کلمات – یک
کلمات را میتوان یکی از مهمترین دستاوردهای گونهٔ انسان دانست. «کلمات» حتی از «زبان» مهمترند.
بسیاری از جانوران دیگر هم، به زبانی برای گفتگو با یکدیگر دست یافتهاند؛ از گربهها در خیابان تا زنبورها در کندو. اما این انسان است که توانسته ابزاری تا این حد انتزاعی بسازد. به واژههایی مثل آزادی، امید، انگیزه، انتخاب، زندگی و رشد فکر کنید. اینها سیب و گلابی و هلو و شلغم نیستند که مابهازاء فیزیکی و مجسّم بیرونی داشته باشند. در عین حال، به مهمترین چیزهایی که ما میفهمیم و میخواهیم، اشاره میکنند.
کلمات، دو کارکرد مهم دارند. نخست اندیشیدن است و دیگری گفتگو.
ما نمیتوانیم به چیزی که برایش کلمه نداریم فکر کنیم و به فرض هم که فکر کنیم، نمیتوانیم آن را عمیق بفهمیم و به فرض هم که بفهمیم، نمیتوانیم از آن از آن گفتگو کنیم. در این باره، آنقدر گفتهاند که هر چه بگویم، تکرار مکررات است.
اما این نگاه ما مردم است. ما که با کلمه حرف میزنیم، با کلمه حس میکنیم، با کلمه میاندیشیم، و با کلمه، تاریخ و تمدن و فرهنگ و دستاوردهای خود و بشریت را برای نسلهای بعد به ارث میگذاریم. برای سیاستمداران، همه چیز ابزار پیشبرد اهداف سیاسی است؛ همه چیز، حتی کلمات.
بازی با کلمات، بسیار ساده است. کافی است دولتها هر واژه را هر جور که میپسندند تعریف کنند. و به رسانههایی که در اختیار دارند بگویند: این واژهها را آن طور که ما میپسندیم به کار ببرید. ای رسانهٔ قدرتمند و پرمخاطب. کامپیوتر را – که تا دیروز میگفتی – یادت هست؟ از امروز بگو رایانه. هلیکوپتر هم از انگلیسی آمده و ما به این زبان – بر خلاف برخی زبانهای دیگر – حساسیت داریم. دیگر بگو چرخبال. اعتراض؟ اعتراض هم بد است. ما که کار بد یا اشتباهی نمیکنیم که کسی اعتراض کند. بگو اغتشاش. محدودیت ارتباط؟ نه. اصلاً زیبا و خوشفرم نیست. کمی طولانی و تلخ هم هست. بگو صیانت.
چقدر بازی خوبی است. چه وسوسهٔ قدرتمندی است. چنان که شاید اگر ما هم در موضع قدرت قرار بگیریم، تسلیم آن شویم.
خوب یادم هست که در کلاس چهارم دبستان، با بچههای کلاس قرار گذاشته بودیم زبان رمز بسازیم. پیشنهاد من استفاده از علائم مورس بود که در گنجینهٔ دانستنیها خوانده بودم. اما بچهها میگفتند که رمز بودنش، زود لو میرود. بهتر است نامههایی که زیر میز رد و بدل میکنیم و حرفهایی که در زنگ تفریح میزنیم، ظاهراً شبیه حرفهای عادی باشد. کلاس چهارِ دو، زبان خودش را ساخت. به سخت میگفتیم نرم. به جلو، میگفتیم عقب. به کلاس پنجمیها میگفتیم کلاس سومی. معلم را ناظم مینامیدیم و به خانم نعیمی هم میگفتیم خانم چاکری. چنان که چاکری سرایدار مدرسه را هم مهربانی مینامیدیم؛ نام معلم دینیمان. خوب یادم هست که چقدر از این بازی لذت میبردیم و هر روز زبانمان پیچیدهتر و رمزآلودتر میشد.
با این سابقه، حس و حال سیاستمداران را میفهمم. اگر تغییر معنای چند کلمه، حتی بدون نتیجهٔ ملموس و محسوس، اینقدر برایم جذاب بوده، باید به اهل سیاست حق بدهم که همهٔ واژههای رایج را به شکل دیگری معنا کنند. آن هم وقتی این بازی، برایشان ثمرات ملموس فراوان دارد.
خود ما، بیش از شش ماه درگیر آن بازی بودیم و فقط زمانی متوقف شد که بین چند نفر از دانشآموزان کلاس ما با کلاس کناری دعوا شد و عبدالله، قلدر کلاس ما که چند سال هم درجا زده بود، در حال کتک خوردن، هر چه میخواست از بقیهٔ رفقایش کمک بگیرد، اوضاع بدتر میشد. نه «محکم بزنید»ش کمک کرد و نه «فرار نکنید.» حتی وقتی دعوا را باخته دید و برای جلوگیری از آسیب بیشتر، گفت چاکری را صدا کنید، نهایتاً سرایدار را آوردند.
کلمات – دو
کلمهٔ نادرست، دو گروه را متضرر میکند: حکومت و ملت. و این یعنی همه. اصلاً مگر گروه سومی وجود دارد؟
با کلمهٔ نادرست، قدرت پردازش حکومت ضعیف میشود. دیگر نمیفهمد چه کرده است. نه معنای کارش را میفهمد. نه ساز و کار اجرایش را درک میکند. نه تبعات آن را متوجه میشود. و نه میتواند درستی و نادرستی رفتارش را ارزیابی کند.
مردم هم متوجه نمیشوند نگاه حکومت چیست و قرار است چه شود و آیا حکومت به عنوان کارگزار مردم، درک درستی از وضعیت دارد یا نه.
بگذارید مثال بزنم.
چند سال قبل، با یکی از طرفداران «خودکفایی» حرف میزدم. اصرار داشت که این سیاست، بسیار ارزشمند و مفید است و به کشور کمک میکند. من هم تأکید میکردم که اقتصاد، با تعامل معنا پیدا میکند و نباید مفهوم مزیت رقابتی را فراموش کنیم. علاوه بر اینها توضیح دادم که تعامل با دیگر کشورها، آنها را به «ذینفعان ثبات ما» تبدیل میکند و برایشان مهم میشود که کشور ما از نظر سیاسی و اقتصادی ثبات داشته باشد. ضمناً انگیزهٔ سیاستمداران هم از رفتارهای ماجراجویانه کمتر میشود و سرمایهگذاری خارجی هم فعال میشود و فلان و فلان و فلان.
انسان خیراندیشی بود، اما مغزی برای اندیشیدن نداشت. اواخر بحث به او گفتم: مشکل ما در کلمات است. خودکفایی بار معنایی مثبت دارد. این است که ذهن تو ناخواسته، عمق فاجعهای که با تکیه بر این سیاست به وجود میآید، نادیده میگیرد. ای کاش به جای خودکفایی بگوییم «تعامل محدود.» جز این که دقیقاً همان کار است؟
شاید اگر تعامل محدود بگویی، ذهنت بیشتر به جنبههای منفیاش توجه کند. به هر حال، مغز با کلمات میاندیشد و کلمهٔ متفاوت، مسیر متفاوتی برای اندیشیدن باز میکند. «کلمات تو، تو را کور کردهاند.»
حرفم را نپذیرفت و باز شعارهای کلی میداد. [بیادبیام را ببخشید. اگر نگویم، داستان ناقص میماند.] دیدم او که کلمهاش را عوض نمیکند، پس من باید بار معنایی کلمهٔ خودکفایی را در ذهنش اصلاح کنم. لابهلای خشم و خنده، حرفم را اینطور تمام کردم که: «حالا که خودکفایی اینقدر خوب است، کاش پدر و مادرتان هم در ارضای نیازهاشان سیاست خودکفایی را انتخاب میکردند، تا شما به دنیا نمیآمدید. هم خودتان راحتتر بودید و هم ما گرفتار نمیشدیم.»
کلمات – سه
سیاستمداران، اگر کلمات را به عنوان «ابزار اندیشیدن» و «ابزار گفتگو و انتقام پیام» و «حاوی سرگذشت تمدن یک ملت» در نظر نگیرند، تنها کارکردی که برایشان میماند، «کلمه به عنوان ابزار سیاسی» است.
