داشتم مجموعه مقالاتی در مورد تصمیم گیری را میخواندم که توسط هوارد رایفا و همکارانش گردآوری و ویرایش شده است. رایفا از بزرگان حوزهی تصمیم گیری (و به طور خاص روش های کمّی تصمیمگیری) است.
در یکی از مقالات (صفحه ۱۴۹) مطلب جالبی بود که اگر چه کوتاه بود اما حیفم آمد برای شما تعریف نکنم:
چند سال قبل، مردی کم سواد در مسابقهی بخت آزمایی اسپانیا برنده شد. احتمالاً میدانید که بخت آزمایی برای اسپانیاییها در حدی مهم است که بزرگترین رویدادهای داخلی و بینالمللی هم، وقفهای در اجرای آن به وجود نمیآورد.
مرد بلیطی را خریده بود که شمارهاش به ۴۸ ختم میشد.
خبرنگار روزنامه از او پرسید: فکر میکردی برنده شوی؟ مرد پاسخ داد: بله.
من هفت شب متوالی خواب عدد هفت را دیدم و هفت هفت تا، چهل و هشت تا. رفتم و بلیطی را که شماره سریالش به عدد ۴۸ ختم میشد خریدم و برنده شدم.
در این مقاله سوال جالبی مطرح میشود:
از کجا میتوانیم بگوییم یک روش، درست یا نادرست است؟ احتمالاً هیچ دانش آموزی در هیچ جای جهان، تا کنون از جدول ضرب، نتیجهای به این خوبی نگرفته است.
معیار ما برای قضاوت در مورد روشها چیست؟
بسیاری از تحلیلها و شیوههای تصمیمگیری و مدیریت، در حد جدول ضرب شفاف و دقیق نیستند که درست یا نادرست بودن آنها را بفهمیم.
پس بعید نیست که وقتی پای حرف کسانی که به دستاوردی رسیدهاند مینشینیم و حرفها و نظریاتشان را میآموزیم، در حال آموختن جدول ضرب نادرست باشیم.
معیار چیست؟
در مواردی که چندان شفاف و کمَی و عددی نیستند، به چه چیزی باید اعتماد کرد؟ به حرف قابل اتکا یا دستاورد قابل اتکا؟
داستان بی ربط:
روزی شخصی از عالمی پرسید:
چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی صحبت کرد؟
عالم جواب داد: اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید . اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم .تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که ” او ” حضور نداشته باشد .
داستان بی ربط ۲ :
سر کلاس ریاضی بدیم برای کنکور
استادمون گفت: ببینید ما به بعضی چیزا اعتقاد داریم. مثلا میخوایم بریم مسافرت اگر کسی عطسه کنه، پدرم میگه صبر اومد، چند دقیقه بعد حرکت کنید.
می گفت حالا ما هم تا حالا همان موقع حرکت نکردیم که ببینیم چه اتفاقی میفته.
جواب:
معیار هرکس به نظر من با مدل ذهنیش پایه گذاری میشه و به اون وفادار میمونه. توی همچین مواقعی یا میشه گفت بعضی اوقات فقط همان شهود و تجربه های گذشته و آموزه های گذشته هست که بهت کمک می کنه.
همانطوری که در یکی از فایل های صوتی تان گفتید: الزاما تصمیم درست به نتیجه درست و الزاما تصمیم غلط به نتیجه غلط منتهی نمیشه.
از طرفی موفقیت هزارتا پدر و مادر دارد و شکست یتیم است.(حالا که برنده شده یه جوری می خواد بگه خودم دستی در این برنده شدن داشتم)
در نهایت باید بگم که خیلی تمرین خوبی برای فکر کردن بود. مغزو مثل خمیر ورز میده.
اما هنوز تو فکر آن سوال شما مربوط به اخلاق در تصمیم گیری هستم.
بچه ها و راه آهن و …
سلام.
ترجیح من این است که روش درست را بروم، تحلیل درست.
اگر نتیجه و دستاورد هم درست بود که چه بهتر، اگر نبود، تحلیل درست را دوست دارم و بابت نرسیدن به فلان نتیجه خودم را – و هیچ کسی که به من ربط داشته باشد را – سرزنش نمی کنم.
من با خودم قرار گذاشته ام که حرف درست را شناسایی کنم و بپذیرم، معیارم برای شناسایی حرف درست هم، خیلی – تا آنجا که توانسته ام – این نبوده که گوینده به نتیجه ی درست هم رسیده یا نه.
حرف درست، درست است. نتیجه را هر کس خودش با رفتار و تلاش هایش رقم می زند. البته در کنار شرایط محیطی.
خلاصه این که اگر یک مشاور – از هر نوعی – حرفی بزند که ببینم درست است، می پذیرم ؛ دیگر به این کاری ندارم که خودش موفق بوده یا نه؟ خودش این حرف ها را انجام داده یا نه.
برقرار باشید.
سلام محمد رضا
من فکر می کنم ما انسان ها در طول دوره تکامل خودمان با یک طیف از باورها و اعتقادات که ریشه در (فرهنگ و باورها ،ارزش ها ،مذهب و…) دارد به موضوع می توانیم نگاه کنیم ،همانقدر این استدلال می تواند برای این آقا درست باشد که برای یک معتاد بیچاره که در عبور از عرض خیابان ماشین له اش می کند و تعبیر (هر سنگه برای پای لنگه ) را برای این موضوع تفسیر کرد، لذا تفکیک اعتقاد به یک موضوع با نتایج آن موضوع در دو سر طیف می توان در نظر گرفته شود. حال آی می توان برای هر نوع نتیجه ای یک استدلال ریاضی و قابل تکرار در نظر گرفت یا با ید سهم پای چوبین استدلال و منطق دلی هم سهمش را در این مسئله در نظر گرفت، از طرفی نتایجی که از یک پدیده بار می آید را می تواند با طیفی از استدلال ها تفسیر کرد ( به تعداد آزمون های که می توان برای یک پدیده که تا کنون کشف شده می توان اشاره کرد) اما واقعیتش تلخ این است که ما جعبه ابزاری های زیادی در ذهن داریم که برای هر اتفاق می توانم از ذهن خود خروجی را تبدیل به یک خروجی معنا ساز یا معنا یاب کنیم ، نتیجه گیری من از این بحث می تواند در حد همان قانون ابهام علی برای این پدیده تفسیر شود .
