دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

دزدیده شدن فیل سفید | مارک تواین

پیش‌نوشت: از یک دهه قبل و حتی پیش‌تر، قصهٔ فیل سفید را در کلاس‌های استراتژی‌ام می‌گفتم و به بهانه‌های مختلف از آن می‌نوشتم. ماجرای فیل سفید را در متمم هم خوانده‌ و شنیده‌اید. خوش‌بختانه آن داستان به تدریج، بیشتر و بیشتر شنیده شد و طی سال‌های اخیر، به بخشی از نُقل و نمک صفحه‌های مدیریتی و آموزش‌های اینستاگرامی هم تبدیل شد.

فیل سفید در مدیریت، به صرف پول و منابع برای پروژه‌ها و فعالیتی اشاره می‌کند که دیگر کارایی ندارند. اما چون برای مدت طولانی پای آن‌ها ایستاده‌ایم، جرئت نداریم رهایشان کنیم. اهمیت اصطلاح فیل سفید در این است که روی یک رفتار تکراری و تجربهٔ فراگیر، اسم می‌گذارد. همهٔ ما مصداق‌های «گیر کردن در باتلاق یک پروژه یا تصمیم» را دیده‌ بودیم، اما تعبیر سادهٔ عامه‌فهمی برای آن نداشتیم.

اصطلاح فیل سفید صرفاً به قلمرو استراتژی محدود نیست. این اصطلاح، در حوزه‌های دیگر هم تاریخچه و معنای خاص خود را دارد. مثلاً اهل ادبیات، فیل سفید را به شکل دیگری می‌فهمند و برایشان داستان‌ها و پیام‌های دیگری را تداعی می‌کند. فیل سفید برای آن‌ها، یادآور داستانی است که مارک توآین حدود ۱۴۰ سال قبل نوشت. با عنوانِ دزدیدن فیل سفید.

فکر می‌کنم فیل سفید مارک تواین هم، اصطلاح دیگری است که می‌تواند به زبان ما غنا بخشد و حتی شاید این فیل سفید ادبیات بیشتر از فیل سفید استراتژی به کارمان بیاید.

دزدیده شدن فیل سفید

مارک توآین داستان The Stolen White Elephant را در سال ۱۸۸۲ منتشر کرده است؛ داستانی کوتاه که حجم آن به ۳۰ صفحه هم نمی‌رسد. داستان در ژانر طنز است. اما نویسنده، هیچ‌جا مدعی نمی‌شود که طنز می‌گوید.

او ماجرا را در قالب خاطره‌ای از یک سفر گنجانده و می‌گوید که داستان، سرگذشت و سرنوشت واقعی پیرمردی هفتاد ساله است. پیرمرد فقیری که در ایستگاه راه‌آهن او را دیده و داستان زندگی‌اش را تعریف کرده است.

پیرمرد ایستگاه راه‌آهن گدایی می‌کند، اما همیشه گدا نبوده. او زمانی فردی معتمد در تایلند (سیام) بوده و برای خود اعتباری داشته است.

زمانی بین تایلند و بریتانیا اختلافی سیاسی پدید می‌آید و بعد از این که تنش‌ها فروکش می‌کند، پادشاه تایلند تصمیم می‌گیرد با هدیه دادن فیلی سفید، که بسیار گران‌قیمت و ارزشمند محسوب می‌شده، روابط بین دو کشور را بهبود بخشد.

فیل را به این مرد نگون‌بخت می‌سپارند تا آن را برای ملکهٔ انگلیس ببرد. کشتی‌اش در مسیر در بندرگاه نیوجرسی توقف می‌کند و تصمیم می‌گیرند کمی آنجا بمانند تا فیل سرحال‌ شود و انرژی بگیرد و دوباره به مسیر ادامه دهند.

مشکل دقیقاً از همین‌جا شروع می‌شود: فیل فرار می‌کند.

