این متن را مدتی پیش در وبلاگ برای فراموش کردن نوشتم. میدانم خوانده اید احتمالاً. اما دیشب که دوباره میخواندمش، دیدم که چقدر دوستش دارم.
معلمی داشتم در دوران راهنمایی. معلم پرورشی بود. از معدود معلمانی که هنرش پرورش دادن بود. بعضی حرفهایش را تازه می فهمم. هنوز هم زنگ پرورشی من با آن معلم عزیز به پایان نرسیده است…
یک روز عصر، بعد از کلاس، داستانی تعریف کرد. داستان سرزمین جادو…
روزی روزگاری، در سرزمینی دور، شاهزاده ای زندگی میکرد که به همه چیز اعتقاد داشت جز سه چیز: وجود خدا، محدود بودن حکومت پدر و وجود شاهزاده های دیگر.
پدرش، که میگفت پادشاهی جهان را بر عهده دارد، به او آموخته بود که به خدا، قلمرو محدود و وجود شاهزادگان دیگر اعتقاد نداشته باشد.
شاهزاده هم، در تمام آن سالها نه شاهزاده ای دیده بود، نه مرزی و نه نشانه ای از خدایی. این بود که حرف پدر را باور داشت.
یک روز، شاهزاده از کاخ فرار کرد و تا دورترین نقطه سرزمین دوید. به ساحل رسید. در آن سوی آبها سواحل دیگری را دید. زیباتر و بزرگتر از قلمرو پدر. مخلوقاتی دید زیباتر و شگفت انگیزتر از اطرافیان خویش.
سرگردان در این سو و آن سو میگشت. مردی را دید با ردایی بلند. آسوده ایستاده بود و نگاه میکرد.
شاهزاده پرسید: «آیا آن سرزمینها در آن سوی آبها واقعیند؟»
مرد رداپوش گفت: «آری. واقعیند. واقعی به اندازه همین زمینی که روی آن ایستاده ای».
شاهزاده پرسید: «آن موجودات زیبا چه هستند؟»
مرد رداپوش پاسخ داد: «شاهزاده های سرزمینهای همسایه».
شاهزاده گفت: «حتماً میخواهی بگویی که خدا هم وجود دارد!».
مرد رداپوش گفت: «بله. من خدا هستم».
شاهزاده به سرعت به سوی کاخ خویش دوید.
پادشاه گفت: بازگشتی؟
شاهزاده گفت: «بله. سرزمینهایی دیدم وسیعتر از قلمرو شما. شاهزادگانی زیباتر. و خدایی که با من سخن میگفت».
پادشاه گفت: «نه خدایی هست. نه سرزمینی دیگر و نه شاهزاده ای جز تو. بگو ببینم خدایی که دیدی چگونه بود. آیا آستین دست چپش را بالا زده بود؟»
شاهزاده کمی فکر کرد و گفت: «آری. آستین دست چپش را بالا زده بود».
پادشاه گفت: آنکه تو دیدی، خدا نبوده، جادوگر بوده است. تو فریب خورده ای. آنچه به چشم تو آمده جز جادویی بیش نبوده است. نه خدایی هست. نه شاهزاده ای و نه سرزمینی دوردست در آن سوی مرزهای من.
شاهزاده، فردای آن روز دوباره راه افتاد. دوید تا به ساحل رسید. مرد رداپوش ایستاده بود. مثل همیشه آرام.
شاهزاده گفت: «پدرم به من گفت که تو که هستی. تو مرا فریب دادی. تو یک جادوگری».
مرد رداپوش گفت: «خدا منم. سرزمینهای دیگر، در مقابل چشمان توست. و شاهزاده ها را میبینی که در برابرت راه میروند. آنکه فریب خورده تویی. تو فریب پدرت را خوردی. آیا دقت کرده ای که پدرت همیشه آستین راستش را بالا میزند؟ این نشانه جادوگران است».
شاهزاده نا امید به کاخ بازگشت. وقتی پدر را دید گفت: «پدر. آیا این درست است که تو یک جادوگری؟».
پادشاه آرام آستین راستش را صاف کرد و گفت: «بله. پسرم. من یک جادوگرم».
شاهزاده گفت: «پس کسی که من دیدم خدا بوده است».
پادشاه گفت: «نه. مردی که تو دیدی نیز جادوگری دیگر بوده است. واقعیتی وجود ندارد. هرآنچه میبینی جادوست».
شاهزاده گفت: «ترجیح میدهم در چنین دنیایی نباشم. میخواهم بمیرم».
پدر، اشاره ای کرد و «مرگ» به شکل فرشته ای ترسناک، بر دروازه کاخ حاضر شد.
شاهزاده «مرگ» را دید. در یک لحظه تصویر جزیره های دروغین، سرزمین های فریبنده و مدعیان خدایی در برابر چشمانش ترسیم شد. کمی با خود اندیشید. نتوانست بر ترس از مرگ غلبه کند.
به پدر گفت: «هنوز میتوانم زندگی کنم».