اما نکته ای که مرا گیج کرده این است که ما باید فهم استدلال را یادبگیرم اما توجه داشته باشیم برای تفسیر نتیجه یک پدیده به همان میزانی که استدالال می تواند منطقی جلوه دهد از نگاه یک ناظر (با توجه به نوع موقعیت ذهنی اش ) می تواند کاملا مسخره به نظر بیایدو این شاید همان یکی از خصوصیات سیتم پیچیده است که در قانون ابهام علی برای پدیده منظور می گردد.
سلام
به عنوان پیشنوشت، اول ببخشید که اینقدر شاگرد تنبلی شدم… جز پیام اختصاصی، اخیراً درسایی که برای کاربر آزاد بودن رو هم خوندم اما نمیدونم اگه کامنتهای گذاشتهنشده رم چک میکنید، میبینید چندباری اومدم تمرین بذارم و بعد یه ذره نوشتن کلاً پاک کردم. اینجا هم چندباری شد نوشتم و پاک کردم. حتی تو محفل هم خصوصاً از وقتی اون راهنماییای وبلاگنویسی رو گذاشتید، هر روز میام یه مطلبیو بنویسم، وسطاش که میام یا حتی آخرش، ctrl+A و backspace.
تو روزنوشتهها و متمم معمولاً حس میکنم چیزی که میخوام بنویسم هنوز خیلی دیگه باید راجع بهش بخونم و فکر کنم تا اجازه داشتهباشم چیزی ازش بنویسم. تو محفل هم یا همین بحث “در حدی نیستم که راجع بهش حرف بزنمه” یا خودسانسوریای که بعضی وقتا عجیب فعال میشه.
این کامنتم دو-سه بار در مورد نوشتنش فکر کردم و خلاصه کشیدهشدم که بنویسم… هرچند تو این مورد هم بعید میدونم وقتش شدهباشه دهنم (دستم) رو باز کنم و چیزی بگم (بنویسم)…. ولی خب آدم حرفزدنش میگیره دیگه یه وقتایی.
.
راستش تو تحلیل و مدلسازی، به نظرم خیلی اوقات (یا بهتره بگم به عنوان پیشفرض) مثل موش اسکینر رفتار میکنیم… میگردیم تا دستمون بخوره به یه میلهای و اگه غذایی بیفته میگیم شاید فشار دادن میله غذا بده. و اگه این تکرار بشه احساس میکنیم تحلیلمون درسته و ارتباطی هست؛ واگه مخالفاش بیان جلو احساس میکنیم ارتباطه ضعیفه. تو بحث مدل علمی هم، خصوصاً تو بحث ابطالپذیری، چندجا خوندهم که با یه سری تحلیل، مدل رو میسازیم (مدل فیزیکی، مدل روابط اجتماعی یا…) و با واقعیت چکش میکنیم: هر چقدر موقعیتایی که توش مدلمون درسته بیشتر شد، اعتمادمون به مدل میره بالاتر. هرجا دیدیم مدل با واقعیت فاصله داره، یا میریم سراغ مدل جدید یا مدل فعلیمونو اصلاح میکنیم. یعنی تو مدل هم معیار ارزشگذاریمون به نوعی انگار نتیجهست.
حالا اینو بذاریم کنار این واقعیت که مغز ما اولاً توانایی توجه انتخابی بالایی داره و ثانیاً خیلی راحت ارتباط میسازه. وقتی پیشفرضم اینه که فلان مدل ماشین بیشتر از همه تو ایران طرفدار داره، مغزم تو خیابون ناخودآگاه توجه بیشتری به اون ماشینا میکنه. و به همین ترتیب وقتی از ۲ نفر میشنوه میخوان اون ماشینو بخرن میگه بیا دیدی… همه میگن این!
.
احساس میکنم اتفاقی که خوبه اینجا بیفته، تلاش برای رسیدن به مدلی منطبق بر نتیجه، براساس تحلیل درسته.
مسابقات برنامهنویسی معمولاً میگن کدتونو سابمیت کنین، بعد سرور چندتا ورودی میده و چک میکنه خروجیا درست باشن. این سر طیف (نتیجهمحوری) میشه این که یه مشت if بذارم برای تکتک مثلاً ۱۰۰تا ورودی ممکن خروجیای که انتظار میره رو بدم. اما این کد یه مشکلی داره: “اعتمادی” بهش نیست که با ورودی ۱۰۱ ام درست برخورد کنه. شاید من بتونم یه مدل ریاضی الکی برای گردش سیارات بنویسم و بعد براساس دادهها، متغیرا رو جوری تعیین کنم که خروجیا منطبق باشه؛ اما به این مدل نتیجهمحور نمیشه اعتماد داشت که اگه فلان اتفاق افتاد چی میشه: شایدم احیاناً درست بگه اما “احتمال”ش کمتره.
به همین ترتیب وقتی تحلیلی بر پایهی استدلالهای به نظر منطقی انجام شه، حتی اگه با درصد خطای کمی از واقعیت فاصله داشتهباشه، میشه بیشتر بهش اعتماد کرد. مادامی که اون درصده قابل چشمپوشی باشه.
.
وقتی دنیای احتمالاته و مغز ما استاد فیلتر کردن و ارتباط “ساختن”ه، داستان هفت هفت تا، چهل و هشتتا صرفاً یه اتفاقه. انگار که موش اسکینر عطسه کنه و یهویی غذا بیفته (نمیدونم موشا اصلاً عطسه میکنن یا نه البته!) دوتا اتفاق مستقل از هم… اما اگر قراره ضرب عددایی که خواب میبینیم جواب بده، به شخصه ترجیح میدم تو بختآزمایی بعدی حاصل ضرب درست رو بگیرم چون اعتمادم بهش بیشتره!
