پیش نوشت صفر: این خاطره را قبلاً هم گفتهام.
چند سال پیش یک بار، در یک سخنرانی در یک دانشگاه، دانشجویی پرسید که چه شد که شما الان موفق هستید و موقعیت نسبتاً خوبی دارید و همزمان رابطهی خوبی با مراکز علمی و نیز با مدیران کسب و کارهای بزرگ کشور دارید؟ دو دستاوردی که معمولاً با هم حاصل نمیشوند.
من هم که مغرورتر از این روزها بودم و فکر میکردم واقعاً موفق محسوب میشوم (و تصویر چندصد دانشجو در یک سالن بزرگ و اساتید آنها که ردیف نخست را پر کرده بودند، این توهم را تقویت نیز میکرد) توضیح دادم که: فقط شاید بیشتر از همنسلان خودم تلاش کردهام. مطالعه و کار و صرف نظر کردن از تفریح و مهمانی و ترجیح دادن دستاوردهای بلندمدت به دستاوردهای کوتاه مدت.
کمی هم در مورد برنامه روزانه و هفتگی و سالیانهی خودم توضیح دادم.
شنیدم که همان دانشجویی که سوال را مطرح کرده بود، آرام در گوش دانشجوی کناری گفت: «خاک بر سرش. با این قدر حمالی که کرده، اگر یک جزیره اختصاصی هم خریده بود، باز هم بدبخت بود!»
پیش نوشت یک: دوستان و عزیزانم، در گفتگوها و پیامها، بارها سوال مشابهی را به شکلهای متفاوت مطرح کردهاند: از نظر تو، کسی که امروز جوان است و در نخستین سالهای دانشگاه (یا شاید آخرین سالهای دبیرستان) است، چه نکاتی را مد نظر قرار دهد تا بتواند موفقیت شغلی را تجربه کند؟
همیشه در جواب دادن به این سوال، تردید داشتهام.
یک دلیل مهم این است که با توجه به تجربهای که تعریف کردم، متوجه شدهام که با معیارهای رایج جامعه، چندان موفق نیستم.
دلیل دوم هم اینکه کلاً از موعظه چندان خوشم نمیآید.
موعظه، در قلب خود، این پیام را دارد که دانستهها و تجربیات گذشتگان، میتواند برای اهل امروز و فردا، مفید و اثربخش باشد. حال آنکه، دیروزیان، زنده یا مرده، حرفشان و فهمشان قطعاً مرده است و در دنیای امروز که تحول و شتاب را به شکلی فزایند تجربه میکند، فهم ما از جهان قبل از تن مان میمیرد و بسیار پیش میآِد که مغز نسل قبل، حتی قبل از متوقف شدن قلبش، شایستهی به خاک سپردن باشد.
پس قاعدتاً برای من که چندان به دانش و تجربهی گذشتگان باور ندارم و صرفاً از روی احترام و ترحم به آنها لبخند میزنم، چندان خوشایند نیست که بر مسند موعظه بنشینم و خودم، همان کار قبیح را انجام دهم.
اما چه میتوان کرد که من هم انسانم.
و انسانها، در توسعه و تکامل خویش بر روی این کرهی خاکی به این باور رسیدهاند که هر یک، بیشتر از دیگران، دنیای اطراف خود را میفهمند.
همچنانکه قبلاً هم اشاره کردهام، همانهایی که عموماً معتقدند که حق شان خورده شده و منابع مالی و فرصتها به اندازهی دیگران در اختیارشان قرار نگرفته است، یک بار هم اعتراض نمیکنند که خدایا! چرا به من شعوری کمتر از اطرافیان اعطا کردهای؟ یا آرزو نمیکنند که شعور بیشتری داشته باشند.
به همین دلیل است که میگویند شعور، ظاهراً تنها نعمتی است که در میان انسانها، به صورت کاملاً عادلانه توزیع شده است.
پس امیدوارم اگر منطق من را نمیپذیرید، لااقل انگیزهی من را درک کنید و اجازه دهید که من هم، مانند شما و دیگران، لحظاتی لذت خبرگی و دانستگی را تجربه کنم.
پیش نوشت دو: تصمیم گرفتم این مطلب را در قالب نامهای به رها بنویسم.
اگر چه تا کنون هر چه در قالب نامه به رها نوشتهام از لحاظ شکل ظاهری، ساختار ادبی داشته است، اما این بار قصد دارم سادهتر و صمیمیتر بنویسم.
راستش را بخواهید، چندان بر این باور نیستم که ادبیات و ساختار ادبی، اثربخشترین شیوه برای انتقال پیامها و مفاهیم است.
بلکه عموماً محدودیتهاست که انسانها را وادار میکند به سمت ادبیات بروند.
کافی است نگاهی به ادبیات شاخص جهان داشته باشید. از روسیه تا اروپای شرقی تا آمریکای جنوبی. میتوانید به سادگی ببینید که محدودیت چگونه نهال ادبیات را رشد داده و ذوق شاعران را برانگیخته و خیال پردازی نویسندگان را به سقف قابل تصور رسانده است.
در فرهنگ خودمان هم، میبینیم که تا زمانی که فضا بازتر است، امثال بوریحان و بوعلی، مثل “بچهی آدم” حرفشان را زدهاند و کتابهایشان را نوشتهاند. از التفهیم بگیریم تا شفا و قانون.
اما زمانی که به امثال حافظ میرسیم و موسم ورع و روزگار پرهیز فرا میرسد و دیگر مِی را نمیتوان به بانگ چنگ خورد، ادبیات و شعر به اوج میرسد و آثاری آفریده میشوند که هنوز افتخار فرهنگ ما هستند. اساساً افتخارهای فرهنگی در دورههای قبض فرهنگی متولد میشوند و در دوران بسط و گشایش، نهال فرهنگ چندان میوهی دل انگیزی نخواهد داد.
خلاصه اینکه، ادبیات شاید گاهی بستر مناسبی برای بیان حرفها باشد، اما الزاماً بهترین بستر نیست.
