کریستوفر مراک و برخی دیگر از کسانی که دربارهی عزت نفس حرف زدهاند به نکتهی جالبی اشاره میکنند. آنها میگویند که برای افزایش عزت نفس و self-worth، نمیتوانیم در خلوت بنشینیم و روی خودمان کار کنیم. ما نهایتاً به سیگنالهای بیرونی نیاز داریم. باید در فضایی قرار بگیریم که این سیگنالها برای ما ارسال شود؛ البته توسط کسانی که باورشان داریم و تأییدشان میتواند روی قضاوتی که دربارهی خودمان داریم تأثیر بگذارد.
حاشیههای این بخش آخر گزارش هفتگی زیاد است. در نوشتنش تردید داشتم. چون دوست نداشتم کامنتهایی داشته باشد که نخواهم یا نتوانم به آنها جواب بدهم. اما در نهایت تصمیم گرفتم آن را بنویسم و بگویم به جای اینکه به مصداقهای حرف من در این و آن فکر کنید، لطفاً این چند جمله را به عنوان یک تجربهی شخصی به خاطر بسپارید که:
«با دو یا سه یا چند نفر که از خودتان بالاتر هستند و به شدت قبولشان دارید، رابطه بسازید. نه رابطهی یک طرفه، بلکه رابطهای که در آن بتوانید از آن افراد بازخورد بگیرید. برای اینکار هر چقدر میتوانید هزینه کنید و هر چیزی را که لازم است قربانی کنید. اما فرصت بودن کنار آنها را از دست ندهید. لحظهای که همهی اطرافیانمان از خودمان پایینتر باشند، گزینهی رشد از بین میرود و تنها راهی که پیش پایمان باقی میماند، سقوط است.»
پینوشت: اصل موضوع بحث من، کسانی بود که مراحل اولیهی مسیر شغل و پیشرفت را گذراندهاند. اما برای کسانی که در ابتدای مسیر هستند به نظرم نباید افرادی را انتخاب کنیم که خیلی بالاتر از ما باشند. چون ممکن است نتیجهی عکس بگیریم و حس ناامیدی و سرخوردگی در ما القا شود. شاید برای یک دانشجوی سال اول، دانشجوی سال سوم یا چهارم هم بتواند چنین نقشی را ایفا کند.
درود بر محمدرضای عزیز
راستش آنقدر هر بند از نوشتههات مطلب داره که میشه کلی درموردشون صحبت کرد.
خاطرات نوجوانیات باعث شد من هم به همون حال و هوا برم. دوران سخت و خاکستری پر از شستشوی مغزی.
مثل سیدجواد، آدمهای رو دیدیم که در حال عوض شدن هستند (حتی به ظاهر) چون ما از پشت پرده آنها خبر نداریم. آقای کویتیپور هم نمونه دیگهای از این دست هستند. شخصا از تغییر برای آدمها استقبال میکنم و به قول تو واقعا باید عرصه را برای آنها باز بگذاریم.
از کافی نبودنها هم که حرف زیاد است. شاید میترسیم از اینکه موفقیتهامون متزلزل بشه یا اعتماد دیگران به ما از بین بره. این جمله در مغز آدم طنینانداز میشه:
این همه سال من خودم رو دکتر فلانی معرفی کردم اگه بفهمند که این مدرک رو ندارم آبروی چندسالهام از بین میره و دیگه کسی واسم تره هم خرد نمیکنه. تازه به عنوان یک دروغگو و شیاد معرفی میشم. اونوقت حتی دیگه نمیتونم کار کنم و خرج زندگیمو بدم.
این جملات خیلی خطرناکه به همین دلیل همه کار میکنیم تا لاپوشانی کنیم یا با خرید مدرک یا حتی رفتن سر کلاس واقعی دانشگاه یا هر کار دیگه.
پایدار بمانی
آقای شعبانعلی عزیز
سلام در مورد پاسختون به آقای بهداد، بعضی از قسمتها رو نفهمیدم ولی بهنظرم قسمت آخر رو کامل میفهمم. بارها در کمپینهای مختلف دیدهام که بخشی از تبلیغات واقعا بیمصرفه. مثلا درج اسم شرکت در کتاب مربوط به اون کمپین.
خیلیها وقتی دارن در ایک برنامه شرکت میکنن، فکر میکنن حتما خوبه که همه پکیج رو با هم قبول کنند، مبادا که رقبا اسمشون یهجا باشه و اونا نباشن و عقب بیافتن .
گاهی حتی اصل کمپین خودش زیر سواله و سر چشمو همچشمی یا عدم اطلاع کافی از بیاثر بودن در اون شرکت میکنن و فقط پول رو هدر میدن. (آیا نمایشگاه هم کمپین بهحساب میاد؟).
تا قبل از کرونا، صنف ما یک نمایشگاه سالانه بسیار مهم داشت که شرکت در اون هم خیلی پر هزینه و هم خیلی طاقتفرسا بود ولی نقش بسیار بزرگی در فروش سال و شناخته شدن و معرفی محصولات جدیدمون داشت. امسال به دلیل کرونا نمایشگاه نبود و یک سری افراد بیتجربه یک نمایشگاه مجازی ترتیب دادن و پول نسبتا زیادی هم خواستن.
