داشتم چای میخوردم.
از سر بیکاری (و البته عادت همیشگی) جزئیات نوشته شده بر روی جعبهی چای را بررسی میکردم.
دیدم نوشته که ما سیصد سال است که تلاش کردهایم طعم بهترین چای را برای شما به ارمغان بیاوریم.
دوام یک کسب و کار، برای سیصد سال اتفاق سادهای نیست.
این را کسانی بهتر میفهمند که یک کار گروهی راه اندازی کردهاند و بسیار دیدهاند که تیم، صبح تشکیل میشود و شب، در تنش و انزوا و انفراد، هر کس به خانهی خود میرود.
در کشور خودمان، هیچ کسب و کاری را نمیشناسم که ۳۰۰ سال پیوسته دوام داشته باشد.
با تمام آنچه از استراتژی و آینده شناسی و تحلیل روندها و دینامیک سیستمها میفهمم، باور هم نمیکنم که تا صدها سال بعد، در این خاک ناپاک که به “نعمتهای بی زحمت” آلوده است، نطفهی کسب و کاری چنین با دوام، منعقد شود.
داشتیم این جعبه را با دوستی مرور میکردیم و او گفت:
اروپاییها که سیصد سال پیش در چنین نقطهای بودهاند و امروز از انقلاب صنعتیشان حدود ۲۵۰ سال میگذرد، باز هم به نسبت خودشان عقب هستند و امروز نباید در مقابل قدرتهای دیگر اقتصادی و سیاسی جهان، در موضعی ضعیف یا معمولی باشند.
زمانی که اروپا روند گستردهی صنعتی شدن را تجربه میکرد هنوز در آمریکا، بین ایالتهای شمالی و کنفدراسیون، جنگ داخلی برقرار بود و قدرت مرکزی مسلط، مستقر نشده بود.
خوب میدانیم که هیچ پدیدهای تک ریشه نیست و دهها علت ساده و پیچیده دست به دست هم میدهند و در طول زمان، رفتارهای پیچیدهتر بر پایهی آنها ظهور میکند.
اما در دل خودم – بی آنکه اصراری بر صحت یا دقت این ادعا داشته باشم – باور دارم که یکی از مهمترین دلایل کند شدن حرکت تمدنها، سابقهی گذشتهی آنان است.
قبلاً میگفتند گذشته، چراغ راه آینده است.
اما اگر کمی بیشتر فکر کنیم، میبینیم که چه بسیار مواقعی که گذشته، زنجیری به پای آینده شده و حتی باتلاقی در مسیر رسیدن به آیندهی مطلوب است.
اروپا، گذشته دارد. گذشتهی طولانی دارد. سنت دارد. باورهای کهن دارد. میتولوژی دارد. اسطوره دارد.
و مگر همهی اینها برای زنجیر کردن یک جامعه به گذشته و نگه داشتن آن در تمدن گذشتهاش کافی نیست؟
و دردناکتر اینکه روح جهان، منتظر کسی نمیماند و اگر تمدنی در گذشتهی خود بماند، چیزی جز توحشی در دوران نوین نخواهد بود.
زمانی بود که روند توسعهی جهان کند بود.
هزاران سال، میآمد و میگذشت و کوچکترین تغییری ایجاد نمیشد.
نه در شناخت، نه در روابط و نه در ابزارها.
نه در اقتصاد. نه در دانش و نه در کسب و کار.
آن زمان، گذشته میتوانست چراغ راه آینده باشد آنهم به شرطها و شروطها.
اما، وقتی دنیا هر روز دگرگون میشود، دیگر سابقهی گذشته، چراغ راه آینده نیست و نان به نرخ دیروز خوردن، از نان به نرخ روز خوردن هم ناپاکتر است.
فرض کنید سینمایی است که هر روز، فیلمی جدید پخش میکند. با بازیگرانی جدید و داستانی جدید و رمز و رازهای جدید.
آن کس که معتقد است هزاران سال، در این سالن نشسته است، هیچ چیز بیشتر از کسی که امروز وارد سالن شده نمیداند.
و احتمالاً اگر بخواهد حرف بزند، ترجیح میدهد به جای فیلم و فیلمنامه و کارگردان، تنها از صندلیها و راهروی خروج حرف بزند. تنها چیزی که در این هزاران سال ثابت مانده است.
آیا کسی که امروز وارد این سالن میشود، الزاماً بهتر از آنکه مقیم این سالن بوده است، فیلمها را خواهد فهمید؟
الزاماً چنین نیست.
اما او راه سادهتری در پیش دارد. او ادعا ندارد. او زنجیر گذشته به پا ندارد. او به صورت بالقوه آمادگی بیشتری برای فهمیدن نمایش پیش روی خود دارد.
آنکس که ریشهای دارد، راه دشوارتری در پیش دارد. او ابتدا باید فراموش کردن گذشتهی خود را بیاموزد.
شاملو، با ادعا و غرور میگفت: جخ امروز از مادر نزادهام.
من اما، با اندوه و تاسف، حرفش را تکرار میکنم.
محمدرضای عزیر در پاسخ آقای امینی گفته اید:
«خاک حاصل خیز پر از منابعی که کریدور شرق و غرب است و از شمال و جنوب، اتصال دریایی را تجربه میکند، “مفتخور پرور، گاو پرور و دزدپرور” است.
مردمی را میسازد که صرفاً به دلیل موقعیت خود، باجخواهی میکنند. به چیزی که خود هیچ نقشی در آن نداشتهاند میبالند و از آن احساس غرور میکنند.»
اینجا چند نکته به نظرم میرسد.
۱- کشورهایی مثل ایران و به فرموده شما از مدیترانه تا هند، از کمبود یکی از اصلیترین منابع رنج بردهاند و آن هم آب است. خاک حاصلخیز بدون آب نمیتوانسته مزیت رقابتی خاصی ایجاد کند. خیلی از ساختارهای اجتماعی ما بر اساس کمبود آب شکل گرفته است. کمبود آب باعث میشد شما نتوانی به تنهایی و بدون نیاز به دیگران کشت کنی. به طور مثال مجبور بودید به کمک یک جمع دیگر قنات حفر کنی و نیروی کار و سرمایه لازم را برای نگهداری از قنات اختصاص بدهی. فردگرایی اینجا در برابر جمعگرایی قربانی میشد. نیاز به دیوانسالاری از همین جا آغاز میشد وگرنه چطور میشد آب را در شبکههای آبیاری مدیریت کرد و نیروی کار لازم برای حفظ این شبکههای آبیاری را تامین کرد؟ از سوی دیگر ورودی دیوانسالاری دولتی جلوی رشد مالکیت خصوصی را سد کرد.
احتمالا فرهنگ باجخواهی و تاراج هم براساس همین علت شکل گرفته است. کسانی که در بالادست به آب دسترسی داشتهاند برای باجخواهی جلوی آب را گرفتهاند و کسانی که در اثر کمبود آب یا خشکسالی به مرز نابودی رسیدهاند برای زندهماندن دست به تاراج زدهاند. فرهنگ باجخواهی در جایی شکل میگیرد که عدم تعادل در دسترسی به منابع وجود داشته باشد وگرنه در جایی که منابع فراوان باشد کسی نمیتواند باج بگیرد.
۲- کریدور شرق و غرب بودن در این جغرافیا ارزش خاصی ندارد جز این که سرزمینت از شرق و غرب و شمال در معرض هجوم اقوام گرسنهتر و عقبماندهتر از خودت است. این هجومهای گسترده دو نتیجه داشت یکی اینکه جلوی رشد سرمایه را میگرفت چون هر چه جمع کرده بودی را دیگران غارت میکردند و دوم اینکه مجبور بودی بخش بزرگی از ارزش افزوده جامعه و نیروی کار را صرف هزینههای نظامی کنی.
جالب اینجا است که این مشکل را چین هم به صورت جدی داشته است. به طوری که مجبور شدند دیواری به طول ۴۰۰۰ کیلومتر و با ارتفاع ۲۰ متر و با عرضی برابر عبور شش سواره نظام احداث کنند.
اینجا است که بزرگترین آرزوی بزرگترین پادشاهت این میشود: «این کشور اهورامزدا گرفتار لشکر دشمن و قحطی و دروغ مباد.»