.
احساس میکنم تحلیل و مدل اگه هدفش درک دلیل رویداد، تلاش برای پیشبینیش، یا مهندسی اونه، باید تا حد خوبی با نتیجه منطبق باشه چون غیر این نقض غرضه اصلاً. اما استدلال پشتش اگه منطقیتر باشه، اعتماد بهش برای بسطدادن بیشتر میشه.
میدونم خیلی جاها استدلالای هفت هفتتا چهل و هشتتایی با واقعیت منطبقه اما قابل بسطدادن نیست. و شاید اگه هدف تحلیل، درک سیستم برای پیشبینی یا مداخله تو سیستم نباشه خیلی ارزشی نداشتهباشه و همون جدولضرب اشتباه هم براش خوب باشه! حداقل الآن معتقدم تلاش برای درک یه سیستم معمولاً با این هدفاست: برای درک جریان فعلی، پیشبینی اثر یه اتفاق تو اون سیستم، و بعدش پیشبینی نتیجهی مداخله (شاید بشه گفت مهندسی اون سیستم)
و بالاخره تو معادلات فیزیکم یه سری جاها ضریبایی هست که با آزمایش و انطباق با نتیجه به دست میان… شاید تحلیل (از سر به ته رفتن) و انطباق با نتیجه (از ته به سر رفتن) هر دو مهم باشن و نمیدونم میشه در قالب عدد درآورد سهمشون رو و برای رسیدن به تحلیل مناسب یه سهم اوپتیمم به هرکدوم داد یا نه؛ ولی با سواد الآنم حس میکنم شهودیه بیشتر!
.
پینوشت: الآن یادم افتاد نوشتهبودید سرتون شلوغه مراعات کنیم. ولی ببخشید دیگه دیدید احتمالاً که کلاً دستم به کم نمیره تو نوشتن. یه کم دیگه دستدست کنم اینم select all، پاک میکنم همهشو. خلاصه هم تحلیل هم نتیجه! تکیِ تحلیل بیمعنیه و تکیِ نتیجه بیفایده.
راستش محمدرضا ،وقتی میبینم که تو بعد از خوندن (شاید بهتر باشه بگم خوردن-چون هضم و جذبش هم قابل مشاهده ست) تعداد خیلی زیادی منابع و مستندات حوزه تصمیم گیری، هنوز هم خودتو در مسیر یادگیری در این بحث میبینی، از خودم خجالت میکشم.
وقتی که میبینم خودم ،با خوندن ده دوازده تا کتاب توی زمینه خاصی، فکر میکنم خیلی تو اون زمینه میفهمم و خدا رو بنده نیستم، رنجم بیشتر هم میشه (در حد آب شدن)
احتمالا اگه دستاوردهای تو رو کسی مثل من داشت، الان چنان تحلیلی از این دستاوردها میکرد که گوش فلک کر که هیچی، داغون شده بود.همین
سامان.
قطعاً من از کتاب خوندن لذت میبرم. همینطور قطعاً هر چقدر میخونم احساس نمیکنم که کافی بوده و احساس رضایت از سطح اطلاعاتم پیدا نمیکنم.
اما یه نکتهی دیگه هم هست که شاید تو و بقیه بچهها هم تجربه کرده باشید.
کتاب خوندن میتونه مثل مدیتیشن عمل کنه. خصوصاً اگر به موضوع و دغدغهای که توی ذهنت هست ربط داشته باشه.
من خیلی وقتها باید به عنوان مشاور دیگران تصمیم بگیرم و فکر کنم (چون به هر حال، دوستانی هستند که پولشون از من بیشتر و وقتشون از من کمتره و به من پول میدن که به خاطر وقت بیشتری که دارم، به جای اونها فکر کنم).
وقتی یک کتاب یا یه تعداد مقاله راجع به تصمیم گیری رو میخونم و اون سوالات توی ذهنم هست، احساس میکنم جوابهای بهتری پیدا میکنم.
البته شاید هم فقط احساسه.
اما به هر حال، به نظر خودم تمرکز خیلی بالایی ایجاد میکنه و کمک میکنه روی مسائل و چالشها بیشتر و بهتر فکر کنم.
یه چیزی از دنیل کانمن یادگرفتم و فکر میکنم با این درس ارتباط نزدیکی داره (حداقل توی ذهن من اینجوریه)، اینکه در “تحلیل درستی” که نتیجهاش اشتباه از آب درآمده باید “تحلیل” و “نتیجه” را از هم جدا کرد. چون امکان داره ما تحلیل درستی انجام داده باشیم ولی بدیل یه پدیده اتفاقی و شانسی ، نتیجه چیز دیگهای از آب دربیاد .
هرچند که درباره تصمیمگیری کمّی تقریبا هیچ چی نمیدونم اما اجازه بدید یه مثال از حسابداری بزنم :
در حسابداری ما ۲ جور درآمد داریم ؛ درآمدهای عملیاتی ، و درآمدهای اتفاقی . خیلی جالبه که یکی از معیارهای قضاوت درباره عملکرد مدیریت اینه : اگر شرکتی درآمدهای بالایی داره اما سهم درآمد عملیاتیاش کمه و سهم درآمد اتفاقیاش در اون سال بالاست . با وجود اینکه درآمد شرکت بالاست ، اما نشون دهنده این نیست که مدیریت عملکرد خوبی داشته . مثل این میمونه که من یه زمین یا یه ساختمون بهم به ارث برسه ، یا امروز ۱۰ هکتار زمین دارم که متری ۱۰۰۰ تومن میارزه و هیچکی هم نمیخره ، بصورت اتفاقی یه طرح ملیِ احداث شهرک مسکونی کنار زمین من مصوب میشه . از فردای اجرای پروژه شهرک مسکونی ، زمین من متری ۱ میلیون تومن خریدار دست به نقد پیدا میکنه . آیا این هنر من بوده ؟ قطعا نه !
