من هم مثل خیلی از وبلاگنویسها، دفتر یادداشت کوچکی دارم که وقتی ایدهی اولیهی یک مطلب در ذهنم شکل میگیرد، آن را در حد چند جمله در آنجا مینویسم تا بعداً در قالب یک نوشتهی کامل منتشر کنم. شاید از هر ده مورد، تنها یکی از آنها به نوشتهای کامل و طولانی تبدیل شود و بقیه، به علت پارهای ملاحظات، یا بعضاً بیحوصلگی، صرفاً به یک کاغذ چرکنویس تبدیل میشوند تا از پشتِ خالی و سفیدشان، استفاده شده و سپس دور انداخته شوند.
نمونهای از آن ایدههای چند جملهای را در اینجا میآورم و شاید اگر برایتان جالب بود، از این به بعد مطالب نوشته نشده هم جایی در روزنوشتهها پیدا کنند.
کارت ملی
کارت ملی من، مقوای کهنهای با عکسی قدیمی است که میان دو پلاستیک نامرغوب پِرِس شده و اثرِ یک بار جا ماندن در جیب پیراهن و شستهشدن، بر چهرهاش خودنمایی میکند.
در قسمت پشت کارت، کد پستی خانهای ثبت است که خراب شده و دیگر وجود ندارد و تاریخ اعتباری که نشان میدهد این کارت، هشت سال پیش منقضی شده است.
ما مردم منقضیشده اما، به لطف هوشمندی سیاستگذاران، هنوز میتوانیم از آن کارت استفاده کنیم. یک رسید کاغذی باریک و بلند دارم که بریدهای از یک کاغذ A4 است و روی آن نوشته که وقتی برای دریافت کارت هوشمند مراجعه میکنم، حتماً آن را همراه داشته باشم.
کارت هوشمندی در کار نیست؛ اما هر جا کارت ملی مچالهشده و رسید باریکِ تا شده را در کنار هم نشان دهم، کارم را راه میاندازند.
یک بار که از کنار ادارهی پست میگذشتم، از کارمندش به شوخی پرسیدم که اگر رسید کهنه یا ناخوانا شود چه میکنید؟ او هم با لحن شوخی و جدی گفت: بیاور برای رسید به تو المثنی بدهیم.
البته برای کسی که یک کارتِ پرس شده و یک نوار کاغذی مچاله شده، سند هویتی او محسوب میشود، اینکه روزی رسید المثنی هم به این هویت دوتکهای فعلی افزوده شود، دور از ذهن نیست.
این روزها هروقت حرف از رشد جمعیت میشود با خودم میگویم کاش شما، در حد صدور کارت ملی مسئولیت را بر عهده بگیرید، باقی ماجرا از به دنیا آوردن و بزرگکردن تا ایجاد اشتغال و ازدواج کردن و حتی هزینهی دفن کردن این منقضیزادگان با ما.»
اسنپ و آپ
بعد از چند دقیقه انتظار پشت موبایل، نوبتم شد.
خانم مهربانی بود. پشتیبان اسنپ را میگویم. قبلش صدای ضبطشدهای پخش شد که تأکید میکرد رضایت ما خیلی برایشان مهم است و به همین علت، مکالمه هم ضبط میشود.
خانم مهربان مشکل را پرسید و گفتم که خریدم از اسنپ کنسل شده اما پولی به اعتبارم اضافه نشده است.
با مهربانی گفت: «ما یک خدمت جدید برای شما در نظر گرفتهایم. آن خدمت این است که میتوانید اپلیکیشن آپ را نصب کنید.»
هر چه با خودم فکر کردم نفهمیدم این خدمت جدید دقیقاً چیست و اگر مجموعهی متبوع ایشان این خدمت را در نظر نمیگرفتند، آیا نصب اپلیکیشن آپ ممنوع یا ناممکن بود؟
در ادامه توضیح دادند: «خدمت جدید ما این است که پولی که به ما دادهاید به جای اینکه به شما برگردد، به اپلیکیشن آپ برمیگردد.»
برای اینکه باقی بازی را بدانید، لازم نیست متخصص اپلیکیشن یا فناوری اطلاعات یا حتی میکروپیمنت باشید.