۳- حتی پیروی از سنن گذشته نیز احتمالا به دلیل همین کمبود آب و کمبود نیروی انسانی ناشی از تلاش برای تامین آب و اختصاص بخش دیگری از نیروی انسانی به منظور دفاع بوده است. احتمالا نیرویی باقی نمیمانده است که تجارت کند، به کارهای فنی بپردازد، فکر کند و … جامعه آن قدر گرفتار تامین نیازهای اولیهاش بوده است که فرصت رشد پیدا نمیکرده است.
۴- متاسفانه به دلیل کمبود آب حتی توسعه بنادر هم در دریاهای جنوب ایران ممکن نبوده است. تا پیش از عصر جدید مهمترین بنادر ایران در کنارههای کارون و اروندرود شکل گرفتهاند و تجارتشان محدود به همان حوزه خلیج فارس بود. بر فرض بندری هم شکل میگرفت، با کدام بندر دیگر میتوانست تجارت کند؟ اصلا اضافه تولیدی وجود داشت که با آن تجارت کند؟
حال این وضعیت را با روم مقایسه کنید که در شبه جزیره ایتالیا شکل گرفت و رشد کرد. در بهترین وضعیت آب و هوایی است. طوری که در بعضی نقاطش میتوانند سالی سه بار محصول برداشت کنند. در شمال تنها جایی که با خشکی تماس دارد رشته کوههای بلند الپ است که جلوی دستاندازی اقوام بیگانه را میگیرد. بنادرش میتواند با کل تمدن شهرهای مستقر در دریای مدیترانه تجارت کند.
به نظر من افزونگی منابع در آنجا است. ما در ایران کمبود منابع داشتهایم و داریم.
این نوشته از کتاب “چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت” نوشته تحقیقی ارزشمند آقای کاظم علمداری برداشت شده است.
جناب شعبانعلی عزیز
سلام اجازه می خواهم که جسارت کرده و این بار این نوشته را با چالشی متفاوت ارائه کنم . باور دارم محدودیت قلم امروز شما را و باور دارم که قلم توتم ما است .
گر چه از زاویه نگاه شما به مطلب آگاهم و باور دارم که بسیار هنرمندانه و شاید فقط با عینک محمد رضا ست که می توان چنین دید و نوشت . اما اجازه میخواهم که از دید دیگر و با عینک دیگر به تجربه تاریخ نگاه کنم .
دوست خوب من ، ما چند بار دیگر این منحنی نوسانی حرکت را در تاریخ باید تکرار کنیم ،(باری چون میدانم کتاب اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار و کتاب چرا ملت ها شکست می خورند را با دقت بیشتر از ما خوانده اید و بیش از ما به دکتر مشایخی ارادت دارید ) جسارت نمیکنم که بگویم ذره ذره شدن جامعه و عدم تحلیل واقع بینانه روندها را نمیتوان با تکرار وتجربه بدست آورد .
انقطاع تجربه نسل ها و عدم استفاده از کور سوی نوری که حاصل از تجربه سنگین نسلهای قبل و عدم تحلیل واقع بینانه ،پی آمدهای حکومتهای اقتدار گراست
محمد رضای عزیز آنچه دروغ و فریب است بندهای پیدا و پنهان بسته شده به مدل ذهنی ( باورهای) ماست که ما را در جواب به خانم معصومه فردوس مقدم وادار میکند برای دفاع از فلسفیدن مان مجبور باشیم حتما” پاسخ را از کتابهای دینی بیاوریم .( در اینجا لازم میدانم از جواب کامل و زیبا و بیان شیوا شما در پاسخ به این سوال براستی تشکر کنم) اما دوست خوب من ما اگر قرار باشد که برای راهکارهای اقتصادی و راهکارهای سیاسی و اجتماعی امروزمان این بند ها را باز نکنیم ، همان حرکت نوسانی قبل را تکرار میکنیم
باری آنچه باید شکسته شود همان زنجیرهای پیدا وپنهان است که بدلیل زندگی این چند صد ساله در حکومتهای اقتدار گرا در باورمان بوجود آمده نه خاموش کردن چراغ حاصل از تجربه گرانبهای و پر هزینه نسلهای گذشته مان که ناشی از تحلیل واقع بینانه و بدون اعمال منافع گروهی و شخصی مان است .
آقای محمدتقی امینی عزیز.
اجازه بدهید در مورد یک سوال مشخص مطرح شده در صحبت شما بنویسم:
“ما چند بار دیگر باید این منحنی نوسانی حرکت در تاریخ را تکرار کنیم؟”
به نظرم، اگر سیکلهای تاریخ را در حد صد سال و دویست سال بگیریم. ممکن است اندوهناک شویم و تکرار گذشتهها را ناشی از “ناآشنایی با تاریخ” و “پند نگرفتن از گذشته” و “انقطاع تاریخی” بدانیم.
در این حالت است که احساس میکنیم شاید اگر از تاریخ پند میگرفتیم، ماجرا دیگرگونه بود.
اما بیا کمی افق زمانی را بزرگتر کنیم. مثلاً در حد چند هزار سال.
آن وقت شاید بتوان نگاه متفاوتی داشت.
صادقانه اگر بگویم، من باورهای کهنه و کهن را ریشهی مشکلات نمیدانم. بهتر است تاکید کنم که مشکل میدانم. اما مشکل ریشهای نمیدانم.
(کهن و کهنه را هم زمان به کار بردم، چون هر کهنی کهنه نیست و هر کهنهای کهن نیست. چه بسیار انسانهایی که چنان متعصب و متحجر هستند که در عصر بیوتکنولوژی، هنوز فرزندانی بار میآورند و تربیت میکنند که عقلی فراتر از خزندگان ندارند!)
من باورهای کهنه و کهن را میوهی عوامل دیگری میدانم که شاید شرایط جغرافیایی یکی از مهمترین آنها (یکی از مهمترین و نه تنها عامل) باشد.
خاک حاصل خیز پر از منابعی که کریدور شرق و غرب است و از شمال و جنوب، اتصال دریایی را تجربه میکند، “مفتخور پرور، گاو پرور و دزدپرور” است.
مردمی را میسازد که صرفاً به دلیل موقعیت خود، باجخواهی میکنند. به چیزی که خود هیچ نقشی در آن نداشتهاند میبالند و از آن احساس غرور میکنند.
ببخش صریح میگویم. ذرهای شعور اگر بود، هیچ کس بالای پروفایلش نمینوشت: “با افتخار … ماهی هستم”. متولد یک ماه خاص بودن، به فرض که مزیت یا ویژگیهایی داشته باشد که ندارد، صرفاً زمان افزایش هورمونی مادر و پدر فرد را بیان میکند و قاعدتاً من را رابطهی ج.ن.س.ی مادر و پدر مردم چه کار است که آن را برایم در پروفایلشان مینویسند؟
میدانم که میدانی چه میخواهم بگویم.
در این کشور، از کوروش تا امروز، نازیدن به چیزی که خودمان در آن نقشی نداشتهایم، رایج بوده و هیچکس از آن شرم نمیکرده است.
جادهی ابریشم، ابتکار ما نبود. جبر تاریخ بود. ما هم در این میانه قرار گرفتیم و انسانترهایمان با باج آدم شدیم و دزدترهایمان با تاراج.
چند هزار سال است که به نسل قبل مینازیم. از آنهایی که به آریایی بودنشان مینازند، تا آنهایی که تاریخ همبستری والدینشان را بدون خجالت و شرم، در شبکههای اجتماعی و در دیدارها، موضوع بحث میکنند.
شومی منابع، فقط درد ما نیست. درد این ناحیه است.
اگر به من به خاطر استفادهی مکرر از کتب دینی، کنایه نزنی (که البته آنچه گفتی کنایه نبود) باید بگویم که از مدیترانه تا هند، سرزمینی نفرین شده است. چنانکه وعدهی موسی در چند هزار سال قبل نیز، مهاجرت به سرزمینی دیگر بوده است!
پدر و مادری که امروز، در فرودگاهها با لبخند و افتخار فرزندانشان را به قارههای دیگر بدرقه میکنند، یک رویداد تازه نیستند، ادامهی یک روند تاریخی هستند.
