کسانی که همسنوسال من یا بزرگتر هستند، فضای سالهای هفتادوشش تا هشتادوچهار را بهخاطر میآورند. من در چهار سال اول این دوره، دانشجو بودم و در چهار سال دوم – که فاصلهی میان پایان کارشناسی و ورود به کارشناسی ارشد بود – کار میکردم.
هیجان عجیبی نسل دانشجو را گرفته بود. بهنظر میرسید که قرار است بهبودی در شرایط و اوضاع حاصل شود. «اصلاحات» تازه و جوان بود و آنهایی که روزگاری به سفارت آمریکا حملهور شده بودند، اکنون پشیمان، آمده بودند تا گریبان «شتر حکومت» را در دست بگیرند و آن را به «راه» بیاورند. اما ماجرا «چنان که رفته و میدانی» به شکل دیگری رقم خورد. خاتمی در روزهای آخرش به خاطر اینکه کُندتر از انتظار جامعه حرکت کرده بود، از همه – خصوصاً دانشجویان – ناسزا میشنید و رفسنجانی – که انتظار داشت در بازیای شبیه آنچه میان پوتین و مدودوف دیدیم – به قدرت بازگردد، در پی هشت سال فشاری که اصلاحطلبان به او آوردند و نقدهایی که به دولتش وارد بود و وارد کردند و پخش شدن آرا میان چند کاندیدا، عملاً بازی را به احمدینژاد باخت.
آن سالها سال روزنامهها و هفتهنامهها و ماهنامههای سیاسی بود. هر نشریهای بارها و بارها خوانده میشد و از دستی به دست دیگر میچرخید. بسیاری از دانشجوها در کلاس درس، روزنامه به دست داشتند و لابهلای حرف اساتید، روزنامهها و هفتهنامهها و ماهنامهها را ورق میزدند.
خوب یادم هست که بسیار پیش میآمد، مهمانهای اروپایی که برای کارهای تجاری و فنی به ایران میآمدند، از من میخواستند که تیترها و محتوای مقالههای کلیدی روزنامهها را برایشان تعریف کنم. من هم با انگلیسی دستوپا شکسته، هر چه را به زبان الکنم میآمد برایشان میگفتم و آنها هم به دقت گوش میدادند.
آن موقع، به اصطلاح اهل رسانه، «مرجعیت رسانه» هنوز در داخل کشور بود و همانطور که ما ایرانیها امروز اخبار آمریکا را از رسانههای آن کشور دنبال میکنیم و حتی رئیسجمهور منتخبشان هم نخست توسط رسانهها اعلام میشود، غربیها هم اخبار را از رسانههای داخلی ما دنبال میکردند. نه مانند امروز که اخبار کلیدی کشور هم نخست در رسانههای غربی منتشر میشود و بعد ما از لحن تکذیبیهها، درستی یا نادرستی خبرها را حدس میزنیم.
آن دوران، خوب یا بد، تلخ یا شیرین، امیدبخش یا ناامیدکننده، هر چه بود، دولت مستعجلی بود و بگذشت. سالهاست که کمتر سراغ خواندن مقالهها و تحلیلهای سیاسی – خصوصاً در رسانههای داخلی – میروم.
با این حال، خرق عادت کردم و وقتی دیدم فصلنامهی «آگاهی نو» را پیشفروش میکنند، یک نسخه خریدم. میدانستم که سردبیر، محمد قوچانی است و چنانکه انتظار میرود، تم غالب، سیاست خواهد بود. دنبال محتوای خاصی در آن نبودم. بیشتر میخواستم با ورق زدنش حال و هوای بیست سال قبل در ذهنم زنده شود و به قول امروزیها “خاطرهبازی” کنم.
