پیشنوشت: وقت کم باعث شد که یک بار دیگر هم از نوشتن مطالب کامل با جزئيات و حواشی آنها فاصله بگیرم و مانند دفعهی پیش، چند روایت مختصر را با شما مرور کنم. در ابتدای مطلبی که با عنوان کارت ملی و اسنپ و داشتههای ناچیز نوشتم، ماهیت این نوع نوشتهها را شرح دادهام.
منطق تخم کفتری
چند پیرمرد پشت میز کناری، داخل رستورانی قدیمی نشسته بودند و با صدای بلند حرف میزدند.
خلوت بود، فاصله نزدیک و صداها بلند. به همین علت، من هم ناخواسته شنوندهی گفتگوهایشان بودم.
سرگرم نقد وضعیت ادارهی کشور بودند و ماجرای اختلاسها و همین حرفهایی که نمک و فلفل غذای این روزهای همهی ما شده است.
اما آنچه در این میان جلب توجه میکرد، تحلیلهای یکی از آنها دربارهی صنعت آموزش کشور بود. داشت با جدیت توضیح میداد که:
«جوانها را درگیر دانشگاه کردهاند که فقط چند سال دیرتر به بازار کار بیایند. آن هم با رشتههایی که اصلاً علمی نیست، کاربردی نیست، به درد جامعه نمیخورد، مندرآوردی است.
الان دختر من رفته گفتار درمانی (گفتار درمانی را به لحن مسخره و استهزا گفت).
صد بار بهش گفتم دخترم. عزیزم. جان من. علم و تجربه ثابت کرده که بهترین روش گفتار درمانی، تخم کفتره. زردهی خامش معجزه میکنه. معجزه. این نامردها چهار سال میبرنش میارنش آخرش هم این واقعیتها رو بهشون نمیگن.»
لحظهای که دست دراز کردم کیفم را بردارم، نگاههایمان به هم گره خورد و مرد بلافاصله از فرصت استفاده کرد و انگار که من هم جز گفتگو باشم پرسید: بد میگم آقا؟
من هم گفتم: نه. کاملاً درسته (هر جملهی دیگری بحث را طولانیتر میکرد و من عجله داشتم).
پیرمرد به دوستانش گفت: بیا. همه میفهند. جز دختر من.
وقتی از آنجا بیرون آمدم هر چند لحظه یکبار، لبخندی بر لبانم مینشست و بلافاصله منجمد و ناپدید میشد. لبخند از به یاد آوردن حرفهای پیرمرد و انجماد از اینکه یادم میافتاد بعضی از کسانی که تصمیمها و تحلیلهایشان بر امروز و فردای من تأثیر دارد، به آن مرد با مدل ذهنی غیرعلمی و منطق تخم کفتری نزدیکترند تا دخترش.
تخفیف مذاکره عید قربان
امسال چند مورد تبلیغ دیدم که برای ثبت نام دورهها و کلاسهای بلندمدت مذاکره، به مناسبت عید قربان تخفیفهای جدی داده بودند.
عید قربان جدا از جنبههای مذهبی آن – که قاعدتاً هیچ ارتباطی با مذاکره ندارد – از جنبهی مذاکرهای، در زندگی روزمرهی مردم عادی با کسانی گره خورده که کنار خیابان میایستند و «گوسفند زنده» میفروشند.
بر این اساس، هر چه با خودم فکر کردم نفهمیدم که این دورههای مذاکره مختص خریداران گوسفند است یا گوسفندفروشان است و یا گوسفندها.
دو مورد از شیوههای رایج تبلیغ و قیمتگذاری در کشورمان تا لحظهی مرگ هم برایم عادی نمیشود: یکی پروموشنهای غیرمرتبط و دیگری اصرار آژانسهای تبلیغاتی برای طراحی شعارهای موزون.
اگر همین جماعت میخواستن برای Nike شعار بسازن به جای Just do it که هیچ وزنی نداره میگفتند: نایکیه. پای کیه؟ یا برای آدیداس میسرودند: آدیداس پای ماهاس. راستی کفش تو کجاس؟
کاش یه زمانی این سبک لیلیلیحوضک رو در تبلیغات و شعارسازی کنار بذاریم و سعی کنیم ارتباط مفهومی بهتری بین محصول و برند با شعار تبلیغاتی ایجاد کنیم.
تنوع، اصل و اساس تحول و توسعهی سیستمهاست
طی چند سال اخیر، به خاطر خبرهایی که از خشونت با حیوانات مختلف (غالباً سگها و البته نه محدود به سگها) منتشر میشود، شاهد اعتراضاتی بر علیه رفتارهای خشونتآمیز هستیم.
دربارهی اصل موضوع حرف تازهای ندارم که بزنم. هر چند همیشه گفتهام که در جامعهای که حیوانات امنیت نداشته باشند، حرف زدن از امنیت انسانها دروغ محض است.
اما چیزی که این روزها در ذهنم میگذرد، برخورد روشنفکرمآبانهی بعضی افرادِ ناآشنا با سیستمها و توسعهی سیستمهاست:
- چرا فقط سگها؟ شما حامی حیوانات نیستید. حامی سگ هستید.
