یکی از خبرهای چند روز اخیر، ماجرای تپسی و آقای مکوندی بود. خبر نسبتاً ساده بود: تپسی در شبکههای اجتماعی یک کلیپ صوتی را منتشر کرد که در آن، رانندهای از اپراتور پشتیبانی میخواهد کرایهای را که به صورت آنلاین پرداخت شده، به مسافر برگرداند. راننده علت این درخواست را فعالیت مسافر در بخش کرونای بیمارستان اعلام میکند. کلیپ صحبت راننده با کارشناس پشتیبانی به شکل گسترده در شبکههای اجتماعی پخش شد و بازتاب گستردهای هم پیدا کرد. در حدی که رئیس دفتر رئیس جمهور هم به آن واکنش نشان داد و گفت: «آقای مکوندی ما به شما افتخار میکنیم.» (+). منتظر بودم چند روزی بگذرد و آبها از آسیاب بیفتد، تا چند نکته را به «بهانه»ی تپسی و آقای مکوندی مطرح کنم. کلمهی «بهانه» را با تأکید به کار میبرم. چون حرفهایی که میخواهم […]
دسته بندی: روزمرگیها
محمد زهرایی و استانداردهای بالا برای چاپ کتاب
کسانی که همسنوسال من یا بزرگتر هستند، فضای سالهای هفتادوشش تا هشتادوچهار را بهخاطر میآورند. من در چهار سال اول این دوره، دانشجو بودم و در چهار سال دوم – که فاصلهی میان پایان کارشناسی و ورود به کارشناسی ارشد بود – کار میکردم. هیجان عجیبی نسل دانشجو را گرفته بود. بهنظر میرسید که قرار است بهبودی در شرایط و اوضاع حاصل شود. «اصلاحات» تازه و جوان بود و آنهایی که روزگاری به سفارت آمریکا حملهور شده بودند، اکنون پشیمان، آمده بودند تا گریبان «شتر حکومت» را در دست بگیرند و آن را به «راه» بیاورند. اما ماجرا «چنان که رفته و میدانی» به شکل دیگری رقم خورد. خاتمی در روزهای آخرش به خاطر اینکه کُندتر از انتظار جامعه حرکت کرده بود، از همه – خصوصاً دانشجویان – ناسزا میشنید و رفسنجانی – که انتظار […]
پاییز | یک عاشقانه کوتاه
همین چند روز پیش بود. شنیدم که لابیمن به سرایدار میگفت: «کارهاش مثل نظامیها نظم داره. هر روز سر ساعت دو میاد میره بیرون.» هر روز ساعت دو، قرار من و پاییز بود. یه گربهی کالیکوی زرد و سیاه و سفید. با دمی پشمالو و چشمانی بسیار زیبا. هر جا بود خودش رو میرسوند به سطل زبالهی نزدیک خونه. زیر سطل زباله مینشست و منتظر میشد. تا من رو از دور میدید صدام میکرد. مهم نبود که چقدر گرسنه است. چند وقته غذا نخورده و چقدر هوس غذا کرده. هیچوقت اول سراغ غذا نمیرفت. خودشو به پاهام میمالید. حرف میزد. و بعداً سر حوصله میرفت غذاشو میخورد. وقتی هم ازش جدا میشدم، مثل نمکدون مینشست. تا آخرین لحظهای که در دیدش بودم نگاهم میکرد. تکون نمیخورد تا کاملاً از دیدش محو بشم. توی این سالها […]
من خودم یک پا ترامپم!
چند ماه پیش، یکی از دوستانم گفت که ممکن است تصمیم بگیرد سرمایهگذاری گستردهای در شهر پردیس (شرق تهران و در مسیر تهران-دماوند) انجام دهد. هنوز آشنایی چندانی با پردیس نداشت و میخواست برود و آنجا را بگردد و با کارشناسان املاک صحبت کند. من هم که خانه مانده بودم و حوصلهام سر رفته بود و پردیس را هم ندیده بودم، گفتم مرا هم با خودت ببر. نتیجه این شد که یک روز صبح به سمت پردیس رفتیم و در مقابل اولین بنگاه املاکی که دیدیم متوقف شدیم. یکی از مشاوران آن بنگاه، به ما گفت که بی هیچ چشمداشتی حاضر است شهر و پروژههایش را به ما معرفی کند. سرتان را درد نیاورم. مشاور سوار ماشینمان شد و به خودمان که آمدیم دیدیم که حدود چهار ساعت است داریم در نقاط مختلف پردیس میگردیم […]
حضور کوتاهمدت در اینستاگرام
چند وقتی است به این فکر میکنم که برای مدت کوتاهی در اینستاگرام پست بگذارم و بعد آن را رها کنم. انگیزههای متعددی از این کار دارم که دیدم بد نیست با شما در میان بگذارم. اول اینکه افراد بسیاری برای شناختن من در اینستاگرام صفحهی من را جستجو میکنند و من را بر اساس آنچه پنج سال پیش (تا سال ۲۰۱۵) گفتهام میشناسند. حال آنکه من در این پنج سال بسیار تغییر کردهام و خوش ندارم من را به پنج سال پیشم بشناسند (به عنوان یک نمونه، حس من را تصور کنید که در روز دختر چقدر پیام میگیرم و از نوشتهام تشکر شده یا نقل میشود و میگویند در اینستاگرام خواندهاند. حالا من کجا به این جماعت بگویم که آن زمانها خام بودم و چنین مطلبی را نوشتم و امروز اساساً روز دختر […]
یادی از چند نفر، به مناسبت روز معلم
