«اینجاها همیشه همینقدر خلوته؟» گفتم: «بله.»
پرسید: «اونوقت حوصلهتون سر نمیره؟» جواب دادم: «نه. من اتفاقاً جاهای خلوت رو دوست دارم.»
رانندهٔ اسنپ ادامه داد: «آره. خلوتی که بد نیست. فقط خواستم بدونم.»
معمولاً وقتی جلسهٔ مهمی دارم و میخواهم حتماً سر وقت برسم، ماشین نمیبرم. ترجیح میدهم ذهنم با رانندگی خسته نشود. آن روز هم به همین نیت اسنپ گرفته بودم. البته در عمل همیشه سر صحبت با رانندهها باز میشود و عملاً فرصتی برای استراحت پیش نمیآید.
در حال جمع و تفریق بودم که ماشین بردن بهتر بود یا اسنپ گرفتن که راننده ادامه داد: «اجتماعی نیستید؟» گفتم: «نه چندان.» فکر میکردم بعد از چنین پاسخی گفتگو به پایان میرسد. اما پرسید: «پس در تنهایی وقتتون رو به چه میگذرونید؟ راستی شغلتون چیه؟» این واقعاً سختترین سوال است. هیچوقت دوست ندارم شغلم را بپرسند. چون بلد نیستم جواب درستوحسابی به آن بدهم. معمولاً هشت یا نه گزینه – که همگی تقریباً نادرستند – در ذهن دارم و بسته به مخاطب، یکی را که فکر میکنم کنجکاوی کمتری برمیانگیزد انتخاب میکنم و میگویم.
اما اینجا خوشبختانه دو سوال با هم قاطی شده بود و میشد جواب دومی را در اولی گم کنم. گفتم: «وقتم را به کتاب خواندن میگذرانم. خیلی کتاب دوست دارم. برایم شیرینتر از تعامل با انسانهاست.»
دیگر تقریباً مطمئن بودم که بحث جمع میشود. اما پرسید: اخیراً چه خواندهاید؟ گفتگو جوری نبود که فرصت فکر کردن داشته باشم. از طرف دیگر نمیخواستم حس کند نام کتابی در ذهنم نیست. سوال پرسیده بود و کاملاً جدی – به جای این که روبهرو را نگاه کند – به من خیره شده بود. یادم افتاد کتاب تفنگ چخوف در کیفم است. در آوردم و گفتم: این.
رانندهٔ اسنپ بدون لحظهای تأمل گفت: «خوب مینویسد. اخوت واقعاً خوب مینویسد. اهل مطالعه است. مترجم قابلی هم هست. زبانشناس است. اما حیف که کتابهایش کم میفروشد. تقصیر جهان کتاب هم هست.»
حواسم به کلی از کتاب و اخوت پرت شد. چقدر مسلط بود! ظاهراً نوبت من بود که سوال کنم: «مگر شما هم اهل کتاب خواندن هستید؟» گفت: «بله. من سالها کتابفروش بودهام.» مثل بسیاری از رانندگان تاکسیهای اینترنتی، کمی از شریک و بخت بد گفت. و توضیح داد که یکی از کتابفروشیهای بسیار قدیمی و ریشهدار تهران متعلق به او و خانوادهاش بوده و اخیراً ناگزیر سراغ این شغل آمده است.
زیاد دیدهام که به شوخی میگویند: اغلب رانندگان تاکسیهای اینترنتی یا دانشجو هستند و یا کارگاه و کارخانه داشتهاند و ورشکست شدهاند یا شریک بد آزارشان داده. تجربهٔ دیگران را نمیدانم. اما من کاملاً جدی، چنین رانندگانی بسیار دیدهایم و واقعاً هم ادعاها و توضیحاتشان درست بوده است.
کمی از کتابهای مورد علاقهاش گفت. از رونق و رکود بازار کتاب. از تکنیکهای فروش ناشران. در این بین پرسید: «شما که آدم باسوادی هستی. این همه هم که کتاب خواندهای. چرا خودت کتاب نمینویسی؟ تجربهٔ جالبی است.» گفتم قدیم نوشتهام. کمی از دوران دانشجویی و اولین کتابهایم گفتم. خاطرات مشترکی از بازارچه کتاب میدان انقلاب (روبهروی سینما بهمن) داشتیم. پس از این که چند خاطره از دوران رونق بازارچه را مرور کردیم، گفت: «خب. تو که اینقدر کتاب نوشتهای، خودت مجوز نشر بگیر. راحت است. من هم اگر لازم باشد کمک میکنم.» گفتم اتفاقاً گرفتهام. کمی دربارهٔ «از کتاب» حرف زدم و متمم و نشر دیجیتال و اینجور چیزها.
بسیاری از ناشران بزرگ را میشناخت. دو بار در تأیید بعضی حرفهایش به دو نفر زنگ زد. مشخص بود که سالها خاک این کار را خورده و بسیار پخته و مجرّب است. معتقد بود که کتاب دربارهٔ کتابخوانی نباید چهارصد صفحه باشد. حداکثر صدوپنجاه یا دویست صفحه. من هم به شوخی میگفتم خب این حجم را که توییت میکنند، چاپ نمیکنند. خلاصه کمی با هم شوخی کردیم و گپ زدیم تا به میدان آرژانتین رسیدیم. همان جایی که قرار بود جلسهام برگزار شود.
بعد از جلسه
از جلسه چیز خاصی ندارم که بگویم. جز این که شاید حدود هشت یا نه سال از دیدار قبلی با استادم میگذشت و برایم بسیار ارزشمند بود که فرصتی پیش آمده بود تا دوباره خدمتشان باشم و در فضایی غیررسمی گپ بزنیم.
بیرون که آمدم تصمیم گرفتم کمی پیادهروی کنم. کیف و کفش و لباس رسمی چندان مناسب پیادهروی نبود. اما مدتی طولانی بود که نتوانسته بودم در شهر بچرخم. به دیدن همهجا حریص بودم؛ حتی ترافیک و آلودگی.
خیابان بخارست را آرام آرام پیاده پایین آمدم. گفتم چند کوچه پایینتر اسنپ میگیرم و برمیگردم. اما خیابانهای آن منطقه برایم پرخاطرهتر از آن بود که از دیدنشان دل بکنم. آن محدوده پر از کافههایی است که زمانی در هر کدامشان چای یا قهوهای میخوردهام و با دوستی یا آشنایی گپ میزدهام. چشم باز کردم و دیدم به میدان هفت تیر نزدیک شدهام و یکی از همان کافههای آشنا کنارم است. آخرین باری که آنجا رفتم، زمانی بود که خدمتکار کافه موبایلم را دزدید و دیگر سر کار نیامد. صاحب کافه که مردی بسیار محترم بود، اگر نه بیشتر از من، به اندازهٔ من آشفته بود. داستان خریدنِ دوبارهٔ آن موبایل را در یک شب عجیب و بهیادماندنی از جوانِ شریکِ دزدِ کبوتربازِ دستدومفروشِ میدان امامحسین پیش از این گفتهام. جملهاش هیچوقت یادم نمیرود که با لحنی تهدیدآمیز میگفت: «این نقطه که من وایسادم، تا ۹ شب حکومت اونهاست. بعدش دیگه مال ماست.»
ایستاده و خیره به پنجرهٔ کافه، آن لحظهها به سرعت از جلوی چشمم میگذشت که صاحب کافه – که دیگر آن آقای سابق نبود بیرون آمد تا سیگاری روشن کند. به خودم آمدم و راهم را ادامه دادم.
کتابفروشی
دیگر هر جور حساب میکردم، باید سوار ماشین میشدم. از آرژانتین تا هفتتیر پیاده آمده بودم. اگر کفشهای پیادهرویام بود هیچ مشکلی نداشتم. ولی با آن کفشها که پایم بود نمیشد بیشتر از این راه رفت.
اما مگر میشد از آنجا دل کند؟ تازه رسیدهام به کریمخان و راستهٔ کتابفروشها.
این خیابان را خیلی خوب میشناسم. بیست سال پیش، خانهام در شریعتی بود، کمی بالاتر از سهراه طالقانی. اغلب روزها از خیابان کلانتری (حوالی پل کریمخان) تا خانه پیاده میرفتم. صبحها هم، پنجونیم یا شش بیرون میآمدم و این مسیر بیستدقیقهای را پیاده میرفتم تا به محل کار برسم. هنوز ماشین نداشتم. بعد هم که ماشین گرفتم، عادت پیادهرویام عوض نشد. این است که آن محدوده را تقریباً آجر به آجر حفظم.
پیاده رفتم و در چند کتابفروشی سرک کشیدم. در یکی از آنها، چند کتاب انتخاب کردم. کنار صندوق ایستادم تا نوبتم شد و خرید کردم.
دختر پشت صندوق گفت: کیسه میخواهید؟
میخواستم. چون ماشین نداشتم و باید راه زیادی پیاده میرفتم و این همه کتاب را هم نمیشد زیر بغل بزنم. نمیخواستم مستقیم بگویم که کیسه میخواهم.
میدانستم که دغدغهٔ محیطزیست دارند و این سوال را هم به سوال استاندارد صندوقدار تبدیل کردهاند تا کسانی که دغدغهٔ محیطزیست دارند، کیسه نگیرند. دلم میخواست دختر پشت صندوق، بداند که میدانم دغدغهشان چیست و بداند که دغدغهشان برایم مهم است. و در عین حال، بگویم که کیسه میخواهم و این پیام را هم منتقل کنم که در شرایط دیگری بودم کیسه نمیگرفتم.
این محاسبات در کسری از ثانیه در ذهنم گذشت و روش مناسب را پیدا کردم.
گفتم: «نه. نمیخواهم.» و بعد، بلافاصله پس از این که دختر پشت صندوق «نه» را شنید و کتابها را دستم داد گفتم: «ببخشید. میخواهم. کیسه میخواهم.» و با لحنی شبیه شوخی گفتم: «خانم. من امروز خیلی آوارهام. باید اینور و آنور بروم. به نظرم آوارهها حق دارند کیسه داشته باشند.»
دختر پشت صندوق گفت: «اختیار دارید. شما آواره باشید؟ شما خیلی سرتون شلوغه. بعیده وقتی برای آوارگی داشته باشید.» فکر کردم تعارف میکند و صرفاً میخواهد حرفم بیجواب نمانده باشد. او هم فهمید که من چنین فکر کردهام. وقتی کیسه را دستم میداد گفت: «آقای شعبانعلی. شما همیشه سرتون شلوغه. بیکار و آواره نمیشید.»
این بار چهرهٔ دختر را دقیقتر نگاه کردم. نمیشناختمش. به شوخی گفتم: «ای داد بیداد. پس آبروی من پیشتون رفته؟ منو میشناسید؟» گفت: «من سارا هستم.»
این توضیحش کافی نبود. نه فقط در ایران، در هیچ جای دنیا. دختران زیادی در همه جای دنیا سارا هستند. خودم حداقل بیستوچند سارا میشناسم که البته این دختر هیچیک از آن بیستوچند نفر نبود. پرسیدم: «سارا؟»
گفت دوران وبلاگنویسی یادتان هست؟ بلاگستان فارسی. پرشینبلاگ. برای فراموش کردن. شما وبلاگ داشتید. گلاره داشت. من داشتم. خیلیها داشتند. یک لحظه نتوانستم با آرامش قبلی ادامه بدهم. هیجانزده و با صدایی بلند پرسیدم: «سارا! تویی؟»
سوال بیخاصیتی بود. هم خودش گفته بود ساراست. هم توضیحات کافی داده بود که کدام ساراست. گفتم اینجا چه میکنی؟ برایم کمی توضیح داد. متمم را میشناخت. از روزنوشتهها خبر نداشت. گفتم که هنوز هم وبلاگ مینویسم و همچنان بهترین دوستانم را با وبلاگ پیدا میکنم.