اصل نمایشگاه مجازی بیخود بود چون اولا روی گوشی قابل دیدن نبود و دوما مخاطب ما کشاورزه که اکثرا دسترسی به کامپیوتر یا دانش کافی برای چرخیدن در یک نمایشگاه مجازی رو حتی روی موبایل نداره و جذابیتی هم براش نداره.
دوم در مورد اینکه گفتین خوبه با آدمهای بزرگتر از خودمون که قبولشون داشتهباشیم معاشرت کنیم، خواستم بگم بعد از سی سال کار، بسیار مدیون این نوع معاشرت هستم. منتوری که دارم، خیلی از اوقات بهم یادآوری میکنه از کجا به کجا رسیدهام. چون اصولا آدمی هستم که مدام فکر میکنم دستاورد زیادی در زندگی نداشتهام و همه مهم هستن جز من. منتورم بهم میگه نقشم در جامعه چطور بوده و از underestimate کردنم جلوگیری میکنه.
از طرفی از ابتدای دوران کارم عادت داشتم با مدیران موفق مجموعهها نشست و برخاست داشته باشم. این باعث شد نسبت به همکاران همسن و سالم دیدم وسیعتر بشه و البته جاهطلبتر هم شدم.
اگر اون معاشرتها نبود، قطعا مدیر نمیشدم و همون کارشناس میموندم. (بماند که الان در این سن، مطمئن نیستم اگر کارشناس بودم خوشحالتر بودم یا الان که مدیرعامل هستم.) ولی بههرحال اگر کسی بهدنبال پیشرفته، خوبه با افراد بالاتر همنشینی کنه. نوعی آموزش ضمن خدمته.
محمدرضا سلام و عرض ادب
فراز پایانی گزارش هفتگی رو خوندم. ایده فوق العاده ایه. اتفاقا یادمه اون زمان که دانشگاه می رفتم بعضی از دانشجوهای سال اول دانشکده با دانشجوهای سال بالایی ارتباط می گرفتن و حاضر بودن به هر طریق ممکن (مشارکت در انتشار مقاله و …) با اونها ارتباط بگیرن و به رشد های خیلی خوبی هم برسند. مثلا یکی از همین بچه ها تونسته بود بعد از چند سال، راه و روش تحقیق و تولید مقاله پژوهشی رو یاد بگیره . به طوریکه خودش دیگه به طور مستقل مقاله پژوهشی برای ژورنال های با کیفیت (مثلا ژورنال های مطرح رشته با Impact Factor بالا و …) می فرستاد و با اساتید خارجی ارتباط گرفته بود. آخرش هم تونست از همین مسیر بره آلمان و اونجا درس تحقیق در عملیات و مدلسازی رو ادامه بده.
یا یکی دیگه از بچه های کارشناسی دانشکده رو یادم میاد که تونست با ارتباطی که با دانشجوهای سال بالاتری گرفته بود مسیر زندگی ش رو طراحی کنه. او از همون سال اول کارشناسی مهندسی صنایع رفت سراغ مباحث داده و داده کاوی. اونموقع داده کاوی خیلی تو ایران مطرح نبود و اینقدر پیشرفت کرد که جز یکی از افراد شناخته شده تو این حوزه قرار گرفت.
خلاصه به نظرم این که ما افرادی را پیدا کنیم و بتونیم با آنها رابطه ای موثر داشته باشیم و به طور مستمر از آنها بازخورد بگیریم باعث پیشرفت ما میشه و ما رو می تونه بعد از مدتی به «فراتر از خودمان» تبدیل کنه. اما به نظرم شاید بهتر باشه ملاک انتخاب افراد بالاتر از خودمون رو در هر مقطع زمانی (در دهه های مختلف سنی) تعریف و تبیین کنیم.
می دونی دارم به این فکر می کنم که ما برای اجرای این ایده، قبلش باید به دو تا هنر خودمون رو تجهیز کنیم: یکی هنر انتخاب فرد مناسب و دیگری هنر ارتباط موثر با او.
ارادت
سلام
محمدرضا اگه فرض کنیم که داماک با علم و آگاهی، سید جواد هاشمیان رو انتخاب کرده، به نظرت کار درستی برای افزایش آگاهی از برند داماک کرده؟ فرض کنیم که میدونسته این اتفاقات میفته و از قصد اینکار رو کرده. اصن این مدل افزایش آگاهی، مهمه؟ ارزش داره؟ البته معمولا وقتی شرکتها در تبلیغاتشون خراب میکنن، میگن از قصد کردیم و قصدشون رو میبرن زیر مجموعه نگاتیو مارکتینگ. این اصلا نگاتیو مارکتینگ حساب میشه؟
نمونههای دیگهاز از تبلیغات که خیلیها بهشون حمله کردن، تبلیغاتی بود که برچسب – سخیف بودن – خوردن. مثل تبلیغاتی که ریحون و بیمیتو انجام داده بودن. اما خیلی Brand awareness براشون آورد. من نمیدونم که اصن اینجور کارها، نگاتیو مارکتینگ حساب میشن یا نه. البته باتوجه به چیزای ناقصی که بلدم، اینا بیشتر سوتی بوده و یا شوق برای دیده شدن هستن تا تلاش مثبت برای افزایش آگاهی از برند.
