امروز در لابهلای کاغذها و مدارک قدیمی، دنبال برگهای میگشتم تا پروندهای را برای یک کار اداری تکمیل کنم. در میان کاغذها به دو برگه رسیدم که حدود ده سال از عمرشان میگذرد.
فکر میکنم از حدود سال هشتاد و سه یا چهار اختلافنظرهای من با مدیرم در محل کار بیشتر شد. با تأسیس یک شرکت تازه که مدیرعاملی آن به من واگذار شد، گمان میرفت اختلافها کمتر شود که نشد و بیشتر هم شد. قبلاً در رابطهی «رئیس و مرئوس» اختلافها و دشواریهایی بود و بعد از آن اختلافها در حوزهی سیاستگذاری و اجرا هم خود را منعکس کرد.
در تمام آن سالها برگهای را در کشوی میزم داشتم و هر وقت گلایهای به ذهنم میرسید و در موضوعی دلگیری داشتم، آن نکته را مینوشتم.
البته باید بگویم که در سیاستگذاری و اجرا، نهایتاً حرف خودم را پیش میبردم (و در واقع هر چند با سختی، نهایتاً با من همکاری میشد) و آدمی نبودم و نیستم که جایی بر خلاف سلیقه و اصولم بمانم و کار کنم. اما گلایههای شخصی، هر روز بیشتر و بیشتر میشد و جنس آنچه در این برگهها نوشته میشد هم بیشتر از همین موضوعات بود.
چه شبهایی که تا صبح بیدار میماندم، قدم میزدم. جملههایم را حاضر میکردم. که اگر خواستم این مورد را بگویم، اینطور شروع میکنم. آنطور ادامه میدهم. به این شیوه تمام میکنم. اگر خواستم آن مورد را بگویم، فلان مثال را میزنم. از آن نمونه هم حرف خواهم زد. یادم میماند که آن یکی مثال را مطرح نکنم. تنش ایجاد میکند و ارزش ندارد.
چند بار در جلسات مختلف، به وجود این برگه اشاره کردم و گفتم دوست دارم آن را بخوانم و دربارهاش حرف بزنیم. معمولاً ماجرا به شوخی می گذشت و فرصتی در نظر گرفته نمیشد. در واقع میلی به شنیدنشان نبود. البته چالشهای روزمره هم گاهی مانع میشد. آنها در اولویت قرار میگرفتند و نهایتاً وقتی برای این بحثها باقی نمیماند.
این یک برگه به تدریج به دو برگه تبدیل شد. دو برگهای گفتگو دربارهی هر جملهشان، به ساعتها زمان نیاز داشت.
یادم هست روزی که استعفا دادم، همه چیز خوب بود. اصلاً قرار نبود استعفا بدهم. هیچ اتفاق مهمی هم در داخل شرکت در آن روزها و هفتهها نیفتاده بود. اما من توانسته بودم به جمعبندی برسم که میخواهم مسیر کاریام را تغییر دهم.
برگهها را با خودم بردم و پشت میز نشستیم. قرار بود مثل هر روز راجع به برنامههای ماه پیش رو صحبت کنیم. من گفتم که میخواهم استعفا بدهم. وقتی علت را پرسیدند، برگهها را درآوردم تا آنها را بخوانم.
برای لحظهای کل نوشتهها را مرور کردم. شاید چند ثانیه طول کشید. دیدم دیگر حوصلهی خواندنشان را ندارم. یک مورد و دو مورد نبود. زمان کافی هم برای گفتگو وجود نداشت. اعصاب و انرژیاش را هم نداشتم.
دوباره برگهها را در پوشه گذاشتم و گفتم: اگر اجازه بدهید، اینها را نخوانم. نه من حوصلهی خواندنش را دارم و نه شما حوصلهی شنیدنش را. وانگهی من میدانم که هیچ پیشنهادی و هیچ تغییری، نمیتواند نظرم را تغییر دهد. بهتر نیست با هم یک قهوه بخوریم و کمی از آب و هوا بگوییم و بعد من بروم؟
آن روز قرار شد روزی روزگاری، بنشینیم و با هم از آن نوشتهها حرف بزنیم. اما طبیعتاً همانطور که آن روز حوصلهاش نبود، هیچوقت حوصلهاش پیدا نشد و دیدارهای بعدی هم به همان قهوه و شکلات و گفتگو از آب و هوا و سیاست گذشت.
هر کس گفتگوهای بعدی را ببیند، حس میکند همه چیز خوب است. عالی است. رابطه نزدیک و پیوندها استوار است. اما در پس این ظاهر رام و آرام، دو برگه وجود دارد؛ برگههایی که نوشته شدند اما هیچوقت خوانده نخواهند شد.