در این وضعیت، دو بازی مهم با کلمات آغاز میشود. من اسم این دو بازی را میگذارم واژگان پوششی و استحاله کلمات.
منظورم از واژگان پوششی، کلمات و عبارتهایی است که نیت واقعی فرد، سازمان یا سیاستگذار را پنهان میکند (پس آن را با یوفمیزم اشتباه نگیرید. چون در آنجا هدف پنهان کردن واقعیت نیست).
مشهورترین کلمهٔ پوششی یک سال اخیر، صیانت بوده است. همه میدانند صیانت یعنی محدودسازی و نظارت. اما چون نظارت و محدودیت، بار معنایی منفی دارند، لباس «صیانت» بر تنشان میکنند. گشت ارشاد هم یک عبارت پوششی است. اساساً ذات «رشد و ارشاد» کاری درونزاست و نه بیرونی. پس اگر نام آن را «گشت پوشش» یا «گشت لباس» یا «گشت حجاب» بگذارند، درستتر است. اما کسی دوست ندارد مستقیم این اصطلاحات را به کار ببرد. اصطلاح «عدم احزار صلاحیت» هم اصطلاحی پوششی است و به جای «رد صلاحیت» به کار میرود. رد صلاحیت، یعنی مشخصاً عدهای تصمیم گرفتهاند صلاحیت یک نفر را رد کنند و این بار روانی و حقوقی سنگینی دارد. اما عدم احراز صلاحیت، اینطور تفسیر میشود که شما مشکلی نداشتی، ما بودیم که نتوانستیم در مورد صلاحیت شما به قطعیت برسیم. بنابراین زبان طرف مقابل، در پیگیری کوتاه است.
بازی دوم، استحالهٔ کلمات است. یعنی کلمه را در گفتمان عمومی حفظ میکنیم. اما معنایش را به تدریج تغییر میدهیم. مثلاً میدانیم مردم برای امنیت ارزش قائلند و هیچکس عدم امنیت را نمیپسندد، پس این واژه را نگه میداریم. اما به تدریج امنیت را به شکلی تعریف میکنیم که خودمان میخواهیم. این که اخیراً در زندان اوین آتشسوزی شد و مردم نگران امنیت زندانیان امنیتی بودند، خود نشان میداد که این واژه دچار استحاله شده است. انتخابات واژهٔ دیگری بود که به تدریج دچار استحاله شده و به رأیگیری محدود شد (انتخابات یعنی تصمیمگیری مستقیم مردم دربارهٔ سرنوشتشان. رأیگیری یعنی گرفتن برگههای رأی از دست مردم).
کلمات – چهار
سیاستمداران معمولاً دو بازی پوشش و استحاله را دوست دارند و میپسندند. آنها حس میکنند با این روش، قدرت بیشتری به دست میآورند و بر فرهنگ و جامعه مسلط میشوند.
اما در میانمدت و بلندمدت، هزینهٔ بازی با آتش (کلمات) را به شکل خطرناکی پرداخت میکنند. ذهن آنها از درک واقعیت جامعه ناتوان میشود و زبانشان در گفتگو با جامعه لال.
بگذارید برایتان مثال بزنم. این روزها زیاد میشنویم که میگویند باید محلی برای اعتراضات در نظر گرفته شود و مردم بتوانند مطالبات خود را مطرح کنند. حتی افراطیترین افراد در بدنهٔ سیاستگذاری کشور، مدام بر حق مردم برای مطالبه تأکید میکنند و میگویند مطالبهگر بودن حق مردم است. علاوه بر مطالبهگری، گفتگو هم «کد-واژه» دیگری است که این روزها نهتنها سیاستمداران مستقر در قدرت، بلکه اصلاحطلبان از اسب افتاده هم به کار میبرند (کسانی مثل محمد فاضلی که وقتی بخش بزرگی از آب کشور به خاطر سیاستهای غلط حاکمیتی در کشاورزی نابود میشد، مردم را به استفاده از دوش با سوراخ تنگتر تشویق میکرد).
بعد هم تعجب میکنند که چرا مردم از این پیشنهادهای متمدنانه استقبال نمیکنند.
به نظرم پاسخ دشوار نیست. مگر در این کشور انتخابات برگزار نشده؟ مگر گفته نمیشود که رئيسجمهور، نمایندهٔ مستقیم مردم است و با رأی اکثریت بر سر کار آمده؟ مگر نمایندگان مجلس در نتیجهٔ انتخابات به مجلس نرسیدهاند؟ اگر چنین است، چرا مردم باید دوباره مطالباتشان را بگویند؟ لابد آنها مطالباتشان را با انتخاب نمایندگانشان چه در مجلس و چه قوه مجریه گفتهاند.
نمایندگان مجلس و رئيسجمهور هر چه میگویند، لابد مطالبات مردم است. به گفتگوی تازهای نیاز نیست. همان نظرات نمایندگان و رییسجمهور را اجرا کنید و خلاص.
چرا چنین نمیشود؟ چون تقریباً تکتک کلماتی که در جملههای بالا خواندید، استحاله شدهاند.
اساسا گفتگو ابزار اصلی برای تعامل میان مردم و سیاستمداران نیست. ابزار مناسب انتخابات است که در این سالها به وفور برگزار شده. گفتگو برای دو طرف همسطح معنا پیدا میکند. مردم با هم گفتگو میکنند و با تکیه بر همین گفتگوها، نهایتاً مدیران اجرایی و سیاستمدارانشان را انتخاب میکنند. همان زمان که عدهای میگفتند به آقای رئيسی رأی میدهیم و عدهای میخواستند با آقای همتی زیر میز بزنند و عدهای دیگر میگفتند رأی نمیدهند، گفتگو در جریان بود.
چرا باید دوباره مردم بیایند و مطالباتشان را تکرار کنند؟ چرا باید در تلویزیون مناظره گذاشته شود؟ چرا باید محلی برای اعتراض در نظر گرفته شود؟
به نظر میرسد سوال در مورد این که چرا به این نقطه رسیدیم، چیزی نیست که لازم باشد مردم در قالب «مطالبه» یا «گفتگو» توضیح دهند. خواستهها مشخص است. اعتراضها هم معلوم. تمام کسانی که در این سالها، واژگان را عقیم کردند، باید امروز خود به پاسخ پرسشهایشان فکر کنند.
طی چند دهه، هم اصولگرایان درگیر این بازی خطرناک بودند و هم اصلاحطلبان. حتی شاید اصلاحطلبان، بیشتر.
سلام امیدوارم خوب باشید?
من همیشه با خودم میگفتم در آخر تنها چیزی که از بشر میتونه بمونه کلمات هستند..شعرهای حافظ وسعدی و مولوی و … در زمان خودشون زیبا بودند الانم زیبا هستند و بعدا هم زیبا خواهند بود..اینکه در گذشته انقدر به ادبیات بها داده میشد فکر میکنم علتش همین بوده و تو اون دوران چه شاعران و چه نویسنده هایی شکوفا شدند..ولی متاسفانه الان ادبیات افتاده دست یه عده نالایق که هرچی لغت زیبا داشتیم رو به فضاحت کشیدند?
سلام محمدرضا عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه
سوالی که میخواستم بپرسم کمی تا قسمتی نامربوط به فضای نوشته های روزنوشته و دغدغه های کلی این روزها باشه. اما خب این مشکلی بود که معمولا این روزها در گفت وگو های روزمره میشنیدم و جوابی هم براش نداشتم.
یادم هست تو مصاحبه تصویری با سه دوست متممی گفتی که از یک زمانی به بعد خودت هرروز برای خودت گزارش کار مینویسی و بعد امضا میکنی و نگهش میداری. این روزها که نظم زندگی ما تا حد بسیار زیادی متاثر از اتفاقات روزانه ای هست که در اطرافمون میفته، حس میکنم مستند کردن کارهامون تا حد زیادی میتونه ما رو از این کلاف سردرگم در زندگی روزمره نجات بده. تجربه من این بوده که به طور کلی وقایع نگاری و نوشتن میتونه تا حدی از فشار های روانی کم کنه. واقعیت انکارنشدنی زندگی هم این هست که با وجود تمام اتفاقات تلخی که برامون رقم میخوره باید کار کنیم و تا حدی قسمتی از زندگی رو در ابعاد خودمون جلو ببریم.