اما با خودم گفتم: کاش کسانی که این بازیها را انجام میدهند، برای اپلیکیشنهایشان تبلیغ نکنند. چون حتی یک فرد معمولی غیرمتخصص هم وقتی میبیند که با انواع تبلیغ محیطی و محاطی، به جان مردم میافتند که فلان اپلیکیشن را نصب کنید؛ دیگر همکاران و پارتنرها نمیتوانند در فضایی دیگر چنین جملهای را به زبان بیاورند که: «ما برای شما یک خدمت جدید در نظر گرفتهایم و آن، نصب یک اپلیکیشن جدید است.»
خطر داشتههای ناچیز
در دوران نوجوانی، همسایهی پیری داشتیم که به صورت قسطی، یک فولکس واگن قورباغهای قدیمی خریده بود؛ از همینهایی که تولید نسل جدیدشان هم، مدتی پیش برای همیشه در جهان متوقف شد.
فولکسواگن او از همان روز خرید متوقف شده بود. تقریباً هیچ وقت ندیدم روی پای خودش راه برود. مگر مواقعی که همهی ما بچههای محل کمک میکردیم تا برای تعمیر، کمی جابجا شود و از پهلویی به پهلوی دیگر بچرخد.
یک بار خانم همسایه به مادرم میگفت: از وقتی فولکس را خریدهایم دیگر هیچجا نمیرویم و این خیلی بد است. قبلاً که ماشین نداشتیم، پارک میرفتیم، مهمانی میرفتیم و خلاصه هفتهای نبود که کامل در خانه بمانیم.
در ادامه توضیح داد که هر وقت میخواهند بیرون بروند، پیرمرد میگوید: «تاکسی نمیگیرم. چرا پول تاکسی بدهم؟ خودمان ماشین داریم.»
میگفتند: ماشین که خراب است. پس با اتوبوس برویم.
پیرمرد پاسخ میداده: «وقتی کسی ماشین شخصی دارد و خانوادهاش را راحت میتواند اینور و آنور ببرد، زن و بچه را داخل اتوبوس، به کنسرو تبدیل نمیکند.»
ظاهراً هر بار که بحث بیرون رفتن میشده، حاصل نهایی این بوده که پیرمرد یک ساعتی سر در موتور فولکس میکرد و بعد هم، خسته و سیاه و کثیف، به خانه باز میگشت.
داستان پیرمرد را حداقل برای دو دهه فراموش کرده بودم. اما مدتی است که هر روز به بهانهای برایم تداعی میشود.
میگویی: «در فلان زمینه کتاب بخوان». میگوید «من خودم در همان زمینه کتاب نوشتهم.»
میگویی: «برو پای حرف فلان معلم بنشین». میگوید: «من خودم معلمم و دیگر نمیشود پای حرف معلمی بنشینم که همان حرفها را درس میدهد.»
میگویی: «تجربهی کار برای فلان استارتآپ عالی است». میگوید: «من خودم سه تا استارتآپ با موضوع مشابه دارم. نمیتوانم کارمند شرکت رقیب شوم.»
میگویی: در فلان موسسه یا مرکز آموزشی درس بده؛ دیده و شنیده میشوی. میگوید: من خودم موسسهی آموزشی دارم و میخواهم وقتم را برای توسعهی کسب و کار خودم بگذارم.
هر بار که یکی از این میگویی و میگویمها روی میدهد، یاد پیرمرد همسایهمان میافتم. تنها خاصیت فولکس کهنهاش این بود که برای روز تشییع جنازهاش، در حد چند دقیقه سایه بان پیکرش شد تا مردم بالای سرش فاتحه بخوانند.
در باب خطر داشته های ناچیز
به یاد حرف محمود دولت ابادی در کتاب میم و آن دیگران
“… این جوانی هم مقوله ی پیچیده ای است در کشور ما. شخص نمیداند تا کی جوان است و ، یا تا کی حق دارد جوان باشد؛ و علی الاصول جوانی چه هست و از همین حرف ها. اما تا آنجا که به شخص خود مربوط میشود باید بگویم جوانی یا گذر از جوانی در یک وجه ربطی به حدود عمر دارد، ولی به هیچ وجه در همه ی مناسبات معنای همسان ندارد.