پینوشت یک: فکر میکنم این حرفهای نگفته و گلایههای مطرح نشده، نه فقط در رابطهی کاری بلکه در بسیاری از روابط دوستی هم وجود دارد و بیصدا، تیشه به ریشهی رابطه میزند.
پینوشت دو: عکس را عمداً تار گرفتم.
محمدرضای عزیز سلام
در ادامه جستجوهای تو در تو به دو نوشته گاهی باید ذهنمان را مرتب کنیم و همین نوشته رسیدم. یک جورائی وصف حال این روزهامه.خیلی کوتاه مینوسم البته نه برای اینکه در حوصله تو نیست.
بعد از یک دوره دوساله کار با یک مدیر نالایق و البته با نفوذ، در تلاش برای بهبودشرایط و حمایت از گروهم برای اینکه حرفهایم تو صفحات ذهنم را بلند بر سرش فریاد می زدم به شرکت دیگری تبعید شدم!
خیلی سعی کردم ترس از بیان صریح مشکلات را با رفتارم به گروهم یاد بدهم اما ترس از تغییر ، مهر سکوت به لبهایشان زد و آنچه برای من اتفاق افتاد ترس را در آنها بیشتر کرد.
بهشان میگفتم این مجموعه نمونه کوچکی از کشورمان هست. سکوت کن ومطیع باش تا بتوانی زنده بمونی.
میخواهم مسیر زندگیم را تغییر بدهم و باید ذهنم را جمع و جور کنم .
مدتیست ناخواسته و به جبر روزگار از این فضا دور افتادم . نمی توانم اسمش را روزمرگی بزارم تا وقتی که انجام آن کارها به اصول و ارزش های تو گره خورده.
راستی هفت سالگی متمم را تبریک میگم و دلتنگ سمینارها و سخنرانی های پرشورت هستم.
معلم عزیز مراقب خودت باش .
سلام محمدرضا
از تو و سایر دوستان در متمم تشکر میکنم. هر بار که به اینجا یا متمم سر میزنم احساس میکنم چقدر بیسوادم و چقدر مدل ذهنی تو و بسیاری از دوستان پختهتر از من هستش.
گاهی اوقات رابطه ها به جایی میرسه که به قول خودت هزینه ترک رابطه کمتر از ترمیمش میشه. الان که به گذشته و رابطههایی (هم عاطفی و هم کاری) که دیگه وجود نداره نگاه میکنم، تعداد زیادی از آنها بدون هیچ گلهای تموم شدند. خیلی جالبه که بعد از مدتی هم که دوباره باهاشون ملاقات میکنم، تو دلم میگم من چطور همچین آدمهایی تحمل میکردم (و بالعکس). کسانی که زمان زیادی باهم میگذروندیم و بسیار به هم نزدیک بودیم، الان فرسنگها از من دورند. کسانی که تمام قد ازشون دفاع میکردم و هزینش کوچکترین اهمیتی نداشت، چه اتفاقی افتاده که الان حاضر نیستم حتی هزینه پیامک صرفشون کنم.
واقعیتش این احساسی که اون زمان داشتم و لذتی که بردم چه با اونها و چه با افراد دیگه نخواهم داشت و این خیلی تلخه.
با این حال خیلی دلم میخواد مثل قدیم تو حیاط البرز بدون دقدقه قدم بزنم، کنار درختاش بشینم و ساندویچ گاز بزنم گرچه میدونم اون احساس دیگه تجربه نمیکنم.
ارادتمند
..::هوالرفیق::..
محمدرضای عزیزم
آقای معلم؛
سلام،
هفتهای که گذشت زیاد به متمم فکر می کردم، خیلی وقت هست که فقط یه سر کوچیک میزنم به متمم در صورتی که موضوع بعدی که میخوام شروع کنم رو قبلاً بررسی و انتخاب کردم. متاسفانه این روزها خیلی شلوغ شدم، بعضی الویتها هم برایم تغییر پیدا کردن که مجبور شدم فعلا این طور حرکت کنم.
حقیقتش بیشتر از متمم دلم برای محمدرضا شعبانعلی تنگ شده بود برای همین این دیدگاه رو مینویسم.
