مدتهاست در روزنوشته گزارشهای خردهریز منتشر نکردهام. زمانی این گزارشها را به نام گزارش هفتگی آغاز کردم. اما ماهانه و سپس فصلی شد. الان هم که دو سال از آخرین نمونه میگذرد (فهرست همهٔ گزارشها).
به همین علت، به جان «گزارش هفتگی» که پیش از این در عنوان به کار میبردم، دیگر از عبارت «خردهریزهای این چند وقت» استفاده میکنم.
اسپاتیفای
کسانی که سن و سال بالاتری دارند، کلمهٔ گلچین را روی نوارهای کاست به یاد میآورند. هر کس به سلیقهٔ خود، چند قطعه موزیک را روی یک نوار کاست ضبط میکرد و اسمش را میگذاشت: گلچین. قطعات لزوماً به هم ربط نداشتند. فقط در همین حد شبیه بودند که اسمشان شده بود: گلچین شاد، گلچین عاشقانه، گلچین رقص و مانند اینها.
نسل ما البته کمی جلوتر بود. یاد گرفته بودیم که بنویسیم: selection. من نوارهای سلکشن زیاد داشتم. روی همه هم همین را نوشته بودم: سلکشن یک. سلکشن دو. سلکشن سه و …
عقب و جلو بردن نوار کاست واقعاً سخت بود. چه با ضبط و چه با خودکار. به همین علت، حتی اگر حال و حوصلهٔ یک موزیک خاص را نداشتیم، معمولاً تحملش میکردیم تا بگذرد.
دنیا که دیجیتالی شد، میگفتند گوش دادن اجباری و سریالی به موزیک، دیگر یک نوستالژی است. اما خیلی زود همهچیز مثل گذشته شد. پلیلیستها پخش میشوند و چون مشغول کار هستی، حوصله نداری آنها را عوض کنی. خیلی وقتها هم نه شعر مهم است و نه موزیک. فقط میخواهی چیزی در گوشَت بخواند. اگر یوتیوب را روی تلویزیون و صفحههای نمایش بزرگ پخش کنید، حتی وقت پخش تبلیغها هم ممکن است حوصله نداشته باشید دکمهٔ «پرش از تبلیغ» را بزنید. در واقع، این کسبوکار، تا حد زیادی روی همین بیحالی حساب باز کرده و مدل کسبوکارش را بسته است.
خلاصه، پلیلیستها که به نظر میآمد در حال انقراضند، به زندگی بسیاری از ما بازگشتهاند و کسانی مثل من که زمانی برای فرو کردن خودکار در سوراخ نوار تنبلی – یا ملاحظه – میکردیم، امروز آنقدر تنبل شدهایم که یک پلیلیست را دهها و صدها بار گوش میدهیم؛ حتی اگر قطعات انتخاب شده یا ترتیب آنها با حسوحالمان سازگار نباشد.
همهٔ این مقدمه را گفتم که فهرست یکی از پلیلیستهای بههمریختهام را در اسپاتیفای برایتان بنویسم. دیدنش برای من، اثباتی است بر این که شلختگی، یک صفت شخصیتی بادوام است که میتواند سی سال ثابت بماند و تغییر نکند:
- بلندم کن – گروه دوباره
- شاعر همیشه با کلت – گروه دوباره
- تهران تهران – رضا یزدانی
- خونهٔ بهار – علی عظیمی
- میترسم – رضا یزدانی
- Escapism – Raye
- Natalie Don’t – Raye
- Unholy – Sam Smith & Kim Petras
- ۲۰۹ – شاهین نجفی
- خیال خوش – قربانی
- شاعر چشمات – شاهین نجفی
- شاعر – گلسا رحیمزمانی
- مربای گلوله – سفرناک
- Devil Dress – Rhea Raj
- Be A Hero – Euphoria
- Sway – Jake & Shelby
- همگناه – قربانی
- پل قربانی – قربانی
دربارهٔ فرهنگ طیفی
شاید حدود یک سال پیش، دوستی مطلبی از فرهاد قربانزاده را برایم ارسال کرد. دربارهٔ «طوفان» بود و آن دوست که میدانست من از کسانی که طوفان را به اشتباه توفان مینویسند حرص میخورم، مطلب را برایم فرستاد و گفت: بیا. یکی دیگه هم مثل تو پیدا شد روی این کلمه گیر داره (این که طوفان را به اشتباه توفان بنویسیم، پاس داشتن فارسی نیست. سوال این است که کدام منطق باعث شده طعم، طمع و ادا و اطوار را به شکل تعم و تمع و ادا و اتوار ننویسیم، اما طوفان را توفان بنویسیم. توفنده بودن ربطی به طوفان ندارد).