مرد بیچاره از پلیسی در همان حوالی کمک می‌خواهد و او مرد را نزد بازپرس ارشد می‌برد و می‌گوید می‌توانی از ایشان کمک بگیری.

بازپرس، مردی به نام بلانت، ظاهری پخته دارد و به نظر می‌رسد از هوشی سرشار بهره‌مند است.

نگهبان فیل در توصیف او می‌گوید: وقتی ابروانش گره می‌خورد و با انگشتانش بر پیشانیش ضربه می‌زد که فکر کند، تحت تأثیر قرار می‌گرفتی و مطمئن می‌شدی کسی که روبه‌رویت ایستاده یک مرد معمولی نیست. با دیدنش، اعتماد و امید به سراغم آمد و فهمیدم که فیل را بازخواهم یافت.

بلانت پس از شنیدن ماجرا، با صدای مطمئن خود، به نگهبان فیل می‌گوید: این اصلاً یک کیس معمولی نیست. هر قدم را باید به دقت برداریم. پیش از این که هر گام به جلو برویم، باید بدانیم پای‌مان را کجا می‌گذاریم. بسیار مهم است که همه چیز محرمانه و سرّی باقی بماند. با هیچ‌کس در این باره حرف نزن، حتی با گزارشگران. آن‌ها را به من واگذار کن. من دقیقاً از آن‌ها در جایی که مناسب باشد استفاده می‌کنم. باید خیلی دقیق و سیستماتیک جلو برویم. اصلاً جنس کار من این است.

بلانت قلم و کاغذ برداشت و شروع کرد:

+ اسم فیل؟

– جامبو.

+ محل تولد؟

– پایتخت سیام.

+ پدر و مادرش زنده‌اند؟

– نه. مرده‌اند.

+ غیر از این که مرده‌اند، مشکل دیگری ندارند؟

– نه. جامبو تنها فرزندشان بوده.

+ خب. بسیار عالی. این اطلاعات اولیه کافی است. حالا در مورد فیل توضیح بده. هیچ چیزی را ناگفته نگذار، حتی اگر فکر می‌کنی مهم نیست. در حرفهٔ ما هیچ چیزی نیست که مهم نباشد. غیرمهم، وجود ندارد.

نگهبان فیل – که با این توضیحات حرفه‌ای و جملات عالی قانع شده بود با فردی تیزهوش روبه‌روست – با دقت ماجرا را شرح می‌دهد و بازپرس می‌نویسد. هر جا هم بازپرس چیزی پرسید، پاسخ می‌دهد:

+ قد؟

– نوزده فوت

+ طول از سر تا ته؟

– چهل‌و‌هشت فوت

+ طول خرطوم؟

– شانزده فوت

+ طول دم؟

– شش فوت

+ طول عاج؟

– نُه فوت

+ رنگ فیل؟

– سفید

بلانت زنگ روی میزش را به صدا درآورد و به کارمندی که وارد شد گفت: ۵۰۰۰۰ نسخه از این توضیحات پرینت بگیر به دفتر همهٔ بازپرس‌ها بفرست. و در ادامه از نگهبان فیل پرسید: عکس داری؟ گفت بله.

عکس را گرفت و هم‌چنان که با دقت به آن خیره شده بود گفت: این عکس، عمداً گمراه‌کننده طراحی شده. فیل خرطومش را در دهانش کرده. در حالی که معمولاً فیل در حال خرطوم‌ در دهان دیده نمی‌شود.

با این حال، کارمندش را صدا می‌کند و می‌گوید:‌۵۰۰۰۰ کپی از این عکس هم به دفتر همهٔ بازپرس‌ها ارسال کنید.

بلانت بعد از این دو دستور مهم، به نگهبان می‌گوید: خب. حالا باید پاداشی برای پیدا کردن فیل پیدا کنیم. چقدر می‌توانی پاداش بدهی؟ نگهبان می‌گوید: ۲۵۰۰۰ دلار.