سارا را هیچوقت ندیده بودم. اما این ندیدن، چیزی از کیفیت آشناییمان کم نمیکرد. همدیگر را با کامنتهایی که در وبلاگهای هم میگذاشتیم میشناختیم. از اوایل دههٔ هشتاد تا هشتادوشش یا هشتادوهفت ما همه مینوشتیم. هم وبلاگ اختصاصی به اسم خودم داشتم و هم وبلاگ با اسم مستعار. جملههای آن دومی را، مثل خیلی از جملههای این روزهای خودم، هنوز گاهی به اسم این و آن میخوانم. و البته هیچ ادعایی هم بر مالکیتشان نمیتوانم داشته باشم. به نظرم سارا و خیلی از دوستان آن سالها، هشتادوشش یا هفت کمکم وبلاگنویسی را رها کردند. وبلاگ من را هم که ۸۸ بستند. همان موقع تصمیم گرفتم روی دامین خودم وبلاگ داشته باشم که اگر هم روزی از دسترسم خارج شد، محتوایش دستم بماند.
کل صحبت من و سارا شاید دو دقیقه نشد. در کتابفروشی بیشتر از این نمیشد. هم مشتریها در صف صندوق بودند و هم سارا خجالتی بود و هم من خسته. خداحافظی کردیم و گفتم: «یادم میماند که باز هم از اینجا رد شدم احوالت را بپرسم.»
کیسه را دستم گرفتم و راه افتادم.
گربهٔ بوستان کریمخان
نمیدانم به این فضاهای سبز کوچکی که شهرداری ایجاد میکند چه میگویند. پارکچه لغت خوبی نیست. ترکیبی نچسب از دو بخش انگلیسی و فارسی. ظاهراً شهرداری آنها را بوستان مینامد. این هم عجیب است. فکر نکنم در گذشتههای دور که کسانی مثل سعدی از واژهٔ «بوستان» استفاده میکردند، منظورشان زمین مثلثی کوچکی در تقاطع دو شخصیت تاریخی مثل حافظ و کریمخان بوده باشد.
حالا هر چه که اسمش هست، مهم نیست. در پیادهروی در ضلع شمالی خیابان کریمخان، بعد از میرزای شیرازی و نرسیده به حافظ، در یکی از همین بوستانها نشستم. صندلی سیمانی کوچکی بود که میشد نفسی تازه کرد. خسته نبودم. اما دلم میخواست چند دقیقهای کتابهایم را ورق بزنم.
چند گربهای در آن بوستان قدم میزدند. بعضیشان ساکت گوشهای لم داده بودند. یکی از آنها، از گوشهٔ بوستان راه افتاد و کمکم جلو آمد و روبهرویم نشست. چند کلمهای صحبت کرد. بعد از هفت سال زندگی با کوکی و پنج سال حرف زدن با بلوط (گربههای خیابان را نمیشمارم که زیادند)، حرف گربهها را کموبیش میفهمم. گرسنه بود و میپرسید که چیزی نداری به من بدهی؟
چیزی همراهم نداشتم. اما مدام درخواستش را تکرار میکرد. از آن گربههایی نبود که با همه حرف بزند. این را میفهمیدم. از آنهایی بود که کسانی که گربه دوست ندارند، زشت حسابش میکنند و تحویلش نمیگیرند. شاید هرگز در تمام عمرش جایی در عکس یا استوری یکی از رهگذران هم پیدا نکند. برخلاف گربهٔ تاکسیدوی دیگری که کمی دورتر روی نیمکت نشسته بود و سیاهی بالای لبش هیتلر را تداعی میکرد. در همان چند دقیقه دو دختر با او عکس یادگاری انداختند.
خلاصه خیلی شفاف به گربه توضیح دادم که حرفش را میفهمم. و در عین حال گفتم که فعلاً هیچی همراهم نیست. چون اصلاً قرار نبوده اینجا باشم و در لحظهٔ آخر تصمیم گرفتهام پیاده بروم.
این هم از ویژگیهای جالب ما آدمهاست که فکر میکنیم اگر با زبان انسانی با هر چیزی و هر کسی حرف بزنیم، فهمیده میشویم؛ از خدایان تا گربهها. طبیعی است که نهایتاً هم باید خودمان از قرائن حدس بزنیم که فهمیده شدهایم یا نه.
در نهایت به گربه، که دیگر حرف نمیزد، اما هنوز قانع نشده بود و در چشمهایش دلخوری بود گفتم: حالا کمی جلوتر میروم. اگر خوراکی دیدم برایت میگیرم و میآورم. بالاخره یک سوپرمارکتی چیزی اینجاها هست.
آرام آرام راه افتادم. خسته بودم. اما گفتم اشکال ندارد. یک سوپرمارکت پیدا میکنم. بالاخره به من یک چیزی گفته و نباید فکر کند که حرفش را نفهمیدم. اما هیچی پیدا نشد. یا شاید باید بگویم: من بدترین مسیرها را انتخاب کردم. گاهی فرعی رفتم و گاهی اصلی و خلاصه ناگهان دیدم پایین میدان ولیعصر در حال پیادهروی رو به جنوبم و هنوز مغازهای ندیدهام که چیزی مناسب گربه داشته باشد.
آبمیوه فروشی پایین میدان ولیعصر
آبمیوهفروشی کنار خیابان هم، مثل بقیهٔ چیزهایی که دلم برایشان تنگ شده بود و مدتها از دیدنشان محروم بودم، دلم را برد. کنار یکیشان ایستادم. آبمیوهفروش در تتوکاری فقط یک پلهٔ کوچک از تتلو عقبتر بود. اما بسیار خوشخنده و مهربان.
گفتم: «رئیس. آبمیوه چی بخورم؟» گفت: «هر چی دلت میخواد داداش. بگو همه هست.» به وایتبوردی اشاره کرد که قیمتها روی آن نوشته شده بود. تقریباً هم اسم آبمیوهها پاک شده بود هم قیمتها. اما آنقدر جدی به وایتبورد نگاه کرد که نمیشد بگویم چیز زیادی روی وایتبورد نیست.
به شوخی گفتم: «رئيس جان. کدوم آبمیوه مونده شده کسی نمیبره؟ اون رو بده.» بلندبلند خندید و گفت: آب طالبی بدم؟ گفتم آره.
نفهمیدم واقعاً مونده بود یا خواست از بلاتکلیفی در بیایم. آقای دیگری که کمی سن و سال داشت و تازه رسیده بود کنارم ایستاد و گفت: من نمیتونم اون تابلو رو بخونم. کدوم ارزونتره؟ گفتم «شما هر کدوم رو میخوای بگو به من. ولی آب طالبی تموم شده.»
تموم نشده بود. اما یک درصد اگر واقعاً موندهترین آبمیوه بود، درست نبود آن را بخورد. حالا البته کسی در مورد تازگی بقیه هم تضمین نداده بود. آب میوه هر دومان را داد. آن آقای دوم هنوز لیوان را دستش نگرفته بود که با اولین نفس کل لیوان آبطالبی را خوردم. بعد که دیدم هنوز آن آقا دنبال سوراخ نی میگردد، لحظهٔ کوتاهی از این شکلِ خوردنم خندهام گرفت. دو تا آبمیوه را حساب کردم و راه افتادم.
من و آن آقای غریبه دیگر تشنه نبودیم، اما تصویر گربهٔ گرسنه هنوز پیش چشمم بود. گفتم کمی بیشتر هم راه میروم. مهم نیست. و همزمان فکر میکردم که حتی اگر چیزی پیدا کنم، برگشتن هم خودش مسئلهای است.
حالا نمیشد به من نگویی؟
کمی بیشتر که راه رفتم دیگر به قطعیت رسیدم که نمیتوانم سراغ گربه برگردم. در دلم به او گفتم: خودت دیدی. من تلاش کردم. در ادامه هم در دلم برایش توضیح دادم که اگر بتوانم شاید دوباره به تو سر بزنم. و آخرش هم داشتم میگفتم: حالا نمیشد با من حرف نزنی؟ اما جملهام را در همان دلم نصفهنیمه خوردم و نگفتم.
همیشه با خودم میگویم: خیلیها وقتی در خیابان راه میروند، جاندارها از آنها میگریزند. حیوانها هر یک به سوراخی میخزند و آشنایانشان هم اگر از دور متوجهشان شوند، مسیر خود را عوض میکنند. من از این نظر بختیار بودهام که چنین وضعیتی ندارم. وقتی در خیابانهای اطراف خانهام قدم میزنم، از سگ و گربه تا کبوتر و کلاغ میآيند و چیزی میگویند. چون اگر هم غذایی نگرفتهاند، برخورد بد ندیدهاند. احتمالاً کمتر کسی هم از دوستان و آشنایان و شاگردهایم باشند که با دیدنم مسیرشان را عوض کنند.
سال گذشته در پارکینگ یک مرکز خرید در یکی از کشورهای عربی، نگهبان مرکز خرید به سراغم آمد. سنش زیاد بود. اما جثهاش از من بزرگتر بود. به زبان انگلیسی دستوپا شکسته گفت: چند دقیقه وقت داری؟ گفتم بله. گفت آبگرمکن ما کار نمیکند. اینجا مستأجریم. سالها قبل وقتی یمن جنگ شد فرار کردیم. آب سرد خانوادهام را اذیت میکند. میتوانی برای تعمیرش به من پول بدهی؟ اول فکر کردم اگر هر روز از مردم اینجور پول بگیرد، حسابی پولدار میشود. اما اگر لو میرفت قطعاً اخراجش میکردند. در آن کشور ریسک چنین کاری خیلی بزرگ است. گفتم میدهم اما آنلاین. نقد ندارم. راست نگفتم. نقد داشتم. اما گفتم محال است ریسک کند و پول آنلاین بگیرد. رسید پول سند اخراج اوست. گفت بله. آنلاین بدهید ممنون میشوم.
وقتی پول را گرفت گفت: شما هر لحظه بخواهید میتوانید من را از کار بیکار کنید. اما نمیکنید. چند روزی است به آدمها نگاه میکنم. آخرش گفتم به این آقا میگویم. حتی اگر پول ندهد، نوع لبخند زدنش جوری است که بعید است برود گزارش بدهد. این جملهاش، به اندازهٔ یک مدال طلا گرفتن در یک مسابقهٔ بزرگ بینالمللی خوشحالم کرد. خیلی ذوق کردم. به نظرم میشود جایی در بالای فهرست دستاوردهای زندگیم قرارش دهم.
چه میگفتم؟ آهان. این که کلاً در دلم به گربه گله نکردم که چرا آمده و حرف زده. اما به هر حال، انتظار داشتم بفهمد که نمیتوانم برگردم. و نهایت تلاشم را هم انجام دادهام.
گفتم اسنپ یا تپسی میگیرم و برمیگردم. هوا تاریک شده و مقصدم هم دور است و با هر قدم در خلاف جهت در حرکتم و دورتر میشوم.