قربانزاده چند وقت یک بار یاد «توفان» میافتد و روضهای در باب آن مینویسد. این اواخر نوشته بود: «در ویراست جدید دستور خط فارسی (۱۴۰۱، تاریخ چاپ: اردیبهشت ۱۴۰۲، ص ۷۶) همچنان توفان در کنار طوفان درست دانسته شده است. اگر کسی مقالهٔ من دربارهٔ طوفان را برای یک تکه سنگِ بیجان بخواند، به نیمه نرسیده، به اذن خداوند سنگ به صدا در میآید و ندا میدهد که قانع شدم، ادامه نده! اینکه چرا دوستان همچنان املای جعلیِ توفان را درست میدانند بر نگارنده روشن نیست.»
در این چند وقت که حرفها و نوشتههای قربانزاده را دنبال میکنم (و اخیراً در کلاس آموزش ویرایش او هم ثبتنام کردهام)، جذابترین ویژگیاش این است که با وجودی که برخی از اهل فرهنگ و ادبیات، پیچیدهگویی و کهنگی کلام را نشانهٔ فضل میدانند، با زبانی امروزی حرف میزند. علاوه بر اینها مشخص است که دلدادهٔ کار خود و سختکوش است و از این منظر هم میتواند الهامبخش باشد.
همهٔ اینها را گفتم که در نهایت پیشنهاد کنم یک کلیپ ویدئویی ببینید. کلیپی که اتفاقاً ربط چندانی به قربانزاده ندارد. در یکی از برنامههای بخارا آقای جمشید فراروی دربارهٔ پروژهٔ فرهنگ طیفی (Thesaurus) فارسی صحبت کردند. فرهاد قربانزاده هم در آنجا کمی دربارهٔ تاریخچهٔ فرهنگنویسی صحبت کرد و به همین علت، ویدئوی آن جلسه را در اختیار مخاطبانش قرار داد.
حرفهای فراروی برای من جذاب و الهامبخش بود و گفتم شاید برای شما هم چنین باشد. البته ممکن است با خود بگویید که در عصر هوش مصنوعی و ابزارهایی مثل چت جی پی تی آیا چنین کارهایی هنوز معنا دارد؟ پاسخ این است که بله. اتفاقاً بیشتر هم معنا دارد. پردازش زبان طبیعی هنوز به یک رویکرد واحد همگرا نشده و روشهای متنوعی در آن به کار گرفته میشوند. هنوز هم چه برای پردازش زبان طبیعی و چه تولید متن به زبان طبیعی، استفاده از ابزارهای کمکی مانند Thesaurusها میتواند به جداسازی متن (Parsing) و برچسبگذاری اولیه (Tagging و Pre-labeling) کمک کند. حتی وقتی این فرایندها را کاملاً به الگوریتم میسپاریم تا با کمترین دخالت انسانی با پیکرههای متنی متنوع آموزش ببیند، همچنان چنین واژهنامههایی میتوانند خوراک خوبی برای آموزش و نیز ابزار مناسبی برای سنجش عملکرد باشند.
اما مستقل از اینها، به گمانم دلداگی و تلاش آقای فراروی میتواند برای همهٔ ما آموزنده باشد. این را هم بگویم که اگر اهل تلگرام هستید، میتوانید کانال فرهاد قربانزاده را با این لینک دنبال کنید.
چکناواریان و طرح مارشال
بلافاصله پس از شنیدن این حرفها، چیزی در ذهنم جرقه زد. قبلاً شبیه این حرف را شنیده بودم: از یک درشکهچی در وین. او در خیابان رینگاشتراسه در جستجوی مشتریانی بود که بخواهند در منطقهٔ سنتی شهر بگردند و دور کلیساها – با اسب و درشکه – طواف کنند. درشکهچی همانطور که با جارویی فضولات اسبش را کنار میزد و منتظر مشتری بود، چیزی شبیه همین داستان را برایم گفت.
آن سالها نوجوان بودم. چیزی از طرح مارشال نشنیده بودم. خود طرح آنقدر برایم عجیب بود که روی پیام فرهنگی داستان سایه انداخت. آن زمان اینترنت آنقدر رواج نداشت که بشود درستی چنین داستانهایی را به سادگی جستجو کرد. فقط دربارهٔ طرح مارشال از چند نفر پرسیدم و همهچیز فراموش شد.
این بار که چکناواریان همان داستان را گفت، دیگر اینترنت در دسترس بود. طرح مارشال را هم به خوبی میشناختم و در طول این سالها دربارهاش زیاد خوانده بودم. طرحی که آمریکاییها بعد از جنگ جهانی برای بازسازی اروپای غربی طراحی کردند و بودجهٔ بزرگی را به کشورهای غرب اروپا اختصاص دادند. بخش بزرگی از این بودجه برای زیرساختها خرج شد و همانطور که میتوانید حدس بزنید، قسمت قابلتوجهی هم به خرید کالاها و خدمات آمریکایی اختصاص یافت.