در کشور ما، در روز ۱۲ اردیبهشت، بیشتر از همیشه از معلم و معلمی سخن به میان میآید. همین باعث میشود که در ذهن من هم، یاد بسیاری از معلمانم، زنده شود و خاطراتشان رنگ بگیرد. خوشبختانه همیشه این عادت را داشتهام که با مناسبت یا بیمناسبت، از معلمهایم یاد کرده و به آنها ادای احترام کنم. در حدی که اگر خوانندهی همیشگی متن و کامنتهای روزنوشته باشید، میتوانید دهها نفر از معلمهای من را با ذکر ویژگیها و خاطراتشان فهرست کنید. بنابراین در اینجا، صرفاً به نام چند نفر که شاید تا کنون در نوشتههایم کمرنگتر بودهاند یا آنچنان که باید و شاید مورد اشاره قرار نگرفتهاند – به ترتیب زمانی – میپردازم. از خانم نعیمی معلم سوم دبستان شروع میکنم که یک روز گفت مادرم را به مدرسه بیاورم و وقتی نگران، با […]
صحنههایی که یادگار این روزها باقی خواهند ماند
یکی از کارهای زیبایی که طی دوران کرونا در تهران انجام شد این بود که کنسرتهای برج میلاد لغو نشد و بدون مخاطب، روی صحنه رفت. خبری که به نظرم، زیبا بود و ارزش داشت که بیشتر از اینها به آن پرداخته شود، اما لابهلای اعداد و ارقام و آمارها و شایعات کرونا و تبادل آتش میان گروههای رسانهای و سیاسی، کمرنگ شد (شاید اگر در اسپانیا یا ایتالیا یا آمریکا بود، جدیتر گرفته میشد). البته محدودیت نمایش ساز در تلویزیون هم مانع بزرگی بود که باعث شد این برنامهها، کمتر از آنچه باید و شاید دیده شوند. به هر حال باید بپذیریم که بعد از حدود هشتصدمیلیون تا یکمیلیارد سال از ظهور نخستین جلبکها روی زمین، هنوز هم مغزهایی با ظرفیت جلبک در میان ما انسانها هستند و گاه در مقام تصمیمگیری هم قرار […]
سال نو مبارک
میدانید که با تبریک گفتن مناسبتهای تقویمی چندان راحت نیستم؛ از تولد گرفته تا تحویل سال. چرا که فکر میکنم شادمانی کردن با این مناسبتها و پررنگ دیدن آنها، بیشتر مربوط به دوران کشاورزی بوده که تغییر فصل برای مردم، پیامهایی مهم و حیاتی را با خود به همراه داشته است. از نظر منطقی هم این را میفهمم که فردای تحویل سال، با روز قبلش، یک روز فرق دارد و نه یک سال. و پیوستار زمان، با هیچیک از نامگذاریها و مراسمها و آیینهای ما، گسسته نمیشود. اما امسال، بر خلاف چند سال اخیر، دلم میخواست تبریکی کوتاه برای تحویل سال بنویسم. چون سالی که گذشت، آنقدر حاوی رویدادهای تلخ بود که گذشتنش، حتی در حد تغییر یک عدد، میتواند احساس خوبی به همراه داشته باشد. گویی حسی کودکانه در درون ما، معصومانه خوشبین است […]
عبور از مسئلهی مرگ
شاید عمر طولانی و جاودانگی، سرنوشت نسلهای آتی انسان باشد، اما سرنوشت مشترک همهی ما – از من که این متن را مینویسم تا شما که آن را میخوانید – مرگ است. مرگ آنقدر طبیعی است که وقتی به گمان خود هیچ علتی برای پایان زندگی نمییابیم، علت را “مرگ طبیعی” مینامیم. جدای از مرگ طبیعی، مرگ بر اثر سوانح و بیماری همیشه در کمین ما بوده و هست، اما ما انسانها معمولاً آنها را فراموش میکنیم و چندان جدی نمیگیریم. البته این «غافل بودن» را نمیتوان یک ویژگی بد دانست: میدانیم که طبیعت، هر از چندگاهی، جارو به دست میگیرد و آنهایی را که ضعیفتر یا نامناسبتر تشخیص میدهد، میروبد و حذف میکند. پس اگر ما “غافل-از-مرگ”ها ماندهایم، شاید باید آن را به عنوان یک “ویژگی مناسب برای بقا” ارج بگذاریم و قدر بدانیم. […]
اِک لِک تی سی زِم
نمیدانم اولین بار، چه زمانی با مصداق اکلکتیسیزم مواجه شدم. معلم معارف دانشگاهمان بود؟ همان که ریش نداشت و تسبیح داشت؛ و لابهلای حرفهایش در مورد قوانین اخلاقی، از نیچه و بازگشت ابدیاش حجت میآورد؛ و ما میگفتیم چقدر روشنفکر است. معلم آن کلاس روانشناسی بود؟ هم او که فروید را قبول داشت؛ اما برای اینکه نشان دهد روی او تعصب ندارد، حرفهایش را یکی در میان با نقلهایی از یونگ میآمیخت. شریعتی بود؟ هم او که روایتی منتخب از تاریخ اسلام را با نیهیلیسم کویری خاص خودش و رمانتیسیزم آغشته به افکار بودا، با حرفهای سارتر و کامو مخلوط میکرد و آشی چنان خوشمزه به خورد مردم میداد که سالها پس از مرگش، شوریاش (یا شاید بینمکیاش) را فهمیدیم. سروش بود؟ که نفرین مذهبیها و نفرت لامذهبها همیشه بدرقهاش بوده و البته عدهای، مشتاق […]
آخرین دیدگاه