شاید بتوان ایراد گرفت به این که جوانی در جامعه ای که من تجربه کردم زمانی به پایان میرسد که اعتماد به نفس آغاز میشود؛ و اعتماد به نفس در آن نقاطی شکننده میشود که انسان در چارچوب های از پیش تعیین شده ی پدرسالار گرفتار میشود؛ و راه های برون رفت از چارچوب های روابط پدرسالار به عزم بازیافت و حتی تقویت اعتماد به نفس ، به تعداد سرشمار همه جوانان متفاوت است… ”
پ.ن۱: به یاد روزهایی که با خواندن یک کتاب زرد نه همه آن که میانه راه اعلام استادی میکردم
پ.ن۲: شاید منظور از جمله حکیمانه “پیر نشو لعنتی” چروک های رو صورت و سپیدی زلف های نداشته نباشد. شاید منظور از پیری زمانی است که دیگر احساس جوانی نمیکنیم، تلاشی برای یادگیری نمیکنیم و احساس استادی بهمان دست میدهد.
پ.ن۳: محمدرضای عزیز پیر نشو (:
در مورد خطر داشته های ناچیز
…
امروز یکی از دوستان و همکاران قدیمی رو ملاقات کردم
پرسیدم چرا تدریس رو کم کرده و دیده نمیشه
گفت که در شهرک صنعتی به شرکتی مشاوره میده و فروش رو حدودا ۵ برابر کرده
گفتم یکی دو مورد از کارهایی که براشون انجام دادی رو میشه بگی(دوس داشتم بدونم مازاد بر کتب بازاریابی و مباحث روز، دیگه چه چیزهایی می دونن)
…
پاسخی داد که خیلی برام خاص و جذاب بود!
…
گفت: کارکنان، فروشی که داشتن فکر می کردن زیاده! و به هر زوری شده زندگی و شرکت رو با همون فروش می چرخوندن(در دنیای کوچیکی که برای خودشون ساخته بودن، قانع بودن)
من ِ مشاور، تنها کاری که کردم بهشون فهموندم خیلی بیشتر از این قابلیت دارن! و فروش اون ها هنوز خیلی کمه
(دقیقا خطر داشته های ناچیز و متن روزنوشته ها یادم اومد)
محمدرضا لطفا این قبیل نوشته ها رو ادامه بده
سلام
داستان اپلیکیشنهای مالی، عجیب غریب شده. مثل خیلی از کسبوکارهای دیگهای که پشتش تفکریه که میخواد از قدرتش (پولش، ارتباطاتش و…) برای حذف و یا ضعیف کردن دیگران استفاده کنه نه با ارزشی که ارائه میده. مثلا میرن یه اپ و پلتفرم سفارش غذا میخرن و بعدش به اپهای قوی که وجود دارن میگن: ببین، ما خودمون اپ سفارش غذا داریم و قصد داریم وارد این حوزه بشیم. حالا چیکاری میکنی؟ اپ رو راه بندازیم یا تو میای تمام و یا بخشی از پرداختهای مشتریانت رو روی بستر اپ مالی ما انجام میدی؟
—————
در مورد داشتههای کوچک، سالها قبل که اطرافیانم کمی متفاوت بودن، چقدر کمتر از الان در حال رشد بودم. همین که در خیلی از زمینهها، از نظر خودم پیشرو و بالاتر از اطرافیانم بودم، باعث شد خیلی دیرتر و با مشت روزگار، به خودم بیام و بدونم که نسبت به افراد بالاتر از خودم، اونقدرام حرفی برای گفتن ندارم و مشغول حرف مفت زدن بودم. احتمالا مثل الان 😀
و همیشه هم حواسم هست که اگر کسبوکار قبلی من که الان صاحب جدیدی داره، هر چقدرم بزرگ و معروف بشه، صرفا همون داشتهی کوچک منه که نباید من رو از مسیر جدیدی که قراره شغل و کار آینده من باشه، منحرف کنه.
بهداد.
در مورد قسمت اول صحبتت (اپلیکیشنهای مالی) خواستم بگم که من یه تقسیمبندی ذهنی از استارتآپها دارم که باورش بسیار شدید در ذهنم شکل گرفته و هر چقدر هم که میگذره این باور در ذهنم عمیقتر میشه.
اینکه استارتآپها سه نوع هستن:
دستهی اول اونایی که مدیرانشون میگن: «ما یه ایده یا توانایی خوب داشتیم و فکر میکنیم بشه بر مبنای اون یک کسب و کار ساخت.»