کمی جستجو کردم و نتوانستم هیچ چیزی در تأیید داستانی که چکناواریان و آن درشکهچی تعریف کردند بیابم. جستجوی موارد هزینهکرد بودجهٔ مارشال کاملاً ساده است. تقریباً تمام بودجهٔ آن طرح صرف صنعت و زیرساخت شده است. از خرید مواد اولیه و ماشینآلات و تجهیزات، تا غذا و سوخت. اتریش اندکی از این پول را برای توریسم سرمایهگذاری کرد. اما بیشتر برای کابلها و تلهکابینهایش. بخش فرهنگی اقتصاد آلمان هم «به طور غیرمستقیم» از رونق طرح مارشال بهره برد. اما قصهٔ درشکهچی، ظاهراً فقط یک Urban Legend است. داستانهایی که در گوشهوخیابان بین عوام نقل میشود.
توصیف چکناواریان برای آمریکای زمان جنگ جهانی دوم هم عجیب بود: «کابوی!» اگر نمیگفتند چکناواریان است، میگفتیم علمالهدی یا احمد خاتمی هستند که تریبون نماز جمعه را گیر آورده و به شستشوی دشمنان سیاسیشان مشغولند.
طبعاً معیارهای سادهای برای سنجش موقعیت فرهنگی یک کشور در دسترس نیست (به فرض که بپذیریم میدانیم فرهنگ چیست که این هم ساده نیست). اما اگر همین معیارهای سطحی آقای چکناواریان را هم در نظر بگیریم – که اگر چهار تا آجر روی هم چیدند و سالن تئاتر و اپرا ساختند، یعنی فرهنگ دارند – کتابخانهٔ کنگرهٔ آمریکا ۳۲۰۰۰۰۰۰ کتاب دارد و ۶۱۰۰۰۰۰۰ دستنوشته و مجموع طول طبقاتش از ۱۳۰۰ کیلومتر فراتر میرود. در همان دوران جنگ جهانی هم، اگرچه کوچکتر از الان بوده، اما از اندازهٔ امروز کتابخانهٔ بیرمنگام – که افتخار اروپاست – بزرگتر بوده است.
شاید معیار فرهنگ را قدمت در نظر گرفته، اما اروپای دوران استعمار هم چندان افتخار فرهنگی محسوب نمیشود و در پذیرش تنوع فرهنگیاش هم همین بس که آنقدر انسان از خود راند تا یک آمریکا ساخت. بگذریم از این که چکناواریان از آلمان جنگ جهانی دوم حرف میزند که نیمی از جهان را هم به آتش کشیده بوده است.
باز هم میگویم که نمیشود به سادگی دربارهٔ فرهنگ داشتن و نداشتن حرف زد. اما این شکل حرف زدن که فلان ملت کابوی بود و این یکی ملت فلان بودند، شأن کسی نیست که دستی در فرهنگ داشته است. چکناواریانها ظاهراً حرفشان این است که من روی صحنه بروم و شما بلیط بخرید، هر اتفاقی افتاد مهم نیست. کشور فرهنگی است. چند کورهٔ آدمسوزی و نابود شدن چند ده کشور هم واقعاً چیزی نیست که ارزش یادآوری داشته باشد.
البته چکناوارایان حرفهای بسیار غلطتر و بدتری هم در مصاحبهاش زد که دفاع از رگولاتوری فرهنگ یکی از آنها بود.
قد و قوارهها یکسان نیست. اما چکناواریان من را یاد پرویز پرستویی میاندازد. پرویز پرستویی در ابتدای دولت رئيسی در نامهای سرگشاده به وزیر تازهبرصندلینشستهٔ ارشاد، گفته بود که «این صندلی با صندلیهای دیگر تفاوت فاحش دارد.» (+). پرستویی نمیدانست معنی کلمهٔ فاحش چیست. فاحش همیشه برای مقایسهٔ منفی به کار میرود. اگر میگویند حرفهای تو با ادعاهایت تفاوت فاحش دارد، یعنی ادعاهایت خیلی خوب بود و حرفهایت خیلی بد است.
او بار دیگر هم پس از ماجرای مهسا امینی، پستی سوزناک منتشر کرده بود و گفته بود (نقل به مضمون): «ای کاش یک ساعت زودتر میآمدی یا یک ساعت دیرتر تا چنین اتفاقی نمیافتاد.» در واقع، پرستویی درکی از مفهوم سیستم و مشکلات سیستمی ندارد. و متوجه نمیشود که وقتی بیست سال ونهای بازداشت و بازجویی را دور میدانهای شهر بچینی، شهر را با مین پر کردهای و هر لحظه ممکن است جایی اتفاقی بیفتد و سیستم کالپس کند. امروز نکرد فردا. فردا نکرد پسفردا. این که فکر کنی تمام اتفاقها با یک ساعت اینور آنورتر آمدن مهسا امینی حل میشد، شبیه فکر همانهاست که باور دارند اگر یک عکس در بیمارستان منتشر نمیشد، وضع کشور فرق داشت. پدیدههای سیستمی را اتفاقهای سادهٔ منفصل دیدن، سادهاندیشی است.
به چنین افرادی باید گفت: اگر در این سوی تفنگ ایستادهای و چهرهٔ مظلومی داری صرفاً از بخت خوب توست. ورنه با این مغزی که در جمجمهات نشسته، اگر تفنگ در دستت بود، چنان میکردی که تفنگبهدستان کردند.