تو را میشناسم.
اما امیدوارم خوانندهای که فقط با خواندن سی چهل کتاب تاریخ، “اهل مطالعه” شده است، الان از برچسبهای رایج جبر تاریخ و جبر جغرافیا برای حرفهای من استفاده نکند.
قاعدتاً من پیچیدگی تکامل تاریخ و دگردیسی جهان را تا حد خوبی میفهمم.
اما حرفم این است که نقش جغرافیا در تاریخ را نباید انکار کرد. تمدن، همواره در کنار رودخانهها شکل میگرفته است و انسان، هنوز هم به شدت گرفتار محدودیتهای جغرافیایی است. از آب و خاک تا منابع زیرزمینی.
یک نتیجهی بالقوهی این نگاه من، این میشود که به هر حال، لازم است چند صد سالی صبر کنیم تا منابع تمام شود و گرسنگی و قحطی بیاید.
بعد همه چیز دوباره رو به خوبی میرود.
آن روزها، من یا تو، نمیتوانیم از جیب خود مردم به مردم یارانه بدهیم و رای بخریم، همه گرسنهاند و آن کس که مسئولیت سیر کردن گرسنگان را بر عهده بگیرد، گرسنهترین خواهد ماند.
پس دوره، دورهی شایسته سالاری خواهد بود.
زمانی که زیر زمین سرشار از منابع است و منابع هم در اختیار ساختارهای حاکم. قاعدتاً مردم، زیادی هستند. به نظرم کسی کف دستشان تف هم کرد، باید تشکر کنند. چون میشد همین تف را هم نکنند. نیازی به مردم نیست. Tax payers که در فرهنگهای توسعه یافته، یک واقعیت انکارناپذیر است، اینجا در بهترین حالت یک تعارف است.
باید بپذیریم که یا منابع زیر خاک هستند یا مغزها روی خاک و ما کمی بدشانس بودهایم و “نعمتهای خدادادی” کم نبودهاند!
آیا معنای حرف من این است که بنشینیم و هیچ کاری نکنیم؟ یا اینکه خودمان هم به نابودی منابع کمک کنیم تا زودتر، عصر جدید، “ظهور” کند؟
تو و دیگر کسانی که متن من را میخوانند، من را میشناسید و مشخص است که من نه در حرف، نه در عمل، ذرهای به چنین باوری فکر نمیکنم.
اما گزینهی دیگری هم هست و آن، تلاش برای درک بهتر جهان است.
خوشبختانه، ما در دورانی هستیم که دانش بشر به حدی رسیده است که دنیای اطراف خود را به خوبی میشناسیم. عالم راززدایی شده. از شرک و ثنویت افلاطونی خلاص شدهایم.
چیزی که راه کار امروز ماست، درک حلقههای گذشتهی تاریخ نیست.
این حرف که “اگر تاریخ را بشناسیم” میتوانیم از تکرار آن بگریزیم، شاید در این دوره معنای چندانی نداشته باشد.
این سیصد هزار سال اخیر را که Homo Sapiens بر روی این خاک زندگی میکنند، کنار بگذار.
یک چنین مقطع تاریخی کوتاهی، آنقدر اهمیت ندارد که بخواهی مطالعه کنی و حلقهی معیوب و تکراری آمدنها و رفتنها را در آن ببینی.
کمی فراتر از اینها نگاه کن.
طی چندصد هزار سال اخیر، بخشهایی از عالم هستی چنان به رشد و تکامل رسیدهاند که “آگاهی متمرکز” در آنها شکل گرفته است. چیزی که گاهی به آن مغز هم میگویند و من Embodied Cognition را به آن ترجیح میدهم.
این مغز، توانمندی بزرگی دارد و آن اینکه چیزی را که هنوز روی نداده است و یا هرگز روی نداده است میتواند تصور کند (سادهترین مثالش این است که میتوانی خودت را داخل یک مازراتی که شاید هرگز سوار نشوی، تصور کنی و یا از روی صفحهی موبایل، با کسی که هرگز ندیدهای، رابطهی … داشته باشی).
این توانمندی جدید، فرصتهای جدیدی را فراهم آورده. اما خطرات زیادی هم دارد که خرافه گرایی یکی از آنهاست.
به عبارتی، خرافه گرایی، محصول جانبی رشد ذهنی است و نه مانع آن. البته شکل آن، به تدریج پیچیده و پیچیدهتر میشود و چنان دست در کمر علم میاندازد که تفکیک آنها به سادگی امکان پذیر نیست و چه بسا اگر تیری از کمان به سوی خرافه پرت کنی، قبل از آنکه بر تن او، بنشیند، جان از پیکر نحیف علم بستاند.
بنابراین اجازه بده که صادقانه بگویم:
تحلیل تو را که در مورد “زنجیرهای پیدا وپنهان که بدلیل زندگی این چند صد ساله در حکومتهای اقتدار گرا در باورمان بوجود آمده” صحبت میکنی از لحاظ سطحی بودن و غیرسیستمی بودن و خرافی بودن، با “زنجیرهای پیدا و پنهان”ی که از آنها نام میبری، یکسان بدانم.
وقتی گیاهی چندین متر در خاک ریشه دارد، ریشهی یک سانتیمتری و ریشهی ده سانتیمتری، هر دو “دقیقاً” به یک اندازه سطحی هستند.
علت و معلول را با هم اشتباه میگیریم.
زنجیرهای پیدا و پنهان بوده که حکومتهای اقتدارگرا را به وجود آورده و متاسفانه این اشتباه گرفتن علت و معلول (چون مردم دوست دارند باور کنند که بیشتر از حکومتهایشان میفهمند) باعث شده که مردم، به جای رهایی از زنجیرهای پیدا و پنهان، از یک حکومت اقتدار گرا به حکومت اقتدارگرای دیگر فرار کنند.
نمیتوانی از انسانها بخواهی که به سادگی، بر ضد ریشههای ژنتیکی خود قیام کنند.
اینکه بعضی افراد، درک عمیقتری از محیط پیدا کردهاند، دلیل نمیشود که من و دیگران و گلهی مردم هم به سادگی بتوانیم به چنین راهی برویم.
همچنانکه اگر یک دوندهی ماراتون، بتواند مسیری طولانی را بدود، توانمندی او، نشانگر توانمندیهای نوع انسان یا مرز توانمندیهای قابل تصور برای انسان نیست. بلکه نشاندهندهی توانمندیهای استثنایی یک انسان است. او باید جفت گیری کند و بزاید و بزید تا طی نسلها، شاید سهم بیشتری در شکل دادن به جامعهی انسانی پیدا کند و خوب میدانیم که اندیشیدن، انسان را به تولید “مثل” ترغیب نمیکند که اوج رغبت به تولید مثل، در سلول است که در پایینترین سطح آگاهی قرار دارد و با توسعهی فکری، این تمایل مهار میشود.
ولتر میگفت: کاش انسانها خرافات را از دین دور میکردند تا پیکر واقعی دین را ببینند.
بعد خود جواب میداد: البته، مردم در آن حالت، دین را رها میکنند و دنبال چیز دیگری میروند که سهم قابل توجهی از خرافه در آن باشد.
خیلی در هم و به هم ریخته شد.
حرفم این است که افق زمانی مسئله، میتواند کمی بازتر از این حرفها باشد.
من و تو به عنوان اعضای کوچکی از پیکر جامعهی جهانی، میتوانیم به اندازهی خودمان تلاش کنیم. اما تصور اینکه با کمی تندتر حرف زدن یا رادیکال فکر کردن، یا ارابهی فکری مردم را با سرعتی بیش از توانشان کشیدن، میتوانیم کار بزرگی کنیم، به نظرم یک خطای خطرناک است.
افکار یک جامعه، مانند پیکر یک انسان است. همه چیزش باید به همه چیزش وصل باشد و بیاید. جایی را بیش از حد بکشی، جر میخورد و پاره میشود!
حالا بیا و درستش کن!
