تقریباً هفتهای نمیگذرد جز اینکه این جمله از نیچه را به خودم، یا به دوستی از میان دوستانم یادآوری میکنم.
گفتم آن را اینجا هم بگذارم تا بیشتر پیش چشم همهمان باشد:
تقریباً هفتهای نمیگذرد جز اینکه این جمله از نیچه را به خودم، یا به دوستی از میان دوستانم یادآوری میکنم.
گفتم آن را اینجا هم بگذارم تا بیشتر پیش چشم همهمان باشد:
من تنها دو نفر را میشناسم که حسابی با غولها جنگیدهاند، آنهم غولهای خیلی خیلی بزرگ! و حتی پیروز میدان هم شدهاند اما تبدیل به غول نشدهاند: مهاتما گاندی و نلسون ماندلا.
میشود با غولها جنگید و تبدیل به غول نشد، اما متأسفانه این نوع موفقیت هنوز در حد استثناء است و قانون کلی تبدیل شدن به غول است! چون این فرآیند آنقدر آهسته، درونی و ناخودآگاه انجام میشود که شخص اصلاً متوجهش نمیشود.
چندین سال پیش یک برنامه علمی و مستند نگاه میکردم که به این موضوع پرداخته بود. یکی از اساتید دانشگاه پس از اینکه به یک سمت برجسته منصوب شده بود تغییراتی را درخلق و خوی خودش احساس کرده بود که ابتدا انکارش میکرد اما بعداً با اصرار برخی از اطرافیان و تأمل در رفتار خود این موضوع را پذیرفته بود و پس از آن نسبت به این موضوع شدیداً کنجکاو شده و در این مورد خیلی تحقیق کرده بود و متوجه شده بود وقتی که یک انسان در موقعیت تصمیمگیری برتری نسبت به چند انسان دیگر قرار میگیرد (حتی در حد یک سرپرستی کوچک) به تدریج ساختار مغز و ترکیب هورمونهای او تغییر پیدا میکنند و ویژگیهای شخصیتی او عوض میشوند. او شخصی خودمحورتر و بی ملاحظهتر شده و نسبت به وقایع و حقایق پیرامونش نابیناتر میشود و …
اگر به این موضوع علاقهمند هستید با کلید واژه «اثر قدرت بر مغز» و یا شخصیت جستجو کنید. این هم چند نمونه:
http://tarjomaan.com/neveshtar/8586
https://bit.ly/3ee3VDT
https://bbc.in/2Zr6fDs
استاد عزیز کامنت الانم ربطی به جملۀ نیچه ندارد:
خواستم «روز معلم » رو خدمت شما تبریک عرض کنم و بگم شما در لیست افراد تأثیرگذار زندگی من هستید. خیلی چیزها در متمم خواندم و نگاهم به دنیا تغییر کرد. حتا با آموزههای شما تونستم نسبت به ادبیات دید بهتر و عمیقتری پیدا کنم. ممنونم که انقدر دغدغۀ فرهنگی دارید، ممنونم که جامعهای ساختید که در اون، ارزش اندیشیدن و احترام گذاشتن به دیگرانه. ممنونم وقتی همه گفتند اینجا ایرانه و نمیشه انجام دادید و شد.
و برای این روحِ عاشق، آرام، متفکر، عاطفی و قدرتمندتون ممنونم.
باز هم روزتان مبارک…
ممنونم آیدا جان.
منم ممنونم که وقت میذاری و با حوصله در متمم مینویسی.
نمیدونم حس خودت چیه. اما از دید ناظر بیرونی، یه روند دگرگونی در حرفها و تمرینها و اظهارنظرهات دیده میشه.
قبلاً سهم ادبیات خیلی در اونها پررنگ بود. الان همچنان «آراسته به ادبیات» است، اما تحلیلهای خودت هم اضافه شده و به نظرم این تغییر – حداقل به سلیقهی من – خوندن حرفها و نظراتت رو خیلی شیرینتر و آموزندهتر از قبل کرده.
محمد رضای عزیز
این جمله اگر چه در ظاهر یک جمله خبریست و نیچه یه جورایی داره یه چیزی رو گوشزد میکنه. ولی در عمل شاید خیلی ربطی به اینکه ما حواس مان باشد یا نباشد ندارد. همانطور که هر تزی(غول) زمینه رو برای ظهور یک آنتی تز(ضد غول) فراهم می کنه و نهایتا این ضد غول خودش یک غول بی شاخ ودم(تز جدید) میشه، که دو رو برمون کم نیستند این غول ها، خیلی بزرگ، بزرگ، متوسط و بچه غول.
میخوام بگم نیچه فقط گفته حواستون باشه شاید خودش هم می دونسته در عمل نمیشه یا حداقل خیلی سخته.
محمد مجتبی جان.
حرف تو رو میفهمم.
البته فکر میکنم میشه این جمله رو به چند شکل تعبیر و تفسیر کرد.
یکی این شکلیه که تو گفتی: کسی که به جنگ غولها میره، مراقب باشه که بعد از شکست خوردن غول، خودش به غول تازه تبدیل نشه.
یه شکل دیگه هم اینه که: کسی که به جنگ غولها میره، مراقب باشه [در همون زمان جنگ و در طی فرایند جنگیدن] خودش از ابزارهایی که غولها استفاده میکنن استفاده نکنه.
به نظرم تفسیر دوم هم به اندازهی تفسیر اول، ارزشمند و قابل بحثه.
جملهی زیبایی که نیچه بعد از این جمله هم میاره، کمی به این «همزمانی» اشاره داره:
وقتی برای مدت طولانی به پرتگاه خیره شوی، پرتگاه هم به تو چشم خواهد دوخت.
Wenn du lange in einen Abgrund blickst, blickt der Abgrund auch in dich hinein
یا این:
And if you gaze long enough into an abyss, the abyss will gaze back into you
ممنون محمد رضا جان
چقدر این جمله دومی به دلم نشست: “وقتی برای مدت طولانی به پرتگاه خیره شوی، پرتگاه هم به تو چشم خواهد دوخت”.?
“گذاشتن و گذشتن” چیزی بوده که توی این چند سال زندگی خوب یادش گرفتم و خیلی هم بهم کمک کرده، من کلا از خیره شدن خوشم نمیاد، چه به آدمای دیگه، چه به موقعیت ها و چه به پرتگاه?
چقدر خوب میشد اگر این امکان وجود داشت چند خطی برامون از “گذاشتن و گذشتن” می نوشتی.?
محمدرضای عزیز، ازینکه این روز ها بیشتر در روزنوشته ها مینویسی خوشحالم.
شاید در زمان هایی که از زمان فعلی هم خامتر بودم، در گوشه هایی از فکرم، کاری از جنس «مبارزه با غولها» را داشتم.
اما خب چیزی که به عیان مشاهده میکردم، «نو-غول» هایی در برابر «کهن-غول» ها بودند که شاید میزان اضافه شدن به دست اول، بیشتر از کم شدن دسته دوم بود.
به نظرم توش و توان زیادی در این راه لازم است.
محمدرضا ی عزیز، اگر فرصتی بود، چند سطری راجع به این برایمان مینویسی که به نظرت «بهترین سوال در زندگیِ شخصی (به فرض وجود) چطور قابل دستیابی و بعد ارزیابی است؟»