در جستجوی اسنپ و تپسی
اول به نظر نمیرسید که تاکسی گرفتن خیلی سخت باشد. اپلیکیشن اسنپ را اجرا کردم و منتظر ماندم. هیچکس مسیرم را قبول نکرد. از همهٔ تکنیکهای لازم استفاده کردم. توقف زدم و مسیر میانی تعریف کردم و هر چه میشد کردم تا کرایه زیاد شود. اگر درست یادم باشد از ۱۵۰ هزار تومان شروع شد و تا ۲۵۰ هزار تومان رسید. اما کسی قبول نکرد. ساعت خوبی برای مقصد من که تقریباً خارج از شهر حساب میشد نبود.
وارد بازی رایج شدم که احتمالاً همه گرفتارش شدهاند. اسنپ و تپسی را همزمان اجرا کردم و منتظر ماندم ببینم چه کسی مسیرم را قبول میکند. حدود بیست دقیقه گذشت و نتیجهای نداشت.
تصمیم گرفتم مسیرهای میانی را امتحان کنم. هر جایی که به ذهنم رسید و به نوعی در مسیر خانهام بود زدم. باز هم نشد. دیگه بیحوصله شده بودم. همینطوری نقشه را باز میکردم و یکجا در مرکز تهران به سمت شمال را انتخاب میکردم. بدون اینکه ببینم کجاست. گفتم فقط از این نقطه دور شوم. به هر علت، که نمیدانم، در این نقطه تاکسیها کماند.
در آخرین تلاش، مقصد را میرداماد انتخاب کردم. هیچ ربطی به مسیرم نداشت اما مرا از آن نقطه دور میکرد. هم در تپسی این مقصد را زدم و هم در اسنپ. و حالا به طرز عجیبی هر دو اپلیکیشن تقاضایم را قبول کردند. هر دو پراید سفید. چون نیم ساعت قبل دو بار رانندهها مسیرم را قبول کرده و لغو کرده بودند، ریسک نکردم هیچکدام را لغو کنم. گفتم یکی که رسید دیگری را لغو میکنم.
در کمال ناباوری پراید سفید را دیدم که آرام آرام میآمد. چنان لبخند بر لبانم نشست و مشتاقانه نگاهش میکردم که اگر کسی من را میدید و پراید را نمیدید میگفت یک پاگانی هوایرا در وسط خیابانهای تهران دیده است.
در جلو را باز کردم. راننده صندلی کنار خودش را جلو کشیده بود تا عقب جای نشستن باشد. اما من که خجالت میکشم عقب بشینم به روی خودم نیاوردم. راننده گفت: عقب نمینشینید؟ گفتم جلو پیش شما راحتترم. کمی کاغذ و سررسید روی صندلی بود. آنها را عقب ریخت و گفت: بفرمایید.
وقتی نشستم یادم افتاد که آن یکی درخواست را باید لغو کنم. پرسیدم: «ببخشید. شما اسنپ هستید یا تپسی؟»
راننده کمی با تعجب نگاه کرد و گفت: تپسی. میخواستم برایش توضیح دهم که مدتی است اینجا گیر کردهام و به هر دو اپلیکیشن درخواست ماشین دادهام. اما راننده حرفم را قطع کرد و گفت: «مقصدتون رو میشه بگید؟»
به نظرم سوالم را به گیجی تفسیر کرده بود و میخواست مطمئن شود که درست سوار شدهام. گفتم: میرداماد. یا هر جا شما بپسندید. اصلاً هر جا راحتید. و به شوخی گفتم: مسافر، خر راننده است قربان. مگر ما حق داریم آدرس بدهیم؟ هر جا بگویید پیاده میشوم.
راننده همزمان خندهاش گرفته بود و کمی هم خجالت کشید. گفت: این چه حرفیه داداش. حالا جدی کجا میری؟
برایش توضیح دادم که ماشین نبوده و من هم همینطوری یک جایی را انتخاب کردهام و درخواست تاکسی دادهام. گفت: کار غلطی نکردی. خیلیها نمیکنند. فکر میکنند کرایه بیشتر میشود. البته دو تکه کردن کرایه را بیشتر میکند. اما بهتر از این است که در خیابان بمانی. امروز تئاتر شهر خیلی مسافر زیاد بود. کسی راه دور نمیرفت. باید تا صبح میماندی.
دوباره پرسید: حالا جدی کجا میری؟ گفتم اگر حال دارید من را به مقصد اصلی برسانید، که هر چقدر بگویید بدهم و برویم. گفت نه. خانمم منتظر است. گفتم پس تا همین میرداماد. و یا هر جا شما بگویی. واقعاً فرق ندارد. هر جا حوصلهتان سر رفت من را بیندازید پایین.
هر دو بلندبلند خندیدیم.
به شوخی پرسیدم: «اولین مسافر خُل و چِل امروزتان هستم؟» خیلی جدی گفت: «نه. دومی هستید.» اصلاً حس بدی پیدا نکردم که خل بودن من را جدی گرفته. بیشتر برایم سوال شد که مسافر خلتر که بوده است؟
پرسیدم: اون یکی چیکار میکرد؟
گفت آقا. همین صبح امروز ماشین گرفت. از اول راهآهن. مقصدش تجریش بود. توی راه یک کلمه هم حرف نزد. رسیدیم تجریش. گفتم: آقا رسیدیم. بفرمایید.
گفت: مگه ندیدی رفت و برگشت گرفتم؟
نگاه گردم دیدم راست میگه. گفتم الان چکار کنم؟ گفت برگرد. برگرد همون راهآهن.
من هم برگردوندمش راه آهن. پیاده شد. پول داد و رفت.
پرسیدم: نپرسیدی که چرا این مسیر را رفت و برگشت؟ گفت نه. خیلی جدی بود. جرئت نکردم. باز شما میخندی آدم باهات میخنده میتونه اختلاط کنه.
گفتم: ولی خل نبوده آقا. شاید دلش برای این مسیر تنگ شده بوده. شاید خاطرهای داشته. شاید باید کل این مسیر رو میدیده. شاید زمانی این مسیر رو پیاده میرفته. شاید دوستی داشته که باهاش این راه طولانی رو با لذت قدم میزده. الان دلش میخواسته مسیر رو ببینه و روحش تازه شه. اما چون دوستش نبوده، دلش رو نداشته پیاده بره.
بهش نگفتم که خودم هم دلم تنگ بوده که راه زیادی پیاده رفتم و امشب هممسیرش شدم.
همهٔ اینها رو گوش داد و خیلی جدی گفت: ولی داداش. غصه نخوری که کمی خل هستیا. اصلاً مهم نیست. همین که میخندی عالیه. سر به سر مردم میذاری. مردم سر به سرت میذارن. اصلاً مگه عاقلها چی دارن؟ یه آقای دکتر سوار شد قبل شما. اخمو. مغرور. بداخلاق. مثل سگ. صد رحمت به همین خل بودن شما.
گفتم آره بابا. راحتم. من اصلاً از خل بودن خودم ناراحت نیستم. همین که شما الان خوشحالی راضیم. گفت آره. مسافر آخر شب خوبی بودی. یکی مثل تو سر صبح به آدم بخوره خوبه. زندگی برای هر کدوم ما یه جور نساخته. برای تو اینجوری.
اعتراف میکنم این آخرین حرفش رو دیگه اصلاً نفهمیدم.
نزدیک ونک که رسیدیم بهم گفت: جدی جدی تا میرداماد میخوای بری؟ گفتم نه. ونک راحتتره برای اسنپ گرفتن. گفت آره. ونک راحتتره. میرداماد این ساعت سخته. همینجاها پیادهات میکنم.
پیادهام کرد و بلافاصله تونستم اسنپ بعدی رو بگیرم. سوار که شدم گفت: آقا من دارم زبان یاد میگیرم. اشکالی داره هدفون بذارم توی گوشم تا مقصد؟ گفتم نه اصلاً. منم میخوام اتفاقاً پادکست گوش بدم. هر دو هدفون در گوش، تا مقصد رفتیم. فقط یه بار وسطش پرسید رانندگیم خوبه؟ افتضاح میرفت. فکر کنم تمام ظرفیت شناختی مغزش درگیر زبان بود. اما بعید بود جواب من روی کارش تأثیر بذاره. اینه که گفتم: عالی میری. عالی.
این آخرین حرفمون بود تا مقصد. پرداخت آنلاین انجام دادم و وقت پیاده شدن بدون این که هدفون رو از گوشش در بیاره با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم.
حقیقتا یه حس فوق العاده خوب گرفتم بعد از خوندن این خاطره. قشنگ داشتم کنار محمدرضا قدم میزدم، انقدر غرق شده بودم که میخواستم بگم محمدرضا تو برو سوپرمارکتای اون سمت خیابون من این سمتو میگردم بلکه یه غذایی پیدا کنیم واسه گربه.
راستی این اولین کامنت من تو روزنوشته بود.بالاخره رسیدم به ۱۵۰ امتیاز. خوشحالم که میتونم مشارکت کنم تو این جمع دوست داشتنی.
سلام محمدرضا جان.
خیلی حس خوبی بود ممنون ازت
با آرزوی دل شاد تن سالم برات
۱-عنوان نوشته میتونست این باشه: ماجرای ربعروز!
۲- یاد تاکسینوشتهای سروش صحت افتادم فقط از این جهت که اونم یک سری نوشته داره که بر اساس مکالمات و اتفاقات داخل تاکسی هست.
۳- این حذف گزینه «عجله دارم» نمونهای از دخالتهای بیجای دولت در اقتصاد هست که خود منم بابتش خیلی شاکی هستم. در اقتصاد سالم آدمها باید بتونند به راحتی بدهبستان انجام بدند از جمله بین زمان و پول.
۴- این نوع نوشتهها ضمن اینکه آدم رو به یاد دوران رونق وبلاگنویسی میندازه میتونه برای وبلاگنویسهای جووونتر آموزنده باشه که چطور میشه بر اساس سوژهها و اتفاقات معممولی زندگی مطلب بنویسند و وبلاگشون رو بروز نگه دارند.
محسن جان. تاکسینوشتهای صحت رو خوندهام.
قلم صحت بسیار روان، دلنشین و دوستداشتنیه و قطعاً من ادعا ندارم که بتونم شبیه اون بنویسم. اما گاهی فکر میکنم اگر قرار بود تاکسینوشت بنویسم، از نظر سوژه دستم خالی نبود. چون یه مزیت به سروش صحت دارم. اونم اینه که پدرم راننده تاکسی بوده!
الان دیگه بابای من چند سالیه ماشین نداره. هم به خاطر این که رانندگی سختش بود. هم این که اوایل کرونا، هر کاری میکردیم میدیدیم یواشکی به یه بهانهای ماشین رو برمیداره یه سر میره بیرون (عادت راننده تاکسیهاست. خیلی با ماشین و رانندگی عجین میشن). خلاصه برای اطمینان از این که کرونا نمیگیره، با یه سری بستهٔ تشویقی قانعش کردم که ماشین رو بفروشه (و البته همیشه لطف داره و حرف من رو گوش میده).
اما بچه که بودیم، خیلی با ماشین من رو اینور اونور میبرد. و از اونجا که راننده تاکسیها صندلی خالی رو هزینه میدونن معمولاً هر جا میرفتیم توی راه مسافر هم سوار میکرد (شکل باکلاسش اینه که بگم شبیه منطق ایرلاینها بود. که حاضرن با پول ناچیز هم که شده، صندلیهاشون پر باشه).