این پول برای نگهبان کم نبود، اما اعتبارش را بیشتر دوست داشت.

بلانت کارمندش را صدا می‌کند و می‌گوید: برای بازپرس‌هایی که در یافتن فیل همکاری کنند، ۲۵۰۰۰ دلار در نظر گرفته شده.

نگهبان می‌گوید: چرا فقط بازپرس‌ها؟ بهتر نیست به هر کسی که نشانه‌ای از فیل یافت، جایزه بدهیم؟ بلانت می‌گوید: نه. ببین. این ماجرا ساده نیست و دزد هم تازه‌کار نیست. نهایتاً این بازپرس‌ها هستند که فیل را پیدا می‌کنند. مردم عادی اگر هم حرفی بزنند، با دنبال کردن بازپرس‌ها و کسب اطلاع از آن‌هاست.

بلانت پرسش را ادامه داد: در کار ما، نمونه‌های بسیار زیادی بوده که مجرمین از روی عادت‌های عجیب و غریب غذایی‌شان پیدا شده‌اند. پس دربارهٔ غذای فیل‌تان هم توضیح بده. بگو چه می‌خورد و چقدر می‌خورد.

نگهبان فیل از این که بازپرس چنین ظرافت‌هایی را می‌بیند، خوشحال می‌شود. و متوجه می‌شود که بخت با او یار بوده که به دفتر چنین فرد عمیق، کارکشته و مجربی راه پیدا کرده است.

او درباره‌ٔ خوراک فیل می‌گوید: فیل ما همه چیز می‌خورد؛ از آدم تا انجیل و هر چیزی بین این دو.

بلانت، با همان عمق نگاه همیشگی، گفت: در کار ما جزئیات مهم است. کلی‌گویی کافی نیست. در یک وعده، یا در یک روز، دقیقاً چند آدم می‌تواند بخورد؟ خصوصاً اگر گوشت آن آدم تازه باشد.

نگهبان فیل پاسخ داد: فکر می‌کنم فیل ما به تازه بودن یا نبودن گوشت توجه ندارد. اما شاید پنج آدم را بتواند بخورد.

بازپرس با دقت می‌نویسد و ادامه می‌دهد: ملیت خاصی را ترجیح می‌دهد؟

نگهبان می‌گوید: نه. هیچ ملیتی را ترجیح نمی‌دهد. اما فکر کنم آشناها را ترجیح بدهد.

خب. حالا می‌رسیم به انجیل. چند انجیل می‌خورد؟

نگهبان: فکر می‌کنم بتواند یک انجیل کامل بخورد.

و بلانت دوباره تذکر می‌دهد که نباید کلی‌گویی کرد: ببین. انجیل چاپ معمولی؟ یا انجیل چاپ خانواده که تصویر‌سازی هم شده؟

نگهبان: فکر می‌کنم تصویرسازی برای فیل ما اهمیت نداشته باشد.

و بلانت که می‌بیند گیر یک نگهبان خنگ افتاده توضیح می‌دهد: ببین. ماجرا وزن است. انجیل مصور وزن بیشتری دارد. مسئله‌ٔ من وزن است.

سپس، بحث به عادت‌های غذایی خاص فیل در نوشیدن می‌رسد و بازپرس در این باره می‌پرسد.

نگهبان هم با حوصله پاسخ می‌دهد: قربان. همه چیز می‌‌نوشد. هر چیز مایعی باشد می‌خورد. آب. شیر. نوشیدنی الکلی. مُلاس. فکر می‌کنم غیر از قهوهٔ اروپایی هر چیزی بخورد.

بلانت مدام مجبور است تذکر بدهد که: «دقیق باش» و نگهبان پاسخ می‌دهد: بین ۵ تا ۱۵ بشکه در روز. میزان تشنگی‌اش در روزهای مختلف فرق می‌کند. بر خلاف گرسنگی‌اش.

