پیش نوشت: این پیشنوشت را پس از تمام شدن متن نوشتم. خیلی پراکنده شد. از موضوع اصلی هم گاهی دور شدم. ببخشید. اگر انتظار یک متن استدلالی منسجم را دارید، شاید مطالعهی این متن، گزینهی مناسبی نباشد.
خیلی فکر کردم که چنین متنی را بنویسم یا نه. اینکه به خواننده چه حسی دست میدهد و حتی ممکن است گرفتار چه سوءتعبیرهایی شود. اما در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم. چون دیدم که اساساً حرفه و حتی محل درآمد بسیاری از مردم سوء تعبیر حرف دیگران است و اگر بخواهیم روند زندگیمان و حرفهایمان را به خاطر آنها تغییر دهیم، چیزی برایمان باقی نخواهد ماند. البته اکثر آنچه را که میگویم کم و بیش در سایر نوشتهها یا مقالات یا کتابها یا حتی کامنتهای اینجا مطرح کردهام. اما تصمیم گرفتم ساختار بهتر و شفافتری به آنها بدهم.
سالهاست به این موضوع فکر میکنم که اگر بخواهیم رمز و رازی برای زندگی بهتر و رشد و پیشرفت کشف کنیم و ادعا کنیم که آن، یکی از اسرار موفقیت و رشد و زندگی بهتر و شادتر به همراه آسایش و آرامش بیشتر است، این راز چه خواهد بود؟
همچنانکه شکست و نابودی، هرگز حاصل «یک علت واحد» نیست، رشد و موفقیت و رضایت و بهروزی هم حاصل «یک راز یا دستورالعمل واحد» نیست. اما فکر میکنم اگر فهرستی از اسرار موفقیت را تنظیم کنیم، یک جمله وجود دارد که در قسمت بالای آن فهرست خودنمایی خواهد کرد: «بی توجهی به حرف مردم!»
این حرف، حرف جدیدی نیست که من آن را مطرح کرده باشم. ادبیات ماخوذ به حیای ما، این توصیه را پنهانی در قالب داستان ملانصرالدین و خر معروفش طرح میکند و ادبیات صریح و رادیکال نیچه هم، به این شکل که: مرد دانا در میان انسانها چنان میگردد که میان جانوران!
بدیهی است که «بی توجهی به حرف مردم» با «بی توجهی به مردم» فرق دارد. شاید بیان چارلز شولتز در این میان، اشارهی خوبی به این تمایز باشد: من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم!
آنچه میگویم تکرار حرفهای قبلی است. اما لازم است که دوباره بگویم: «مردم» خود یک موجود محسوب میشود. موجودی که هیچ شباهت یا ربط مستقیمی به تک تک انسانها ندارد. به همان اندازه که سلولهای بیشعور در کنار هم جمع میشوند و موجودی ذیشعور میسازند، انسانهای ذیشعور هم میتوانند در کنار هم جمع شوند و موجودی بیشعور بسازند. همان غولی که من به آن «مردم» میگویم!
اگر بخواهم دقیقتر بگویم، مردم یک فرق مهم با Community یا جامعه دارد. تعدادی از انسانها که حول یک ارزش یا هدف یا نگرش یا داشته یا خواسته یا نیاز، کنار یکدیگر جمع میشوند، یک جامعه را میسازند:
جامعه مهندسین مجموعهی تمام مهندسانی است که به هر شیوه و ابزاری در کنار یکدیگر قرار گرفته و با یکدیگر ارتباط دارند.
جامعه اهل مطالعه، کسانی هستند که خواندن، بخشی از فعالیتهای حیاتی آنهاست و مطالعه را یک ارزش میدانند و وقتی کنار هم جمع میشوند، از خواندهها و نخواندههای خود میگویند.
جامعهی کارگران، جامعهی نویسندگان، جامعهی پزشکان، جامعهی جوانان، جامعهی علاقمندان به یک برند، جامعه اهالی سینما و …
وقتی همهی جوامع را – مستقل از ویژگیهای اختصاصی هر یک از آنها – در کنار یکدیگر قرار دهید، چیزی که شکل میگیرد یک جامعهی بزرگتر با ویژگیهای مشترک جدید نیست. بلکه مردم است. دیگر تنها چیزی که در آنها به صورت مطلق مشترک میماند، «صفات بسیار ابتدایی و غریزی» است. میگویم به صورت مطلق. چون ممکن است کسی بگوید مردم زیبایی را دوست دارند. اما این جمله معنای شفافی ندارد. چرا که زیبایی تعریف شفافی ندارد و سوپ پیچیدهای حاصل از ترکیب سلیقه و غریزه و تربیت و عادت است.
ویژگی مهم جامعه این است که ما میتوانیم با تصمیمهای خود، وارد آن شویم یا آن را ترک کنیم. ضمن اینکه عضویت در هر جامعهای، محدودیتهایی را ایجاد میکند، مزیتهایی را هم ایجاد میکند و اساساً یکی از مهمترین دلایل شکلگیری جامعه، ایجاد تعامل برای کسب قدرت بیشتر و تسلط بهتر بر محیط و مواجهه با تهدیدهای بیرونی است.
اجتماعی بودن، بیش از آنکه یک نیاز غریزی تغییرناپذیر و جاودانه در انسان باشد، حاصل هزاران سال تهدید محیطی است. قبیله و عشیره، میتوانسته تهدید محیط را کم کند و از افراد خود در برابر خطرات حفاظت کند و هچنانکه دیده ایم توسعهی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و افزایش حمایت دولتها از تک تک مردم، فردگرایی را هم ترویج میدهد.
زمانی مشاغل موروثی بود و بزرگترین منبع تامین مالی صندوقهای خانوادگی و مهمترین مرجع حل اختلاف، ریش سفیدهای فامیل و بهترین مشتری، خویشاوندان و وابستگان. اما در دنیای امروز، بانکها به من وام میدهند. بیمهها هزینهی پیری و بیکاری من را تامین میکنند. شرکتها و برندها برایم شغل ایجاد میکنند. دانشگاهها آموزشم میدهند و تبلیغات، برایم مشتریانی را میآورد که هرگز آنها را نمیشناختم. طبیعی است که حاصلش، همین کمرنگ شدن زندگی اجتماعی است که امروز میبینیم. همین شرایطی که ما به مهمانی میرویم اما هر یک در گوشی موبایل خود زندگی میکنیم. چون آن مهمانی را عموماً به اجبار یا به ملاحظات خاصی رفتهایم. اما این پیام و پیامک را به اختیار و انتخاب میخوانیم.
طبیعی است هر چه ساختارهای کلان قدرتمندتر شوند، زندگی انفرادی و فاصله گرفتن از جامعه امکانپذیرتر میشود. در برخی جوامع که هنوز حقوق بازنشستگی، تضمینی برای یک زندگی حداقلی نیست و شرکتها، برای ایجاد شغل برای همگان توانمند نیستند و بانکها، نمیتوانند به هر متقاضی بر اساس شایستگی وام بدهند و روابط همچنان بر ضوابط سایه میاندازند، جامعه فرهنگ اجتماعی و ساختار قبیلهای خود را تا حدی حفظ میکند. نه به دلیل نیاز غریزی اجتماعی بودن. بلکه بیشتر به دلیل ایجاد قدرت برای غلبه بر تهدیدهایی که به هر حال وجود خواهند داشت.
جنس رابطهی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربهی عمیقتر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی جستجو میکنیم، بسیار با رابطهای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل میگیرد متفاوت است. برای تصور بهتر این تفاوت میتوانید این سه شکل ازدواج را مقایسه کنید:
شکل اول: پدر و مادر پیری که میگویند ما آرزو داریم که ازدواج فرزندمان را قبل از مرگ ببینیم و بدانیم که سر و سامان گرفته است.
شکل دوم: کسی که میگوید من الان دوستیها و رابطههای خوبی دارم، اما نگران پیری هستم و روزی که هیچکس کنار من نیست. دلم میخواهد آن روز تنها نمانم.
شکل سوم: کسی که میگوید در زندگی لذتها و شادیهای زیادی تجربه کردهام، اما فهمیدهام که لذت وقتی معنی دارد که با کسی در موردش حرف بزنی و شادی زمانی مضاعف میشود که در کنار فرد دیگری که دوستش داری تجربه شود
من گاهی میگویم لذت نشستن یک زوج در پراید و گوش دادن یک موسیقی قدیمی با همان ضبط معروف سایپا، صدها برابر لذتبخشتر از نشستن تنها در Ferrari و گوش دادن به یک موسیقی مدرن با سیستم صوتی JBL است و انتظار کشیدن برای نگاهی که از ماشینهای مجاور، با کنجکاوی یا حسرت، خودت یا ماشینت را برانداز کند! شاید به همین دلیل است که این همه ماشین مدل بالا، در خیابانهای شهر، مظلومانه و غریبانه، بالا و پایین میروند و دنبال مسافری حتی غریبه میگردند که شادیهایشان را با آنها قسمت کنند!
از حاشیه بگذریم. در این سه نوع ازدواجی که گفتم اولی و دومی بر ریشهی ترس بنا شدهاند. ایرادی هم ندارد. جرم هم نیست. چنین ازدواجی درست مانند بیمه کردن بدنهی ماشین است. تلاشی برای کاهش خطرات آینده. هیچکس هم تا به حال نگفته بیمهی بدنه، چیز بدی است.
اصل حرف را گم نکنیم: داشتم میگفتم که ورود به ساختارهای اجتماعی سود و هزینه دارد و وقتی توجیه پذیر است که سود آن از هزینههای آن بیشتر باشد. امیدوارم که بعضی از خوانندگان عزیز (همانهایی که کلاً معتقدند هیچ چیز گردی غیر از گردو آفریده نشده) این جنس حرف من را با بحث معروف نظم و آنارشیسم اشتباه نگیرند. من در حوزه ی تصمیم فردی حرف میزنم.
اینکه: یک فرد، تصمیم بگیرد که مرزهای جامعهای را که به آن تعلق دارد تا چه حد گسترش دهد. باور من در این است که در شرایط امروز ایران، که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به شکل کلان آن، به صورت کامل شکل نگرفته اند، چیزی به نام زندگی انفرادی هنوز امکانپذیر نیست. اگر چه تکنولوژی این توهم را ایجاد کرده است که میتوان نوعی زندگی شبه انفرادی را تجربه کرد.
ما هر لحظه با تصمیمها و رفتارهای خود، انتخاب میکنیم وارد چه جامعهای بشویم و تا چه زمانی در آن بمانیم و آیا آن را ترک کنیم یا نه. انتخاب رشتهی پزشکی – بعد از خدمت به مردم که ظاهراً انگیزهی همهی ما از اول دبستان بوده است- یک انگیزهی مهم دارد: ملحق شدن به جامعهای که مزایا و مزیتهای خاصی را ایجاد میکند. البته هزینههای متعددی هم دارد که قاعدتاً کسی که این رشته را انتخاب میکند باور دارد که مزایای عضویت در آن جامعه، به هزینههایش میارزد.
همین ماجرا در مورد ورود به حوزه ی مهندسی یا مدیریت یا حقوق صادق است. همین ماجرا در مورد وارد شدن به دانشگاه هم صادق است. همین ماجرا در مورد ادامهی تحصیل هم صادق است. البته جامعهها یا Community های مختلف، همیشه از روی اراده و ترجیح شکل نمیگیرند. مثلاً کسی که کارگر یک کارگاه کوچک میشود، احتمالاً گزینهی اولش عضویت در جامعهی کارگری نبوده. بلکه چون نتوانسته وارد جامعههای مطلوبتری شود، به این سمت رانده شده است.
درست مانند فوتبال بازی کردن دوران مدرسه که چون من چاق و کند بودم و استعداد تسلط بر دست و پا را هم نداشتم (و هنوز هم ندارم) باید صبر میکردم که یارکشی شود و ببینم که من به اجبار به کدام سمت رانده میشوم. اگر هم تعداد بچههای آن روز کلاس فرد بود (و این تلخترین روزهای کلاس ورزش بود) قطعاً آخرین کسی که در یارکشی تنها میماند من بودم و داور میشدم!
مثال نامربوط دیگری هم از یکی از اساتید بزرگوارم بزنم. کسی که بسیار به او مدیون هستم و نامش پارسا است و وقتی که من با او آشنا شدم با پراید در تهران مسافرکشی میکرد (قبلاً هم به او اشارهای کردهام). یادم هست که نخستین بار که سوار ماشینش شدم، با تلفن صحبت کردم و دیدم که ایمیل مهمی دریافت کردهام (آن زمان مثل امروز اینترنت روی گوشیها درست و حسابی نبود. این جمله را میتوانید با دو تلفظ بخوانید!). به دوستم گفتم: به محض اینکه به اولین اینترنت برسم، ایمیل را چک میکنم.
پارسا گفت: مهندس! (این اسم را به همهی کسانی که شلوار جین میپوشند میگویند. دکتر کسی است که کت و شلوار میپوشد). من یک مبین نت پرتابل در ماشین دارم. گوشهای ایستاد و پسووردش را داد و من با لپ تاپ، ایمیلم را چک کردم. وقتی به مقصد رسیدم گفت: کاری داشتید روی یکی از مسنجرها یا ویچت (آن موقع فی.لتر نبود) با من تماس بگیرید سریع میرسم.
بعدها باز هم با او تماس گرفتم و من را به اینجا و آنجا برد. بعد دیدم که به زبان انگلیسی مسلط است. حالا میشد مهمانهای ما را هم جابجا کند. کاری ندارم که امروز در تدارکات یک شرکت بزرگ کار میکند. چیزی که برایم مهم است این درس اوست:
یک بار به او گفتم: پارسا! من به تو مشکوکم. اینترنت داری! زبان هم بهتر از من صحبت میکنی! ویچت هم داری. مسنجر هم داری. واقعاً شغل تو همین است؟
پارسا گفت: من کارمند بازرگانی خارجی یک شرکت در کیش بودم که فعالیتش به دلایلی متوقف شد. به تهران آمدم و تا زمانی که فرصت جدیدی پیش بیاید هزینهام را از این طریق تامین میکنم.
گفتم: خیلی جالبه. چرا روز اول نگفتی؟ گفت: اکثر رانندههای آژانس و مسافرکشهایی مثل من، معتقدند که این شغل، شغل خوبی نیست. همهی آنها توضیح میدهند که کارخانهدار بودهاند و ورشکست شدهاند. بعضی از آنها هم واقعاً درست میگویند و من نمونههایش را میشناسم. اما به نظرم، برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community (این لغت را انگلیسی میگفت) باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد. گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمیدانم. کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.
حرفهای ارزشمندش را – که در دانشگاهها به ما یاد نمیدهند – گوش دادم و پیاده شدم. ما بارها و بارها با هم مسافرتهای درونشهری و برونشهری داشتیم تا اینکه یک بار گفت یکی از مسافرانش او را استخدام کرده. هنوز هم گهگاه با هم حرف میزنیم و خوشبختانه به سرعت درحال پیشرفت است.