ضمناً خیلی از تعبیر “تجربهی گرانبهای گذشتگان” خوشم نمیآید. نشانهای در دست نداریم که آنها در درک و شعور و تحلیلگری قویتر از ما بوده باشند. پس تکیه به آنها الزاماً اثربخش نیست (خصوصاً وقتی باورهای آنها را و آنچه برای آنها روی داده است را با عینک عقل امروزین میسنجیم و این یعنی، تاریخ در بهترین حالت، تاییدی بر تجربیات ماست و نه تکمیلی برای آن).
ضمن اینکه نباید فراموش کنیم که تکرار حماقت، به تجربه تبدیل نمیشود. تنها حماقتی عمیقتر میسازد.
زمانی نوشته بودم:
انسان بودن شاید،
به معنی تلاش برای بهتر کردن دنیا باشد
هر چقدر هم کوچک
حتی به اندازه ترسیم گلی ساده
بر روی سنگی در بیابان افتاده
جایی که هرگز دیده نخواهد شد.
دلم میخواهد پنهانی، یک جمله به انتهای آن اضافه کنم:
همهی آنچه ما به عنوان حیات و زندگی و “عالم هستی” میشناسیم، همان سنگ در بیابان افتاده است.
اما به قول شاملو، به هر حال، ما باید حرمت انسان را حفظ کنیم.
کاش اینکه چرا آگاهی متراکم میلی به تولید “مثل” ندارد را بیشتر باز کنید. من هم برای خود دلایلی دارم برای فرار از این زنجیره ، اما مثال دلایل من مثال همان ریشه ده سانتی است. در عمق ده متری چرا میل به تولید مثل کم است یا نیست؟
(خودم میدانم پرسیدن بعضی از سوال ها مصداق تنبلی و قصد طی کردن مسیری چند ساله در یک کامنت است، کنجکاوی ولی …)
منتظر قسمت دوم نامه به رها هم هستیم.
درک ساده من میگه تفکری که ریشه ای در عمق چند سانتی براش زندگی بخش باشه، دلیلی برای ادامه نمیبینه. متوقف میشه. و ادامه رو در تولید مثل میبینه. (شاید مصداقش آدمهایی باشه مثل ما، که روی خاکی سرشار از منابع زندگی میکنن)
ذهنی که زندگی رو در ماهیت دیگه ای جستجور کنه، به عمق میره. و هرچقدر در عمق به گستردگی ماهیت جدید بیشتر پی ببره، عمیق تر میره. زندگی برای این طور ذهنی، بیشتر ریشه زدنه نه تولید مثل. برای اینطور ذهنی تولید مثل معادل نابودیه. چون “بودن” در گروی تکامل خودشه.
“تجربهی گرانبهای گذشتگان” منظور تجربه است که به بهای بسیار سنگنین ناشی از عملکرد خطا بدست آمده است . و البته به دلیل حماقت بودن تکرار خطایی که هزینه آن بر جامعه تحمیل شده آن را تجربه گرانبها گذشتگان نامیده اند و صد البته امیدواریم که شما هم این زمانی واین مکانی فکر و تحلیل کنید .
“حرفم این است که افق زمانی مسئله، میتواند کمی بازتر از این حرفها باشد.”
برای دید کلی موافقم اما حتما افق مناسب زمانی به دیدن نوسانات کوچک کمک میکند . اما آنچه بیشتر ضرورت دارد . دیدن روند در مکانهای قابل مقایسه است .
“اما تصور اینکه با کمی تندتر حرف زدن یا رادیکال فکر کردن، یا ارابهی فکری مردم را با سرعتی بیش از توانشان کشیدن، میتوانیم کار بزرگی کنیم، به نظرم یک خطای خطرناک است.”
فکر کنم و امیدوارم که وقتی به باور راه رشد و توسعه پایدار رسیده باشیم و بدنبال زیر ساختهای مورد نیاز باشیم ، از این خطا به دور باشیم و ممنمون از تذکر شما به همین دلیل در اوایل حرکت متمم که آغاز کرده بودید گفتم این نوع تاثیر گذاری و تاثیر پذیری نیاز امروز جامعه ماست .
” تا زمانی که بخش اعظم یک جامعه و اکثریت قابل توحه نخبگان فکری به نوعی اجماع پیرامون یک فکر دست نیابند ،فکر غلط گذشته با جلوه های گوناگون تداوم پیدا خواهد کرد.”
اما از دوستان عزیز متممی هم میخواهم برای اینکه محمد رضا عزیز هم از مشکلات “ژن اقتدارگرائی ” مصون بماند بجای تمجید زیاد ، گاهی با نقدهای سازنده خودتان و گاهی با شرکت در چالش و گفتمان دیگران در رشد همدیگر تاثیر بگذاریم .
ممنون.
درباره زنجیر گذشته بر پای فکر و ذهن و اندیشه و احساس آدم حرف زیاد میشه زد. بعنوان مصداق این مطلب باید بگم واقعا یک جمع بندی واضحی ندارم که بگه تجربه گذشته خیلی کمکم کرده باشه. عموما آدم بی گذشته ای هستم اما با این حال زنجیرهای نامرئی از گذشته بر گردن روح و روانم سنگینی میکنه. تعارض شناختی میان باورها و واقعیات مرتبا لطمه میزنه و چه تلخ که نه واقعیات چیزی دوست داشتنی رو به تو نشون بدن و نه باورهایی که برات احساس خوب میارن قابل دستیابی باشن. اینه که نمیفهمی در کجای معرکه بایستی و نفسی تازه کنی چون نمیتونی بایستی. مدام باید میان صخره های سخت راه پیدا کنی و گاه سری به سنگی و دست و پایی خلیده …باز هم حرکت کنی میان نادانسته ها. حالا تصور این حرکت دشوار با وجود زنجیرهای متعدد بر دست و پا عملا غیر ممکنه. دست و پای آزاد هم داشته باشی معلوم نیست در این کوهستان بهم پیچیده از کجا به کجا میری. شاید عمری در کوهستان گم شده ای و دور خودت میگردی. بارها مسیرها رو اشتباه میری و برمیگردی و در برایند کار مسافتی زیاد طی کردی و حرکتی نکردی.
چقدر برام ملموسه که روند سریع تغییرات اجازه نمیده چیز زیادی از گذشته توشه ی آینده باشه. توان و روحیه ای قوی میطلبه که بعد از چند دهه زندگی هرروز مثل شاگرد کلاس اول باشی…
شاید دیدگاهی که ریچارد فاینمن درباره «علم» داره خیلی بیربط به این موضوع نباشه. فاینمن هم به نوعی این «به پا نداشتن زنجیر گذشته» را علم میدونه و فکر میکنم چنین دیدگاهی هست که میتونه باعث پیشرفت علم بشه:
… داشتن گنجينه اي از انبوه معلومات که بتواند از نسلي به نسل ديگر منتقل شود چيز جالبي است. اما يک آفت بزرگ دارد: امکانش هست که ايده هايي که منتقل مي شوند زياد براي نسل بعدي مفيد نباشند. هر نسلي ايده هايي دارد، اما اين ايده ها لزوماً مفيد و سودمند نيستند. زماني مي رسد که ايده هايي که به آرامي روي هم تلانبار شده اند، فقط يک مشت چيزهاي عملي و مفيد نباشند؛ انبوهي از تعصبات و باورهاي عجيب و غريب هم در آنها وجود داشته باشند.
بعد از آن، راهي براي دوري از اين آفت کشف شد و آن راه، ترديد در مورد چيزي است که از نسل گذشته به ما منتقل شده است. جريان از اين قرار است که هر کس به جاي اطمينان به تجربيات گذشته، باید تلاش کند تا موضوع را خودش تجربه کند و اين است آنچه «علم» ناميده مي شود؛ نتيجهي اکتشافي که ارزش امتحان کردنِ دوباره با تجربهي مستقيم را دارد، و نه اطمينان به تجربهي نسل گذشته. من آن را اين گونه ميبينم و اين بهترين تعريفي است که ميدانم. قشنگيها و شگفتيهاي اين دنيا با توجه به تجربههاي جديد کشف ميشوند…
لینک متن کامل سخنرانی فاینمن:
http://www.migna.ir/vdcgqq9q.ak9yn4prra.html
شادی عزیز.