این‌جاست که بلانت خوشحال می‌شود: چه نکتهٔ مهمی. همین جزئيات خاص است که به ما در یافتن فیل کمک می‌‌کند.

تحقیقات اولیه تمام شد. بلانت یکی از افراد ارشد زیردستش را صدا کرد و گفت: یه نفر را بگذارید دقیقاً در همان نقطه‌ای که فیل گم‌ شده، بایستد و نگهبانی دهد. بقیهٔ کارآگاه‌ها را در تمام ایالت پخش کنید. با لباس شخصی بروند. در ایستگاه راه‌آهن باشند، در بندرها و داخل کشتی‌ها. باید به همهٔ افراد مشکوک توجه کنند. اطلاعاتی را که دربارهٔ فیل کسب کرده‌ام، در اختیار همهٔ آن‌ها قرار دهید.

بلانت، به عادت همیشگی، با صدای مصمم گفت: «اگر دیدیدش، من زنده می‌خوامش.» و در ادامه دوباره تأکید کرد که کارآگاه‌ها باید در تمام کشور پخش شوند؛ از شمال تا کانادا. از جنوب تا واشنگتن. از سمت غرب هم تا اوهایو. او حتی به این هم اکتفا نکرد. دستور داد که تمام تلگراف‌ها را شنود کنید. اگر پیام رمزگذاری شده دیدید، آن را رمزگشایی کنید. فراموش نکنید که همه چیز باید پنهانی انجام شود.

نگهبان فیل، برای مارک توآین تعریف می‌کند که هر چه بیشتر این مرد دقیق و مسئولیت‌پذیر و ظرافت‌های رازآلود کارش را می‌دیدم، علاقه و احترامم به او بیشتر می‌شد.

خلاصه این که نگهبان در مقایسه با لحظه‌های نخست که فیل را گم کرده بود، امیدوارتر شده بود و شب‌هنگام، که به اقامتگاهش می‌رفت، باور داشت که فیل را به زودی پیدا خواهند کرد.

فردای آن روز، وقتی نگهبان روزنامه‌ها را دید، تعجب کرد. داستان فیل با جزئی‌ترین اطلاعات در تمام روزنامه‌های شهر آمده بود. نه‌تنها اصل ماجرا – که قرار بود پنهان بماند – همه جا بود، بازپرس‌های مختلف، حدوداً یازده تئوری متفاوت هم دربارهٔ دزدی فیل داده بودند؛ از این که چه کسی فیل را دزدیده تا این‌که انگیزه‌اش چه بوده و …

به نظرتان نگهبان فیل وقتی این ماجرا را دید به چه فکر کرد؟ او با خود گفت: این که یازده تئوری مختلف و حتی متناقض دربارهٔ فیل مطرح شده، نشان می‌دهد که چقدر بازپرس‌های این‌جا استقلال دارند!

اما عجیب‌ترین نکته در روزنامه‌ها، مصاحبه‌ای با خود بلانت بود. او در بخشی از مصاحبه گفته بود: «ما حتی از ده روز قبل از سرقت فیل [یعنی حتی وقتی اصلاً فیلی نبوده و کشتی‌ای نرسیده بوده] خبر داشتیم که قرار است چنین اتفاقی بیفتد. ما حتی اسم دو دزد اصلی را هم می‌دانیم. بریک دافی و رد مک‌فادن. مثل سایه هم دنبالشان بودیم. فقط یک لحظه ردشان را گم کردیم و پیش از آن‌که دوباره پیدایشان کنیم، مرغ از قفس پرید. در واقع، فیل از قفس پرید.»

نگهبان فیل، هم‌چنان لحظه به لحظه، باور و ایمانش به بلانت بیشتر می‌شد. او با خود می‌گفت: چقدر این مرد عجیب است. نه‌تنها زمان حال را درک می‌کند، بلکه آینده را هم کامل به چشم می‌بیند.