میخواستم ببینم آیا امکانش هست از گزارش نوشتن روزانه خودت برامون بگی؟ اینکه چقدر از جزییات و مفروضات خودت مینویسی یا اینکه صرفا برونداد ها رو مینویسی و اینکه ساختارش چطور هست؟ من صرفا خواستم اول سوال و بحث رو طرح کنم تا هرجور که خودت صلاح دیدی از تجربه خودت بنویسی.
دوستدار تو
بهنام
سلام محمدرضا جان
سلام بهنام عزیز
منم مدتی هست دوست دارم کامنت مشابهی بگذارم اما برای اینکه مزاحم محمدرضا نشوم از گفتن آن صرف نظر کردم. ولی الان به بهانه کامنت بهنام به صورت خلاصه مطرحش میکنم.
در این روزهای پر استرس و پر هیاهو که ورودی های ذهنمون خیلی بیشتر شده، کارایی فردی مون به شدت افت کرده. این رو احتمالاً همه توی خودمون و اطرافیان میبینیم.
خودم روشهای مختلفی رو دارم امتحان میکنم اما دوست دارم اگه فرصت داشتی از راهکارهای احتمالی خودت بگی یا راهکارهای کسایی که میبینی خوب از عده این مسئله بر میان.
البته این موضوع، یه موضوع فردیه و مربوط هست به شخص خودمون و اطرافیانمون.
اما در سطح اجتماعی هم میشه همین رو پرسید: چطوری در راستای موضع گیری مون، موثرتر عمل کنیم؟ چون خیلیهامون بخش بزرگی از زمانمون خواسته یا ناخواسته به روشهای مختلف صرف این موضوعات میشه اما در عمل ناکارامد هستیم. البته میدونم پرداختن به این موضوع ملاحظات بسیار زیادی میخواد و صحبت کردن در مورد آن شاید شدنی نباشه. مخصوصاً با در نظر گرفتن این موضوع که گاهی اگه نتونیم به اصل موضوع اشاره کنیم، بهتره بقیه رو هم با موضوعات فرعی سرگرم نکنیم یا حداقل نگیم اینها موضوعات اصلی هستن (نظرت در مورد دکتر فاضلی هم برای من مصداقی از همین موضوع بود. ایشون به اصل موضوع (بر اساس تحلیل سیستمی) نمیپردازن اما از اینوری و اونوری زیاد صحبت میکنن)
ممنون محمدرضای عزیز از این مطلب درخور تأملی که نوشتی.
بارها در صحبتهای دوستانه با بچه ها، به کلمات و نقش و مفهومشون و تعمد و تسلطی که سیاستمداران دارند برای تحریف اونها، رسیده بودیم.
یکی میگفت یه زمانی وقتی صحبت یک آقای دکتر میشد، سالها خون دل خوردن و تلاش و به قول قدیمیها، دود چراغ خوردن متبادر میشد تو ذهن طرف مقابل. اما الان، بغیر از فارغ التحصیلان چند دانشگاه و البته نه همشون، من لزوما ارتباطی بین سطح سواد و اون لقب دکترای قبل از اسم طرف پیدا نمیکنم. همینها در حوزه هایی مثل سیاست و … هم واقعا به شدت هست.
یه جایی به صحبتهای محمد فاضلی اشاره کردی که اتفاقا همین چند شب پیش، بدون اینکه سبقه فعالیتهاش توحوزه آب رو بدونم)، کل برنامه اش رو رو نگاه کردم و حرفهای خوبی بنظر میومد. خیلی برام جالب بود که یه همچین ایده ای داده قبلا در خصوص آب. ولی فکر کنم بد نباشه یه جایی، بعنوان یه مورد خوب پویایی شناسی سیستمها، این موضوع رو هم در روزنوشته بنویسی. چون واقعا اگر بحرانش از این بحران اجتماعی اخیر بیشتر نباشه، کمتر نیست.
علیرضا جان.
چون خود آقای فاضلی اینجا نیست، من یه چیز رو بگم که حقشون ضایع نشه.
در طول این سالها، آقای فاضلی حرفها و نکات و تحلیلهای بسیار زیادی رو مطرح کردهان، که اتفاقاً بسیار مفید و ارزشمند بوده. مباحثی مثل «حکمرانی خوب» و «ظرفیتهای دولتها در پردازش و مدیریت منابع» واقعاً نیاز امروز و همیشهٔ ماست. پنجاه سال پیش هم مشکل ما بوده و احتمالاً پنجاه سال بعد هم مسئلهٔ ما خواهد بود.
کتابی مثل ایران بر لبهٔ تیغ هم حاوی نکات ارزشمندیه که خوندنش میتونه آموزنده و الهامبخش باشه.
اما یه برداشت کاملاً شخصی از ایشون دارم و اون اینه که هر وقت حرفهایی رو که جاهای دیگه خوندهان تکرار میکنن، خیلی قویتر از جاهایی هستن که خودشون فکر میکنن و حرف میزنن. به سختی به خاطر میارم جایی خارج از قواعد رسمی کتابهای علوم اجتماعی و مباحث جاافتادهٔ جامعهشناسی سیاسی، خودشون فکر کرده باشن و حرف بیایراد زده باشن.
مثالها خیلی خیلی زیاده. بذار یه نمونهاش رو از توییتهاشون ببینیم:
«رنگ نفرت
صدای بوق، خیابان را کم و بیش پر کرده بود. نگاهم به دو موتور با چهار موتورسوار افتاد که یک تفنگ پینتبال دست یکی از آنها بود. از میان دهها خودرو که بوق میزدند، یکی را آن سوی بلوار نشانه گرفت. شلیک و رنگی کرد. خانم راننده پیاده شد و با جیغ و داد چه ناسزاها که نمیگفت!
اولاً از میان آن همه ماشین که بوق میزدند، با چه حسابی آن یکی را رنگی کردند؟ ثانیاً اگر همه را هم رنگی میکردند، میخواستند آن همه خودرو را گیر بیندازند؟ ثالثاً این راه مواجهه با یک نارضایتی اجتماعی است؟ رابعاً آیا باید به نارضایتیها یک لکه رنگ نفرت هم بیفزایید؟ این کارها چیست؟»
علیرضا جان. خوب دقت کن.
اعتراض اول آقای فاضلی اینه که چرا به یکی زدید؟ با چه معیاری؟
یعنی اگر به همه میزدند، بخشی از مشکل حل میشد و حداقل ظلمبالسویه وجود داشت. این ایدهٔ ایشون، یه جوک بیتربیتی داره که من بهش اشاره نمیکنم.
اعتراض بعدی اینه که «شما که نمیتونین همه رو گیر بندازین، این چه کاریه که میکنین؟»
یعنی تئوریتیکالی، اگر میشد همه رو رنگین کنن و همه رو گیر بندازن، بخشی از مسئله حل بود.
دو مورد دیگه، حالا باز قابلفهمه.
بگذریم از اینکه اشاره به فحشها و ناسزاهای خانم راننده، ربطی به ماجرا داره. این کار آقای فاضلی بیشتر در راستای همون تم کلی هست که میگن «دو طرف» آدم باشین و بالاخره هر کدومتون یه جور بد کردین (و در شکل حادتر: «اونی هم که بهش تجاوز شده، بالاخره خودش هم باید دقت میکرد و لباس بهتر میپوشید»).
این توییت، فقط یک نمونه از انبوه حرفهای ایشون هست که همین زیرساخت فکری رو داره.
اگر دقت کنی، به ندرت هم به حق مردم در تعیین سرنوشتشون اشاره میکنن. بیشتر اشارهشون به اینه که: «حاکمان! حالا که بالاخره شما حاکمید، کمی هم درست حکومت کنید.»