خیلی از اصل حرفهایم فاصله گرفتم. اصل حرفم این بود که هر یک از ما عضو یک یا چند جامعه هستیم و با تلاشها و تصمیمهای خود، ممکن است عضو جوامع بزرگتری شویم و عضویت در هر جامعهای، همیشه سود و زیانهایی دارد و مهمترین کارکرد هر جامعهای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.
اگر چه متاسفانه اکثر ما، در این میان خوشه چین میشویم. دوست روانشناسی دارم که همیشه درآمدش را با ساندویچی سر کوچهاش مقایسه میکند و غصه میخورد. یک دوست دیگر هم دارم که نمایندگی یک شرکت اروپایی را دارد و همیشه، وقتی به رستوران میرویم، فحش میدهد که من اینقدر زحمت کشیدم و اندازهی اینها ندارم!
اینها در واقع، میخواهند مزایای جامعهی ساندویچفروشها و رستوراندارها و دکترها و مدیران را همزمان داشته باشند و چون در عمل چنین چیزی امکان پذیر نیست، در نهایت ناراضی میشوند و احساس می کنند که حقشان خورده شده! من گاهی اوقات به شوخی به قانون بی لیاقتی پیتر اشاره میکنم و میگویم: ظاهراً در بسیاری از فرهنگهای توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور میکند به جایگاه شایستهاش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که درآن است نداشته باشد!
بعد از همهی این مقدمات، میتوانم حرفم را در چند جمله خلاصه کنم:
همهی ما با هدف کسب امنیت و برخی منافع دیگر، دوست داریم عضو کامیونیتیها یا جوامع باشیم. همهی ما حاضریم برای عضویت در جامعههای مختلف، هزینههای مادی و معنوی پرداخت کنیم. اما یک کامیونیتی بزرگ وجود دارد که عضویت در آن، هیچ مزیتی ندارد و هر چه دارد ضرر است و آن کامیونیتی «مردم» نام دارد.
کسی که برای رضایت پدر و مادرش، رشتهی دانشگاهی خود را انتخاب میکند، اگر چه کار اشتباهی کرده، اما هر چقدر هم پشیمان شود در نهایت خواهد گفت: اشکال ندارد. همین که لبخند را بر لب آنها میبینم کافی است. اما کسی که برای رضایت و تایید «مردم»، انتخاب رشته کند، همیشه پشیمان خواهد بود. چون هیچ روزی «مردم» را نخواهد دید. کسی که برای رضایت «مردم» لباس بپوشد و پوشش خود را انتخاب کند، هرگز خوشحال نخواهد شد. چون «مردم» به او لبخند نخواهند زد.
اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانهی جامعهای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعهای که تصمیم میگیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعهی جدیدی مهاجرت کنیم.
مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند.
اگر به خاطر نامربوط بودن و پراکنده بودن این نوشته خیلی فحش نخوردم، ادامهی این بحث را دربارهی انتخاب جامعه ی مناسب و اصول موفقیت در آن مینویسم. نظر شما برای من مهم است چون خوانندگان اینجا، دقیقاً همان جامعهای هستند که حاضرم برای عضویت در آن، هزینههای محتملش را هم متحمل شوم!
قسمت دوم نوشتهی غولی به نام مردم
[…] دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم! (قسمت اول؟) […]
محمدرضای عزیزم
منو ببخش که نمیتونم جلوی ابراز احساساتم رو بگیرم.
الهی من فدای تو.
تو چقدر خوبی. اینقدر خوبی که من با خوندن این روزنوشته ی پر از فهمت ناخواسته دارم گریه میکنم.
ارادت من رو بپذیر.
ارادت من به تو بیشتر از اونیکه برام عجیب باشه، یک ارادت پر از فهمه. فهمی از عمق ندانسته ها و حماقت هایی که سالها باهاشون زندگی میکنی، درست مثل زندگی در یک “تاریکی بزرگ” با چراغ کوچکی که همراهته و فقط میتونی به زور صفحات یک کتاب راهنما رو بخونی. با چراغ کوچکی در تاریکی راه میری و مدام در این کتاب راهنما نگاه میکنی تا راه رو گم نکنی.
اما “تو” چراغهای کوچک رو یکی یکی در میانه ی این تاریکی برایم روشن میکنی. درست در همان جایی که ایستاده ام -در میان تاریکی-.
تو یکی یکی این چراغها را روشن میکنی و من خودم را در همانجایی که ایستاده ام می یابم. “کتاب پوسیده ی راهنما” رو کنار میذارم و هر لحظه گام به گام با “تو” چراغ دیگری برایم روشن میشود.
اکنون …
گریه میکنم به خاطر تو، بخاطر چراغهایی که یکی یکی روشن کردی، بخاطر تمام سختی هایی که کشیده ای و کشیده ام. اشک میریزم بخاطر ارادت خاصی که به تو دارم. هیجان زده ام و اشک شوق میریزم بخاطر روشنایی ای که بخشیدی.
منو ببخش که بی پرده دوست دارم عشقم رو بهت بگم چون این پرده ها رو خودت با این مقاله ی زیبا انداختی؛
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
هر کس از مهرهء مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد “یار” “خانه” از غیر نپرداخته ای یعنی چه.
این متن رو دوباره خواندم . من در یکی از مطالب شما برداشتم از کامنتها و بحث های شما این بود که چون از ساختارهای اجتماعی و .. انتقاد کرده اید پس افکارتان به افکار آنارشیستی نزدیک است ولی خودتون توضیح دادید که صحبت شما در مورد تصمیم گیری فردی است و هیچ ربطی به آنارشیست بودن ندارد.
سوالی که داشتم اینه که چطور میشه که به حرف مردم بی توجه بود و از اونطرف هم برچسپ ضد اجتماعی به شما نزنند . که البته این جواب رو هم گرفتم. ظاهرا افراد موفق چون کاری با مردم ندارند و در جامعه دقیق خودشان زندگی میکنند پس مورد هجوم قضاوت دیگران نیستند یا برایشان مهم نیست . و افراد دور و بر آنها نیز چنین قضاوتی ندارند.
مورد سوم که برام سواله اینه که من یه بار از شما شنیدم که همه نوع دوستی دارید از هر طبقه ای (اگر اشتباه میکنم لطفا بگید) . از خیلی ها هم شنیده ام که وقتی با افراد مختلف و از طبقات مختلف مراوده داری و دوستی میکنی چیزهای بیشتری یاد میگیری و تجربه ت بیشتر میشه . نسبت به کسی که همیشه با افرادی از یک جنس و طبقه وقت میگذراند شاید هم انتخاب یک جامعه برای همیشه باعث تک بعدی شدن انسان بشه.
معرکه بود
تک تک این کلمات رو کاملا درک میکردم و به نظرم چه قدر میزان شاد بودنمون- میزان پیشرفتمون چه در زندگی چه در کار به این کامیونیتی هایی که بهش میپیوندیم و تصمیم میگیریم ترکش کنیم بستگی داره
میدونین خوندن متنای شما خیلی جالبه از این نظر که آدم به مسائل از یک زاویه جدید نگاه میکنه و این یک قدم آدم رو به جلو میبره
درود بر شما استاد خوبی ها
ضمن قبولی طاعات و عبادات شما
بسیار مفتخرم که با سایت ارزنده تون اشنا شدم خیلی نیازش احساس می شد، خدا بهتون عافیت و خیر دهد ،واقعا استفاده نمودم ، امیدوارم همچنان با صداقت بارز کاریتان ادامه دهید .
براتون دعا میکنیم …
در پناه حضرت حق/ یاعلی
زیاد سر درنیاوردم راستش. شاید اگه سه قسمت بعدی رو بخونم بهتر متوجه بشم.
اون قسمت ازدواج جالب بود که میخواستم بیشتر دربارش بنویسید.
دوست دارم تو یک پست جداگانه عقاید و نظریاتتون رو درباره ازدواج بشنوم.
مطمئن نیستم ولی فکر میکنم توی این نوشته واژه ” مردم ” مفهوم پردازی شده و برداشتم اینه که دقت کنیم ” جامعه ” و “بشر ” را با ” مردم ” اشتباه نگیریم و درباره این واژه به یک مفهوم نسبتا مشترک برسیم
جالب بود چون این واژه ” مردم ” کلمه ای بود که پدرم خدابیامرز همیشه دقیقا به مفهوم همان غول بی و شاخ و دم بکار میبرد و چقدر ازش میترسید
کسی که خوشحالی و رضایت از خود رو در گروی رفع توقعات “مردم” قرار بده هیچ وقت خوشحال نخواهد شد.
سلام
بسیار آموزنده بود و به نکاتی اشاره شده که همه ما با آنها درگیر هستیم
حرف مردم نگاه مردم نظر مردم برداشت مردم=سرنوشت فرد
سلام.
“گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمیدانم. کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.” این جمله سوالی را برای من ایجاد کرد که وقتی توانمندی هایت از موقعیت شغلی که در آن هستی بیشتره پس چطور میتونی راضی باشی؟ آیا گفتن اینکه از نابرابری ناراضی هستی باعث نمیشه توسط افراد دیگر بهتر دیده شوی؟
با سلام و کسب اجازه از محمدرضای عزیز
آقای/خانم محمدی عزیز
اینطور که شما در متن نوشتید، اینطور میرسونه که قصد دارید به صورت بلند مدت در اون جامعه فعلیتون بمونید.. و نه تنها شما، بلکه هر فردی بعد از مدتی موندن در یک جامعه شغلی به تجربه های زیادی دست پیدا میکنه و حتی از اطرافیانش در اون جامعه بالاتر میره
پس اگر کسی واقعا احساس میکنه توانایی هاش از متوسط اطرافیانش بالاتره، به گفته محمدرضا میتونه اون جامعه رو تغییر بده
ممنون از مطالب همیشه آموزنده محمدرضا
جمله ای که از جناب آقای پارسا نقل کردین با مضمون “برای موفقیت و شاخص شدن ….” فوق العاده بود.
ممنون از وقت و حوصله ای که برای نگارش این متن به خرج دادید.
سلام و وقت بخیر
یک نکته:
Community ؛ جامعه نیست. کامیونیتی را به جماعت ترجمه کردهاند که تفاوتهای قابلتوجهی با جامعه (Society) دارد. تعریفی هم که برای آن ذکرکردهاید، بیشتر به جامعه (Society) شباهت دارد تا Community. از سوی دیگر به نظرم تعبیر شما از «مردم» همان است که جامعهشناسان، جماعت (Community) مینامند و بین اینها تفاوتهای ظریفی وجود دارد.
تونیس، این دو را در آلمانی به گزلشافت و گماینشافت تعبیر کرده است.
سلام محمدرضا ی عزیز
مثل همیشه فوق العاده و آموزنده بود مطمئن هستم نیاز امروز خیلی از دوستان هم نسل من دانستن و شاید توجه به این نکات ارزشمندی است که جنابعالی همچون همیشه با بیان شیوا و ساده بدانها اشاره می فرمایید
باز هم سپاسگزار
Salam aghaye shaabanali emkanesh hast ke chand ta ketab dar khosuse taghviyate etemad be nafs va ghalabe bar kamrui ro be man moarefi konid man page inesta gerametun ro ham daram age unja ham moarefi konid dastrasi daram behesh shadidan niyaz daram be in ketaba va rahnamaitun mamnunam
سلام به محمدرضای عزیز.
نوشته بالا رو خوندم مثل برخی نوشته های دیگه.فقط تنها مشکلی که من با نوشته های تو دارم.این هست که
معمولا نوشته ها طولانی هست.و من فقط وقت میکنم نوشته ها رو بخونم وچکیده نوشته ها رو تو دفترم ثبت کنم.
ممنونم ازت از اینکه خودت هم میدانی برخی از نوشته هات نامربوط هستن و پراکنده بودن این نوشته به همراه داشتن
چند فحش کوتاه هست.فحشی که من میتونم بدم این هست که:
احترام به انتخاب دیگران:
خیلی از آدمها رو دیدم که احساس میکنند بهتر از متوسط جامعه می فهمند
و اعصاب و انژری شون رو برای بهبود اوضاع مردم میگذارند اما در نهایت میفهمند
که « ندانستن و نفهمیدن » یک انتخاب است.
و انسان باید به انتخاب دیگران احترام بگذارد!
باسلام جامعه تنها مردم نیستند فرهنگ سازان یا همان جامعه شناسان باعث دیدگاههای فرهنگی نو هستند که متاسفاته درهیچ دورهایی دلسوز مردم نبودند وبا سکوت خود مانع پیشرفت روابط اجتماعی مردم شدهاند با تشکر
اتفاقا دقایقی پیش قبل از خواندن این متن صحبتی داشتم با دو نفر از دوستانم . راجع به جامعه و رفتارهای ما ؛
یکی از دوستان معتقد بود در کامیونیتی ای رفته که پایین تر از سطح خود اون شخص هستند و برای اینکه اون افراد احساس راحتی داشته باشند همیشه رفتاری متواضع داشته و خودش رو یک جورایی با سطح فرهنگ و دانش اونها وفق داده .|
من گفتم من هرجایی برم سعی می کنم خودم باشم و برام مهم نیست بقیه چه فکری در موردم می کنند|
نفر سوم گفت : من هم نظرم موافق تو بود ولی الان فکر می کنم باید با مردم کنار بیای
وقتی بالاتر از اونا باشی تا سطح خودشون می کشوننت پایین
و وقتی سرسختیت رو ببینن بیشتر ترغیب میشن تو رو زمین بزنن !|
خیلی فکرم مشغول شد تا جایی که اومدم و این متن رو خوندم
و بهم یادآوری شد بودن در هر جامعه ای هزینه ای داره و چه خوبه که سود ما از هزینه مون بیشتر باشه وگرنه ناچار به تغییر اون جامعه میشیم و چون صدر جدول رموز موفقیت بی توجهی به حرف مردمه ، سعی می کنم مسیرم رو مثل قبل ادامه بدم و بخاطر توصیه ی دوستم نهایتا تو جامعه ای که احساس می کنم با معیارهای من فاصله داره و برای حرف هام گوش شنوایی نیست سکوت می کنم و هیچگاه از اهداف و برنامه ها و دغدغه هایم نخواهم گفت
و چه خوب گفتی :
مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند.
مهمترین کارکرد هر جامعهای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.
ما همیشه وقتی درمورد جامعه توی کلاس زبان صحبت میکردیمٰ مهم ترین عوامل مزایا و منفعت ها و چیزهایی که دوستشون داریم بودن. اما شما میگید امنیت مهمترینشه .لطفا درمورد امنیت بیشتر توضیح بدید. ممنون
با سلام
معمولا ذیل هر کدام از متن هایی که مینویسید؛ کامنت های تشکر زیادی دریافت میکنید. در نتیجه احتمالا لذت چندانی از این قبیل تشکرها نخواهید برد. با علم این موضوع من دوست دارم مجددا از بابت این مطلب و همه ی مطالب خوبی که به اشتراک میزارین تشکر کنم. چون فکر میکنم نوشتن این قبیل کامنت ها بیش از اینکه برای شما مفید باشه، برای خود ما مفیده. چون حالمون خوب میشه وقتی از کسی که به ما کمک کرده تشکر کنیم.