فقط یک سوال کوچک در ذهنش مانده بود: وقتی این‌قدر دقیق می‌دانند که چه کسی قرار است جرم انجام دهد، چرا این افراد را نمی‌گیرند؟

این سوال را از بلانت پرسید و پاسخی قانع‌کننده شنید: وظیفهٔ ما پیشگیری از جرم نیست. ما مسئول تنبیه مجرمین هستیم. پس تا جرمی اتفاق نیفتد، نمی‌توانیم کسی را دستگیر کنیم.

نگهبان ابهام دیگری هم داشت که بازپرس آن را هم رفع کرد. او پرسید: مگر شما دیروز نگفتید همه چیز باید پنهان باشد؟ پس چرا همه چیز را به روزنامه‌ها گفتید؟ نه‌تنها اصل داستان را گفتید، حتی نام مجرمان را هم اعلام کردید. جزئی‌ترین برنامه‌ها را هم گفتید. الان مجرمان فرار نمی‌‌کنند؟

بلانت گفت: نگران نباش. من هر لحظه بخواهم آن‌ها را می‌گیرم. از دست من نمی‌توانند فرار کنند. از طرفی، بخشی از بازی روزانهٔ ما همین است که مدام نام‌مان شنیده شود و همه جا به ما اشاره کنند. ما باید به جامعه نشان دهیم که مشغول کار هستیم.

بعد از این گفتگوها، بلانت از نگهبان خواست که علی‌الحساب، بخشی از هزینه‌های جاری جستجوی فیل را پرداخت کند و نگهبان هم که تلاش‌های صادقانه و حرفه‌ای او را می‌دید، این کار را به سرعت انجام داد.

کم‌کم تلگراف‌ها از جاهای مختلف می‌رسید و مشخص بود که کار به خوبی پیش می‌رود.

از نیویورک خبر می‌رسید که رد پای فیل را دیده‌اند. هم‌زمان از نیوجرسی تلگراف زده بودند که هشتصد شیشهٔ خالی از یک کارخانه سرقت شده. قطعاً برای تأمین آب فیل بوده. در ایالت دیگری خبر دادند که حجم بزرگی از علوفه ناپدید شده. واضح بود چه شده. فیل آن‌ها را خورده.

همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت. فقط مشکل کوچکی وجود داشت و آن این بود که فیل چگونه می‌توانست هم‌زمان در همهٔ ایالت‌ها باشد؟ اما نگهبان فیل، آن‌قدر به کار بلانت اعتماد داشت که به چنین جزئياتی فکر نمی‌کرد.

بلانت واقعاً مصمم بود و نمی‌گذاشت هیچ چیزی از دستش در برود. مثلاً یکی از مأموران او در یکی از ایالت‌ها گفت که من رد پای فیل را دیدم. اما وقتی از یک فرد محلی پرسیدم، گفت این چاله‌ها برای کاشتن درخت کنده شده. بلانت هوشمند، سریع دستور داد که او را دستگیر کنید و بازجویی کنید. او می‌داند فیل کجاست.

گزارش‌هایی که از شهرها می‌رسید مدام عجیب و غریب‌تر می‌شد. تمام دپارتمان‌های زیرمجموعهٔ بلانت، گزارش می‌دادند که فیل را دیده‌اند و داده‌های تازه‌ای به دست آورده‌اند. مثلاً یک جا می‌گفتند که فیل به یک جمع حمله کرده. جمع گریخته‌اند. اما عده‌ای از کارآگاه‌ها به سمت فیل دویده‌اند که او را دستگیر کنند. اما فیل در جنگل ناپدید شده. جای دیگر می‌گفتند که فیل آسیب‌های زیادی به اموال مردم زده. حتی در یکی از شهرها گفتند که فیل در انتخابات مداخله کرده است. به این شکل که ظاهراً چند رأی‌دهندهٔ متقلب را لگد کرده و کشته بود. جای دیگری، کشیشی را لگد کرده بود. کارمندهای بلانت از سراسر کشور گزارش می‌دادند که آمار کشته‌ها و مجروح‌ها مدام رو به افزایش است. فیل تقریباً هم‌زمان در همهٔ‌ ایالت‌ها سانحه می‌آفرید.