در حرفهای چکناواریان هم نمونههای متعددی از همین کجفهمیهای سیستمی وجود داشت. ایرادی هم ندارد. اگر یک نفر رانندهای خوب یا تعمیرکار خوبی باشد، دلیل ندارد بتواند سیاستهای کلان صنعتی را هم بفهمد. کارگری هم که باغچههای شهر را خوب بیل زده، اگر چه شایستهی احترام فراوان است، گزینهی مناسبی برای شهردار شدن یا بررسی سیاستهای شهری نیست. زیستن در مقابل دوربین و روی صحنه و خاک هنر خوردن هم، از کسی «تحلیلگر سیاستگذاری هنر» نمیسازد.
این که دانستههای حوزهٔ فردی نمیتواند به شناخت در سطح سیستمی منتهی شود، موضوع تازهای نیست. تبعات بیتوجهی به این قاعده را در این چند دهه فراوان دیدهایم و میبینیم.
یک بار به طور اتفاقی با یکی از رزمندگان دوران جنگ همسفر شدم و به خاطر علاقهای که به شنیدن تجربههای مستقیم افراد دارم، از او خواستم که کمی درباره آن زمانه و خاطرات خویش برایم صحبت کند. مردی حدودا ۶۰ سالِ که ترکش خانه یک چشم او را ازسکنه خالی کرده بود، مجروحیت شیمیایی نیز داشت و در خورد و خوراک مجبور بود شدیدا احتیاط کند.
در قبال خواهش من، پاسخ متفاوتی داد. گفت:«من فقط یک رزمنده ساده بودم، در گوشهای از میدان وسیع نبرد، وظایف محول شده را انجام میدادم، اطلاعاتم به قدر خاکریزی بود که در آن مستقر بودم، اشراف من نسبت به ابعاد مختلف جنگ و شرایطی که در سطوح مختلف بر جبههها حاکم بود بسیار ناقص است، پس نمیتوانم تحلیل یکپارچه، همهجانبه و دقیقی به تو بدهم».
همان جا با خودم گفتم که خیلی آدم فهیمی است، اینکه اول کار قدر و اندازه گفتههایش را مشخص میکند و میگوید بیشتر از این چیزی ندارم یعنی میفهمد که تحلیل و بررسی یک پدیده بزرگ و پیچیده کار سادهای نیست. کمتر کسی را دیدهام که این طوری باشد، اغلب ما آدمها خواندن یک کپشن در اینستاگرام یا دیدن یک عکسنوشته را برای ساعتها تجزیه و تحلیل(رودهدرازی)کافی میدانیم.
سلام امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشید.
منم یه سلکشن برای ماشین ریختم روی فلش..ولی نمیدونم چجوریه با وجودیکه آهنگها رو خودم انتخاب کردم اما تو ماشین حوصله بعضی هاشون رو ندارم..انگار هر آهنگی زمان و مکان خودش رو میطلبه..اینم بگم سلکشن من شبیه اون عکس هست که یه مدت وایرال شده بود..بندری داره سنتی داره پاپ داره قدیمی داره جدید داره??
مصاحبه فرهنگ طیفی رو گوش کردم چقدر گوش کردن به حرف آدم حسابی ها لذت بخشه..چقدر قشنگ انتقاد میکردند و چقدر زیبا از نقدها استفاده میکردند و موضع دفاعی نمیگرفتند..ولی برام جالب بود که کسی که در زمینه حسابرسی و اقتصادی فعالیت داشته چنین کتابی رو تالیف کرده.اینکه اسم این مدل کتاب ها فرهنگ نامه و … هست ربطی به موضوع فرهنگ چیست که مطرح شده بود داره؟اونجا که فرمودید مردم هر چیزی که باهاش راحت تر باشن و براشون دلنشین باشه نگه میدارن و اگه براشون خوشایند نباشه فراموش میکنن.
من رفتم در کانال از ویراش هم عضو شدم و اونجا دیدم خیلی ها نگران انگلیسی فارسی حرف زدن قر و قاطی بودن..مثل اینکه مثلا بگیم وایب خوبی گرفتم..یا هارتم اکلیلی شد..(تو برنامه مافیا علیرام مولایی تو معرفیشون انقد اینجوری حرف میزدن که دهن من باز مونده بود مثلا میگفتن خیلی هپی ام که دارم باهاتون پلی میکنم شماره تری و پنج مافیان?)حالا واقعا باید نگران این مدل حرف زدن بود؟یا اینا یه چیز زودگذره؟
درباره اون کامنتت برای متن مکتوب، یه جمله یادم اومد، نمیدونم از کیه.
