کتاب جامعه باز و دشمنان آن (نوشته کارل پوپر) جلوی چشمم بود. کاری به محتوا و بحثهای کتاب ندارم و اینکه چقدر آراء و افکار پوپر برای ما ممکن است دوست داشتنی یا دوست نداشتنی باشد. (البته در جامعهی اهل مطالعه و اهل علم، میشد بپرسیم: چقدر آراء و افکار پوپر را میشناسیم. بر آن نقد داریم یا میپذیریم. اما چون کلاً شان عموم مردم ما، اجل از وقت گذاشتن و شناختن است، دوست داشتن و دوست نداشتن یا همان حب و بغض، تعبیر بهتر است. خوشبختانه حب و بغض، نه به وقت نیاز دارد نه شعور). بگذریم. داشتم میگفتم کار به آراء پوپر ندارم. فقط میخواهم بخشی از تداعیهایی را که در ذهنم ایجاد شد برایتان بنویسم: با خودم فکر میکردم که کسی مثل پوپر (یا صدها نویسندهی بزرگ که در طول این سالها از آنها نام بردهام) ایدهای …
دل نوشته ها
شاید بد نباشد ابتدا منظورم را از تعبیر نقد کردن و نیز از واژهی داشته بیان کنم. داشته همچنانکه از کلمهاش پیداست، به هر آن چیزی که داریم و مالکیت آن یا کنترل آن یا اختیار آن در دست ماست اشاره میکند. دانش ما، دوستان ما، ارتباطات تجاری ما، اعتبار ما، برند شخصی ما، اکانت ما در پلتفرمهای اجتماعی، جملات زیبایی که شنیدهایم یا خواندهایم، منظرهی زیبایی که دیدهایم، احساس خوب یا بدی که تجربه کردهایم، انرژی و انگیزهای که داریم، موقعیت شغلیمان، ارتباطی که با جهان (یا به قول قدیمیترها جانِ جهان) برقرار کردهایم و خلاصه هر آن چیزی است که ملموس یا ناملموس، مشهود یا نامشهود، مادی یا معنوی میتواند به عنوان یک داشته در نظر گرفته شود. البته بسیار واضح است که قد و قدر آن مصداقهایی که برای داشته بیان کردم، هماندازه – و حتی قابل مقایسه – نیست. اما …
این روزها یک سبک جدید عکس برای کسانی که از ایتالیا و شهر رم عبور میکنند رایج شده و آن، عکسهای بستنی – پانتئونی است. و ظاهراً در راستای قانون مار و پونه (که اخیراً فهمیدهام از قانون دوم نیوتون هم موثقتر و معتبرتر است) به هزار اتفاق و بهانه هر کس چنین عکسهایی میاندازد به شکلی پیش چشم من هم ظاهر میشود. البته باید همینجا به خلاقیت عکاسی عکس سمت راست پایین، آفرین گفت که در میان صدها عکس بستنی – پانتئونی، عکس کالباس – پانتئونی انداخته و امیدوارم که این خلاقیت، الگویی برای سایر عکاسان باشد. امروز صبح، در حال دیدن یکی از همین عکسها، ناگهان به خودم آمدم و دیدم که دارم با خودم صحبت میکنم. با خودم که نه. با پانتئون. با حرص صحبت میکردم. دعوایش میکردم. چند ساعتی از آن ماجرا گذشته. اما حرفهایی که …
استیو جابز، آی پد، مک لوهان و ترس عقب ماندن از روندی که نمیشناسیم
بخش اول: ما استفاده از تکنولوژی را برای بچهها محدود کردهایم نیک بیلتون، در سال ۲۰۱۴ مقالهی معروفی را در نیویورک تایمز منتشر کرد و در آن، رابطهی استیو جابز با تکنولوژی را در نقش پدر خانواده توضیح داد. عنوان مقاله چنین انتخاب شده بود: Steve Jobs was a Low-Tech Parent. او در این مقاله توضیح میدهد که سال ۲۰۱۰ با استیو جابز مصاحبهای داشته و ظاهراً به خاطر مقالهای که در مورد برخی نواقص آی پد نوشته بوده، استیو جابز او را تکه پاره میکند. نیک بیلتون برای اینکه بحث را عوض کند و بیش از این خورده و جویده نشود، از جابز میپرسد: پس بچه های شما باید آی پد را دوست داشته باشند. جابز توضیح میدهد که: آنها از تبلت استفاده نکردهاند. ما کلاً استفاده بچه هایمان از تکنولوژی را در خانه محدود کردهایم. نیک بیلتون توضیح میدهد که از …
نوع مطلب: گفتگو با دوستان پیش نوشت یک: یکی از دوستان متممی عزیزم، برایم نوشته بود که مدتی است متوجه شدهاند که سرطان دارند. نکات و توضیحاتی نوشته بودند که به دستور و اراده ایشان (که کاملاً هم منطقی بود) از اشاره به آنها صرف نظر میکنم. اول خواستم مستقیماً برای ایشان مطلبی را بفرستم، اما در همین مدت کوتاه، مورد مشابه دیگری هم شنیدم و احساس کردم که بهتر است اینجا بنویسم. بنا به اشارههای دوستم و پیامی که از ایشان داشتم، تلویحاً مجوز نوشتن در اینجا را دریافت کردهام. پیش نوشت دو: طبیعتاً مانند هر حرف دیگری که من میگویم و هر کسی در هر جا و در هر زمینهای میگوید، اینها حرفها و نظراتی شخصی هستند و مشخصاً برای دوستم نوشته شدهاند. خصوصاً در تمام این نوشته، این نکته را در ذهن دارم که اشاره کرده بودند …