حالا فرض کنید من از این رویدادها نتیجه بگیرم که “من آدم ثروت آفرینی هستم” یا فرض کنید عضو هیات مدیره شرکتی که درآمد اتفاقی بالایی داشته هستم و در مورد اون مدیر به اعضای دیگه بگه :”مدیر خوبیه . دیدی توی این اوضاع اقتصادی درآمد شرکت را ۳ برابر کرد . باید هرجوری هست نگهش داریم .”
قطعا این نتیجهگیریها بخشی از مدل ذهنی من خواهد شد و به احتمال خیلی بالا مدل غلطی است و قطعا وقتی مدل غلط باشد نتیجهای که خواهم گرفت اشتباه از آب در خواهد آمد .
به نظرم نه روش و روش شناسی چندان قابل اتکا هست نه دست اورد و دست اورد شناسی چندان .
وقتی به تصمیم ها و روشهای تصمیم نگاه میکنم با خودم میگم برای بهترین روش و بهترین نتیجه (نتیجه ای که بهترین فایده و پایین ترین ضرر رو داشته باشه ) راهی وجود نداره که به خود و دنیای اطراف مسلط شد . اینکه میشه نمیدونم .
انگار برای انسان که توی این دنیای به این بزرگی قرار گرفته اینه که تلاش و کوشش فراوان داشته باشه فقط با دنیا حرکت کنه و سکون نداشته باشه .بالاخره هر حرکتی یه دست اوردی داره و بی هیچی نیست . نه روشی ،نه دست اورد هیچ کدوم نمیشه نظر داد. از کجا معلوم اون ادم با اون برنده شدن بدبخت نشده رفته پی کارش یا شاید هم یه جای دیگه براش بهتر بوده و دست اورد بهتری میتونست داشته باشه . منطق فقط ظاهر رو میبینه و بر اساس ظاهر هم روشی رو ابداع میکنه .
منطقی که نمیتونه یه اصول خاصی رو شناسایی کنه چطور میتونه دست اورد رو شناسایی کنه و سطحش رو تعیین کنه و میزان خوب بودنش رو متوجه بشه.
گاهی ادم گیج میشه ولی خیلی خوبه که در مورد این موضوعات فکر کنیم .
شایدم با توجه به درسی که دارم توی متمم میخونم ابهام و سیستمها ، انگار اون کتاب داره با روش شناسی و دست اورد شناسی خودش نگاه مکانیکی به تصمیم گیری انسان تحمیل میکنه .
کمتر از شما متنی دیده بودم که صرفا یک سوال باشند. چون حس میکنم میخواستید ما هم چیزی بگیم، کامنت میذارم. ضمن این که رو سیستم خودم نیستم و میتونم کامنت بذارم (رو سیستم خودم شعبانعلی دات کام رو کنار چندتا سایت،گذاشتم تو بلک لیست فقط یه ساعات خاصی از شبانه روز بهش دسترسی دارم:)مدح شبیه به ضم )
—-
منم چندتا سوال دارم برای خودم. هزینه هل دادن تصمیم ها به سیستم دو چقدره؟ یعنی گاهی اوقات اوکی من میخوام تصمیم مهمی بگیرم، مثلا ازدواج خدایی نکرده. طبیعیه که بسپارمش به سیستم دو (آمار البته میگه خیلی ها این کار رو نمیکنند)
یه تصمیمی هم هست به شکل واضحی ارزش نداره ذره ای سیستم دو رو مشغول کنه. مثل انتخاب لباس یا غذای روزانه. (دیگه داستان این که زاکربرگ چرا یه لباس میپوشه رو همه میدونن)
اما یه سری تصمیم ها هستند نه به بی اهمیتی دسته دومن نه به پر اهمیتی دسته اول. مثال زندگی روزانه: میخوام اپلیکیشنم رو در تلگرام تبلیغ کنم. دوتا گزینه نهایی دارم. و هیچ ذهنیتی ندارم که کدوم میتونه بهتر باشه. عملا داده ها کافی نیست. من یه روش دن اریلی وار دارم که از سایت کورا یاد گرفتم چند وقت پیش.
سکه رو برمیداریم. هر ورش رو تخصیص میدیم به یکی از گزینه ها. میندازیم اما دستمون رو از روش برنمیداریم. دلمون میخواد سکه کدوم ور باشه؟ همون رو انتخاب میکنیم بدون این که سکه رو نگاه کنیم، میذاریمش تو جیبمون. (مهمه که نگاه نکنیم سکه رو)
دو تا مزیت داره این روش به نظرم:
یک این که حداقل حتا اگر به نتیجه نامناسبی هم ختم بشه، در حین مسیر عمل خوشحال تر خواهیم بود. چرا که چیزی بوده که در اعماق ناخودآگاهمون حس بهتری بهش داشتیم.
دو این که بعضی تصمیم های متوسط ممکنه برای سیستم دو مثل ویروس عمل کنند و با مشغول کردنش انقدر هزینه از ما بگیرن که ضرر این دل مشغولی از نفع و ضرر کل مسئله بیشتر بشه. بذارید مثال بزنم روشن بشه:
مثلا من میخوام یک ماه آینده م رو روی یکی از ایده های شخصیم کار کنم. بعد غربال کردن دوتا ایده مونده و نمیدونم کدوم جواب میده. کسی رو میشناسم که یک ماه آینده ش رو صرف کرده که بفهمه کدوم بهتره و در آخر شروع کرده یک ماه وقت گذاشتن. در حالی که اگر سریع تصمیم متوسطش رو میگرفت در عرض دوماهی که گذشته بود، میتونست هر دو ایده رو اجرا کنه.
در واقع نظر شخصی من اینه. در مواقعی که روی زمین پر از مه داریم راه میریم و اطلاعات کافی نیست. ترجیح اینه که به هرروش ممکنی(جدول ضرب سکه و شهود یا هرچی) تصمیم بگیریم و اگه دیواری هست بخوریم بهش و برگردیم. (تاکید میکنم منظورم تصمیم های متوسطی است که در زمین پر از مه گرفته میشن) به نظرم در نگاه بلند مدت تعللی که روی این تصمیم ها خواهیم کرد ضرر بزرگتری برامون خواهد داشت نسبت به این که پنجاه درصد تصمیم های متوسطمون fail بشند. یه جورایی به نظرم مثل اینه که یه سی پی یو کور آی سون اسکای لیک رو بذاری بیت کوین دربیاره. در حالی که اون زمان و انرژی میتونه صرف کارهای خفن تر و مثلا پولساز تری بشه.