از حرفی که از فاینمن نقل کردی ممنونم. نخونده بودم و چقدر خوب و روان و آموزنده بود.
راستی! الان سه چهار روزه کتاب Genius که زندگینامه ریچارد فاینمن هست رو شروع کردم به خوندن.
فکر کنم کند جلو بره. به خاطر اسم یه عالمه آدم دیگه که توی کتاب هست و برام آشنا نیست و دائم باید برم اینور اونور، جستجو کنم.
تموم شد یه چیزهاییش رو اینجا مینویسم گزارش میدم.
باز هم اسم فاینمن آمد و من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این دانشمند را تحسین نکنم.
خیلی دوست دارم مطالب بیشتری از این دانشمند و در مورد این دانشمند بخوانم مثل اینکه به کتاب Genius در اینترنت دسترسی نیست ( متاسفانه امکان خرید آن هم از طریق آمازون برای من وجود ندارد.)
آیا امکان خرید آن در نمایشگاه کتاب تهران وجود دارد؟ یا اصلاً همچنین کتاب هایی را می آورند؟ آیا امکان مشاهده عنوان کتاب های خارجی که در نمایشگاه کتاب آورده می شود وجود دارد؟
فکر نکنم بتونن بیارن محمد حسن جان.
چون یه جمله در کتاب هست که میگه ایشون در حرکات موزون هم توانمند بوده و یه جای دیگه هم یه جمله هست که میگن در روابط عاطفی، بعضی اصول رو رعایت نمیکرده.
بر اساس عرف ما، دو جمله نامطلوب، کل محتوای کتاب رو زیر سوال میبره.
فاینمن اگه ایران بود، احتمالاً به جای دریافت نوبل، نبوغش بیشتر صرف فرار از پیگیریها و تجسسهای نامحسوس خیابانی میشد 😉
پی نوشت: یه بار داشتم فکر میکردم که من به ازاء هر یک دقیقه نوشتن، سه دقیقه دارم کلمات رو جابجا میکنم و بهشون فکر میکنم که دردسرآفرین نشن!
یعنی اگه در نقطهی دیگری از جهان (یا بسیاری از نقاط دیگر جهان) بودم به جای هر یک میلیون کلمه نوشته، چهار میلیون کلمه مینوشتم.
محمدحسن عزیز
اسم کامل کتاب Genius: the life and science of Richard Feynman نوشتهی James Gleick هست و توی اینترنت میتونی پیداش کنی.
نمیدونم کتاب Surely You’re Joking, Mr. Feynman را خوندی یا نه، این کتاب هم زندگینامهی فاینمن از زبان خودش هست و نشر علم با کمی سانسور با عنوان «ماجراجوئیهای فیزیکدان قرن بیستم ریچارد فاینمن» ترجمهاش کرده.
محمدرضای عزیز
کتاب Genius را دارم ولی متاسفانه هنوز کامل نخوندمش، مشتاقانه منتظر یادداشتت هستم.
با سلام،
کتاب surely you’re joking را خوانده ام البته نه ترجمه اش را، نمی دانم چرا چند وقتیه اعتماد به خواندن ترجمه رو تا حدودی از دست داده ام مگر اینکه مترجم، کتاب را زندگی کرده باشد مثل داریوش آشوری،
واقعاً خواندن آن کتاب خیلی جالب بود و گاهی خنده ام می گرفت چون همان طور که می دانید فاینمن شوخ طبع هم بوده اما در مورد Genius آیا فایل پی دی اف آن را می توان پیدا کرد؟
البته نمی خواهم حق کپی رایت را نادیده بگیرم اما چه می شه کرد شرایط محیطی را نمی توان نادیده گرفت.
سلام محمدحسن عزیز
من هم مطمئنم کسایی که اینجا هستن براشون حق کپیرایت یه حق تعریفشده هست. من خودم گاهی که به یه کتاب خیلی نیاز دارم ولی اصلا در دسترسم نیست، دانلودش میکنم اما اسم کتاب را میذارم توی لیست کتابهایی که باید در اولین فرصت بخرمشون.
لینک سایت برای دانلود کتاب را میذارم ولی از محمدرضای عزیز میخوام اگه گذاشتن این لینک را درست نمیدونه این کامنت را حذف کنه.
http://gen.lib.rus.ec/
سلام شادی جان
متن کامل سخنرانی رو که لطف کردی و لینکشو گذاشتی خوندم و برام خیلی جالب و آموزنده بود .ازت ممنونم
من هم اخیرا از طرف بعضی از دوستان و آشنایان مورد انتقاد قرار گرفتم که “مائده عوض شده”. از نظر اونها اینکه یه آدم در طول مسیر زندگیش هیچ تغییری نکنه یعنی ثابت قدمه!
هر جامعه ای برای همزاد پنداری و برای قهرمان داشتن، نیاز به اسطوره هایی داره که مردم اونها رو ابرانسان و نماد انسان کامل بدونند و بخوان خودشون را هرچه بیشتر به او شبیه کنند اگر ما قهرمانان شاهنامه را داریم و در اعتقادات مذهبی مون هم “علی” مظهر این انسان کامل است ، برای اروپاییان هرکول و زئوس و آشیل نقش اساطیرشان را بازی میکنند .
راه حل جامعه و هنر امریکای خالی از اسطوره و فهرمان اما به اسپایدرمن و ترمیناتور و بتمن کشیده میشود . ولی اینجا یک تفاوت مهم وجود داره
اسطوره های اونها بجای اینکه ریشه در گذشته داشته باشند ریشه در “آینده” دارند
دو متفکری که من خیلی زیاد این تفکر نو شدن شان را دوست دارم اولی مولوی و دومی اشو است
چیست نشانی آنک ، هست جهانی دگر
نو شدن حالها رفتن این کهنههاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو ، نوخوشی و نوغناست
“مولوی”
شاید به زمین نهادن آنچه که در ذهن اندوخته ایم ، و پذیرفتن یک مدل ذهنی جدید و پیاده سازی این مدل در ذهن سخت ترین کار دنیا باشه
شاید بخاطر همین هم هست که مولوی جای جای اشعارش مهارت خودش را “نوشدن” میدونه و شما احساس میکنید حنی داره بخاطر این مهارت به خودش میباله و از این بابت یه احساس غرور خاصی هم داره
سلام
تردید داشتم که بنویسم یا نه. به نظرم در این جملات خراش ذهنی سنگینی موج می زند. از گذشته چه باید داشت و یا اصلا هیچ نداشت؟
مطلب خیلی جالبی بود. نمیدونم چرا من همه چیز را به دین ربط میدم. یعنی هر مطلب جدیدی میخونم، دنبال مصداقش در کتابهای دینی هستم و ناخوداگاه با مصداقهای دینی مقایسه ش میکنم. لطفاً تا جایی که امکان داره مطلب را بیشتر باز کنید تا حداقل بتونم بهتر فکر کنم.
اتفاقاً مصداق دینی بحث من، همانطور که شما به زیبایی اشاره کردید، یکی از بهترین مصداقهاست.
پیامبر اسلام، قسمت عمدهای از توان و انرژی شریفشان صرف مبارزه با گذشته و گذشتهگرایان شد.
کسانی که با زیارت گور گذشتگان، خود را مفتخر به آنان میدانستند (حتی زرتم المقابر) و پیامبر، تلاشهای بیشائبهای را به خرج دادند تا به آنها بفهمانند که با تکیه به نیاکان نمیتوان کسب افتخار کرد.
همچنین فراموش نکنیم که بتها، صرفاً بحث شرک و بت پرستی نبودند. که اگر بودند، هیچکس با ما در شرک و خودپرستی و بت پرستی و پول پرستی، قابل رقابت نیست.
بتها بیش از هر چیز، نماد سنتهای گذشته بودند.
ابراهیم، با نام بت شکن در تاریخ ماند و پیامبر ما، دوباره با شکستن بتها و نمادهای سنن پوچ گذشته، نشان داد که فرزند خلف اوست.