دستهی دوم اونایی که میگن: «دیدیم یه نیاز در بازار وجود داره و ما دوست داریم تأمینش کنیم.»
دستهی سوم کسانی که میگن: «یه بازار ….. میلیارد تومنی در کشور در فلان حوزه وجود داره و ما میخوایم سهم بازار …. رو ازش به دست بیاریم.»
سر این که گروه اول یا دوم کدوم موفقتر میشن میشه فکر کرد و حرف زد. اما من هر وقت با یه نفر از گروه سوم روبرو میشم، خیلی آروم دستم رو میبرم توی جبیم. کیف پولم رو محکم نگه میدارم و حتی سعی میکنم بدون دست دادن خداحافظی کنم برم. چون ممکنه بگه: دیدیم ۵ تا انگشت وجود داره، گفتیم یکیش رو برداریم. 😉
نمیگم همه. چون توی فینتک هم شرکتهای ارزشآفرین هستن؛ اما تعداد زیادی از اپلیکیشنهای مالی، ظاهراً با همین نگاه شکل گرفتهان که «یه بازاری وجود داره و یه پولی جابجا میشه؛ چرا ما سهممون رو از این سفره برنداریم؟»
وای که چقدر عالی بودن و از خوندن هر ۳ مورد کلی لذت بردم.
در مورد کارت ملی باید بگم، خوشبختانه دو سه سالی میشه که کارت ملی هوشمند دارم اما فکر می کنم ظلم بزرگی در حق دیگران کردم . چون یه کارت ملی هوشمند با یه عکس وحشتناک بهم داده بودن و چند ماه بعدش تو اتوبوس کیف پولم به سرقت رفت. مجبور شدم دوباره برای کارت ملی اقدام کنم و هنوز کارت جدید رو تحویل نگرفته بودم که کارت قبلی پیدا شد. یعنی با توجه به هزینه ای که کردم و البته هیچ چیزی مجانی نبوده، دوبار برای من کارت صادر شد که یکیش میتونست الان کارت یکی دیگه باشه و اون تکه کاغذ رو ندن دستش … اما در مورد داستان دوم، همیشه وقتی سوار تاکسی خطی محل میشدیم . بقیه پولمون رو شکلات و آدامس میداد. اصلا سوپری شده بود برا خودش.. یه روز سر کلاس آلمانی بودم . استاد گفت: یه داستان بنویسید که مثلا تو فروشگاه هستین و دارین خرید می کنین. شما و صندوق دار چه دیالوگی خواهید داشت. ما هم یه داستانی نوشتیم که آخرش، صندوق دار پول خرد نداشت و جای اون بهمون شکلات داد. استاد با نگاه عاقل اندر سفیهی از بالای عینک، نگاهی کرد و گفت: تمام این خریدو فروشهای زورکی فقط تو ایران ممکنه.. تو آلمان از این خبرها نیست.. پولهای زیادی رو در خریدهای آنلاین و یا آفلاین از دست دادم ..همینجوری زورکی برای تبلیغ چیزی و یا فروش چیزکی… اما در مورد داشتههای ناچیز.. از وقتی که باغ مادربزرگ به مادرجانمان رسید، تمام تعطیلات و مسافرتهای ما تبدیل شد به کار سخت در باغ و استراحت های ما تمام شد. تا دو روز تعطیلی پیش میاد، پدر جان میگه: خودمون باغ داریم، شمال یعنی از باغ ما قشنگتره؟!… دلم برای یک مسافرت یا استراحت آخر هفته لک زده:)
سعیده. احساس میکنم خیلی لذت بردی که من کارت مچالهشده و رسید پارهشده دارم، سریع اومدی پُز بدی و عقدهگشایی کنی که کارت ملی سالم و نو داری. تازه دو تا 😉
جدای از شوخی، چون انتهای کامنتت در مورد کلاس آلمانی و داستاننوشتن سر کلاس گفتی، خواستم بگم که من سبک داستاننویسی و روایت تو رو خیلی دوست دارم و همیشه هر چی توی وبلاگت مینویسی میخونم.
معمولاً بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم به انتهای نوشتههات میرسم.