بگذریم.
آها یه چیزی هم بگم. به نظرم فاکتور شانس مهمه. مشخصه که منظورم معنای عوامانه ش نیست. به عنوان یکی که برای اراده انسان احترام زیادی قائله باز هم میگم شانس یا شاید به قول شما رندومنس اثری داره که نمیشه ندیده ش گرفت. در واقع جزیی از واقعیت بیرونه. بذارید مثلا یک تک فاکتور زمان رو بررسی کنیم. مثلا شما یک جک نامی رو در کالیفرنیای آمریکای شمالی در نظر بگیرید. جک اگر در ۱۹۷۰ بیست ساله بود و میخواست یک میلیارد دلار دربیاره باید ۳n تلاش میکرد. اگر بیست سالگیش در ۱۹۹۰ بود باید ۴n تلاش میکرد اگر الان بیست ساله باشه باید ۹n تلاش کنه. بدیهیه که نسبت ها منطق علمی خاصی ندارند و صرفا جهت رسوندن منظورم هستند. مثال ساده ترش: نوشتن کل فیسبوک در ۲۰۰۴ از نوشتن یک نرم افزار یادگیری ماشینی ساده در ۲۰۱۶ ده برابر ساده تر هست. نتیجتا اگر مثلا مارک ده سال دیرتر بدنیا میومد باید ده برابر بیشتر تلاش میکرد که بشه مارک زاکربرگ و چه بسا اصلا نمیشد. حالا این تازه یک فاکتوره. فاکتور جغرافیا ژنتیک و هزاران چیز دیگه رو هم در نظر بگیرید. تاکید میکنم اراده انسان رو احترام کامل براش قائلم ولی میگم نمیشه اثر شانس رو ندیده گرفت.
چقدر حرف زدم.
——————————
یه بحثی هم چندروز پیش بود یک مقدار آزارم داد. امیدوارم چیزی که اینجا مینویسم لگد زدن به مرده تعبیر نشه: دوستان یک منطق خیلی ساده ی بازار آزاد رو نمیفهمند.
من یک کالا تولید میکنم. (یخچال، محتوا) در یک بستری منتشرش میکنم(خرده فروشی ها، تلگرام) . بنده به اندازه معقولی آزادم اون رو چطور تولید کنم. مثلا رو یخچالم آرم میکی موس بذارم. یا تو کانال تلگرامم فقط تبلیغ بذارم وشما هم آزادید اون رو بخرید یا نخرید، بمونید یا لفت بدید. تمام. نمیدونم این سیستم پیچیده ست یا نیست اما مکانیزم حاکم بر اون و به قول شما روح و هویتی که emerge میکنه، به نظرم مشهود و قابل اعتماده. دست نامرئی هم میگن بهش، فکر کنم اینجا. من روی فضای موبایل هم به عنوان تولید کننده و هم مصرف کننده فعالیت دارم. دارم تو همین فضا تبلیغات صد هزارتومنی رو میبینم که بیشتر از ده ملیون بازگشت ایجاد میکنند و بالعکسش هم زیاده. اگر من سوار ماشین اتومات بشم به علت نبود کلاج نتونم راهش بندازم، مشکل از منه نه از ماشین.
———————-
با علم به این که احتمالا بیشتر از من در این مورد تخصص دارید وصرفا به عنوان یک پیشنهاد: کتاب رو که دارید رایگان منتشر میکنید. آنلاین هم که هست. یه فرمت مدرن تری چرا انتخاب نمیکنید برای انتشار. گیت هاب گیت بوک. یا حتا اصلا یه ساب دامین که مطالب رو فصل به فصل بذارید. چون مثلا من به شخصه یادم نمیمونه الان که ۶۰۸۰ کلمه نوشتید دفعه قبلی چقدر بوده اصلا:) حالا چقدر تغییر کرده یا فرض کنید کسی بخواد ورژن به ورژن ذخیره کنه. آخرش احتمالا هزار تا فایل داشته باشه، یکم پیچیده میشه براش.دیگه مزیت های روش آنلاین تر برای خودتون رو نمیگم که دعوام نکنید:) از جمله ایندکس شدن در موتورهای جستجو و بار کمتر روی سرور و بهم نخوردن نظم روزنوشته ها. بازم میگم در حد یک پیشنهاد و این ها بود:) الان من برام سخت شده خوندن کتاب چون. هر دفعه که بروز میکنید. میرم آخرش میبینم نوشته نظر افلاطون در مورد دموکریتوس. میگم ا این که هیچ تغییری نکرده که. نمیدونم بازم خودتون بهتر میدونید.
تمام اون چیزهایی که به عنوان مزیت فرمتهای مدرنتر نوشتی رو در نظر بگیر. چند مورد دیگه هم هست که ننوشتی ولی میدونم حواست بهشون هست.
تمام اون نکاتی که به عنوان ایراد نوشتی رو هم در نظر بگیر. میدونم ایرادهای دیگهای هست که توی ذهنت بوده و ننوشتی.
من دقیقاً به خاطر تمام اون ویژگیهایی که گفتی «ایراد»، دارم اینطوری مینویسم و دقیقاً به خاطر اون ویژگیهایی که گفتی «مزیت» اونطوری نمینویسم.
بقیهی زحمت، میمونه برای تو که کمی ضرب و تقسیم کنی ببینی نقطهای که من نشستهام، کجاست که اینها رو برعکس میبینم.
البته ممکنه این خواستهی من خیلی غیرعملی باشه. چون احتمالاً اگر میتونستی دقیقاً نقطهای که من هستم رو تصور کنی، دقیقاً در نقطهای که من هستم بودی.
کلاً اگر ما در نقطهای که کس دیگری هست نیستیم، به خاطر اینه که احتمالاً حتی از «تصور» نقطهای که اون هست هم ناتوان هستیم.