خودم هم گاهی که حوصلهام سر میرفت، بهش میگفتم که من رو سوار کنه، وقتی توی شهر میچرخه منم سرگرم بشم (و در اینجا برخلاف منطق ایرلاینها، از این که درآمد یه صندلی رو از دست میداد ناراحت نمیشد). یه روزایی هم اگر حوصلهٔ کار کردنش کمتر بود، صبح بهم میگفت «بیا بریم تو رو بچرخونم. مسافر اولم تو باشی. روز بهتر شه.» منم با ذوق همراهش میرفتم. کمی اون اطراف میچرخیدیم و دوباره من رو میرسوند خونه و میرفت دنبال کار. اگر هم مسافر خوب گیرش میومد، دیگه ناگزیر منم باید تا مقصد میرفتم و دیرتر برمیگشتم.
خلاصه این که از اون ایام، خاطرات جالبی دارم که وقتی کارهای باقیمونده رو نگاه میکنم، تقریباً مطمئنم دیگه هیچوقت فرصت مرورشون و حرف زدن ازشون پیش نمیاد. کلمهٔ تاکسینوشت تو رو که دیدم، در چند لحظه بخشی از اون خاطرات برام زنده شد.
نکتهٔ دومی که میخواستم بگم، صرفاً تأکید و تأییدی هست بر حرفی که تو در مورد دوم (حذف گزینهٔ عجله دارم) بهش اشاره کردی. دربارهٔ این که بده بستان پول و زمان در بعضی موارد، به خاطر نگاه سنتی در سیاستگذاران ما با چالشهای جدی روبهرو هست، پیش از این هم حرف زدهام. به هر حال ما قوانینمون رو از عرف فرهنگ عربی در مقطعی از زمان داریم میگیریم که هزار سال تا اختراع پول فاصله داشته (سکه وجود داشته. اما پول به معنای امروزی، یعنی پول فیات نبوده. و عملاً چیزی به اسم دارایی با «اعتبار نهادی» بیمعنا بوده).
اما در این مورد خاص که گفتی، یعنی گزینهٔ عجله دارم، واقعاً نمیدونم چقدر طول میکشه تا اینها بفهمن دستکاری اقتصاد به این شیوه، چقدر دردسر داره.
بدیش اینه که در طول زمان، وقتی همهٔ قیمتها «دروغ» شد، دیگه دست زدن بهش هم تقریباً غیرممکن میشه. ما الان حقوقهامون دروغه. قیمت حاملهای انرژیمون دروغه. قیمت خودرومون دروغه. قیمت بسیاری از محصولات صنعتیمون دروغه. قیمت لبنیاتمون دروغه. قیمت اینترنت موبایلمون دروغه. درآمدمون دروغه. تولیدناخالصداخلی که اعلام میکنیم دروغه (چون با قیمت نادرستی محاسبه میشه).
به نظرم این که بگیم «قیمت نادرسته» خودش حرف نادرستیه. نادرست یعنی نتونستیم درستش رو کشف کنیم. اما وقتی هم ما هم دولت میدونیم که قیمتهای واقعی چیز دیگهایه، عملاً با قیمتهای دروغ و «اقتصاد فیک / fake economy» سر و کار داریم. و بدتر این که وقتی همه چیز رو بر دروغ بنا کنی، دیگه هر حرف راستی، سیستم رو به هم میریزه. همینه که اهل اقتصاد همه میدونن ناترازی انرژی داریم، اما خیلیهاشون این رو هم میدونن که نمیشه به قیمتها دست زد. چون فقط یک قیمت نادرست نیست. همه چی نادرسته. اصطلاح «ناترازی» هم شده یه اصطلاح شیک برای توصیف محصول کثیفکاریهایی که توی چند دهه با اقتصاد انجام شده.
حالا راجع به اینها میشه جای دیگهای حرف زد و دوست دارم حرف بزنم. اما بذار برات یه خاطره بگم.
دو سه ماه پیش من دو تا اثاثکشی داشتم (يا اسبابکشی یا هر چی اسمش رو میذارن). اول با یه کامیون – که خیلی تصادفی دیده بودمش – صحبت کردم. ازش نرخ خواستم و گفت: من X ریال میگیرم. همون روز زنگ زدم یکی از پلتفرمهای حمل بار. بهش گفتم چقدر میگیری؟ گفت ۰٫۳X
گفتم حتماً شوخی میکنه. زنگ زدم یه پلتفرم دیگه. اون گفت ۰٫۳X؟ نه. نه. گرون گفته. عدد درست ۰٫۲۵X هست.
منم با خوشحالی به همین پلتفرم آخر گفتم کامیون بفرسته و اونها هم اومدن. از راه که رسیدن، گفتن: ببخشید. ما اون قیمت که گفتن نمیگیریما. گفتم چطور؟ گفتن اون قیمت الکیه. به خاطر این که تعزیرات بهشون سر قیمت گیر نده. گفتم آهان. خب قیمت چقدره؟ گفتن ۳ برابر چیزی که اون گفته.
کمی حرف زدیم و نهایتاً گفتم اشکال نداره. اینها هم کارگر هستن. میدم بهشون.
وقتی کار تموم شد، گفتن خب. حقوق خودمون چی؟ گفتم حقوق؟ مگه جزو اون پول نبود؟ توی پلتفرم گفته بودن شامل همه چیزه. گفتن نهههه. این جداست. اونجا نمیشه بگن. چون اون یکی پلتفرم جزو قیمت گذاشته. اینا هم میخوان بگن همونجوریه.
خلاصه سرت رو درد نیارم. نهایتاً ۱٫۲X دادم و اینا رفتن.
چند روز بعد باز اثاثکشی دوم رو داشتم. گفتم محاله به این پلتفرم دومی بدم. راست میگن که هیچ ارزونیای بیحکمت (یا بیعلت) نیست. با پلتفرم اول تماس گرفتم و اونها با ۰٫۳X کامیون فرستادن. گفتم درسته که ۲۰٪ بیشتر از رقیبه اما حداقل بعداً چونه نمیزنن.
اونها هم رسیدن و بعد از سلام گفتن: ببینید. نرخ این نیستا. ما سه برابر میگیریم. کمی چونه زدم. گفتن نه نمیشه. منم الکی گفتم: شرکت فلان سری پیش برام بار رو برد و ۰٫۲۵X گرفت. گفتن محاله. گفتم درسته.
گفتن نه بابا. ما همهمون با هر دو شرکت کار میکنیم. روشمون اینه که اولش میایم میگیم سه برابره. کی این کار رو نکرده؟ شمارهاش رو بدی پدرش رو در میاریم. غلط کرده قیمت پایین گرفته دامپینگ کرده (دقیقاً همین لغت رو گفت. دامپینگ!). آخر مسیر هم با استدلال مشابه حقوق و انعام گرفتن و نهایتاً شد ۱٫۵X.
شبیه این رو جاهای دیگه هم میبینیم. همین که یه قیمت دروغی برای ارز اعلام میکنن و بعد محصولات در بازار بر اساس قیمت دیگهای میاد، نمونهای از تبعات ادارهٔ دستوری اقتصاده.
همین الان هم با وجود حذف «عجله دارم» دوباره رانندهها و مسافرها به راهحلهای دیگهای برای توافق بر سر قیمت میرسن. تنها چیزی که از بین میره، تصویر و تصور حاکمیت از هزینههای حملونقل درونشهریه. البته این به شرط اینه که حاکمیت اساساً برای «داده» و «دادههای واقعی» ارزش قائل باشه. اگر قرار باشه داده رو در نهایت دور بریزن یا نادیده بگیرن، واقعاً با این روش ادارهٔ کور اقتصاد، چیز خاصی رو از دست نمیدن.
تلختر از همه، همون چیزیه که کمی بالاتر گفتم و حتماً بعداً دربارهاش جداگانه مینویسم: Lock-in. سیستم در وضعیت Locked-in قرار گرفته. یعنی اگر هم بدونی راهحل درست چیه، نمیتونی انجامش بدی و میپذیری که وضعیت غلط ادامه پیدا کنه.
ببخش. خیلی طولانی و درهم شد.
دوستان عزيزم / محمد رضا جان
منم دوست دارم خاطراتم رو از قيمت فيك بنويسم . شايد كمك كوچكي باشه براي همه دوستانم . چند روز يكبار آفرهاي سفر به مقاصد برون مرزي برامون sms مياد . منم كمي اطلاعات سفر دارم و يك بار با يكيشون تماس گرفتم ببينم چقدر فيكه ؟ جالبه همون X تومن رو با اين جمله خطا كه آفرقبل از تماس خريده شده و شما مي تونين با ۲X تومن به اضافه هزينه بليط برگشت اين پكيج sms شده رو خريداري كنين !؟ آخه چرا با اين همه اطلاعات روي سايتهاي معتبردنيا هنوزاين خطاها بوجود مياد ( ايموجي افسوس). تازه اگرستاره هتل واقعي باشه و پرواز باعث استرس نشه و با سلامت جسمي و رواني به مقصد برسيم .
با مهر
با خوندن این متن، هر چی فقدان داشتم اومد جلو چشمم. خاطرات واقعا غمانگیزن. فرقیم نداره که خاطره خوب باشه یا بد. دیگه وجود ندارن. اما به نظرم متنی که نوشتی میگه من راضی هستم و درست بازی کردم.
شایدم آدم باید جاهایی که با حضور و عبور از اونا، خاطراتش زنده میشه و غم میگیرتش رو باید تنها بره. اگه تنها نباشه، بقیه هی میخوان بگن چت شد و چرا رفتی تو خودت و چیزی شده؟ با ما حال نمیکنی؟
بابا لال شید دارم حال میکنم با خاطراتم 🙂
درود محمدرضا
۱- جالبه، خیلی از کامنتهایی که در ذیل مطالب اصلی میذاری گاهی از نظر آموزنده بودن و خواندنی بودن کمتر از مطلب اصلی نیست! مثل خیلی از آثار خصوصی شجریان که چیز کمتری از آثار رسمی منتشرشده ندارند!
۲- خاطرهای که قبلا از خرید خودرو برای پدر با بغض نقل کردی خیلی برام الهامبخش است و به عنوان یک مثال خوب خیلی جاها استفاده میکنم، مثلا اون دفعه یک جایی داشتم راجع به اقتصاد تجربه صحبت میکردم، برای بهتر رسوندن منظور خودم با رعایت کپیرایت ازش استفاده کردم.
۳- امیدوارم روزی فرصت کنی و یک دسته بندی با عنوان تاکسینوشت یا چنین چیزی به روزنوشتهها اضافه کنی و راحع به خاطرات دوران تاکسیسواری بنویسی.
۴- بله درسته، قیمتها در اقتصاد کاملا مخدوش شده و عوارض بدی داشته از جمله اینکه شفافیت اقتصاد را از بین برده. یادمه زمانی سروش مقالهاش نوشت و به سیاستمداران توصیه کرده بود: اگر حتی به آزادی سیاسی-اجتماعی اعتقادی ندارید، حداقل برای اینکه اوضاع جامعه براتون شفاف بشه (از سر مصلحت حکمرانی) آزادی برقرار کنید. در مورد آزادی اقتصادی هم میشه همین توصیه رو داشت. قیمت اگر واقعی باشه مثل دماسنج یا قطبنما برای دولت و فعلان اقتصادی عمل میکنه.