همیشه این موضوع برام سوال بود که علی الخصوص در اینستاگرام چرا ما زیر برخی پست ها کامنت میزاریم که قبل از ما چندین هزار نفر کامنت گذاشتن و تقریبا هیچ امیدی به خوانده شدن اون کامنت توسط ادمین اون پیج نداریم. الان و تو همین کامنت، جوابم رو گرفتم …
متن بود که نیاز به چند بار خواندن در بعضی پاراگراف ها داشت
در مورد خودم به شخصه و صادقانه بگم که آدمی نیستم که حرف مردم برام مهم نباشه،حتی شاید برخی از تصمیم ها و جهت گیری هایی زندگیم نیز بخاطر حرفایی مردم بوده..
ولی واقعا….
مردم کی اند؟!؟!؟!؟!؟!
سلام. وقت بخیر. خیلی دلم میخواد که حرفاتونو اگه امکان داره به صورت صوتی بزارین. عالی میشه .ممنون.
واقعا از خواندن اين نوشته لذت بردم.
من هميشه تلاش كردم كه حرف مردم برام مهم نباشه اما باز هم يه جاهاي نميشه به حرف ديگران بي توجه بود متاسفانه از بچگي هميشه به ما گفتن اگر اين كار را انجام بدي مردم چي ميگن !!!! متاسفانه طوري بزرگ شديم كه مردم را هميشه راضي نگه داريم براي همين خيلي مواقع اين موضوع ناخداگاه پيش مياد.
استاد عزیزم از صمیم قلب به شما افتخار میکنم و شما الگوی بنده هستین مطالب بسیار زیبا و جالبی بود و از خواندن اون لذت بردم و تلنگری بود برای من که چند روز قبل بخاطر صحبت یکی از همکارانم چند روز خودمو خراب کردم موضوع بسیار جالبی انتخاب کردین که یکی از دغدغه های جامعه ما میباشد در پایان از دوستان عزیز خواهش میکنم اگه وقت کردن کتاب بیشعوری نوشته خاویر کامنت رو مطالعه کنند که بی ربط به این مطالب نیست ، سپاس از مهربانی شما
منی که بیست سالمه و هنوز نتونستم جامعه ای رو پیدا کنم که توش آرامش داشته باشم چه کنم؟گاهی اوقات فکر میکنم شاید چنین جامعه ای وجود نداره
مردم ، موجودی که بخصوص توی جامعه سنتی تحمیل هایی از ترس از قضاوت شدن برای ما داشته، و براورد هزینه های وارده کمک کنندست.
البته به نظرم دوری گزینی ااز قوانین نانوشته ی مردم، نباید با حس تنهایی و تفاوت داشتن در جوامع مختلف که از ممکنه از خود شیفتگی بر بیاد اشتباه گرفت، که البته مرز واضحیدارند.
اینجور مواقع کوتاه میگم : از دوور دستت رو میبوسم استاد عزیز، با هر جمله ات دریچه ای توو ذهن باز میکنی، یه دنیاااا خوبی محمدرضا
محمدرضا مگه میشه نوشته هاتو خوندو بهت افرین نگفت.
از خوندن این متن بسیار لذت بردم میتونم اعتراف کنم که اغلب حوصله خوندن مطالب زیاد رو ندارم ولی این متن با توجه به زیادی و پراکندگی توجه هرکسی را جلب میکنه و منتظر مطالب بعدی هستم مرسی
سلام جناب شعبانعلي، خسته نباشيد!
حظّ فراوان بردم از نوشتة زيبايتان…
شايد مؤتّر دانستن نقش بدعتهاي فرهنگي، آن هم در جوامع كوچك و محدود، بتواند به تحليل بهتر اين بحث، كمك كند!
من هم درگیر انتخاب جامعه ای هستم که می خوام عضوش باشم.
جامعه ای که حتی از اینکه عضوش باشم مطمئن نیستم.
“مردم” غولی که اگه خودم هم نخوام بهش اعتنایی کنم، کسانی هستن که منو ازش می ترسونن و من توان مقابله با اونا رو ندارم و ترجیح می دم که بدون انتخاب زندگی کنم؛ یا انتخاب هایی داشته باشم که در راستای خواسته ی خودم و مردم باشه، اما انرژی زیادی رو ازم می گیره.
خوشحال می شم اگه این بحث ادامه داشته باشه.
خیلی عالی بود ولذت بردم
خوشحالم که بالاخره مطلبی در این مورد دراین فضا خوندم ..مطلبی که کمتر کسی چه در دنیای واقعی چه در فضای مجازی بهش اشاره میکنه .در حالیکه بخش مهمی از زندگی مارو تشکیل میده.
سلام محمدرضا
فکر می کنم یکی از بهترین متن های طولانی ای بود که تا بحال خوانده ام. مشتاقانه منتظر خواندن قسمت های بعدی هستم 🙂
راستش را بخواهید، با اینکه تظاهر میکنم حرف های “مردم” برایم اصلا مهم نیست_ و تلاش می کنم اینطور باشد _ ، فهمیده ام که تا حدی به آنها توجه می کنم… اما تمرین جالبی که چند وقتی هست که انجام می دهم، تلاش برای بی توجهی به حرف های مردم است! در حالی که فکر میکنم اگر فلان کار را بکنم ممکن است فلان حرف پشت سرم زده شود، همان کار را می کنم و اسم این کار را هم “چالش” گذاشته ام! (فکر میکنم با من موافقید که این استفاده از لغت چالش، مفید تر از استفاده آن در شبکه های اجتماعی است!)
پ.ن. شاید هم اینطور نباشد، اما فکر می کنم “قدرتِ غولِ مردم”، رابطه معکوسی با جمعیت محل زندگی دارد! به عبارتی، این غول در شهر های کوچک تر، قوی تر است!
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است…
دکتر علی شریعتی
با مردم زندگی کردن با برای مردم زندگی کردن فرق داره.حفظ حریم هاوچارچوب ها بیانگر بلوغ ورشد اجتماعیه که مردم سرزمینها رو ازهم متمایز میکنه.هنجارها وفشارمردمی که به عبارتی فرهنگ رو میرسونه ،درواقع بحثی رو که شروع کردید ریشه در تقابل ارزشهای فردی وسنت وعرف و..داره.اگر با فرهنگ وحال وهوای مردم هماهنگ باشی منشا شادی وامنیت وآرامشت خواهند بود وهرجامعه ای که از آن سربربیاورد مثل جامعه ی مدیران یا مهندسان آنها هم همانطور خواهند بود.وتوعضو هر دوتایشان خواهی بود باکمترین هزینه.بنظرمن ما آدمها همواره بین مردم وگروهمان درحرکتیم.خیلی اوقات مردمی که از دستشان مینالیم مردم کوچه وبازار نیستند همان هم گروهی های خودمان هستند که برای پیشرفت دربینشان باید گوشهایمان را به روی گفنه هاوکنایه هایشان ببندیم.درواقع ما ازحرف مردم غریبه ناراحت نمیشویم بلکه از اعضای گروهمان به شکوه درمی اییم.ومقاومت وبالا بردن توان علمی وحرفه ای ویا هرچه که درگروه مطرح است وبی اعتنایی به حرف مردم(اعضای گروه)باعث پیشرفتمان میشود.
مردم بقدری ترسناکند که در وصف نمیگنجد.وبقدری درزندگیت حضور دارندوبرایت تصمیم میگیرند که باورکردنی نیست.بقدری میتوانی دربینشان احساس تنهایی غمانگیزی را تجربه کنی وارزوی دست یافتن به خلوتی بدون حضور اغیار که…متاسفانه جامعه ها هم
همینطورند بادرجات شدت متفاوت.حتی شاید وجودهدفهای مشترک باعث رفتارهای متفاوت برای رسیدن به هدف شود که خود مقولاتی چون رقابت حسادت ،وبسیاری از رفتارهارا رقم بزندکه بستگی به فرهنگ همان مردمی دارد که جامع در آن شکل گرفته.مثل مجموعه هایbا وa
اين متنِ كوتاه از خودتونه و به قدري قشنگ گوياي مفهومه كه ميتونه به عنوان كامنت دوباره براي خودتون تكرار بشه :
” مردم، یعنی همان موجود سنتی خنگ واپس گرای هیجان زده با رفتارهای غریزی و بدون قدرت تحلیل درگیر با سایر گونههای موجود روی این کره خاکی در تلاش برای بقا ”
انتخاب جامعه ( كه در دنياي فعلي اغلب محدود شده به دايرهء كوچك افراد دستچين شده / فيلتر شده توسط ما هستند ) چيزي است كه ما رو روز به روز شكل ميده . ماركس جملهء جالبي داره كه من به آلماني خوندم :
Der Mensch ist Produkt seiner Welt
ترجمه اش اينه كه ” انسان محصول دنياي خويشتن است ”
دنياي ما جانعهء انتخابي ماست . اينست كه گاهي ميشنويم “فلاني” از وقتي “فلان” جا كار ميكنه تغيير كرده و …
و البته جوامعي كه ما وارد اونها ميشيم گاه اجباري هستند . در اين شرايط بايد كوشيد ” خودِ خوبش ” باقي موند . تفاوت انسانها اينجور جاها معلوم ميشه . اين ميشه كه عده اي برجسته و اصطلاحاً هايلايت ميشن در نگاه ديگران . باز هم نقل قول از خودتون ( امرسن در واقع ) :
در دنيايي كه هر لحظه مي كوشد از ماچيز ديگري بسازد، همينكه خودمان باشيم يك موفقيت بزرگ است .
سلام
حرف مردم… راس میگی… من همیشه سر کلاسام اینو به شاگردام میگم، مردم رو ول کنین! برید تو جوامعی که پیشرفته تر از شمان، لزومی نداره حتما بگی برم خارج و اینا نه! تو همین دوروورت بگرد آدمهایی رو پیدا کن که دو سه پله از خودت بالاترن، با همین آدما واسه خودتون یه Community درست کنین! دقیقا همین حرف پارسا رو چند ساعت پیش به دوستمم زدم که community ایی که خودت با گلچین کردن آدما اطرافت انتخاب میکنی و میسازی، تو رو به سمت پیشرفت می بره. خلاصه بخوام بگم ” اگه تو community ساخته دست خودت زندگی کنی، حرف مردم میشه زنگ تفریحت!”
ممنون از طرح مطلب لذت بردم و لذت بردم از نکات درون آن! و گفته های “پارسا” .. و این گفته:
“برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد.”
و این طبقهبندیها و کامیونیتیها به نوعی در طبقات سازمانی هم مصداق داره که به قول آقای امیر تقوی در ارزشآفرینی درونسازمانی ، افراد انتخاب میکنند که در چه سطحی از سازمان قرار بگیرند و افراد با تلاش در موقعیت فعلی میتونند رفته رفته مراتب ترقی رو طی کنند. گذشته از اینکه غرور و پرستیژ مدیریتی آقای تقوی رو خیلی میپسندم و موافقم که مدیران بایستی با کارمندان تفاوت و فاصله قابل مشاهده داشته باشند ، این نوشته امروز مصداقی دیگر بود بر این مطلب که برای درخشیدن در موقعیت فعلی تلاش کنیم و بهترین باشیم.
آخر متن گفتی نظر خوانندگانت برات مهمه و چون خیلی وقته نظر نگذاشتم، نظر میذارم(:
بسیار لذت میبرم از نوشتههات.
در مورد این مردم هم، در مقیاس بزرگ، مردم ایران با مردم مغولستان فرق دارند. درسته مردم ایران از جامعههای مختلف تشکیل شده، ولی وقتی همهشون رو یکجا جمع میکنیم ویژگیهایی که پیدا میکنن صرفا به غرایز طبیعی و اولیه تقلیل پیدا نمیکنه. چرا؟ خب چون تفاوتهای محسوسی هست بین مردمهای مختلف. مردم ایران با مردم مغولستان مثلا.
باز هم مثل همیشه عالی بود
امیدوارم همه ما بتونیم به این سمت حرکت کنیم که بجای انطباق با استاندارهای نانوشته و محدود کننده مردم، واقعا زندگی کنیم و با رعایت اصول از زندگیمون لذت ببریم.
با سلام و سپاس
لطفا ادامه رو لطف بفرمایید
خیلی بحث جذابیه .
حس شخصی من اینه که کار کسانی که اجبار اجتماعی رو انتخاب میکنند راحتتره. که داشتن امنیت بیشتره.
این رو از زاویه نگاه آدمی میگم که از بیشتر سنتهای جامعه خودش، به طریقی عبور کرده.
البته که سرسپردگی به چیزهای ناخواسته برای چنین آدمی خیلی دشواره.
بیشترین هزینه ها رو جایی که لحظه ای ترسیده و به این موهوم “مردم” فکر کردیم پرداخت شد.
سلام جناب آقای دکتر شعبان علی
من هم هنوز جامعه خودم را پیدا نکردم. جامعه مورد علاقه من!!!
می خوام جامعه مورد علاقه ام را براتون توصیف کنم. چون می خوام ذهنم شفاف بشه و برم اون را بسازم!!!
ما در حال تاسیس یه سازمان مردم نهادیم، قرار بود باشه کانون توسعه مشاغل خانگی (با تعریف ۸۰۰ رشته ایش) رویش ماندگار!!
یکی می گفت، سازمان های مردم نهاد (نمونه هایی از جوامع) خوبند که بر اساس نیاز اعضای اون گروه ساخته شده باشند، از پایین به بالا و نه از بالا به پایین. و من و تعدادی دیگر، الان یک نیاز مهم داریم.
این ngo هنوز وجود نداره ولی می خوام ngo مون را باز تعریف کنم.
من در جامعه ای عضوم که متشکل است از خانم و آقای خردمند ، باهوش و با اخلاق. این جامعه به شدت بر اهمیت خانواده واقفند، اما به همان اندازه نیز معتقدند که مسیر توسعه از مشارکت می گذرد و زنان به عنوان نیمی از جمعیت باید در این مشارکت دخیل باشند.
ارزش این جامعه اینه، مشارکت زنان در توسعه با توجه ویژه به خانواده و روح زناگی زن!!!
زنان و مردان این جامعه، اصلا به دنبال اثبات قدرت مردانگی یا زنانگی خود نیستند. پشتیبان هم اند.
اعضای این جامعه به دنبال داشتن توسعه ای پایدارند، توسعه ای که مردان و زنان با کمک هم در این مسیر گام بر می دارند ولی می دونند بعضی از فعالیت ها، بعضی از روش های اجرایی، بعضی از قوانین ، به خانواده و زنانگی آن زن آسیب می زنه، برای همین فکر می کنند یا وارد اون مسیر نمی شن، یا آگاهانه و با برنامه وارد می شن که خودشون و خانواده شون آسیب نبینند.