نگهبان فیل، واقعاً تحت فشار روانی بود. او فکر می‌کرد که «قطعاً کسی فیل را محکوم نخواهد کرد. چون فیل که نمی‌داند چه می‌کند. تمام این جرم‌ها به نام من تمام خواهد شد. کاش این ماجرا زودتر به پایان برسد.»

بلانت به نگهبان پیشنهاد کرد جایزه را به ۷۵۰۰۰ دلار افزایش دهند. فیل دردسرهای زیادی ایجاد کرده بود و بهتر بود هر چه زودتر ماجرا جمع شود. این عدد، تقریباً تمام زندگی نگهبان فیل بود. با این حال، او مصمم بود که اعتبارش را، ولو به قیمت از دست دادن دارایی‌اش، نزد دولت تایلند حفظ کند.

به نظر نمی‌رسید ماجرا پایانی داشته باشد. روزنامه‌ها که دو هفتهٔ اول مدام با بلانت و سایر بخش‌های مرتبط با امور جنایی مصاحبه می‌کردند، دیگر نمی‌توانستند خوانندگان خود را با این داستان‌ها و مصاحبه‌ها سرگرم کنند. کم‌کم کار به تمسخر کشیده بود و کارتون‌های مختلف در نشریات منتشر می‌شد. در یکی از این کارتون‌ها، در حالی که کارآگاه مشغول جستجوی فیل بود، فیل از پشت با خرطومش سیبی را از جیب کارآگاه می‌دزدید.

اما چیزی که باعث شد نگهبان بیش از پیش بلانت را تحسین کند، مصمم بودن او بود. برای بلانت مهم نبود که تمام کشور مسخره‌اش می‌کنند. او می‌خواست به هر قیمت فیل را پیدا کند و این حاشیه‌ها نمی‌توانست مانع‌اش شود.

بلانت نهایتاً به آخرین راه‌حل رسید. به نگهبان گفت که ما می‌توانیم به دزدها پیشنهاد مصالحه دهیم. یعنی جایزهٔ پیدا کردن فیل را به خود دزدها بدهیم و بگوییم اگر جای فیل را اعلام کنند، هیچ جرمی متوجه‌شان نخواهد شد.

پیشنهاد هوشمندانه‌ای بود. اما نگهبان با آن مشکل داشت. اگر همهٔ پول جایزه را به دزدها بدهند، پس پول این همه زحمتی که بلانت و کارمندانش کشیده‌اند چه خواهد شد؟

بلانت مثل همیشه برای این مشکل هم پاسخ خوبی داشت: در مصالحه، نصف پول را دزد برمی‌دارد و نصف را پلیس. بنابراین ما هم پاداش زحمات خود را دریافت می‌کنیم.

دیگر هیچ ایرادی وجود نداشت. نگهبان با این ایده موافقت کرد. فقط قرار شد ۷۵۰۰۰ دلار را به ۱۰۰۰۰۰ دلار افزایش دهند.

خوش‌بختانه همسر هر دو دزد (بریک دافی و رد مک‌فادن) از زنان «مشهور» شهر بودند و پیدا کردنشان سخت نبود. بلانت نامه‌ای نوشت و از طریق یک رابط امن برای آن دو زن فرستاد. به آن‌ها گفت که به شوهران‌تان بگویید محل فیل را بگویند و جایزه بگیرند.

اما جوابی که دریافت کرد، نه مودبانه بود و نه امیدوارکننده. همسر دافی جواب داد که «الاغ. بریک دافی دو ساله مرده.» همسر  مک‌فادن هم نوشته بود که: «مک‌فادن هجده ماه پیش حلق‌آویز شد. اینو توی این شهر، هر گوساله‌ای جز تو می‌دونه.»