بخش کوچکی از این فصلنامه به فرهنگ و ادبیات اختصاص دارد. در آن بخش کوچک، یک مطلب نسبتاً کوتاه پنج صفحهای هم به گفتگو با ماکان زهرایی فرزند محمد زهرایی اختصاص داده شده است. زهرایی مدیر نشر کارنامه بود و در سال ۹۲ درگذشت. معمولاً اهل کتاب، یک یا چند اثر از آثار این ناشر را در کتابخانهی خود دارند: کتاب مستطاب آشپزی، پیامبر و دیوانه، حافظ به سعی سایه، خواب آشفته نفت و نیز خاطرات یک مترجم از جملهی این کتابهاست.
زهرایی با وجودی که از بزرگان نشر کشور محسوب میشد و میشود و تعداد قابلتوجهی از کارهای مکتوب با کیفیت کشور هم به همت او و تحت نظارت او تولید شده، هرگز نتوانست مجوز نشر بگیرد و مجوز نشر کارنامه هم، اگر چه مدیریتش در اختیار زهرایی بود، به نام همسرش صادر شده بود.
ماکان زهرایی در این گزارش، تأکید میکند که با وجود افزایش تعداد عناوین کتابها و عرضهی آنها به صورت الکترونیک، همچنان کتابهای با کیفیت چاپی جایگاه خود را دارند. از حساسیت پدرش در زمینهی چاپ کتاب میگوید. اینکه محمد زهرایی معتقد بوده هر کتاب باید حداقل پنجاه سال روی میز خواننده دوام بیاورد. زهرایی عجلهای برای چاپ کتاب و افزایش تعداد عناوین نشر کارنامه نداشته و مثلاً مشکلی نداشته که برای تألیف و تدوین و آماده شدن کتاب مستطاب آشپزی (نجف دریابندری) بیش از بیست سال منتظر بماند.
در این گزارش گفته شده که نشر کارنامه در کل کمتر از صد عنوان کتاب منتشر کرده است. بیشتر کتابهایش تألیفی است و کمتر به انتشار ترجمه پرداخته. زهرایی میگوید: «ناشرهایی هستند که هر ساله ۸۰۰ عنوان کتاب جدید و تجدید چاپ دارند. این رقم برای ما به سالی کمتر از پنج جلد هم میرسد. از نظر تعداد عناوین خیر، ولی فروش ما بالاست.»
جالب اینجاست که محمد زهرایی به شدت پرکار بوده و با وجودی که تحت عنوان «نشر کارنامه» کمتر از صد کتاب عرضه کرده، در مجموع بیش از سههزار عنوان کتاب تولید و در زیر چتر ناشران دیگر عرضه کرده است. از جملهی کارهای خارج از کارنامه میتوان به کارهایی اشاره کرد که با همکاری نشر ماهور چاپ شده و یا کتاب آیینهای برای صداهای دکتر شفیعی کدکنی که آن هم توسط نشر سخن منتشر شده است.
مجموعه خاطرات هاشمی رفسنجانی هم از جمله کتابهایی است که با مدیریت و نظارت زهرایی منتشر شده و البته به نشر کارنامه راه نیافته است.
اوج حساسیت و استاندارد بالایی که زهرایی در کارنامه به جا گذاشته، در بخش پایانی گفتگو آشکار میشود. مصاحبهکننده از ماکان میپرسد: «آیا قصد تهیهی یادنامهای برای محمد زهرایی دارید یا خیر؟»
و او پاسخ میدهد: «یادنامهی محمد زهرایی به زودی منتشر میشود. اما نه در نشر کارنامه. آقای ابوالحسن مختاباد این یادنامه را کار کرده که در نشری به نام رهسپاران – که البته زیرمجموعهی کارنامه است – منتشر خواهد شد.»
خلاصه اینکه استاندارد بالای زهرایی در حدی است که یادنامهی خودش هم در نشر خودش منتشر نمیشود.
ماکان زهرایی میگوید: «ما ترجیح میدهیم یا نشر کارنامه را با همان تعداد محدود کتابهای مورد تأیید محمد زهرایی تمام کنیم یا از استانداردهای ایشان هرگز خارج نشویم.»