***
این دو برگهای که نوشته شد اما خوانده نشد را زیاد دارم. در روابط دوستی، روابط کاری، روابط شاگرد-استادی، فامیل. احتمالا تنها جایی که «کمتر» از این نوشتههای ناخوانده دارم جمع خانوادهام هست. همهاش را در دفترچه خاطراتم نوشتم که فکر میکنم یک روز خوانده خواهند شد؛ شاید اون روز دیگه من نباشم…
داشتم به این فکر میکردم که احتمالا به زودی پست «تولد متمم» رو هم خواهی نوشت، بهمن ماه بود اگر اشتباه نکنم. تقریباً یک سال دیگر هم رفت و امروز (بر خلاف سال گذشته) با نگاه مونوکرونیک بودن که بهش نگاه میکنم حس و حال متفاوتی دارم. با تمام اتفاقات خوب و بدِ سالی که گذشت (سالِ متممی! نه شمسی)، در کل راضی بودم انگار.
امیدوارم که این روزها سلامت و سرِ حال باشی.
مشتاق دیدار و ارادتمند
امیرعلی
درود محمدرضا جان
میخواستم بگم آیا تو میدونی که اگه اون نوشته ها رو بیان میکردی، دیگه هیچ لکهای در عمق رابطه شما با ایشون وجود نداشت؟ یا این که اگر نمینوشتی، اون موقع چه انرژی فکری نسبت به اون فرد (یا افراد) داشتی؟
من خودم کسی هستم که هروقت از کسی دلخور بشم، مستقیم بهش میگم. شاید گاهی همون لحظه نگم، اما بعد از یک ساعت بهش پیام میدم.
خیلیها منو متهم میکنن که تو چقدر از همه چیز دلخور میشی؟
من ادعا نمیکنم که با بیان کردن گلایههام، همه چیز در سطح روانم، پاک میشه اما همین آدمها که به من برچسب “حساس بودن” رو میزنن، هیچوقت هیچ چیزی نمیگن و امان از روزی که یه مشکل بزرگ پیش بیاد، اینها دو صفحه که نه، یک طومار درمیارن و شروع میکنن به مرور دفعاتی که حق داشتن ناراحت بشن اما سکوت کردن و (مثلا) بخشیدن.
و بعضی از همین آدمای “بخشایشگر”، وقتی ناراحتیهاشون به یه حدی برسه، بدون هیچ حرفی، یهو قطع رابطه میکنن. و تو با خودت میگی “طرف که با من هیچ مشکلی نداشت، چی شد یهو رفت؟”
از بیان کردن گلایههام انتظار معجزه ندارم، اما میدونم توی هر رابطهای، نگفتنها کیفیت رابطه رو مخدوش میکنه. حالا این ناگفتهها میتونه گله و شکایت باشه، یا حتی ابراز محبت یا تشویق و تحسین.
احسان جان.
کامنتت رو چند بار خوندم. بعضی قسمتهاش برام مبهم بود یا من متوجه نشدم. بعضی قسمتها هم به نظرم تکرار مجدد حرفی بود که من توی نوشتهام گفته بودم. به هر حال سعی میکنم چند تا نکته رو که بعضیهاشون مستقیم و بعضیهاشون غیرمستقیم به کامنت تو ربط پیدا میکنه اینجا بنویسم شاید به شفاف شدن بحث کمک کنه.
«اگر اون نکتهها رو بیان میکردی، دیگه هیچ لکهای در عمق رابطه وجود نداشت؟»
به نظرم پاسخ این سوال بدیهیه و نیازی به پرسیدنش نیست: «نه الزاماً.»
اساساً «طرح گلایه» به معنای «حل مشکل» نیست و حتی به فرض «حل مشکل» هم، الزاماً یه رابطه به نقطهی قبلش برنمیگرده. فرض کن یک نفر پشت سر تو و در جایی که حضور نداری، راجع به تو بد میگه. بعد هم تو متوجه میشی و این نکته رو بهش میگی و اون هم عذرخواهی میکنه و قول میده که چنین رفتاری دیگه تکرار نمیشه. آیا این رابطه در نقطهی قبلی قرار گرفته و به قول تو، در عمقش لکهای نیست؟ به نظرم هست.
در مورد اینکه نگفتن ممکنه کیفیت رابطه رو مخدوش کنه هم همنظریم. البته نکتهی واضحی هم هست. میدونیم که در مدل پنج سبک تعارض هم به این نکته تأکید میشه که یکی از هزینههای سبک اجتناب (Avoiding) و سبک تسلیم شدن (Yielding) ممکنه این باشه که کیفیت رابطه آسیب ببینه. مگر اینکه نگفتن یا کوتاه اومدن، همیشگی نباشه. بلکه صرفاً با هدف به تعویق انداختن باشه. یعنی تصمیم بگیری که الان حرفت رو نزنی و بعداً در موقع مناسبتری حرفت رو مطرح کنی.