۵- مخدوش شدن قیمتها در اقتصاد علت مهم دیگری هم داره و اون تورم هست. ما یک مفهومی در اقتصاد داریم به اسم توهم پولی که به این معنی است که به علت تورم، برخی فعالان اقتصادی از تشخیص مقدار واقعی رشد متغیرهای اقتصادی (به ویژه درآمد و دستمزد) ناتوان میشن. مثلا دراین توهم هستند که دستمزدشون بالا رفته در حالی که در واقع کاهش پیدا کرده.
من معتقدم در اقتصاد ایران به علت تورمهای مزمن و طولانی و افت شدید ارزش پول ملی چیزی فراتر از توهم پولی به وجود آمده (نوعی سردرگمی قیمتی یا اغتشاش پولی) و شاید لازمه یک مفهوم جدیدی برای توصیف و توضیح اون ارائه بشه!
سلام
یاد خاطره دوچرخهسواری تابستان سال گذشته افتادم.
یه روز صبح برای زدن رکورد جدید از قم راه افتادم به سمت شهر جعفریه که یه شهر کوچک در ۳۵ کیلومتری قم در مسیر قم به ساوه هست.
متاسفانه وقتی به شهر جعفریه رسیدم، دوچرخه پنچر شد و خوشبختانه در داخل شهر پنچر شد!
بعد از پرس و جو بلاخره یه دوچرخه ساز پیدا کردم. وقتی داشت دوچرخه رو درست میکرد پرسید از کجا میای؟
گفتم قم
با تعجب و نگاه عاقل اندر سفیه دوباره پرسید واقعا از قم میای؟
گفتم اره، با دوچرخه هم قراره برگردم. ?
ولی از نگاهش متوجه شدم که میگفت این دیگه چجور خل و چلی هست! ?
ولی باز شک داشت، چون مسافت ۳۵ کیلومتر بود، رفت و برگشت ۷۰ کیلومتر میشه.
گفتم برای ورزش و گردش با دوچرخه اومدم تا کمی باورش شد.
هر جا این اطراف با دوچرخه میرم، این داستان رو دارم.
میپرسن از کجا میای؟ میگم از قم ?
باز سخته باورش و از اون نگاههای خل و چلانه دارن! ?
سلام.
چسبید آقا! خیلی چسبید.
بعد از مدتها درگیری با کار و درس و جلسه و سفر و بیماری و چیزهای خشک و رسمی دیگه، تو صبح روز جمعه، خوندن با تاخیر این پست که از شدت دلچسبی لذت خوندن یک داستان کوتاه از قلم یک نویسنده توانا رو بهم داد، خیلی لذت بخش بود.
چه قشنگ آدم رو با خودت همراه می کنی!
انگار قدم به قدم باهات اومدم و حرفهای توی دلت رو شنیدم ونهایتا با پاهای خسته تو کفش رسمی، بالاخره تاکسی اینترنتی گرفتیم و البته داستانی که تو تاکسی هم ادامه پیدا کرد.
فقط شما که خیلی مهربوین، یه فکری هم به حال دلتنگی ما بکن عزیز برادر.
قربانت.
سلام
چند روزی هست که به علت یا علل نامشخصی، به شما غبطه میخورم.
یک الگوی فرضی از شما و آدم های مشابه شما که با تعاریف من، outlier محسوب میشن در ذهن من نقش بسته. اون هم اینکه انگار کارها رو به سبکی انجام میدید که بقیه انجام نمیدن؛ انجام نمیدن نه بخاطر اینکه شما فرمول سری ای دارید، بلکه بخاطر اینکه انجام دادنشون جسارت میخواد.
مثال دم دستیش که الان در ذهنم هست، سبک کتاب خوندنه؛ یا اینکه مدرک دانشگاهی و پز دادن باهاش خیلی براتون مهم نیست؛ یا مثلا نگاه بسیار زیبایی که به مسائل دارید؛ و درنهایت سخت گیری های خاصی که برای خودتون قائلید.
صرفا همین رو خواستم بگم. و برای اینکه چیزی جا نمونه، اینکه هزینه اسنپ براتون مهم نبود هم خیلی غبطه برانگیز بود 🙂 اگه نمیگفتم تو گلوم گیر میکرد.
ممنون.
سلام بنیامین جان.
ببین در مورد بعضی از نکاتی که گفتی، به نظرم میشه یه حرفهایی زد و یه چیزهایی نوشت که یه گفتگویی شکل بگیره و همهمون نظراتمون رو در موردش بگیم. بحثهای مهم و جالبیه.
اما به طور خاص، این جملهٔ آخری که گفتی، یعنی هزینهٔ اسنپ و شوخی آخرش، جدا از این که خیلی مهم بود بگی (که توی گلوت چیزی گیر نکنه ? ) یه عالمه حرف و خاطره و تجربه رو تداعی کرد که طبیعتاً خیلیهاش مستقیم ربطی به حرف تو نداشت. اما به هر حال نقطهٔ تحریک اولش، کامنت تو بود و ازت ممنونم.
خیلی دلم میخواد این چیزای پراکندهای رو که یادم اومد، برات با وویس تعریف کنم. چون فکر میکنم سبکهای متنوع زندگی که توی این سالها دیدهام و تجربه کردهام، نکات جالبی رو نشونم داده. خوشبختانه این چند روز چند تا رانندگی طولانی و خستهکننده دارم که حتماً وسطش فرصت میشه با موبایل ضبط کنم.
ضبطش کردم روی روزنوشته میذارمش. فقط سعی میکنم کمی حرفهام رو عمومیتر بزنم و با اسم بردن از تو یا محدود شدن به مثال تو (اسنپ)، حوزهٔ بحثم رو زیادی کوچیک نکنم تا مصداقهای بیشتری رو پوشش بده.
سلام
حالا که جمع بی ریاست و حرفای تو گلو بگو میشه، بذار من هم یه چیزی بگم.
سالهای ابتدایی مدرسه همیشه یه زندگی غیر معمولی از معلم ها تو ذهنم داشتم. کلا بخاطر جایگاهی که از معلم برام شکل گرفته بود، فکر میکردم اونها خیلی از کارهای آدمهای کوچه و خیابون رو انجام نمیدن و همه ی کارهاشون متفاوته و از استاندارد بالایی برخورداره.
این تصویر سالهای بعد در دوران راهنمایی از بین رفت تا با معلمی بنام محمدرضا آشنا شدم، به شکل عجیبی این تصویر مجدد در ذهنم شکل گرفت.
تا الان که دیدم کنار خیابون آب طالبی خوردی؛))
حتما خیلی خسته بودی محمدرضا، وگرنه بعضی از کافههای هفت تیرجون میده واسه کار کردن.
راستی بلوط و کوکی چطورن؟ کاش زمان داشتی و برامون از تجربیات هم خونگی با صاحب خونه هارو مینوشتی.
حرف خاصی ندارم فقط دلم نیومد ننویسم که چقدر خواندن نوشتهات چسبید.
یک کتابی رو داشتم میخواندم که سنگین بود. آمدم دراز بکشم و کمی استراحت کنم تا دوباره برگردم بهش. گفتم روزنوشته شاید مطلبی داشته باشه که برای استراحت ذهنی، بخوانمش. و چه نوشتهی خوبی هم بود.
من نمیدونم متممی فعال حساب میشم یا نه. طبق آمار که بعید میدونم، اما بهنظر خودم یکم باشم. اونم مطمئن نیستم اما اینو مطمئنم که خیلی دوست دارم محمدرضا.
برگردم کتابم رو بخوانم، با چند رنگ هایلایتر و یادداشتبرداری و …
چی بود این «از کتاب» که خواندن رو کندتر کرد! (چشمک با عشق)
رضا جان.
اول بگم که الان داشتم چند دقیقه توی سایت لومنز میچرخیدم. از پروفایلت رفتم اونجا و دیگه همینطوری الکی الکی داشتم میچرخیدم. وسایل الکترونیکی – از هر نوعش – من رو شدیداً مسحور خودشون میکنن.
بارها با خودم قرار گذاشتهام روزمرگیها و مطالب گذری رو در روزنوشته بیشتر کنم. اما نمیدونم چرا نمیشه. مال سختگیره یا چیز دیگه نمیدونم. بخشیش هم البته مال اینه که در هر مقطع زمانی یه اتفاق عجیب و غریب داره توی زندگیم میفته و من تلاشم اینه که تا حد امکان در حرفها و نوشتههام منعکس نشه.
ولی خب. حاصل تنبلی هم هست. وگرنه محاله آدم سوژه برای نوشتن پیدا نکنه.
الان دیگه قاعدتاً خوندن کتابت هم تموم شده و پروژهاش بسته شده. منم که وسط کارهای مختلف، سرگرم نوشتن این کتاب «هنر خواندن و استفاده از جملات کوتاه» هستم. امروز سرگرم نوشتن یه بخشی بودم دربارهٔ سرنوشت جملات کوتاه و نقلقولها در عصر هوش مصنوعی و مدلهای زبانی بزرگ.
حس جالبیه که آدم انگار تا یه چیز رو نمینویسه، خودش هم کامل درکش نمیکنه. تازه وقتی میخوای افکارت رو به کلمه و جمله تبدیل کنی، خودت میفهمی که چهجوری فکر میکنی و توی ذهنت چی میگذره.
خلاصه همین. خواستم یه گزارش کوتاه داده باشم.
سلام محمدرضا جان ( هنوزم خیلی سخته به اسم کوچیک صدا کردن ولی چون بارها دیدم که نوشتی و گفتی که اینجوری خودت راحتتری، منم همینجور خطاب میکنم)
نوشته الهام و جوابت به اون، باعث شد منم بعد مدتها دوباره کامنت بزارم.
دلایلم برای کامنت نزاشتن هم، تقریبا مشابه الهام هست.
میخواستم سه تا خواهش کنم
یکی اینکه بیشتر بنویسی تو روزنوشتهها. میدونم درگیریت خیلی زیاده. ولی هی میگم کاش دوباره انتخابات بشه، و محمدرضا به بهونه اون هم شده بیشتر بنویسه
دوم اینکه تو بازه ۳۰-۴۰ روز اخیر چندتا موضوع نیمه تمام تو روزنوشتهها مطرح شده. مخصوصا اونایی که به مسائل اجتماعی کشور مرتبط بود و وضعبت کشور و راههای احتمالی برون رفت و یا سرنوشت نهایی وضعیت موجود
میخواستم خواهش کنم تکمیل اون نوشتهها رو، بزاری توی برنامت. مشتاقانه مرتب سایت رو چک میکنم به امید بروز شدن اون مباحث
و خواهش سوم
علیرغم اینکه میدونم بارها بچههای دیگه هم برای دیدار حضوری ازت خواهش کردن، خودت هم مرتبا اشاره کردی که مشتاق چنین برنامهای هستی و بلافاصله توضیح دادی که چرا الان فکر میکنی زمان مناسبی واسه این کار نیست. ولی میخواستم منم مجددا خواهش کنم برای یک قرار حضوری جمعی
حتی اکه در قالب سمینار و … هم نباشه اگه مقدور نیست. در حد یه قرار توی یه کافه. که اون دغدغههایی که تو ذهنته برای ملاقات حضوری تو این دوران، شاید اینجوری کمرنگتر بشه.
خلاصه من و ما فقط میتونیم خواستهمون رو مطرح کنیم دیگه. مثل همیشه عادت کردیم راه حل رو از تو بشنویم
سلام مهدی جان. کوتاه هر سه تا مورد رو جواب بدم.