“تاریخ شفاهی کتاب” یکی از خرید های امسال من از نمایشگاه مجازی کتاب است
این کتاب گفتگو با پیشکسوتان نشر ایران است
در قسمتی از این کتاب با خانواده زهرایی که مدیریت انتشارات کارنامه را دارند صحبت شده است
و در آن روزبه زهرایی میگوید: (نقل به مضمون ) محمد زهرایی اصطلاحی داشت و میگفت “کتاب باید دم بکشد”
شما وقتی متنی را آماده کردید ،پس از رها کردن آن برای مدتی به استنباط و استنتاج جدید میرسید.در اکثر مواقع کار را تا آخرین مرحله به انجام میرساند و آن را رها میکرد .مولف نزد پدر میآمد و میگفت : متن آخرین ملاحظات را لحاظ کزدهام .چرا کتاب را چاپ نمیکنید و او با ظرافت خاص از زیر کار فرار میکرد .این که کتاب «باید دم بکشد» باعث میشد فرصت های خوبی را هم از دست بدهد اما وقتی کار دم بکشد عطر و بوی آن به مشام میرسد
تا دوره دبیرستان سیاسی نبودیم. فقط شیفته “هبوط در کویر” و نثر گیرای آن بودم. در دوره دانشگاه، از ۸۴ تا ۸۸ ، عجیب به سیاست آغشته شدم، که از اثرات ایده هایی بود که با هبوط در افکارم رسوخ کرده بود. طی آن سال ها بسیاری از کتاب ها، روزنامه ها و سایت ها را رصد می کردم ، و حتی به جریان های سیاسی جنبش دانشجویی هم پیوستم. این شور و شوق را بسیاری از همسن و سال های من داشتند.
اما اکنون باید بگویم که دیگر دوست ندارم به آن دوران بازگردم، حتی تمایلی به بازخوانی حوادث و مسایل آن دوره ندارم، چرا که تلخی و هزینه هایش برای من بیش از دستاورد هایش بود.
اما سه چیز (یا مهارت) در آن سال ها به خوبی فراگرفتم، چیز هایی که احتمال کمتری داشت در جای دیگری به آن شکل موثر بیاموزم:
۱- چشم دوختن به ریشه ها نه به آنچه از رو-نمای حوادث و جریان ها دیده می شود.
۲- مکتوب کردن: در آن دوران تاریخچه افراد ، سیاستمداران ، فعالیت احزاب ، موضع گیری ها ، مقام ها را در سالنامه ای مکتوب می کردم ، به شدت با نظم، با وسواس در پیدا کردن اطلاعات از منابعی نادر، و با دست خطی ریز که همه اطلاعات کلیدی یک فرد یا جریان در یک صفحه جا بشود. همچنین ثبت برداشت ها و تحلیل های خودم، پیش بینی هایم و اینکه در طول زمان درست بودند یا خیر. این “دقت و وسواس در مکتوب کردن اطلاعات”، خودش آن مهارتی بود که یاد گرفتم. (آن دفتر را تا سال ها پس از ۸۸ نگه داشتم. برایم ارزشمند بود.حاصل ساعت ها و سال ها مطالعه و تحقیق و ثبت تجربیات بود؛ اما یکبار تصمیم گرفتم آن گذشته را برای همیشه دور بریزم).
۳- پرداختن به نوشتن و قلم زدن (هم اهل قلم و هم غیر اهل قلم می دانند که شروع کردن به نوشتن و بدست آوردن اعتماد به نفس در آن، خودش یک دوره سخت است که برخی، هیچوقت پا به آن نمی گذارند، برخی شروع می کنند اما سریعا مایوس می شوند و برای همیشه “نوشتن سخت است” یا “من نمی توانم بنویسم” را با خود یدک می کشند). فکر می کنم می توانید حدس بزنید که در چه موضوعاتی نوشتن را آغاز کردم.
بگذریم ، آنچه قصد داشتم به نوشته محمدرضا ارتباط بدهم، نه بحث سیاست که بحث “استاندارد های مکتوب کردن” است. آن مهارت شماره باعث شد طی سال ها فعالیت در بازاریابی صنعتی، تجربه هایم را مکتوب کنم.