وای که چقدر خوشحالم کردین. امیدوارم بتونم از شما خیلی چیزها یاد بگیرم و شاگرد خوبی باشم.
سلام
محمدرضاجان ما اجازه داریم مثل شما تو نوشته هامون موضوعی را به متمم ارجاع بدیم؟
من حتی زمانی که میخوام جایی از متمم تعریف کنم، یاد عبارت پایین سایت میوفتم که «نقل مطالب متمم به هر شیوه و هر عنوان، تخلف محسوب شده».راستش از همون روزهای اول نتونستم این حرف رو درک کنم.آدم حس میکنه خیلی این دیوار بلده.
البته مطمئنم دلایل منطقی و دقیقی براش داری، ولی متاسفانه فعلا من نمیتونم درکش کنم.
مجتبی. چند تا کامنت توی این چند وقت گذاشتی که فرصت نشد جواب بدم. اینجا جواب یه تعدادش رو خیلی کوتاه و مختصر مینویسم.
متمم به «نقل مطالب» حساسه و نه «ارجاع به مطالب» و این دو تا با هم فرق دارن. من الان کنار روزنوشته ارجاع به وبلاگ بچهها دارم، تا حالا کسی نیومده بگه چرا استفادهی غیرمنصفانه از وبلاگ من کردی.
در مورد نقل هم، بهنظرم اصول Fair Use خیلی شفافه. من عمداً زیاد بهش نمیپردازم چون به نظرم به جای کمک به استفاده، فضای سوء استفاده رو بیشتر باز میکنه (به قول معروف، اونهایی که خیلی دنبال یادگرفتن جزئیات قانون هستن، میخوان سوراخهاش رو پیدا کنن).
در کل طی این شش سال متمم و پانزده سال نوشتن، به نتیجه رسیدهام که مرز بین Fair use و Unfair use شفافتر از اونه که کسی اشتباه کنه و در Borderline قرار بگیره.
فکر میکنم نمونهی خوب Fair Use، معرفی کتابهای متمم باشه. هیچکس با دیدن معرفی کتابها نمیگه: «پس من کتاب رو فهمیدم و ازش بینیازم.» در مقابل فروش کتابهایی که ما معرفی میکنیم انقدر بالا میره که ناشرها بارها تماس میگیرن فکر میکنن ما پول گرفتیم رپورتاژ بریم و ما مجبور میشیم اونها رو به FAQ متمم ارجاع بدیم.
اینکه ناشرها علاقهمند هستن ما کتابهاشون رو معرفی کنیم و برای اینکار Apply میکنن، نشون میده از محتوای کتابهاشون استفادهی منصفانه شده.
دربارهی تهیهی کتابهایی که در ایران نیست، یه روشش قاعدتاً استفاده از سایتهاییه که نسخههای غیرقانونی و سرقتشده میذارن که قاعدتاً من اونها رو معرفی نمیکنم و پیدا کردنشون هم البته دشوار نیست.
یه گزینه هم سایتهای زیادی هستن که خرید از آمازون برای ایران انجام میدن و به سادگی میشه با سرچ گوگل پیداشون کرد.
اعتراف میکنم که من هم خیلی قدیم که دستم کمی بستهتر بود، نسخههای دزدی کتاب دانلود کردهام و الان چند سالی هست که دیگه دستم در خرید بازتر شده (هم مالی و هم دسترسی) و دیگه این کار رو نمیکنم (و نسخههای چاپی کتابهایی رو هم که قدیم دانلود کردم، بعداً خریدم که حس بهتری داشته باشم).
بر این اساس و با فرض اینکه بعضی از خوانندگان این متن، احتمالاً چنین کتابهایی رو از روش غیرقانونی دانلود میکنن سه تا پیشنهاد دارم که به نظرم اگر تست کنن، میپذیرن موثر هست:
پیشنهاد اول اینکه اگر از نظر مالی محدودیت دارن، یه نرخی برای دلار تعریف کنن (از همین نرخهای جهانگیری) مثلاً دلاری ۱۰۰۰ تومن یا ۲۰۰۰ تومن. وقتی کتاب دانلود میکنن اون پول رو به یه کار خیر اختصاص بدن.