توییتها رو نگاه کن:
«خیلی دوست دارم یکی از ده بیست نفر نفر آدم اصلی حلقهٔ قدرت بیاید یکی دو ساعت در تلویزیون برای مردم توضیح بدهد که چه آیندهای برای ۸۴ میلیون ایرانی متصورند. بگویند میخواهند کشور را به کجا برسانند. و اصلاً برنامهشان چیست. ما اقلاً بدانیم سوار اتوبوسی هستیم که نقشه سفر دارد. بعد اجازه بدهند پنج نفر آدم متخصص برنامهاش را نقد کنند و عملی بودن یا نبودن یا ملزومات تحققش را به چالش بکشند. آیا به اندازه دو ساعت برنامه متقاعدکننده هم چیزی برای بیان وجود دارد؟»
به متن توییت دقت کن. اصلاً هیچ چیزی در مورد این که مردم باید برنامههای خودشون رو از طریق نمایندگانشون در کشور اجرا کنن وجود نداره. اتوبوس هست. داره مسیرش رو میره. فقط لطفاً به ما هم بگین کجا میرین. چند تا کارشناس (که لابد یکیش هم خود آقای فاضلی هست) برن بشینن توی تلویزیون نقد هم بکنن و ملزوماتش رو بگن.
به خاطر همین بود که من یه بار گفتم حرف آقای مهرآیین خیلی به نظرم درسته که آقای فاضلی ماکیاولی عصر ماست (به معنای کوچهبازاری و منفی نمیگم. دقیقاً با کارکرد تاریخی میگم). ایشون میخواد حکمرانها بهتر حکمرانی کنن. اما کمتر به این موضوع میپردازن که مردم حکمرانی کنن.
در مورد آب هم، نباید از حق گذشت. ایشون دربارهٔ سیاستهای کلان آبی هم حرفهای بسیاری زدند. اما ترکیب کردنش با توصیههایی در مقیاس متفاوت، واقعاً تصویری کُمیک میسازه.
فرض کن من رو ببرن یه جا بخوام سیاستهای اقتصادی دولت رو نقد کنم. بگم: دقت کنید. تورم زیاده. ارزش پول ملی افت کرده. نظام متمرکز در تصمیمگیریهای کلان اقتصادی، ناکارآمده.
بعد همزمان رو برگردونم به سمت آبدارچی و بگم: تو هم آدم باش. نون آخر سفره رو دور نریز. حیفه. توی پارچه بذار فردا بخور.
این توصیه با اون تحلیلها همسطح نیست.
مثال خیلی زیاد دارم. اما واقعاً این روزها، وقت این نیست که به هم دیگه بپریم و همدیگه رو نقد کنیم. به هر حال، ما الان در همین حد آقای فاضلی هم اگر در تصمیمگیران و سیاستگذاران داشته باشیم، بازم وضعمون بهتر میشه. به همین علت، من در زمان اخراج ایشون از دانشگاه هم، اعلام کردم که مخالفم.
اما در یک جامعهٔ قوی با ساختار درست، نه ایشون باید تحلیلگر شاخص کشور باشن و نه فردی مثل من که تخصص دیگهای داره، باید دربارهٔ حوزهٔ ایشون که تخصص من نیست حرف بزنه و وقتش به نقد حرفهای ایشون بگذره.
چقدر خوشحالم که به این نتیجه رسیدی که فاضلی یه رانتی دولتی توی شهر کورها است
عالی بود کامنتت.
با یه لحنی نوشتی، که انگار تو در گهواره زبان به سخن گشودی و به شکلی معجزهآسا گفتی: «مردم. من به این جهان آمدهام تا بگویم فاضلی یک رانتی دولتی توی شهر کورهاست» و محمدرضا شعبانعلی تا دیروز داشته میگفته «فاضلی تامس هابز زمان ماست!»
بالاخره افرادی که با نهادهای حاکمیتی همکاری کردهاند، یه سری ویژگیها، اصول، قواعد و ارزشهایی دارند که قاعدتاً آقای فاضلی هم از اونها مستثنی نیست. اما از سوی دیگه، حرف زدن از ادبیات توسعه هم در ایران، کاری نیست که هر کسی به سمتش بره. چون باید هر روز بدیهیات رو به همه یادآوری کنی. و من از این جهت، به محمد فاضلی احترام میذارم. ویژگی دیگهای هم در این نوع آدمها هست که به نظرم مهمه. اونم اینه که حاضر میشن وارد نهادهای سیاسی بشن یا با سیاستگذار وارد گفتگو بشن.
قبلاً هم گفتهام که من فکر میکنم حرف زدن با سیاستمدار و درگیر شدن با سیاستگذار، مثل شستشوی مردگان میمونه. بسیار ضروریه. اما خب. معمولاً کمتر کسی اون رو به عنوان اولین گزینه انتخاب میکنه. اگر کسی در شهر، مردهها رو نشوره، من باید بشورم. پس از کسی که مردهها رو شسته، باید تقدیر کرد.
همین الان فکر کن نظام کشور دچار تحول یا تغییر بشه. باز هم یه عده باید درگیر این مباحث در سطح کلان بشن. آیا من و تو این کار رو میکنیم؟ به نظرم نه. چون در این صندلیها تو باید به جای «حقیقت» به «موازنهٔ قدرت» و «مصالحه» فکر کنی. پس باز هم امثال همین فاضلیها (حالا در یه سطح بهتر با مطالعهٔ عمیق و ذهن قویتر و قدرت تحلیلگری) باید این کار رو انجام بدن.
درست نیست که چنین آدمهایی رو از ریشه بزنیم. اما مهمه بهشون یادآوری کنیم که لازمهٔ کارشون «فکر کردن» هست و باید سعی کنن «ظرفیت تحلیل» رو در خودشون پرورش بدن.
چند سال پیش به یکی از دوستانم که میگفت چرا هیچوقت سمت سیاسی قبول نکردی گفتم: من از شغلی که توش «مصالحه» باشه بدم میاد. من اگر سمت سیاسی داشته باشم و بخوام اخلاق سیاسی رو به درستی رعایت کنم، وظیفهام اینه که اجازه بدم همه با هر فکر و نگرشی بتونن حرف بزنن و از حرفهاشون دفاع کنن و من هم بهشون بگم: «شما همه محترم هستید.»
اما من میخوام این کنار نشسته باشم که به کسانی مثل تو بگم: احمق بیسواد.
و یه بدبخت دیگهای در جایگاه سیاستمدار و سیاستگذار، وظیفهاش این باشه که از من برای این که بتونم هر روز به تو بگم «احمق بیسواد» حمایت کنه.
خلاصهٔ حرفم اینه که حبّ و بغض ما تا حد امکان نباید روی آدمها متمرکز بشه. باید روی روشها متمرکز بشه. اگر در مورد فاضلی یا زیدآبادی یا خدیر یا … حرف میزنیم، واقعاً منظورمون این افراد نیستن. «روش» این افراد هست که لزوماً هم بخشی از هویتشون نیست. ممکنه در طول زمان، روششون بهتر یا بدتر بشه.
چیزی که من رو در مورد بخش بزرگی از روشنفکرهای امروز آزار میده، اینه که «منصفبودن» رو با «گرفتن حد میانه» اشتباه میگیرن. مثل این که یه نفر به یکی بگه «بیشرف» اون یکی بگه «من بیشرف نیستم. اتفاقاً با شرفم.»
بعد یه سری از این روشنفکرهای ما (همجنس احمد زیدآبادی تا …) بیان بگن: خب. خب. خب. مواظب باشید چرخهٔ فحش شروع نشه. یکی هم طرفدار رواداری باشه و بگه: «بالاخره بخشی از حقیقت، نزد دیگری است.» و نهایتاً به نتیجه برسن که «کمشرف» خیلی خوبه. اون فحش بده «کمشرف» و تو هم قبول کن.
در مورد فاضلی هم همینه. اگر من جملهای ازش نقل میکنم، میخوام حواسمون باشه اون شیوهٔ فکر کردن غلط رو تکرار نکنیم. وگرنه با خود اون آدم که مشکلی ندارم. جنگیدن با «آدمها» سازنده نیست. اگر بزرگتر از ما باشن، ما رو بزرگ نمیکنه و اگر کوچکتر از ما باشن، ما رو به اندازهٔ اونها کوچیک میکنه. باید از مدلهای ذهنی حرف زد.
من در کامنت کوتاه تو، بغض نسبت به یک آدم رو دیدم و نه یک روش.
سلام
واقعا بررسی که کردید، برای من که خیلی از آقای فاضلی یاد گرفتم هم آموزنده بود. یعنی باعث نشد گارد بگیرم. مشکل روش ایشون رو فهمیدم. همچنین اینکه تا الان زمانی که برای گوش دادن به حرفهای ایشون گذاشتم پوچ نشده. و بین روایتکردنشون از یک کتاب و تفمراتشون فرق بزارم.