سلام بهداد. منم تقریباً با تو همنظر هستم.
البته اون کلمهی «به نظرت» در ابتدای صحبتهات خیلی مهمه. چون من واقعاً فقط «نظرم» رو میگم و چون دیتای کافی هم نداریم نمیتونیم قضاوت کاملی داشته باشیم.
اما چند نکته به نظرم من میرسه:
۱) من فکر میکنم توی تبلیغات، اول از همه ما باید ببینیم که دغدغهمون الان Awareness هست یا ایجاد Interest یا دعوت به Action یا هر چیز دیگه. فکر میکنم پروژهی داماک پروژهای نیست که الان نیاز به Awareness داشته باشه. توی دبی Developerهای زیادی در حوزهی املاک و ساختوساز کار میکنن که «داماک» در کنار «نخیل» و «اعمار» جزو معروفترینهاشون هستن. یعنی اگر کسی پاش به فرودگاه دبی رسیده باشه و ترانزیتی هم رد شده باشه و فقط هم از دستشویی استفاده کرده باشه، اسم این سه تا شرکت رو شنیده. اگر هم بگیم تارگت تبلیغ، کسانی بودهان که اساساً تا حالا امارات نرفتهان و اصلاً اونجا رو نمیشناسن، قاعدتاً باید پیام تبلیغ بیشتر روی خود امارات متمرکز میشد یا لااقل اشارهای به این موضوع میشد. به نظر میاد که «فرض پنهان» تبلیغ این بوده که مخاطب میدونه دبی چیه و کجاست و چهجوریه.
۲) این اصطلاح Negative Marketing به این شیوه که گاهی در بین فعالان حوزهی تبلیغات ایران شنیده میشه (خصوصاً از زمان سوشال مدیا و نه قبل از اون) تقریباً در هیچجای دنیا به این معنی وجود نداره. Negative Marketing به چند معنا به کار میره. یکی تقریباً معادل با واژهی Demarketing که دربارهاش کتاب هم هست. به این معنا که خودت یه ویژگی خودت، شرکتت یا محصولت رو که فکر میکنی یه عده نمیپسندن مدام تکرار کنی تا یه گروه از کسانی که مخاطبت نیستن برن و ازت جدا بشن. یکی اینکه روی جنبههای منفی محصول رقیبت متمرکز بشی. یکی اینکه ایرادی رو که میدونی در محصول یا صنعتت وجود داره و تو و همهی رقیبانت هم دارین، Acknowledge کنی و بپذیری و رسماً دربارهاش حرف بزنی و فضایی ایجاد کنی که گفتگوی عمومی دربارهاش شکل بگیره. در نهایت همهی رقبات هم به اندازهی خودت ضربه میخورن. اما تو حداقل پیشتاز هستی چون ادعا میکنی که با مخاطب روراست بودی و خودت بحث رو مطرح کردی. بنابراین به نظرم به فرض اینکه بخوایم با یک رفتار نادرست یا حسابنشده شناخته بشیم، به فرض که درست، مفید یا موثر باشه، Negative Marketing نیست.
۳) این قسمت از حرفت رو میفهمم که خیلی از شرکتها و حتی آدمها به این نتیجه رسیدهان که «اینکه فحشت بدن بهتر از اینه که دربارهات حرف نزنن.» اینجا هم این جمله بخشی از یک گزارهی کاملتره: «ایدهآل اینه که ازت مثبت حرف بزنن. اما اگر نشد، اینکه فحشت بدن بهتر از اینه که دربارهات حرف نزنن.» اما به فرض اینکه این رو بپذیریم (من این گزاره رو قبول ندارم) دو تا سوال وجود داره.
یکی اینکه آیا این Awareness تبدیل به Action و اقدام میشه؟
دوم اینکه آیا حواشی پیام خود پیام رو تحت تأثیر قرار نمیده؟
من فکر میکنم در ماجرای داماک نهایتاً این جواد هاشمی بود که سوژه شد و نه داماک. حالا اگر تأثیر مثبت داشته، اون بیشتر دیده و شنیده شده و اگر تأثیر منفی داشته باز هم بیشتر برای اون بوده.
خرید ملک در یک کشور دیگه جزو تصمیمهای High-involvement حساب میشه. یعنی ذهن شدیداً درگیرش هست. نهایتاً هم اگر کسی بخواد این کار رو بکنه، نمیگه چون جواد هاشمی گفت داماک بریم داماک. قاعدتاً پروژهها و گزینههای دیگه و شرایط پرداخت و دهها فاکتور دیگه رو چک میکنه و با رقبا هم مقایسه میکنه. چنانکه اگر از داماک هم شروع نکنه به هر حال نهایتاً زمان بررسی دو یا سه آلترناتیو به داماک میرسه. شنیده شدن اسم داماک شانس داماک رو بالاتر نمیبره.