پیشنهاد دوم برای کسانیه که محدودیت مالی ندارن اما دسترسی براشون سخته: یا به نرخ دلار واقعی به کار خیر اختصاص بدن یا اینکه اگر اهل کار خیر نیستن، نسخهی PDF رو چاپ کنن کتاب تکنسخهای بگیرن که هزینهاش تقریباً اندازهی کتاب اصلی میشه.
مصرف درخت و نابود شدن محیط زیستش به پای من. ما ژستهای زیستمحیطیمون فقط مال کتاب خوندنه اما سخاوتمندانه انرژی مصرف میکنیم و به قول حاکم فیلسوفآباد که منم باهاش (البته نه روش سیاستگذاریش) موافقم مثل ماشین جوجه کشی بچه میاریم.
هر دو روش، هزینهی تهیهی کتاب رو بالا میبره و باعث میشه کتاب رو جدیتر بگیریم و جدیتر بخونیم و در انتخاب کتاب هم جدیتر عمل کنیم و برآیند همهی این تلاشها اینکه کتاب برامون ارزشآفرین میشه و در میانمدت اونقدر منافع اقتصادی ایجاد میکنه که بتونیم یکی دو سه نسخه از کتاب اصلی رو هم بخریم و به این و اون هدیه بدیم.
اگر هر دو کار دشواره؛ یعنی محدودیت مالی در حدیه که واقعاً با دلار جهانگیری یا حتی دلار شعبانعلی (۱۰۰۰ تا ۲۰۰۰ تومن) نمیتونیم پولش رو بدیم یا سختمونه. با خودمون قرار بذاریم اگر از ۵ یا ۱۰ صفحه بیشتر جلو رفتیم در یک کتاب. اسمش رو یه جا بنویسیم به عنوان دِین و تعهد که بعداً که دستمون باز شد یکی از دو پیشنهاد یک و دو رو انجام بدیم. خلاصه اینکه مراقب باشیم فریب کتابهای مجانی رو نخوریم. اینها بعیده بتونن به فهم یا درک یا شعور یا سواد یا موفقیت یا ثروت ما کمک کنن. فقط دانلود میشن. پراکندهخونی میشن. آرشیو میشن و تمام.
جواب حرف تو نبود؛ اما حرف تو بهانهی خوبی بود برای گفتنش.
یه جایی هم اگر اشتباه نکنم، تو یا یکی از بچهها برای تأخیر در کتاب پیچیدگی گفته بودید.
دارم یه کارهایی روش انجام میدم و یه «مقدمهی میان تألیف» هم براش نوشتهام (قبلاً مقدمهی پیش از تألیف داشت). فایل PDF اون دو صفحه مقدمه رو اینجا میذارم نگاه کنی و البته نسخهی جدید رو هم طی هفتههای پیش رو با تغییرات جدی آپلود میکنم:
مقدمهی میان تألیف
بابت راه حل و توصیه ها خیلی ممنونم.
بله، من هم احوال کتاب پیچیدگی را جویا شده بودم. ازینکه خبر جدیدی در موردش دیدم خوشحالم.
چند روز پیش به این فکر میکردم که قبل از اینها، جنس بیشتر کامنتای من اظهار نظری بوده. (هرچند اعتباری نداشته اما حداقل برات مزاحمتی هم نبوده).مدتیه هرچی میگم یا سواله یا خواسته ای مستقیم.کمی خجالت کشیدم.البته فقط کمی:)
محمدرضا چقدر دلم برای نوشته های این مدلی و بدون لحاظ کردن ملاحظاتت که قدیم ترها در روزنوشته ها می نوشتی، تنگ شده بود. این مدت که بحث روزنوشته ها معمولا جدی تر بوده، خیلی وقت ها شروع کردم به خوندن دوباره آرشیو نوشته های قدیمی این جا. امیدوارم این سلسله نوشته های مطالب نوشته نشده این جا ادامه داشته باشه.
سلام محمدرضای عزیزم
ممنونم بابت هر سه مطلب نوشته نشده که در با وجود کوتاه بودن شون، آدم رو عمیقا به فکر فرو می بره.
ماجرای موسسه و مطرح شدن، خیلی شبیه ماجرای خودمه. از موقعی که دفتر اولمونو تعطیل کردیم، بخشی از غرورم رو کنار گذاشتم و بخاطر همکاری با یکی از موسسات نسبتا مطرح در اهواز بعنوان مدرس همکاری کردم و یک سری از مباحث ام بی ای رو تدریس کردم و خوشبختانه استقبال نسبتا خوبی ازش شد.
بعد از مدتی بخاطر معیارهای سخت گیرانه ی خودم از همکاری باهاشون انصراف دادم و یه دفتر مستقل و کوچیک راه اندازی کردم و گرایشم رو بیشتر بردم به سمت مدیریت منابع انسانی و بعد از راهنمایی های خوبی(ازش مطلع هستی) که بهم شد، مسیرم رو باریک تر کردم و خدماتم رو به استخدام و پرورش پرسنل شیفت دادم.
یه مدت برای چند تا شرکت کار انجام دادیم و با دستمزدهای ناچیز و تعهدات دست و پاگیر کار کردیم. اما درامدش به حد حفظ بقامون نبود و الان هم دفترم رو هم بخاطر نداشتن محصولی که توجیه اقتصادی داشته باشه و هم مشکل تاسیساتی ساختمان، دارم تحویل می دم.
{اصل مطلب}: با نتایجی که طی این مدت گرفتم، استقبال خوبی رو برای کمک به مسائل منابع انسانی ندیدم و غالب مواقع می بینم که شرکت ها مشکل اصلی شون رو در بازاریابی، مخصوصا از طریق شبکه های اجتماعی جست و جو می کنن و بارها دوستانم هم من رو به اراِئه ی خدمات دیجیتال مارکتینگ تشویق کردن و فکر می کنن کار به همین سادگی هست و معتقد هستن هر نونی که نزدیک تره(تازه اگر در واقعیت همچین چیزی باشه) رو آدم باید بره به سمتش.
من تا به حال به خیلی از موقعیت های پولساز پشت کردم و ترجیح دادم مسیر مورد علاقه ی خودم که توسعه ی فردی و منابع انسانی هست رو طی کنم اما احساس ناامنی مالیم گاهی ذهنم رو به خودش درگیر می کنه یا ناتوانیم از حل گره های مالی، مانع طی کردن مسیرم میشه.
حالا سوالم اینه که چه راهکاری وجود داره که بشه لااقل تا زمان حرفه ای شدنم در این حوزه، بتونم این کار رو با توجیه اقتصادی(در حدی که بشه باهاش یه زندگی مستقل رو اداره کرد) انجام بدم؟
باسپاس
هرسه داستان رو دوست داشتم.
به شدت علاقه مندی خودم رو به مطالب نوشته نشدتون اعلام می نمایم. اگه بتونید بدون در نظر گرفتن ملاحظات تا حد امکان ایده هایی رو که به نوشته تبدیل نشده رو اینجا یا هرجایی دیگه منتشر کنید بسیار جذاب خواهد بود و البته قابل استفاده برای مصارف مختلف!
در غیر اینصورت بگید چه روزایی چرک نویساتون رو میریزید دور تا در پوشش نان خشکی آنجا حضور داشته باشم!
هم اویی که می گوید بزایید و هم پیرمردی که فولکس واگن ش سایه بان جنازه اش شد، هر دو شناختی توهمی از واقعیت دارند.
یکی اینکه واقعیت را تک بعدی می بینند، تعدادمان بیشتر شود مشکلات حل می شود، ماشین داشته باشم ، رفت و آمدم حل شده است.
شناخت توهمی از واقعیت به دنبال خود فردیت دروغین همراه دارد. فردیت دروغین من را سرمنشا تعیین واقعیت می کند . توهماتِ من را بار به واقعیت می کند و از واقعیت چیزی می سازد که کلا وجود ندارد.
پیرمرد از ماشینش انتظاراتی می شناسد که در واقعیت وجود ندارد و آن یکی از جمعیت، توانایی هایی را میخواهد که یافت می نشود.
واقعیت اما اقتضائات خودش را دارد شناخت واقعیت هم سهل و ممتنع است اگر همراهش باشی همراهیت می کند اگر مقابله کنی سایه ی مرگ است.
سلام.
بعد از مدت های طولانی که مطالب جدی و آکادمیک در روزنوشته ها می خواندیم، این نوشته ی دلی خیلی چسبید.
یاد روزنوشته های اوایل افتادم.
محمدرضا سلام.