هر گاه از کتاب فاصله گرفتم خداوند مرا با انسان ها تنبیه کرد
سلام محمدرضا جان
من یک مدت به علت علاقه شدیدم به موسیقی سنتی، یکی دو تا مجله تخصصی موسیقی رو میخوندم و مصاحبههای «اساتید» موسیقی رو دنبال میکردم. بعد از مدتی فهمیدم خیلی از این اساتید حرفشون رو در لوای دفاع از فرهنگ و «فرهنگسازی» و حفظ سنتهای کهن و اینها میزنند اما در واقع خیلی از این حرفها برآمده از «منافع طبقاتی» هست و نتیجهاش میشه انحصار و سرکوب آزادی. در واقع حرفشون این بود که فعالیت سبکهای دیگه موسیقی و سلایق دیگه که از نظر ما سطحی و مبتدل هستند رو محدود کنید و تمام بودجهها و حمایتها رو به ما اختصاص بدید تا ما اون فرهنگی که دوست داریم رو براتون بسازیم!
من همه این پلیلیست رو گوش ندادم، ولی همگناه قربانی، از اون اهنگهایی که برام تکراری نمیشه.
سلام محمدرضا
برای اون تیکه چکناوریان و احمد خاتمی و علم الهدی بیشتر ممنونم چون خیلی حالم را خوب کرد. چند ماهی هست که تو شرایط کاری بسیار بدی گیر افتادم و هنوز نتونستم راه چاره پیدا کنم. معمولا وقتی مشکلی پیش میاد فکر می کنیم الان بزرگترین مشکل دنیا مال ماست، من هم این روز ها فکر می کنم که تو یک سلول انفرادی گیر افتادم، اما با این تفاوت که حتی اجازه فکر کردن ندارم، یک انفرادی که حق خلوت کردن با خودت هم نداری. شاید برای همین حال بد و شاکی از دنیا، اون قسمت خیلی بیشتر به دلم نشست.
فکر می کنم یکی از بدبختی های بزرگ جامعه ما (علاوه بر دروغ) دچار شدن به یک کج فهمی جمعی هست که باعث میشه مثلا چکناواریان یا هر کس دیگه ای به خودش جرات بده راجع به هر چیزی نظر بده و نقد هم نشه و اگر هم نقد شد صدای منتقد ضعیف ترین صدا تو هیاهوی جامعه باشه و این آدم ها همینجوری الکی بزرگ بشن و با ندانم کاری هاشون به کل جامعه و حتی به دستاورد های خودشون گند بزنند.
احتمالا تاکید شما بر کلمات و لزوم انتقال درست پیام ها برای جلوگیری از همین مشکل سو تفاهم ها باشه.
دوست داشتم یک سایت داشته باشم به اسم مثلا «اندازه» که تو اون بگم برای هر چیزی باید متر و معیار و شاخصی داشت تا هر کس برای هر چیزی نتونه ادعا های متوهمانه مطرح کنه.
یکی دو روز پیش تو یکی از گروه های واتساپی خوندم که «تو مملکتی که روز ازدواج گلزار آمار مراجعین به علت خودکشی به اورژانس سه برابر میشه دنبال تغییر نباش رفیق، کوییک ثبتنام کن زندگی کن بابا»، نمی دونم واقعا چنین آماری بوده یا نه اما طنز تلخی داشت که اون هم حالم را بهتر کرد، البته خیلی کمتر.
پوریا جان. دو تا نکته در ادامهٔ حرفهای تو به ذهنم رسید که گفتم شاید خوب باشه اینجا بگم.
اولیش در مورد چکناواریان و چکناواریانها و بحثی که تو در مورد حد و حدود آدمها مطرح کردی.
من فکر میکنم بخشی از مشکل از حاکمیت ماست (یه زمانی روشنفکرانه و روشنگرانه بود که هر مشکلی هست بگیم منشاء خود مردم هستن. یا لااقل یادآوری کنیم که سهم مردم زیاده. اما اگر دیدیم که حاکمان پررو شدند، دیگه باید روش رو برعکس کنیم و تذکر بدیم که بخشی از مشکل – و اغلب اوقات، تمام مشکل – از حاکمانه).
بخشی از مسئولیت رسانهها – اونم رسانههایی که از محل بودجهٔ عمومی تأمین میشن – مراقبت از سرمایههای انسانی و اجتماعی و فرهنگی کشوره. یعنی اگر بزرگان هم جایی اشتباه میکنن، رسانه مراقب باشه و در حد امکان، کمک کنه. این برنامه یه برنامهٔ زنده نبوده. حالا اگر زنده بود ماجرا فرق میکرد. برنامه مشخصاً سردبیر داره. اگر مهمان برنامه یه حرفی میزنه، یه عددی میگه، یا یه ادعایی مطرح میکنه و حرفی که میتونه چالشبرانگیز باشه، قبل از پخش میتونن بررسی کنن ببینن آیا این حرف درسته یا نه. اگر تردیدی وجود داره میتونن با خود مهمان تماس بگیرن و باهاش هماهنگ کنن. اگر مهمان اشتباه رو پذیرفت، با هماهنگی و اجازهٔ مهمان حذف بشه. اگر هم نپذیرفت و یا اجازهٔ حذف نداد، ما میدونیم که مهمان بر موضع خودش اصرار داره و دست ما هم در ارزیابی اون فرد بازتره.