شاید با این روش میشد مثلاً یه ماءالشعیر خارجی رو خوب فروخت یا هر کالای دیگهای که Low-involvement حساب میشد.
۴) من نمیدونم اثربخشی کمپین بیمیتو چقدر بوده. اما میدونم به عنوان یک مشتری وقتی قراره سالی ۱۵ تا ۲۰ میلیون تومن برای بیمهی بدنه و شخص ثالث به یک شرکت بدم، به نظرم یک «اتفاق کاملاً جدی» داره میافته و حاضر نیستم اون رو به «چند جوان سرخوش» بدم که به نظر میاد «نشستن دارن لوسبازی در میارن» و اصلاً متوجه نشدهان که مسئلهی بیمه چقدر جدی و بااهمیته.
البته این رو بگم که من فقط به عنوان «یک مخاطب» دارم نظر میدم و اونهم راجع به «یک دپارتمان در بیمیتو» و اون هم راجع به «یکی از کمپینهای اون دپارتمان.» وگرنه بچههای بیمیتو رو میشناسم و میدونم به کارشون علاقهمند هستن و اخیراً هم دیدهام که به تبلیغ متعارفتر رو آوردهان (این تبلیغ). قاعدتاً اگر روش قبلی جواب داده بود الان همون سبک رو ادامه میدادن.
به هر حال من ضمن علاقهای که به این تیم دارم و احترامی که بهشون به عنوان یک استارتآپ میذارم، ترجیح میدم فرایند بیمهی ماشینم از طریق مجموعهای انجام بشه که بیمه رو جدیتر میگیره. البته من نمیدونم مخاطبان بیمیتو چه کسانی هستند و چه پرسونایی دارن. دقیقتر اینه که به جای اینکه بگم این تبلیغات چندان موثر نیست، بگم حداقل پرسونای من و امثال من رو جذب نمیکنه.
به نظرم در مورد همهی این فعالیتها، نکتهی کلیدی اینه که ما یه بخشی از بودجهمون رو به «سنجش اثربخشی کمپین» اختصاص بدیم و به طور خاص روی «افزایش ارزش ویژه برند» هم کار کنیم و تغییراتش رو اندازه بگیریم.
من اگر کارهای بودم (که نیستم) وقتی میخواستم یه کمپین بزرگ اجرا کنم، ده درصدش رو برای سنجش اثربخشی و اندازهگیری ارزش ویژه برند میذاشتم. الان یا این کار رو نمیکنن یا صرفاً روی آگاهی از برند متمرکز میشن.
البته معناش این نیست که آژانسهای تبلیغاتی این کار رو بلد نیستن. بلکه چون خودشون میدونن اثربخشی کمپینهاشون معمولاً کمتر از چیزیه که ادعا میکنن تمایلی به اندازهگیریش ندارن. مثلاً میدونه برای یک استارتآپ تازهکار تبلیغات آنلاین مفیدتره، اما یه سری بیلبوردش رو هم به اونها میندازه و بعد هم اسمهای قشنگ روش میذاره که ما داریم براتون تبلیغات Omni-channel اجرا میکنیم. اگر هم سنجش اثربخشی اجرا میکنن در بهترین حالت روی Awareness متوقف میشن.
یه دوستی دارم که توی همین صنعت هست، همیشه میخنده میگه: به قول وانامیکر، همیشه میدونیم نصف پول کمپین حروم میشه. و بر خلاف وانامیکر میدونیم کدوم بخشش. اما دلیل نداره به مشتری بگیم. چون سود توی همون بخش هست.
یه سری چیزهای دیگه هم به ذهنم میرسه که دیگه تا همینجا به نظرم خیلی پرگویی کردم. بهتره بذارم بعداً به یه بهانهی دیگه یه جای دیگه بگم.
“او بخش شیرینی از گذشتهی من است و مهربانیهایش آنچنان بوده که بر روی این سوالهای سخت و تلخ سایه میاندازد”
یکی از فرض های من در زندگی همین موضوعه. اینکه مهربان بودن و مهربانی کردن میتونه جایگزین بسیاری از کوتاهی ها و نقص هام باشه. در مواجه با موجودات سعی میکنم منطقی و منصفانه برخورد کنم ولی همیشه میدونم درک خودم از منطق و انصاف میتونه تا چه حد نپخته و دارای اشکال باشه. برای همین مهربان بودن کمک زیادی به خودم میکنه برای کم رنگتر دیده شدن اشتباهات احتمالیم نسبت به بقیه.
این جملت باعث دلگرمیه که مهربانی های یه نفر حتی میتونه روی ذهن افلاطونی تو در برابر سوالات سخت و تلخ سایه بندازه.
