این چهارمین بار است که بخشی از پیامها و پیامکهایم را برایتان منتشر میکنم. محتوای این پیامها ارزش آموزشی یا خبری ندارد. اما بهانهای است برای بهروزرسانی وبلاگ و نیز دریچهای به فضای شخصیتر زندگی من.
توضیحاتی را که نخستین بار در توصیف «پیامها و پیامکها» نوشتم، باز هم تکرار میکنم. چون بیتوجهی به آنها ممکن است سوء برداشت ایجاد کند.
همهی ما روزانه دهها و صدها پیام رد و بدل میکنیم. بخشی از این پیامها کاری هستند یا به اقتضای ضرورت ارسال میشوند. اما بخش بزرگی، به گمان من، صرفاً به نیت حفظ دوستی و ارتباط رد و بدل میشوند. از فوروارد کردن یک پیام تا شوخی کردن با نوشته یا پست یا استوری یک دوست در شبکههای اجتماعی و شاید هم گاهی، عکسالعملی به آنچه در محیطمان میگذرد.
آنچه در اینجا میآید، چند نمونه از پیامهایی است که برای دوستانم فرستادهام و در آرشیو مکالمههای روزها و هفتههای اخیرم یافتهام.
طبیعی است نمیخواهم و نمیتوانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. همچنین ترجیح میدهم دربارهی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی نگویم. اگر چه محتوای آنها غالباً میتواند بستر بحث را مشخص کند.
جز در مواردی که اشتباه دیکتهای بوده یا باید نام فردی حذف میشده، تغییری در متن پیامها ندادهام. بنابراین نکتهسنجی چندانی در انتخاب پیامها نشده و در انتخاب کلمات هم، راحتتر از چارچوب روزنوشته و شبکههای اجتماعی بودهام. پس شما هم آنها را در حد پیامهایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل میشوند در نظر بگیرید.
طبیعی است نباید این پیامها را با قواعد سختگیرانه بخوانید و ارزیابی کنید. اینها به سرعت و در لابهلای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شدهاند.
توی صف خودپرداز سر صحبت باز شد. گفت: «آقا محلهٔ عجیبی شده، خیلی عجیب.
یهدونه سراتوی سفید هست، از یازده تا سه اون گوشه وایمیسته. هر روز. هر روز. راننده پشت فرمون نیست. اما ماشین روشنه و یه خانوم مسن سمت شاگرد نشسته بیرون رو نگاه میکنه.
اون بالای تپه هم یه پسر افغانستانی هست، فکر کنم سرایداره. هر روز ساعت چهار میاد، دستش رو میکنه سایهبون چشمش و به یه جای دور خیره میشه.
یه پیرزنه رو هم دیدهام خیلی روزا میاد سوپرمارکت، یه قوطی کوکای بزرگ میده، دو تا قوطی کوکای کوچیک میگیره و بدون اینکه حرف خاصی بزنن از سوپر میاد بیرون.
همین ماکسیما رو میبینی اینجا؟ چهار ماهه تکون نخورده. قفل فرمون هم داره. دزدی بود که قفل فرمون نداشت. هان؟ یه آقایی رو هم دیدهام که پالتوی بلند داره و هر روز میاد یواشکی زیرش یه چیزی مثل عدس میپاشه.
آقا محله خیلی عجیب شده. اصلاً ترسناک شده.»
تقریباً تمام اینها را من هم دیده بودم. البته مورد آخر برام خیلی عجیب نبود. من بودم که هر روز غذای خشک برای گربهٔ کمبینای محلمون میریختم که جاشو حفظ شده و میدونه کجا بیاد غذاش رو برداره و بخوره. احتمالاً اون روز چون لباس اسپورت تنم بود نشناخت.
شاید اگه علت بقیهٔ رفتارها رو هم میدونست، دیگه اینقدر تعجب نمیکرد.
نمیدونم. شاید هم بیشتر تعجب میکرد.
توی سه هفته، چهار نفر به من دیدن مستند جنگ برای اروند رو پیشنهاد کردن. هنوز نشده ببینم.
تابناک تیتر زده بود «در کمتر از یک سال گذشته، ارزش پول ملی ترکیه در مقابل دلار بیش از ۱۰۰٪ افت داشته است.»
هیچکس نبود بگه بابا جان. هر چیزی میتونه بیشتر از ۱۰۰ درصد رشد کنه اما هیچ چیزی نمیتونه بیشتر از ۱۰۰ درصد سقوط کنه.
حتی ما که بیش از چهل ساله ارزش پول ملیمون سقوط آزاد میکنه، ریالمون هنوز ۱۰۰ درصد افت نکرده. درسته ارزش پولمون ۴۲۸۵ برابر کم شده اما میزان افت ارزشش میشه ۹۹/۹۸٪ و فعلاً رقابت بین سیاستمدارها هست که اون ۰/۰۲٪ آخر رو کی به مقصد برسونه.
باز هم این گزارههای کلاسیک!
باشه قبول. احترام به عقاید دیگران تحت هر شرایطی درسته.
به شرطی که تو هم به عقیدهٔ من که تو رو یک احمق تمام عیار میدونم احترام بذاری.
کلاس دانشگاه داشتم تا همین الان. آنلاین.
خستهکننده بود چون کلاس آنلاین مثل فاتحه خوندن برای اموات میمونه.
یه کار کاملاً یه طرفه است.
فقط باید مُرده باشی تا بفهمی بهشون میرسه یا نه.
حس میکنم «شخصیت ما» و «دوستان ما» یه جورایی همتکاملی (Co-evolution) رو تجربه میکنند.
ما به تدریج تغییر میکنیم و دوستانمون هم به تدریج باهامون تغییر میکنن یا حذف و جایگزین میشن. شاید به همین خاطر هست که کمتر دیدهام آدمها حسرت قطع شدن دوستیهای قدیمی رو بخورن و معمولاً با غرور و افتخار میگن: «خیلی خوب شد رفت.»
حسرت دوستیهای از دست رفته معمولاً به مواردی محدود میشه که دوست آدم فوت یا مهاجرت کرده باشه.
کسانی که چند صد سال یا چند هزار سال قبل، از همعصران خودشون چند دهه یا حتی چند قرن جلوتر بودهان، ممکنه برای عصر ما یه آدم کاملاً عقبمانده محسوب بشن.
این یه منطق سادهٔ ریاضیه که از جمع و تفریق کردن قرنها به دست میاد.
آره. خبر جیمز وب رو دیدم. البته نمیتونم تصور کنم دادههایی که به بشر میده چقدر میتونه درک ما رو از جهان بیشتر کنه.
برداشت شخصی من – بدون هرگونه پشتوانه علمی – اینه که جهش بزرگ بعدی علم باید توی بیولوژی اتفاق بیفته. فعلا اون بیشتر گلوگاهه تا نجوم و استروفیزیک.
و البته یادت باشه که این تحلیل رو دارم توی تاکسی مینویسم و اعتبارش در حد حرف بقیهٔ مسافرهاست که الان دارن اثرات منطقهای و فرامنطقهای سیاستهای کنگرهٔ آمریکا رو بررسی میکنند.
اینجا توی هتل معمولاً تلویزیون روشنه و سخنرانی کلی از این شیوخ و اُمرای کشورهای عربی رو دیدم.
به یه نتیجهٔ جالب رسیدم. یکی از ویژگیهای فرهنگ خاورمیانهای اینه که وقتی رهبرانشون حرف میزنن، همزمان یه موزیک احساسی در بکگراند پخش میشه. مشابهش رو در فرهنگ اروپای غربی یا آمریکایی به خاطر ندارم.
توی ذهن من یک دسته آدم هست که «احساس میکنن باختهان.»
حالا به هر شکل.
باختهان چون توی ایرانن.
باختهان چون فلانی که ازشون ضعیفتره بیشتر از اینا پول درآورده.
باختهان چون یه رانتی که به بقیه رسیده به اینا نرسیده.
باختهان چون در جایگاهی که – واقعاً – حقشون هست نیستن.
خیلی از این حرفها درسته. «بعضی» از این باختها هم واقعاً مصداق باخته.
اما اگر به دغدغهٔ غالب این آدما تبدیل بشه و بخشی از ذهنیت و هویتشون باشه، من ازشون میترسم.
توی این سالها دیدهام که باورِ بازنده بودن به بعضی از آدمها مجوز برای کارهای عجیبی داده.
مثال از آدمهای عقبمانده؟
اونهایی که هنوز وقتی دوره برگزار میکنن مینویسن: «مبلغ سرمایهگذاری…»
بابا. اینا مال یکی دو دهه قبل بود. تعارف رو بذار کنار. داری یه محصول میفروشی. قیمت هم داره.
یه جوری میگن انگار پسفردا میتونن ROI کلاسهاشون رو تا سه رقم اعشار حساب کنن.
باید از قضاوتهای کلی و سطحی مثل اینکه «همهٔ سیاستمداران، دزد و فاسد هستن» فاصله بگیریم.
چون خیلیهاشون فقط احمقن.
محمدرضا جان سلام
در مورد جیمز وب و جهش بعدی علم، دوست دارم توی حوزه مشترک بین زیستشناسی و اخترفیزیک باشه. روزی این خبر رو بشنویم که اولین نشانهها از حیات فرازمینی دیده شده و مثلا جیمز وب تونسته سیارهای فراخورشیدی پیدا کنه و در جو اون سیاره مولکولهایی وجود دارند که فقط حیات میتونه عامل ایجادشون باشه. فکر میکنم نگاهمون به حیات، انسان و خیلی موضوعات دیگه واقعا دگرگون بشه. برای من خیلی هیجانانگیزه.
باور بازنده بودن. انگار اساسا سادهتر هم هست پذیرفتن این باور. شکل دادن به این مدل ذهنی.
این قسم آدمها غالبا ترسناک نیستند. ترحمبرانگیزند. رقت بار. ضربههایی که محیط من جمله مدرسه، خانواده، دانشگاه، جامعه یا حتی در خیلی موارد محل کار و غیره و غیره به اعتماد به نفس انسان میزنه، این باور رو بوجود میاره. یادم هست زمانی رو که باورم شده بود من هم یک بازندهام. اون زمان با بازندهها احساس همزادپنداری بیشتری میکردم. ویلنهای فیلمهای ابرقهرمانی برام جذابتر بودند. امروز کاملا هم به منشا اون آگاه هستم. خیالبافی و رویاپردازی از توی خیلیامون حذف میشه. شده. از یک سنی به بعد. بلندپروازی دیگر اون معنای سابق رو نداره. اصلا معنایی نداره. حس انفعال تمام وجود آدم رو در بر میگیره و مثل علف هرز پخش میشه. کم پیش میاد آدم در زندگی احساس کنه دیگه چیزی برای باختن و از دست دادن نداره. ترس شاید اینجا ریشه میدوونه.
یک زمانی زیاد TED میدیدم. خورۀ تد بودم. اگر کسی فقط چهار تا کنفرانس تد هم دیده باشه امکان نداره با سخنرانی امی کادی نا آشنا باشه. اون جملهی معروف Fake it till you Make it اینجا هم جواب میده. قصد ارائهی راه حل ندارم برای کسی که باور داره بازنده هست. در اون جایگاه نیستم. اما برای من یکی جواب داد. امروز بهترم :))
خواستم فقط اشاره کنم بخش بزرگی از مدلهای ذهنی ما، بخش بسیار بزرگی، حداقل تا رسیدن به یک سنی، توسط خود ما ساخته نمیشه. شاید بهتر باشه بعنوان پدر، مادر، دوست یا همسر یا… دقت بیشتری روی حرفها و رفتارهامون مقابل دیگری داشته باشیم.
سفر در زمانی اگر در کار بود برمیگشتم و فقط یک ساعت با خودِ دو سال پیشم صحبت میکردم. امروز، خیلی حرفها برای زدن به اون آدمِ ترحمبرانگیز داشتم…/
سلام ،
هیچی از شما که هیچوقت بصورت فیزیکی ندیدمت ، یاد نگرفته نباشم ، اینه که در بستر های شخصی مثل روزنوشته هر چیزی که به ذهن میرسه رو میشه درونش پرتاب کرد ، تا بماند به یادگار.
در خصوص فرمایشات گهر بار شما در بالا ، اولین چیزی که ترمز ذهنمو کشید این بود :
"همهی ما روزانه دهها و صدها پیام رد و بدل میکنیم"
رفتم سراغ گوشی موبایل ، یکم خاکش رو پاک کردم و شمردم .
صد پیام در روز ؟ نه
صد پیام در هفته ؟ نه
صد پیام در ماه ؟ نه
زیر هفده پیام توی ماه داشتم که غالب اون پیام ها این بود :
من رسیدم – گیرنده : مادر
که معمولا ساعت ۱ شب بعد از رسیدن به خونه ی خودم از خونه پدری .
اینکه من جزو اون ما نیستم ، زشت نیست ؟
یا عیبی به حساب نمیاد ؟
همیشه اینطوری فکر میکنم که اگر یک نفر که تتلو گوش میده ، بیاد به من بگه اسکل تو هنوزم لوت سوئیت های باخ گوش میدی ؟ یا هنوز قفلی روی آلبوم انیمال پینک فلوید ، چه باید جوابش بدم ؟
اینکه من بروز نیستم ، ایسنتا ، فیسبوک ، یا آواتاری در متاوورس ندارم ، چه مقدار کشنده است ؟
صدها پیام در روز ؟ چطور میشه که یک نفر صدها پیام حتی کاری به افراد دیگه بفرسته ؟ خیلی سخته برام که آدم چی میتونه بگه در روز اونم به صد نفر متفاوت ! صد پیام؟
سخن کوتاه، میزان این خطری که نسبت به میزان فاصله ی من تا حال جامعه کنونی حس میشه ، از نظر امید ریاضی به چه میزان نگران کنندس ؟
صدها پیام در روز ؟
جواد.
من فکر میکنم مهمترین چیزی که ما باید این روزها بفهمیم و یاد بگیریم (در مقایسه با مردمی که مثلاً هزار سال پیش زندگی میکردن و اگر امروز از توی قبر بیرون بیان، انقدر در فهم دنیا عاجزن که شاید از ترس دوباره به سوراخشون برگردن) اینه که سبکهای زندگی در جهانی که ما داریم تجربه میکنیم – نسبت به دنیای کهن – بسیار متنوعه.
بنابراین خیلی مهمه که ما سبک زندگی خودمون رو «بالاتر» یا «پایینتر» از دیگران نبینیم.
البته هر چقدر هم تلاش کنیم، گاهی در عمل، عمیقاً در وجود خودمون احساس میکنیم از جریان روز عقب هستیم، گاهی هم یه جور برتری رو در دل خودمون حس میکنیم که ممکنه به شکلی متفاوت و در لفافه بیانش کنیم. یعنی ممکنه خودمون رو به شکلی مذمت کنیم که در درونش شکلی از مدح یا تبختر پنهان شده.
مثلاً من ممکنه به کسی بگم: «تلویزیون خونهٔ من الان چهار ساله به برق وصل نشده. متأسفانه من مثل شما بهروز نیستم و از اخبار خبر ندارم.» اما پیام پنهانش این باشه که «بدبخت بیچاره! همهاش درگیر تلویزیونی؟ نه. من آدم حسابی هستم و وقتم رو با این چیزا نمیگذرونم.»
مثال ازاین تفاوتها زیاده. به عنوان یک نمونهٔ ساده، الان افراد زیادی در جامعه دورکار هستن (ما در متمم، سالها قبل از اینکه این بازیها راه بیفته سعی کردیم وابستگی جغرافیایی تیممون رو کاهش بدیم). دورکاری یعنی اینکه برای کار خودت مجبور میشی دهها و صدها پیام ارسال و دریافت کنی. حتی گاهی بحثهای طولانی فکری رو به شکل مکتوب انجام بدی.
در مقابل کسانی هستن که به شکل فیزیکی سر کار میرن. اگر کمی هم شکل کارشون سنتیتر باشه، بخش بزرگی از فعالیتها یا به صورت چهرهبهچهره است و یا روی پلتفرمهای ارتباطی داخل سازمان و طبیعتاً موبایل براشون میشه یه ابزار کاملاً سنتی برای ارتباط با خانواده و دوستان.
یا مثلاً کسی مثل من، موبایلم در ماه کمتر از پنج بار زنگ میخوره. چون سبک زندگیم رو جوری چیدهام که کارها با پیامک و پیام و … انجام بشه.
اما فرد دیگهای ترجیحش (يا ضرورت کارش) ایجاب میکنه گفتگو انجام بده.
یه کارمند ممکنه در روز مجبور شه صد بار با مشتری یا رئیسش صحبت کنه. کسی مثل من ده ساله که رئیس نداشتم باهاش حرف بزنم. اما خب. روزانه پیشنویس متون و قراردادهای مختلفی رو دریافت میکنم که مدیران ازم میخوان نگاهشون کنم و در موردشون نظر بدم.
این هم کاره. اما یه جور کار متفاوت.
در موارد دیگه و خارج از فضای کار هم همینه؛ از جمله در سلیقهٔ هنری.
یکی حوصله داره نالههای شجریان رو گوش بده (که بعد از پنج دقیقه هنوز نمیگه بالاخره حرف حسابش چیه و به قول دوست اتریشی من قطعاً خیلی داره درد میکشه که انقدر ناله میکنه) یکی دیگه هم تتلو گوش میده که در دقیقهی اول موزیکش، فحشی رو میده که آدمهای عادی شاید در دقیقهٔ آخر یک دعوای خیلی خیلی بد و طولانی به همدیگه بگن.
فکر میکنم کسی مثل تو، نه عقبافتاده است نه جلوافتاده. و نه حتی با جامعه فاصله داره. نه میتونی نگران باشی که فاصله داری با جامعه، نه حق داری حتی در خلوت خودت از اینکه با بعضی روندها فاصله داری احساس غرور کنی.
ما فقط زندهایم و داریم زندگی میکنیم.
در جهانی که از سر غفلت (یا نادانی یا خودخواهی) والدینمون ناخواسته به درونش پرتاب شدیم و داریم ادامه میدیم تا در لحظهٔ نامشخصی ازش کنار گذاشته بشیم.
من خیلی با این حال کردم:
باید از قضاوتهای کلی و سطحی مثل اینکه «همهٔ سیاستمداران، دزد و فاسد هستن» فاصله بگیریم.
چون خیلیهاشون فقط احمقن.
محمد رضا سلام.
دو موضوع رو دوست دارم مطرح کنم.
موضوع اول در خصوص همون گزاره کلاسیک 😉 یه حرفی داشتم. الان که مطرح کردی دلم خواست اینجا بگم و بپرسم.
قبلاً ازت شنیده بودم که ما موظفیم فقط به مخاطبمون به عنوان یک انسان احترام بذاریم. اما دلیلی نداره که ملزم باشیم به عقاید اون هم احترام بذاریم. (نقل به مضمون)
اگر این گزاره دوم رو بپذیرم احتمالا مسخره کردن یا برچسب گذاشتن به عقاید دیگران و این قبیل رفتارها هم مشکلی نداره. به شرط اینکه مراقب باشیم این رفتارها رو به شخصیت طرف مقابل پیوند نزده باشیم و فقط اون عقاید رو نشونه بگیریم.
این برداشت من صحیح هست یا چیزی رو از قلم انداختم؟
موضوع دوم اینکه طنز ظریفی که توی نوشته هات هست رو خیلی دوست دارم. نمی دونم اکتسابی هست یا ژنتیکی، اما هرچی هست خیلی دوست داشتنی و خوشمزه هست.
گاهی دوست دارم چند نویسنده از این دست میشناختم که با خوندن کارهاشون یه کم توی این فضا قرار میگرفتم.
احتمالا خوندن اینجور آثار یه رسوب هایی توی ذهن و نوشته ها داشته باشه.
شما چی فکر می کنی راجع به این موضوع؟
خوشحال میشم اگه یه نقطه شروع برای آدم های مبتدی شبیه من معرفی کنی.
با اینکه گفتید محتوای این پیام ها ارزش آموزشی ندارند، من واقعا با خوندنشون خیلی یاد می گیرم.
راستی، من به بهونه های مختلف، گهگاهی تکه هایی از حرف ها و روزنوشته های شما یا بخش های کوچکی از چیزهایی که توی متمم یاد می گیرم رو توی اینستاگرامم با بقیه دوستانم به اشتراک میذارم و منبعش رو هم میگم. واقعیتش با این کار سعی می کنم بقیه رو به این فضا دعوت کنم. دلیلش هم این هست که علاوه بر اینکه خودم رو به خاطر چیزهای زیادی که یاد گرفتم مدیون متمم و محمدرضا شعبانعلی می دونم، حس می کنم اگر آدم های دیگه هم به این فضا بیان هم خودشون رشد می کنن و هم ممکنه توی بلند مدت باعث رشد جامعه بشن و شرایط برای نسل های آینده بهتر بشه.
یه زمانی خیلی دوست داشتم منم همچین سایتی میداشتم که تاثیرگذار باشه و باعث پیشرفت دیگران بشه. ولی الان حسم اینه که اگر هم همچین سایتی میداشتم، باز هم متمم و روزنوشته ها رو ترجیح می دادم.
خلاصه هدف من این هست که دیگران هم با این فضا آشنا بشن و من هم با معرفی اینجا سهم کوچکی توی پیشرفت شون داشته باشم. اگر این کار من تیم متمم و محمدرضا رو آزرده می کنه لطفا بهم بگید که دیگه این کار رو انجام ندم.
پیام اول، به نظر من، خودش میتونست یک پست مستقل باشه.
شاید بتونم بگم روزی نیست که من به طریقی، به این موضوع در مورد خودم یا دیگران فکر نکنم.
حتی بارها قصد داشتم در موردش چند خطی توی وبلاگم بنویسم، ولی هنوز نتونسته بودم افکارم رو در موردش جمعوجور کنم، و الان چیزی که توی ذهنم بود رو به زیباترین و سادهترین شکل اینجا خوندم.
و بهترین قستمش به نظرم همینجا بود:
"شاید اگه علت بقیهٔ رفتارها رو هم میدونست، دیگه اینقدر تعجب نمیکرد.
نمیدونم. شاید هم بیشتر تعجب میکرد."
میدونی. توی تصور من، رفتارهای بیرونی آدمها، همیشه (یا حداقل در بیشتر موارد) توی یک مه (و گاهی حتی یک مه خیلی سنگین) قرار داره.
ما تصویر مبهمی رو در بیرون ازش میبینیم و تازه وقتی متوجه علت یا داستانِ پیشپاافتاده یا پیچیدهٔ پشت اون رفتار میشیم، انگار اون مه از بین میره ودیگه میتونیم شفافتربینیمش و تازه متوجه میشیم که چقدر با اون تصویری که قبلا از میان مه میدیدیم متفاوته.
برای همینه که من مدتیه دارم با خودم تمرین میکنم که بیش ازهر چیزی، فقط «نظارهگر» باشم و به برداشتها و قضاوتهای شخصیم حتی اگه رفتاری برام عجیبه یا غیرقابل باوره یا غمگینم میکنه یا هر چیز دیگری – تا وقتی که این مه از میان نرفته – به راحتی اعتماد نکنم.
ممنون که این رو نوشتی.
سلام شهرزاد.
خوبی؟
این «فقط نظارهگر بودن»، یکی از آخرین انتخابهای من هم هست.
آرامشی که میده، زندگی با آدمهای مختلف، با نگرشها و فرهنگهای مختلف رو راحتتر میکنه.
مجموع شناخت من از علت رفتارها هر چقدر هم اهل تفکر و مطالعه باشم، نمیتونه خیلی منطبق با اصل باشه، پس فقط نظارهگر بودن انتخاب شایستهتریه.
برقرار باشید.
گاهی خسته میشی از عبور ساده مردم از چیزهای مهم یا حتی از اینکه چیزی یاد بگیری یا یاد بدی
حتی گاهی خسته میشم و کم میارم از قول دوستانه ای که به یکی از سهامداران مجموعه دادم برای تغییرات مثبت، با خودم میگم اصلا یادش هست؟ برای چی؟ برای کی؟
آدم گاهی فقط خسته میشه
عالی بودن :))))))))) بهترینش کلاس آنلاین بود!!