پدر پاسخ داد: «تو خود امروز به یک جادوگر تبدیل شدی…»
شاهزاده، هر دو آستین را بالا زد و راه افتاد…
من برداشتم اینه که جرات ریسک کردن و کشف دنیای جدید رو نداشتن باعث میشه چیزی که هست رو بپزیریم و ما هم مثل بقیه بشیم
درست فهمیدم یا نه نمیدونم
ولی کاش جرات و همت و تلاش برای فهمیدن داشتم
برداشت من:
خفقان؛ یا همراه ما شو و دم نزن یا بمیر.
همچنین سکوت در برابر چیزی که می دانیم حق نیست و حتی همسو شدن با آن، به خاطر ترس، ترس از دست دادن منافع و لذت ها.
و نیز سکون در راه پیدا کردن حقیقت و فریب دادن خود به خاطر همان ترس.
سلام
خدا قوت
نکنه منظورتون اینه که ماهم جادوگریم
اخه ماهم حاضر شدیم به هر شرطی شده زنده بمونیم ، بدون اعتراض.
البته که جادوگری هم بد نیست ، واسه خودش تنوعی داره
ممنون
…
آه چقدر سرزمینش آشناست…
…
بقول یه شعری: از حقیقت تا دروغ فاصله خیلی کمه..
شاید منظور این داستان هم این باشه که تشخیص حق و باطل کار ساده ای نیست.
سلام
شرمنده من دوریالیم کجه! متوجه نشدم.
تقصیر تو نیست محبوبه جان.
متن کمی پیچیده است. این هم ناشی از اینه که در شرایطی هستیم که ساده نوشتن و صریح نوشتن آخر و عاقبت خوشی نداره.
آیا منظور اینه که همه ما گرفتار سنتهای از پیش نوشته شده هستیم و این که انسانها عقلشون به چشمشونه ؟
یا اینکه ترس از مرگ ما رو وادار می کنه که حتی روی عقاید
و دانسته ها و دیدگاههامون خط بکشیم.
باید بگم که منم مفهوم این داستان را به خوبی متوجه نشدم.
سلام
با خواندن دیدگاه های دوستان متوجه شدم اکثر ایشان مفهوم داستان رو درک نکردند و یا به برداشت خود شک دارند! بهتر است بگویم پیام مطلب رو نگرفتند!
من هم برداشتی از منظر فهم خود داشتم …لطفا” پیام این داستان رو از دیدگاه خودتون و درسی که از این داستان گرفتید رو برای ما بیان کنید تا به درک مطلب کمک کنه.
در ضمن راست میگن که کار معلم ها انسان سازی است،شما (محمدرضا شعبانعلی) ویا امثال شما حاصل کلاس درس همچین آموزگارانی هستید!این فرصت برای همه دست نمیده خوش به حالتون،ما کلاس پرورشی مون تنها چیزی که توش نبود پرورش بود!!!
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگی است اینک زخاموش نفیرید
یاد آوری زیبایی بود…ما هیچ ، ما نگاه !
مهندس شعبانعلی
من به جرگه کسانی که این داستانک را نفهمید پیوستم
خوشحال میشم با تایپ چند کلمه من باب پاسخ یا حتی راهنمایی، راهگشای من باشید
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/کار ما شاید این است/که در اندوه گل سرخ شناور باشیم
سهراب سپهری
فکر کنم این مطلب برای بچه ای در سن راهنمایی سخته
این متنو خوشم اومد خواستم شماهم بخونید
ببخشیدشایدجاش اینجا نباشه
مادر کودکش را شیر می دهد
و کودک از نور چشم مادر
خواندن و نوشتن می آموزد
وقتی کمی بزرگتر شد
… کیف مادر را خالی می کند
تا بسته سیگاری بخرد
بر استخوان های لاغر
و کم خون مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود
وقتی برای خودش مردی شد
پا روی پا می اندازد
و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران
کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید :
عقل زن کامل نیست …
سلام اطهر خانم..با اجازتون متنتونو در وبلاگم گذاشتم.خیلی خوشم اومد.http://dooreham.blogfa.com/post/77
البته با اجازه آقای شعبانعلی
مثل همیشه متن زیبا وجالبی بود این واقعیت زندگی ماست چهارچوب از پیش تعیین شده ای برای طرز فکر،دین، عقاید ..
chi shod yaniiiiiiiii?
من فکر کردم هنر زندگی یعنی جادو برای زندگی کردن باید جادوگر بود
يعني هممون اسير اين ظواهر فريبنده شديم؟
منظور اين بود يا منم اشتباه فهميدم؟
سلام 🙂
من مفهوم اين داستان رو نفهميدم، ميشه برام بيشتر توضيحش بديد؟ البته اگر وقت و حوصلشو داريد! 🙂
ممنون
مهندس وبلاگتون خیلی خوب بود از اون بهتر این که فایلش کردید و گذاشتید برا دانلود! من دانلود کردم و گاهی که وقت پیدا میکنم میخونم. خیلی جالب و خوبه! ممنون!
کاش آخر داستان پ.ن هم مینوشتید
سلام…به خدا ۵ تومنیم نیافتاد.میشه یه کوچولو توضیح بدین؟