سلام محمدرضا
من تو دوران گذار عجیبی به سر میبرم. الان و دقیقا تو این نقطهای که قرار دارم، نمیدونم چی رو قبول دارم و به چی اعتقاد ندارم. تقریبا تمام باورهای مذهبی و عقیدتیم، که مثل یه برج کج و معوج و بدون قاعده بالا رفته بود، حالا فرو ریخته. یا شاید بهتره بگم در حال فرو ریختنه. احساسات مختلفی به سراغم میاد. حس حسرت و پشیمونی. احساس غم. احساس پوچ و تهی بودن. گاهی احساس هیجان و شوق برای کارهایی که تا الان انجام ندادم. و البته احساس تنهایی.
همیشه تا پیش از این (تقریبا یک یا دو سال پیش) آدمهایی شبیه الان خودم رو که میدیدم براشون متاسف بودم. نه میتونستم درکشون کنم و نه میخواستم. با گستاخی تحقیرشون میکردم و احمقانه دلم به حالشون میسوخت. حتی یادمه سال ۹۴ یه جر و بحث مفصل با یکی از دوستای نزدیکم داشتم، دقیقا به خاطر اینکه دوستم، حالِ الانِ منو داشت.
و الان وقتی اون احساس تنها بودن به سراغم میاد، چیزی که بیشتر آزارم میده، رفتار خودم تو سالهای گذشتهس. اینکه چقدر میتونستم تو تغییرات و طوفانهای درونی آدمها، در کنارشون باشم و نبودم.
عقاید انسان در هر لحظه بر اساس نوع نگاهش به دنیا شکل میگیره . بسیار پیش میاد که اتفاقی از نگاه ما دور مونده و نتونسته بر عقیده ما تاثیر بذاره . عقاید و باورهای ما از دوران کودکی به ما عرضه شده دقیقا زمانی که محدوده دید کمی داشتیم . شما الان بالا رفتی و دید گسترده پیدا کردی و داری غصه میخوری برای روزهایی گذشته . سعی کن فقط از حال و زندگیت لذت ببری تا بعدا برای افسوس امروزت ، افسوس نخوری
سلام محمدرضا.
ممنون که برامون مینویسی.
این قسمت آخر این نوشتهات که مرتبط با ساختن رابطه با کسانی که از ما بالاتر هستند و به شدت قبولاشان داریم، من را یاد این نوشتهات انداخت که میگفتی هیچ کس از متوسط اطرافیانش بالا نمیره که این موضوع به عنوان یکی از قوانین کسبوکارت بود.
اون جا میگفتی که به جای اینکه به جای این که خودمان را به زور به کلوپ بزرگترها تزریق کنیم، سعی کنیم تا کوچکترها رو بزرگ کنیم.
خب تا اینجا به نظر یه تناقض میرسه. ولی در نوشتهی گذشتهات، از «تزریق خودمان به کلوپ بزرگترها» استفاده کردی، اما الآن از «ساختن رابطه با افرادی که بالاتر هستند و به شدت قبولاشان داریم»، حرف میزنی.
احتمالاً این دو با هم تفاوت دارند. برداشت من از حرفهایت این است که در حالت «ساختن رابطه»، یک سرمایهگذاری در یک رابطه با فرد خاصی انجام میدهیم. اما در حالت دیگر، یعنی «تزریق خودمان» به صورت غیراصیل سعی میکنیم که با تغییر چهره خودمان را در جمعی جا بزنیم.
اما سوال اصلی من الآن این جا است، که میگویی: «برای اینکار هر چقدر میتوانید هزینه کنید و هر چیزی را که لازم است قربانی کنید. اما فرصت بودن کنار آنها را از دست ندهید.»
حد و مرزِ این «قربانی کردن» کجا است؟ و از کجا بهفمیم که در حال تزریق «خودمان به بزرگترها نیستم؟»
محمدرضا جان
*گاهی اوقات فکر میکنم اگر به جای سرودهای دوران مدرسه علاقه ام رو صرف چیز دیگری کرده بودم یا تو همون مسیر خوندن و تئاتر میموندم چه نتیجه ای داشت؟ یادمه تمرینهای گروهی تئاتر،گروه سرود، کمک به آماده سازی مدرسه برای مناسبتهای مختلف لذت بخش ترین زمانهای من در مدرسه بود، همه سعی مو میکردم که جزو اولین داوطلبها برای انجام کارها باشم.سرودها چنان ملکه ی ذهنمه که هنوز میبینم یهو دارم زمزمه شون میکنم و با خودم میگم این دیگه از کجا اومد؟ هرچند الان نسبت به همه ی اون شعرها حس بدی دارم،چون وقتی یه نگاهی به وضعیت الان میندازم احساس میکنم همه چی نفرین شده. راستی به نظرم سرودهای زمان شما خیلی مفهومی بوده. برای ما در حد همون( هوا دلپذیر شد…بهار خجسته…/بوی گل سوسن و…/و…بنابه دلایلی هیچکدوم رو ادامه نمیدم ولی همه رو تاآخر مثه بلبل حفظم)البته باید اینجا یادی بکنم از فیلم خواهران غریب به کارگردانی کیومرث پوراحمد و صدای ناب خسرو شکیبایی عزیز که یکم مسیرسرودها رو برای ما تغییر داد.کمی از باران با ترانه، صددانه یاقوت و مادر برامون خوند و ترندی شد برای خودش.