این کار میشه مصداق کمک برای حفظ سرمایههای فرهنگی.
اتفاقاً یکی از تفاوتهای مهم بین رسانههای حرفهای و رسانههای اجتماعی دیجیتال اینه که میگن رسانههای حرفهای همیشه کنترلهای متعدد دارند. کنترل میکنن که چه کسی میاد حرف میزنه. چی میگه و اون حرف چهجوری منعکس میشه. یه آدمی که با تلویزیون مصاحبه میکنه در مقایسه با وقتی که توی لایو اینستاگرام حرف میزنه، باید امنیت ذهنی بیشتری داشته باشه که در اینجا کار با کیفیت بهتری ارائه میشه و اگر احیاناً خطا و مشکلی باشه، قبل از پخش، بررسی و رفع میشه.
مثال از این دست زیاده. یه بار هم در خندوانه، با حضور رامبد جوان و خداداد عزیزی و فیروز کریمی، یه گفتگویی شکل گرفت که در خلال اون به نویسندگان توهین شد. بعد از پخش، هشتگ «نویسندگان بیکار» هم تا مدتی بهکار میرفت. اونجا هم همین مسئله بود. توی گفتگوی زنده هر اتفاقی میفته و هر چیزی پیش میاد. هیچکس نمیتونه مدعی باشه که من خطا نمیکنم. اما این که برنامه ناظر داره و این چیزا از دستشون در میره (و دقیقاً در همین خندوانه، یه اسم وریا از دستشون در نمیره و حذفش میکنن) نشون میده که در سطح مدیران ارشد رسانهای کشور، درکی از مفهوم و کارکرد و نحوهٔ مدیریت رسانه و نقشهای رسانهای وجود نداره.
عملاً کنترل در رسانههای رسمی ما بیشتر از این جنسه که چیزی نگید که با سلیقهٔ ما جور در نیاد. یا به عبارت دیگه: «بوق ما باشید.» از دهانتون همون چیزهایی در بیاد که ما دوست داریم در بیاد.
این نادانی، موردی هم نیست؛ کاملاً سیستماتیکه. آخرین دفعاتی که من صداوسیما میرفتم، برنامهٔ ایرانشهر بود و بعدش دیگه تصمیم گرفتم نرم. این رو بگم که واقعاً تیم خوبی بودند. آقای قنبری تهیهکننده، خوشفکر بود و خوشنیت. و عمیقاً دغدغه داشت کار خوبی ارائه بده. محسن امین هم به عنوان مشاور دوست داشت کار کاملاً تمیز انجام بشه و براش تلاش میکرد. بقیهٔ بچهها هم همینطور. اما چون «خاک» خراب بود، دانههای خوب هم در اونجا ثمرهٔ خوبی نداشتند.
آخرین باری که در برنامه شرکت کردم و بعد از دوستانم اجازه خواستم که همراهشون نباشم، یه برنامه بود که یه خانوادهٔ کارآفرین رو آورده بودن به عنوان مهمان. اونها زالو پرورش میدادن. مهمان توی برنامه گفت که صادرات زالوی روسیه از صادرات نفت ما بیشتره. برنامه هم زنده بود. به محض این که بخش حضور مهمان تموم شد و پخش یه میانبرنامه شروع شد، من به تیم برنامه گفتم که: «بیاید سرچ کنیم و ببینیم. این حرف غلطه. وقتی دوباره رفتیم روی آنتن. مجری اصلاح کنه.» گفتن نه بده. گفتم اگر صلاح نیست مجری بگه، اصلاً من اصلاح میکنم. فوقش بعداً میگن رفتار من – در نقد دادههای برنامه داخل خود برنامه – غیرحرفهای بوده. گفتن نه. تو هم نگو.
توی همین برنامه، ده دقیقه گذشت. من یه جمله گفتم «کارآفرینی گاهی مثل قمار میمونه. چون بیش از ریسک، از جنس امید بستن به نتیجه در فضای ابهامه.»
هر چی آلارم از هر جا میشد به من دادن که آخ آخ کلمهٔ قمار گفته شد. اینور اونور اصرار و تماس از صد جا که در ادامه یه توضیح بده که کلمهٔ قمار غلط بوده (قبلاً هم در چند مورد دیگه مشکل مشابه با کلماتی که به کار بردم پیش اومده بود). من گفتم عذرخواهی نمیکنم. چون مولوی هم گفته «خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش / بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر» حالا من اگر تشبیه به قمار کردم، مولوی که تشویق به قمار کرده.
خلاصه فهمیدم که اصلاً دغدغهٔ رسانه «درستگویی» نیست. و اگر ناظر و ناظران هم هستن، روی چیز دیگهای کالیبره شدهان.