بلانت بعد از دریافت این پاسخ‌ها به نگهبان گفت: «دقیقاً! دقیقاً! من دو سال بود به نتیجه رسیده بودم که این‌ها مرده‌ان. الان گواهی همسراشون نشون داد که شمّ من چقدر درست کار می‌کرده.»

تنها راه باقی‌مانده، یک آگهی عمومی در روزنامه‌های کشور بود. در این آگهی از دزدها خواسته می‌شد که محل فیل را نشان دهد و نصف پول را بگیرند. بلانت شخصاً متن آگهی را تنظیم کرد.

اما ظاهرا آن کمی ناخوانا بود:

A. — xWhlv. 242 ht. Tjnd — fz328wmlg. Ozpo — ۲ m! 2m! M! ogw.

برای نگهبان سوال شد که آگهی کردن این متن در روزنامه‌های کشور چه معنایی دارد؟ کسی آن را می‌فهمد؟

اما بلانت با همان هوش همیشگی‌اش پاسخ داد: «دزد این کد رمز را متوجه می‌شود. کافی است زنده باشد.» حتماً بلانت درست می‌گفت. او فردی با تجربه بود که زبان جنایتکاران را می‌فهمید.

ظاهراً آگهی جواب داد. چون بلانت فردای آن روز آمد و به نگهبان گفت: پول را بده. می‌خواهم در کیف بگذارم و به سراغ دزدها بروم. ساعت دوازده با آن‌ها قرار دارم.

نگهبان سر از پا نمی‌شناخت. پول را داد و منتظر نشست.

بلانت رفت، برگشت و گفت: آدرس را گفتند. محل فیل را اعلام کردند. بیا برویم فیل را ببینیم.

با هم از پله‌ها پایین رفتند. درست در سردابی که زیر دفتر خود بلانت بود و کارمندانش هم به آن‌جا تردد داشتند. سرداب بسیار بزرگ بود. شمع در دست به گوشهٔ انتهایی سرداب رفتند. جنازهٔ‌ فیل آن‌جا افتاده بود. ظاهراً به فیل متواری تیراندازی کرده بودند و بعد که فهمیده بودند چه موجود گران‌قیمتی بوده، از ترس تبعات ماجرا،‌ در زیرزمین پنهانش کرده بودند. فیل پس از چند هفته در اثر خون‌ریزی طولانی جان داده بود.

نگهبان همان‌جا از حال رفت.

او را به هر زحمتی بود بالا آوردند. در دفتر بلانت جشن بود. همه به هم تبریک می‌گفتند و به سلامتی یکدیگر می‌نوشیدند. صدهزار دلار را، همان‌طور که توافق شده بود، به دو بخش تقسیم کرده بودند. پنجاه هزار دلار که سهم دزدان بود. البته هویت‌شان مشخص نبود. چون طبق وعدهٔ کارآگاه نباید هویت‌شان افشا می‌شد. پنجاه هزار دلار دیگر هم در دستان بلانت بود. بخشی از آن را خودش برداشته بود و بقیه را هم در جیب همکارانش می‌گذاشت.

همهٔ زیردستان بلانت، هوشمندی‌اش را تحسین می‌کردند و می‌گفتند که او، اعتبار این حرفه است.

وسط این جشن، تلگراف تازه‌ای هم رسید. دارلی، یکی از زیردستان بلانت، تازه اعلام کرده بود که من رد پای فیل را در میشیگان دیده‌ام و در تعقیبش هستم. توی همین هفته، فیل را پیدا می‌کنم.

بلانت از پیگیر بودن دارلی لذت برد و نوشیدنی بعدی را هم به سلامتی همکارش نوشید و بلند فریاد زد: به سلامتی دارلی که یکی از تیزهوش‌ترین بچه‌های ماست.