(مثالش: هفته پیش، ما یه نمایشگاه برگزار کردیم، استانی، در حد ۲۰۰ تا غرفه و با کیفیت. هرچی مدیر توی استان بود اومدن ولی سنگین بود، خیلی سنگین (استرس بالا))
این به منزله ایستادن و توقف نیست،اتفاقا این گروه به دنبال فرصت های شغلی مناسب تر هستند و به دنبال راهکارها و آموزش هایی برای عدم مواجه خانواده و زن (به معنای روح زنانگی) با چالش های شدید می شوند.
شما آزادید هر شغلی داشته باشید و این جامعه در راستای پیشرفت شما به شما واقعا کمک می کند تا وقتی که به خانوادتان آسیب وارد نشود.
سلام و عرض ادب/ چون دیدم یکی از دوستان هم با نام “محمد” نظر می دن و به احتمال زیاد با هم قاطی می شیم با اضافه کردن دوکلمه، Community محترم بچه محل بودنمون (شهدا…خراسون) رو یادآور شدم. این کلمه “غول” که به درستی در عنوان یادداشت آمده برای کسانی که در ادوار مختلف با او سرشاخ شده اند و زخم برداشتند خیلی ملموس تر است. اجازه بدهید حقیر هم یک صفت ناپیدایی را که مطمئنا از شنیدن “غول” به ذهن متبادر نمی شود اما در واقع ملازم و چسبیده به غولی است که شما معرفی کردید اضافه کنم. غول “وقت تلف کن” که خواجه شیراز سال ها پیش خطرش را به همه ی ما گوشزد فرموده: خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات … مگر از نقش پراکنده(شما بخوانید حرفهای غول) ورق ساده کنی / با تجدید احترام(محمد بچه محل)
جهت مبارزه با این غول میشه به خودمون دیکته کرد که”من مسئول طرز تفکر مردم نسبت به خودم نیستم”
سلام جناب شعبانعلی عزیز
من تازگی فایل های مدیریت منابع شما رو کامل شنیدم. خیلی برام خوب و مفید بود. امروز توی نشریه MIT Sloan Management یک مقاله دیدم با این عنوان که “چرا خواب یک منبع استراتژیک است”. البته هنوز خود مقاله رو نخوندم ولی عنوانش برام جالب بود. همین. گفتم در تأیید فرمایشات شما اینو بنویسم.
من حدود دو سال هست که هر روز صبح اولین کاری که می کنم خواندن روزنوشته های شماست. البته تا حالا کامنت نگذاشته بودم ولی خیلی زیاد از مطالبتون استفاده کردم و واقعاً نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم. فقط همین رو بگم که خیلی روی نگرش و رفتارم تأثیر مثبت داشته.
امیدوارم همیشه سالم و پرانرژی باشید
نوشته شما ارتباط نزدیکی با فیلم ZELIG محصول ۱۹۸۳ داره، که یکی از موضوعاتی که به نمایش میذاره اینه که اگه شبیه مردم بشین خود واقعی تونو از دست میدین.
با اینکه دقیقا این فیلم، فیلم نیست! و یه چیزی میون فیلم و مستند هست ولی به نظرم خیلی ارزش دیدن داره. من که عاشقش شدم. 🙂
یادم رفت بگم که فیلمنامه نویس و کارگردان و نقش اولش وودی الن هست.
یاد یکی از مفهوهایی که قبلن بهش اشاره کرده بودی افتادم
که چرا باید همیشه خلاف جریان شنا کنیم…شاید رودخانه ای که انتخاب کردیم اشتباه است
به امید روزی که هر کسی قبیله خودش را پیدا کنه
چون مهم نیست که اون قبیله,قبیله خوبی هست یا نه
مهم اینه که فرد در اون احساس راحتی می کنه…با وجود هزاران تفاوت ظاهری اما باز هم به آنجا احساس تعلق داره
مسبب و پیامد اینکه کسی خودشو بالاتر از چیزیکه هست بدونه نیاز به کارکرد روانشناسی عمیقی داره که بنده به دلیل پرهیز از عنوان بستن به این نوع انسانها از خیرش میگذرم ولی واقعا دیده و میبینم بسیاری را که خاضعانه عشق می ورزند، حتی نومیدانه فداکارند به این دلیل که روحی بزرگتر از قالب وظایف در وجود دارند. فکر کنم قصه ترمیم نواقص فرهنگی و تمدن درست از جاییکه تشخیص و تعویض کم لیاقتان در مدارج عالی شروع میشه، آغاز شده. اینگونه افراد معمولا مدیرانی دارای پیشکارند، با سیستم ارباب رعیتی کار میکنند و محفوظاتی هم بجای معلومات دارند که الی ماشاءلله به پولک ادعا میدرخشه! از طرفی من دستهای پینه بسته زیادی را میشناسم که قدر زحمات خودشونو نفهمیدند و بر اریکه ای نشستند که لایق یک مدیر بود ولی خودشون فقط در حد یک مسوول سرمایه علمی دارند.
اون علامت سوالو از جلوی قسمت اول بردارید استاد. یه “ادامه دارد” به جاش بذارید لطفا…
نوشتتون منو یاد نقل قول معروفی از سارتر انداخت که می گه : Hell is other people
سلام و احترام
محمدرضای عزیز خدا قوت
من فکر می کنم همین اصلی که بهش اشاره کردی اساسی ترین موضوعی هست که باید روی اون تمرکز بشه. یعنی نادیده گرفتن حرف مردم و این حتی توی همون جامعه کوچیک هم به نظر من مصداق داره یعنی خیلی وقتها باید حرف افراد درون گروهی رو هم نادیده گرفت. شاید شعاری به نظر بیاد میدونم خیلی سخته اما اگر خودسازی اتفاق بیفته و خودت رو مجهز به خصوصیاتی کرده باشی اونوقت دیگه آسیب پذیریت خیلی کمتر میشه. من میگم کلا نباید هیچ چیزی جدی گرفته بشه. چون اصلا چیز جدی در این دنیا وجود نداره. فقط تا جایی که میتونی باید بخندی خوبی کنی به حرف دیگران کمترین توجه رو داشته باشی مهربون باشی و هدفت ارتقا بعد روحی و معنوی خودت باشه ضمن اینکه به کارهای روزانه و کار و تلاشت هم رسیدگی می کنی. منظورم از ارتقا روحی و معنوی صرفا انجام مراسم و مناسک عبادی خاصی نیست. همین کارهای ساده همون مهربونی های کوچیک زندگی همین واقف بودن به هر لحظه از زندگیت به حرفات به عکس العمل هات به رفتارت و شکر گزاری بی پایان از کائنات به نظر من کفایت می کنه.
شاد باشید و در پناه خداوند منان
رفتن به جامعه ای جز آنچه به آن تعلق داریم؛ رسم و راه داره. بنظرم نگاه کردن به قوانین اون جامعه ای که میخواهیم عضوش شویم و پیروی از آن باعث میشه که بهتر بتونیم راه ورود به اون جامعه رو پیدا کنیم و زودتر سازگار اون محیط بشویم. ممنون از متن عالی
جناب شعبانعلی. من هم این موضوع رو باور داشته و دارم تلفیق این موضوع با فایل زیبای صوتی راز گل آفتابگردانتون و موضوع جالبی که توی یکی از فایلهای دیگه صوتی شما شنیده بودم تحت عنوان فرق بین موفقیت و رضایت، میتونه توضیح بده چرا من از سمت رییس یک مجموعه اداری دولتی استعفا دادم و یک سمت کارشناسی ساده رو عهده دار بشوم و بعد مثل این روزها برای ورود به حرفه وصنعت مورد علاقه ام مجبور بشوم کار ویزیتوری انجام بدم. نمیدونم چقدر این تصمیم عاقلانه بوده مطمینم ریسک اون خیلی بالاتر از متوسط قابل قبوله ولی حرف مردم قطعا چیزیه که اگر بهش توجه میکردم الان سر همون ریاست اداره بودم و حسرت حوزه های کاری مورد علاقه. خدا کنه عاقبت به حرف مردم مجبور نباشم با حسرت فکر کنم.
ایولا، شجاعتت را تحسین می کنم
منم واست دعا ميكنم كه به خواسته هات برسي مرد
بی نهایت برایم مفید بود..مشتاق ادامه اش میباشم.با سپاس
سلام استاد ،
خیلی قشنگ بود ،لذت بردم.
آنچه که شاید بشه مطرح کرد این است که با به وجود اومدن جوامع مختلف، هر کدوم مدل های ذهنی ای را ساخته اند که انسانها قرنهاست در اون جوامع با اون مدل ها و تفسیر های ذهنی زندگی می کنند و تکرار و تکرار می شه.در هر کدام از جوامع با مدل های ذهنی خاص خودش ،معیار و شاخص هایی یا به عبارتی ضعیف تر، اصول موفقیت ها و شکست هایی تعریف شده اند و چه کتاب ها یی در خصوص رسیدن به آن معیارها و اصول تعریف شده در این مدل های ذهنی(جوامع ) ،به رشته تحریر در آمده اند که ذهن انسانها را دائما درگیر خود کرده است .در حالیکه انسان به طور غریزی شاید انسان اجتماعی نباشد و آن معیار و اصول جوامع هم ، دارای اصالت انسانی و معنوی نباشند. و انسان مانند تمام موجودات در طبیعت ، بالقوه تمام ویژگی های رشد کردن و به کمال خود رسیدن را ، بدون حضور در این نوع جوامع را داشته باشد.
ممنون که مطالب را با مقدمه و روان بیان می کنید.
با سلام،
مطالبت واقعاً تاثیرگذار هست چون دونسته های خودمان که پخش کردیم تو سرمون رو با استعاره و تمثیل خیلی زیبا بیان می کنی مفاهیم رو ترکیب می کنی
پی نوشت:چقدر گاهی اوقات احساس تنهایی می کنم تو این خونه!! دی: حدود سه هفته هست که دنبال لینک کامنت های محمدرضا هستم اما پیدا نمی کنم قبلاً دانلود کرده بودم اون موقع فرصت خوندنش رو نداشتم الان که فرصتش دو دارم اون فایلو پیدا نمی کنم (مثل زندگی تا جوونی نمی دونی و تا پیر می شی نمی تونی)
یه هم خونه ای زحمت کشیده بود کامنت های محمدرضا رو توی فایل جمع کرده بود یه خواهشی دارم یکی لطف کنه لینک اونو یرایم بفرسته
خیلی خیلی ممنون خواهم شد.
یادم رفت آدرس ایمیلمو بنویسم
mhasanbahramid@gmail.com
دوست عزیز
آقای تبریزی زحمت این فایل رو کشیده بودن. آدرس کامنتشون رو براتون میذارم.
http://www.shabanali.com/ms/?p=5263&cpage=1#comment-53752
استاد قسمت دوم رو برامون نمینویسید؟ به عنوان یکی از خوانندگان اینجا منتظر ادامه این مطلبم.:)
شاد و سلامت باشید.
من هم خیلی وقته دنبال یه نوشته راجع طبقه بندی ارزشها هستم پیدا نمیکم ،قبلا این صفحه یه سرچ داشت که خوب هم کار میکرد البته صفحه اصلی داره ولی کار نمیکنه ،کلا اگر فهرست مطالب به ترتیب تو یه صفحه بود دسترسی خیلی راحتر میشد.
همیشه زمان هایی با خودمان عهد می کنیم اما عهد فقط گذرا ست. گاهی جرف مردم باعث پررنگ تر شدن کلمه ی عهد میشه. اما اینجاست که گذر باید خودنمایی کنه اما در قالب ناملموس. طوری که هم بنا به استفاده ی خود نگذری و بنا به سو استفاده ی مردم بگذری. یک جور خودنمایی زیرکانه برای خود و برای کیفیت روند زندگیمون.
اگر هم نکات منفی وجود داشته باشه، فقط باید لایه های رویی را پنهان کنیم باقی برای خودمان باقی می مونه.
در کنار مواردی که شما به زیبایی اما پراکنده مطرح کردین میخوام بگم که توی کشور ما فاکتور مذهب و دین به میزان قابل توجهی روی شکل گیری و محتوا و کیفیت جامعه ها و انواع آدم ها و انواع مردم تاثیر گذاشته و این تاثیر پذیری و تاثیرگذاری به طور عمیقی توی همه مقوله ها نهادینه شده و برای ساختن و یا تغییر به سمت جامعه ای بهتر باید نگاهی بسیار وسیعتر و همه جانبه داشت. امیدوارم با کمک صادقانه به همدیگه توی این مسیر موفق باشیم
سلام
کلی مطلب یاد گرفتم استاد ، اونوقت شما میفرمایید بابت چنین مطلبی اگر فحش نخورید ادامه میدید !!! خدا نکند
چه تعبیر خوبی کردید که بی توجهی به حرف مردم با بی توجهی با مردم فرق دارد
سلام محمدرضا، راجع به مهاجرت جاهای مختلف جسته و گریخته گفتی
میشه خواهش کنم یه پست اختصاصی براش بنویسی؟
اي كاش اين بحث رو زودتر شروع ميكردي محمدرضا، من اين روزا درگيرشم.
سه سال پيش (عليرغم حرفهاي مردم!) از يك شركت در حال سقوط جدا شدم و بعد از چند ماه به شركتي پيوستم كه در مرحله رشد بود و به نظرم جاي جذابي ميومد. پوزيشني كه بهم دادن عالي نبود ولي فكر ميكردم لايقشم و از لحاظ حقوق دريافتي يه پيشرفت چشمگير داشتم. يكسال اول كارم خيلي سخت بود ولي خوب بود و من راضي بودم. بعد از يكسال همه چيز عوض شد. شركتي كه به نظرم خيلي ايدهآل بود شروع به نزول كرد. عملكرد واحد من كلاً تغيير كرد و پوزيشن من رو ازم گرفتن و آدم ديگه اي رو به جام نشوندن. علاوه بر تنزل شغلي كه داشتم، برخوردها و جو جديد شركت حالم رو بد ميكرد. باز هم ميخواستم از اين جامعه آزاردهنده جدا بشم اما باز هم اطرافم تفكر غالب «بشين سر جات،كارتو بكن و حقوق(خوب)تو بگير» وجود داشت. مطمئن بودم كه اين مردم چيزي نميفهمن، براي همين گشتم و كاري پيدا كردم الان هم دارم ميرم جايي كه حقوقش كمتره و ساعت كاريش بيشتر. به نظر مردم من يه احمقم! اما خودم از خودم راضي هستم. اميدوارم توي اين جاي جديد بتونم رشد كنم و درآمدم از الان هم بيشتر بشه، در عين حال اعصاب آرومي داشته باشم و شأن و شخصيتم هم حفظ بشه.
فقط يه جمله تو اين متن فكرمو آشفته، از آرش نقل كردي:
کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.