حالا سوالی که دارم درباره روش ایشونه. حتی کمی بزرگتر، درباره سطح روشها و تفکر و کارکرد ما نسبت به روشهای جهانی. آیا این روش از شرایط و سطح بحث حاصل میشه؟ مثلا اگر سطح مشکلات ما در حد نیازهای پایه زندگی نبود، آیا جامعه شناسها و اقتصادانهای کشورمون، روش تفکر بهتری داشتن؟ آیا اگر برندهای جهانی سادهتر و بیواسطهتر میتونستن در ایران حضور پیدا کنن، آیا باز هم وضعیت تولیدات و خدمات ایرانی در همین حد بود یا خلاقانهتر و مفیدتر و … میشد؟
یکی از بهترین مطالبی که تو این یک ماه خوندم بدون شک همین بحث استحاله کلمات بود. ازتون ممنونم.
"تشویش اذهان عمومی" هم از اون کلمات ساختگی و عجیبه . اینکه ما مالک ذهنهای خو دمون نیستیم و کس دیگری باید مواظب مغز ما باشه که مشوش نشه من رو یاد کارتون باب اسفنجی میندازه (قسمت مغز چرخون) 🙂 .
این مورد هم جالب بود تعریف ویکی پدیا از اختلاس : اختلاس برداشت غیرقانونی اموال دولتی یا وابسته به دولت یا نهادهای حاکمیتی که توسط کارمندان و کارکنان دولت یا وابسته به دولت انجام میگیرد.
اگه ساده و صریح بگن دزدی خیلی بار منفی داره. البته برای ما بار منفی نداره برای کسی که اختلاس میکنه بار منفی داره.
یک روزی کلمات هم با خالق و نگهبانش میره و فراموش میشه. تو کتاب زمستان بی بهار ابراهیم یونسی میگه ما توی شهرستان ها به شاه میگفتیم اعلی حضرت همایونی، وقتی اومدم تهران مردم همینطوری راحت می گفتند شاه بدون پسوند و پیشوند.
محمد رضا جان سلام
راستش من معمولا مخاطب ساکت نوشته هات هستم، به همین خاطر دوست داشتم به عنوان کسی که در حد و اندازه ی خودش در این سال ها ازت یادگرفته و شاگردی ات رو کرده، صمیمانه از تو تشکر کنم.
صادقانه می دونم سوالم به این پست ربطی نداره، ولی هم جای مناسبی برای پرسیدن این سوال از آقای معلم سراغ نداشتم و هم بعد از مدت ها، به عنوان یک شاگرد کم حرف دوست داشتم دستم رو بلند کنم و یه سوالی بپرسم.
امیدوارم به عنوان یک معلم در مرحله ی اول، حجم زیاد نادانسته هام و در مرحله دوم، ناتوانی ام دربیان آنچه که در ذهن دارم رو بر من ببخشی.
قبل از اینکه سوالم رو بپرسم می خواستم روایت خودم رو از شرایط امروز جامعه به عنوان مفروضات سوال مطرح کنم. طبیعیه که شاید با روایت من موافق نباشی و صادقانه اگر امکانش برات هست، خوشحال میشم روایتت رو بشنوم. ولی خلاصه من بنا بر مفروضاتی که در ادامه مطرح می کنم، مدت هاست که به پاسخ یک سوال فکر می کنم و خوشحال میشم اگر این امکان وجود داشته باشه که پاسخ های محمد رضا شعبانعلی به این سوال رو بدونم.
مفروضات من راجع به شرایط امروز ایران چیه؟
مردم در سال ۵۷ تصور می کردن آنچه که در طی این هزاره ها بهش فکر می کردن (می تونیم اون رو به اسم فرهنگ، ناخوداگاه جمعی، فهم ایرانیان یا هر عبارت دیگه ای که راحت تریم بشناسیم) انقد خوب، درست و کارآمده که می تونه علاوه بر اینکه راه رستگاری خودمون رو فراهم کنه، راه رستگاری تمام جهان باشه. (می دونیم هرچند لباس این سنت و فرهنگ در طی قرن ها تغییر کرده، اما اساسش ثابت مونده. نمود این ماجرا رو از داستان سیاوش که بعد از اسلام به شیوه ی دیگری ادامه پیدا کرده تا هزار و یک داستان اساطیری دیگه می تونیم ببینیم)
بنظر من همین فهمه که در دوره ای از تاریخ معاصر ایران ما رو به اینجا می رسونه که:
باید انقلاب (این ناخودآگاه جمعی ایرانیان) رو صادر کنیم.
اما در عمل دیدیم که تصور بخش زیادی از مردم در سال ۵۷ توهمی بیش نبود.
خود مردم سال هاست در طی یک روند به این نتیجه رسیدن که فهم ایرانیان از جهان، امروز حتی خود ایرانیا رو نمی تونه نجات بده، چه برسه به باقی جهان رو! هرچند که شاید این حرف های من با نگاه به روساخت اتفاقات امروز جامعه مشخص نباشه و ظاهر اتفاقات این باشه که دعوا سر حجاب یا مشکلات اقتصادی یا هر نمود دیگه ایه.
البته که پاسخ بسیاری از مشکلات امروز ایران به قول خودت بسیار واضحه. کافیه برگردیم به اواخر قرن ۱۹! از اون به بعد پیشکش. رویکرد پوزیتویستی و لزوم پذیرفتن علم و هزار و یک چیزه دیگه. ما عملا در طی این چند دهه سعی کردیم چرخ رو از نو اختراع کنیم و طبیعیه که کار مضحکی بود. (از چسبوندن صفت اسلامی به علوم مختلف گرفته تا مبتذل کردن واژه ی بومی سازی!)
اما یک سوال بسیار مهم دیگه باقی می مونه
سوالی که می دونم شاید در شرایط امروز جامعه که ما درگیر بدست آوردن بدیهی ترین حقوق اولیه ی هر انسانی هستیم زیادی لوکس به نظر میاد، اما دغدغه ی شب و روز من شده و فکر میکنم، سوالیه که احتمالا به زودی باید ایرانیا بهش پاسخ بدن
آیا ما هیچ مزیت نسبی داریم؟
آیا هیچ چیزی هست که ما بتونیم به جهان بدیم و جهان دوست داشته باشه اونو بخره؟
به این سوال میشه در حوزه های مختلف پاسخ داد. از حوزه ی تولید محصولاتی مثل فرش و خشکبار گرفته تا حوزه ی ارایه ی خدماتی مثل گردشگری، پزشکی و …
اما مطلوب نظر من بیشتر از این سوال، با توجه به اینکه حیطه ی فعالیتم در حوزه ی فیلمسازی و فیلمنامه نویسیه، بیشتر در حوزه ی قصه ها و روایت هاست.
واقعا ما چه قصه و روایتی داریم، چه مزیت نسبی فرهنگ ما نسبت به جهان داره که دنیا بخواد بابتش پول بده و تشنه ی شنیدنش باشه؟ (می دونم ممکنه بگی من در این حوزه صاحب نظر نیستم، ولی من می خوام نظر محمد رضا شعبانعلی رو بدونم)
طبیعتا می دونم اهل تعارف کردن هم نیستی و انتظار جواب های شعاری نسبت به فرهنگ و فهم ایرانی ندارم ها.
شاید واقعا جواب سوالم یه نه ی گنده باشه. ما هیچ چی نداریم که به جهان بفروشیم.
ولی دوست داشتم به بهانه ی طرح این سوال، یه خداقوت جانانه بهت بگم و سلامی عرض کنم.
سعید جان.
این حرفهای تو رو طی چند روز گذشته، چند بار خوندم. هر بار با حس خوب.
حس خوب از این جهت که فکر میکنم اینها سوالاتیه که همهٔ ما باید بهشون فکر کنیم. اگر دغدغهٔ ما پیدا کردن جواب این سوالها نباشه، قاعدتاً مسیری که در این چند دهه رفتیم، تغییر نمیکنه.