محمد حسن قاسمی فرد از دوستان عزیز متممی ما بود. از بچه های برق و مدیریت دانشگاه شریف. مثل خیلی دیگر از دوستانمان، او را بیشتر از طریق نوشتهها و تمرینهایش در متمم میشناختم. سیستم ما بعد از اینکه کسی که فعالیت منظم داشته، فعالیت خود را کم میکند به ما پیام میدهد. امروز نام محمدحسن را در فهرست دیدم. نامش را جستجو کردم که ببینم در فضای مجازی کجاست. خوب است و سرحال است یا نه. اما در اولین صفحه، آگهی درگذشت او را دیدم. آگهی میگفت که محمد حسن، در سانحه واژگون شدن اتوبوس در جاده چالوس، فوت شده است. دلم نمیخواست باور کنم که درست است. به سراغ ایمیلها رفتم. هر هفته ایمیلها را باز میکرد. اما ایمیل هم در همان روز شنبهی سانحه باز نشده بود. وقتی تاریخ آخرین تمرینش را دیدم مطمئن شدم که باید …
سال خوبی نیست. از عباس کیارستمی جدا شدیم. از جمله معدود ایرانیان معاصر که به جای آنکه صرفاً به نام و اعتبار و داشتههای نیاکان دور خود تکیه کند، خود به اعتبار و تکیه گاه و داشتهای برای آیندگان تبدیل شد: معقول ترین مصداقی که برای مفهوم جاودانگی قابل تصور است. لینک مرتبط: مصاحبه با عباس کیارستمی در مورد فیلم کلوزآپ
منطق علیه احساس: چرا گاهی در مورد بعضی موضوعات چیزی نمینویسم؟
دلم میخواهد در این نوشته، پاسخ سوالی را بدهم که کسی از من نپرسیده است! از این که این سوال را نپرسیدهاند خوشحالم. اگر چه نمیدانم ناشی از شناخت طولانی و عمیق نسبت به من است یا صرفاً احترام و ملاحظه کاری و پذیرفتن اینکه به هر حال، نوشتن و ننوشتن، چیزی از جنس سلیقه است و نمیتوان در موردش دیگری را مورد پرسش و تجسس قرار داد. برای کسی که من را میشناسد و میداند که نسبت به رویدادهای اطراف و جامعهمان بیتفاوت نیستم ممکن است سوال شود که چگونه و چرا سکوت میکنم. نه از دست دادن سربازان کشور درد کمی است، نه حقوقهای کلان برای کسانی که احتمالاً کسری از آن را هم ارزش افزوده ایجاد نکردهاند. نه کشته شدن محیطبانان ساده است و نه ورود غیرمجاز به خانهی مردم به بهانهی جمع آوری حیوانات خانگی آنها. …
جیمز واتسون – حراج جایزه نوبل و اجتناب از آدمهای خسته کننده!
حراج کریستی در طول عمر خود، تنها یک بار حراج جایزه نوبل یک دانشمند زنده را تجربه کرده است. آن هم در سال 2014 بود که جیمز واتسون جایزه نوبل خود را که در سال 1962 دریافت کرده بود به حراج گذاشت تا هزینه تحقیقاتش را تامین کند. آلیشر عثمانف میلیاردر روسی در مزایده شرکت کرد و با پیشنهاد مبلغ چهار میلیون و هفتصد هزار دلار، برندهی مزایده شد و جایزه نوبل را در دستانش گرفت. او بلافاصله اعلام کرد که در جلسه مزایده حاضر نشده بود تا جایزه نوبل را برای خودش بخرد. بلکه آمده بود جایزه را بخرد و آن را به کسی که لایق آن است (خود شخص جیمز واتسون) بازگرداند. جیمز واتسون – که میتوانید حالش را تصور کنید – آن روز و همچنین حدود شش ماه بعد در مراسمی که در روسیه برایش گرفته شد، …
جاده پیچیده است و ما هنوز در مسیر مستقیم ادامه میدهیم!
چند روز پیش، داشتم به دوستی توضیح میدادم که چرا استفاده از چاقوی کره خوری برای هم زدن شکر در لیوان چای، منطقی است (کاری که من معمولاً انجام میدهم). به او توضیح دادم که با این کار، چاقو گرم میشود کره را بسیار راحتتر میبرد و میتوانی لذت بیشتری را در خوردن چای شیرین تجربه کنی. وقتی احساس کردم هنوز به اندازهی کافی قانع نشده است، مجبور شدم توضیحاتم را به شکل رادیکالتری (که البته واقعاً قبولش دارم) تکمیل کنم: حتی اگر چای را با چاقو هم نزنم، اگر چنگال کوچک روی میز باشد، هرگز این کار احمقانه را انجام نمیدهم که آن را با قاشق چای خوری هم بزنم. چون در زمان دانشگاه، درس مکانیک سیالات خواندهام و به خوبی میدانم که با چنگال میتوان توربولانس بیشتری در چای ایجاد کرد و شکر بهتر حل میشود. دوستم هنوز …