- حالا چرا حیوانات؟ الان این همه انسان گرسنه هست
- پارسال که فلانجا فلانی رو کشتند خفه شده بودید، حالا که اینجا اینها رو کشتند زبون باز کردید
- …
این جور افراد، یک نگاه متمرکز به سیستمها دارن که فکر میکنن الان باید «گلّهی مردم» همه با هم سر یه موضوع غصه بخورن و بعد هم گله باید سر موضوع دیگهای خوشحال بشه. حتماً موضوع ناراحتی و خوشحالی رو هم خودشون میخوان تعیین کنن (وگرنه هیچکس نمیدونه مهمترین مشکلی که الان باید بر اون گریست یا مبارکترین اتفاقی که باید براش جشن گرفت چیه).
اگر دوست داریم جامعه رشد کنه، باید تنوع دیدگاهها و دغدغهها رو به رسمیت بشناسیم و بپذیریم که هر گروه کوچک اجتماعی که شکل میگیره و یه موضوعی رو به اسم دغدغه در نظر میگیره، حق داره برای اون دغدغه تلاش کنه و نمیشه ما اونها رو به سمت دغدغههای دیگهای که برای خودمون مهمه سوق بدیم.
ما روزی میتونیم بگیم که در مسیر توسعه یک گام جدی برداشتیم که گروههای کوچیک اجتماعی با دغدغههای نیچ (Niche) شکل بگیرن. همون چیزی که از NGOها انتظار میره. فرض کنید ۱۰۰ مورد NGO دارن دربارهی ۱۰۰ موضوع مختلف کار میکنن. قطعاً هر یک از ما فکر میکنیم یکی از این ۱۰۰ موضوع مهمتر از ۹۹ تای دیگه است.
نمیتونیم همهی NGOها رو ببندیم یا مسخره کنیم و بگیم شما باید برید سراغ اون یه مورد مهمی که من میگم.
یادمه خیلی سال پیش (شاید پانزده سال قبل) توی مونیخ با یک گروه از اعضای کلاب علاقهمندان به ماگهای یک لیتری حرف میزدم. اینها ماهی یه بار دور هم جمع میشدن و روی ماگشون علامت کلابشون خورده بود و همین علاقهمندی به ماگ رو برای خودشون به بهانهای برای دوستی و گردهمایی در مقیاس بسیار بزرگ تبدیل کرده بودن.
سینی از دست پیشخدمتی که داشت یک لیوان رو سر یک میز میبرد افتاد و یک ماگ شکست. من به شوخی به یکی از دوستام که عضو اون کلاب بود گفتم: «لابد الان عزای عمومی اعلام میکنید.»
خیلی جدی جواب داد: «نه. اون ماگ نیملیتری بود. ما فقط روی یک لیتریها تعصب داریم.»
سالها طول کشید که با خوندن کتابهای کسانی مانند Scott Page دربارهی تنوع و دایورسیتی فهمیدم که یکی از علتهای توسعهی جوامع توسعهیافته رو باید در همین تنوعپذیری و تنوعپسندی و تنوعسازی و تنوعپردازی دونست. موهبتی که متأسفانه ما ازش تا حد زیادی محرومیم.
پیشنهاد مطالعه: The Difference: How the Power of Diversity Creates Better Groups, Firms, Schools, and Societies
بوعلی سینا
حیفم اومد چند جمله هم در باب مظلومیت بوعلیسینا روضهخوانی نکنم. کسی که طی دهههای اخیر گرفتار بازی معروفِ «سیمای تو و صدای ما» شده.
اسم ازش هست و تصویرش هست؛ اما بخشهای زیادی از دیدگاهها و حرفهاش یا مطرح نمیشه یا به جوامع تخصصی محدود میشه.
خیلی جالبه که ما بارها شنیدهایم که ابن سینا تکفیر میشده و بارها مجبور شده از خودش در این زمینه دفاع کنه؛ اما در مقایسه با حجم تکرار این قصه، کمتر میپرسیم که: حالا چی گفته بود که تکفیر شده بود؟
اگر چه دغدغههای فلسفه در قرن بیست و یکم تا حد زیادی با دغدغههای فلسفی ده قرن پیش تفاوت داره، اما بررسی آراء فلسفی ابن سینا – به عنوان یک سند تاریخی – واقعاً میتونه آموزنده باشه و پیشرو بودن اون رو به نسبت معاصرانش بیشتر و بهتر نشون بده.
وقتی میبینیم کسانی مثل غزالی، ابن سینا رو تکفیر میکنن نمیشه کل ماجرا رو در دعوای ظاهریون و باطنیون یا مثلاً تعارض الهیات و فلسفه خلاصه کرد. مهمه که وقت بیشتری برای بررسی این اختلافنظرها گذاشته بشه.
ابن سینا، رازی و بسیاری از بزرگان ما، صرفاً از یک زاویه برای ما بزرگ و مطرح شدهان؛ در حالی که روایتی منصفانهتر و همهجانبه از آراء و دیدگاههاشون میتونه احترامی مضاعف به داشتههای فکریِ تاریخیِ این منطقهی جغرافیایی ایجاد کنه.
سلام محمد رضا عزیز
وقتی این نوشته را که میخوندم حسابی از خط به خطش لذت بردم؛ و وقتی به قسمت تنوع و diversity رسیدم شوق خواندنم به اوج رسید چون مدتی هست که این فراز فرودهای کمپین های شبکه های اجتماعی و در نهایت بی نتیجه بودنشون قسمتی از دغدغه فکری من شده بود.
ولی وقتی به قسمت روضه ای در مورد ابوعلی سینا رسیدم در کل نوشته دنبال یک مرجع میگشتم، حیفم اومد ازت نپرسم که چه مرجعی مناسبی وجود دارد که بیشتر بشود این تفاوت دیدگاه ها را در مورد فیلسوف های آن دوران مقایسه کرد؟ در نهایت به یک روایت منصافانه رسید؟
با تشکر فراوان
پانیذ جان.
اگر مرجع مناسب و درست و حسابی وجود داشت که روضهی من از اساس، غیرضروری به حساب میومد.
حرف کلی من اینه که به خاطر اینکه آراء ابنسینا، مطلوبِ بخشی از معتقدین معاصرش نبوده و الان هم، به «طریقِ اولی» حرفهاش مطلوب نیست، به نظر میرسه که ترجیحی وجود داره بر اینکه از از ابن سینا تصویرِ «پزشکی که گهگاه به فلسفیدن مشغول بود» ترسیم بشه تا «متفکری که پزشک هم بود».
به هر حال، دو پایهی اصلی کار ابن سینا کتابهای قانون و شفا است و شفا، به طور کلی به فلسفه و علوم طبیعی و الهیات و روششناسی و موضوعاتی فراتر از پزشکی پرداخته و اینکه بودجههای عمومی، همیشه صرف پررنگ کردن تصویرِ «پزشک» از بوعلیسینا میشه برای خود من جالبه.
البته منظور من، فضاهای تخصصی مثل رشتهی فلسفه و الهیات و حوزههای علمیه نیست. اونجا بحث بیشتری در این باره میشه. اما در فضای عام، یک کاریکاتور از ابنسینا ترسیم شده (بخشهایی از چهره بسیار بزرگ و بخشهای دیگه کوچکتر).
یک نکتهی دیگه هم اینه که وقتی به متکلمانی مثل غزالی میرسیم از اصطلاح آراء غزالی استفاده میشه، اما وقتی آراء ابن سینا رو مطرح میکنند، معمولاً از تعبیرِ شبهههای ابن سینا استفاده میکنن که تلویحاً اشاره داره که یه جاهایی یه ایرادهایی گرفته و ایرادها هم پاسخ کامل داره (مثلاً شبههی آکل و مأکول).
واقعیت اینه که من به دو علت، خیلی تمایلی به نوشتن در این باره ندارم.
یکی اینکه به نظرم دغدغههای فکری، کلامی و فلسفی آن دوران از گفتههای غزالی و ابنسینا و ابنرشد و سهروردی تا نظریههای مطرح شده در لابهلای سرودههای مولوی، اساساً دغدغهی امروز ما نیستند و اون چیزی که فلاسفهی اون دوران برای فهمش تلاش میکردند و متکلمان آن دوران، مدعی بودند پاسخ آنها را همه از پیش میدانند، امروز پاسخهای شفاف و مشخص علمی پیدا کرده و بسیاری از فیلسوفان کهن، دیگر نقش «تاریخی» دارند تا «جایگاهی به عنوان راهنمای فکری».
علت دوم هم اینکه سواد من در این حوزه، به پراکندهخوانی محدوده و به شکل ساختاریافته مطالعه نکردهام. بنابراین منطقی نیست که چیزی فراتر از یک کامنت در زیر یک نوشته رو به این موضوع اختصاص بدم.
اما سه نکته به ذهنم میرسه که به ترتیب مطرح میکنم.
اول اینکه دیدگاههای دکتر دینانی دربارهی ابن سینا میتونه نقطهی شروع خوبی برای ورود به جهان فکری ابنسینا باشه (مثلا اینجا)
دوم اینکه مقدمهی دکتر حلبی بر کتاب تهافتالفلاسفهی غزالی، خواندنیه و میتونه کمککننده باشه. غزالی در این کتاب، سعی کرد پارادوکسهای فیلسوفان و بهطور خاص کسانی مثل ابن سینا رو مطرح کنه. اما امروز میشه گفت مهمترین سندِ درکِ ضعیف و فهم ناقص غزالی دقیقاً همین کتابه که خودش بر علیه خودش منتشر کرده.
حرص خوردن غزالی در هنگام نوشتن این کتاب خیلی مشخص و محسوسه و البته به همین علت، همیشه میشه برای نابود کردنش، پیشنهاد خوندن کتاب خودش رو به مردم بدی.
فقط برای اینکه سبک نگارش رو ببینی، چند جمله رو از ترجمهی تهافتالفلاسفه نقل میکنم: «و چون این رگِ کودنی را در این گمراهان در جنبش دیدم، به تحریر این کتاب تصمیم کردم که هم بر فیلسوفان پیشین رد باشد و هم تناقض سخنان و تضاد آراء آنها را در مورد آنچه در الهیات گفتهاند آشکار سازد، و نیز از غائله و خللهای مذهب آنان که به راستی مضحکهی خردمندان و مایهی عبرت هوشمندان است، پرده برگیرد.»
سومین نکته هم اینکه برای فهم اون دوره از فلسفه، به گمان من خیلی مهمه که با فیلسوفان کلاسیک یونان و بهطور خاص، افلاطون و ارسطو آشنا باشیم. «فلسفهی حاکم» در اندیشهی اسلامی، غالباً الهامگرفته از افلاطونه و «فلسفهی محکوم» بیشتر وامدار ارسطو (در ادبیات سنتیتر، به فلسفهی ارسطویی میگن فلسفهی مشایی).
ارسطو در مقایسه با افلاطون، تلاش میکرده نگاه علمی و روشمند و نقادانهای داشته باشه و «علم» (به همون مفهوم ناقص آن دوران) براش اصالت داشته. تجربهگرا بوده و براش مهم بوده که اندیشه از زیر تیغ تجربه هم باید موفق در بیاد. افلاطون کلاً اصالت چندانی برای حس قائل نبوده و غار افلاطون نمونهای از خط بطلانی است که این فیسلوف برای همیشه بر درک و حس بشر کشیده (امیدوارم دوستان آشنا با فلسفه من رو به خاطر این سادهسازی افراطی ببخشند و حرص نخورند).
از ابتدا هم میشد حدس زد که به افلاطون و افلاطونیان در بلاد اسلامی خوشامد بهتری گفته بشه و ارسطو و ارسطوپسندان دائماً با چالش تکفیرو الحاد دست و پنجه نرم کنند.
خلاصهی نکتهی سوم اینکه اگر فلسفهی یونان رو بشناسیم، جریان شناسی اندیشههای رایج در تمدن اسلامی، احتمالاً برامون سادهتر میشه.
از جدی ترین نقدها و بررسی های مطرح شده در مورد تاریخ اندیشه در ایران آثار آرامش دوستدار است. ایشان در آثارش به ویژه با به میان آوردن واژههای «دینخویی» و «امتناع تفکر» خوانشی انتقادی از تاریخ فرهنگ ایران روایت می کنند. کتابهای آرامش دوستدار در ایران اجازه انتشار ندارد. سه کتابِ “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، “درخششهای تیره” و “ملاحظات فلسفی در علم و دین و تفکر” با تز کانونی نااندیشا ماندن تمدن ایران نوشته شده است. در کتاب درخشش های تیره به ویژه به نقد روشنفکری معاصر ایران نیز می پردازد.
نوشته های آرامش دوستدار بسیار تیز و کانونی است از این رو طبیعی ست که جامعه با احتیاط با آن برخورد میکند و این خود نشانی از واقعیت نقد مطرح شده از سوی دوستدار دارد.
همچنان که خود خوانندگانش را این گونه خطاب می کند:
“این کتاب برای ذهن جوان نوشته شده. جوانی ذهن الزاما به سن نیست. به آن است که ذهن بتواند حتا سد درجه انعطاف پذیر باشد. بتواند آنچه را که شنیده و دیده و خوانده و خودش را از آن انباشته بروبد. از نو بشنود، ببیند، بخواند و بیاموزد و آن قابلیت هم اکنون یادشده را همچنان در خود بپروراند. بتواند یک کتاب از چند صفحه بیاموزد. در عین حال بتواند یادبگیرد که از ده ها کتاب الزاماً نمی توان حتا چند سطر آموخت، و این هم، بستگی به نوع کتاب دارد و هم تجربه ای که ذهن جوان رفته رفته می آموزد. اما این را نیز باید دانست که ذهن جوان را جوان نگه داشتن کار چندان آسانی نیست.” (صفحه ۶۰ امتناع تفکر در فرهنگ دینی)
از آثار آرامش دوستدار میتوان به ملاحظات فلسفی در دین و علم، نشر آگه، تهران، ۱۳۵۹/ امتناع تفکر در فرهنگ دینی، انتشارات خاوران، پاریس،۱۳۷۰/ درخششهای تیره، انتشارات خاوران، پاریس، ۲۰۰۴/ خویشاوندی پنهان، انتشارات فروغ و نشر دنا، کلن، ۱۳۸۷/ زبان و شبه زبان، فرهنگ و شبه فرهنگ، انتشارات فروغ، ۱۳۹۷ اشاره کرد.
چند روز پیش به یک فست فود بزرگ حوالی میدان ولیعصر رفته بودم، در حین غذا خوردن، مدام صدای بلند آزار دهنده ای شماره مشتری ها را اعلام می کرد، از طرف دیگر خدمتکارها مشغول جارو و تی کشیدن زمین بودند.
برایم سوال شد که چرا بعضی از کسب و کارها بدیهی ترین مسائل مربوط به مشتری مداری را رعایت نمی کنند و همچنان سر پا هستند و بلکه رونق بسیاری دارند.
جوابی که به ذهن من می رسد این است که این کسب و کارها برخی از تصمیمات کلان را به درستی اتخاذ کرده اند و حالا رعایت کردن جزئیات، تاثیر چندانی بر درآمدشان ندارد.