امیدوارم این زیادهگوییهای من، بتواند استدلالی برای لحن متفاوت و سادهی این نامهی جدید به رها باشد.
دلیل دیگری هم دارم که این حرفها را خطاب به فرزند فرضی خودم مینویسم.
نامه به فرزندان، با مقاومت کمتری از سوی خواننده خوانده میشود. ما آموختهایم که در لحظهی خواندن هر پیامی و شنیدن هر جملهای، مدام در پی ارزش گذاری باشیم. یا موافقت کنیم و یا مخالفت.
وقتی کتابی را میخوانیم و میپرسند چطور بود، یا میگوییم خوب بود و خوب نوشته بود. یا ایرادها و نقدهای خود را مطرح میکنیم. عموماً عادت نداریم که فارغ از ارزش گذاری، تجربهی خود را در مواجهه با آن کتاب بگوییم.
بگوییم: خواندنش من را برانگیخت تا بیش از گذشته، به فلان موضوع فکر کنم یا برای لحظاتی، در درون خودم فرو روم و به کند و کار خویش بپردازم.
در چنین فرهنگی، که اعتیاد به تایید کردن یا رد کردن (که هر دو به یک اندازه بیحاصل و دردناک است) زیاد است، نامه به فرزند، تا حد خوبی از این سرنوشت مصون است. چنانکه همهی ما با وجودی که میدانیم نکتههای واقعگرایانهی مثبت اجرایی و کاربردی در حرفهای والدین را باید مانند سوزن در انبار کاه جستجو کرد، باز هم با لبخند از آنها استقبال میکنیم و در شرایطی که میدانیم روزنامهی دیروز هم، برای امروز حرف خواندنی ندارد، افکار و نظرات آنها را که در دانستههای دهها سال قبل ریشه دارد، با لبخند و احترام، پذیرا میشویم.
مقدمهی نامههای آتی
رها جان.
حدس میزنم تو هم، در این سالها، مانند بسیاری از هم سن و سالهای خود، نگران آیندهات باشی و در جستجوی راهکارها و انتخابهایی که مسیر آیندهات را هموارتر کرده و موفقیت شغلی را برای به بار بیاورند.
این را هم خوب میفهمم که من یا هر فرد دیگری، از عهدهی پاسخگویی به این چالش بزرگ برنمیآییم.
ما زادهی زمان دیگری هستیم و تجربههای دیگری داریم و دنیایی که ما دیدهایم، چالشها و سختیها و فرصتها و تهدیدهای متفاوتی را پیش رویمان قرار داده است.
شاید زمانی که به دانشگاه میروی، رشتههایی وجود داشته باشد که زمان ما نبوده و رشتههایی که زمان ما بوده، دیگر وجود نداشته باشد.
شاید زمانی که وارد بازار کار خواهی شد، شغلهایی وجود داشته باشد که امثال من، از نوشتن نام آنها و فهم معنای آنها نیز ناتوان باشند.
و خوب میدانم که در زمان بازنشستگی تو، امثال من، حتی اگر لحظه به لحظه کنارت بوده باشیم، باز هم فهممان از دنیای تو و شغل تو و دغدغههای تو، کمتر از درک و فهم اصحاب کهف است، آن زمان که پس از سالها خواب، بیدار شده بودند که در دنیای امروز، یک شب خوابیدن و بیدار شدن هم، ما را بسی بیشتر از خواب اهل غار، از روند تغییر جهان به دور میکند.
خوب میدانم که سکهی تجربهی من در روزگار دولت و قدرت تو، به پشیزی هم نمیارزد و اگر آن را به لبخندی از دست من میگیری، بیشتر حاصل بزرگواری توست یا نیازت.
با این حال، میتوانی احساس من را وقتی میکوشم عصارهی آنچه را در این سالها تجربه کرده و آموختهام بفهمی و امیدوارم به همین دلیل، حوصله به خرج دهی و این مجموعه نامهها را – که از کیسه سکههای دقیانوسیام به تو میبخشم – تا پایانشان بخوانی.
بخش دوم این نوشته: راه های موفقیت در آینده دیگر مانند گذشته نیست
از این نوشته و نظر بلند و تکمیلی که برای جواد عزیز نوشتی، یادداشت برداری کردم.
(قبلا هم گفتم که من اعتیاد نظر بزرگترها و پیرها را داشتم و دائما در نوجوانی سراغشان می رفتم و نظرشان را می خواستم برای من این روشی که بیان کردی و نمونه سوالات واقعی و شفاف، بسیار ارزشمند بود که تلاش میکنم از این پس در مواجه با بزرگترها بهتر عمل کنم. آخر این روزها بر خلاف گذشته، اصلا و ابدا پای حرفها و توصیه ها نمی نشینم! شده ام پســر بد 🙂
یادداشت برداری کردم که به شیوه بهتر با آنها در تعامل باشم و راز سازگاری در کنارشان را بیاموزم )
.
همچون رها، چشم انتظار تک تک نامه هایت و گفته هایت هستم.
می دانم که در لابلای نامه هایی با عنوان «تجربیات گذشته» ، تلاش داری از آینده بگویی و پیشگویی کنی و فانوسی برای راه آینده باشی (حتی اگر کور سویی)، به شدت علاقمندم دنیا را و آینده را از «عینک تو» ببینم.
من هم رها هستم و منتظر.
خدا به اندیشه ات برکت بدهد.