عليرغم اينكه فكر ميكنم اين جمله بيش از حد كلي گفته شده، ولي ميترسم من مصداقش باشم.
و يه سوال، چه محركي ميتونه آدم رو به پيشرفت وا داره، اگه آدم فكر كنه همين جا كه هستم خيلي خوبه و شأن من همينه؟
به نظرم مصداق “خویش را شایسته وضع فعلی ندانستن”، این نیست که وضع فعلی را دوست نداشته باشی، بلکه اینه که کاری که مشغول انجامش هستی را به صرف اینکه دوستش نداری، نصفه نیمه و ناقص انجام بدی.
این آقای پارسا هم همونطور که خودش گفت معتقد بود شغل مسافر کشی، شغل خوبی نیست ولی این باعث نشده بود که یه مسافر کش معمولی ناراضی بشه!
خود محمدرضا تو یکی از فایل های صوتیش می گفت اگر می خواهید از شرکتی استعفا بدهید، تا لحظه آخر طوری در آنجا کار کنید که گویا می خواهید در آن شرکت بازنشسته شوید.
واسه شجاعتت در نادیده گرفتن قضاوت عمومی در تصمیماتت هم بهت تبریک می گم
دیروز این آگهی را دیدم.
این غول هر روز چند هزار گام برداشته است!
http://goo.gl/1BhaPp
من میتونم بگم جزء اون دسته آدم هایی هستم که خیلی مواقع واقعا حرف مردم برام اهمیتی نداره در صورتی که برای خانوادم اهمیت داره! اگه مشکلی هم پیش بیاد اینجاست!
ولی مسئله ی این که حرف مادر و پدرم برام مهمه و هرچی میکشم از همینجاست! البته تو بعضی موارد برام مهمه تو بعضی موارد خودشون دیگه مدل من رو فهمیدن!
اول گفتید دوستتون گفته:
کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.
کمی بعد با اشاره به قانون بی لیاقتی پیتر گفتید:
ظاهراً در بسیاری از فرهنگهای توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور میکند به جایگاه شایستهاش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که درآن است نداشته باشد!
این دو تناقض ندارند؟
البته شاید یه خرده الکی دارم گیر می دم و این مساله زیاد ربطی به بحث اصلی نداشته باشه.
اما اینکه جامعه رو از مردم، و مردم رو از حرف مردم جدا کردید خیلی واسه م خاطرات خوبی رو تداعی کرد.
یادمه یک روز که از “مردم” ناراحت بودم خیلی از این جمله ی شوپنهاور لذت بردم که «اکثریت آدمیزادگان را سفیهان تشکیل می دهند» و مدت ها بعد روزی که اگرچه ناراحتی ام هیچ تغییری نکرده بود، اما احساس می کردم دلم برای مردم می سوزد خیلی از این جمله ی آیت الله خامنه ای لذت بردم که «اکثریت مردم “بالقوه” پاک اند.»
این دوجمله با تفاوت ها و البته وحدتی نسبی و لطیف که دارن همیشه روند فکریم رو در تصمیم گیری ها و قضاوت هام نسبت به مردم می سازن.
بنظرم روشنفکرها هرگز نباید انتظارات بیجا داشته باشن. اونها حتی پس از جنبش ها و شلوغی توده ها در اطرافشون باید آگاه به در اقلیت بودنشون باشن. چرا که جنبش ها کامیونتی ها هستند و مردم یک کامیونتی خیلی بزرگه، مردم موجودیه مقهور احساسات طبیعتی مستقیم انسان هایی از هر جنس و هر مقام و هر کامیونتی.
قبول و منطقیست
و فکر میکنم دوستان متممی تا همگی تا حدودی به این مسپله واقف هستند.
نکته اینجاست: روش مقابله با مردم درگیری ذهنی…
با سلام به این جمع دوست داشتنی
آقای شیانعلی نوشته بسیار قایل تأملی است.به نظر من مردم مهم هستند زیرا به مثابه دیگری با آنها مواجه ایم از این رو علم مردم شناسی با باورها عقاید و فرهنگ ها سر و کار دارد اما اینکه می گویید در انتخاب این دیگری باید انتخاب کرد بسیار موافقم . نوشته های شما را دوست دارم و دوست دارم بنویسید.با خواندن مطالب شما من هم هر شب برای نوشتن حتی یک سطر به فکر فرو می روم. برقرار و سلامت باشید همیشه.
سلام، واژه مردم من را یاد قوانین یادگیری ۱ میندازه !
ای کاش در نوشته ی بعدی راجبه واژه آبرو هم صحبت کنید، خیلی از پدر و مادرها شخصیت و هویت و اعتماد بنفس را، به آبرو و حرف مردم میفروشند، بنظر من مردم و جامعه در مواردی مرز باریکی دارم، مثل سایه و نیم سایه، من حتی فامیلهامونو در حد مردم میبینم تا جامعه، شما بحث هزینه و فایده مطرح کردبد، بنابراین بنظر میاد جایی که حق انتخابی وجود دارد، بحث جامعه معنادار میشود، وای بر ملتی که از انتخاب مدرسه رفتن یا نرفتنشون تا اسم بچشون تحت تاثیر مردمه…
ولی حیف که مسیر ساختارشکنی در کشور عزیز ما با قدمت دو هزار و چند صد ساله، مسیری بس دشوار و ناهمواری و البته سوت و کور و خلوتیه !
واقعا برای من جای سواله که چطور میشه این آموخته های کهنه را زدود ؟ فکر میکنم کتاب های آقای حسن نراقی در این زمینه بتونه مفید باشه، خصوصا کتاب جامعه شناسی خودمانی !
ولی بنظر شما با فکر کردن به این مطالب چه ارزشی در جامعه میشه ایجاد کرد ؟ ترسم از ندانستنه، دردم از دانستن….
ضمن تشکر و تقدیر بابت به اشتراک نهادن این افکار ارزشمند بدین مسبب چالش برانگیز، تنها یک آرزوی مشترک بین مردم میبینم و آنهم داشتن اعضاء خاص و همگون است ولی گاه اشتباها و به صورت اجبار در میان مردمی ناهمگون بودن شگردهایی در مدل زندگی میطلبه که مراعات بسیاری را در هنجار جلوه دادن وجاهت اجتماعی به ارمغان میاره و به فرمایش شما از غولی که وجود نداره تصویری مجازی میسازه
با سلام و احترام
اين متن عالى بود و من منتظر ادامه آن هستم.
ممنون كه روز نوشته هاتون رو با ما تقسيم مى كنين.
سلام دیدگاهتون راجع به مردم خیلی جالب بود
منم قبول دارم که نباید هیچ وقت برای مردم زندگی کرد
پارسا آدم بسیار جالبی بوده با منشی بزرگ
امیدوارم منم بتونم آدم بزرگ منشی بشم
نظر شخصی: مردم خود مائیم. درون ما زاده می شود. به آن هویت میدهیم،صاحب تفکر و اندیشه اکتسابی است. گاهی تجلی باورهای ماست و آن را می گوید که من مجبور ناتوان برای سرپوشی برضعف های خود می خواهم بشنوم وگاهی بر علیه او می شوریم.
همانطور که یکی از بچه ها گفت، در نبود اعتماد به نفس حضور مردم پررنگ می شود ، ما به اندازه تک تک آدمها مردم داریم.
fبحث شما جالب و قابل تامله ، به نظرم از قاطی مردم بودن الان به ترک اون رسیدیم . منظورم اینه از ابتدا مثلا از یه جوان یا نوجوان نمی شه خواست مردم را جدی نگیره و فقط خودش باشه ، یه فرایند چند قسمتیه اول باید مردم را ببینیم بعد کم کم انتخاب گر بشیم و در ادامه شاید به بحث شما برسیم.
سلام محمد رضای عزیز لطفا بحث جالب خودتونو در مورد مردم ادامه بدین بنظرم اینقدر که این مردم در تصمیمات زندگیموم نقش دارن خودمون نداریم! قدرت ‘نه’ گفتن به این مردم هنریه که هرکسی نداره
خیلیا حاضرن دروغ بگن اما نمیتونن یه ‘نه’ بگن شاید اگه بتونیم این هنرو یاد بگیریم اعتماد در روابطمون بیشتر و محکمتر بشه .
به نام خدا
باسلام واحترام
ممنونم از مقاله خوبتون واژه مردم رو شناختم اما ول کن نیست.
ضمن تشكر فراوان، خواهشمندم نه تنها بحث رو ادامه بدین بلكه حتما این حواشی رو هم كنارش حفظ كنید. خیلی عالی و جذاب بودن!
البته كاش راهی بود برای تقلیل این “مردم” در ذهن والدین و تاثیرش در تربیت فرزندانشون. تا جایی كه یادم میاد همیشه تو خونه سر خیلی مسائل به توافق می رسیدیم اما نهایتا حرف مردم كار رو خراب می كرد. تا اونجا كه هرقدر از نوجوانی و ذهن فارغ از اطرافم فاصله گرفتم نقش مردم برای من هم پررنگ تر شد.
یکی از علل اهمیت دار بودن مردم برای ما تربیتی است که در دوران کودکی داشته ایم, همین گزاره های ساده ای که هنوز هم که هنوز است پدر و مادرها به فرزندانشان میگویند: پسرم دخترم اگر حرف زشت بزنی “مردم” میگویند چه بچه ی بی ادبی!
پسرم دخترم اگه مودب باشی “مردم” میگن چه بچه ی با ادبی!
امیدوارم نسل های بعد از ما که ما پدر و مادرهای آنها هستیم اینقدر ” مردم” را برای فرزندانمان مهم جلوه ندهیم!
نوشتتون خیلی خوب بود. عمیقا به فکر فرو رفتم…
رندی پوش درکتاب اخرین سخنرانی توصیه کرده بود که اگر به حرف مردم اهمیت بدهید ۳۳درصد از انرژیتان تلف میشود واگر کاری را که انتخاب کرده ای با ملاکهای دیگر وبی خیال حرف مردم شوی همین مقدار صرفه جویی کرده ای ودر توضیح این عدد میگوید من دانشمندم به من اعتماد کنید به نظر میرسد عدد را بالاتر هم می توان گرفت اما او هم خواسته با وسواس علمی بگوید اگر چه به طنز واز طرفی وزن فضولی ودخالت مردم در همه جامعه ها یکسان نیست و همینطور تربیت مستقل هم در جوامع یکسان نیست ضمنا ادمی که کار نو و موثر میکند بیشتر در معرض اتهام سادگی وبچگی و غیره است شنونده باید حسادت در قضاوتها را در نظر بگیرد معروف است شنونده باید عاقل باشد ومن ! میگویم رهرو باید قویدل باشد چون در گفتارتان صفا وصداقت هست پراکنده هم که می گویید خودش یک نظم درونی میگیرد کافی است بر اصول انسانی و اخلاقی متکی باشیم وبی خیال حسودان و بی عملان
بنظرم این جمله که “نظرات چه کسانی را فراموش کنیم” یا به قولی اصلا نشنویم هوشمندانه ترین راه برای گریز از دست مردم هست و حداقل برای منی که سالهای سال اینگونه بودم سخت ترین.الان دو سال هست که واقعا دارم تلاش میکنم همیشه باید یک فیلتر روی گوشهایم داشته باشم و چند فیلتر روی لایه های مختلف مغزم که زمانیکه نظری را می¬شنوم و فکر و تفکر و منش و همه ی چیزهایی که راه زندگی من بر اساس آن هاست و البته در حال تغییر هم هستند، آن را رد می کند؛ باید قبل از رسیدن به لایه ی نهایی مغزم و نهادینه شدن و هرازگاهی سردر آوردن، آن را حذف کنم.
استاد ارجمند
مطالب قابل تاملی بود چیزی که من به نظرم اومد روایتی از پیامبر که “با مردم باش ولی با مردم نباش”یا روایتی دیگر که بهترین اعمال رو میانه روی میدونن
و فارغ از اینکه در چه شرایط و سطحی و با چه دیدگاهی و چه علمی و البته در چه شغلی وبا چه قشری از مردم سرو کار داریم به نظرم مردم گاهی یارند و گاهی بار ،
گاهی مردم رقبایی هستند که بر روی نقطه ضعف ما را عیان میکنند و گاهی با نقطه قوت ما همراه میشوند و البته فرصت و تهدیدهایی که نهفته در پس جماعت
سلام. تقریبا ۶ ماهی هست که هروز به این سایت سر می زنم. همیشه هم حالم بهتر میشه.مرسی استاد.
من عاشق این مدل یادگیری شمام که آموختن رو فقط درس و دانشگاه نمیبینید .راننده تاکسی ،خواندن چند خطی از یک مجله،ناشناسی در صف انتظار آرایشگاه و.. و.. و … همه آموزگاران قابل احترتمی هستند که چ بسا سکوی پرتابی برای یک ذهن همیشه در جستجو…
سلام
۲سالی هست که بیشتر نوشتههای شما رو میخونم، در کارنامه شما بنظرم یکی از بهترینهاست نه پیچیدگیهای علمی رو داره نه خشم والدانه و نه قهر کودکانه!
خواهش میکنم ادامه بدید و با انسجام بخشیدن به پراکندگیها رهگذران این خانه را فیلتر کنید.
به نظر من اين نوشته معركه بود، اولين حسي كه از اين نوشته گرفتم اين بود كه، تلفيق بسيار جالبي بود از حس و منطق.
شايد اگه بخوام منظورم رو بهتر بگم يعني نوشته اي كه با يه منطق خوب شروع شده و پيش رفته و ميزان بسيار دلپذيري از چاشني احساسات. در اون وجود داره، مثل وقتي كه چاشني و نمك غذا خيلي اندازه است..
اگردریک جامعه هدف از اجتماعی شدن افزایش قدرت وپیشرفت باشد بسیار خوب است ولی متاسفانه می بینیم اقداماتی که دریک کارتیمی از کارهای کوچک در دوران مدرسه مثل انجام یک تحقیق یا پروژه تا کارهای گروهی که برای اشتغالزایی ویا ایجاد کسب وکار صورت می گیرد اغلب با شکست مواجه می شود شاید عدم مسئولیت پذیری یا خودخواهی اعضا ازجمله عوامل شکست ورغبت افراد به انجام کارهای انفرادی باشد.تمایل به فردگرایی درکوچکترین عضو جامعه یعنی خانواده نیز وجود دارد همانطور که گفتید به لطف پیشرفت فناوری واستفاده نادرست از آن،فرصتی برای تعامل وگفتگو اعضای خانواده با یکدیگر وجود ندارد.پدرومادری که بخاطر مشغله کاری و حضور بیشتر زمان روزانه شان در خارج ازمنزل شاید بخاطر مشکلات اقتصادی وتامین معاش خانواده نمی دانند فرزندشان کلاس چندم وچه رشته ای است و زمانی را برای گفتگو با فرزندشان صرف نمیکنند.هرچند زیان وارد شده بر فرزندان در آینده قابل جبران نیست نمونه ای از این ماجرا من را به یاد فیلم “هیس دختر ها فریاد نمی زنند “می اندازد.