واذا قیل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما ما الفینا علیه آباء نا اولو کان اباوهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون (۱۷۰ بقره)
مخاطبان پیامبر، به جای اینکه به عقل خود مراجعه کنند، میگفتند ما به دنبال همان چیزی میرویم که پدرانمان میرفتند. در حالی که پدرانشان هیچ نمیفهمیدند…
انسان، هزاران سال است که با باور نیاکان خویش میجنگد و دریغ، که جهل و باورهای کهنهی نیاکان، عموماً پیروز این میدان بودهاند.
باشد که ما هم، با شکستن سنتهای گذشته و خاک خورده و رها کردن میراث چندهزارسالهای که خود را به آن مفتخر میدانیم، چشم از پشت سر برداریم و همچنان که خداوند ما را آفریده، چشممان را به جلوی سر منتقل کنیم و آن را برای نگاه به آینده و “به فراموشی سپردن گذشته” به کار گیریم.
بدین گونه، نشان دهیم که فرزند ناخلف آن سلسلهی مصلحان نیستیم.
این حرف از اوشو رو هم دوست دارم که انگار در تایید همین صحبت های خوب میگه:
“لطفا مرا با گذشته پیوند نزنید. چه نعمت بزرگی برای بشریت خواهد بود اگر سراسر تاریخ گذشته را به کناری نهیم. همه ی گذشته را به گنجینه هزاره ها بسپاریم و به انسان، آغازی جدید ببخشیم. «آغازی غیر تحمیلی» و دوباره او را آدم و حوا کنیم تا بتواند از صفر شروع کند.
انسانی نو، تمدنی نو، فرهنگی نو.”
شاید این گذشته باعث ایجاد سوگیری میشه همون سوگیری که شما در متمم در موردش نوشتید.
همیشه دوست دارم وقت تصمیم میگیرم گذشته و سوگیری و حال و هوام رو به این سوگیری ریست کنم تا تصمیمم پاک و خالص باشه!
فرض کنید من در کسب و کار و شراکت ضرر کردم این ضرر در شراکت نه تنها باعث کسب تجربه نمیشه بلکه عموما بعث میشه هر شریکی رو کلاهبردار فرض کنم .
شریک عاطفی یک خانم سیگاری بوده یا اعتیاد دارد . خانمی که میخواهد ازدواج کند تنها یک شوهر سالم میخواهد حتی اگر شوهر سالمش از نظر فیزیکی از نظر اخلاقی فاسد باشه.
ماشین قبلی من ترمز ABS نداشته و یک بار باعث تصادف شده برای ماشین بعدی ۱۰ برابر هزینه میکنم و شبیه داستان گردنبند(دوموپاسان) ۱۰ سال قسط آن را میدهم فقط به خاطر سوگیری به ترمز.
مثالهای زیاد رو میشه زد در مورد ارتباط تصمیم های فعلی و سوگیری نسبت به گذشته . نمیدونم از بحث شما زیاد دور شدم یا نه و نمیدونم دغدغه شما بود یا نه و لی دغدغه خودم بود 🙂
درک من از حرف های شما کمه و این اصلا اغراق نیست. نمی دونم چرا ولی الان که این متن رو دوبار خوندم، حس می کنم حرف شما رو کامل نفهمیدم. با این حال، با فحوای کلام شما موافقم که “بیشتر مواقع گذشته چراغ راه آینده نیست”
فقط دو تا موضوع به ذهنم رسید: یکی اینکه اون کسی که امروز وارد سالن سینما شده، با تصمیم به اینکه از این سالن به سالن های دیگری بره، حتما انتخاب درستی نمی کنه. چون معلوم نیست سالن های دیگه چه فیلم هایی دارن نشون میدن. یا حتی آیا هر فیلمی در آینده ساخته میشه، حرف درست تری از اون فیلم هایی که در گذشته ساخته شده میزنه؟ آیا فیلم های اون سالن های دیگه، فیلم های پنجاه سال قبل همین سالن نیست؟ البته من هم باشم تو این سالن نمی مونم و حتما به نمایش های دیگه سری میزنم ولی اونجا هم به این فکر می کنم که آیا این فرصت های جدید تماشا، واقعا مفاهیم جدیدی هم به من عرضه می کنن یا نه.
یک موضوع دیگه اینه که، آیا هیچ الگویی نیست که آنقدر فارغ از زمان و مکان باشه که بشه برای همیشه بهش باور داشت؟ باور به مفید بودنش حداقل نه کامل و مطلق درست بودنش. در صورتی که وجود داره، میشه گفت بعضی از مفاهیم گذشته برای همیشه چراغ راه آینده است؟
شاید هم خوب باشه، فرصت تماشاهای جدید رو از خودم نگیرم، به سالن های دیگه هم برم، ولی بعد از چند وقتی برگردم به اون سالن قدیمی و حرف اون کسی که همونجا ماندگار شده رو بشنوم و ببینم چه قدر این فرصت تماشای بیشتر و متفاوت تر باعث شده آرا و نظراتم با او متفاوت باشه. نکنه یه عمر رفتم و به زعم خودم فرصت های تماشای جدیدتر رو دیدم و باز هم فرق زیادی با آدم زمین گیر شده در همون سالن قدیمی نکردم؟
می دونید، در واقع میخوام بگم، اگر الگوهای همیشگی رو که میشه با بررسی گذشته کشف کرد، نادیده بگیرم، اون وقته که رو به آینده داشتن فایده چندانی نداره و فهمی که در پی آن هستم رو نه تنها به دست نمیارم، بلکه در انتها می بینم فقط عمر بیشتری رو برای فهم اونچه همه از قبل می دونستن، صرف کردم و تازگی ها رو ندیدم (چون نمی دونستم کهنه و تازه یعنی چی).
به نظرم حرف شاملو هم بیشتر از این جنسه. اون جخ از مادر نزاده و کهنگی رو می شناسه. به همین خاطره که اگه کسی بخواد همون کهنگی (یا اشتباهات و ظلم ها) رو در قالب جدید خوردش بده، بهش یادآوری می کنه که این کهنگی رو به خوبی می شناسه و امکان نداره فریب بخوره. دست کم من برداشت من از این شعر اینه
شیوا جان.
اگر حس میکنی متن من رو اونقدر که مد نظر من بوده نفهمیدی – که با توجه به کامنت تو به نظرم اینطور نیست – ایراد از متن منه و البته تا حدی اجتناب ناپذیر.
ببین.
من نمیگم بریم سینمای دیگه یا نریم سینمای دیگه.
من میگم اگر امروز دو سینما دارن فیلم پخش میکنن، اینکه یکیشون از سه هزار سال پیش داشته فیلم پخش میکرده و یکیشون از دیروز این کار رو شروع کرده، هیچ برتری برای قدیمیه ایجاد نمیکنه.
اگر بخواهیم حدس بزنیم که برتری وجود دارد (فقط حدس) منطقی تر است که حدس بزنیم سینمای جدید، احتمالاً تکنولوژی به روزتری داره.
چون برای سینمای قدیمی، تغییر تکنولوژی و معماری سینما، هزینهی بیشتری داره.
من میخوام بگم در ترکیب “تمدن کهن”، کهن صرفاً یک واژهی توصیفی است و نه ویژگی تفصیلی (و پیام برتری).
الان به من بگن در کرهی دیگری، دو تمدن وجود داره که یکیش سه هزار سال قدمت داره و دیگری سیصد سال (و البته این سیصد ساله، از صفر شروع نکرده. از همون تمدنها جدا شده اما زنجیر اون تمدنها برگردنش نیست)، اگر نتوانم آن دو را تجربه و سپس انتخاب کنم، و تنها یک بار هم فرصت انتخاب داشته باشم، بی شک تمدن جوانتر را به تمدن کهن (که به نظرم عموماً با تمدن کهنه هم معناست) ترجیح میدم.
دوم اینکه یادمون نره که قرار نیست چند سال بریم و بیایم و …
مسافرتی درکار نیست. ترک سینمایی در کار نیست. در واقع اگر بخواهم بهتر بگویم یک سالن سینما بیشتر نیست. فقط بعضی مدلهای ذهنی، صندلیها را به جای اینکه رو به پرده بچینند رو به دیوارها چیدهاند.
(البته این کار، مجموعهای از شغلهای جدید ایجاد میکنه. چون عدهای میتوانند پول بگیرند و آنچه را بر روی پرده میرود، برای دیگرانی که جز صدا چیزی نمیشوند، تعریف کنند.