از این نظر که کسی بگه «من همیشه دلخور بشم حرفم رو میزنم» یا «وقتی دلخور میشم هرگز حرفم رو نمیزنم» به نظرم هر دو روش یک اشتباه جدی محسوب میشه. از مبانی اصلی در ارتباط و مدیریت تعارض اینه که این «همیشه» و «هیچوقت» رو کنار بذاریم و بسته به شرایط تصمیم بگیریم.
اساساً همون مدل پنج سبک ارتباطی هم همین هدف رو داره. مهمترین نکتهاش اینه که: «سعی کنید سبک غالب نداشته باشید و به صورت استاندارد و فکرنشده، یک الگوی رفتاری رو تکرار نکنید. بلکه الگوی رفتاری مناسب رو بر اساس شرایط انتخاب کنید.»
ضمناً من نمیتونم به سادگی قضاوت کنم که کدوم آدم رابطهی بهتری میسازه. کسی مثل تو که میگه «من در لحظه اعلام میکنم» یا کسی مثل اطرافیانت که هیچوقت چیزی نمیگن و یهو میذارن میرن.
من خودم در مورد بعضی آدمها (نه همه) سبک دوم رو ترجیح میدم. مثلاً دوستانی دارم که رابطهام باهاشون نزدیکه، اما واقعاً اونقدر برام عزیز نیستن که بخوام برای حفظ رابطه باهاشون تلاش زیادی بکنم (صادقانه بگم: معتقدم به نفع اونهاست که بیشتر تلاش کنن برای حفظ رابطه). در مورد چنین آدمهایی من وقت و انرژی برای طرح گلایهها نمیذارم. سکوت میکنم (و البته این معنای بخشودن نیست) و صبر میکنم. یه جایی که به نظرم چوبخطشون پر شد، دیگه حذفشون میکنم.
ممکنه در اینجا طرف مقابل بگه محمدرضا مدیریت تعارض بلد نبود، یا کاش حرفش رو زودتر میزد، یا اینکه فکر کرد داره میبخشه اما توی ذهنش انبار شد و سرریز شد، اما اصل ماجرا اینه که برای اون رابطهی خاص و اون آدم خاص، لزومی نمیدیدهام که وارد پروسهی پرزحمت و انرژیبر رفع تعارض بشم.
نکتهی دیگهای که میخوام بگم اینه که مدیریت تعارض در محیط کار، خیلی وقتها از مدیریت تعارض در رابطهی عاطفی پیچیدهتر میشه. به خاطر اینکه در رابطهی عاطفی، هر چه هست رابطه است. اما در رابطهی کاری، ما یک «وظیفه و مأموریت کاری» داریم و یک «رابطهی کاری».
بارها مجبور میشیم فکر کنیم و تصمیم بگیریم که کدومیک از اینها در مقایسه با دیگری از اولویت بالاتری برخورداره.
حالا همین رابطهی کاری وقتی در جایگاه مدیرعامل قرار میگیری، پیچیدهتر هم میشه. چون محل تلاقی خواستههای بالادستیها (هیئتمدیره / سهامدار) و پاییندستیها (کارمندها) میشی. ممکنه یه جاهایی مجبور شی خواستههای شخصی یا گلایههای شخصی رو مطرح نکنی یا به تعویق بندازی تا بتونی تعارض میان این دو گروه ذینفع رو بهتر مدیریت کنی. از این نظر، خیلی از کارمندها وضعیت سادهتری دارن یا شاید سادهتر میگیرن. چون چالشها و دغدغههای کلانتر رو نمیدونن، وقت و بیوقت سر و کلهشون پیش مدیر پیدا میشه و گلایههاشون رو مطرح میکنن.
ضمن اینکه پیچیدگیهای دیگهای هم هست. مثلاً در شرایطی که گلایههایی داری و میخوای مطرحشون کنی، ناگهان یک مناقصهی هشت میلیون دلاری میاد روی میز. تو هم همزمان یه گلایهی هشت میلیون تومانی داری. تمام تیم و شرکت باید بسیج بشن برای مناقصه و ماهها درگیرش باشن. اصلاً فضای مناسبی برای طرح گلایه کوچک نیست.
اما تلخی ماجرا اینه که شب وقتی با خودت خلوت میکنی، شیرینی اون هشت میلیون دلار کمرنگ میشه و تلخی این هشت میلیون تومان بیشتر آزارت میده.
آخرین نکته هم که میخواستم بهش اشاره کنم اینه که خیلیها میگن «مطرح نکردن گلایهها میتونه به کیفیت رابطه آسیب بزنه.»
من ترجیح میدم به جای این جمله بگم: «مطرح نشدن گلایهها میتونه به کیفیت رابطه آسیب بزنه.»