آنچه بنظرم نقش مردم را در زندگی پررنگ می کند نداشتن عزت نفس است وآنچه باعث می شود دیگران به خود اجازه سرکشی ودخالت بدهند نداشتن برنامه وهدف اینگونه افراد برای زندگی خودشان وپر کردن اوقات فراغتشان است هرچند بنظرم نوع رفتار ما دراجازه دادن به این افراد برای ورود به حریم شخصی بی تاثیر نیست.
سلام
محمدرضای عزیز،از خودت یاد گرفتم،برای مسائلی که مهم و ارزشمند هستند یه کاری کنم و رفتاری داشته باشم که اصطلاحا «بهم فشار بیاد»تا از اون موضوع،بهره برداری بیشتر یا یهتری داشته باشم.این موضوع و مدل بهروری خاص تو،در مورد نوشته هات برای من صادقه.هر وقت که اینجا مطلبی به دلم بشینه،پرینت میگیرم.حداقل بخاطر فشاری که ناشی از میزان استهلاک تونر و کارتریج پرینتر و برگه های مصرف شده ایجاد میشه،مجابم میکنه که چندباری از روش بخونم و بهش فکر کنم:)
اینبار این پست توجهم رو جلب کرد.
شاید طبق گفته ی خودت پراکنده بودن،مجالی شد برای خواننده ای تنبل و کم دقت مثل من که بتونه حرفی بزنه!
بخشی از حرفام رو حذف میکنم چون دوست خوبمون آقای خدادادی خوب بهش اشاره کردن.
علاوه بر موارد مطرح شده به نظر من پرنده ی کوچک و دست پا بسته ای که در چنگال «غول بی سر و پایی که هیچ گاه رویت نخواهد شد» گرفتار به دنیا می آید و هر روز حسار و دیوارهای اطرافش بیشتر و بلندتر میشوند، آزادی است که نتفه اش را با انتخاب بسته اند.
شاید بتوان گفت که معیار خوب و مطمئن برای سنجش آزادی،مردم هستند.به میزانی که جامعه ی شکل دهنده ی مردم بزرگتر و بیشتر باشد،مسئولیت انتخاب و ظهور و بروز فرد به عنوان بخشی از جامعه در قامت خود واقعی،سخت تر و سنگین تر میشود…
بسیار جذاب و آموزنده بود
تا قبل از اینکه این متن رو بخونم، تو بحث هایی که می شد می گفتم من به حرف مردم کاری ندارم و کار خودمو می کنم،
( واقعا هم کار خودمو می کنم! ) ولی قدرت اینکه به بقیه تفهیم کنم مردم کیا هستن و به حرف چه کسایی رو گوش نمی دم رو نداشتم.
الان کل متن بالا رو تو یه جمله که زندگی منو عوض کرد بخوام بگم :
– من به مجموعه جملات و حرف هایی که گوینده ی مشخصی ندارد و فقط در ذهن عده ایی، به عنوان حرف مردم شکل گرفته است اهمیتی نمیدهم. چون ” اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! ” که حالا من بخواهم به حرف آن ها توجه کنم !
ممنونم
دوست عزيز سلام
ميگن آنچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند
دوست عزيز صحبت هاي بالا پراكنده نبود ، مثل دكتر الهي قمشه اي كه وقتي صحبت مي كنند انقدر مثل در مثل مي اورند ولي در نهايت نتيجه ي كاملي از صحبت هاشون به شنونده مي رسد ولي هيچ وقت رشته كلام گم نميشه و بر دل مي شينه
خيلي خوب بود . ممنون
به نظرم این موضوع دغدغه بسیاری از ما باشد، ممنون که نوشتید، لطفا ادامه دهید.
.با سپاس و احترام
به نظر من کلمه ی مردم و تعریفی که ازش شد رو میشه گاهی موارد به جای برخی کامیونیتی ها هم بکار برد. یعنی شاید دانشجویان یک دانشگاه برای یک دانشجو در حکم مردم باشن. مثلاً دانشجویی که در محیط دانشگاه – و شاید حتی بیرون دانشگاه هم – به خاطر حرف بقیه دانشجوها – که احتمالاً اکثرشون رو نمیشناسه – نوع پوشش، رفتار و … خودش رو انتخاب میکنه، داره به نوعی به خاطر حرف مردم زندگی میکنه.
محمد عزیز. از کامنت شما ممنونم.
اتفاقاً در فکر بودم که یک جوری متن رو اصلاح کنم که این مفهوم رو توضیح بدم. اما چون مثالی به ذهنم نرسیدم رها کردم.
الان دیدم شما مثال خیلی خوبی زدید.
به نظر میرسه که چنین مفاهیمی با توجه به اینکه تعریف نرم (Soft Definition) دارند و نمیتوان به طور دقیق حد و مرز آنها را تعریف کرد، از درجهی نسبت بالایی برخوردار باشند.
کاملاً با شما موافقم که «مردم» الزاماً قرار نیست هفت میلیارد انسان روی زمین باشند. اتفاقاً در یک شهر کوچک ده هزار نفری ممکن است حضور «مردم» را بسیار پررنگتر از یک شهر میلیونی حس کنیم!
راستش را بخواهی، بعد از مثال شما داشتم فکر میکردم که حتی شاید کسانی باشند که اعضای خانوادهی پنج یا شش نفریشان هم برایشان «مردم» محسوب شوند.
محمد رضاي عزيز
من هم با محمد جان موافقم و البته با توجه به كامنتي كه نوشتي ، هنوز پرسشي هم دارم . به تجربه متوجه شدم كه اگر همه جا به حرف مردم (خانوادهی پنج یا شش نفری و …) گوش كنم زندگي شخصي و آينده اي ناراحت كننده خواهم داشت. با اين فرض كه به نظرم ميرسه تمام حرفهاي اين پست رو قبول دارم ، وقتي مردم با حدود اخيركارهاي غلط و بعضا بي نتيجه اي رو كه در عرف و سنت رايجه، تكرار مي كنند چطوري از انجام دادنش فاصله بگيريم . من خودم اين در اين شرايط بنابه موقعيت و بر اساس سعي و خطا نتيجه گيري مي كنم .
مثال ساده و جزئي : من هيچ وقت در هيچ مجلس عزايي لباس مشكي نمي پوشم .
اتفاقا دیشب خیلی با خودم درگیر بودم که چرا این مردم رو من توی بستگان درجه یک و دو به شدت حس می کنم ولی محمدرضا اشاره ای به اونا نکرده و در نهایت ترجیح دادم منظر قسمت بعد باشم.
پدر و مادر برادر و خواهر با احترام به نقش اصلی خودشون ،بعضی وقتها نقش مردم رو بازی می کنند و چه در برابرشون تسلیم بشیم و چه تسلیم نشیم هزینه زیادی ایجاد میکنند و من واقعا نمی دونم چطور برخورد کنم.
بسیار عالی و زیبا بود! منتظر ادامهی بحث شما هستم.
من به شخصه بدون آنکه که بدانم چنین میکنم؛ برای حصول به فضای مناسب ذهنی و روحی جوامعی که عضو آنها هستم را محدود و محدودتر کردهام. آن قدر محدود که حتی به اندازه حداقلهای نیاز خودم هم ارتباط اجتماعی ندارم.
امیدوارم نوشتهی بعدی شما بتواند به من کمک کند مشکلات اساسی نوع انتخابهایم در این راستا را — آنهایی که از نظرم مخفی مانده و یا به درستی نتوانستهام درک کنم — برایم روشنتر سازد.
پاینده و رو به صلاح و اصلاح باشید.
اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
عالی بود استاد ….
استاد ارجمند
بسیار عالی بود، پراکندگیها هم قابل تامل و ارزنده بود، به دوستانم هم خواندن این متن زیبا را البته با اجازه شما توصیه کردم.
پیروز و سربلند باشید.
جالب بود محمدرضا ،خیلی زیاد…
منو یاد خاطرات گذشته و زندگی کردن در خوابگاه امیرکبیر انداخت…و البته یاد کتاب هایی (کوهای سفید ،شهر طلا و سرب و برکه آتش ) نمیدونم این سه تا کتاب رو خواندی یا نه ،من این سه تا کتاب رو وقتی ۱۴ ،۱۵ سالم بودم خواندم و هنوز داستان سه پایه ها خیلی خوب تو ذهنم هست،این که سه پایه ها چطوری بر مغز انسان ها تسلط پیدا میکردند و کلاهک بر سر آنها میگذاشتن،بگذریم … اون سن همیشه فکر میکردم انگار داستان جامعه و مردمش یه چیزی شبیه همین داستان سه پایه ها و مردم است ….تو خوابگاه و زندگی مشابه خیلی از آدما هم منو باز یاد این کتاب ها انداخت …اما تو همان خوابگاه من فرصت دوستی با آدمی رو پیدا کردم ،و فرصت یادگیری از او،فرصت کردم به دلیل ماجراجویی های دوستم ،آدم های بسیار بزرگی رو ملاقات کنم،من به واسطه ی بودن با این دوست بسیار آموختم که دانشگاه به من نیاموخت…من با این حرف های تو زندگی کردم : “مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند” یا این یکی “اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
منم دقیقا هم احساسم با استاد!
من هر بار نوشته هاي تو رو ميخونم انگار حرفهاي دل خودمه كه يه نفر ديگه به زيبايي نوشته،تو انگار دقيقا همون جايي زندگي ميكني كه من هم زندگي ميكنم.اين موضوع باعث ميشه اين حس عميق تنهايي كمتر بشه،چون خيلي وقتها فكر ميكنم من جايي زندگي ميكنم كه هيچكي جز خودم اونجا نيست و نبوده،بقيه همين جا زندگي ميكنن و من تو جزيره اي تو ذهن آشفتم.
مرسي كه مينوسي
استاد واقعا متن عالی بود.
مخصوصا چند پاراگراف آخر. اینکه بهتره هر جامعه ای رو که انتخاب می کنیم عضو مفیدی باشیم. و کلا بنظر من هرکسی در ایران به هر گروه و جامعه ای تعلق داشته باشد در هر جای دنیا هم که باشد باز همان تعلقات را دنبال خواهد کرد.
ياد فيلم بايكوت مخملباف افتادم. اون صحنه اي كه محمد كاسبي به مجيد مجيدي مي گفت تو بايد به خاطر آرمان هاي جمع و مردم بالاي دار بري و مجيد مجيدي جواب داد: وقتي پاهاي من بالاي دار مي لرزه اين مردم كجا هستن ؟
ياد فيلم بايكوت مخملباف افتادم. اون صحنه اي كه محد كاسبي به مجيد مجيدي مي گفت تو بايد به خاطر آرمان هاي جمع و مردم بالاي دار بري و مجيد مجيدي جواب داد: وقتي پاهاي من بالاي دار مي لرزه اين مردم كجا هستن ؟
سلام.
در چند جای متن، از شدت غافلگیری با مشت روی میز کوبیدم:
۱- تجمیع سلول های بی شعور و ساخت موجودی ذی شعور در مقابل تجمیع انسانهای ذی شعور و ساخت غولی بی شعور.
۲- نقش ساختارهای قدرتمند ِکلان در روی آوردن به زندگی انفرادی (تا کنون ندیده بودم کسی از این زاویه به موضوع نگاه کند.)
۳- اشاره به رابطه ی جامعه ی توسعه نیافته با اصل – به قول شما قانون – بی کفایتی پیتر، هم برایم جدید بود. ندیده ام فرد دیگری به سهم توسعه نیافتگی در پیروی از این اصل اشاره ای کرده باشد.
بعد اینکه،
جان کلام تان را که خواندم با صدای بلند گفتم : همینه، همینه.
جان کلام، خودش به تنهایی می توانست همه ی متن این پست باشد؛ ولی چه خوب شد که پیش نوشت ِ مفیدی برایش نوشتید، و چه خوب که ادامه دارد! (شهرزاد راست می گوید، علامت سوال از نظر ما نیاز به حذف دارد.)
—
راستی استاد و دوستان عزیز، نکته ای هم من عرض کنم.
جوانی را می شناسم که به قصد رها شدن از وضعیت فعلی اش تصمیم به ازدواج گرفته است. نتیجه ی این تصمیم و اقدام پس از آن، این است که از شرایط فعلی ِ خود رها می شود، ولی این به معنای رسیدن به شرایط بهتر نیست.
خیلی خیلی ممنون.
آقای پارسا عجب حرف قشنگی زد. واقعا وقتی عضو یه جامعه ای باشیم و اون رو با افتخار بپذیریم هم این که در حال احساس بهتری داریم و به جای غر غر کردن و نالیدن انرژی درونیمون رو برای تحول و پیوستن به جامعه ای مطلوب تر ذخیره خواهیم کرد.ممنونم استاد عزیزم
از اینکه اطلاعات و تجربیاتت را بی دریغ در اختیار ما میگذاری ممنونم . و برایت سلامتی ارزومندم
باسلام
خیلی جالب بود اما می خواستم راه دور زدن بی توجهی وارزش قائل نشدن در جمع رابدانم در صورتی آن فرد رابه خوبی مشناسندمتشکرم
یاد شعری از مارگوت بیگل افتادم که می گه:دلتنگی های مان را برای آزادی ودلخواه دیگران از رخنه هایش تنفس می کنیم
اين پست يكي از اَبَر (Ultra) پستهاي محمدرضا شعبانعلي بود…
چه عنوان جالبی: “دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم!”
عالی بود، مثل همیشه …
محمدرضای عزیز، مطمئن باش کسانی که خواننده ی همیشگی نوشته هات هستن، پیوستگیِ چیزی که میخواهی بهمون بگی رو از دل متن می کشن بیرون و پیدا می کنن.
واقعا حس می کنم به تمام چیزهایی که نوشتی در زندگیم به طور کم و بیش رسیدم و تجربه شون کردم.
با خوندن قسمتی از نوشته هات، یاد یکی از حرفهای «هلن کلر» افتادم. اونجا که می گه:
“قدم زدن توی تاریکی، با یک دوست خوب؛ خیلی بهتر از تنها قدم زدن توی روشناییه”
جای دیگری از نوشته ات هم که از غولی به نام مردم! و موضوعات مربوط بهش می گفتی؛ من رو به یاد حرفهای شگفت انگیز «نیچه» توی «چنین گفت زرتشت» (با ترجمه عالی «داریوش آشوری») انداختی. و حس کردم او هم در آن زمان، شاید چنین دغدغه هایی داشته که اونها رو اینچنین به رشته ی تحریر در آورده. اونجا که می گه:
“زیستن در میان آدمیان را از زیست در میان جانوران خطرناک تر یافته ام. از غرورم درخواست دارم که همیشه با زیرکی ام دمساز باشد. و اگر روزی زیرکی ام از من بگریزد – وای که او چه گریزپاست – بادا که غرورام با جنون ام پرواز کند!”