چند ماه پیش ، یکی از دوستان دوره دانشگاهم، حمیدرضا، که سال ها از هم بی خبر بودیم، بطور اتفاقی من را از روی وبسایتم یافته بود، تماس گرفت، پیشم آمد و با هم ساعتی گفتگو کردیم. کمی از آن سال ها به تلخی و شیرینی یاد کردیم. حمیدرضا کارمند متخصص یک شرکت فنی مهندسی است. یادم هست همان روز، بحث کسب و کار را با هم داشتیم، من از دید خودم، و او هم از دید خودش می گفتیم و می شنیدیم. طبیعی هم بود که نگاهمان به کار، اختلاف داشته باشد. چرا که زاویه نگاهمان فرق داشت.
آن روز کیف پولم روی میزم بود. به حمیدرضا گفتم: میدانی کیف پول من کدام است؟
حمیدرضا به کیف چرمی ام اشاره کرد. اما من کشوی میزم را باز کردم و تعدادی دفترچه نشانش دادم و گفتم کیف پول من اینها هستند. تمام تجربیات و آموخته هایم که با آنها ارتزاق می کنم و اگر تمام دارایی و اموال فیزیکی ام را از دست بدهم، باز هم برایم سرمایه هستند و ثروت می سازند.
می دانم، تجربه ها ایستا نیستند و تکامل می یابند، تازه در شرایط مختلف صدق نمی کنند، ضمنا باید گاهی چیز هایی به میانه آنها اضافه کنم. تازه ، باید مرتب بتوانم به آنها مراجعه کنم. حالا هم که تعداد دفترچه ها و موضوعاتم برای مکتوب کردن زیاد شده است. اما همان سال های ابتدایی فعالیت هایم در بازاریابی، به مدد مهارت شماره دو، برای نوشتن، استاندارد هایی داشتم و این باعث شد که اکنون در میان دفترچه هایم سردرگم نباشم و از داشتن آنها لذت و بهره ببرم.
من احساس میکنم در حالت معروف آرامش قبل از طوفان بهسر میبریم. با تغییر آرایش قوای بین المللی مسلم و مبرهن است که آرایش نیروهای داخلی هم تغییر میکند و به نظرم از همه جا بوی تحولات سیاسی بسیار گسترده به مشام میرسد. البته فکر میکنم ما دهه شصتیهایی که هفتاد و شش هشتاد و چهار و هشتاد و هشت و نود و دو را درک کرده این این بار بسیار پخته تر از دیروز و با تامل بیشتری زیر علم این و آن خواهیم رفت. اگر توسعه سیاسی نداشتیم و با کاغذ بود و قلم. در ۱۴۰۰ میدان بازی به وسعت نمایشگر های تلفن همراه ۸۰ میلیون ایرانی است که همه فیلترشکن هم دارند. که البته این شرایط باز رسانهای آسیب هم دارد و این است که دیگر همه سیاستمداران و نویسندگان باید به نوعی دست به عصای پوپولیسم شوند و شاید نثر آنچنان اثر گذار نیست. سانسور نباشد خوب است اما اینکه رسانه در دست محمد قوچانی نیست دیگر این که چه مطالبی به اینستاگرام و واتساپ میرود و وایرال میشود مهم است. به نظرم این شرایط جامعه فضای سیاسی را دچار پیچیدگی میکند که حاصل این پیچیدگی جدید خود یک ابهام بزرگ در ۱۴۰۰ است. دیگر ناشران و استانداردهایشان تعیین کننده نیست و روی هم رفته آ ز ا د ی رسانه های کنترل شونده توسط عوام خطرش از رفع سانسور بیشتر هم شاید باشد. چیزی که در ۲۰۱۶ امریکا تجربه شد. دیگر رسانه ها در کنترل قوچانی ها و کارنامه نیست. این یک روی سکه و روی دیگرش هم هست که باید اندیشمندان علوم رسانه و اجتماعی و رسانه چاره ای بیندیشند. ممنون از یاداوری تاریخی بین نسلی و زنده باد محمدرضا شعبانعلی.