من حتی درد این ماجرا را هم ندارم.
دردم این است که کسی که رو به پرده نشسته، دیر یا زود، چنان مشغول لذت بردن از تماشای فیلم میشود که دیگر “خبری از او باز نمیآید” و عدهای پشت به پرده که شَرَف کمتر و خلاقیت بیشتری دارند، از تعریف حدسهای خود برای سایر پشت به پردگان، رزق کسب میکنند و روزگار میگذرانند!
تازه شیوا. باز هم باید پای همین نابینایان پشت به پرده را بوسید که عدهای دیگر، فارغ از پرده، چنان به چیپس و نوشابه مشغولند که فراموش کردهاند فرصت حضور در سینمای عالم، کوتاه است و دیر یا زود، افرادی دیگر بر این صندلیها برای تماشای فیلمهای دیگر، خواهند نشست.
)
راستش در مورد “مدلی که بتونه در بلندمدت” بدون تغییر و تکامل بمونه، به نظرم جستجوی چنین مدلی، خوار شمردن عظمت هستی است.
“احساس من” بر این است که جهان، دائماً در فرایند خلق و توسعه است و جهانی را که دائماً در فرایند خلق است نمیتوانیم بر اساس یک متر ثابت بسنجیم.
حتی یک نوزاد هم که به بلوغ و پیری میرسد، نوع فعالیتهایش، نوع دغدغههایش، نگاهش به محیط اطراف، درکش از خودش، مترهای سنجش رشد و پیشرفتش، ارزشهایش، نگرشهایش، اولویتهایش تغییر میکند.
تنها زنجیری که کودک در گهواره را به فرد بالغ و سالخوردهای که در آستانهی گور است نزدیک میکند، نخ تسبیح غریزه است. اگر چه نباید فراموش کنیم که توسعهی این موجود در این است که مصداقهای گستردهتر و عمیقتر و فضاهای بالغانهتری را برای ارضاء غریزههای خود جستجو میکند.
به نظرم، غریزه به عنوان یک نخ تسبیح پَست، با فیزیک در عالم هستی، متشابه و متجانس است.
پَست را به معنای منفی نمیگویم. به معنای اینکه در مرحلهی سادهتری از تکامل است.
شیوا جان.
در کل فکر میکنم در جهان و فهم جهان، “نقطهی مطلوبی” وجود ندارد که فکر کنیم ممکن است دیروز به آن رسیدهایم یا الان در آن هستیم یا فردا به آن خواهیم رسید. فهم ما از جهان، ناگزیر از این است که لحظه به لحظه نو شود.
به تعبیر زیبای مولوی،
هر نفس نو میشود دنیا و ما، بی خبر از نو شدن اندر بقا
فکر میکنم اگر انتخاب بهتری هست این است که: مستقل از اینکه کجا ایستادهایم، جایی که امروز هستیم نایستیم و متوقف نشویم.
این گوسفندان هستند که اگر مرتع سبزی پیدا کنند، دیگر به جابجایی تمایلی ندارند و اگر بی هدایت چوپان، به علفزاری دیگر روند، در صورت گرسنه ماندن و بازگشتن، احساس باخت میکنند.
انسان، به دلیل انسان بودن، دنبال خوراک فکر است و اگر به سرزمینهای فکری دیگر هم مراجعه کند، مستقل از اینکه به جنگل برسد یا بیابان، “انسانی دیگر” خواهد شد و اگر هم تصمیم بگیرد به محل سکونت سابق خود بازگردد، آنجا را به گونهای دیگر خواهد دید و خواهد یافت.
چوپانی که مرا از دیدن مراتع دیگر منع میکند، یا خود به سرسبزی دیگر مراتع آگاه است و یا کاسه به دست، منتظر دوشیدن شیر من ایستاده است.
اجازه بده باز هم دست به دامان مولوی شوم که در عین درک جاودانگی، عمر به کهنه ستیزی گذراند و به خوبی میدانست که پیکر عالمی را که در جریان نامتناهی نو شدن غوطهور است، با نگاه کهنهگرای دیروز، نمیتوان در آغوش کشید و نو شدن یا دیگرگونه شدن، رویدادی در لحظهی خاص نیست که به ارادهای یا فشردن دکمهای قواعد حاکم بر عالم هستی تغییر کند، بلکه نو شدن و در هم آمیختن جهان فعلی با جهان دیگر، روند پیوسته و جاریِ تکوین در عالم امکان است:
چیست نشانیِ آنک، هست جهانی دیگر
نو شدن حالها، رفتن این کهنههاست
نو ز کجا میرسد؟ کهنه کجا میرود؟
گر، نه ورای نظر، عالم بی منتهاست.
خامش و دیگر مگو، آنک سخن بایدش
اصل سخن گو بجو. اصل سخن پادشاست…
ممنون از پاسخ جامعی که دادید
این پاسخ رو که خواندم، دوباره به کامنتم نگاهی انداختم و به نظرم اومد، اون کامنت رو نوشتم چون این نکته رو که «انسان، به دلیل انسان بودن، دنبال خوراک فکر است و اگر به سرزمینهای فکری دیگر هم مراجعه کند، مستقل از اینکه به جنگل برسد یا بیابان، “انسانی دیگر” خواهد شد و اگر هم تصمیم بگیرد به محل سکونت سابق خود بازگردد، آنجا را به گونهای دیگر خواهد دید و خواهد یافت.» یادم رفته بود. درست میگید. مهم “نقطه مطلوبی” که به قول شما (و به باور قدیمی خودم هم) وجود نداره، نیست، مهم همیشه در جستجو بودن، مهم “انسانی دیگر” شدنه
مصداقی که در راستای این مطلب و این تفکر حاکم بر اروپا در ذهنم تداعی شد ماجرای صد سالگی بی ام دبلیو و پیام های تبریک بنز بود. گزارش این ماجرا رو قبلا توی متمم هم خوندیم:
http://motamem.org/?p=13320#more-13320
واقعا نمی دونم تاریخ تاسیس خیلی از صنایع(حداقل در کشورمان) چطوری تخمین زده میشه و نقطه تولد صنعت رو چطوری انتخاب می کنند! آیا صرف اینکه پدر بزرگ بابامون مثلا هیزم شکن بوده و ما الان کارگاه مبل سازی داریم باید سوابق اون رو هم جزو تاریخچه خودمون لحاظ کنیم! بالاخره اجداد همه انسان های روی کره زمین یا کشاورز بوده یا چوپان یا شکارچی پس مثلا من می تونم گاوداری بزنم با سابقه هزاران ساله! متاسفانه سازمان های دولتی هم به این قضیه دامن زدن چون تو اکثر تبلیغات دوست دارن بگن ما اولین بودیم و ما خیلی قدیمی هستیم. کلا خیلی از مردم هم دوست دارن بگن قبل تر از بقیه چیزی رو می دونستن! در صورتیکه یادشون میره مصداق عالم بی عمل رو.
سلام.
مرحوم «محمد علی جمالزاده» در سال های دهه ی ۴۰ ، پاورقی هایی برای مجله «مسائل ایران» منتشر می کرده که بعدا در قالب کتاب به چاپ رسیده است.
کتابی با نام «خلقیات ما ایرانیان»
در این کتاب که شرح نوشته ها و دیده های ایرانگردان و سفیران خارجی مقیم ایران است، جمال زاده ی بزرگ، در وصف این «غرور ارتباط با گذشتگان» از اصطلاح جالبی استفاده کرده است: «در پوستین گذشتگان دمیدن».
یعنی کاری بس بیهوده.
ممنون.
نيچه ميگه (نقل به مضمون): آنكس كه سوختن و خاكستر شدن خويش نداند، هيچ گاه به پريدن و پرواز نخواهد نرسيد. (فك كنم ديگه خيلي نقل به مضمون شد!)
محمد رضا راستش تجربه من هم همينو بهم ميگه.خيلي وقتها با دوستانم سر اين مسئله بحث كرديم و باور من هم اينه كه براي پرواز،گاهي بايد ريشه ها را هم خشكاند.