پی نوشت مهم: صدرا جان. تو پنج بار به آخر متن رسیدی دیدی نظر افلاطون راجع به دموکریتوس هست. خسته شدی.
به نظرت من که پنج بار کل صحبتهای افلاطون رو خوندم و اون چند خط رو نوشتم برای مخاطبی مثل تو که پنج بار اسکرول انگشتت رو ساییده و خسته کرده چی باید بگم؟
من که یک انباری رو به هم ریختم یه صبح تا شب تا ببینم فلان جمله در مورد فلان فرد، صفحهی چند فلان کتاب بوده و در پاورقی برای تو نوشتم چی باید بگم؟
به نظرت من که هزار بار، متن رو بازبینی میکنم و در حد کلمه یا ویرگول تغییرش میدم، وقتم ارزونتر از مخاطب نوعی هست که میخواد همهاش رو با هم یه جا روی یه فلش مفت که از یه پیتزا هم ارزونتره آرشیو کنه؟
فکر کن من این بحث رو در قالب یک کلاس یه هفتهای میذاشتم و ده میلیون میگرفتم.
چند ماه باید رفت و آمد میکردی و تمام زندگیت رو اختصاص میدادی تا بتونی همین بحث رو بشنوی؟
البته علت تصمیم من اینها نیست و محدودیتهای دیگری است. اما به نظرم گاهی اوقات، اگر منطق درست داشته باشیم، بعضی سوالها و پیشنهادها حتی به ذهنمون هم نمیرسه. چه برسه به زبانمون.
خصوصاً وقتی میدونیم کسی که داریم بهش پیشنهاد میدیم، بهتر و بیشتر از ما، گزینههای روی میز رو میشناسه.
کمی به نظرم ظلم بود حرف تو که من، حاصل چند سال مطالعهی پیوسته رو برات مینویسم «رایگان». و تو میگی «خوندن برات سخت شده». نوشتن برای من سخت نبوده؟
بعضی کلمات، خیلی عجیب هستن. خیلی عجیب. آدم نمیتونه درک کنه.
فکر میکنم سو تفاهم شده.
موضوع اینه که من از دید خودم نگاه کردم. در واقع فکر کردم دید شما اندازه من به تجربه کاربری اهمیت میده(که میدونم زمانی که بحث تجاری باشه اهمیت میدید). یوزر اکسپرینس رو بهش وقع زیادی مینهم. مقدار قابل توجهی از زمانم در هفته صرف A\B تست و بلایند تست غیره میشه. (همین کامنت رو به این دلیل پای یه پیسی ویندوزی دارم میذارم که تجربه کاربری یه بات تلگرام رو روی مرورگر کروم ویندوز تست کنم (در حالی که میدونید فرق زیادی در سیستم عامل های مختلف بین مرورگر ها نیست در اجرای وب اپ ها نیست اما من جهت محکم کاری برای کمتر از ده درصد کاربر ها چنین کاری رو میکنم))خیلی خیلی برام ارزشمنده که بدونم رفتار آدم ها با محصول من چطوری هست و چطور تغییر میکنه. طبیعی هم هست. بهتر کردن یوزر اکسپرینس دید تجاریه و عاقلانه هم هست.
حتما تست گرفتید و حتما میدونید که کاربر بهتره که ندونه داره تست میده چون که تحلیل اضافه ارائه میده و ممکنه گمراهمون کنه. کاربر ایده آل اونه که فقط توضیح بده چه اتفاقی میفته براش و همینطور توی ذهنش.
اینجا من تجربه کاربریم رو از دید یه کاربر عام تعریف کردم. اونطوری که خودم علاقه داشتم یه کاربر بیاد بگه من مثلا صدرا من کتابت رو دیدم و این اتفاق افتاد. حقیقت واقعی تجربه کاربری من اینه که من دو هزار کلمه یادداشت برداشتم تا به حال از این کتاب و هر دفعه تمام متن رو خوندم. در حالی که وقت نمیکنم وبلاگم رو به روز کنم یا اینجا و متمم فعالیت کنم. بعله کار بزرگی نیست در قیاس با کسی رفته هزاران کلمه رو به ازای هر کلمه ای که نوشته خونده و اومده اینجا نوشته. ولی توانم همین بوده. و به جرات میگم هرچی توان داشتم رو گذاشتم رو این که بفهمم محمدرضا اینجا چی میگه. حاضرم به چالش کشیده بشم تا ثابت کنم به تعداد انگشت های یک دست نرسید کسایی که این متن رو از من بهتر فهمیدن.
حالا قصه اینه که شما دید تجاری نداشتید به این موضوع و خب یوزر اکسپرینس مهم نیست دیگه.
و بعله بعله اون دید شما رو هم تا حدی درک میکنم. یک فیلتر میذارم برای این که کاربری که به محتوا میرسه غربال شده باشه. یه جا فیلتر مالیه(متمم). یه جا امتیازیه(اینجا). یه جا هم فرایند رو سخت میکنم(تمرین متمم، کتاب)میفهمم. این رو هم میفهمم لزوما رشد درآمد یا حتا مخاطب هدفتون نیست.
من جایی که اشتباه کنم میگم اوکی ببخشید غلط کردم. ابایی ندارم از این موضوع. تا به حالم دیدید. ولی اینجا به نظرم سوتفاهم شده صرفا. که موضوع مهمی نیست.
در کل این که من دیگه کامنت نمیذارم. چون به هر دلیلی مشهود و نامشهودی از من خوشتون نمیاد:) بی زحمت اسم من و وبلاگم رو هم از فهرست دوستان بردارید. چون رابطه چندان دوستانه ای برقرار نیست نهایتا استاد شاگردیه. دیگه هم مزاحم نمیشم اینجا. به امید دیدار.