سلام محمد رضا جان
نمیدونم این عیب هست یا حسن، ولی من تقریبا برخلاف اکثر جوانان هم عصر خودم ، از نصیحت و پند و اندرز بزرگان نه تنها بدم نمی آمد بلکه خیلی دوست داشتم. البته شخص اندرزگو را با حسم باید می پذیرفتم. بار ها شده بود در مجالس و یا محافل وقتی با پیری فرزانه هم صحبت میشدم از ایشان در خواست پند و اندرز، جمله ای به یادگار و یا اینکه حاصل تجربیاتشان را از زندگی خودشان را به من انتقال دهند. من از پیام ایشان الهام میگرفتم و گاهی با ترکیب برخی از نصایح در زندگی ام ازشون استفاده میکردم. نمیدونم در زندگیم چقدر مفید بودند اما همیشه احساس خوبی به این کارم داشتم، شاید توی ذهنم این بود راه اشتباه رفته دیگران را نروم…اگر چه هزاران بار در زندگیم راه اشتباه و انتخاب اشتباه داشته ام و هنوزم دارم، اما حتی الان هم پند و نصیحت را دوست دارم بشنوم…وبرای فرزندانم دوست دارم برخی از تجربیاتم را برایشان مطرح کنم که راه اشتباه رفته مرا باز نروند.
اگر چه نیک میدانم پند و اندرز من به درد کسی نخواهد خورد، و گاهی بهتر است فرزندان به جای تئوری اندرز والدین از دانش تجربه شکست خویش استفاده نمایند.
من از نصیحت شنیدن متنفرم بخصوص وقتی درخواست نصیحت و راهنمایی نکرده باشم با این حال خودم هم بدون درخواست دیگران را نصیحت کردهام و دیدهام که هیچ نتیجهایی نداشته است!
تجربه به من نشان داده است که بیشتر با پرداخت هزینه است که یاد میگیرم و یاد میگیریم و خواندن و دیدن و شنیدن وقتی به عمل تبدیل میشود که ما یا هزینه ندانستن آن مطالب را داده باشیم یا در حال پرداخت آن باشیم
“آنچه قابل قبول نيست اين است كه بچه ها گفته هاي بزرگترها را باور دارند و اينكه وقتي بزرگ شدند انتقام خود را از بچه هاي خودشان ميگيرند . اين نكته كه ” زندگي مفهومي دارد كه كليد فهم آن در دست آدم بزرگ هاست” دروغي جهان شمول است كه همه ناگريزند آن را باور داشته باشند . وقتي در بزرگسالي آدم متوجه مي شود كه اين گفته غلط است ديگر خيلي دير شده است . معما كشف ناشده باقي مي ماند ولي تمام نيروي موجود در راه كارهاي احمقانه به هدر رفته است . چيزي جز خود بي حس كردن تا آن حدي كه انسان بتواند ، با تلاش در پنهان كردن اين واقعيت كه زندگي هيچ مفهومي ندارد، باقي نمي ماند .
در نتيجه ، انسان فرزندان خود را گول مي زند تا بهتر بتواند خودش را قانع كند .”
نقل از كتاب ظرافت جوجه تيغي ،نوشته ي موريل باربري.
سلام معلم گرامی
پی نوشت:این نوشته صرفا جهت درد دل و درخواست راهنمایی است.
همیشه خوشحالیم از کار کردن در شرکتی که در آن مشغول بکارم، از این بابت بوده که در شرایطی سخت، بدون رابطه، با تلاش خودم در قبولی آزمون استخدامی، جذب شده ام. خرسندم از کار در حوزه ای که هم در آن نجربه دارم و هم مورد علاقه ام هست که با انجام کاری موجبات رضایت ارباب رجوع (همکاران خودمان) و توانایی در رفع مسئله ای از محیط کاری ام را فراهم نمایم. مشغول بکار بودنم در حوزه ی یاد شده برحسب جلسه ای که مدیرعامل شرکت با تعدادی از همکاران داشته اند و من هم جزو آنان بودم، با هدف استفاده از توانمندی همکاران در بخش های مورد نیاز شرکت صورت گرفت. در محیط شغلی ای که تلاش می کنم امور واگذار شده را به نحو احسن انجام دهم و در طی ۱۲ سال سابقه کار در محیط های کاری مختلف، بدون اغراق در اکثر مواقع، مدیر تا ارباب جوع نسبت به نحوه عملکرد و رفتارم رضایت داشته اند. با وجودی که سعی کرده ام در محیط اطرافم موثر واقع شوم و در این زمینه تمام تلاشم را به عمل آورده ام. متاسفانه گاهی (در کامنت مربوط به برداشت در متمم نیز عنوان کردم) با بازخوردهای نامناسب از سوی مدیریت و حاشیه سازی ها (با وجود اینکه تلاشم دوری و پرهیز از هر گونه حاشیه سازی بوده) مواجه شده ام که نسبت به محیط کاری ام دلسرد می شوم. مدام به این فکر می کنم که مقصر خودم هستم و بایستی به مهارت هایی دست پیدا کنم تا اینگونه محدودیت نداشته باشم و بتوانم در صورتیکه محیط مدام تنش زا باشد و عملکرد مطلوب در آن مثمرثمر نباشد، گزینه تغییر محیط را انتخاب کنم. چه توانمندی و مهارت هایی را باید کسب کنم تا چنین امکانی برایم فراهم شود؟
یکی از خطرناک ترین و البته در عین حال یکی از معدود راه های من در دوره نوجوانی برای ساختن چارچوب های زندگی و فهم خودم «مشورت با بزرگان» بود!!
من از ۱۳ سالگی در داستان ها کهن از «مشورت» و گفتگو و پند پیر ِ دانا و …. خوانده بودم. برای همین عموما از پیران در تاکسی، مدرسه، پارک و هر جایی که گیرشان می آوردم یک سوال می پرسیدم:
شما که تا این سن زندگی کردید، مهمترین و بزرگترین نکته ای که توی زندگیتون یاد گرفتین چیه؟ به من بگین لطفا
(فکر میکنم این رو یک بار هم در گذشته در همین روزنوشته ها، نوشتم) الان گاهی به پاسخ هایی که داده شده و من رو درگیر خودش می کرد فکر میکنم تنم می لرزه! واقعا ریل گذاری برای من انجام میشد که خودم در اون هیچ اختیاری نداشتم جــز حرکت روی همون ریل.