اول این که واقعاً دوست دارم بیشتر بنویسم. یه مقدار محدودیت وقت و تراکم پروژههای شخصی باعث شده که کُند باشم. وگرنه خیلی حرفها توی ذهنم هست یا یادداشتهای خام نوشتهام که دوست دارم اینجا بنویسم. خودم هم خیلی حسم بده که یه حرفهایی توی ذهنم یا توی یادداشتهام مونده و اینجا نیومده. نه این که فکر کنم الان شما منتظر نشستید ببینید من چه اراجیفی میگم. بیشتر به این علت که من با نوشتن فکر میکنم. اشارهها و یادداشتهای مختصر که برای خودم مینویسم، فقط در حد ثبت در حافظه است. اما وقتی اینجا مینویسم و مبسوط شرح میدم، تازه میفهمم چی توی ذهنمه. در اغلب مطالبی که اینجا مینویسم، لحظهای که شروع میکنم نمیدونم متن قراره چی بشه و بعد که تموم میشه، تازه میفهمم چی توی ذهنم بوده منظور خودم رو متوجه میشم. این حرفم محدود به خاطراتی مثل این نوشته نیست. حتی بینایی سیستمی هم همینه. مثلاً الان یه یادداشت دارم که نوشتهام «حزب و تشکیلات و جبهه با هم فرق دارند.» همین. هیچی اضافه ننوشتهام. چیز بیشتری هم به شکل منسجم توی ذهنم نیست. اما مطمئنم اگر شروع کنم این جمله رو بنویسم. هزار یا دو هزار کلمه بعدش میاد. و در حال نوشتن، خودم هم بهتر میتونم بفهمم فرقشون چیه.
دوم این که مطالبی که اخیراً نوشتهام رو حتماً ادامه میدم. برای خودم هم واقعاً مهمن. این که میگی کاش دوباره انتخابات بشه، آدم یاد سوانح و سقوط هلی کوپتر میفته. البته اگر اینها این سیاست انزوا رو ادامه بدن و در آینده هم مجبور باشن با وسایل نقلیهٔ جامونده از حکومت قبلی جابهجا بشن، خیلی دور از تصور نیست.
سوم این که برای نوشت بعضی از موضوعات، مثل همین بینایی سیستمی، دارم کمی برنامهریزی میکنم. چون یه طرح بزرگتر هم دارم. اونم اینه که به زودی پروژهٔ سیستمهای پیچیدهٔ خودم رو دوباره ادامه بدم. احتمالاً روشم این بشه که بیارمش در قالب متمم. یه روز در هفته رو ثابت فرض کنم برای یکی دو سال. اون یه روز فقط اون درس رو بنویسم و کامنتهای اون رو جواب بدم و … تا بعداً که کامل شد به کتاب تبدیل شه. اینجوری بازخوردها رو هم در طول مسیر میگیرم و متن نهایی بهتر میشه. یکی از پرتکرارترین کامنتها بعد از انتشار از کتاب این بود که نوشتن و تکمیل کتاب پیچیدگی رو دوباره در برنامه بذارم. و به نظرم این روش برای این هدف، کاملاً عملی، کارا و اثربخشه و احتمالاً بچهها رو هم راضیتر میکنه. حالا خلاصه دارم پیش خودم سرفصل مینویسم و تفکیک میکنم که چیا میتونه بره متمم چیا روزنوشته و زمانبندی چی باشه. اینه که میبینی اون چند مطلب دورهٔ انتخابات متوقف شده.
سومین نکته هم این که در فکر هستم واقعاً روشی پیدا کنیم که دور هم جمع بشیم. من ملاحظات دیگهای هم داشتهام که نگفتهام و نمیشه گفت. اما الان چند ماهه ملاحظاتم کمتر شده. ایدهاش توی ذهنم هست. دارم با چند نفر از آدمهای مطمئن و معتمد هم مشورت میکنم. کمکم که پخته شه یه کاری میکنیم. فعلاً همهٔ سناریوها توی ذهنم هست. از دیدار آنلاین بگیر تا دیدار کافهای یا یک گفتگوی دورهمی نیمچهرسمی یا جمع شدن توی یه سالن.
کلاً استراتژی متمم که همیشه این بوده که low-profile و low-flying (پایینتر از سطح حساسیت رادارها) باشیم، محاسباتمون رو سختتر کرده. این رو هم بگم که سمیه تاجدینی بر خلاف من، مدافع جدی یه برنامهٔ دیدار جمعیه (چون بخش پشتیبانی متمم رو میبینه و قاعدتاً بیشتر از اوضاع مطلعه) و از طرفی زور من هم خیلی بهش نمیرسه. همین باعث میشه که این موضوع عملاً چند روز یه بار روی میز ما باشه
من سالی یک بار تهران میام اونم تو ایام نوروز
میدان انقلاب برای من یعنی محمدرضا شعبانعلی
با قدرت میشه ادعا کرد که بهترین روزهای جوانی خودت رو در تک تک انتشارات و کتاب فروشی های میدان انقلاب گذروندی و برای ما خیلی باارزشه
صرفا می خواستم بعد از مدت ها درددلی کرده باشم
سلامت و خوش باشی
سلام و عرض ادب
این روزنوشته، یاد و خاطرهی هشت سال پیش رو و زندگی توی اون همه شلوغی و همهمه و فرصت نابی که واسه غرق شدن توی خیالات و افکار رو فراهم میکرد، حسابی زنده کرد. روزهایی که میتونستی بین آدمهایی با هزار رنگ قدم بزنی اما چنان محو جزئیات پیرامونی بشی که دیگه مجالی واسه دیدن آدمها باقی نمونه. مخصوصا قسمت رانندهها و خاطرهی آخرین اسنپی که من رو رسوند آرژانتین، پسرک بیست و خردهای ساله که از دغدغههای دانشجوییش میگفت و شاید زندهترین خاطرهای باشه که باقی مونده.
هنوز هم بعد از این همه سال، وزن خاطرات اون شهر در اندشت میچربه به چندین سال زندگی توی شیراز و دریغ از یک خاطرهی درست و حسابی. نمی دونم چرا اما عجیبه عجیبه!
سلام علیرضا جان.
امروز، بعد از این که کامنتت رو دوباره و سر حوصله خوندم، رفتم سر زدم به وبلاگت و تعدادی از مطالبش رو خوندم. مثلاً مطلب در آرزوی مرگی فجیع رو که یک سال و خردهآی قبل نوشتی.
من هم جزو اونهایی حساب میشم که با دنیای پزشکی نسبتاً ناآشنام. جز این که سالها قبل، چند سالی یک دوست خیلی صمیمی داشتم که دانشجوی پزشکی بود و برام از گذران زندگی در پزشکی میگفت و این سالها هم بیشتر از امیرمحمد میشنوم.
امیدوارم این روزها همهچیز برات کمی آرومتر – یا لااقل تحملپذیرتر – شده باشه.
سلام و عرض ادب
امیدوارم که ایام به کام بوده باشه و روزهای خوبی رو سپری کنید.
خواستم چیزی گفته باشم تا بیتفاوت از کنار لطف شما گذر نکنم.
دلشاد باشید.
"زندگی برای هر کدوم ما یه جور نساخته." رانننده که اینو گفت؛ یاد حافظ افتادم که میگه " خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست" همه ی ما این جستجو و سرگشتگی رو تجربه می کنیم و همراه لحظات ما هست. یکی با رفت برگشت مسیر راه آهن تا تجریش در سکوت، یکی با همراه شدن با خنده های مسافرش و درک کردنش، یکی با خوندن این نوشته ها ، یکی هم با خل بازی، و اما خل بازی، بیشتر از جنس زندگی هست که از جنس عمل هست. خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست.
سعید. منم گاهی به این فکر میکنم. این جستجو و سرگشتگی رو. گاهی ربطش میدم به بیحوصلگیهای روزمره. گاهی هم ربطش میدم به انسان بودنمون.
بالاخره ما یه ویژگی مهم داریم و اون، توانایی counter-factual thinking هست؛ فکر کردن به جهانی جز آن چه واقعاً هست.
تا جایی که تحقیقات نشون میده، اگر از موجوداتی مثل میمونها و کلاغها بگذریم، اکثر حیوونها این توانایی رو ندارن که «به جهان، به شکلی جز آن چه هست» فکر کنن. گربه هیچوقت با خودش خلوت نمیکنه بگه «فکر کن یه موش اینجا نشسته بود من باهاش بازی میکردم.» و طبیعتاً به خاطر همین به جهانی فکر نمیکنه که همهٔ گربهها موش داشته باشن. و به طریق اولی، فکر نمیکنه که لازمه جهان دیگری در کار باشه که هر گربهای موش نداشت، بهش موش بدن.
ما آدمها اما، به شدت توانایی counterfactual thinking داریم. همون تواناییای که باعث میشه خداگونه، خلق انجام بدیم، و جهان رو به صورتی که میپسندیم، تغییر بدیم، باعث میشه مدام وضعیت موجودمون رو با وضعیتهای دیگری که «میشد باشه اما نیست» مقایسه کنیم.
و همین نقطهٔ آغاز جستجو و سرگشتگی میشه. هیچکدوممون نمیتونیم به وضعیت موجودمون دل ببندیم. خیلیهامون هم نمیتونیم به رویای موهوم دل بسپریم.
ما غریبیم. هم با هم، و هم با جهان اطرافمون. چون میدونیم همهچیز میتونست جور دیگری هم باشه. حس عجیبه این جستجوگری بیپایان و بیسرانجام ما.
پینوشت: اصل کامنتم که نامربوط شد. بذار با یه پینوشت، نامربوطترش هم بکنم.
اون زمان که اول کتابِ ناتمام پیچیدگی (که امید دارم تموم شه) نوشتم:
«تقدیم به نخستین موجودی که روزی در درونش،
جهان را چیزی متفاوت از آنچه بود تصور کرد.
و پس از آن رویا از خود پرسید:
پس چرا دنیا آن گونه نیست؟
و نیز تقدیم به همهٔ موجوداتی که پس از او،
سعی کردند پاسخی برای آن سوال بیابند»
چنین چیزهایی در ذهنم بود. به نظرم به همهٔ اونهایی که در جستجوی پاسخند و معتقدند پاسخ رو پیدا نکردند و سردرگم و سرگشته به زندگی ادامه میدن، باید احترام گذاشت و برای کسانی که فکر میکنن پاسخ رو قطعی میدونن و در پی هدایت دیگرانند، مرگ زودهنگام آرزو کرد.
محمدرضا سلام! امیدوارم حالت خوب باشه.
بحث گربه شد. گفتم تجربه ی خودم رو از مواجهه با حیوانات بگم. من تا همین چند ماه پیش اصلا ارتباط خوبی با حیوانات نداشتم. هیچ وقت هیچ حیوونی رو لمس نکرده بودم. گاهی که تو خیابون گربه ها سرشونو به طرف من میچرخوندن سریع رومو برمیگردوندم. تا اینکه کم کم به این نتیجه رسیدم که برای خوب بودن با حیوونا برم سراغ میکرو اکشن. چند وقتیه که وقتی گربه میبینم نه نزدیک میرم نه دور. از یه فاصله ی بهینه وایمیستم و فقط نگاهشون میکنم. یه بار کنار خیابون دو تا بچه گربه داشتن با هم بازی میکردن: دنبال بازی ( یا به قولی گرگم به هوا)! خیلی دلنشین بود. یه بار دیگه هم تو اتاقم رو تختم دراز کشیده بودم. دیدم یه گربه از در باز تراس وارد خونه شده و اومده تو اتاق من. یه لحظه نگاهمون به هم تلاقی کرد. یه سکوت معنا دار قشنگ بینمون حکم فرما شد. بعد من خیلی منطقی گفتم: پیشته! اونم آروم برگشت و رفت. گربه تپلی بود. اون روز ذائقه مو فهمیدم: گربه های تپل! البته یه بار هم داشتم وارد یه مغازه میشدم. یه گربه هم همزمان داشت خارج میشد. یهو هول کردم. حالا من جیغ بکش. گربه هه جیغ بکش. آخرشم فرار کرد.