سلام.
امیدوار حالت خوب باشه.
الان که بهش فکر می کنم ، می بینم اون سالها روزنامه و نشریه عنصر پررنگی در فضای رسانه و البته گاهی فضای عمومی جامعه بود.
این که هر کسی کدوم نشریه رو در دست داشت و دنبال می کرد تا حد زیادی تکلیف آدمهای دیگه رو برای ارتباط داشتن یا نداشتن با اون فرد معلوم می کرد. گاهی قایم می کردیم که دوست یا همکار یا رییس نبینه چی می خونیم.
آدم مشهوری رو می شناسم که مدتی مدیرعامل شرکتی بود که در اون کار می کردم.
روزنامه ای که خودش رو مدعی العموم جامعه و نظام می دونه با استناد به حضور اون آدم در چند روزنامه و ذکر ارتباطش با آدمهایی دیگه، جوری پته اش رو روی آب ریخت که طرف برکنار شد و زندانی شد و بعد هم رفت شد اپوزیسیون.
اون سالها از بین نشریات متمایل به هر طرف جریان (!) باز امکان انتخاب داشتی، ولی الان – امیدوارم حرفم کسی رو نرنجونه- صفحه اول تمام روزنامه ها، یا شب و روز قبل تو شبکه های اجتماعی منتشر شده یا همزمان با خود روزنامه.
حتی سایتها هم شبیه همین وضع رو دارند.
گذشت دوره ای که کلی زمان می گذاشتیم و می چرخیدیم تا نشریه مورد علاقه مون رو پیدا کنیم. شماره های مختلف یک نشریه رو آرشیو می کردیم و گهگاه دوباره خوانی می کردیم.
دوره ی خبر و خبرگزاری همون طور که خودت قبلا نوشته بودی، به سر اومده، اصلا انگار دیگه هیچ خبر مهمی تو دنیا وجود نداره. برای من که اینجوریه.
نمی دونم ربط داشت یا نه، ولی برام تجدید خاطره کردی از دوره ای که مجلات مون رو به بعضیها قرض می دادیم و شرط می کردیم که حتما بهمون برگردونن.
بعید می دونم دیگه اون دوران تکرار بشه.
قربان شما.
اول بگم که حرفهایی که می خوام بزنم، ربطی به موضوعی که نوشته شده نداره و فقط صدای افکارم هست که اینجا با شما مطرح می کنم.
یه موضوعی که این روزها خیلی ذهنم رو درگیر کرده و هم خودمو هم آدمهای اطرافمو برده زیر سوال، اینه که چرا مردم ما انقدر به خرافات علاقه دارند؟ آیا همه جای جهان این جوره؟ چی باعث می شه که حتی آدمهای تحصیل کرده، برای پیشرفت کارشون و انجام پروژه هایی که حتی خیلی بزرگه، با فالگیر مشورت کنند؟ فرق این جور آدمها با کسی که برای کاراش استخاره می کنه، چیه؟ چرا مردم، حتی آدم های تحصیل کرده، به روغن بنفشه و عنبرالنسا و بادکش و … اعتماد بیشتری دارند تا داروهای تو داروخانه؟ همه این سوالات و تکرار اینجور آدمها، باعث می شه فکر کنم شاید من از اون ور بوم افتادم یا شایدم خیلی از اعتقادات من هم شبه علمه ولی خودم متوجه اش نیستم؟ شاید من خیلی ساده به همه چی نگاه می کنم و همه اتفاقات به قول این آدمها توطئه است. نمی دانم.
سمانه جان. دربارهی حرف تو سه موضوع به ذهنم رسید که خواستم اینجا بنویسم.