ولی همین کار برای من (که محیطی غیر علمی-عامی-وجود حاشیه های فردی و اجتماعی بیداد میکرد) کمک شایانی کرد که حداقل در همون محیط درجا نزنم و رنگ نبازم و شکل نگیرم.
و جالب اینجاست که امروز دیگه هیچ یک از کسانی که اون سالها به دقت تمام برای من چکیده کل ِ ۵۰ یا ۶۰ یا ۸۰ سالگی شون رو می گفتند، نمی توانند من رو مخاطب توصیه هاشون قرار بدن و محبوریم فقط در مورد حوزه های مشترک بگیم و بخندیم یا گریه کنیم!
خیلی جالب بود 🙂
چند مطلب:
۱-من یک معلم موسیقی داشتم که در واقع معلم زندگی بود تا موسیقی و متاسفانه فوت کرد. امروز هم به مناسبت خاطره ذکر شده در این مطلب یادش کردم و هم به مناسبت فایل صوتی مدیریت منابع.
یک روز ایشان از من سوال کرد معدلت وقتی مدرسه می رفتی چند بود؟ با افتخار گفتم همیشه بیشتر از ۱۹٫ گفت نفر سوم کلاس معدلش چند بود؟ گفتم ۱۷ یا ۱۸٫ گفت تو چه هنرهایی غیر از درس خواندن داشتی و او چی؟ من هم بلافاصله یکی از شاگرد سومهای کلاس توی ذهنم تداعی شد که آن زمان هم خیلی خوب می رقصید و هم شنا بلد بود که من نبودم، از طرفی مهمانی هم زیاد می رفت. این سه تا را که گفتم، معلمم زد توی سرم و گفت خاک برسرت برای دو نمره از خیر این همه چیز گذشتی!!
۲-درباره استفاده از تجربه درست می گویید. تجربه هم سالان ما یا بزرگترهایمان برای نسل بعدی مان شبیه حرفهای یک دایناسور است. آنها ما را واعظ می دانند و خیلی وقتها دیده ام که حتی گوش نمی کنند.
اما از یک سنی به بعد آدم عوض می شود. حتی اگر نسلش فرق داشته باشد. سرش به سنگ زمانه می خورد و می فهمد خیلی جاها می شد که از این سنگها دوری کند، اگر از تجربه گذشتگان استفاده می کرد. این نه تنها در مورد خودم صادق بوده، بلکه خیلی از افراد را دیده ام که بعد از حدود ۳۰ سالگی از آن خامی و گوش ناشنوا داشتن، رد می شوند.
از طرفی آدمهای معدودی را هم دیده ام که نصیحت را با وجود اختلاف دو نسل گوش می کنند و به کار می گیرند. طبعن اشتباهات کمتری در زندگی می کنند و سرعت موفقیت شان بیشتر است.
من برای گروه اول (نصیحت ناپذیر) اوایل ناراحت می شدم. کسانی مثل برادر کوچکم که خیلی دوستش دارم. اما بعد فهمیدم آدمها دوست دارند خودشان زندگی را تجربه کنند. اشتباه کردن، دوباره رفتن راهی که بارها طی شده و مقصدش ترکستان بوده و سر به سنگ خوردنها جزو همان زندگی کردن زندگی ست.. ما از فرط علاقه گاهی آن قدر اطرافیانمان را دوست داریم که این فرصت را برایشان قائل نمی شویم.
حالا در این سن تازه یاد گرفته ام که وظیفه من یک بار گفتن و رد شدن است. اگر کسی شنید و مشتاق بود، بیشتر می گویم و اگر نشنید و سرش به سنگ خورد و برگشت، سرزنشش نخواهم کرد که روزی که جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟ باز هم کمکش می کنم.. کمااینکه بارها و بارها برای برادرم یا کارمندان شرکت که با من تفاوت نسل دارند این کار را کرده ام.
محمدرضا جان
اگر ارتباط مطالب را درست متوجه شده باشم در درس مهارت یادگیری متمم در مورد اینکه در کار زار آموختن و یادگیری باید بدون زره به میدان نبرد رفت صحب کرده بودی . در آنجا اشاره ات هرچند که به زبان استعاره و به ایجاز، ولی تصویری بود که در ذهن من ماندگار شد . اتفاقا هر وقت من از روی سخت فهمی و بواسطه خطاهای ذهنی ام دروازه های فهم و شعور به رویم بسته میشود و حوصله دوست خوبم محمدرضا مکرم را سر میبرم برایم این بیت را میخواند :
تو کرده جوشن غفلت هزار تو در بر
چگونه تیر سخن کارگر تواند بود
اگر بخواهم برداشتم را از مطالب امروزت و آن فایل یادگیری متمم در یک جمله کنار هم بگذارم احتمالا آن جمله ابن باشد : به زمین فرو نهادن هرآنچه که تا بحال از دنیا فهمیده ایم شرط لازم فهم آینده است .
ممنون میشوم اگر از شکاف بین گذشته و آینده بیشتر بگویی و از ابزارهایی که بتواند آینده را کمی برایمان قابل تحمل تر کند ، نه به لحاظ اینکه بدنبال کنترل آینده باشیم باکه با استفاده از این ابزارها برای رویارویی با آنچه در پیش رو داریم و پیش بینی پذیر هم نیست ، آماده تر باشیم
بعضی وقتها احساس میکنم بحث ها در اینجا برایم سنگینه باخودم فکر میکنم همینکه بخوانم کافیه و هنوز به حدی نرسیده ام که بخوام مشارکت کنم . ازت معذرت میخوام اگه درخواست های بی سروته میکنم و کامنت های بی سر و ته مینویسم ، دلیل اش این است که میخواهم در عیش و سرمستی جمعی که دوستشان دارم من هم سهمی داشته باشم . هرچند درحد عربده ای ناساز در میان جمعی تربناک و سرخوش از پیمانه های ساقی باشد .
محمدرضاجان
به نظرم مي رسد ارتباط زيادي بين مفاهيم و مضامين پشت اين سري نوشته ها و نكته جالبي كه در انتهاي فايل صوتي ابتداي درس مدل ذهني براي ما مطرح كردي وجود داشته باشه .