*درمورد داشتن چند نفر که از خودمون بالاتر باشند و قبولشان داشته باشیم متاسفانه موفق نبودم و در این برهه ی زمانی زندگیم واقعا جای خالی همچین افرادی رو در زندگیم حس میکنم. در مورد اساتیدی که عناوین غیر واقعی به خودشون سنجاق میکنند حرفی نمیزنم.
دو فردبودند واقعا برای وجودشون در زندگیم سرمایه گذاری کردم، شاید تفاوت سنیمون خیلی زیاد بود و من دائما نگاهم به اون دو نفر بود که من رو تایید کنند ولی مدل تشویق کردن اونها هم متاسفانه مثله خانواده این بود که تلاشت کافی نبود و نیست و باید بیشتر تلاش کنی.
ممنونم آقای شعبانعلی اول صبح چقدر خندیدم با این پست شما. شما تو طنز نوشتن هم خوب هستید انگار . اگر چه از اون خنده ها بود که بعدش با یک تلخی تموم میشه.
سلام محمدرضا
آدمی که به شدت قبول اش دارم شما هستید.
تو حدود ۱۰ سال گذشته مرتب روزنوشته را خواندم و به شدت روی ساختار فکری و تحلیل ام اثر گذشته.
عادت کتاب خوانی را بعد از خوندن روزنوشته و متمم پیدا کردم.
یادم چند سال پیش که دانشگاه شریف کلاس مذاکره داشتی، با هزار زحمت از شرکت مرخصی می گرفتم که بیام سر کلاس ات حضوری شرکت کنم. به صورت مبهمی فکر می کردم که حضور سر کلاس میتونه باعث بشه که ارتباط همراه با بازخورد شکل بگیره. اما درست نبود. صرفا حضور فیزیکی سر کلاس منجر به شکل گیری چنین ارتباطی نمیشد.
الان که در این مورد نوشتی، به نظرم اومد که مستقیما از خودت بپرسم که:
چطور میشه با شما رابطه ای همراه با بازخورد ساخت؟
سپاس
سلام محمدرضا
با بخش دوم صحبتهایت کار دارم. دقیقا همان جایی که دغدغه من هم هست. به نظر میرسه اینکه ما خودمان را بیشتر از آنچه هستیم، میپنداریم ریشه در مسیری هست که در راستای تکامل ذهنی و مغزی سپری کردیم. شاید حس قدرتمند بقا ما رو به صورت ناخودآگاه به این مسیر سوق میده.
یاد جلسه مصاحبه خودم در ۱٫۵ سال پیش میفتم. چون قرار بود به عنوان کارشناس محتوا جذب شوم و واحد بازاریابی دیجیتال مجموعه را شکل دهم، از نظر مدیران ارشد مجموعه حساسیت زیادی در جذب من اعمال شد. سه مرحله مصاحبه داشتم. وقتی رزومهام را فرستادم، در قالب داستانی تمام توانمندیهایم را که فکر میکردم در آنها متخصص هستم نوشتم. شاید چون فکر میکردم قرار است کارشناس محتوای مجموعه باشم، باید رزومه من هم شبیه یک محتوای کامل و متقاعد کننده باشد.
بعد از ارسال رزومه، موضوعی فنی مشخص کردند تا در مورد آن یک white paper بنویسم. آن هم در مورد محصولی که نه اسمش را شنیده بودم و نه خودش را دیده بودم. اما از پسش بر آمدم و white paper کوتاه ۲۵۰۰ کلمهای را فرستادم. در مرحله دوم با مدیر میانی (مدیر بازاریابی) مصاحبه داشتم. و در مرحله آخر مدیر ارشد بود که با من مصاحبه کرد.
مهمترین چیزهای تاثیرگذار در جلسه مصاحبهام از نظر خودم سه چیز بود:
۱-رزومهای که به شکل محتوا فرستاده بودم. ۸ نفر قبلی که مصاحبه شده بودند خود را متخصص دیجیتال مارکتینگ، مدرس دیجیتال مارکتینگ و… معرفی کرده بودند. اما من فقط گفته بودم با وردپرس و جوملا آشنایی دارم. به نوشتن محتوا (آنلاین و آفلاین) مسلط هستم، درک مطلب انگلیسیام هم در حد بالاتر از متوسط هست.
۲-محتوایی که در معرفی یکی از محصولات مهمشان داشتم.