و در جای دیگری که می گه:
اراده ام به انسان چسبیده است. با زنجیر، خود را به انسان بسته ام، زیرا به سوی اَبَر انسان کشیده می شوم: از آن رو که اراده ی دیگر- ام چنین می خواهد. از این رو در میان بشر کورانه می زیم. چنان که گویی ایشان را نمی شناسم، تا آن که دست هایم ایمانِ خود را به استواریِ خویش یکسره از دست ندهند. من شما آدمیان را نمی شناسم. این تاریکی و دلداری بسا هنگام پیرامون ام را فرا گرفته است … اما شما را در جامه ی بَدَل می خواهم نگریست، شما همسایگان و همنوعان را و به نام نیکان و عادلان آراسته و خودبین و محترم. و خود نیز در میان شما با جامه ی بدل خواهم نشست تا هم شما را به جا نیاورده باشم و هم خود را. زیرا این است آخرین زیرکی بشری ام!”
در ضمن، لطفا در پایانِ عنوان این نوشته هم، علامت سوال رو بردارید؛ چون همگی، منتظر «قسمت دوم» هستیم.:)
عالی بود محمدرضا
امیدوارم ادامه بدی بحثو…
تقریبا دوساعته بعد از خوندن این مطلب کلافم…
سلام استاد عزیز.
خیلی بحث جالبی بود.
بخصوص این نکته که عضو هر کامیونیتی که هستیم ابتدا باید “بپذیریم” که عضو هستیم. این نکته خیلی برام ارزشمند بود و واقعا نکته ای بود که تا الان هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم و به ذهنم نرسیده بود. الان هم که نکته را گرفتم، خیلی خوشحالم و احساس میکنم گنج ارزشمندی را یافتم.
خیلی ممنون که علی رغم وجود غولی به اسم مردم که انسان را از انجام هر کار درستی باز میدارد، اینجا از تجربیات ارزشمندتان مینویسید و خانه را نورانی میکنید.
سلام محمدرضا
خوشهالم که در جامعه متممم عضو هستم و به بودن دراین جامعه افتخار میکنم.
مردم میگن اگر میخوای به مقام بالای علمی برسی بری شریف وگرنه توصنعتی اصفهان و امیر کبیر و این ها فقط یه مهندس نیشی اما شانس ادم بزرگی شدنرو نداری. حرف استرس زاییه که بد جوری ازارم میده. مخصوصا این که یه ماه دیگه کنکوره.شاید باید من هم به این حرف گوش نکنم. نه به معنی تلاش نکردن. بلکه به معنی محدود نکردن خودم به حرف های یک غول بی شاخ و دم.
سلام میلاد عزیز.
فکر میکنم اگر تجربه ام رو توی این زمینه با شما در میون بذارم خوب باشه.
من کارشناسی امیرکبیر خوندم (نرم افزار) و ارشد رو تو شریف دارم تموم میکنم (هوش)
دانشگاه های تهران قطعا با هم از نظر سطح علمی و اجتماعی و میزان امکانات (آموزشی، آزمایشگاهی و ورزشی تفریحی) فرق دارن.
و به نظرم اون تفاوت در حدی هست که آدم تلاش کنه بره دانشگاه بهتر(مثلا شریف)
ولی در حدی نیست که آدم بخواد به خودش خیلی استرس بیش از حد وارد کنه و یا بعد از اینکه تو دانشگاه مد نظرش قبول نشد بخواد کوچکترین حسرتی بخوره.
مردم آدم رو میکشونن به سمتی که آدم دچار تفکر کودکانه ی سیاه و سفید بشه و فکر کنه که مثلا شریف عالیه و بقیه دانشگاه ها از جمله امیرکبیر و دانشگاه تهران ضعیفن. در حالی که چنین نیست.
شریف بهتره ولی فقط بهتره همین. امیرکبیر و تهران و بقیه هم خوبن.
این تفکر که از شریف یه چیز کاملا متمایز و منحصر به فرد ساخته یه تفکریه که غولی به اسم مردم ساخته.
البته کسی که خیلی بیش از حد به حرف مردم اهمیت میده و تحت تاثیر جوه، شاید فقط همین اهمیت دادنه باعث بشه توی دانشگاهی غیر از شریف، با حسرت شریف بهش سخت بگذره و همین باعث بشه دانشجوی خیلی قوی ای نشه (اونطوری که شاید تو شریف میشد).
سلام
اولین کامیونیتی که به اجبار واردش شدم جامعه زنان بوده است وقتی که متولد شدم یا حتی زودتر از ان .
همه کودکان بعد از تولد به اجبار وارد کامیونیتی میشوند که جامعه زنان و جامعه مردان نام دارد .(البته ممکن است بگویید اولین کامیونیت همان کامیونیت کودکان باشد .حالا کاری نداریم خواستم مقدمه با بقیه بحثم مرتبط باشد )
این کامیونیت برایت مزایا و معایبی دارد .محدودیتها و قوانین که از پیش به تو از همان بدو تولد تحمیل میشود .
تو دختری نباید ورجه وورجه کنی
تو مردی ،مرد که گریه نمیکنه !
تو دختری ، باید موهات بلند باشه
تو پسری باید از خواهرت حمایت کنی
تو دختری نمیتونی بپری
تو پسری تو دختری تو پسری تو دختری …
توی یک مستند پزشکی همین چند روز پیش اتفاقا دیدم که میگفت مغز کودکان هنگام بدو تولد به لحاظ کاردهی هیچ تفاوتی نمیکند .ولی اینقدر این محیط و قوانین و محدویتها خودش را به کودکان ما تحمیل میکند که در سن بلوغ عملا خواهیم دید هنگام فکر کردن یا تصمیم گیری قسمتهای درگیر مغز دختران با پسران فرق دارد . جالب است ولی اینقدر جوامع (نمیدانم اصطلاح خوبی است یا نه) ما را مسخ خودشان و تابع قوانینشان میکنند که مغز ما خودش را با انها تطابق میدهد و در سراسر زندگیمان شاهد تصمیمهای خاص با توجه به جامعه ای که چه با اختیار چه با اجبار وارد ان شده ایم ، میشویم.
حالا میخوام بگویم جوامعی که جناب شعبانعلی توضیحش را دادند که ممکن از علاوه بر مزایا برایمان هم معایبی داشته باشد .ما را مجبور به مطابقت افکارمان با خودشان میدهند فکر کنید جامعه ای مثل مردم چقدر میتواند رو زندگی و عملکرد و انتخاب و تصمیمهای ما موثر باشد .
هیچ کس نمیتواند ادعا کند که من اصلا به حرف مردم یا جامعه ای که به ان تعلق دارم توجهی ندارم ولی میتوان واقعا ان را کم یا زیاد کرد .
اتفاقا همین بحث خودش میشود یک خیزشی بر علیه همان مردم و جوامع دست و پا گیری که ضررشان بیش از منافعشان است . حداقل خوب صورت مسیله را تا الان شناخته ایم و همین قدم اول است .
البته نا گفته نماند این قدم و خیزش در مقابل و بر علیه هیچ کس نیست .بلکه بر علیه خودمان و افکارمان است . تا وقتی خودمان ،خودمان را در رابطه با این موضوع خاص نشکنیم از تغییر خبری نیست ،چون این مغز ماست که خودش را تطابق داده است تطابق با حرف مردم که اینقدر این بحث در زندگی جدی میشود که گه گاه خواسته یا ناخواسته میگوییم پس مردم چه میگویند .(این قسمت اخر بیشتر برای خودم است و فقط خواستم ان را با دیگران به اشتراک بگذارم )
************
در انتها جدای از نوشتار قبلی فکر میکنم این بیشتر به نطریه شباهت داشته باشد تا انچیزی که واقعا تجربه شده باشد
جنس رابطهی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربهی عمیقتر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی شکل میگیرد، بسیار با رابطهای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل میگیرد متفاوت است.
این هم صرفا یک نظر شخصی است نه بیشتر نه کمتر …
سلام
این پست آموزنده ،مرا یاد مطلبی انداخت که قبلا در همین زمینه خوانده بودم ،
همیشه انسانهایی که شناخت خوبی از خودشان دارند و ارزش هایشان را پیدا کرده اند ،دارای هدفهای ارزشمندی هستند که موجب می شود خوب بدانند از خودشان چه می خواهند و چه چیزی برایشان اهمیت دارد . درنتیجه بدون هیچ واهمه ای عقایدشان را بیان می کنند و اهمیتی به حرف مردم نمی دهند.
این یکی از رمز و رازها بود ، مشتاقانه منتظر قسمت بعدی هستم.
آفرین چ خوب گفتی
شناخت خودت و ارزشهات و باورقلبی به اونها… شایدبهترین سلاح مبارزه با این غول پرشاخ و دم باشه!!
و اینکه انتخاب هوشمندانه جامعه ای که دوست داریم عضوش باشیم باعث میشه دیدگاه همون جامعه فقط برامون موضوعیت داشته باشه. اگه کار درستی کردیم یا تصمیم خاصی گرفتیم همین که اون “جامعه”تاییدمون کنه کافیه هر چند که “مردم” هیچ وقت حاضرنباشند تاییدش کنند
زینب عزیز.
چیزی که اینجا مینویسم ربطی به کامنت تو نداره. خواستم فقط تشکر کنم به خاطر کلیپی که فرستادی و بگم اگر وقت کردی یک بار دیگه متن پست مربوط به گفتگو با احمدرضا رو بخونی:
http://www.shabanali.com/ms/?p=5658
این متن شما من رو یاد یه خاطر از دوران اتمام تحصیلم انداخت.
یه استاد داشتیم که به ما می گفت اگه عرضه داشته باشید با کارآموزی کار پیدا می کنید، از کارآموزی دنبال نمره نباشید بلکه باهاش کار پیدا کنید.
سال ۸۳ بود و من درسم را در رشته مهندسی صنایع تموم کرده بودم و کارآموزی رو با خودش برداشتم. اول کارآموزی بهم داد ۲۰ و گفت برو ببینم کار پیدا می کنی یا نه؟!
بعد از اتمام کارآموزی که به جای ۲۴۰ ساعت ۵۶۰ ساعت طولش دادم، از طرف اون شرکت صنعتی بهم پیشنهاد کار دادن. بزرگترین شرکت صنعتی ایران!
رفتم پیشش و گفتم کار پیدا کردم فلان جا. گفت: یه کار برات سراغ دارم با ۴ برابر حقوق اونجا تویه عسلویه. میری؟
من که مردد شده بودم گفتم فکر کنم می گم.
چند روز بعد بهش گفتم نه!
گفت: همون موقع می دونستم. همون روز فلانی رو فرستادم اونجا. ادامه داد: همیشه بهم می گفتی استاد راه راحتر زندگی کردن رو بهم یاد بده. یادته؟
راهش همینه. تو برای حرف مردم و خانوده ات قبول کردی بری اینجا. برای اونا این رشته رو انتخاب کردی. مواظب باش برای اونا لباس نپوشی، دوست انتخاب نکن، تفریح نکنی، ازدواج نکنی و …
مانع بدبختی تو همین اونا هستن. منظورم مردمه.
گفت مادامی که برای مردم زندگی کنی در بند مردمی.
امروز به حرفش ایمان پیدا کردم.
بعد از ۱۱ سال بهش زنگ زدم گفت استاد کجا هستی می خوام ببینمت، از کارم خسته ام.
گفت دوشنبه ساعت ۲ بیا دروازه دولت.
گفتم باید مرخصی بگیرم، ماشینم فرد و اونجاهم نمیشه.
یه جا دیگه ، یه وقت دیگه لطفا.
گفت: نیازی نیست! برو مشکلت رو اول با خودت و مردم حل کن. بعدش در خدمتم…
چه زود تموم شد…
فحش؟
شما شایسته بهترین تقدیرها هستید استاد
خودزنی نکنید
کاش ما هم لایق استاد سخاوتمندی مث شما بوده باشیم
لايق هستي دوست من.
همين كه در اينجا و متمم از ايشون مي آموزيم به اين معناست كه شاگرد استاد سخاوتمندي چون ايشون هستيم.
🙂
سلام برادر؛
یک. اگر از فونت فارسی برای انتشار مطالب استفاده کنید گمان میکنم مطالب آسانتر خوانده خواهد شد. در این سالها، گمان میکنم چشمها به فونتهای فارسی در وبسایتها آشنا شده است.
دو. فونت «تاهوما» در حالت عادی بد نیست؛ اما «بولد» که شود خواندنش قدری سخت، و «خمیده» هم که شود، خواندنش فاجعه است. اجازه دهید مطالب خوبتان را با زحمت کمتری مطالعه کنیم و لذتمان را ببریم.
ارادتمند // جواد زارعی
اقای شعبانعلی واقعا از صمیم قلب دوست دارم …خدا خیرت بده…
همین چند روز پیش خوندن کتاب برادران کارامازوف،تموم شد.تجربه ی فوق العاده ای بود!
یه جمله ای با این مفهوم داشت که از قول یک شخصیت میگفت:من هر چه بیشتر به بشریت عشق میورزم،بیشتر از مردم متنفر میشوم!
به نظر من مشکل “مردم” خیلی بیشتر خودشو تو کشورهای در حال توسعه نشون میده(مثل ایران ما و روسیه ی زمان داستایوفسکی).کشور هایی که نخبه هایش میخواهند بدوند اما مردمش هنوز خوابند،یا به قدمی راضی اند.در کشورهای توسعه یافته،با تعریف شما استاد عزیز، عملا تجمعات “مردمی”دیده نمی شود و “جوامع”هستند که مطالباتشان را می خواهند.برخلاف “مردم” که اگر هم چیزی بخواهند،شعار است و بس.
من هم یه استادی دارم که چیزای زیادی ازش یاد گرفتم.یه بار داشتم غرغر می کردم و می گفتم من دوست دارم مهاجرت کنم و از ایران برم.گفت:”ببین!تو هرجا بری و همین آدم باشی زندگیت تغییری نمی کنه.گفت اگه می خوای تغییری ایجاد کنی در خودت تغییر ایجاد کن.اگه اون سر دنیا هم بری و همین باشی همین احساس رو نسبت به زندگی داری.”خواهشا ادامه بده.یاعلی…
محمد رضا نه تنها فحشی در کار نیست بلکه ما منتظریم یک کار نود قسمتی از این بحث در بیاری 😀
سلام. نمی دانم برای شما دوستان عزیزم چند بار این اتفاق افتاده است که مدتی روی موضوعی تمرکز کرده اید و به ناگه به فیلم،کتاب و یا دست نوشته ای مرتبط با آن موضوع برخورد کرده اید. این نوشته برای من که مدتی است تصمیم گرفته ام دیگر به گفته های مردم توجه نکنم مانند عسل شیرین و حاوی نکاتی دلگرم کننده بود.امیدوارم همه ی ما قدر این چند صباحی را که از خدای بزرگ عمر گرفته ایم بدانیم و از زندگی لذت ببریم چرا که کاری غیر از این اشتباهی بزرگ و نابخشودنی است…
سلام … فکر کنم این مطالب شما تا حدود زیادی بر میگرده به یک آموزش قبلی تون که میگفتید نباید دنبال اتخاذ بهترین تصمیم باشیم بلکه باید بدنبال اتخاذ رضایتمند ترین تصمیم باشیم (رضایتی با محوریت خودم نه مردم !)