خیلی طولانی شد. حرفم اینه که اگر از من بپرسی و نظر من رو بخوای، من تقصیر اصلی در اون گفتگو رو میندازم گردن سردبیر برنامه. البته چکناواریان هم مقصره. اما بیش از این که به خاطر محتوای حرفش بشه ازش ایراد گرفت، به این علت مقصره که مهمان رسانهای شد که این ملاحظات رو ندارن و اصلاً نمیدونن این چیزی که دستشونه (صدا و سیما) چیه و چه کار میکنه و میتونه بکنه.
میخواستم در مورد گلزار هم بنویسم. دیگه طولانی شد. جدا ریپلای میزنم بعداً.
سلام.
خیلی برام سوال بود که چرا گفتی دیگه تلویزیون نمی ری.
اون برنامه رو جسته گریخته دیده بودم ولی این موارد قمار و زالو رو نه.
در مورد نظارت تلویزیون، می گم موضوع شبیه بررسی صلاحیت ها در شورای نگهبانه. به نظرم فقط اینجوریه که داوطلب چی نباشه. این که چی باشه مهم نیست.
مثلا اصلاح طلب نبوده باشه. اعتراض نکرده باشه ،مهمه. ولی اگه از سمت قبلیش استعفا نداده و سابقه ی فساد داشته چندان مهم نیست. چیزی شبیه این.
قربانت.
علیرضا جان.
در مورد رد صلاحیتها باهات موافقم. اگر چه به نظرم باز هم میشه گفت توصیف تو نسبت به چیزی که دیده میشه خوشبینانه است. در عمل به نظر میاد دانش یا تخصص هم میتونه موجب رد صلاحیت بشه.
این رو هم باید اضافه کنم که احتمالاً اگر رد صلاحیتها اندکی محدودتر بشه، باز هم تغییر بنیادین در روندهای فعلی به وجود نمیاد. فرض کن شورای نگهبان اصلاحطلبها رو هم راحت تأیید کنه. عملاً تفالههای فکری جامعه وارد سیستم تصمیمگیری میشن.
حداقل الان کسانی تأیید صلاحیت میشن که میدونن چی میگن و میفهمن چی میخوان. مستقل از این که ما گاهی نمیفهمیم چی میگن و فقط میتونیم حدس بزنیم چی میخوان. بالاخره وقتی میرسلیم میگه ۲۰۶ با لندکروز فرق نداره، هم خودش میفهمه چی میگه. هم مدیرهای صنعت خودرو میفهمن چی میگه. هم ما میفهمیم چرا میگه. هم اونایی که سالها این رو به جای اون به ما فروختن میفهمن چی میگه. همهمون کاملاً میفهمیم چه خبره.
اما اصلاحطلبها قاطی بشن، ماجرا پیچیده میشه. اونها نه خودشون میدونن چی میخوان نه میفهمن چی میگن. نه از نظر تئوریک، توانایی این رو دارن که به یه حرف منسجم معنادار برسن. احتمالاً از صدر اسلام شروع میکنن که اتفاقاً قرائتهایی از اسلام هم وجود داره که تفاوت ۲۰۶ و لندکروز رو میپذیره. یه مقدار هم از حرفهای غربی که خوندهان و نفهمیدهان بهش اضافه میکنن و از لاک و استوارت میل تا هگل و هایک و نهایتاً میگن واقعاً ۲۰۶ با لندکروز فرق داره. یه مقدار هم گشادهمغزی به خرج میدن و میگن: البته قرائتهای دیگه هم توی جامعه وجود داره و باید بپذیریم که بعضیها فکر میکنن این دو تا یکیه و بالاخره «بخشی از حقیقت در نزد دیگری است» و اراجیفی به اسم رواداری رو هم سوار ماجرا میکنن و در نهایت توضیح میدن که «اما خب. اگر خیلی اعتراض کنیم ممکنه همین ۲۰۶ رو هم از دست بدیم و مجبور شیم شتر سوار بشیم.» من به شخصه از این که اینها رو از ساختار حکومت ریختن بیرون استقبال میکنم.
حداقل الان با کسانی روبهرو هستیم که هر دو طرف حرف همدیگه رو میفهمیم. هم وقتی اونها میگن «باید» ما میدونیم برای چی میگن و هم وقتی ما میگیم «نه» میدونیم چی داریم میگیم.
اما دربارهٔ ماجرای دوم. یعنی تلویزیون. واقعیتش فقط ماجرای زالو نبود.
من از دوران لیسانس به این باور رسیدم که روش موثر یاد دادن و یاد گرفتن، متن مکتوبه (کتاب، جستار، پست وبلاگی و …). بقیهاش یه جور تفریحه در لباس یادگیری یا شاید نوعی یادگیری کماثر.
در مقاطع مختلف روشهای متفاوتِ نوشتن رو امتحان کردم و چند بار هم ازش تخطی کردم.