محمدرضا سلام
از اینکه این تجربه ی منحصر به فرد و ناب رو در اختیار من میذاری متشکرم(کلمه ی ما رو عمدا به کار نبردم چون واقعا برای من منحصر به فرده و تعارف و تعریفهای معمول هم نیمتونه جای منحصر به فرد و ناب رو برام بگیره).اندازه ی شعور خودم حدس میزنم که چرا دیگه نمیشه توی صفحه ی کتابت کامنت گذاشت و اندازه ی شعور خودم میتونم حدس بزنم که چرا اون کامنتهای قبلی هنوز اونجا هستند.
مشکلی که احتمالا برای من توی این تجربه ناب پیش میاد اینه که چیزهایی رو که نمیفهمم ازشون زود رد میشم و اون چیزهایی که یه ذره ازشون در حد الفاط میفهمم باعث میشه برام سئوال پیش بیاد.و احتمالا سئوالهای احمقانه و بی ربط بپرسم .امامن به عنوان یه آدم کم سواد وقتی سئوالی میپرسم تصور میکنم حلقه ی گمشده ی داروین رو پیدا کردم.
نمیدونم میتونم ازت بخوام که به سئوالهام اینجاجواب بدی یانه.اما قبلا نظرمن رو راجع به جواب دادن یا جواب ندادن به سئوالهام توی متمم خطاب به خودت خوندی .هنوز نظرم همونه .
شرمندگی و شرمساری و سرافکندگی واقعی منو لطفا بابت این قضیه بپذیر .
مساله ای که ذهنم رو درگیر میکنه عامل خارج از سیستمه .خالق سیستم .نقش خالق سیستم بعد از خلق سیستم چیه؟
محدودیتی که ما در شناخت خالق سیستم و در واقع نیتِ خالق سیستم داریم رو با چه ابزاری میتونیم تجزیه و تحلیل کنیم ؟
یونانیها اعتقادی به آفرینش از هیچ نداشتند.اونها شاید به تغییر شکل معتقد بودند.تغییر شکل نامتعینِ آناکسی مندر، یا تالس و آب .یا هراکلیت و آتش .در واقع اعتقاد به ماده المواد نه اعتقاد به آفرینش از هیچ . شاید اونهاتجربه ی رویارویی با ترکیب کُن فَیَکون.رو نداشتند .و اتفاقا فکر میکنم به خاطر همین با تعصب کمتری فکر میکردند.وهمیشه جواب رو از قبل، واضح نمیدونستند ،که حالا با خیال راحت دنبال سئوال باشند.و همه چیزرو به خالق وصل کنند.
اما واقعا ما میتونیم کن فیکون رو درنظرنگیریم؟یا نیت خالق ماشینهای محاسبه، که تصوری از فضای این روزهای کامپیوترها نداشتند؟
عنصر کلیدی رو توی سیستم چطوری قبل از اتمام عمر سیستم میتونیم بشناسیم ؟آیا فقط میتونیم حدس بزنیم ؟
شاید کمونیسم عمرش تموم شده باشه که ما بتونیم بگیم عنصر کلیدی رو درست تشخیص ندادیم که اون اتفاقها افتاده و از طرفی عمر کلیِ موجودات زمین هنوز تموم نشده تا مابتونیم نقش مرغ مگس خوار و خرس رو به عنوان عنصر کلیدی تر از مابقی عناصرتعریف کنیم.
به نظرم برای تصمیم گیری در مورد مسئله ای که “هیچ” مدیریتی روی اون ندارم، نمیشه روش و استراتژی خاص و علمی و منطقی داشت یا دنبال روش و استراتژی گشت. من نمی دونم کلا روی متن بالا چقدر میشه فکر کرد. من نیم ساعت فکر کردم و به نتیجه ای جز این نرسیدم که این فقط یک داستان سرگرم کننده بوده از روش تصمیم گیری یکی از برندگان قرعه کشی. اگر فرد دیگه ای هم برنده میشد، احتمالا توجیه دیگه ای و یا حتی توجیه بهتری برای گفتن داشت. وقتی فقط “تصادف” می تونه من رو برنده کنه، دیگه هر چیزی تیری در تاریکی است.
قاعدتا خیلی از افرادی که بلیت بخت آزمایی رو خریدن، برای خودشون داستان متفاوتی دارن.
البته اگه دوستان نیان بگن که اون آدم چون باور داشته که برنده میشه، پس برنده شده و کائنات بهش کمک کرده و قانون جذب بهش کمک کرده و …. / چند روز پیش از عزیزی که انگار هوادار هم زیاد داره، یک فایل گوش میکردم و دلیل اینکه چرا ترامپ رییس جمهور آمریکا شده رو ربط داده بود به قانون جذب و باور قلبی ترامپ برای برنده شدن. دیگه یه قرعه کشی که چیزی نیست 😉
مثالی از خودم بزنم. مدرسه ی ما مسابقه میگذاشت و سئوال کتبی مطرح میشد و بین جواب های صحیح، هر هفته قرعه کشی داشتیم و جایزه میدادن. وقتی قرعه کشی میشد، من برای خودم یه راهکار داشتم. موقع قرعه کشی، خودم رو بی توجه نشون میدادم. یعنی برام مهم نبود که برنده بشم یا نه. یا حتی میگفتم من که برنده نمیشم. (البته این ماجرا فقط بر خودم میگذشت و کسی متوجه نمیشد)، اما برنده میشدم. مواقعی که خیلی امید به برنده شدن داشتم، برنده نمی شدم! یعنی احتمال اینکه من خودم رو به بی تفاوتی بزنم و برنده بشم، بیشتر بود. پس دیگه کلا خودم رو به تفاوتی می زدم.
حالا میشه این رو به عنوان یک روش بهش نگاه کرد؟ به نظرم نمیشه. هر روشی رو میشه برای فرآیندی که روی اون مدیریتی ندارم، استفاده کنم.
پی نوشت:
موقع خوندن متن، نظریه ی آشفتگی هم به ذهنم رسید. شاید در این همه بی منطقی ها و دلایل خنده دار، یک منطق وجود داشته باشه. شاید در زمانی که “تصادف” دخیل نیست و من هم کمی مدیریت دارم بر فرآیندها، به دستاورد وزن بیشتری بدم نسبت به روش.