این فست فود، محل بسیار مناسبی را برای کسب و کارش انتخاب کرده است و آنقدر تعداد مشتریانش زیاد شده که مشکل اصلیش کمبود ظرفیت است و فراهم کردن تجربه خوب برای مشتری در درجات بعدی اهمیت قرار دارد.
یادم میاد همکارم فوق لیسانس فلسفه غرب داشت و اومده بود منشی شرکت ما شده بود. رییس بهش میگفت همون حوزه رفتی منتهی به صورت مدرن. اینم شد رشته؟ به نظرم هیچ کس با فلسفه غرب به هیچ جا نرسیده… همکارم ناراحت میشد اما سعی میکرد چیزی نگه. گاهی وقتها میگفت: هر چی بگم که متوجه نمیشه، برا چی خودمو خسته کنم؟ تازه با فوق لیسانس شدم منشی یه ادم بیسواد. لابد راست میگه دیگه؟!همیشه دلم میخواست رییس یه خورده بیشتر با فلسفه آشنا بشه ولی متاسفانه هیچوقت نه جرات کردیم باهاش بحث کنیم و نه مطمئن بودیم که بحثهای ما به نتیجه برسه؟
من زمانی فهمیدم که در رابطه با آدمها تا جایی خیلی خوب پیش میرم خیلی حالم خوبه اما از یه جایی کم کم حالم بد میشه وقتی با اون آدم بیشتر آشنا میشم و به تفاوت هایی که با من داره پی می برم، حس میکنم اون تفاوتها آزاردهنده ان، چون مثل من نیستند. این شیوه را تا مدتها با خودم داشتم و رنج و اندوه اون در وجودم پنهان می شد و اون رو با خودم حمل می کردم و سعی می کردم به روی خودم نیارم و هر بار آدمها حالم رو بد می کردن و الی آخر و سعی می کردم تا اونجا که امکان داره با آدمهایی بگردم که مثل خودم هستن غافل از اینکه داشتم خودم رو از یه منبع ارزشمند برای یادگیری محروم میکردم .
تا اینکه یک بار مجبور شدم به اعماق این درد برم و ببینم ماجرا چیست؟ مجبور شدم لایه لایه آلودگی رو از وجودم بردارم تا به این رسیدم که یک باور در من نهادینه شده که میگه من خوبم، سبک زندگی من درسته، همه باید مثل من فکر کنن، مثل من باشن اگه دیگران مثل من نیستن اونها بدن و چطور میتونن اینجوری فکر کنن. حتی به اون باورهام رنگ و لعاب اخلاقی و ارزشی هم داده بودم. ( سخت بودم که قبول کنم کی گفته این ارزشه؟)
خلاصه اینکه کمی به خودم که اومدم فهمیدم طرف مقابل من در یک خانواده دیگه توی یه شهر دیگه با یه پدر و مادر دیگه بزرگ شده و حتی اینقدر هم اختلاف سنی با من داره چرا فکر می کنم اون باید مثل من باشه و مثل من فکر کنه؟ تا الان که در حال نوشتن این کامنتم در حال زدودن این آلودگی که روی ذهنم نشسته، هستم و این آلودگی انگار خیلی عمیقه ولی شیرینی زدودن اون توی رهایی هست که هر لحظه به جانم میشینه، نمی دونم احتمالا این برای خیلی از ما ایرانی ها باشه چون در گروههای مختلف، رفت و آمدهای خانوادگی، تحلیلها و اظهارنظرها، ردپای این آلودگی رو خیلی خوب می بینم و نمیدونم چرا شدت این در ما زیاده و البته عاملهای زیادی رو میتونم برای اون بگم که شاید رابطه علی و معلولی نداشته باشه مثلا یکی اش چون کتاب نمی خونیم.
به همین خاطر تا از محرومیت از موهبت تنوعپذیری و تنوعپسندی و تنوعسازی و تنوعپردازی گفتی یاد این ماجرای خودم افتادم که ایشالله نصیب کسی نشه:)
مادرم وقتی میبینه کسی فرزند بیمار داره و وضعش خوبه میگه خداوند هیچ بنده اش رو شش دانگ نمی کنه این همه ثروت داره و حالا بچه اش این طوریه. منم بهش جواب میدم که آدم های فقیری که بچه اشون این طوریه چی. وقتی منطق تخم کفتری رو خوندم یاد مثال هایی افتادم. خیلی وقته دیگه حرفی برای گفتن نداشتم ولی منطق تخم کفتری، نطقمو برای لحظه ای باز کرد.
محمدرضا جان سلام.
خوندن این نوشته باعث شد یاد یکی از جملات پیام اختصاصی متمم بیافتم.
“اگر بخواهی با یک احمق منطقی سخن بگویی، او تو را احمق فرض خواهد کرد و البته این بار اشتباه نخواهد کرد.”
گویندهاش هم ناشناس بود.
همیشه وقتی توی موقعیتهای این چنینی که تو مطرح کردی گیر میافتم، این جمله رو به خودم یادآوری میکنم و از کنار موضوع رد میشم.
ارادتمند
سعید فعله گری
محمدرضا سلام.
امیدوارم حالت خوب باشه.