طی چند دههٔ اخیر، اقتصاد کشورمون مدام کوچکتر شده و در سالهای اخیر، درآمد نفتی سالانهمون بین ۳۰ تا ۱۰۰ میلیارد دلار در نوسان بوده. بگذریم از این که چالشهای فعلیمون در حد آزاد شدن یا نشدن هفت میلیارد دلار پولمون در کرهٔ جنوبیه. چند وقت پیش، یکی داشت بهم میگفت: فروش سالانهٔ والمارت پونصد و خردهای میلیارد دلاره. بهش گفتم: اینجوری که میگی حس میکنم بهم توهین شده. چون کل درآمد نفتی کشور ما – که بخش بزرگی از کل درآمدمون رو تشکیل میده – همون «خردهای» هست.
ما مهمترین خوشحالیمون در دهههای اخیر، حفظ تمامیت ارضی کشور بوده. اما تمامیت ارضی در دنیای جدید، فقط به ابعاد جغرافیایی محدود نمیشه. بلکه ابعاد اقتصادی رو هم در بر میگیره. وقتی رشد اقتصادی کشور منفی میشه، یا وقتی از متوسط رشد اقتصادی جهان عقب میفتیم، در واقع تکههایی از خاک کشور از دست رفته.
یه کلیپ کوتاه از جواد خیابانی میدیدم، روی آبهای خلیج فارس، از عشقش به خاک ایران میگفت. بعد زیر پاهاش رو نگاه کرد. دید اینجا که خاک نیست. آبه. گفت: «نگاه نکنین اینا آبه. اینا خاکه. خاک کشورمونه.» حالا خیابانی که مثل همیشه یه چیزی گفته. ولی توی اقتصاد واقعاً این حرف رو میشه زد: تولید ناخالص داخلی رو پول و دلار نبینیم. اینا واقعاً خاکه. و کم شدن یا رشد نکردنش، یعنی تسلیم خاک کشور به بیگانگان.
اینها رو گفتم که بگم طبیعتاً ما به عنوان یه ایرانی، وقتی ابعاد اقتصادی کشورهای جهان رو میبینیم، و به وضعیت کشور خودمون نگاه میکنیم، حق داریم نگران باشیم که «سهم ما در جهان امروز چیست؟» و سوال مهمتر: «سهم ما در جهان فردا کجاست؟»
این سوال، پیچیدگیهای فراوانی رو در دل خودش پنهان کرده. و شاید مهمترین پیچیدگی هم اینه که «ما» یعنی چی؟
آیا منظورمون نقش و جایگاه «ایرانِ جغرافیایی» در جهان آینده است؟ ایران جغرافیایی، یعنی چیزی که روی نقشه به عنوان ایران دیده میشه.
آیا داریم از «ایرانِ اقتصادی» در دنیای آینده حرف میزنیم؟
آیا منظورمون نقش «تمدن ایرانی» در آیندهٔ جهانه؟ و این که این تمدن چه چیزی برای عرضه داره؟
آیا داریم از ایران به عنوان بخشی از «تمدن اسلامی» حرف میزنیم؟
آیا منظورمون سهم «ایرانیان» در آیندهٔ جهانه؟ چون ما یکی از گستردهترین و متنوعترین شبکههای مهاجر در جهان رو داریم. برخلاف بعضی کشورها که صرفاً طبقهٔ کارگر رو در کشورهای دیگه تشکیل میدن، ما از کارگر ساده تا سیاستمدار رو تقریباً در همهٔ قارهها داریم. منظورم کوچک شمردن طبقهٔ کارگر نیست. تأکیدم تنوعه. طی چند دههٔ اخیر به اندازهٔ یک کشور در همهٔ سطوحش، ایرانیان در کشورهای مختلف پراکنده شدهاند. سیاست «هر کی نمیپسنده جمع کنه بره» – که منطقی بود بعد از بیان صریحش در صدا و سیما – تمام مدیران ارشد صدا و سیما اخراج بشن، عملاً یک ایران در بیرون ایران ایجاد کرده. آیا ما از سهم این شبکه در آیندهٔ جهان حرف میزنیم؟ شبکهای بزرگ که بخش چشمگیری ازش در داخل مرزهای جغرافیایی ایرانه، اما قدرت و نفوذش در بسیاری از کشورها وجود داره.
بعضی از این پرسشها، ماهیت رقابتی دارن. یعنی باید ببینیم «چه چیزی بهتر و برتر از دیگران داریم.» بعضیهاشون ماهیت تعاملی دارن. یعنی باید ببینیم چه چیزی متفاوت از دیگران داریم. چیزهایی که بشه به سبد داراییهای جهان (مادی، معنوی، فرهنگی و …) اضافه کنیم.
بنابراین نیمی از سوال به این برمیگرده که ببینیم «ما» یعنی چی.
نیم دیگه هم به این مربوط میشه که «جهان» چیه؟ و کجاست؟ ما جهان رو چگونه میبینیم؟
آیا چنانکه – به گمانم – فوکویاما میگه، ما ملتی هستیم که پرت شدیم وسط چهارراه تاریخ و هر چی نگاه میکنیم نمیفهمیم اینجا کجاست و ما چرا اینجاییم و قراره کجا بریم؟ آیا جهان، یک چهارراه گیجکننده برای ماست که نسبت خودمون رو باهاش نمیدونیم؟
یا نه. ما میدونیم جهان چیه و چه ویژگیهایی داره و ساختار و نقشهٔ جهان و جایگاه قدرتها در جهان رو شناختهایم و فهمیدهایم و الان دنبال کسب جایگاه شایستهٔ خودمون هستیم؟
خیلی دلم میخواد به زودی در این باره بنویسم. اما فکر میکنم قبلش لازمه کمی بحثهای دیگه مطرح شه که ذهن و زبانمون به هم نزدیک شه.
بنابراین اول مطلبی با عنوان «برای آینده» مینویسم و بعد به تدریج به سراغ این بحث میرم.
ببخش که این همه نوشتم و وقت گذاشتی تا اینجا خوندی، بدون این که بحث شروع بشه.
سلام محمد رضا جان
یک دنیا از لطفت سپاسگزارم و بابت تاخیر در نوشتن این پیام عذرخواهی می کنم.
راستش این چند روز بارها و بارها پاسخ ات رو خوندم، لذت بردم و تلاش کردم من هم چیزهایی بنویسم، اما هرگز به اون متنی که می خواستم نرسیدم.
به عبارت دیگه بعد از خوندن پاسخی که در جواب سوالم نوشتی با خودم فک کردم، من در سوالم واژه های مختلفی رو جای همدیگه به کار بردم و بدون اینکه تعریف مشخصی از هیچ کدوم از این واژه ها (مثلا ما و جهان) داشته باشم از این کلمات استفاده کردم. به عبارتی میشه گفت ناخواسته نقض غرض محتوای همون پستی عمل کردم که زیرش کامنت گذاشتم!
خلاصه
من هم به دلیل دقت کلامی پایین ام و هم به دلیل تاخیرم در نوشتن این متن صمیمانه عذرخواهی می کنم.
باید اعتراف کنم که به این متنی که الان دارم می نویسم هم امیدی نیست و هرچند دارم تلاش می کنم از کلمه ها و عبارات به شکل مناسب تری استفاده کنم، ولی به هر حال دارم یاد می گیرم. امیدوارم به عنوان یک معلم خطاهای سوالات من رو ببخشی.
بی صبرانه بحث های پست برای فردا رو پیگیری می کنم و امیدوارم، وسط یک عالمه مشغله ای که داری، فرصت نوشتن ادامه ی این پست رو پیدا کنی.
نکته ی جالب ماجرا اینه که تا جایی که من میدونم ظاهرا صدها پژوهشکده و مرکز مطالعاتی مختلف در این کشور وجود داره. احتمالا تعدادی از اون ها یکی از اولین سوالاتی که باید پاسخ بدن اینه که در حوزه ی فعالیت اونا (می خواد تولید برق باشه یا تولید دارو یا …) مزیت نسبی ما چیه؟
تعداد بسیار زیادی از این پژوهشکده ها و مراکز مطالعاتی که در سطح سیاستگذاری های کلان قرار دارن باید پاسخ بدن که بنظرشون جهان کجاست یا این ما کی هستیم؟
ولی فکر می کنم برای همه مون بدیهیه که امروز تقریبا هیچ کدوم از این مراکز خروجی بدردبخوری ندارن و اگر همین امروز تعطیلشون کنیم، بهتر از فرداست. (حداقل کاغذهای کمتری برای پرینت کردن جزوه هایی که در توجیه سیاست های بالایی ها پرینت می کنن مصرف می شه)
راستش داشتم فکر می کردم، سوالی که من در ابتدا پرسیدم یه مقداری نگاه از بالا به ماجرا داره. داره کلان به مساله نگاه می کنه. می خواستم پیش از اینکه مسیر طولانی پاسخ به سوال اولم به طور کامل طی بشه، سوال دومی هم به عنوان مکمل سوال اول مطرح کنم.