در این میان، نگهبان، ایستاده بود و ضمن تحسین تلاش‌ها و استعدادهای آن‌ها، به بدبختی خود فکر می‌کرد. او اکنون فقیری بود که نه آهی در بساط داشت و نه می‌توانست به کشورش برگردد.

***

توضیح:

اسم «بلانت» انتخاب درستی برای کارآگاه حقیقت‌یاب قصهٔ ماست. این واژه به معنای کندذهن و ساده‌لوح است.

اما اگر قرار بود این نام،‌ فقط روی یکی از شخصیت‌های قصه باشد، برای نگهبان فیل مناسب‌تر بود. وقتی هیچ فیل سفید دیگری در کل قارهٔ آمریکا نیست و بلانت اصرار دارد طول دقیق دم و خرطوم و شاخ را بپرسد، یا به دنبال عکسی از فیل است و عادات غذایی او را بررسی می‌کند، مشخص است که یافتن فیل، بازی اوست و نه دغدغه‌اش.

نگهبان اگر همان روز اول آن حوالی می‌چرخید و از چند نفر پرس‌و‌جو می‌کرد، احتمالاً می‌فهمید فیل کجاست. به هر حال، موش یا گربه گم نشده بود. فیل بود و با آن حجم و ابعاد، چیزی نبود که از چشم مردم دور بماند. او می‌توانست به سرعت فیل زخمی را پیدا و درمان کند. و حتی احتمالش بسیار زیاد بود که پیش از زخمی شدن، آن را بیابد.

فیل سفید مارک تواین، داستان نگهبان ساده‌دلی است که برای یافتن پاسخ مسئله‌ای که همه‌ٔ مردم کوچه و خیابان می‌توانستند آن را حل کنند، به کسی اعتماد کرد که پیچیده کردن صورت مسئله، منبع درآمدش بود.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


3 نظر بر روی پست “دزدیده شدن فیل سفید | مارک تواین

  • احمد گفت:

    محمدرضا چند وقت پیش برای پیگیری پرونده یکی از موکل هام رفته بودم اداره آگاهی. مرد جوان حدوداً سی و پنج، شش ساله ای هم به اتهام کلاهبرداری یا تحصیل مال از طریق نامشروع اورده بودند اونجا. جوانی خوش سیما و نورانی با ریشی پر هیمنه و انبوه و با گیسوانی فرو هشته به شانه ها و سخت پاکیزه. (به سبک بیهقی?)

    تعدادی کتاب علوم غریبه هم روی میز بود که به عنوان آلات و ادوات جرم توقیف شده بود.

    مأموران آگاهی دورش حلقه زده بودند و هر کدوم سوالی می پرسیدند. البته نه راستای کشف جرم یا بازجویی!  بلکه هر کدوم برای حل مشکل خودشون (ناباروری، بخت گشائی و …) ذکری، وردی یا حرزی طلب می کردند و مرد کلاهبردار هم مسیح وار روی صندلی جلوس کرده بود و نسخه می پیچید.

     

  • میترا بلوکات گفت:

    مرد نگهبان هیچوقت نفهمید چه بلایی سرش اومد. اولش داشتم به این فکر می کردم که چطور چنین حماقتی ممکنه. ولی بعد فکر کردم نکنه من هم یه جایی تو زندگیم دارم همچین حمافت هایی می کنم و خبر ندارم… . خود نگهبان که نفهمیده بود چقدر احمقه. 

  • رویا حیدریان گفت:

    بدترین قسمت داستان اونجاست که با تمام بلاها و بدبختی‌هایی که سر نگهبان اومده اصلا نمی‌فهمه که چه بازی‌ای خورده. این همه مسخرگی و پوچی رو نمی‌فهمه. اینجور تهی  دست و بی هیچ چیز باقی مونده ولی بازم نمیفهمه. داستان برای من، با این واقعیت تلخ تمام شد که فرقی نداره چی به سر نگهبان میاد، کلا قرار نیست بفهمه.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser