نمیدانم بعد از سه چهار جلسه همنشینیِ نیم ساعته با یک طوطی شهرنشین، تا چه حد میتوانم در مورد اخلاق و رفتار طوطیهای شهرنشین نظر بدهم.
اما با توجه به اینکه هنوز هستند کسانی که در همین مدت در جلسهی خواستگاری در مورد انتخاب شریک زندگی خود تصمیم میگیرند، فکر میکنم روایت من از رفتار این طوطی، تا حدی پذیرفتنی باشد.
به هر حال، تاکید میکنم که آنچه میگویم روایت من از ماجراست و ممکن است روایت طوطیِ عزیز متفاوت باشد.
توضیح اول: اگر روی عکسها کلیک کنید، نسخهی باکیفیتتر آنها را میبینید.
توضیح دوم: کیفیت آخرین عکس، کمتر از سایر عکسهاست. اما حیفم آمد تصویر این طوطی را که در حال پاک کردن نوک خود بعد از خوردن غذاست در اینجا نگذارم.
روایت من از این طوطی:
نمیدانم طوطیها از چه زمانی به شهرها سرزدند و با انسانها همراه شدند. اما به هر حال به نظر میرسد که طبعِ طوطیهایی که ما در شهرها میبینیم، تابعِ سبک زندگی شهری شده است.
آنها از ما انسانها کمتر میترسند و شاید به همین علت، زودتر از بسیاری پرندگان دیگر، گرفتار دست ما میشوند.
حتی فکر میکنم نوع نگاهشان به ما و انتظاراتشان از ما با آنچه معمولاً در سایر پرندگان – که کمتر با انسان تعامل داشتهاند – میبینیم تفاوت دارد.
این طوطی را چند بار کنار پنجره دیدم و فهمیدم که طوطی شهری، وقتی به سراغ لیوان غذا یا بشقاب تهماندهی ما انسانها میآید، انتظار دارد چیزی در بشقاب برایش باقی گذاشته باشیم.
هر بار با بشقاب یا لیوان خالی روبرو میشود چنان فریاد میزند و میکوشد ظرف را به پایین پرت کند که مشخصاً به این نتیجه میرسی از بیتوجهی ما انسانها ناراضی است.
چند مرتبه که بشقاب و لیوان را کامل خالی نکردم و گذاشتم تا در ساعات بعد، طوطی سری به آنها بزند، رضایت او را حس کردم.
اگر هم معنایش رضایت نباشد، حداقل میدانم که نه فریاد کرد. نه لیوان پرت کرد. نه سریع فرار کرد. نشست تا بتوانم از او چند عکس بیندازم.
تمام عکسهای بالا را در فاصلهی چهل یا پنجاه سانتیمتری از این طوطی – پس از اینکه غذایشان را میل کردند – انداختهام.
توضیح تکمیلی: میدانم که نباید رفتار یک طوطی را به همهی طوطیهای شهرنشین ربط داد. بنابراین، تاکید میکنم و میپذیرم که ممکن است رفتاری که من دیدهام به سایر طوطیها قابل تعمیم نباشد.
در دبیرستان یک معلم ریاضی داشتیم که همیشه اول هر کلاس برایمان این قصه را تکرار میکرد:
میگفت یک ادیب و یک شیمیدان و یک فیزیکدان و یک ریاضیدان با هم به کشوری سفر کردند.
آنها در راه یک گوسفند سیاه دیدند.
ادیب گفت: چه جالب که اینجا همهی گوسفندان سیاهند.
شیمیدان گفت: اینقدر کلی حرف نزن. بگو اینجا گوسفند سیاه هم هست.
فیزیکدان به شیمیست گفت: کلیگویی خوب نیست. بگو ما یک گوسفند سیاه دیدیم.
ریاضیدان که از بحث دوستانش راضی نشده بود گفت: باید بگویید گوسفندی را دیدیم که نیمی از تنش که به سمت ما بود سیاه بود.
حالا به یاد آن معلم قدیمی و داستان همیشگی کلاسش، باید بگویم که یک طوطی دیدم که در روزهای میانی هفته، ظاهراً ترجیح میداد ظرف غذایی که کنار پنجره میبیند خالی نباشد.
پی نوشت نامربوط: هما در زیر لحظه نگار پروانهها، حال زغال را پرسیده بود.
هما جان. زغال خوب است و سرحال. اما مدتی است که ازدواج کرده (در واقع از بهار) و به سطل آشغال دیگری در کوچهی پایینی کوچ کرده است. البته گاهی به او سر میزنم و به زغال و همسرش غذا میدهم.
اما یکی از عادتهای گربههاست که اگر با دختری ازدواج کنند و او را خیلی دوست داشته باشند، سطل زباله (محل اقامت) او را به عنوان محل خود انتخاب میکنند. اما وقتی به او سر میزنم به همهی شکلهایی که بلد است محبت میکند. فکر میکنم گربهها زبان خاصی برای ارتباط بین خودشان دارند. چون اولین بار که زغال و همسرش را دیدم با ماشین از آنجا رد میشدم.
ماشین را روشن گذاشتم و پیاده شدم و کمی با زغال بازی کردم. در همان دقایق اول که من کنار خیابان بودم، همسرش بالای ماشین پرید و کمی آنجا نشست. این عادت زغال بود. اما ندیدهام که گربهها روی ماشین روشن غریبه بپرند و بنشینند. این است که حدس میزنم زغال قبلاً توضیح داده که آنجا محل نشستن خودش بوده (شاید هم گفته این ماشین من است که مدتی به این پسر قرض دادهام).
به هر حال، فکر میکنم زغال از زندگی خوبی برخوردار است. این را هم از رفتار همسرش فهمیدم. هم از تعداد گربههای سیاهی که در محل زیاد شدهاند. پیداست زغال بین گربههای ماده محبوب است. شاید سیاه بودن یک گربه چندان منصفانه نباشد. چون حاصل دوستیهایش خیلی زود به چشم میآید.
با خواندن اين مطلب ياد موضوع «توجه» افتادم و اينكه شايد يكي از بحرانهاي امروزي همين توجه و يا عدم توجه باشد. اين طوطي با رفتارش نشان ميدهد كه نياز به توجه دارد و از اينكه به او بيتوجهي شود شاكي ميشود.
كاسكوي ما فكر ميكنه همهي افراد خانواده وظيفه دارند به او توجه كنند و در صورت عدم توجه بلافاصله شروع به جيغ كشيدن ميكنه و البته خودش هم خودش رو به آرامش دعوت ميكنه و ميگه «جيغ نزن، زشته بده، هيس!» …
چيزي كه من از او ميفهمم اينه كه انتظار داره حالا كه حيوون خونگي ما شده، يعني ما او رو دعوت كرديم به جمع خودمون بايد بهش توجه كنيم و حق داره اينطوري فكر كنه. رفتارش در بسياري از مواقع بازتاب رفتار اعضاي خانواده است به محض اينكه يكي از ما عصباني بشه و صداش رو قدري بالا ببره او هم همين كار رو ميكنه و شروع به تكرار نامفهوم حرفهاي ديگران ميكنه با همون لحن و يك جورايي آينه رفتار افراد خانواده ميشه و راستش خيلي زود باعث ميشه كه آرامش بر خانه حاكم بشه همراه با حس شرمندگي!
سلام
محمدرضا من یه تجربه ی عینی از موضوعی که برای روح اله گفتی رو دارم.
سه ماه پیش سرپرستی دوتا بچه گربه رو تو محل کار به عهده گرفتم که مادرشون ناپدید شد.بچه های پارسالش رو تا یک سالگی پیش خودش نگه داشت ولی نمی دونم چه اتفاقی پیش اومد که اینارو رها کرد.شایدم بر اثر تصادفی چیزی مرده.
یکی از این دوتا بچه ها رنگ طلایی قشنگی داشت که از همون روز اول طلا صداش کردم.دومی که رنگش ترکیبی از مشکی و قهوه ای و طلایی بود کوچی صداش میکردم.در واقع کوچی هم اسم اون بود هم نوعی قرارداد برای اینکه بچه ها من اومدم.که بهشون سر بزنم و بازی کنیم و اینا که بعدها ترجیح دادم اسم یکیشون بشه.
معمولا همه بخوان گربه ها رو صدا کنن با پیش پیش اینکارو میکنن.من به اینا میگفتم کوچی کوچی:)
همه چیز عالی بود و من به طلا بخاطر رنگ و زیباییش و ارتباط مهربانانه تری که داشت بیشتر محبت میکردم.کوچی کمی خشنه،گاهی وسط بازی یهو گاز میگیره یا چنگ میندازه البته الان بهتر شده.میتونه احساساتش رو کنترول کنه.
دو هفته پیش طلا یهو ناپدید شد.(هنوزم مثل کسایی که شکست عشقی میخورن میگم میشه یه روز برگرده:))حالا نمیدونم خودش رفته یا اینکه کسی اونو گرفت.(آخه چندبار پیشنهاد فروشش بهم شده بود.کلا یه مقدار با گربه هایی که تو شهر هستن متفاوتن)شایدم بخاطر توجه بیشتر من به طلا،کوچی بلایی شبیه بلایی که برادران حضرت یوسف سرش آوردن رو سر طلا آورده:)).من موندمو کوچی،کم کم رابطمون گرم تر از قبل شد.تا اینکه یک هفته پیش کوچی با یه گربه ی خیلی کوچیک دوست شده که همیشه داره کوچی رو فالو میکنه،از آب خوردن تا بازی کردن.روز اول که دیدمش دیگه از اون اصلا خوشم نیومد:)
نه زیبایی طلا و کوچی رو داشت.نه خون گرم بود.نه صدای خوبی داشت و از همه مهمتر اصلا بازی گوشی یه بچه گربه رو نداشت.کم کم داره از اونم خوشم میاد.
یکم که گذشت فهمیدم اول زندگیش سختی زیادی رو تجربه کرده.چون الان از کوچی شوخی و بازی کردن رو یاد گرفته،صداشم داره بهتر میشه.در واقع انگار یه جورایی کاری که من برای کوچی انجام دادم رو اون برای این گربه کوچیکه انجام میده(این جدیده فعلا اسم رسمی نداره.بخاطر حالت روزهای اولش بچه ها بهش میگن معتاد:)).خلاصه من هم به تجربه چیزی رو که خیلی خوب گفتی رو تو این مدت درک کردم.
پی نوشت:البته اخلاق من در مورد گلها تقریبا شبیه مامانته
خاطرهای که من از مجاورت و همنشینی با طوطی دارم برمیگرده به یه کاسکو که متعلق به داییم بود.
یادم میاد که وقتی براش تخمه میریختیم، دقیق تخمهها رو با نوکش برمیداشت و میشکست و مغزشون رو میخورد.
غذا خوردنش برای من تماشایی بود.
جالب اینکه تخمههای باقی مونده در ظرفش همگی پوچ و خالی بودن. این نشون میداد که این حیوان تلاش بیخودی نمیکنه و در خوردن غذاش دقت بهخرج میده.
هر موقع هم که پیشش میرفتیم سعی میکردیم باهاش حرف بزنیم تا صحبت کردن رو یاد بگیره. ولی تلاشهامون اصلاً موفقیت آمیز نبود (البته بهنظرم این کار آدمها هم خودخواهانه هست که سعی میکنن زبان مادری خودشون رو یاد حیوانات بدن و بعد با دیدن اینکه اونها زبانشون رو یاد گرفتن ذوق مرگ میشن).
الان که فکر میکنم بهنظرم میاد هر حیوانی طبیعت خاص خودش رو داره. همونطور که ما داریم. و این تحمیل سلیقهمون به حیوانات واقعاً آزار دهنده هست.
پینوشت مربوط به پینوشت نامربوط: بهنظرم شاید زغال حتی به همسرش گفته باشه: «این پسره هرجا من میرم میاد دنبالم. فکر کنم مهرم به دلش نشسته که اصلاً هیچجوره ول کنم نیست. هر وقت هم که میبینمش یه خورده باهاش بازی میکنم تا سرگرم بشه. البته منم دوستش دارم و یه بار نزدیک بود جونم رو بابت این دوستی از دست بدم (+). خلاصه اینکه این پسره از خودمونه و میتونی باهاش راحت باشی.» 😉
من يك حيوان ترس ِ در حال بهبودي هستم.
راستش من يكي از قربانيان ” گربه مياد ميخورتت!” ، ” نوك پرنده كورت ميكنه.”، “سوسكه مياد مي برتت!” ، هستم. با هر مقياسي كه بلد بوده و هستم اين آخري مشخصا توهين به شعورم بوده.
الان اما براي اينكه اين فوبياي مسخره رو توي پسرم ايجاد نكنم واقعا نيازمند تغير مدل ذهني و رفتارم هستم. بنابراين براي دفع مزاحمت سوسك و موش و … در خانه به روشهاي غير كشنده و خنده داري رسيدم. مثلا سوسك رو با كيسه فريزر مي برم “خونه شون”?، موش رو با روسري كه روي اون افتاده راهي “پيش مامانش” مي كنم.
گاهي وقتا اونقدر بهم فشار مياد كه هزار بار به اين روش ترسوندن بچه ها با حيوونا و لولو لعنت مي فرستم. بنظرم از همون نقطه كه بايد مهارت گفتگو و قانع كردن به بچه ياد داده بشه، بهش ياد مي ديم اطاعت كنه و بترسه و هر جا ترسيد چنان بكوبه تو سر مزاحم كه تمام محتويات شكمش بپاشه بيرون.
سلام.
با این وضع که زغال خان تا حالا پیش رفته شک ندارم گفته این ماشین خودمه.?
درباره ماشین و گربه یه خاطره دارم.
شب خیلی سردی توی زمستون از سرکار برمیگشتم. اون سمت کوچه ماشینی پارک شده بود دقیقا زیر درخت خشکیده. کوچه و خیابونا اونقدر خلوت بود که صدای نفس کشیدن خودت رو میشنیدی. روی سقف اون ماشین، یه گربه گرسنه روی پنجه های پاهاش ایستاده بود و تا آخرین حد ممکن خودشو می کشید تا با دست راستش به برگ خشک شاخه بزنه و اونو پایین بندازه و شاید بخوره.
خیلی نارحت شدم. رفتم خونه اما توی خونه چیزی جز غذا و گوشت منجمد نبود و همون رو توی کوچه گذاشتم اما گربه اونجا نبود.
سلام و وقت بخیر استاد گرامی،
یکی از همکارهای ما ،حدود ۲۰ سال گربه داشتن (گربه پرشین)، در واقع دوتا گربه داشتن در این مدت بیست سال که دومی هم چند ماه پیش از دنیا رفت. میگفت که این گربه هم دیگه پیر شده بود و اواخر عمرش بود ، مریض یا ناتوان بود ،همسرم هم خیلی بهش وابسته شده بود، دیگه همسرم صحبت کردم و به یه دکتر گفتیم اومد خونه و با احترام یه آمپول بهش زد تا تموم کنه و راحت بشه ( یه جورایی مثل فیلم Downfall) و بعد خاک سپاری.
من به همکارمون گفتم که خودم زیاد به گربه علاقه ای ندارم وسگ رو بیشتر دوست دارم . نظر عموم اینه که سگ باهوش و با وفاست (البته اصطلاح انسان انگاری یادم هست ) . نظرشون این بود که گربه ها خیلی باهوش ترن، شاید سگ ها با وفاترن ، گربه ها خیلی خیلی زرنگن ، سگ ممکنه محبت رو یادش بمونه و به تو محبت و وفا نشون بده ، ولی گربه ها از این نظر خیلی باهوشن که خودشون رو جوری لوس میکنن که تو مجبوری میشی منتِ شون رو بکشی و بهشون محبت کنی ،خوب بلدن چکار کنن که تو نازشون رو بکشی.
منم تا حدی این رو میفهمم یا حس کردم.
اما دوست دارم یه حس شخصی رو هم باهات مطرح کنم (خیلی شخصیه).
من کسانی که فقط سگها رو دوست دارن و گربهها رو دوست ندارن، یا فقط سگها و گربهها رو دوست دارن و روباهها رو دوست ندارن، یا حیوونهای زیباتر رو دوست دارن و حیوونهای زشتتر رو دوست ندارن، یا کاسکو رو به طوطی ترجیح میدن، یا مثلاً قاطر رو به الاغ ترجیح میدن حیوون دوست نمیدونم.
نمیگم بده. اما میگم این نوع نگاه، انگار انتظار داره که حیوونها به ما شبیه باشن. مثل ما بفهمن. به چشم ما و با استاندارد ما زیبا باشن.
پاندا و طوطی و خرس قطبی با استاندارد انسان، از مگس و الاغ و موش زیباتر و دوستداشتنیتر هستند (لااقل برای خیلی از انسانها).
این خیلی خوبه. اما به نظرم دوست داشتن حیوانات (اون چیزی که آدم رو آروم میکنه و به درک دنیا نزدیکتر) اینه که سعی کنیم همهشون رو بفهمیم. حتی اونهایی که از استاندارد ما دور هستند.
من فکر میکنم اکثر کسانی که سگ دوست دارند (من خودم هم سگها رو دوست دارم) عملاً چون سگ مثل آدم باهاشون رفتار میکنه. اینها حیوان رو در خدمت انسان میخوان نه در کنار انسان.
البته این حس خیلی شخصیه و تا امروز جایی ننوشته بودم. دفاعی هم ازش ندارم. ارزش دفاع هم نداره البته.
پی نوشت یک: یه بار پشه روی دستم نشسته بود و داشت نیش میزد. کوچولو بود و درد نداشت. منم مشغول نگاه کردنش بودم. دوستم گفت: نمیکشیش؟ گفتم: حالا یه سفرهای پهنه و هر دو (من و پشه) سرش نشستیم. چرا اذیت کنم این رو. دو قطره خون از من که کم نمیاد اما روزیِ یه روزِ اینه.
گاهی سعی می کنم با این کار (حتی وقتی دلم با این نوع کار نیست) خودم رو عادت بدم موجودات دیگه رو ببینم.
پی نوشت دو: مادر من واقعاً عاشق گل حساب میشه. و در مورد گلها مطالعهی زیاد میکنه. از پارسال که بهش گوشی هوشمند هدیه دادم و براش تلگرام نصب کردم، همهی کانالهای گل و گلدونی رو فالو کرده. مطمئنم خود آقای پاول دوروف و جهرمی هم فهرستی به کاملی مادر من از کانالهای گل و گلدون و گلکاری ندارن. اسم علمی گلها رو سعی می کنه حفظ کنه. اسمهای عادیشون رو. خیلی گل داره.
بچه هم که بودیم توی حیاط خیلی کوچیک خونه درخت خرما و انجیر سیاه و انجیر زرد و خرمالو و توت داشتیم که همه رو مامانم کاشته بود و میوه هم میدادن (توی تهران ساده نیست). آخرش ریشهی همونها هم خونهمون رو خراب کرد.
اینها رو گفتم که بگم دیدم مامانم خیلی کاکتوس داره. هر شکلی که تصور کنی. بهش گفتم یکیش رو بهم میدی ببرم؟ گفت آره.
من منتظر بودم خوشگله رو بده (چند شاخه بود و گل داشت و واقعاً زیبا).
یه دونه کاکتوس بهم داد که فقط یه استوانهی صاف بود رفته بود بالا (تازه استوانهی صاف هم نبود. کج بود با نی نوشابه نگهش داشته بود).
گفتم: مامان. نمیشه اون یکی رو بدی؟
گفت: فرقش چیه؟
فکر کردم شوخی میکنه. گفتم خوب مامان. اون خوشگلتره. بهتره.
گفت مادر نگو. گل قهر میکنه. این طفلی خوب قیافهاش اینطوریه. من خودم هر روز باهاش حرف میزنم و جاش رو هم کنار بقیه میذارم. دیگه گلها رو مقایسه نکن.
اون روز «یاد گرفتم» که بین امثال من که گلها رو برای زیبایی خونه (و شاید یکی دو تا عکس توی اینستاگرام) میخوایم و مامان من، که گلها رو با همهی ویژگیهاشون میخواد تفاوت هست. ما هر دو گلدوست نیستیم. گل برای من ابزاره. برای مادرم یک موجود زنده.
الان که فکر میکنم میبینم اخلاق مادرم در گلها، در مورد حیوانات و جانوران به من به ارث رسیده (منظورم ارث به معنای فیزیولوژیکش نیست).
آقا معلم ببخشید که کامنت دوم رو میگذارم.
توضیحات شما رو که خوندم در تمام مدت تو دلم میگفتم، از من توقع نداری که با سوسک هم اینطوری باشم، یعنی میخوای سوسک رو هم دوست داشته باشم، با گربه تا حدی کنار اومدم ولی در مورد سوسک این رو از من نخواه و همزمان حسِ موقع دیدن سوسک رو تجربه کردم. : ( و مکالمه پریروزم با خواهرزادهام که از من توضیح میخواست که چرا از سوسک میترسم.
در مورد اون گل که مادرتون هدیه دادن، من هم تجربه جالبی داشتم و یادش افتادم و گفتم نکند شما هم از همان کاکتوسهایی که من هدیه گرفتم هدیه گرفتید، چندوقت پیش شخصی بهم سه تا گل هدیه داد، یکی گل پتوس بود، دیگری ژینورا و بعدش رفتن این کاکتوس رو آوردن، که من به کاکتوسِ خندهام گرفت و تو دلم گفتم این دیگه چیه(باور کنید که کمی خندهدار بود مخصوصا که گلدونش یک ظرف پنیر صبحانه کوچک بود و بخش یک که در عکس مشخص کردهام به بخش دو متصل بود که شخصی برایم قلمه زد، چون فعلا خودم دلم نمیآید شاخههای گلها را جدا کنم و قلمه بزنم).
با این تفاسیر من نه گلدوستم و نه حیواندوست.
پینوشت: لینک عکس کاکتوس
http://s9.picofile.com/file/8308747176/flower.jpg
محمدرضا. خدا حفظشون کنه. (منظورم مادرته)
وقتی این ماجرا رو تعریف کردی، داشتم با خودم میگفتم اگه من جای مامانت بودم، علاوه بر اون یکی، اون کاکتوس خوشگل تره رو هم بهت میدادم که خودت بیشتر دوستش داشتی.
اما بعدن، یادِ این افتادم که “به قوانین و تصمیم های سختگیرانه ی مادرهامون ایمان دارم”.
یعنی برای خود من هم بارها پیش اومده که در بیشترِ موارد، حرفی یا تصمیمی یا رفتاری یا حرکتی از سوی مادرم در اون لحظه به نظرم غیر ضروری، یا حتی غیر منطقی به نظر رسیده؛ اما بعدن متوجه شدم که WOW! عجب حکمتی پشتش بوده… (این WOW اینجا واقعاً لازم بود گفتنش) 🙂
برای همین، اینکه مادرت به جای اون خوشگلتره، این یکی کاکتوس رو بهت داده و تازه اون یکی خوشگلتره رو هم در کنارش بهت نداده؛ شک ندارم که فکر و احساس ارزشمندی – که بخشی اش رو خودت هم اشاره کردی – پشتش هست که ما نمیتونیم درست درکش کنیم. ضمن اینکه کلی درس هم برای یادگیری در همون تصمیم ها از طرف اونها، نهفته. همونطور که خودت هم اشاره کردی و گفتی: “اون روز «یاد گرفتم» که …”
در مورد عکس ها هم، چه دوست داشتنی و خوشرنگن!
خیلی جالبه محمدرضا. گاهی وقتی چند تا عکس میذاری که کیفیت عالی دارن، ولی یه دونه اش رو میگی که کیفیتش مثل بقیه خوب نشده؛
اتفاقاً دقیقاً همون یه دونه عکس، به نظر من از همه اش شگفت انگیزتره و میگم خدا رو شکر که گذاشتش. مثل همین عکس آخری از این طوطیِ شِکَر شِکَن خوشرنگ که داره نوکش رو بعد از میل کردن غذا تمیز می کنه.
نوشِ جونش، اون غذا. 🙂
راستی. از زغال، انتظار میرفت که برخلاف چهره ی جدی اش، اینقدر با احساس باشه.
کاش یه عکس از خودش و همسرش هم گرفته بودی و بهمون نشون میدادی. امیدوارم در کنار هم، خوشبخت باشن.
راستی محمدرضا. یه گربه ی دوست داشتنی دیگه هم داشتی، رنگی بود و مثل زغال معروف نبود. یه اسم خاصی هم داشت که یادمه یه مفهوم خاصی هم داشت! هر چی فکر کردم یادم نیومد و هر چی گشتم دنبالِ پستی که عکسش رو گذاشته بودی و کنار زغال بود، پیدا نکردم. دیگه هم چیزی ازش نگفتی.
اون هم حالش خوبه؟ میبینیش هنوز؟ احتمالاً زودتر از زغال، یارش رو پیدا کرده و رفته.
در هر صورت، مرسی که این عکسها رو از یه پرنده ی آزاد، (که در قفس نیست!) با ما به اشتراک گذاشتی و مهمتر از اون، مرسی که این ویژگی های دوست داشتنی و ناب و کمیاب رو از مادر عزیزت، به ارث بردی.
شهرزاد جان
اون گربه اسمش اسکیزو بود.
با مهر
یاور
دیدگاه و نظر شما درسته ، فکر میکنم تاحدی حرف شما رو متوجه میشم، خیلی ممنون از شرحی که نوشتید.
یکی از جاهایی که میشه این تفاوت نگاه انسانها رو دربارهی قضاوت زیبایی دید، تعداد لایکهای عکس مختلف حیوانات (و به معنای دقیقتر، حیوانات غیرانسانی(nonhuman animals)) هستش.
من از دیدن عکس حیوانات در اینستاگرام خوشم میاد و هر هفته یه وقتی برای دیدنشون میذارم. ولی همین دیروز بود که به شکل کاملاً تصادفی به تعداد لایکهای عکسهای حیوانات و زیبا بودن یا نبودن اون حیوان نگاهی کردم.
برام خیلی جالب بود که در یک اکانتی که حدوداً ۱۵۰K فالوور داشت به طور متوسط عکسها ۴۰۰۰ لایک داشتن. عکسهای زیباتر و عکسهایی که در اون حیوانات به شکل دستهجمعی به تصویر کشده شده بودن تعداد لایکها حدود ۷۰۰۰ و بیشتر داشت. ولی عکسهایی که در اونها، از منظر انسان، حیوانات زیبایی کمتری داشتن، لایک کمتری دریافت کرده بودن (کمتر از ۲۵۰۰).
امروز چند تا اکانت دیگه رو هم نگاه کردم که یه جورایی این وضعیت رو در اونها هم میشد دید.
البته نمیخوام بگم که با استناد به همین جامعهی آماری محدود میشه یه قاعدهی کلی استخراج کرد و کلاً قبول دارم که برای چنین بررسیهایی متد علمی خاصی وجود داره که من سوادش رو ندارم.
ولی در کل چیزی که دیدم، برای من شاهد و تأییدی بود بر حرفهای شما.
به نظر میرسه در یکی از اکوسیستمهای شبکه اجتماعی انسانها، فقط حیواناتی حق حیات و تکثیر و بیشتر دیده شدن دارن که با استاندارهای زیبایی شناسی چشم انسانها تطابق بیشتری داشته باشه. در واقع در این اکوسیستم، «انتخاب طبیعی» جای خودش رو به «انتخاب انسانی» داده.
محمدرضا، خوشحالم حال زغال خوبه و زندگی خوبی داره. اگه دیدیش از قول من بهش تبریک بگو :-). فکر کنم چند وقت دیگه بچه های زغال هم سر و کله شون پیدا می شه و یه عکس خانوادگی هم ازشون فوق العاده است :-).
وقتی داستان زغال رو شروع کردی و ادامه دادی برای من حس خوبی رو ایجاد کرد (فکر کنم حس تعلق). زمانی که داشتم بحث اتولوژی رو در کتاب پیچیدگی می خوندم یاد قصه زغال افتادم و دقتت در تحلیل رفتار گربه دوست داشتنی مون. اگه دوست داشتی برای این طوطی زیبا هم اسم بذار و از رفتارهاش برامون بنویس. من که کلی ذوق می کنم 🙂
عکس سوم رو دوست دارم ، انگار با تعجب و کنجکاوی داره نگاهت میکنه.
به بخش زغال رسیدم خندهام گرفت، میگن به چی میخندی، موندم چی بگم.
من که هرچی طوطی دیدم بی اخلاق بود. بی اخلاق ترین طوطی هم که دیدم طوطی بابابزرگم بود. خونه مادربزرگ بابابزرگم یه حیاط خلوت داره. سالها قبل داییم رو حیاط خلوت یه سقف توری کشید و یه جفت فنچ اونجا رها کرد. فنجها کلا سریع زاد و ولد می کنند، حیاط خلوت هم شرایط خوبی براشون داشت و خیلی سریع زیاد شدند. یادمه هر یه مدت یه بار به حدود ۵۰ تا می رسیدند و مجبور می شدیم که تعدادیشون رو ببریم باغ پرندگان تحویل بدیم. یه روز یک طوطی پیدا کردیم که انگار راهشو گم کرده بود. برادرم گرفتش و متاسفانه صاحبشم پیدا نشد. برای همین دادیم به بابابزرگم. اونم گذاشتش تو حیاط خلوت پیش فنچها. اون طوطی هم تا می تونست فنچهای بیچاره رو اذیت کرد. لونه هاشونو خراب می کرد، نمی ذاشت غذا بخورن، می زدشون و سرشون جیغ می کشید. فنچهای بیچاره تمام روز یه گوشه جمع می شدند و از ترس تکون نمی خوردند و جالب این بود که طوطی با مادربزرگم خیلی بد بود و اگه مادربزرگم می اومد تو حیاط خلوت انقدر جیغ می زد تا بره بیرون. تنها کسی هم که دوست داشت بابابزرگم بود.یه روزم بابابزرگم که از رفتار طوطی با فنچها ناراحت بود، طوطی رو برد تو حیاط و می گفت بهش گفتم “اگه می خوای بمونی نباید فنچها رو اذیت کنی اگه نمیخوای هم می تونی بری” و طوطی هم انتخاب کرده بود بره و فنچهای قصه ما هم خوشبخت به زاد و ولدشون ادامه دادند. 🙂