روایت اولی رو که مطرح کردی منو یاد روایت های مترویی احسان محمدی در کتابش (شیوه دلبری و مترو آشوبی) انداخت. خواستم اینجا بهت معرفی ش کنم. به نظرم نثر زیبایی داره و در بعضی جاها، طنزگونه است و یکسری نکات اجتماعی رو در کنار روایت های کوتاهش به خواننده یادآور می شه. البته نمی دونم خوندیش یا نه؟
قربانت.
به نظرم میشه نوعی «بدفهمی متدولوژیک» از داستان محتوای تبلیغاتی ما بیرون کشید. من اسمشو گذاشتم «محتوای آدامسی»
دیدی وقتی آدامس میجوی، فقط ادای خوردن رو درمیاری و تهش گرسنگیت رفع نمیشه؟ محتواهای تبلیغاتی هم که فقط سعی دارن ظاهر برند و نه کارکرد عمیق و درست و دقیق (ارزش آفرینیاش به کنار) نشون بدن، دقیقا یه آدامس گنده خوش آب و رنگ تحویل مخاطب میدن. مخاطب بدبخت هم میجوه و میجوه و میجوه و نهایتش چیزی که عایدش میشه «درد فک» و «گرسنگی» و در نهایت دلزدگی از محتواست.
به نظرم جایی رو حداقل خودم اشتباهی رفتم که فکر میکردم «محتوا» همه چیزه. الان حالیم شده که «توزیع» محتوا یه مسئله خیلی مهمتر از تولید/خلق محتواست و توزیع درسته که «ارزشمندی» محتوا رو پشت سر خودش داره.
البته دارم مکتوبش میکنم. همون داستان اقتصاد تأثیر رو میگم. خیلی هم عقب افتاده. دوباره اینجا مینویسم که تعهد واسه خودم ایجاد بشه که حتما دیگه تا آخر آبان ماه استخون بندی شو تکمیل کنم و برات بفرستم.
با مهر
یاور
بقیه رو نمی دونم اما از این سبک کوتاه نویسی شما خیلی خوشم میاد
چون حدود ۶ سال هست در سایه شما داریم تعلیم (و حتی تربیت) می بینم، حس می کنم می فهمم چی میگید (اگر هم نمی فهمم شما به روم نیارید). البته این کوتاه نویسی برای کسانی مطلبوب هست که مدل ذهنی شما را می دونن (من فکر می کنم می دونم)
ماجرای تخم کفتر من رو یاد یه سری حرف های بابام می ندازه
مثلا اگر رستورانی فروش خیلی خوبی داره، بابام میگه: کافیه خدا برای یکی بخواد.
من همیشه تو ذهنم میگم بابا قشنگ مدیریت، بازاریابی و فروش و برندینگ رو زیر سوال بردی (تو دلم میگم چون جرات ندارم به خودش بگم، درثانی اون ۶۵ سال با این ذهنیت زندگی کرده. به نظرت بعدش برمی گرده بگه: اِاِ جدی میگی حمید؟ خب بیا برام از اینایی که گفتی توضیح بده)
یا مامان بزرگم اعتقاد داشت همه چیز به بلندی پیشونی برمیگرده
هرکی پیشنویش بلند تره بختو اقبالش بیشتره. یه چیزی هم می گفت: پیشونی، کجا منو میشونی (یعنی سرنوشت تقدیر و جایگاهت، به بلندی پیشونیت برمی گرده)
محمد رضا “نایکیه، پای کیه؟” خیلی خوب بود 🙂
از دیروز هی دارم به مصداق هاش که از در و دیوار(و حتی عرصه ی سیاست کشور) ریخته فکر می کنم (و گاهی از همون لبخندی که تو به داستان پیرمرد و دخترش زدی می زنم-لبخند اول و انجماد آخر)
*
در مورد “پذیرش تنوع دیدگاه ها و دغدغه ها” ، در کنار اینکه گفتنش و ادعا کردنش خیلی راحته(حداقل برای من) و تبدیل به باور و سپس، رفتار شدنش خیلی سخت، منم فکر می کنم یکی از چیزهایی که باعث emerge شدن “توسعه ” میشه محقق شدنِ همین باوره. شاید منظور عجم اغلو و رابینسون(و البته پیشینیانی که در این مورد صاحب نظر بودن) هم از نهادهای کثرت گرا و کثرت گرایی در نهادهای سیاسی و اقتصادی همین باشه.
*
البته این حرف هایی که تکرار کردم صرفاً بهانه ای بودن برای احوالپرسی و اینکه خیلی وقت بود در روزنوشته ها “دالی” نکرده بودم:)
سامان جان. من هم در حد دالی یه حرفی رو که کمی تاریخ مصرفش گذشته اعلام کنم.
اینکه خیلی خوشحال شدم دیدم اولین کتاب حجیم انگلیسی رو تموم کردی و امیدوارم روند مطالعهی کتابها و متنهای انگلیسی متوقف نشه و ادامه بدی.
و اینکه آرزو کنم هر چند وقت یه بار یکی از بچهها توی وبلاگش اعلام کنه که یک کتاب انگلیسی رو صفر تا صد و به قول معروف cover to cover تموم کرده. اولیش قطعاً سخته ولی بعدش آدم به یه موجود دیگه تبدیل میشه که به هیچ وجه، قابل بازگشت به قبل از اون دوران نیست.