موضوع اول اینه که به گمان من، انسان در میان سایر حیوانات از جمله معدود گونههایی است که میتواند چیزی را که نیست تصور کند. یک گاو، وقتی یونجه در مقابلش نیست، تا جایی که ما میدانیم نمیتواند تودهی یونجه را پیش روی خودش تصور کند یا فکر کند سرزمینی در دوردستها وجود دارد که پر از یونجه است. در مقابل ما انسانها میتوانیم با دیدن عکس یک نفر (یا حتی بدون دیدن عکس) چهرهی او را تصور کنیم و حتی در خیال خود با او سفر برویم. قدرتِ تصورِ «چیزهایی که دیده نمیشوند یا نیستند» میتواند زمینهساز انواع خرافات باشد و راه را برای کسب و کار فریبکارها و فالگیرها و سایر همکارانشان باز کند. بنابراین به نظرم میلِ دل بستن به خرافه را میتوان از جملهی عوارض جانبی مغز قدرتمند انسان، در مقایسه با سایر حیوانات دانست و قاعدتاً چیزی که میتواند این گرایش را مهار کند، آموزش و ترویج علم و نگاه علمی است.
موضوع دوم اینکه من ضمن اینکه جامعهی خودمان را تا حد قابل توجهی خرافاتی میدانم، اما فکر نمیکنم مصداقهایی که برای خرافات گفتی (روغن بنفشه و …) واقعاً تا این حد فراگیر باشند. البته انکار نمیکنم که ما دربارهی این نوع خرافهها زیاد میشنویم. یکی از علتهایش را هم شاید بتوان شبکههای اجتماعی دانست. شبکههای اجتماعی قابلیت Selective Amplification یا «تقویت انتخابی» دارند. گزارشها و اخبار و حرفها و محتواهایی که عجیب یا غیرقابلباور به نظر میرسند، شانس به اشتراکگذاری بیشتری دارند. پس احتمالاً «خبر» حرفها و راهکارهای خرافی را بیشتر از آنچه که هست و باید بشنویم، میشنویم (چهار نفر ضریح را لیس میزنند و چهل میلیون نفر دربارهاش میشنوند. اما این معنایش این نیست که درصد زیادی از جامعه، اهل لیس زدن در و دیوار هستند).
نکتهی سوم هم اینکه آخرین نفری که میشناختم و میدانستم به فالگیری اعتقاد دارد، بیست سال قبل مُرد. به نظرم این افراد آنقدرها هم زیاد نیستند. اگر افراد خرافاتی در این سطح را نه در شبکههای اجتماعی و رسانهها، بلکه در اطراف خودت میبینی، به نظرم مشکل را باید در جای دیگری جستجو کرد و آن این است که «چرا چنین افرادی در اطراف تو باقی ماندهاند و نتوانستهای از چنین افرادی فاصله بگیری یا رابطهات را با آنها محدودتر کنی.»
به گمان من، هر چقدر هم که در جامعهای سنتی، خرافاتزده و متحجر و مرتجع زندگی کنیم، اینکه اطرافیان و نزدیکان ما سنتی و خرافاتزده و متحجر و مرتجع باشند، مشکل آنها نیست، مشکل ماست که نتوانستهایم از آنها فاصله بگیریم (یا اگر از خویشان و بستگان هستند، ارتباطمان را با آنها محدود کنیم). یا نتوانستهایم با آنها به شکلی برخورد کنیم که خجالت بکشند و چنین رفتارهای شرمآوری را از ما پنهان کنند. اگر جرأت کردهاند جلوی تو بگویند که چنین باورهایی دارند، مشکل آنها نیست، مشکل توست.
محمدرضا. سلام.
من نخستین بار اسم محمد زهرایی رو در کتاب سیاهمشق سایه دیدم. سایه در اول کتاب نوشته:
«با یاد دوست از دست رفته
محمد زهرایی
که ذوق و ابتکار هنرمندانهاش
در آرایش کتاب بیهمتا بود»
از همون موقع این اسم در گوشهای از ذهن من جا خوش کرد.
چقدر دلنشین بود. ممنون.