همون سالهای اول کاری خودم (سال ۷۹) که نوشتن کتاب رو شروع کردم (اول تألیف کتاب Ansys و بعد هم ترجمهٔ کتاب تحلیل تکنیکال و بعد ترجمهها و تألیفهای دیگه) باورم به متن مکتوب بیشتر شد. بعدش سال ۸۴ خواستم با وبلاگنویسی این کار رو ادامه بدم. تجربهٔ خوبی بود و تمرین مناسبی برای یادگیری نوشتن. اما چون وبلاگنویسی اون موقع مثل حضور در توییتر و اینستای الان بود (آدم مثل پرندهها کمی راستروده میشه. هر چی میخونه یا فکر میکنه یا میشنوه رو بلافاصله تحویل مخاطب میده) اثربخشی نسبتاً کمی داشت. هم برای خودم هم مخاطب.
اون موقع رفتم سراغ کلاس و سمینار. خوبیهای زیادی داشت. اما بدیش این بود که خودم روی حلقهٔ تکرار افتادم. دوباره سعی کردم کار آنلاین انجام بدم و متنی. سایتی به اسم parsmanagement راه انداختم و چند هزار عضو گرفت و تالار گفتگو داشت و قصههایی که باید جداگانه تعریف کنم. اون موقع هنوز جامعه ظرفیت فضای آنلاین رو چندان برای یادگیری قبول نداشت. پارسمنیجمنت هم چند ضعف داشت که یکی از اونها این بود که توش کلمهٔ پارس بود. من شرکتهای قبلی خودم هم – قبلش و بعدش – اسمشون به علتهای دیگهای پارس بوده (معمولاً عبارتی بود که مخففش میشد پارس. و البته برای کار با اروپاییها هم اسم خوبی محسوب میشد). اما فکر نمیکردم که داخل ایران، دانشجوهای استانهای مختلف کشور (خصوصاً استانهای مرزی) دلگیر بشن. خلاصه نهایتاً رها کردم و این بار برگشتم سراغ صوت و تصویر. از رادیو مذاکرهٔ خودم تا حضور در رادیو و تلویزیون. فقط یه شرط مهم برای خودم داشتم که خط قرمزم بود. گفتم هیچوقت برنامهٔ غیرزنده نمیرم. چون اعصاب سانسور و … ندارم.
اوایل راحت بود. بعداً مدام سختتر شد. چون تعداد برنامههای زنده کمتر و کمتر میشد و مجوز حضور به کارشناس در برنامهٔ زنده رو سختتر میدادن. باید منصف باشم. با وجودی که خیلی از آدمها با من راحت نبودن. اما تا آخرین لحظهای که میخواستم صدا و سیما برم، همیشه به راحتی مجوز دادن که در برنامههای زنده برم. شاید بعدش دعوا میشد. اما باز همیشه این شرط زنده بودن برنامه حفظ شد تا جایی که خودم احساس کردم دارم «مرده» در برنامه حاضر میشم. یعنی سانسور از ناظر پخش به ذهن خودم رسیده بود.
رادیو مذاکره هم با وجود استقبال بسیار زیادی که ازش شد، و عملاً جزو اولین پادکستهای فارسی – قبل از رواج کلمهٔ پادکست – محسوب میشد، من رو به دلایل متعدد راضی نکرد که این رو هم میتونم جدا بگم اگر لازم باشه. این بود که باز برگشتم سراغ متن مکتوب: روزنوشته و متمم.
نمیدونم در آینده چی بشه. اما تا حالا اینطور که دیدهام هر بار از مکتوبات فاصله گرفتهام، بعداً پشیمون بودهام. و البته باور راسختری به قدرت کلمهٔ مکتوب پیدا کردهام. بیش از هر زمان دیگهای در گذشته. باور امروز من اینه که فکر کردن، اگر با قلم انجام نشه، به احتمال زیاد چیزی فراتر از توهم نیست.
سلام،
به عنوان یه همراه قدیمی متمم (۱۰ سال) با ۳۸ سال و خرده ای سن ، بدون اغراق میگم بهترین معلمی که تا به حال داشتم محمد رضا شعبانعلی بوده
کاش این روزا یکم پر رنگ تر باشید..
سلام
یک فامیل داریم که هر موقع حرف از کار میشه، حتما به اینکه بلدی نامه بنویسی اشاره میکنه. حالا تا قبل از اینکه بخوام نامه اداری یا دوستانه بنویسم واقعا فکر نمیکردم یک مهارت باشه، اما بعدش فهمیدم که بیان دقیق و کامل حرفی که توی ذهنته کار آسونی هم نیست. میشه این رو یکی از معایب پیامک دونست. اما بعدش فهمیدم چت کردن اصلا فضای خوبی برای تفهیم مشکلات کاری و عاطفی نیست!
از دیروز که این متن رو خوندم همش دارم با خودم فکر میکنم که آیا چت جی پی تی، همین یک قابلیتش که که جمله بندی رو اصلاح میکنه، دیکتهها رو اصلاح میکنه و… مزایاش بیشتر از معایبشه؟ یعنی بعدش ارتباط بین ما انسانها چی میشه؟ آیا استفاده درست از کلمات و قابلیتهای زبان کمتر میشه؟ …