دربارهی این شعارهای موزون باید بگم که واقعاً آزاردهنده شده. بانکها در این زمینه پیشتاز هستند و البته استارتآپها هم اصلاً عقب نموندهان.
مثلاً الان که Super-appها مد شدن، بعید نیست چند وقت دیگه اپلیکیشنی باشه که همزمان خدمات مراقبت از حیوانات و همینطور درمانهای انسانی رو ارائه بده.
چرا باید از حالا مطمئن باشیم که شعار چنین اپلیکیشنی «از رگ تا سگ» یا «از الاغ تا چُلاق» انتخاب میشه؟ توی سیاست هم منم مثل تو چند مثال توی ذهنم بود. اما ترجیح دادم از کنارش عبور کنم. 😉
پیرمردی ، با صدای بلند ، پشت میزی…..راستش فکر میکنم لااقل اینکه این میز ، میز یک رستوران قدیمی هست خبر خوبیه…این ترکیب با هر میز دیگه ای ، خیلی غم انگیزتر به نظر میرسه!
سلام خدمت شما و دوستان متممی
من شاید اگر جای شما بودم به اون پیرمرد میگفتم نه حرفتون صحیح نیست و البته من عجله دارم و باید برم و با شما بحث نمیکنم البته بعضی وقتها هم اینقدر کلافه و بی حوصله بودم و یا عجله داشتم که ترجیح دادم حرف طرف مقابل رو تایید بکنم مثل کاری که شما کردید. راستش همیشه توی این موقعیت ها دوگانه برخورد کردم نمیدونم واقعا باید بهشون گفت که اشتباه میکنی یا باهاشون بحث نکرد و …
تازگیها به یک تعادل و به یک تکنیک برای بحث کردن رسیده ام اینکه اگر واقعا حدس بزنم شخص رو فقط یک بار در زندگی میبینم باهاش بحث نمیکنم و ترجیح میدم هر چی گفت بگم حق با شماست. ولی اگر با همسایه ها و فامیل و مغازه دار و همکار و افرادی که بیش از یک بار میبینم برخورد کردم با حوصله و دقت بحث میکنم و سعی میکنم با تلاش و زحمت بحث را اندکی پیش ببرم و جلوی حرف نامربوط بایستم.
من فکر میکنم این یک تصمیم سخت و البته مهمه اینکه ما از لحاظ اخلاقی در اون شرایط میتوانیم الکی حرف مقابل را تایید کنیم یا وظیفه ی انسانی ما حکم میکند که تا جایی که امکان دارد مسله ر اساده کنیم و برای شخص مقابل توضیح دهیم تا او هم بفهمد وآیا اساسا ما که چیزی میفهمیم در مقابل سوال دیگران موظف به پاسخ دادن هستیم یا خیر آیا رسالت اخلاقی برای فهماندن به دیگران داریم یا خیر؟
فواد. اون پیرمرد یه عمر یه چیزی رو نفهمیده. مشکلش هم فهم موردی نیست، فهم متدولوژیکه. هم در درک خودش و هم در استعلام از دیگران.
بنابراین اینکه من فکر کنم میتونم در دو دقیقه یا دو ساعت یا دو روز چیزی رو بهش بفهمونم خیلی نادرسته.
اون در بدترین حالت یه بیسواده. ولی من با چنان حرفی در خوشبینانهترین حالت یه احمق محسوب میشم. چون تصمیمم نشون میده درکی از تواناییهای خودم و محدودیتهای درک طرف مقابلم ندارم.
کسی هم که در چنان جایی به هر شکل بخواد وارد چنین بحثی بشه به نظرم «رسالت اخلاقی» ازش ساقطه چون «شرط عقل» رو نداره و دلیل نداره نگران هدایت کردن دیگران باشه.
راستش رو بخوای الانم باید برات صد هزار کلمه دربارهی فلسفهی اخلاق بنویسم که دیگه پای «اخلاق» و «وظایف انسانی» رو به این مسائل نامربوط باز نکنی (راستی به مفهومپردازی پیچیدهی این دو تا، خصوصاً دومی فکر کردی؟).
اما ترجیح میدم بگم: «درست میگی. چطور نکاتی که گفتی بعد از این همه سال تلاش و تحقیق و مطالعه به ذهن خودم نرسیده بود؟ حتماً روش فکر میکنم.» 😉
من هم ترجیح میدم بحث رو ادامه ندم و بگم حق باشماست.
خیلی دلپذیره وقتی سر میز با کسی صحبت کنی ولی وقتی میز شکسته بشه و مجبور بشی چهار زانو توی گل ولای فرو بری و همزمان صحبت کنی دیگه نمی ارزه.
سلام
با اجازه تون من چون بیشتر اوقات دغدغه ذهنی مذاکره رو دارم دلم میخواد با عینک مذاکره به این موضوع نگاه کنم و بنویسم :
۱- در قصه پیرمرد و رستوران قدیمی ، با پرسش پیرمرد ، عملا مذاکره بین محمدرضاخان و ایشون ایجاد شد.یکی از الگوهای رفتاری در مذاکره و مدیریت تعارض هم الگوی Avoiding هست.