(امیدوارم خیلی بهم بد و بیراه نگی و نگی این دیگه کیه که من هنوز سوال اولشو جواب ندادم، پر رو پر رو سوال دومش رو می پرسه. البته کمی بد و بیراه بهم بگی طبیعیه خداییش :دی)
می خواستم همین سوال رو، در سطح خرد تر، یعنی به عنوان یک انسان بپرسم.
من
به عنوان کسی که در ایران بدنیا اومده و بخش اعظم عمرش رو در ایران زندگی کرده
من چی دارم به جهان بدم؟
می دونم فرد به فرد، این جواب زمین تا آسمون می تونه متفاوت باشه (طبیعتا مثلا اون شخصی که در یک خانواده ی متمول در فرمانیه تهران بزرگ شده، الان هم مثلا دانشجوی پزشکیه، چطور ممکنه مزیت نسبی اش حتی نزدیک به کسی باشه که در یکی از ایلات کم برخوردار عشایر کشور بدنیا اومده و متناسب با شغل پدرش اونم می خواد دامدار باشه)
بیشتر می خوام بدونم اگر محمد رضا شعبانعلی بخواد به این سوال پاسخ بده از چه الگوریتمی استفاده می کنه.
چه پارامترهایی رو در نظر می گیره؟ ( خصوصا مشخصه هایی که مربوط به هویت محمد رضا شعبانعلی به عنوان یک ایرانی میشه. آیا اصلا وزنی برای این مساله در تحلیل هات قایل هستی؟ اگر آره چه وزنی و چرا؟ اصن همون بحثی که مطرح کردی درباره ی ما، اگر بخوای درباره ی من مطرحش کنی چطور به قضیه نگاه می کنی)
می دونم شاید سوالم بی ربط و سرشار از خطا باشه. ولی خوشحال میشم اگر طبق معمول که خودت، سوال های شاگردات رو اصلاح کنی و بعد جوابی که در ذهن داری رو بیان می کنی، این سوال دوم هم اصلاح کنی. (احتمالا بخش هایی از پاسخ این سوال هم با سوال اول همپوشانی داره، یعنی طبیعتا مسایلی مثل هویت ایرانی که من مثل نقل و نبات در سوال دومم استفاده کردم نیازمند تعریف کردنه. تعریفی که البته می تونه پیچیدگی های خاص خودش رو داشته باشه. راستش من یه مدت پیش داشتم در حد رفع کنجکاوی خودم دنبال جواب اینکه ما کی هستیم می گشتم، خیلی منبع خاصی پیدا نکردم. شایدم من پیدا نکردم. اگر اندیشمند خاصی می شناسی که در این باره کارهای خوبی کرده باشه خوشحال میشم معرفی اش کنی. یک دوره ای کارهای سید جواد طباطبایی و نظریه ایرانشهری اش رو مطالعه می کردم، ولی صادقانه هم خیلی باهاشون ارتباط برقرار نکردم و هم خیلی خوب نمی فهمیدم، البته احتمالا مشکل از منه ها، ولی خب گفتم به عنوان یک حرف خودمونی مطرحش کنم)
حرف هات رو با جمله ای از فوکویاما به پایان بردی، منم حس کردم شاید بد نباشه حرف هام رو با جملاتی که فوکویاما هرگز نزده به پایان ببرم.
+
+
+
هرچند در جهان واقعی فوکویاما هرگز این حرفا رو نزده، ولی در جهان یه موجوداتی که از اکسیژن موجود در جغرافیای ایران استفاده می کنن، فوکویاما این حرفا رو زده. جالب تر اینکه این موجودات هر سری یه مقدار حرف جدید به حرفایی که فوکویاما هرگز نزده اضافه می کنن.
به هر حال، مدیران بسیاری از پژوهشکده ها و مراکز مطالعاتی کشور رو همین موجوداتی تشکیل می دن که تا دیروز داشتن این متن ها رو می نوشتن. فارغ از جواب هاشون، همین که این افراد در جایگاه پاسخگویی به سوال اینکه ما کی هستیم و جهان کجاست قرار دارن، بیشتر به یک فیلم کمدی ترسناک شبیهه.
فیلم کمدی از این جهت که آدم واقعا از این حجم بلاهت خنده اش میگیره
و ترسناک از این جهت که
فیلم نیست
ما داریم توش زندگی می کنیم
خلاصه اینکه
خیلی ممنونم از اینکه فضایی رو فراهم کردی تا بشه این سوالات رو پرسید و راجع بهشون حرف زد.
سعید جان.
همونطور که گفتم، تکمیل «برای فردا» کمی زمان میبره و بعد از اون حرف زدن دربارهٔ آیندهٔ ما در جهان (با انواع تفسیرهایی که ما از «ما» در ذهن داریم) میتونه بحث مفید و ارزشمندی باشه.
اما برای این که بین کامنت تو و اون حرفها، فاصلهٔ زیاد نیفته، و همینطور به عنوان تلنگری برای مطالعه و فکر کردن بیشتر، میخوام چند بیت شعر نقل کنم. فکر میکنم اگر میخواهیم دربارهٔ جایگاه «ما» در جهان آینده حرف بزنیم، مهمه که جریانهای فکری مختلفی رو که در منطقه ما وجود دارن بشناسیم و ببینیم که چرخهٔ عمرشون رو چگونه طی کردهاند و الان در چه وضعیتی هستند و در آیندهٔ جهان، چه جایگاهی دارند یا میتونن داشته باشن (یا اساساً بخشی از آيندهٔ جهان هستند؟).
چند بیتی که انتخاب کردهام، از سید اشرف هست که ما بیشتر اون رو با عنوان «نسیم شمال» میشناسیم. ما سید اشرف رو، جدا از اشاره به اسمش در کتابهای مدرسه، به خاطر یکی از معروفترین مصرعهاش به خاطر میاریم: «با آل علی هر که در افتاد، ور افتاد.»
سید اشرف، یه شعر جالبی داره که مرور اون میتونه به ما نشون بده که یه جریان تاریخی اندیشه در کشور وجود داره که قدمتش فراتر از نظام سیاسی مستقر در کشور هست. و «تعریفش از مشکلات»، «تحلیلش از ریشهها» و راهکار پیشنهادیش» ویژهٔ خودشه.
نسیم شمال در این چند بیت، ضمن نقد فرهنگ عامه به گرامافون حمله میکنه و جدا از خطاب قرار دادن علما، نهایتاً از مسجدیان میخواد که وارد عمل بشن:
مردم همگی مست و ملنگاند به بازار
از دین شده بیزار
…
در خانهٔ همسایه عروسی است آمُلّا
به به! بارکالله!
آن شاخه نباتی که شود قسمت ما کو؟
گوش شنوا کو؟
…
امروز جمیع علما خانهنشیناند
در ماتم دیناند
بر گردن ما از غم دین شال عزا کو؟
گوش شنوا کو؟
افکنده دو صد غلغله بر گنبد گردون
صوت گرامافون
جوش علما و فقها و فضلا کو؟
گوش شنوا کو؟
…
هر گوشه بساطی ز شراب است و قمار است
دیگی سر بار است
ای مسجدیان امر به معروف شما کو؟
…
یک نیمهٔ ایران ز معارف همه دورند
نیمی شل و کورند
…
حیفم میاد این رو هم اضافه نکنم که دقیقاً در همین دوران، پروین اعتصامی هم زندگی میکرده. بیستوهفت سال از عمر کوتاه سیوپنجسالهٔ پروین، هم پروین زنده بوده و هم نسیم شمال. یعنی هم به معنای لغوی و هم معنای اصطلاحی، این دو فرد معاصر هم محسوب میشدهان.