بعد از خوندن نوشتهی “خطر داشتههای ناچیز” ذهنم رفت سمت مفهوم “فیل سفید” اما بعد متوجه شدم بین این دو تفاوت وجود داره. فیلهای سفید دارایی هایی هستن که در گذشته برای ما واقعا ارزشمند بودن و در حال حاضر با توجه به منابع زیادی که باید صرفشون کنیم نگه داشتنشون منطقی نیست. اما به دلیل تعلق خاطر و احساسی که نسبت به اونها پیدا کردیم نمیتونیم ازشون دل بکنیم.
اما اینجا با مفهوم متفاوت تری مواجه هستیم که من بهش میگم ” قورباغه سفید” ( با احترام به قورباغه، صرفا به دلیل تشابه اسمی با مفهوم فیل سفید چنین اسمی رو روش گذاشتم). قورباغههای سفید دارایی های هستن که نه در گذشته برای ما ارزش چندانی ایجاد کرده اند و نه در حال و نه در آینده قراره اثربخشی داشته باشن، ولی بازهم به داشتنشون تمایل داریم و علاوه بر اینکه منابع زیادی براشون صرف میکنیم، ما رو از سایر فرصتها و تجربههای زندگی هم محروم میکنن. به عنوان مثال برای فردی که هیچ علاقهای به کار تحقیقاتی و پژوهش و تدریس نداره و تحصیلاتشو تا مقطع دکترا ادامه میده و صرفا با این مدرک توقعاتش افزایش پیدا میکنه و کار کردن در بعضی از جایگاهها رو به دلیل اینکه برای خودش کسر شان میدونه از دست میده، مدرک دکترا بیشتر یک قورباغهی سفیده تا فیل سفید.
به نظر میرسه که علاوه بر فیل سفید باید حواسمون به قورباغههای سفید هم در کار و زندگی باشه.
کسی را می شناسم که تقریبا همیشه مریض است و یک مشکل جسمی یا عصبی داردد. گاهی میگوید پایم ورم کرده عفونت دارد. گاهی میگوید احساس میکنم فشار خونم بالاست. و معمولا یک بیماری برای شروع گفت و گو دارد. هربار به او میگویم فلانی به پزشک مراجعه کردی؟ با نگاهی عاقل اندر سفیه میگوید ” دکتر چی میفهمه؟ الکی فقط پول میگیره… خودم تو کتاب راهنمای داروها نگاه کردم باید سفکسیم بخورم…
چند وقت پیش دیدمش گفت رفتم دکتر عفونت پام خوب شد اما الان حالت تهوع شدید دارم گفتم میخوای ببرمت دکتر ؟ گفت دکتر چی میفهمه؟…
سلام
سومی عالی بود. خیلی
بعضا بهش توهم دانایی/دارایی / توانایی هم میشه لقب داد.
فانکشن داشتن خیلی شاخص مهمیه در ارزیابی ها
محمدرضا. عالی بود. از خوندن هر سه لذت بردم.
لطفاً از این نوع نوشتهها بیشتر بنویس.
با خوندن این مطلب، یاد خودم هم افتادم که توی این مدتی که توی وبلاگ نویسیِ مدل «یک روز جدید»ی خیلی کمکار و تنبل شدم. یا به دلیل همون ملاحظاتی که به خوبی اشاره کردی تعداد این ایدههای چند خطیام که در صف انتظار برای نوشتن و انتشار موندن، خیلی زیاد شده.
نمیدونم تو هم تجربه کردی یا نه. در گاهی مواقع، بعضی از این ایدهها هم وقتی که از زمان خودش میگذره، یا دیگه اون دغدغهی اون زمانت کمرنگتر شده یا دیگه جزئیاتش رو از یاد بردی یا اون احساس خاص یا افکاری که در اون زمان نسبت به اون ایده داشتی و میتونست اون رو به یه نوشتهی پرشورتر و عمیقتر و دقیقتر تبدیل کنه، رنگ باخته.
البته من هم قبلاً گاهی به بهانهی عناوینی مثل “دوست داشتنیها برای من در چند هفتهی گذشته” یا عناوین مشابه دیگری، از اینجور حرفهای چندخطی مینوشتم.
اما الان این نوشتهی تو خیلی ترغیبم کرد که باز به این ایدههای چندخطی بیشتر توجه کنم.
ممنون که برامون نوشتی. (و ممنون که هستی)