۲- مذاکره هم که نبرد حق علیه باطل نیست .یکی از قوانین انتخاب آگاهانه الگوی اجتناب اینه که نتیجه بحث از کف اهمیت شما پائین تر باشه.
۳- احتمالا پاسخ به پیرمرد برای محمدرضاخان sunk cost ایجاد میکرد.چه بسا اتلاف زمان یکی از سنگین ترین هزینه های غیرقابل بازگشت میتونه باشه
۴- فواد جان اگر مکالمه شما با محمدرضاخان رو یک نوع مذاکره درفضای مجازی ببینیم، به چند تا نکته میشه اشاره کرد
الف- به احتمال زیاد اگر بستر مذاکره عوض میشد یه جور دیگه ایی جواب میگرفتی. مثلا فکر کن اگر امکان داشت شفاهی نظرت رو میگفتی، یا observer نداشتی ( که در اینجا ما هستیم) احتمالا همین پاسخ رو به شکل یا لحن دیگه ای میگرفتی
ب- محمدرضاخان خیلی کم پیش میاد پست اصلی در روز نوشته رو برگرده و ادیت یا اضافه کنه(مگراینکه خودش اولش بگه که بعدا تکمیلتر میکنه) ، ولی بلعکس در پاسخ بعضی کامنت ها اینکارو انجام میده که حداقل ۲ علت رو براش میتونم حدس بزنم
– یک اینکه ایشون دلش میخواد پاسخی که میده برای همه مخاطب ها کاربردی باشه، پس بعضی مواقع ادیت میکنه
– دومی (باچاشنی طنز) شاید همون بحث ایرادی هست که به مذاکرات فضای مجازی برمیگرده و اون “ثبت تاریخچه پیام هاست” . از دست یکی ناراحت میشه، میخونه، بعد یه چیزی مینویسه. دوباره که میاد میخونه بیشتر از دست ما حرص میخوره چهارتا چیز دیگه اضافه میکنه 🙂
۵ – راستش سهم اصلی از این چیزای که گفتم این بود که یه جورایی از تلخی پاسخت و ناراحتیت کم کنم و بگم صندلی و میز شکسته و گل و لایی که گفتی همش اتفاقا جلوی معلمی مثل محمدرضاخان میارزه…
سهم کمش هم شاید این بود که به معلمم بگم هنوز دارم درسم رو میخونم…
سلام . حق باشماست . مایند ست اون آقا که عوض نمیشه . ولی یک کلمه تایید نکردنش و حداقل جواب خنثی دادن و فقط گفتن اینکه ( مثلا: چه عرض کنم ) و.. احتمالا به دختر اون آقای پیر کمک می کنه که دیگه این توسری را از پدرش نخوره که همه می فهمن الا تو.
و یک اشارتی می گیره که همه هم مثل اون فکر نمی کنن.
من خودمم در کمال شرمندگی اعتراف می کنم یکی از راههایی که رفتم دنبال یادگرفتن و نظر و دیدگاهم بعضا بکلی و بعضی وقت ها نسبی عوض شد اونجایی بود که فکر می کردم موضوع اظهر من الشمسه و لی تایید نشدم. ( بخصوص اگر تکرار می شد) و خوب یاد می گرفتم که راجع به اون موضوع دوباره فکر کنم. بهر حال ارزشش را داشت که از تاییدش اجتناب کنی. ببخشید برای شما حکم صادر نمی کنم ولی دارم خودم را جای شما تصور می کنم.
من حدود دو ماهی میشه که افتخار دارم خادم حرم مطهر رضوی باشم.
روحانیِ بسیار وارسته و خوش اخلاقی هم داریم در اداره مون(شیفت مون)
هیچگاه جوابِ سوالِ منظوردار یا تکه پروندنِ کسی رو بلافاصله و همون لحظه نمیده که تنشی ایجاد بشه یا مشکلی پیش بیاد
بعدها که حالِ مخاطب و جو حاکم مناسبه و می دونه که کلامش کاملا به مخاطب می چسبه و منعقد میشه، به منطقی ترین و زیباترین شکل جوابِ مساله رو میده
با همین ملایمت رفتاری و لطافتش در کلام، کسانی رو تونسته پای صحبت هاش بنشونه که اصلا حاضر نبودن حتی یک لحظه به حرف های مذهبی گوش بدن چه برسه به یک روحانی
…
در موضوع فوق هم شما حرفه ای ترین رفتار رو نشون دادین
چیزی که این روزا خیلی زیاد می بینم و به ابوعلی سینا نسبت داده می شه اینه که، بر اساس رنگ پوست، خلق و خوی و … میگن بلغمی، سودایی و …فلان جوشونده رو بخور، فلان غذا رو نخور و …و ادعا می کنن که همه بیماری ها رو هم درمان می کنند! کل پیشرفت علم پزشکی تو تمام این سالها رو می برن زیر سوال و تمام پزشکا رو بیسواد و علم پزشکی رو مزخرفاتی بیش نمی دونند.
آخرین چیزی هم که شنیدم این بود که فلک کردن خیلی چیزی خوبی بوده، چون سودایی که تو کف پا جمع می شده رو تخلیه می کرده.