اونجا به ما يادادي كه بهتره با مطالعه تجربيات دوستان و افراد موفق و از لابلاي رفتارها و عمل ها و عكس العمل ها مدل ذهني اونها را يادبگيريم و فقط رفتار رو تقليد نكنيم و در نتيجه ممكنه براساس شرايط خودمون خروجي هاي(به قول خودت در اين پست سکهی تجربهی) متفاوتي را بوجود بياريم .
به دوستان عزيزهم خونه اي خودم صميمانه پيشنهادي ميكنم : تا رسيدن زمان مناسب انتشار نامه هاي آتي رها گوشها و چشمانمون رو در دنياي متمم و روزنوشته ها تمرين بدهيم و گرم نگه داريم تا بيشتر و بيشتر برداشت و دريافت كنيم .
ارادتمند – رسول
ما بزرگ تر ها/کوچکتر ها خود دسته های متفاوتی داریم.
———————–
یک دسته را که نام جوان بر آن ها گذاشتید را می شود تحت جمله ی زیر تعریف کرد.
“همیشه در حال یادگیری هستند ” _ شرط اول همیشه در حال یادگیری بودن این است که بدانیم دانسته هایمان محدود است و به قول بوعلی هرچی بیشتر بدانیم میفهمیم که کمتر دانسته ایم.
———————-
دسته دیگر را شاید بتوان این گونه تعریف کرد.
” میدانند که فهم ناقصی دارند اما تلاشی هم برای یادگیری ندارند” _ این یکی ها احتمالا بیشتر از همه در حال رونویسی کتاب های گروه سنی الف هستند. اما یک خوبی که نسبت به دسته بعد دارند این است که از تعصب به دور هستند و اگر در تقابل فکری با دیگران قرار بگیرند، همانطور که دیگران کتاب الف آن ها را با لبخند میپذیرند، آن ها هم چیز های آغشته به بیت کوین ما را با لبخند میپذیرند، هرچند که از چیزی از ماهیت حرف ها متوجه نشوند.
————————–
و امان از دسته سوم با یک جمله ساده قابل تعریفند
” فکر میکنند که میدانند” _ احتمالا بخش بزرگی از جنگ های بشریت را همین دسته درست کرده اند. نه تنها کمترین تلاشی در راه افزایش _ بروز آوری یا تطبیق دانسته هایشان نمیکنند، بلکه با تعصب به صحیح بودن آن ها معتقدند، و همه را میخواهند به راست خودشان هدایت کنند.هیچ کداممان کم ندیده ایم و توضیح بیشتری نمیدهم. آب و هوای خاورمیانه طوری است که آدم باید هر روز چک کند خودش قاطی این دسته نشده باشد ولو با مواضع و دانسته های متفاوت.
———————————
این میل به طبقه بندی و مدل سازی احتمالا یک ویژگی( اگر نگوییم اختلال) شخصیتی است.اگر انجام ندهم حس میکنم چیزی یادنگرفته ام و در حافظه ام نمی ماند. نادرستی و سطحی بودن آن را بر من ببخشید. توسعه دسته ها آزاد است.
کوتاه مینویسم چون میدانم بهتر از متن حوصلهی خواندن داری و وقتی بخوانی عمیقتر از من میفهمی.
در حد سواد و فهم امروزم احساس میکنم ویژگی (یا حتی توانمندی) برچسب بهتری برای “طبقه بندی” است.
فقط احتمالاً افزایش بی رویهی طبقه بندیها نقض غرض است و طبقه بندیهای کم هم به معنای شکل گیری تعصب و استریوتایپ.
فکر میکنم یافتن حد میانه هم از لحاظ تئوریک غیرممکن است و هر یک به شهود یا تجربه، ادراکی از آن داریم.
دو کتاب در این زمینه را خیلی دوست دارم:
How to create a mind
How the mind works
فکر کنم تقریباً تمام حجم دو کتاب، به توضیح و تفسیر آن یک سطر تو نوشته شده:
این میل به طبقه بندی و مدل سازی احتمالا یک ویژگی( اگر نگوییم اختلال) شخصیتی است.اگر انجام ندهم حس میکنم چیزی یادنگرفته ام و در حافظه ام نمی ماند.
پی نوشت: کورزویل را که قبلاً هم در موردش گفتهام. استیون پینکر را هم خیلی دوست دارم. جنرالیست است و برداشت خود را از کتابها و تحقیقات دیگران مینویسد. اما روایت شیوایی دارد. فکر میکنم میتوان سبک او را با ملکولم گلدول و یونا لرر و استیون لویت (Levitt) مشابه دانست.
دل جوان داشتن، شاید بیش از هر چیز، به معنای “جوان انگاشتن خود در مواجهه با دنیا و درک آن است”
از این جمله خیلی خوشم میاد. با این توصیف راحتتر میتونم وضعیت خودم را درک کنم . ممنون از توضیحات کامل شما و با تشکر از وقتی که برای بیان نتایج افکارتون در اختیار ما میگذارید. البته من خودم هم هر زمان به شرح افکارم میپردازم ، معمولا درک بهتر و جدیدتری از آنها کسب میکنم .
سلام محمدرضا
من هميشه شنيدن خاطرات و تجربيات بزرگ ترها رو دوست داشتم و دارم، البته كه دنياشون با دنياي من فرق داره ولي خيلي چيزا ميشه ازشون ياد گرفت و البته بيشترين چيزي كه من ازين دست حرفها ياد گرفتم اينكه چه كارهايي رو نبايد بكنم.
جواد جان.
ممنونم که بحث “توصیهی کارهایی که باید کرد” را از “توصیه کارهایی که نباید کرد” تفکیک کردی.
واقعیت این است که بهتر بود من این کار را انجام میدادم و خستگی و خواب آلودگی و بیدقتی، باعث شد از آن غافل شوم.
در مورد اظهار نظر بزرگترها در مورد مسائل کوچکترها، بخشی از سوالها و ابهام هایی را که در ذهن خودم وجود دارد مینویسم.
به نظرم در کنار هر مورد، میتوانیم سه تا عدد بنویسیم:
عدد اول: نمرهای بین صفر تا بیست که نشان دهد “آیا به نظر ما، بزرگترها صورت این مسئله را می فهمند؟”
عدد دوم: نمره ای بین صفر تا بیست که نشان دهد “بر اساس منطق و درک ما، نظر بزرگترها در این زمینه تا چه حد قابل اتکا است؟ چه در حالت سلبی و چه در حالت ایجابی”
عدد سوم: مستقل از اینکه جواب مناسب چیست و بزرگترها در این زمینه چه پاسخی دارند و پاسخ آنها تا چه حد درست است، تا چه حد اجرایی است؟
سوال ۱: من پس از یک سال زندگی مشترک، از زندگی با همسرم خسته و پشیمان شدهام و به نتیجه رسیده ام که استهلاک آن به مراتب بیشتر از فواید آن است. آیا مناسب است طلاق بگیرم؟ آیا میانجیگری بزرگترها، میتواند به اتخاذ تصمیم بهتر کمک کند؟
فراموش نکنیم که بزرگترها، در دورانی زندگی میکردهاند که تحمل تغییرات خانوادگی بسیار دشوار بوده و پاره ای از معیارهای تصمیم گیری آنها (که شاید امروز خودشان هم آگاهانه آن را نشناسند و ندانند) به تنبیه اجتماعی حاصل از اتخاذ تصمیمها باز میگشته.
امروز اجتماع، تعریف متفاوتی دارد و رابطهی ما با بستگان و خویشاوندان و آشنایان و جامعهی نزدیک و دور، بسیار پیچیدهتر شده است و در حوزهی اجتماعی، تشویق و تنبیههایی وجود دارد که نوع و شدت آن در گذشته نبوده است.
سوال ۲: من دویست میلیون تومان پول دارم. میتوانم بین خرید یک واحد مسکونی کوچک و اجاره نشینی و صرف آن پول برای راه اندازی یک کسب و کار جدید یکی را انتخاب کنم.
ممکن است بعضی والدین تمایل به گزینهی اول و بعضی دیگر تمایل به گزینهی دوم داشته باشند. اما آیا میتوانند گزینهی درست را بفهمند؟
من نمیگویم والدین ترجیح دارند دارایی ما به جای ارزش آفرینی به سمت دارایی غیرمنقول برود.
حرفم این است که حتی اگر بگویند کارآفرینی برایت بهتر از تبدیل به دارایی غیرمنقول است، آیا این حرف قابل اتکاست؟
آیا آنها الزامات و تبعات کارآفرینی و ریسکهای آن را میفهمند؟ آیا دستاوردها و هزینهای خارج کردن پول از داراییهای نقدپذیر را در اقتصاد امروز متوجه میشوند؟ آیا دانش آنها و نگرش آنها از اقتصاد که بر پایهی اقتصاد و روند معیشت طی ۳۰ یا ۴۰ یا ۵۰ سال گذشته شکل گرفته است، برای روند اقتصاد و معیشت در ایران و جهان طی سی یا چهل یا پنجاه سال بعد، قابل اتکاست؟
آیا توصیههای آنها چه در حوزهی سلبی و چه در حوزهی ایجابی، نمیتواند گمراه کننده و “تباه کنندهی آیندهی اقتصادی زندگی من” باشد؟
توجه داشته باش که من در مورد پدر و مادری که الزاماً کم سواد یا کم تجربه یا کم تخصص هستند حرف نمیزنم.
به عنوان “شاهد زندهای که خود با صدها نفر از مدیران کسب و کارهای کشور در مقام مشاور آنها تعامل داشتهام” میگویم که عموم مدیران اقتصادی موفق امروز، درکی بسیار ضعیف از راهکارهای موفقیت اقتصادی فردا دارند.
عموم آنها در شرایط اقتصادی غیررقابتی آلوده به دست ناپاک دخالت دولتی که به جای نظارت، کسب سود و گردآوری ثروت را طلب میکرده است، رشد کردهاند و به تدریج که فضای اقتصادی تغییر میکند، خود برای بقای خود، به هر فرصتی چنگ میزنند بی آنکه در ارزیابی فرصتها و تهدیدها، توانمند باشند.
سوال ۳: بزرگترها میگویند حرفهایت را برای خودت نگه دار و اسرار شخصی را به دیگران نگو.
اکنون از آنها بپرس که مصداق این توصیه چیست؟ از تلگرام یا واتس اپ استفاده نکنم؟
اگر میکنم چه بگویم و چه نگویم؟ ضمناً آیا تمام آنها که در مسیر ارتباط من و مقصد من نشستهاند و پیامهایم را مشاهده و نقل میکنند، “دیگران” هستند یا نه؟
بزرگترها میگویند وقتت را تلف نکن. عمر محدود است. میپرسم الان استفاده از وب و حضور در فضای مجازی، در چه شرایطی اتلاف وقت است و در چه شرایطی نیست؟
میگویند برای رابطه با دیگران وقت بگذار. روابط اجتماعی مهم است.
میپرسم ۳ ساعت عیددیدنی در خانهی دخترخاله نرگس که میخواهد انواع شیرینیها و کیکهای قنادی محل خود را به ضرب و زور در حلق ما بریزد، مصداق روابط اجتماعی است یا صرف همان وقت در شبکه های اجتماعی برای ارسال پیام مستقیم غیرجنریک به یک صد نفر از دوستانی که در تمام سال با آنها در ارتباط هستم و نیازمند رابطه با آنها
(اینجا است که نسل قبل،هر وقت از دانش و نگرش و درک کافی برای تحلیل برخوردار نیست،به سراغ کلمهی جادویی تعادل میرود. اینها اگر امروز کنکور میدادند، به جای سیاه کردن یک خانه و سفید رها کردن سه خانهی دیگر، هر چهار خانه را خاکستری میکردند. این نوع تست زدن در زندگی، حاصل درک بالا نیست. شعور و دانش پایین است)
امروز به تدریج وارد جهان اقتصادی جدید به معنای واقعی آن میشویم.