حالا به بخشهایی از سخنرانی «زن و تاریخ» پروین اعتصامی توجه کن. این رو از کتاب تصحیف غربزدگی (نوشتهٔ محمد ماکان) نقل میکنم:
«آنجا [غرب] که مدنیت و صنعت، رایت فیروزی افراشته و اصلاح حقیقی بر اساس فهم و ادراک تکیه کرده، آنجا که کالای هنر و خرد خریدار دارد، آنجا که تعلیم صحیح، مربی عواطف شاگردان است و معانی عزم و اراده را به اطفال مکاتب میآموزد. آنجا که دختران و پسران، بیتفاوت جنسیت از تربیتهای بدنی و عقلی و ادبی بهرهمند میشود، آنجا که معلمین هنرمند برای حل مشکلات تعلیم، عمرها صرف کردهاند، آنجا که تعمیم معارف را محور سعادت و کلید کامیابی میدانند»
و در ادامه از اینجا (یعنی شرق) حرف میزند:
«اخیراً کاروان نیکبختی از این منزل کوچ کرد و معمار تمدن از عمارت این مرز و بوم روی برتافت. چنین به نظر میآید که این کوکب هدایت فقط در فکر روشن کردن مغربزمین است و به شناسایی نقاط دیگر مایل نیست. در طی این ایام، روزگار زنان مشرقزمین همه جا تاریک و اندوهخیز، همه جا آکنده به رنج و مشقت، همهجا پر از اسارت و مذلت بود… در میان امواج بلیات و طوفانهای حوادث وارده بر شرق، قسمتی از عجز و عدم موفقیت شرقیان به این سبب است که به تربیت زنان التفات نکردند. آنها را عضو عاطل بشریت پنداشته، نصف قوای خود را ضایع نمودند. مادران نومید نادان، اولاد خودشان را به بیدانشی بزرگ کردند. اطفال شرق در داخل از تربیت خانوادگی و در خارج از تأدیب و تهذیب محروم ماندند. لاجرم، اسباب تباهی و تیرهروزی دست به دست هم داده هشتصد میلیون جمعیت آسیا را به تدنّی و تنزل محکوم کردند. … داروی بیماری مزمن شرق، منحصر به تعلیم و تربیت است. تعلیم و تربیت حقیقی که شامل زن و مرد باشد.»
این که چه نقدها و تأییدهایی بر بخشهای مختلف حرفهای نسیم شمال و پروین اعتصامی داریم، منظور نظر من نیست. حرف من اینه که مقیاس و سطح دغدغهها رو ببینیم و مقایسه کنیم. وقتی از جایگاه خودمون در جهان حرف میزنیم، اول باید تاریخ رو از زیر چکمهٔ مورخها در بیاریم و بازخوانی کنیم.
باید ببینیم اون پروین اعتصامی که زمانی روی بیلبورد «همیشهدردسرساز» میدان ولیعصر بود، همونی هست که از طعنهٔ سیر به پیاز شعر میگفته، یا اینی هست که دغدغهٔ نیمی از منابع انسانی قارهٔ آسیا رو داشته. و بپرسیم نسیم شمال اگر امروز بود، در کدوم سازمان و به چه سمتی مشغول بود؟ و دیگران و دیگران و دیگران.
بسیار ممنونم محمد رضا جان
نکاتی که مطرح شد یک عالمه موضوع جدید برای مطالعه و فکر کردن در اختیارم گذاشت.
همین مسئله یکی از دلایل مهمی بود که تصمیم به راهاندازی «ویکی کلمه» گرفتم. این که مردم ایران نه تنها واژگان مناسبی برای ادای جملات و افکارشان ندارند، سهل است که واژگانی هم که دارند اساسا بیمعناست. همین بحث گفتگو را در نظر بگیریم؛ یک طرف تریبونی یک طرفه شبانهروزی در اختیار یک قشر خاص و تفکر خاص قرار گرفته و طرف دیگر جمهوری محذوفان، ایالت گمنامان و کشور نادیده گرفته شدگانی که حتی در مواقع مهم هم «نه صدای خویش» که باید «انعکاس صدای حاکمیت» باشد.
همان کلمات را در معنایی به کار بگیرد که از بالا تعیین میشوند. نوعی کوررنگی فرهنگی و اجتماعی شدید که طبقات دیده نشده حتی توان بیان درد و مشکلشان را هم ندارند. در واقع ابزاری برای بیانش ندارند.
۱- رمز پیروزی انقلاب اسلامی چه بود؟
ایمان به خدا
رهبری امام خمینی
وحدت کلمه
این سوال اکثر اوقات، سوال امتحان نهایی درس تاریخ دردوره ابتدایی و راهنمایی ما بود .در دوره نوجوانی، کم و بیش معنای دو واژه اول را تا حدودی درک میکردم اما معنای وحدت کلمه را هرگز نفهمیدم . وقتی از معلم تاریخ سوال میکردیم وحدت کلمه یعنی چی ؟ اون بنده خدا هم بنا به فضای سیاسی و اجتماعی سالهای نخست پس از انقلاب 57 نمی توانست در خصوص بازی یا استحاله کلمات چیزی بگوید(حتی اگر باور شخصی اش بود). میگفت وحدت یعنی یکی شدن و بعد مثال می زد مثل وحدت شیعه و سنی . یعنی موارد اشتراکی بیشتر مورد توجه قرار گیرد و به اصطلاح امروزی ها بولد شود و موارد اختلافی مطرح نشود یا کمتر مطرح و پیگیری شود. مثالهایی از این دست که هیچوقت ما را قانع نمیکرد.بعدا که کمی بزرگتر شدیم و تجربه و داده های بیشتری کسب کردیم فهمیدیم وحدت کلمه یعنی صرف نظر کردن افراد و گروهها از خواسته ها و انتظارات خود وقتی دراقلیت هستند و همصدا و همدل شدن با گروه اکثریت . یک نوع خود سانسوری که بطور مرتب به آن تاکید هم میشد . توجیه هم این بود که ما دریک مقطع حساس تاریخی هستیم و این یک ضرورت است نه یک انتخاب . یعنی خود وحدت کلمه اصالت نداشت واگر مقطع حساس تاریخی تمام میشد میتوانستیم وحدت کلمه را کنار بگذاریم. بگذریم که ما هیچ وقت مقطع تاریخی غیر حساس را ندیدیم. سنسورهای تاریخ قصد خاموش شدن نداشتند حتی تا همین امروز .به نظرم یکی ازستونهای گفتمان امنیت جمهوری اسلامی همین است که ما همواره دریک مقطع حساس تاریخی قرارداریم.
۲- مقام مادام العمر
واژه فوق در نظامهای سیاسی مدرن تا حدودی بارمنفی دارد . درگذشته جابجایی قدرت غالبا از طریق جنگ و خونریزی بین افراد و گروههای قلدرانجام میشد نه در قالب احزاب و رقابت های انتخاباتی و خواست مردم.طبیعی بود کسی که با این روشها قدرت را کسب کرده بخواهد مادام العمر درراس هرم قدرت باشد. چنین بود که واژه هایی مثل شاه، سلطان ،ملکه ،ولی فقیه ، امپراطور و … برای پوشاندن آن اصطلاح مذموم ابداع شدند. اما امروزه تئوریهای سیاسی برای کسب ومهار قدرت توسعه یافته و تاکیدشان بر روی موقتی بودن حضوردرقدرت است. .به نظرم یکی از مواردی که نشان میدهد یک نظام سیاسی چقدرمهاروکنترل قدرت را پیش بینی کرده ، وجود یا عدم وجود چنین مقامی درساختارسیاسی آن است.
۳-اقشار آسیب پذیر یا کمتر برخوردار
دردهه ۶۰ خیلی از واژه هایی مثل مناطق محروم/ طبقات واقشار محروم در صدا وسیما ، روزنامه ها ، سخنرانی ها و …استفاده میشد و چنین وانمود میشد که نظام قبلی با قصورو کوتاهی خود باعث محرومیت آنان شده است. با گذشت جندین دهه و عدم تحقق خیلی از وعده ها ، واژه های اقشار آسیب پذیر یا کمتر برخوردار جایگزین آنها شد. یعنی خود افراد مقصرند که نتوانسته اند خود را تقویت کنند و به نوعی آسیب پذیر شده اند و حالا حاکمیت باید جور این ضعف آنان را بکشد.