ولی خب میکرواکشنم رو با در دست گرفتن جوجه اردک و عروس هلندی توسعه دادم. شاید یک روز هم یه سگ گرفتم.
دنیای جالبیه دنیای حیوانات.
داستانی به طول یک نصفِ روز اما با عرضی بیش از یک روز
گاهی چنان دچار روزمرگی میشیم که بی هوا از کنار لحظات زندگی می گذریم حتی یادمون نمیاد کی از خونه اومدیم بیرون و کی برگشتیم و در این بین چه کردیم.
اما شما لحظه لحظه این داستان رو زندگی کردید.
هر خط این روزنوشت آدم رو توی فکر می برد یا به خاطره ای می انداخت.
خیلی از قسمت هایش به گونه بود که آدم دلش میخواد از خاطرات و تجربه های مشابه خودش بگه اما اینجا روزنوشت شماست.
این اولین باره که اینجا کامنت میذارم. خیلی وقته که ۱۵۰ امتیاز رو رد کرده بودم ولی کمتر از اونی هستم که بخوام تو روزنوشتهها کامنت بگذارم ( هم از لحاظ دانش برای اظهار نظر و هم از لحاظ اینکه خیلی کمتر از اونی هستم که بخوام وقت شما رو با نوشتههای خودم بگیرم) .
به هرحال حالا که این پست کمی از فضای جدی فاصله گرفته بود و صمیمانه بود دلم خواست اولین کامنتم رو در روزنوشتهها بگذارم و اینطوری ارادتم رو به شما ابراز کرده باشم.
در ضمن من هم منتظر ادامه این خاطرهگویی جذاب هستم.
سلام الهام جان.
خیلی خوشحال شدم کامنتت رو اینجا دیدم. بعد از نزدیک به ۹ سال که در متمم هستی، واقعاً دیگه لازم بود (و البته خیلی دیر بود) که اینجا حرف بزنی. با وجودی که من بیشتر بچههای فعال متمم رو تا حد خوبی میشناسم، اما وقتی اینجا با هم حرف میزنیم، حس میکنم دوستی نزدیکتری شکل گرفته (و البته امیدوارم این حس دوطرفه باشه).
من تلاشم این بوده با گزارش از روزمرگیها یا گزارش هفتگی یا پیام و پیامکها، فضای روزنوشته کمی از اون خشکی و جدی بودن فاصله بگیره و ملاحظهکاری بچهها در کامنتگذاری کمتر بشه.
این که تو کامنت گذاشتی، هم نشون میده که حداقل این گزارش عصرانهٔ «خانه به خانه» در این زمینه موفق بوده و از طرفی نشون میده من ناموفق بودم که ۹ سال طول کشید تا زبون تو باز بشه 😉
همهٔ اینها رو گفتم که تو و بقیهٔ بچهها راحتتر کامنتهای بعدی رو بنویسید.
خیلی ممنون از ابراز لطف و محبتتون .
خیلی خوشحال شدم پاسخ کامنت رو دیدم. برای من باعث افتخاره که دوستی چون شما داشته باشم. حتما کمکاری از من بوده که تا الان مشارکتی نداشتم و از این به بعد سعی میکنم حضور فعالتری داشته باشم.
محمدرضا جان چه کردی با ما که هر روز بیشتر از ده بار میایم اینجا و چک می کنیم و صفحه رو رفرش می کنیم که ببینیم اون روز بعدش چی کار کردی?
خلاصه اینکه خیلی عزیزی برامون.
چقدر قشنگ بود. از اون نوشته هایی که دوست داشتم تا آخرش بخونم. خیلی هیجان زده شدم. دارم فکر می کنم چرا آدم های کمی می شناسم و چرا کافه به اندازه ی انگشت های کف دستم هم نرفتم که من هم خاطره های این چنینی داشته باشم.
چه جالب که می خواستید نشون بدید شما هم دغدغه ی محیط زیست دارید. خیلی برام جالب بود که براتون مهم بود که اون فرد صندوق دار هم بدونه و پیش خودم گفتم چرا.
انقدر دوست داشتم این نوشته رو که دوست دارم بقیه اش رو بخونم.
این پست عالی بود و منتظر ادامه اش هستم، ایکاش یه عکس از خودتم داشت 🙂
سلام سمانه.
همونطور که در جواب محسن شیروانی نوشتم و خوندی، اخیراً به طرز عجیبی عادت کردهام بیهدف از چیزایی که دور و برم میبینم عکس بندازم و خیلی کم از خودم عکس جدید دارم.
خواستم یه نمونه دیگهاش رو – غیر از چیزی که برای محسن پیدا کردم – پیدا کنم و اینجا بذارم، دیدم اتفاقاً عکس اون گربهٔ خیابون کریمخان رو دارم. عکسش رو به متن اضافه کردم و یه نمونه دیگه از اون عکسهای بیهدف رو هم پیدا کردم گفتم نشون تو بدم: این عکس.
الان با عکسی که به متن اضافه کردید دیگه همه گربهِ کریمخانِ شما رو می شناسند (چون مجموعه رنگ و اندازه موهاش و لکه های مشکیش رو به راحتی ها در هر گربه ای نمیشه دید) و احتمالا اگر در اون حوالی باشند بهش غذا میدن و اونم میدونه این غذاها از طرف شماست.
این عکس، آثار ماتأخر داره.
مرسی که عکسهای که داشتی رو با ما به اشتراک گذاشتی، ولی از خودتم عکس بذار:-). این روزها زیاد می رم پارک لاله و گربهها رو که میبینم یاد تو میافتم، که اگه الان محمدرضا بود، باهاشون مهربون بود، ولی سمت من که میان دواشون میکنم 🙂
سلام و عرض ادب.
واسم جالب بود که شما هم به اسنپ/تپسی گرفتن به عنوان یک متغیر باینری (درخواست از مبدا یا پیاده رفتن کلّ مسیر) نگاه نمیکنید. البته این بهینهسازی واسه من معمولاً آخرش به عدد یک گرد میشه و حدس میزنم ادامه نوشته که بیاد، علیرغم کفشهای نامناسب، شما نیز آخر پیاده به خانه برسید. 🙂
حمیدرضا جان.
تا حالا از این زاویه که تو گفتی بهش نگاه نکرده بودم. آره من باینری نگاه نمیکنم. الان که فکر میکنم حتی فازی هم نگاه نمیکنم. :)))
یعنی به جای صفر تا یک، عملاً ۱.۲ یا ۱.۴ شد.
به هر حال کاملاً حدس و تشخیص تو دربارهٔ کلیت ماجرا درسته
دقیقاً همینطوره، و دارم فکر میکنم برای اون آقایی که تا تجریش رفت و برگشت راهآهن، یا خودم که چند سال پیش پیاده وارد خیابون ایرانزمین شدم و پس از کلّی پیادهروی احساس کردم به نقطه اول برگشتهام، این مسئله چطور مدل میشه. 🙂
پایدار و تندرست باشید.
چقدر دوست داشتم جای سارا میبودم! نه برای اینکه از نزدیک دیدت،(که البته خواستهی دیرینهی بسیاری از شاگردان است که شوق دیدن معلم و استادشون رو داشته باشند) بلکه بخاطر اینکه از سال ۸۶-۸۷ با مطالب و نوشتههات درگیر بوده.
چقدر این پست جدید قشنگ و دلنشینه. این گفتگوهای تصادفی و برنامهریزی نشده. اون همکلامی شما با راننده که از قضا کسبوکارش کتاب بوده و بعد هم کتابفروشی و تصادفی با یه خوانندهی قدیمی وبلاگ همکلام شدن.
چقدرخوندن کتابتون «از کتاب» برای من تجربهی عجیبیه (عمداً کمکم میخونم که به این زودیها تموم نشه). من که شما رو فقط و صرفاً به واسطه دنیای دیجیتال میشناسم، اما اونقد در صحبت با دوستانم از شما یاد میکنم و به حرفاتون استناد که قبل از اینکه بگم مرجع این حرفهام از کجاست، دوستانم فوری میگن معلمت شعبانعلی.
یه بار یه مطلب نوشته بودید اگه اشتباه نکنم ازورزش (یا پیادهروی) توی باشگاه انقلاب و خانمی که از سمت مقابل شما میآمد و از قضا داشت یکی از فایلهای صوتی شما رو گوش میداد و بعد از اینکه مطمئن شده بود شما همون شخصی هستید که در حال شنیدن صحبتهاش هست، عذرخواهی کرده بود که بیشتر نمیتونه صحبت کنه چون در حال شنیدن صحبتهای شما از طریق اون فایله. توی اون پست نوشته بودید « نمیدونیم از کجا در ذهن مخاطبمون هستیم».
امیدوارم و به انتظار روزی که بتونم شما و متمیها رو از نزدیک ببینم.
سلام ، استاد ما مجدد شما رو میبینیم یا خیر ؟
از کتاب که فرمودید امضا نمی کنید ، لطف هم کردید در گاهنامه توضیح دادید.
اما حکایت من پسر بچس و توپ هفت رنگش ، شما هزارتا استدلال هم که مرحمت بفرمایید ، ما ها توپمون رو میخوایم .
حداقل برای یکی دو سال آینده یک خبر خوش بهمون بدید .
براش متاسف شدم. البته الان از بعد درآمد بدک نیست اوضاعش. ولی همه ش که پول نیست. شاید باید یه کم دوره های کسب وکار و این چیزا ببینه. ولی خب کاسب قدیمیه؛ مخش پر ازین حرفاس. من خودم نصف پیشرفتمو از گپ و گفت با کاسبای دیگه (همکارا) به دست آوردم. از دست دادن کسب و کارخانوادگی خیلی سخته. راستی درباره کسب و کارهای خانوادگی تا این لحظه مطلبی ندیدم رو متمم. البته دنبالش نبودم که ندیدم حتما. راستی سنش چقدر بود؟
سلام هومن عزیز
درخصوص کسب و کارهای خانوادگی لینک زیر هست، خواستم اگه خواستی زیاد دنبالش نگردی. 🙂
کسب و کار خانوادگی
نمیدونم الان که این روزنوشته رو خوندم دلنازکتر از همیشهام یا نه.
اما این قسمت : "دو بار در تأیید بعضی حرفهایش به دو نفر زنگ زد." ناراحتم کرد.
این که برای اثبات خودش به دیگری، اینکه او هم آدم مهمی بوده یا هست تلاش کرد باعث ناراحتیم شد.
شاید من رو یاد وقتهایی که تلاش کردم خودم رو اثبات کنم انداخت
شاید وقتهایی که تلاش کردم دیده بشم
شاید هم هیچکدوم.
مهسا جان.
دو تا حرف توی ذهنم اومد که میخوام بگم. اولیش تجربهٔ شخصیه (خیلی شخصیه. خیلی خیلی شخصی و فقط در حد کامنت روزنوشته میگم. امیدوارم بعداً کسی لینک بهش نده جای دیگه) و دومیش توضیحی منطقی که خیلی وقتها پسِ ذهن من هست. البته با همدیگه در تضاد نیستن.