بانک تا امروز در کشور ما، صندوق دار بوده است. چون حجم پول زیاد است، آن را به بانک میسپاریم تا برایمان کیسههای پول را “حمل” کند.
آنها که در اقتصادهای واقعی زندگی کردهاند میدانند که نشانهی واقعی بانک، این است که هر روز برای وام دادن به تو، التماس کند و دستهایت را ببوسد. نه اینکه “بهار آزادی”را در ابعاد کامل و نیم و ربع و در تعداد و تنوع زیاد، دریافت کند تا شاید مجوز وامی را به تو اعطا نماید.
امروز کشورمان به تدریج وارد فضای تجربهی اقتصاد مدرن میشود. کارتهای اعتباری دیر یا زود به بخش جدایی ناپذیر سبد تامین منابع مالی ما تبدیل میشوند و کارت اعتباری ابزاری برای Micro-loan و خرده وام است. کارت میکشی و از پولی که نداری هزینه میکنی تا بعداً با سود آن به تدریج وام را به بانک پس بدهی.
بزرگترها چقدر میتوانند در مورد الگوی هزینه کردن در این جهان جدید با سکههایی که هرگز ندیدهاند وتجربه نکردهاند صحبت کنند؟
دقت داشته باش که از تقابل “پول و سکه” میگویم و نسلی که تفاوت پول و سکه را نمیداند. نمیفهمد که یکی شرقی است و هزاران سال قبل اختراع شده و دیگری غربی است و کمتر از سیصد سال سابقه دارد و ساده اندیشیاش را آنجا نشان میدهد که میکوشد دانستههای خود را در مورد یکی، در باب دیگری هم به کار برد.
بگذریم از پول مجازی که تمام سالهای آتی من و تو را خواهد گرفت و بزرگترها، نه تنها مفهوم آن که دیکتهی آن را هم نمیدانند و احتمالاً اگر به آنها بگویی بیت کوین، فکر میِکنند نام یک بیسکوییت جدید است!
سوال ۴: شغل دولتی بهتر است یا خصوصی؟ خصوصی پایدار یا خصوصی پروژهای؟ Freelance بودن بهتر است یا کارمندی یا کارآفرینی در مقیاسهای بزرگتر؟
سوال ۵: مهاجرت کردن در دنیای امروز به چه معناست؟ کی درست است و کی نادرست؟ زمانی برای ادامه تحصیل علم به خارج از کشور میروند. امروز که علم با قیمتی ارزان و به صورت فلهای، در دورترین روستاهای کشور هم در دسترس است. معنای جدید مهاجرت چیست؟ چه موقع مفید و چه زمانی غیرمفید است؟
در شرایطی که مرزهای اقتصادی فراتر از مرزهای جغرافیایی است، بر اساس چه عواملی میتوان برای تصمیم گیری در مورد مهاجرت (که از انتخابهای بزرگ زندگی هر انسانی است) تصمیم گرفت؟
چرا راه دور میروی.
بیا تمام بزرگترهای کشور را به صف کن و سوالی را که من داشتم از آنها بپرس:
ارشد خود را با بهترین موقعیت از بهترین دانشگاه کشور گرفتهام و در شرایطی هستم که دکترا خواندن و تبدیل شدن به یک استاد دانشگاه، برایم در حد خریدن نان بربری از نانوایی سر چهار راه، ساده و قابل تصور است.
میخواهم آن را کنار بگذارم و به تحقیق و وبلاگ نویسی مشغول شوم.
آیا این کار درست است؟
استفاده از خاطرات و فهم گذشته برای تصمیمهای امروز، کابوسی برای آینده میسازد و این نکتهی دردناکی است که در زمرهی همان حقیقتهای دوست نداشتی است که من همیشه از آنها حرف میزنیم.
حالا بیا.
بر اساس معیارهایی که گفتم، حرفهای بزرگترها را از صافی بگذران و ببین چه میماند:
فرزندم.
اخلاق را رعایت کن. دروغ نگو. با کسی که “انسان است” مشارکت کن. مراقب آیندهات باش. دزدی نکن. بگذار پول حلال وارد زندگیات شود. همیشه به دیگران احترام بگذار. درس بخوان. سعی کن برای خودت کسی بشوی و …
این حرفها درست است. اما آیا جنس آنها جز برای انتشار یک کتاب نخواندنی بی خاصیت برای “گروه سنی الف” درد کس دیگری میخورد؟
بله توصیه بزرگترها که من آنها را “گذشتگان” و گاهی نیز “درگذشتگان” میخوانم مانند طلاست.
اما بیا با خودمان صادق باشیم. همهی این توصیه های گروه سنی الف، در کتابی جمع است.
اعتراف کنیم که آیا هزار تومان برای خریدن چنین کتابی آتش میزنیم؟
اصلاً بیا کار دیگری کنیم.
همین کتاب را به همان بزرگترها بدهیم. خودشان هزار تومان آن را میخرند؟
البته در جوامع کمتر توسعه یافته، کم نیستند کسانی که درک و دانش و نگرش آنها در حدی است که واقعاً کتابهای گروه سنی الف هم برایشان زود است و اتفاقاً در چنین جوامعی است که حرف زدن از شکاف پرنشدنی میان گذشته و آینده، بیشتر شبیه حرف زدن از داستانهای علمی و تخیلی است تا یک واقعیت ملموس.
پی نوشت:
فراموش نکنیم که من نمیگویم ما چیزهایی را میفهمیم که بزرگترها نمیفهمند.
من میگویم که ما و بزرگترها هر دو نمیفهمیم و اگر کسی بیشتر نفهمد، آن ما نیستیم!