۳-رتبهای که آن موقع در متممیهای برتر در دروس عمومی و اختصاصی داشتم. اگر اشتباه نکنم در درسهای عمومی در رتبه ۱۶ و در درسهای اختصاصی در رتبه ۱۴ بودم. چون مصاحبه کننده نهایی آقای دکتر فرشید عبدی بودند که در زمینه CRM و داده کاوی از مشاوران و متخصصان شناخته شده آن حوزه هستند.
در راستای حرفهایی که زدی باید اشاره کنم به نظر میرسد حلقه مفقوده ما در مسیر شغلی و تخصصیمان، قربانی کردن چندین حوزه به نفع یک یا دو حوزه باشد. و دیگری هنر شاگردی کردن. همین دوتا اگر به نحو کاملی اجرایی شود، بیش از نیمی از مسیر طی شده است.
به قول شاهین کلانتری، آینده در شغل یا تخصصی که انتخاب میکنیم نیست. آینده در درون خودمان است که به چه نحوی در آن تخصص عمل کنیم.
خودت هم بهتر از همه میدانی در این دوره زمانه که همه آگاهانه به خواب عمیقی رفتهاند و از خرس بزرگ فرار نمیکنند، تو کافیست فقط بیدار باشی و قدم بزنی.
خدا داند که سه سال گذشتهام بیشتر از ۲۶ سال قبل از آن برایم میارزدو هرجایی با هر کسی که دغدغهاش سازندگی و توسعه بوده گفتهام که آشنایی با متمم برایم از آن رتبه سه رقمی کنکور که برای بدست آوردنش خون دلها خوردم، ارزشمندتر است.
و خدا داند که تو به عنوان معلم؛ به ما یاد دادی که در طلوع هر صبح قبل از همه بیدار شویم. قبل از همه شروع به دویدن کنیم. آن هم با سرعتی که هیچ کس تصورش را هم نمیکند.
پی نوشت۱: تا ۴ سال پیش کشاورزی میکردم. الان هم همینطور اما با شدت کمتر. قبلا درخت، غلات و سیر میکاشتم. اما حالا بذرهای توسعه، مهارت و تخصص میکارم. مطمئنم سرعت رشد دومی از اولی بیشتر است.
پی نوشت۲: چون کشاورز هستم، علاقه خاصی به شخم زدن دارم. به همین خاطر در حال شخم زدن وبلاگت از اولین پست تا آخرین پست هستم. الان هم رسیدم به “نقشه راه موفقیت؛ هدف استراتژیک و هدف رقابتی” . نکات آموزنده را هم در یک فایل ورد یادداشت میکنم.
پایدار باشی و همچنان جاری و سبز باشی.
با احترام
یعقوب دلیجه
سلام.
دوست داشتم درباره ی بند آخر بنویسم ولی وقتی شما همه چیز را نوشته ای، چه ضرورتی دارد من این کار را بکنم؟ تازه من خودم را مخاطب این بند می دانم و ممنونم.
اما درباره ی فریاد بر سر خصم من هم خاطراتی لج درآر دارم که بذار بنویسم.
کلاس چهارم ابتدایی که بودیم تو تجمعات مثل نماز جمعه و راهپیمایی خطاب به رییس جمهوری که بعدها می گفتند با ظاهر زنانه از کشور فرار کرده، شعار می دادند:
… حالا که رهبرت مصدق شده، رای ما رو پس بده.
ما هم در مدرسه سر صف باید دسته جمعی بعد از تلاوت قرآن و مناجات تکبیرهایی می گفتیم و در انتهای تکبیرها هم می گفتیم: مرگ بر .. مر گ بر .. و نهایتاً مرگ بر بنی صدر و بازرگان، و بعد از اسم آخری می گفتیم پیر خرفت ایران.
نه اون موقع، نه هنوز تا الان، نفهمیده ام که چرا باید بچه هایی در سن ۶ تا ۱۱ سال به یک آدمی که جایگاهی در کشورشان داشته بگویند پیر خرفت و بخواهند که بمیرد.
راستش الان هم نمی دانم بچه هایم بدون حضور در مدرسه چطور یاد گرفته اند آرزوی مرگ دیگران را با صدای بلند بگویند.
قربانت
محمدرضا. بخش دوم گزارش هفتگی و خاطرههایی که از اون سالها تعریف کردی چقدر دوستداشتنی بود. توی اون سن و در حال خوندن اون سرودها تصورت میکردم و خیلی برام جالب بود. راستی، چقدر خوب یادته متن اون سرودها رو.
باعث شدی منم یاد خاطرههای مشابهی از دوران دبستان و راهنماییام بیفتم. و دلم میخواست قسمتیش رو به بهانهی این نوشته، برات تعریف کنم.
من معمولا توی اون دوران، مسئول برنامه صبحگاهی و گروه سرود مدرسهمون بودم. به جای اون نوار، من سه تا کتابچهی سرود داشتم. ما سرودها رو از روی متنهای اون کتابچهها تمرین میکردیم.