چند روز پيش مطلبي خوندم درباره ي اپيكور فيلسوف مشهور يوناني كه برام جالب بود ، البته بيشتر راجع به تجربه ي خوشي بود تا كاميونيتي ،
ولي فكر كردم شايد خوندنش جالب باشه :
” ﺧﻮش ﺑﻮدن، ﻳﻚ وﺿﻌﻴﺖ رواﻧﻲ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ زﻧﺪﮔﻲ در ﻛﺎخ هاي زيبا، ﺧﻮردن ﻏﺬاﻫﺎي رﻧﮕﺎرﻧﮓ و داﺷﺘﻦ اﺻﻄﺒﻠﻲ ﭘﺮ از اسب هاي اصيل ﻓﺮاﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد؛ ﺑﺪن ﻣﺎ ﻧﻴﺎزهايي دارد. براي داشتن بدني سالم، ﺧﻮردن ﻏﺬاﻫﺎي سالم و ساده، زندگي در خانه اي تميز و امن و ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺑﺪﻧﻲ ﻣﻨﺎﺳﺐ، ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ. ﺑﻴﺶ از اﻳﻦ، ﻫﺮچه را صرف بدن ﺧﻮد ﻛﻨﻴﻢ، ﺑﺮ ﺧﻮﺷﻲ ﻣﺎ اﻓﺰوده ﻧﻤﻲﺷﻮد. ﺧﻮشﺑﻮدن، زماني محقق ﻣﻲﺷﻮد ﻛﻪ ﻣﺎ ﻋﻼوه ﺑﺮﻧﻴﺎزﻫﺎي ﺑﺪن ﻣﺎن، ﺑﻪ ﻧﻴﺎزﻫﺎي رواﻧﻲ مان هم رﺳﻴﺪﮔﻲ ﻛﻨﻴﻢ .«اﭘﻴﻜﻮر» ﺳﻪ ﻧﻴﺎز اﺳﺎﺳﻲ را نام برد كه بسياري از ﻣﺮدم، ﺑﻪ دﻟﻴﻞ اﻳﻦ ﻛﻪ از آن ها برخوردار نيستند،احساس خوشي ﻧﻤﻲﻛﻨﻨﺪ:
– ﻳﻜﻲ از آن ﻫﺎ، ﻧﻴﺎز ﺑﻪ دوﺳﺘﺎن ﻫﻢ رﻧﮓ وﻣﻮاﻓﻖ اﺳﺖ؛ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ازﻣﻌﺎﺷﺮت ﺑﺎ آﻧﺎن ﻟﺬت ﺑﺒﺮﻳﻢ، ﺑﺮاي ﺷﺎن ﻧﻘﺶ ﺑﺎزي ﻧﻜﻨﻴﻢ و ﺑﺪاﻧﻴﻢ كه آﻧﺎن ﻫﻢ ﺑﺮاي ﻣﺎ ﻧﻘﺶ ﺑﺎزي ﻧﻤﻲﻛﻨﻨﺪ.
– ﻧﻴﺎز دﻳﮕﺮﻣﺎ ﺑﺮاي ﺧﻮش ﺑﻮدن،ﻏﻮﻃﻪ ورﺷﺪن و ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ وﺗﺤﻘﻴﻖ درآﻓﺎق اﺳﺖ.از ﻧﻈﺮ«اﭘﻴﻜﻮر» داﻧﺶ، ﻏﺬاي روح اﺳﺖ وكسي كه در روز، وﻗﺘﻲ را ﺑﺮاي ﻛﺴﺐ ﻣﻌﻠﻮﻣﺎت ﺻﺮف ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ، ﻧﻤﻲﺗﻮاﻧﺪ از زﻧﺪﮔﻲ لذت ﺑﺒﺮد.
– و ﺳﻮﻣﻴﻦ ﻧﻴﺎز اﺳﺎﺳﻲ روح وروان ﻣﺎ، ﻧﻴﺎز به آزادگي است ،از ﻧﻈﺮ«اﭘﻴﻜﻮر»، ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮدي ﻣﻲﺗﻮاﻧﺪ اﻳﻦ ﻧﻴﺎز روح ﺧﻮد را ﺑﺮآورده ﻛﻨﺪ و «ﺧﻮش ﺑﮕﺬراﻧﺪ » ﻛﻪ ﻗﻨﺎﻋﺖ وﺳﺎدﮔﻲ ﭘﻴﺸﻪ ﻛﻨﺪ ﭼﺮا كه افرادي كه ﻣﻲﺧﻮاﻫﻨﺪ از ﻛﺎخ ﻫﺎي زﻳﺒﺎ،ﻏﺬاﻫﺎي رﻧﮕﺎرنگ و اسب هاي اصيل ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﭼﺎره اي ﺟﺰ اﻳﻦ ﻧﺪارﻧﺪ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﻲ پا روي ارزشﻫـﺎي اﺧﻼﻗﻲ ﺧﻮد ﺑﮕﺬارﻧﺪ.اﻓﺮادي ﻛﻪ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﭘﻴﺸﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ، ﮔﺎﻫﻲ بايد به ﺧﺪﻣﺖ زورﻣﻨﺪان و ﺳﺘﻤﮕﺮان درآﻳﻨﺪ و ﻳﺎ ﺑﻪ سيستم ها ونهادهايي ﺧﺪﻣﺖ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ اﻫﺪاف و ﻋﻤﻠﻜﺮد آﻧﺎن، ﻏﻴﺮ اﺧﻼقي است و مردم را اﺑﺰاري ﺑﺮاي اﻧﺒﺎﺷﺘﻦ ﻗﺪرت و ﺛﺮوت ﺧﻮد ﻣﻲداﻧﻨﺪ.”
درس معلم گر بود زمزمه ی محبتی ، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را! مرسی. خیلی مفید بود . بیخود میگن همه ی حرفها زده شده، دیگه حرف تازه ای نیست، شما همیشه یه حرف تازه دارید آدم بخونه و احساس کنه یه چی ی بهش اضافه شده.
منتظر ادامه حرفاتون در این مبحث، برای بیشتر فکر کردن.، مرسی.
سلام
بسیار موشکافه به مسائل و جامعه ای که مردم را تشکیل می دهند پرداخته بودید. نکاتی که مطمئنن هر کدام از ما تا به حال به آن اندیشیده بودیم. جامعه ای که مردم را می سازد و جامعه ای گاهی میتواند بزرگترین آسیب ها را متوجه ات کند، گاهی عدم آگاهی این آسیب ها را دوچندان می کند. از انچه که راجع به آقای پارسا نوشته بودید نیز ممنونم. نگاه ایشون به جامعه ای که مدتی متعلق به آن بود بسیار قابل ستایش است. محمدرضای عزیز، متن نوشته شده نه تنها پراکنده بلکه بسیار زیبا به مهمترین نکات اشاره کرده است. بسیار سپاسگزارم از مطالب شما
به امید قسمت دوم…
سلام
متنی چند وقت پیش در وایبر با عنوان “مردم چیست ” به دستم رسید. روزنوشته شما من را به یاد آن انداخت.
مَردم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.
برای مَردم خیلی مهمه که تو …
چی میپوشی؟
کجا میری؟
چند سالته؟
بابات چیکارس؟
ناهار چی خوردی؟
چند روز یه بار حموم میری؟
چرا حالت خوب نیست؟
چرا میخندی؟
چرا ساکتی؟
چرا نیستی؟
چرا اومدی؟
چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟
چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟
چرا چشات قرمزه؟ حشیش کشیدی؟
چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟
چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟
و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره.
مَردم ذاتا قاضی به دنیا میاد.
بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده،
روت قضاوت میکنه،
حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.
اما مَردم همیشه از یه چیزی میترسه،
از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.
پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو
سلام
عالی عالی بود نوشتتون.
من همان حسین دستفروشم که یه بار ایمیل زدم براتون.
فوق لیسانس دارم از دانشگاه تهران و در حال حاضر دستفروشی میکنم.
کار برای رشته تحصیلیم خیلی زیاده.
کاربا پرستیژ و با ماهیانه سه چهار تومان درامد خالص.
ولی چون این مبلغ منو ارضا نمی کرد الان دستفروشی میکنم و درامدم عالیه.
خدارا شکر.راضیم از عضویت در کامیونیتی دستفروشان
نظر مردم هم برام مهم نیست
البته دارم رو خودم کار میکنم که واقعا نظر هیچ کی برام مهم نباشه.
تو مغز من اولویت شماره یک پول و مطالعه است.
پول را میخوام واسه لذت و خریدن وقت.
وقت را میخوام برای لذت و مطالعه.
دم خودم گرم.
یه جمله پایانی.
میخوام برم پیش دکتر
بگم اقای دکتر لطف کنید اون بخش مغزم که نظر بقیه براش مهمه را دربیارین.
یا علی.
فوق لیسانس از دانشگاه تهران با کار فراوان برای رشته تحصیلی با حقوق ماهیانه سه جهار تومان خالص و بعد دستفروشی با درآمدعالی یعنی بالای چهار میلیون .
دوست خوبم پیش دکتر نرید به شما مژده میدم اون قسمت مغزتون قبلا از کار افتاده چون اگر اینطور نبود گزاره های بالا رو بصورت تگری و پشت هم و یکجا نمینوشتید . شاید هم شما یک سوپر نابغه هستید و من اشتباه میکنم !
حسين جان
هم خيلي باحالي و هم خيلي باحال نوشتي
اميدوارم هميشه از زندگيت لذت ببري و هرچي كتاب خوب تو دنيا هست بتوني بخوني و تجربه عميقي ازشون بدست بياري
پي نوشت:
راستي از نظر من اون قسمت مغز كه بهش اشاره كردي اصلاً وجود نداره ،فقط طي يك فرآيند تربيتي يه زائده كاذب شكل ميگيره مثل حباب توي بازار طلا يا بورس يا … و كافيه كمي تلاش،ممارست و شهامت به خرج بديم تا بتونيم حبابشو خالي كنيم و از اون زائده فقط جاي خاليشو باقي بزاريم!
کاش واقعا برای دستفروش ها و سایر اقشار کم درآمد درآمدی این چنین بود تا دیگر مشکل فقر و بیکاری نداشتیم . کاش واقعیت داشته باشه
سلام.
کامنتتون کمی عجیب بود آقای حسین. اگر کار با پرستیژ و درامد ماهیانه سه چهار تومن خالص اونهم در رشته خودتون رو نمیپسندین، احیانا بعد از لیسانس به این نتیجه نرسیدید که دیگه ارشد نخونین؟ اونهم در دانشگاه تهران که خب فکر کنم ارشد خوندن براتون کم دردسر و هزینه نداشته.
منم دانشجوي ارشد دانشگاه فردوسي بودم،ترم دو انصراف دادم،الان پنج ماهي ميگذره،وضعيتم اصلا خوب نيست،ولي از انصرافم پشيمون نيستم.
ميدونم يه روز به يه چيزي ميرسم كه مردمي كه دليل انصراف منو رد ميكردن و منو دعوت به زندگي گوسفندي ميكردن بازم نميتونن درك كنن و معتقدن كه من ديگه سوختم از روزي كه انصراف دادم.
اما واسه اين روزا يه رفيق شفيق لازمه،تنهاييش كمر شكنه
با خواندن این مطلب این سئوال برایم پیش آمد که که چطور خودمان را از اظهارنظرها و راهنماییهای به اصطلاح دلسوزانه دیگران که تا مرز دخالت در زندگیمان پیشروی میکنند جلوگیری کنیم؟
اصلاٌ کاری میشه کرد؟
مثلاً من این سبک شغلی و خانوادگی و عاطفی و … را بری خودم انتخاب کردم و به دیگران هم آسیبی نمیزند و مانع زندگی دیگران نمیشود ولی ممکن است از نظر برخی (در غالب دوست همکار همسایه فامیل و …) که من آنها آدمهای بیکار و بعضی اوقات بیمار به حساب میآورم بخواهد که مثل یک کارشناس و متخصص زندگی من را تحلیل کند و من را از این اشتباهات درآورد!
میخواستم بگم دومیشو هم زود تر بنویسید که دیدم بهتره دوباره بخونم ، شما همیشه نوشته هات به موقع ست..
سلام
استاد عزیز
خودم را عرض میکنم، بیشتر از اینکه نگران وارد شدن به کامیونیتی مردم باشم، نگران این هستم که همزمان دوست دارم عضو چند کامیونیتی با ویژگی های بعضا متناقض باشم. لطفا در این مورد هم توضیح بدید.
تشکر
به نظرم این انتخاب جامعه رو میشه به عنوان ” رژیم ارتباطی” هم نام برد بعنی با همه مردم از هر گروهی آمیخته نباشیم به اشتباه برایمان گفته اند دوستی با همه نوع جامعه ای نشانه ی اجتماعی بودنه ولی به نظرم این طور نیست قرار نیست دوست همه باشیم . و یه جایی خوندم که دوست همه کس ، در واقع دوست هیچ کس نیست یک گمشده ی بدون هدف در میان انبوه مردمان مختلف است گمشده ای که هر ساعت و دقیقه و هر روز با تاثیری که از مردم میگیرد به یک سمت و سوی جدیدی کشیده می شود و بعد از چندین سال می فهمد در زندگی مردم زندگی کرده است و حتی از غذا خوردن خودش هم لذت نبرده چه برسه به لذت زندگی تازه می فهمه خودش نبوده یه روز علی بوده یه روز سارا یه روز مریم یه روز مجید .
واقعیت هایی که در ذهن همه وجود دارد اما افراد کمی به ان عمل میکنند
موضوع خیلی جالبی برای من بود
میشه گفت با این تفکر مسیر زندگی تا حدی از ابهام درمیاد
سلام.
در ابتدای صحبت های شما، و شرحی که در مورد مردم داشتید،
تصویر روی جلد کتاب “قلعه حیوانات” اثر جرج اورول تداعی شد!!
(اگر ندیده اید امر کنید تا برایتان ارسال کنم)
دقیقا کاری که من یاد گرفتم انجام بدهم:
(لبته به لطف استادانی دوست داشتنی چون شما و دکترشیری عزیز که معرف شما بوده اند)
“اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانهی جامعهای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعهای که تصمیم میگیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعهی جدیدی مهاجرت کنیم.”
متن بسیار جذاب و مفید است و فحشی نیز نخوردید!! 🙂 اگر چه غیر از این هم اگر بود باز هم فحشی در کار نمی بود!
نادر آرین