پس باید دنیا را دوباره از اول “درک و کشف” کنیم بی آنکه کسی، قدمت حضور خود را در این جهان، پشتوانهای برای صحت ادعاها و نظرات و توصیههایش بداند.
جالب اینجاست که فهیم ترین انسانهایی که در میان بزرگترها میشناسیم و میشناسم، کسانی هستند که در هیچ سنی دست از تلاش برای فهمیدن و یادگرفتن برنمیدارند و خود را “بزرگتر” نمیدانند. بلکه با عمل و رفتار و گفتار خویش، نشان میدهند که باور دارند در جهان امروز، همهی ما “کوچکتریم” و باید پای صحبت یکدیگر بنشینیم و بی آنکه کسی خود را برتر از دیگری بداند، بکوشیم دانستهها و فهمهای خود را با یکدیگر به اشتراک بگذاریم و بیاموزیم.
بزرگترهایی را میشناسم که “دل جوان” دارند. اما دل جوان، الزاماً به معنای پایکوبی و دست افشانی و گوش دادن به موسیقیهای نسل جوان نیست.
دل جوان داشتن، شاید بیش از هر چیز، به معنای “جوان انگاشتن خود در مواجهه با دنیا و درک آن است”.
محمدرضا ممنونم از صحبت هات.
سوال دومي كه گفتي، دقيق بحث هفته ي پيش من و پدرم بوود. و واقعا فهم مشتركي توش نداشتيم.
بابام با آب و تاب ازين ميگفت كه هرچه سريعتر بايد خونه بخرم و شرايط اقتصادي جوريه كه اگر الان نخرم شايد ديگه به اين زودي نخرم و من ازين ميگفتم كه اگر نتونم با اين پول كار كنم خونه هم به دردم نميخوره و ايده اي كه براي مار دارم خوبه و ارزش آفرينه و …. بابام از اين ميگف كه نمي توني موفق بشي اونم با استدلال هاي خودش و من نميتونم بگم براي اين حرف ها كلي دليل دارم و كتاب خوندم و …
اون بحث عيد ديدني هم چيزيه كه هيچوقت دليلش رو نفهميدم و ازش عذاب كشيدم.
راجع به سوال ٤ هم بايد بگم خودم هم شك كردم، البته پاي تصميمم هستم و كار خصوصي رو ادامه ميدم ولي بعضي اتفاقات ادم رو خسته ميكنه ازين تصميم.
مسئله اي كه برام خيلي مهمه و شما هم خيلي بهش تأكيد ميكنيد اينكه بزرگترها ميگن اخلاق رو رعايت كنيد و راست بگيد و دروغ نگيد و ….
حالا سوال مهم اينكه توي اين فضاهاي اجتماعي و تغييراتي كه جامعه كرده مصاديق دروغ و اخلاق و … عوض شده و خيلي جاها ميبينيم كه آدم هايي كه در ارتباط فيزيكي خيلي اخلاق مدار هستند در فضاي غير فيزيكي خيلي اهل رعايت اين مسائل نيستند و با يه اسم مستعار خيلي حرف ها رو ميزنند كه اصلا نميشه تصورش رو كرد و اين باور رو ندارند كه اشتباه مي كنند.
محمد رضاي عزيز بازم ممنون كه وقت ميذاري و برامون مينويسي، بعدش وقت ميذاري و ميخونيمون و حتي تر بعدش جوابمون رو هم ميدي.
خيلي ممنون. خدا به وقتت بركت بده.
محمدرضا من همیشه به بزرگترها میگم:
ترجیح میدم با طناب پوسیده ی خودم برم تو چاه (به چاه رفتن رو تجربه کنم) اما با کابل طلایی شما نه!
من این روزها خیلی با این قضیه درگیرم، بزرگترهایی که احساس میکنند صلاح و مصلحت ما رو میخوان و متوجه نمیشن که ما با هم خیلی تفاوت داریم…و چقدر حل کردن این مسائل انرژی ذهنی ازم میگیره…
اول اینکه به زور و لطف و تخفیف دوستان کد فعال گرفتم و خودم را چپاندم در این جا! :))
محمدرضا جان خیلی وقتها دیدم بحث جدایی در رابطه عاطفی میشه از استعفاء تا شریک عاطفی(همسر، دوست و الخ) از فایده-هزینه(استهلاک) صحبت میکنی، میشه لطف کنی این موضوع رو بیشتر توضیح بدید ؟! که اصلا چطور در این چارچوب نگاه میکنی هزینه چیه؟ فایده چیه؟ فکر کنم تو کتابِ شوپنهاور نوشته بود یا بهتره بگم من اینجور فهمیدم که، مردی که ازدواج میکنه حقوقش نصف میشه، مسئولیت هاش دو برابر! خب با این نگاه که بنظرم از اون نگاهProns & Cons دور نیست، کلاٌ ازدواج باطله که ؟!!! بحث مثبت و منفی بودن طلاق نیست، بالاخره یه روزی این دوتا آدم باهم تصمیم گرفتند یک رابطهای شروع کنند، ولی وقتی فقط یک طرف قضیه به هر دلیلی ببینه واسش نمیارزه یک طرفه تصمیم بگیره ؟!
یک مطلب دیگه اینکه ناامیدی خیلیها، از طیفهای مختلف مذهبی، غیر مذهبی با وضعیت اقتصادی مناسب و نامناسب، همین داستاناست، پیشتر و بیشتر از شغل و مهاجرت و …، اصلا روی این تصمیمات سایه میندازه، البته فکر کنم دیگه دارم توضیح واضحات میدم، مصداقهاش رو دیدیم.
خلاصه خیلی ساده اینکه یا در رابطهای هستیم که پرتنش یا بدتر از اون تصنعی(به دلایل مختلف درون و بیرون رابطه اعم از خانواده، جامعه، قوانین و….) یا در رابطهای نیستیم و بی انگیزه!
و وجود رابطه چیزی مثلِ بیکار چرخیدن و یا پولدار شدن نیست که آدم بخواد لذتش رو به تعویق بندازه!