بهداد.
ببخش این رو میگم.
فقط یه سوال:
به نظرت، دعای مادرت چقدر در موفقیتت نقش داشته؟
احتمالاً میگی نقش داشته.
اگر داشته، میشه برام تفاوت این استدلال رو با استدلال اون آقا بگی؟
پی نوشت: من قصدم رد یا تایید هیچ دیدگاهی نیست. فقط دارم سعی میکنم «پایهی استدلالی» برخی حرفها رو از لحاظ استحکام منطقی بسنجم (در شرایطی که میخواهیم فقط به منطق تکیه کنیم).
محمدرضا جان
روی مطلب روزنوشته ها، نیم ساعت فکر کردم و روی جوابت به نظرم، دو ساعت. البته فقط برای اینکه چجوری بگم که در طیف آدم هایی که هیچ اعتقاد ندارن، قرار نگیرم. البته نه از جانب خودت، که خودت تقریبا اصول و خطوط من رو به صورت کلی میشناسی. در مورد دعای مادر، راستش نه، اعتقادی ندارم. حالا کاری ندارم که مادرم دوست داشت که من پزشک بشم و نشدم و کلا سمت این رشته نرفتم. دعای مادرم علاوه بر من، در حق سایر اعضای خانواده و حتی دیگران هم بوده و هست. اما خب شرایط و خروجی بعضا تا ۱۸۰ درجه متفاوت داشته که حتی بعضی وقتها از دعا به نفرین میرسه اما باز هم شرایط فرقی نمیکنه. من اول به فراهم کردن شرایط معتقدم که اگر شرایط نباشه، اگر شرایط فراهم نشه، اگر خودم نخوام و در جهت خواسته هام تلاش نکنم، بعید می دونم دعای مادر نازنینم هم جواب بده. حالا فرض کنیم دعا رو حذف کنیم. بعید می دونم شرایط من فرق چشمگیری می کرد. حالا چه بدتر و چه بهتر. به نظرم دعا فقط باعث میشه من ببینم که کسانی هستند که دوستم دارند و این به من انرژی میده و هیچ معیاری برای اندازه گیری اثربخشی دعای مادرم ندارم. راستش حتی اگر در همین شرایطی که من دارم، فرد دیگه ای لایق تر وجود داشته باشه، راضی نیستم که خدا به خاطر دعای مادر، من رو جای فرد لایق تر بذاره. البته من همه ی اینها رو پشت ذهنم دارم و همیشه بهشون فکر می کنم و اما کلیت زندگیم رو روی این موارد نمی بندم چون تا حالا نتونستم خودم اثربخشیش رو ببینم یا بهتر بگم، بسنجم، اتفاقا برای دیگران دعا می کنم و آرزوی موفقیت می کنم تا ببینن کسانی هستند که دوستشون دارند و از موفقیتشون خوشحال میشن. یا اگر صدقه میدم، نه برای دفع بلا، بلکه به این خاطر که دیگران هم حق دارند که زندگی خوبی رو تجربه کنند. شرایط من و محیط من و تجربه ی من، نتیجه اش نظری شد که نوشتم. مطلبت در مورد یک فرد کم سواد بود. نظر من رو هم به عنوان نظر یک فرد بیسواد بهش نگاه کن.
به نظرم باید موضوعات مختلف را از هم تفکیکی کرد تا بتوان دقیق تر موضوعی را بررسی کرد – ممکن است دو اتفاق ظاهرا مرتبط فقط به دلیل پدیده همزمانی (Synchronicity)باشد که یونگ مطرح کرده – یعنی اصولا ارتباطی بین عطسه من و تصادف ماشینم در همان روز نیست فقط دو اتفاق جداگانه یش آمده که ذهن معنا ساز و معنا یاب من(درسهای مدل ذهنی) تلاش میکنه که براش معنایی پیدا میکنه.
———–
در مواردی که چندان شفاف و کمَی و عددی نیستند، به چه چیزی باید اعتماد کرد؟ به حرف قابل اتکا یا دستاورد قابل اتکا؟
به هر دو میشه اعتماد کرد ولی اولی را در میدان عمل باید سنجید و دومی را در چند آزمایش و چند تکرار یعنی باید مطمن شد که صرفا یک اتفاق نبوده و میتوان آن را به تعداد دلخواه تکرار کرد.
معیار ما برای قضاوت در مورد روشها چیست؟
فکر میکنم بهترین روش و مطمئن ترین روش هم اگر یافت شود باز باید بومی سازی و شخصی سازی بشه و نمیشه دقیقا همان را اجرا کرد – باید به تناسب وضعیت خودمان یا کسب و کارمان یا موقعیت فعلی و سرمایه و … آن را شبیه لباسی کنیم که برای تن ما دوخته شده . و به نظرم ار نتوانیم یک روش را تغییر شکل کنیم بومی سازی کنیم و یا به تناسب خودمان درآوریم معلوم میشه که اصول و چهارچوب آن روش را نفهمیده ایم . یعنی کسی که روش و الگو را به تناسب خودش تغییر شکل میدهد آگاه تر از کسی است که آن را مو به مو پیاده میکند
یکی از مشهورترین ایدهها برای مدلهای اقتصادی(حداقل در اون سطحی که در دورهی کارشناسی و ارشد اقتصاد دانشگاههای ایران تدریس میشه)، اینه که اهمیت این که چقدر فرضیات اولیه مسخره و اشتباه و نامنطبق با دنیای واقعی به نظر میرسند پایینه. پایینتر از این که مدلی با این فرضیات چقدر میتونه درست پیشبینی کنه و روندهای فعلی رو توضیح بده.
مدل ذهنی من برای قبول کردن مدلها و روشها هم نزدیک به اینه. وزن بیشتری به نتیجه گرفتن میدم تا منطقی به نظر رسیدن توضیحات و روند کار. همین آقای بالایی اگه تو ۵ تا قرعهکشی بزرگ دیگه با فاصلهی نه چندان زیاد(مثلا طی ۵ سال) بتونه نتیجه بگیره، من ازش میرم کمک میگیرم.