جالب اينه كه اين اصل ، هم در مورد يك انسان صادقه و هم در مورد جوامع انساني (البته نظر شخصيه!)
پي نوشت: يادمه حدود ده يازده سال پيش بود، داشتم فكر ميكردم كه يك شركت خصوصي با سابقه ايراني(بيشتر از ۵۰ساله) پيدا كنم ببينم چه راه هايي رو طي كرده كه تونسته سالها ادامه بده و بتونم ازش الگو بگيرم. در كمال تعجب ديدم كه همچين شركتي در ايران وجود نداره (البته با اطلاعات و تحقيقات اون موقع من!) و اگر كسب و كاري قدمتي بيشتر از اين داره ،بيشتر حالت بنكداري يا مغازه داري موروثيه كه بيشتر يك يا دو نفره كاراش راه ميوفتاده. بدترش اين بود كه در مملكتي كه دولتش همه كاره اقتصادش بوده، حتي شركتهاي دولتي با قدمت ۱۰۰سال هم وجود نداشتن (يا من نتونستم پيدا كنم)
اين بود كه بعضي وقتها وقتي ميديدم يا ميشنيدم كه فلان شركت مثلاً انگليسي يا غيره، قدمتي ۳۰۰ يا ۴۰۰ساله داره. اولين فكري كه ميكردم ميگفتم كه دروغ ميگن و الكي روي بسته بنديشون مينويسن!
ولي الان ميدونم كه نه تنها دروغ نميگن بلكه گاهي شكست نفسي هم ميكنن (و قسمتي از سابقه اوليه شون رو نميگن!) و بيشتر به اين فكر ميكنم كه چرا اونها” آره “ولي ما” نه” ؟اصلاً اونها هم “نه” چرا ما نبايد “آره” باشيم؟
تا جایی که من میدونم، یکی از معدود مواردی که یک شرکت قدیمی در ایران وجود داره و فعالیت میکنه کبریت توکلی است.
که در مقیاسهای جهانی هم شرکت بسیار بزرگی (در صنعت خودش) محسوب میشه.
نمیدونم با توجه به تغییر سبک زندگی و ابزارها، کبریت توکلی در آینده باقی میمونه یا نه.
اما قاعدتاً در صنعت کبریت، کسانی که کاربری کبریت رو از “آتش زنه” به “یک کالای لوکس با طراحی خاص روی میز دفاتر کار یا کنار شمعها در خانهها” تغییر بدهند، احتمالاً میتوانند زنده بمانند.
چنانکه برق آمد و تاریکی رفت و شمع، همچنان زینت بخش خانههاست.
آره محمد رضا يادمه كه قبلاً هم توي يكي از كامنتهات به كبريت توكلي اشاره كرده بودي. اميدوارم كبريت توكلي با درك وضعيت حاضر و نگاه به آينده استراتژي مناسبي داشته باشه كه عمرش خيلي بيشتر از اينها هم بشه.
نكته جالب اينه كه شركت هايي كه سابقه ي خيلي زيادي دارن، با درك موقعيت و نگاه به آينده صنعتشون، تونستن پابرجا بمونن و نه با چنگ زدن و افتخار به ريشه هاي گذشته شون.در واقع نگاه به آيندشونه كه گذشته شون رو هم پربار تر ميكنه.
خوشبختانه ما هم (بعد از تحقيقات زياد!) يك شركت صابون سازي در تبريز پيدا كرديم كه تا چند وقت ديگه ۱۰۰ساله ميشه. ما با نسل دوم و الان با نسل سومشون (منظور از واژه “نسل” در اين جمله عمر متوسط و مفيد كاري يك انسان ايراني است!) داريم همكاري ميكنيم و به نظر ميرسه كه ميشه اميدوار بود كه حالا حالا ها فعاليت داشته باشند.(و ما هم همچنين)
پي نوشت: در تائيد كامنت سپيده خانم كه اون بالا نوشتن! بايد بگم كه متاسفانه همينطوره. اين شركت ها كه سابقه سازي كاذب انجام ميدن يادشون ميره كه درختي كه ۱۰۰متر ريشه در خاك داره ولي تنه روي زمينش نيم متره و ميوه اي هم ديده نميشه رو بايد نفت به پاش ريخت كه ريشه هاشم خشك بشن. (اگه من هم مثل اين شركتها بخوام حرف بزنم كه بايد بگم شركتمون ۱۳۹سال سابقه داره.چون پدر پدربزرگمم مشغول كار تجاري بودن و پدر پزرگم حتي به امور واردات و صادرات هم مشغوليت داشتن! حتي ميشه به قبل تر ها هم برگشت.يعني از زماني كه اجدادم شروع به مبادله كالا به كالا كردن!)-اصلاً بايد به من و اينها گفت: گيرم پدر تو بود فاضل // از فضل پدر تو را چه حاصل
گز کرمانی اصفهان هم صد و ده سال …
البته مثالی که من زدم، با توجه به صحبت سامان عزیز و برای ایشون بود، که گفتم شاید آشنا شدن با یک نمونه ی صدساله ی دیگه هم که توی ذهنم داشتم، بتونه به درد تحقیقشون که ازش صحبت کردن بخوره. نه خدای نکرده به منظور آوردن مثال نقضی (با هر تعداد سال قدمت) برای صحبتهای خوبی که خودم هم کاملا باهاشون موافقم. و امیدوارم در مورد این مثال، چنین تصوری نشده باشه.
گرچه با یک چند مورد مثال نقض نمی بایست کلیت صحبت را زیر سوال برد، اما جا دارد یاد کنیم از خدمات مرحوم عالی نسب که همه نسل قدیم یک چراغ و سماور عالی نسب حتما داشتند و این تا انجا بود که به دستور دکتر محمد مصدق، سماور نفتی عالینسب به عنوان نماد مبارزه با استعمار انگلیس باید در محل تشکیل کابینه وی همواره روشن و جوشان نگه داشته میشد.
و یا از شرکت بوتان مرحوم محمود خلیلی و جناب آقای محسن خان که هنوز فعالانه نام این برند را در میان جامعه با همه گرفتاره ها به نیکی نگه داشته اند .
محمدتقی جان.
ضمن اینکه صحبت شما درست است و با چند مورد مثال نقض، کلیت بحث زیر سوال نمی رود، اما لازم به تاکید و تصریح است که فعلاً کسی “یک مثال نقض” هم مطرح نکرده.
من گفتم در ایران شرکت سیصد ساله نمیشناسم. هنوز هم ندیدم کسی شرکت سیصدساله معرفی کرده باشد.
خدمت جناب خلیلی هم قریباً و غریباً ارادت داشتهام و دارم.
همچنین بزرگان دیگری مانند مرحوم ایروانی و مرحوم مجتهدی (که من مستقیماً کار و زندگیام را مدیونشان هستم) و امثال خیامیها و دیگرانی که آنقدر بزرگ بودهاند که با وجود حقارت فراتر از تصور ما، هنوز معدل کارنامهی جامعهی ایرانی را کمی بالاتر از سطح تجدید شدن حفظ کردهاند.
اگر چه متاسفانه بسیاری از آنها به دور از خاک وطن، جان دادهاند.
محمد رضای عزیز
این دوست خوبمان سوال زیر را مطرح کرده بود ؟
پی نوشت: یادمه حدود ده یازده سال پیش بود، داشتم فکر میکردم که یک شرکت خصوصی با سابقه ایرانی(بیشتر از ۵۰ساله) پیدا کنم ببینم چه راه هایی رو طی کرده که تونسته سالها ادامه بده و بتونم ازش الگو بگیرم. در کمال تعجب دیدم که همچین شرکتی در ایران وجود نداره
ما جسارتا” این را در این قسمت پاسخ دادیم
اما در رابطه با سیصد ساله فقط یک مورد محصول کشمش شاهانی در قزوین است که به دلیل عدم داشتن پاسپورت از آن صرف نظر شد .
البته دوستی کیوه دوزی را در کرمانشاه می گفت که نمی دانم چقدر صحت دارد
یه بانک و چند تا صنایع تولید لباس در ایران می شناسم که قدمت بیش از ۱۰۰ سال رو دایما در تبلیغاتشون بلد می کنند.