این دو جمله فقط در یک فعل فرق دارن. اولی فاعل داره و به نوعی تأکید میکنه که «تو» باید گلایههات رو مطرح کنی.
در دومی فعل مجهوله و اشاره میکنه که یک فاعل منفرد وجود نداره. «هم تو و هم طرف مقابل در مطرح شدن یا نشدن گلایهها نقش دارید.»
یعنی همیشه نمیتونی بگی «من که به هر حال حرفم رو میزنم. حالا الان نه. یه ساعت دیگه.» باید روبهرویی هم وقت یا حوصلهی شنیدن داشته باشه و مهمتر از اون، فضایی ایجاد کنه که تو میل و رغبت به طرح حرفت داشته باشی.
محمدرضای عزیز، ممنون بابت وقتی که برای شیرفهم کردن بنده گذاشتی.
بله فهمیدم که بسیار سطحی و بی منطق عمل میکنم.
فهمیدم “من همیشه…” یعنی رفتاری غیرعقلانی.
اما بین تمام این مسائلی که باز کردی، فهمیدم مشکل من اونجاست که میخوام با رک و راست بودن و صداقت، به زور رابطههامو حفظ کنم. و اگر هم کسی رفت، حق به جانب باشم و بگم :”من که صاف و صادق بودم. تقصیر اونه”
و این قضیه، یک اضطرابی در من به وجود آورده به نام “اضطراب انتقاد نشنیدن”. یعنی وقتی کسی همیشه بهم محبت داره و هیچ دلخوری رو بیان نمیکنه، اضطراب میگیرم که “این حتما توی ذهنش داره به من فوحش میده و من خبر ندارم”. یعنی تا طرف مقابل نگه از من بدش میاد، آروم نمیشم.
سلام آقای شعبانعلی عزیز
بخاطر تغییرات بزرگی که در زندگیم در یک ماه گذشته داشتم الان فرصت کردم به سایت شما سر بزنم و اتفاقی این پست دقیقا مطابق شک و تردیدهای این روزهای من هست.
من برخلاف شما بعد از استعفا حرفهام رو زدم اما با دلخوری و گلایه، اونموقع هم اصلا بدنبال ادامه رابطه نبودم و خب رابطه کلا قطع شد. گاهی اینقدر حرف میزنی و شنیده نمیشی که قید ادامه دادن رابطه رو میزنی. برای من اکثر اوقات اینطوری هست که ترجیح میدم کلا رابطه رو کمرنگ یا قطع کنم تا اینکه با خروار خروار حرف نگفته ادامه بدم. اما در گذر زمان بارها از خودم میپرسم آیا تمام تلاش یا حداقل بهترین تلاشم برای حفظ رابطه رو کردم؟!
مانا باشید
با خوندن این پست، یاد یک موضوع کاملا بیربط افتادم: خاطره نویسیهای اول-دوم دبستان.
و دلم تنگ شد برای روزهایی که تازه باسواد شده بودم و با غلطهای املایی خندهدار و با ادبیاتی بچگانه مینوشتم.
عوضِ لیستهایی که روزگارانی آنها را با دل خون مینوشتی و میچپاندیشان لای کتاب و دیگر قسمت نشد مرورشان کنی و خون رئیست کثیف نشد، اما من همچنان اندک خاطراتی که از بچگی در دفتری ثبت میکردم را بارها میخوانم. هنوز هم با خواندنش انگار سفر میکنم به زمان قدیم با همان ذوق هنگام نوشتن این خاطرات که انگار مثل روز برایم روشن است.
به گمانم از عمر خاطراتی که برایت گفتم، ۱۴ سالی گذشته باشد.
نادر ابراهیمی در کتاب ابولمشاغل گفته بود «دوستی ریشه در زمان دارد.» و اکنون، این ارزشمندی به واسطه «ریشه در زمان داشتن» را بهتر درک میکنم.
زمان، فاکتوریست که خاطرهی هک شده روی کاغذ یا هر دستنوشتهی قدیمی را دلنشین میکند. ولو اینکه تلخ باشد و نچسب. درست مثل این لیستی که زمانی حوصله نگاه کردنش را نداشتی اما اکنون حاضری درموردش بنویسی.
یادم می آید هفت یا هشت سال پیش بود که من هم با رییسم به اختلاف نظر خورده بودم. اختلاف نظری که خیلی جدیتر از آن چیزی بود که ابتدا تصور میکردم. شاید کمتجربگی من هم در تشدید این اختلافنظرها بیتاثیر نبود. از طرفی بسیاری اوقات ریشه اختلافها میرسید به یک سری باورها و ارزشهای شخصی. به همین خاطر حتی اگر در جایگاه امروزم هم قرار داشتم باز به آن اختلافها میخوردیم.
خلاصه که این روند طی میشد و طبیعتا مدیران بالادستی هم به خاطر تجربه بالای رییسم و هم به خاطر روابط غیرکاریای که در طول زمان شکل گرفته بود و وجود داشت، حتی با اینکه میدانستند مواضع و نظرات من کاملا کارشناسی و منطقی هستند و بعدها هم چندین بار در جلسات خصوصی به این موضوع اذعان کردند، همچنان پشت مدیرم درمیآمدند و روزها به همین منوال سپری میشد.
واقعیت این است که در مقطعی فشار خیلی زیادی متحمل شدم. کار راحت این بود که کوتاه بیایم و موضوع را چندان جدی نگیرم. ولی هر کاری میکردم نمیتوانستم خودم را به انجام این کار راضی کنم.
یادم هست من هم آن موقع یکی از این برگهها داشتم. فهرستی بود از اشتباهات فنی، رفتارهای غیرحرفهای و اظهارات نادرستی که مدیرم داشت. هر هفته حداقل یک بار برگه را مرور میکردم که گاهی بهروز هم میشد.
چندین ماه منتظر ماندم که شاید یکی از مدیران بالادستی از من سؤالی بپرسد و یا نظرم را بخواهد و همه آن دلایل و مدارک و شواهد را در مقابلش ردیف کنم تا به گمان خودم بهشان ثابت کنم که حق با من هست و هیچ انگیزه دیگری جز انجام هر چه بهتر کار و پیش بردن هر چه بهتر امور در میان نبوده.
اما برگه من هم به سرنوشت برگه تو دچار شد. هیچ وقت جایی خوانده نشد و هیچ وقت در هیچ جلسهای مورد استفاده قرار نگرفت. اما با این وجود خیلی بیشتر از آن چیزی که فکر میکردم برای من کارآیی داشت. حداقل میدانستم به خاطر چه چیزی دارم تلاش میکنم. خیالم راحت بود که دلایلم در جایی مکتوب شده است و هر وقت بخواهم در دسترسم خواهد بود.
ولی بزرگترین مزیت آن برگه برای من، کارکردش به عنوان سندی برای تصمیم نهاییام بود. برای اینکه راحتتر به نتیجه نهایی که الان هم به نظرم یک تصمیم درست بود، برسم. و امروز وقتی به گذشته نگاه میکنم همان برگه خیلی در اقداماتی که آن موقع انجام دادم مؤثر بوده است و خوشحالم از نوشتن چنین برگهای.
هنوز هم از این جنس برگهها و یا از این جنس فایلهای آرشیو شده دارم که شاید روزی به دردم بخورند. به درد مرور گذشته و مسیری که طی کردهام و نکاتی که پایه تصمیماتم بودهاند. بعید میدانم کسی از داشتن چنین برگههایی پشیمان شود.
کمی به عبارت “گلایه های مطرح نشده” فکر کردم و یاد این جمله افتادم:
من از غرش شیر نه، اما از سکوت موریانه ها می ترسم.
و بعد به این فکر کردم که غرش شیر شاید فقط ستون های یه رابطه (چه کاری و چه عاطفی) رو به لرزه دربیاره اما قطعا اون چیزی که تراکم ستون رابطه رو کم میکنه موریانه ها(گلایه های مطرح نشده) هستن که آروم و بی صدا مشغول کار اند.
امکان نفوذ موریانه به فضای هر رابطه ای هست. ممکنه خیلی مواقع بگیم حالا یکی دوتا موریانه که اشکالی نداره اینجا باشه ،مگه چه آزاری دارن ؟اما شاید یادمون بره که وقتی تعدادشون زیاد شد بیش از اونچه در ظاهر به نظر میاد غیر قابل کنترل میشن و حتی قدرت شون از ما بیشتر میشه .اون وقت دیگه ترمیم خرابی هایی هم که به بار آوردن خیلی هزینه بر میشه تا حدی که به این نتیجه می رسیم عطای ترمیم رو به لقایش ببخشیم.
برای منم زیاد پیش اومده که گلایه هامو مطرح نکردم .بیشتر به این خاطر که پیش بینی می کردم ممکنه نتونم تنش حاصل از مطرح شدن این گلایه ها رو به سهم خودم کنترل کنم و تازه اوضاع بدتر بشه به جای بهتر شدن.
اما به هر حال باید یه راهی برای خلاص شدن از شر موریانه ها وجود داشته باشه.
ممنون محمدرضا بابت این تلنگر خیلی خوب
سلام
عجیب بود برام.
آخه من هم یه مقطعی تو سالهای ۸۳ و ۸۴ چنی تجربه یا داشتم.
رییسی داشتم که رفتارهاش آزار دهنده بود. رفتاری می کرد که هیچ کس داخل یا خارج از هیچ سازمانی با من نمی کرد.
به هر حال هم او رییس بود، هم حدود دو دهه بزرگتر. و من تحمل می کردم.
برای ادامه ی مسیر کاری ام برنامه هایی داشتم و صبوری می کردم. (امروز خواهری به برادرش حق داد چون می دانست او برای پیشرفت کاری اش برنامه ریزی دارد).
اولاش واقعاً تصمیم گرفته بودم توانایی خودم در مواجهه با یک بی منطق را بسنجم و بعدتر، به فکرم رسید کاری کنم که برایم دستاوردی هم داشته باشد. برای همین، به جای نوشتن بر روی کاغذ، حرفها و گله هایم را داخل یک صفحه ی ورد تایپ می کردم تا بعدا بخوانم و شاید از بی ادبی ادب بیاموزم.
بعدا تصمیم گرفتم کمی جزئیات هم بنویسم که وقتی می خواهم رفتار او و عواقب و نتایجش را بررسی کنم، جزئیات فراموشم نشده باشد.
حدود ۴ صفحه ی ورد نوشته بودم.
یک روز به این نتیجه رسیدم که هرچه باید از این کار بهره می بردم برده ام، بارها آن نوشته ها را مرور کرده بودم و برای خودم تحلیل؛ برای همین پرینتی از آنها گرفتم و بعد فایل را دیلیت کردم.
پرینت را گرفته بودم که اگر یک وقت چیزی یادم آمد، تا مدتی -ولو کوتاه- فرصت مرور دوباره داشته باشم. بعدا کاغذها را هم دور انداختم.
راستش او بعدا با من خیلی دوست شد.
و من چند سال بعد که توانِ تحملِ رییسِ چندتا بعد از او را از دست داده بودم، آن سازمان را ترک کردم.
هنوز نمی دانم که او متوجه نادرستی رفتارش شده بود و عوض شده بود یا نه.
ولی آنچه به نیت ادب آموزی از یک بی ادب نوشته بودم، هیچ وقت به کارم نیامد. من همیشه مطابق الگوی خودم دیگران را سرپرستی کردم و هیچ وقت نشد چیزی از نوشته ها به کارم بیاید و مانع بروز رفتاری از سوی من بشود.
ولی دست کم یک خاصیتی در آن نوشتن ها بود و آن این بود که مانع از بروز رفتاری هیجانی و ناشایست از سوی من شد.
خیلی نوشتم، ببخشید.
ارادتمندم.
و من پرم از برگهها و نوشتههایی که مخاطبش خودمم و نمیدونم این قضیه به شکلی ختم میشه.
من هم مثل پوریا این جمله در نوشته برام بولد شد “آدمی نبودم و نیستم که جایی بر خلاف سلیقه و اصولم بمانم و کار کنم” و فکر کردم چرا من نمیتونم چنین آدمی باشم. ولی خب من میدونم چرا نمیتونم ولی نمیدونم چه کاری باید برای تغییر این چرایی انجام بدم. هرچند امیدوارم ولی غالبا به این فکر میکنم که سنم دیگه برای ایجاد چنین تغییراتی زیاده و حتی اگر من بتونم اینو بپذیرم و تغییرش بدم، مقاومتهای بیرونی و عدم پذیرشهایی وجود داره که قاعدتا کارمو خیلی سختتر میکنه. فکر نمیکنم خیلی هم آدمِ انجام کارهای سخت باشم.
پ.ن: روزنوشتههارو که باز میکنم و میبینم نوشتید خوشحال میشم. برعکس اینستاگرام. چون نوتیفیکشنای پستاتونو میبینم ولی وقت نمیکنم برم بخونم و بعدش یادم میره چون اخیرا سعی میکنم زیاد به اینستاگرام سر نزنم.
حس خوبِ محمدرضا بودن!
من یکشنبه ۲۱ دی ماه را با خواندن “بلوط | خواهر کوکی” شروع کردم و این روز نسبتا پرکار و سخت را با خواندن این مطلب به پایان رسوندم.
بعد از چندماه که تنش های کاری زیادی داشتم و به لحاظ روحی هم چنان پریشان بودم که نه می تونستم کار کنم و نه حتی می تونستم از متمم و روزنوشته ها بخونم و کارم به استعفا کشید و در آخر با یک استعفای ناکام که پذیرفته شد اما من بجای پیشنهاد کاری جدیدی که داشتم، دوباره به محل کار خودم برگشتم و نامه ی استعفا را پس گرفتم، حالا حال بهتری دارم و خوندن این مطلب هم حالم را باز بهتر کرد.
قبلا، هم در اینجا و هم در متمم برای دوستان نوشتم که آشنایی من با متمم و محمدرضا دوسال پیش و از روزی شروع شد که برای نوشتن نامه ی استعفا در حال جستجو بودم و به فایل صوتی “هنر استعفا فراتر از نوشتن نامه استعفا است” برخوردم که تا حالا بارها به اون گوش دادم و در اون ایامی که باز به فکر استعفا بودم دو سه باری گوش دادم و چقدر دوست داشتم بدونم آیا محمدرضا هم به استعفا نگاهی مثل ما داره؟ آیا فردی مثل محمدرضا هم می تونه در موقعیتی قرار بگیره که برای تصمیم سخت نوشتن نامه ی استعفا در وادی تردید قرار بگیره؟
محمدرضا می دونی که داشتنت چه نعمت بزرگی هست برای ما، داشتن کسی همیشه ثابت کرده توانایی های برتری داره و مسیر شغلی و حرفه ای بسیار قشنگی را طی کرده اما هیچ وقت خودش را از دیگران جدا نکرده و این معلم همیشه تجربیاتش را به بهترین نحو بیان کرده و خیلی جا ها ما ها را هم در لذت خوبِ “محمدرضا شعبانعلی بودن” شریک کرده. خوشحالم انسانی مثل شما در این آب و خاک، در این همین حوالی و در چهارچوب و مرزها و محدودیت های حاکمی که وجود داره در حال کار و زندگی هست و تجربیاتش را به اشتراک میگذاره و میشه از تجربیاتش برای زندگی بهتر استفاده کرد اما یک سوال دارم به نظر خودت اگر کسی محمدرضا شعبانعلی نباشه تا چه حد می تونه این حرف شما را تکرار کنه که “آدمی نبودم و نیستم که جایی بر خلاف سلیقه و اصولم بمانم و کار کنم” ؟
فکر می کنم دوستان نیز هم نظر باشند و در متمم هم یاد گرفتم که همیشه واقعیت و شرایط بر وفق مراد ما یا قابل تغییر نیستند و خیلی وقت ها جبر های آزاردهنده ای وجود دارند که به نظر عاقلانه ترین راه تحملشون در کوتاه مدت و تلاش امیدوارانه برای تغییرشون باشه، اما خوشحالم که “محمدرضا شعبانعلی” هایی هستند که انقدر خوب راه را آمده اند که شرایط نادرست یا خلاف اصولشان را می تونند تحمل نکنند و بروند و یا حداقل کمتر مجبور به تحملش باشند.
محمدرضا دوستت دارم و امیدوارم بتونم من هم ویژگی هایی که محمدرضا را میسازه در خودم ایجاد و تقویت کنم. تجربه ی “حس خوب محمدرضا شعبانعلی بودن” بسیار خوب هست و علاوه بر اون برای “حس خوب محمدرضا را داشتن” هم از شما تشکر می کنم.
سلام محمدرضا
با اینکه سوال خاصی در متن دیدگاهم مطرح نکرده بودم اما خیلی منتظر بودم پاسخی از شما دریافت کنم و حتی بعدش منتظر بودم جواب تند و تلخی باشه و مدام چک می کردم.
بعد از نوشتن دیدگاهم دو سه بار دیگه مطلب شما و دیدگاه خودم را خواندم، و دوست دارم از شما معذرت خواهی کنم.
فکر می کنم خیلی ها مثل محمدرضا و حتی مثل خود من می تونند این حرف را بزنند و در عمل هم نشان بدهند که آدمی نبودند و نیستند که جایی بر خلاف سلیقه و اصولشان بماننند و کار کنند و البته مثل محمدرضا مدتی تلاش کنند تا شرایط را تغییر دهند یا مدتی هم مجبور به تحمل باشند تا اینکه شرایطی فراهم کنند تا از آنجا خارج شوند.
محمدرضا من از شما معذرت می خوام چون فکر می کنم حرفم می تونسته باعث ناراحتیت بشه و اون لحظه درست فکر نکرده بودم و سوال درستی نپرسیدم و یک جور هایی می خواستم از زبانت حرف هایی بشنوم که باعث تسکین حال خودم بشه و بعدا به این مسئله پی بردم و از اینکه زودتر این معذرتخواهی را ننوشتم هم پشیمانم.