یکی از محبوبترین این سرودها که نسبت به بقیهشون انگار هیجانش برامون بیشتر بود، همین سرود “به لالهی در خون خفته” بود که آخرش اینطوری تموم میشد: “همه به پیش. همه به پیش. به یک صدا، جاویدان ایرانِ عزیزِ ما.” یادمه وقتی این تیکهی آخرش رو هماهنگ و با صدای خیلی بلند (در حد داد زدن، بطوری که بعدش صدامون میگرفت) میخوندیم کلی کیف میکردیم.
راستی. من یه بار هم برای شروع برنامه صبحگاهی دوران راهنماییمون، سر صف و پشت بلندگو قرآن خوندم. (اذالشمس کورت….) با صوت به سبک عبدالباسط و کلی هم با احساس. مدیر و ناظم و معلمها عاشق این قرآن خوندن من شدن و چند بارِ دیگه ازم درخواست شد که دوباره تکرارش کنم. 😉 یه بار هم مادرم ازم خواست که توی خونه بخونم تا صدامو ضبط کنه. (فکر کنم نوارش رو هنوز داشته باشیم)
راستی. از اولین گزارش هفتگی که منتشر کردی، دلم میخواست بگم که این عنوانِ جالبِ گزارش هفتگی هم من رو برد به همون دوران کودکی و نوجوانی که جمعهها میرفتیم خونهی مامان بزرگ، (اون زمانی که هیچ حق انتخابی برای دیدن برنامههای تلویزیونی مختلف و متنوع امروز وجود نداشت) و عصرهای جمعه یه برنامه بود اگه یادت باشه یا دیده باشی، با عنوان «گزارش هفتگی» که اگه اشتباه نکنم یه برنامهی جدی در مورد وقایع سیاسی جهان در هفتهی اخیر بود و یه آهنگ تیتراژِ (به نظر من) خیلی خیلی دلگیر هم داشت، که واقعا دلم میگرفت وقتی شروع میشد. یادمه پدربزرگم طرفدار پر و پاقرص این برنامه بود و با اشتیاق مینشست پای دیدنش. ما هم محکوم بودیم پا به پای او این برنامه رو نگاه کنیم. 🙂
خلاصه دورانی بود.
سلام محمدرضا جان
در مورد بخش آخر این نوشته دوست داشتم نظر خودم رو که آمیخته با یک سوال هست بیان کنم. بار ها شده که به این موضوع فکر کردم چطور میتونم با افرادی که توی حوزهی خودم به شدت قبولشون دارم ارتباط برقرار کنم و ازشون یاد بگیرم و بازخورد دریافت کنم. مخصوصا با وجود تعدد پیامهای زیادی که اون شخص مقبول در طول روز دریافت میکنه (چه ایمیل و چه پیامهای مختلف در سایر شبکهها و پیامرسانهای اجتماعی). بین این همه محرک چطور میشه توجه فرد رو جلب کرد و ارتباط سالمی رو با اون فرد برقرار کرد؟ آیا اصلا نیاز به جلب توجه هست؟
دوم اینکه همیشه یک مانع درونی من رو از انجام این کار باز میداشت و هنوز هم باز میداره. وقتی که میخوام با یک فرد ارتباط بگیرم طبعا نمیتونم در ابتدا بهش بگم که دوست دارم باهات در ارتباط باشم تا از تو یاد بگیرم و به رشد شخصیم کمک بشه. به همین دلیل باید از درهای دیگه وارد بشم تا رابطهای رو بسازم. چنین چیزی به من حس دروغگو بودن و سواستفاده کردن رو میده. البته شاید نوع نگاه و مدل ذهنی من اشتباهه و میشه این موضوع رو از زاویهی دیگهای هم دید. شاید واقعا نیاز نیست از در دیگهای وارد شد. نمیدونم. اما این دو چالش و مانع (مخصوصا دومی) همیشه در زمینهی ساخت ارتباط برای من وجود داشته و داره.
توی نوشته اشاره کردی که شاید نخوای یا نتونی به بعضی سوالها در این زمینه جواب بدی اما اگر مایل بودی ممنون میشم از دیدگاه و تجربههای خودت در این زمینه بیشتر بنویسی (چه در گذشته و در زمان ارتباط ساختن، چه الان و از اون سمت ماجرا که در جایگاه یک فرد به شدت مورد قبول هستی)
در مورد تغییر هم دوست داشتم یک نکته رو اضافه کنم. این حرف من اصلا براومده از تحقیقات نیست و نتیجهی تجربیات شخصی منه. نمیدونم این پدیدهی اجتماعیه یا صرفا در تجربیات اندک من نمایان شده اما انگار تغییر نکردن یک ارزش قلمداد میشه و افرادی که تغییر میکنن برخلاف ارزشها رفتار کردن. همونطور که گفتی هنوز تغییر کردن برای خیلی از افراد پذیرفته نیست و بارها شده که یک فرد رو بر اساس رفتارها و گفتههاش در چندین سال قبل قضاوت میکنن و حق تغییر رو براش قائل نیستن. این هم موضوعی بود که بارها در اطرافیانم مشاهده کرده بودم اما نمیدونم چه دلیل و ریشهای میتونه داشته باشه.