به نظر من هم یکی از سختترین کارها اینه که بخوای خودت رو به کسی اثبات کنی. حالا در هر زمینهای. این که حس کنی ویژگی، توانمندی یا شایستگیای داری که دیده نشده. یا طرف مقابل حاضر نیست اون رو به رسمیت بشناسه. یا این که رفتاری انجام دادی (یا ندادی) که الان باید برای اثبات انجام دادن (یا ندادنش) تلاش و تقلا کنی.
اعتراف میکنم که در سالهای اخیر خیلی نادر بوده که گرفتار چنین وضعیتی بشم. در سالهای مدرسه چنین مواردی بوده. در سالهای اول کار هم بود. اما مورد مشخصی یادم نیست. در سالهای بعد – تا جایی که حافظهام یاری میکنه – دو بار چنین تجربهای داشتهام. و به نظرم باید خوشحال باشم که فقط دو بار بوده (حداقل دو بارش زخم جدی داشته برام). چون حتی اگر هفتهای یکبار یا روزی یکبار هم پیش بیاد طبیعیه.
و البته به نظرم خیلی خوبه اگر این امکان وجود داره که از این موقعیت دور بشینم، خیلی خوبه این کار رو انجام بدیم. حالا یا با دور شدن از آدمهایی که این نیاز رو در ما ایجاد میکنن. یا با تغییر محیط کار و زندگیمون. اما خب. جبر روزگار گاهی ما رو در این نوع موقعیتها قرار میده.
از این دو بار، یکیش رو میتونم شفافتر برات تعریف کنم چون قدیمیتره.
من بعد از جدایی که در اواخر دههٔ هشتاد داشتم، همهٔ داراییم رو دادم رفت. با رضایت کامل و تصمیم شخصی هم این کار رو کردم. چون هم دوست داشتم طرف مقابلم زندگی خیلی بهتری رو شروع کنه، و هم معتقد بودم که من رو توی بیابون هم ول کنن، دوباره میتونم پول در بیارم. سه تا ویژگی مهم لازم داره که هر سه رو دارم.
۱) از هیچ کاری خجالت نمیکشم. یعنی اگر همین امروز بهم بگن لازمه کف فروشگاهها رو جارو بکشی، ببینم گزینه بهتری ندارم راحت انجام میدم.
۲) میتونم هزینهٔ زندگیم رو بسیار کم کنم. یعنی خرج زیادی ندارم. درسته که وقتی پول دستم باشه خیلی خیلی راحت پولهای خیلی زیاد برای خودم و بقیه خرج میکنم و لوکس زندگی میکنم. اما اگر لازم بشه چند روز متوالی نون خالی هم بخورم میخورم. چند بار هم برام پیش اومده و به خودم ثابت شده که مشکلی ندارم.
۳) به نظرم سواد و تواناییهای کاریم هم بد نیست. یعنی میتونم اونقدر برای دیگران ارزش خلق کنم که اگر درصد کمی از اون رو به خودم بدن، زندگیم عالی تأمین میشه.
خلاصه. من اون زمان، نه از صفر، که از منفی شونزده میلیون شروع کردم. یادمه یه روز سر کلاس درس بودم. یه مثالی از یکی از جلسات مذاکرهای که برای فروش چند تا قطار داشتیم گفتم. بچههای قدیمیتر کلاس که چند سال با من دوست بودند، روند تغییر زندگی من رو دیده بودند (بچهها چندبار چندبار سر کلاسهای من میومدن برای درس تکراری). اما شاگرد دیگهای در کلاس بود که نسبتاً جدید بود. بعد از کلاس، اومد و وایساد و کمی حرف زدیم. به نظرش عجیب بود که من چنان تجربهای داشته باشم (وضع ظاهریم هم عادی بود اون ایام). خیلی آروم بهم گفت: «آقا میدونی چیه؟ آدم بالاخره توی دلش میگه: شما این همه چریدی، پس دنبهات کو؟» دقیقاً با همین کلمات و با همین جملهبندی.
خیلی برای من درد داشت. میدونستم که تمام سال اگر میدوید، به زحمت به اندازهٔ یک ماه من (مثلاً در دو سال قبل که وضعم خوب بود) پول درمیاورد. دوم این که به نظرم برای کنایه زدن هم از بدترین جملهبندی استفاده کرد).
من همیشه روش خودم رو دارم. اینجور وقتها چیزی نمیگم میذارم زمان بگذره. دنیایی که من توش زندگی میکنم، خیلی دنیای کوچکیه. به خاطر این که دیر یا زود بالاخره ممکنه آدمها کارشون دوباره به من گیر کنه و ترجیح میدم تا اون روز صبر کنم. حتی اگر ده سال یا بیشتر طول بکشه. اگر هم مُردم و تا اون روز این اتفاق نیفتاد، اصلاً مهم نیست. چون وقتی مُردیم، کاملاً مُردهایم و خبری از دنیا نداریم. مهم اینه که این باور من – غلط یا درست – بهم حس خوبی میده تا آخرین لحظهٔ زندگی.
یکی دو روز خیلی حرف اون آدم توی ذهنم بود. فکر میکردم که باید جواب بدم؟ ندم؟ جواب دادن بهش، یه جور تقلای اضافه نیست؟ به هر حال جواب نداده بودم و نمیخواستم جواب بدم. راستش رو بخوای. بعداً هم جواب ندادم. اون دانشجو تا آخر سر کلاس بود و من هم مثل همهٔ شاگردهام با اون هم محترمانه برخورد کردم و تموم شد. رفت تا چند سال بعد که یه مدت محدودی من جلسات مشاورهٔ صبحانه شرکت میکردم. یعنی صبحانه دعوت میشدم و هم گفتگو میکردیم و هم برای اون ساعت حق مشاوره میگرفتم. عددش کاملاً بزرگ بود. با فاصلهٔ بسیار زیاد از عرف صنعت مشاوره. فقط هم اگر مدیر دیگری اون مدیر رو معرفی میکرد چنین جلسهای میرفتم. در فضای عمومی هرگز این رو نگفتم.
یه بار یادمه روی واتساپ از همون آدم پیام گرفتم که درخواست جلسهٔ مشابه داشت. قیمت رو هم میدونست. نگفته بود چه کسی معرفیش کرده. اما پیامش این بود که میدونم هزینه اینقدر هست و اگر بشه وقتی بدید خوشحال میشم و هر چقدر هم دیر باشه مهم نیست و بیشتر هم باشه مهم نیست. پیام رو باز کردم و دیدم و بستم و جوابی ندادم. راستش انقدر گذشته بود که حتی جواب ندادن هم بهم حس خاصی نداد. فقط توی ذهنم یه پرونده بسته شد.
چقدر کامنتم طولانی شد. الان کار دارم. بعداً میام بقیهاش رو مینویسم.
تجربه شیرینیه اینکه انقدر قدرت و صبر داشته باشیم بتونیم این درد و زخمهارو التیام بدیم.
گاهی ممکنه چنین حرف تلخی رو از غریبه بشنویم، گاهی از آشنا و دوست و گاهی از خودمون. گاهی ممکنه حرفشون رو باور نکنیم، گاهی حداقل بخشیش رو باور میکنیم.
چند بار موقع خوندن این کامنت گریهام گرفت. شاید چون خودم چنین زخمهایی دارم. اصلی هاش رو هنوز نتونستم درمان کنم.
الان بعد از چند ماه سخت و دردناک (که در این ده سال، چند بار تکرار شده) دوباره انرژی پیدا کرده ام. برای چند گام دیگه به جلو و شاید التیام چند زخم دیگه.
آدمهای خاصی مثل شما خاطره ها و قصه های پیروزی زیادی ساخته ان. مثل همین مورد کوچک که برای من در این لحظه تلنگر الهامبخشی بود. بقیه ما کمتر؛ خیلی کمتر. منم در مقیاس خودم چند قصه دارم. امیدوارم تواناییها و شانسم یاری کنن که چند تا قصه دیگه بسازم.
محمدرضا جان.
با خوندن این خاطره ات، بغض بدی کردم و البته که درس خویشتنداری هم گرفتم.
یاد یه موضوع مشابه ازت افتادم. فکر میکنم در یک فایل صوتی بود که در خصوص انتقام صحبت میکردی یا در دل یه موضوع اصلی، یه گریزی به این موضوع زده بودی. میگفتی (با این مفهوم تا جاییکه یادمه) اگر انتقام رو به معنی معمولش استفاده کنیم، برد و تاثیرش کمه، اما بهترین انتقام وقتیه که خود طرف متوجه بشه که با اون کارش چه کاری با خودش کرده.
الانم فکر کنم جواب سوالی که به بدترین نحو پرسید رو به بهترین شکل ممکن گرفت.
منتظر ادامه کامنتت هستم 🙂
اما تا اینجا بگم من اگر جای سارا بودم خیلی ذوق میکردم. چند وقت پیش یکی از دوستانم داشت میپرسید که اگر بتونی هرکس که دلت میخواد رو ببینی کی رو میبینی؟ گفتم محمدرضا.
یکم جلوتر پرسید اگر بخاطر یک چیز بتونی معروف بشی اون چیه؟ گفتم دانستههام. درست مثل محمدرضا.
ولی محمدرضا الان که دقت میکنم اینکه جواب یک نفر رو مثل موردی که تعریف کردی ندی، خیلی به اعتمادی که به خودت و شخصیتت داری، داره. منم خیلی وقتا بیخیال میشم.
سلام آقای شعبانعلی
چند وقتی است درگیر زندگی مشترک شدم و درگیر!
تو توهمات خودم بودم که بعد از سالها یاد اینجا افتادم.
انگار این کامنت رو فرشته ها برای من نوشتن. نمیدونم چرا بغض کردم.
شما واقعا بهترین معلم زندگی من بودین.
خدا رو شکر میکنم که منو به سمت اینجا هدایت کرد تا بتونم درست فکر کنم.
محمدرضا عزیز میدونم که کلمه انتقام وازهی مناسبی شاید نباشه ولی یه بنده خدایی میگفت: "انتقام باید سرد سرو بشه، خیلی سرد" یعنی زمان زیادی ازش بگذره. اینقدر صبر میکنی تا در زمان مناسب درجای مناسب اتفاق بیفته.
البته بازم تاکید میکنم که واژهی انتقام برای این داستانت مناسب نیست چون واقعا انتقامی رخ نداده ولی همینکه پرونده بسته شده خودش حس خوبی داره.
محمدرضای عزیز، سالها بود، تصور میکردم از توضیح دادن خود رستهام، تا داستانکنویسی را جدی گرفتم. در محافل نویسندگی وقتی میگفتم پزشک آزمایشگاهم، داستانک مینویسم. برای سرتا پایم تابوت غریبهگی میساختند. نگاهشان نوشتن از سر دلسیری را توی صورتم تف میکرد. میافتادم به توضیح خودم با خواندن نمونه داستانکها. تحسینهای زورکی پس از مواجهه با نوشتههایم هم حالم را خوب نمیکرد. سرانجام با زخم غریبهگی کنار آمدم. برگشتم به خود خودم. نوشتههایم را برای توضیح خودم برای کسی نمیخوانم. نیازی نیست. اگر طالب بود میتواند در سایتم بخواند.
سلام محمدرضا عزیز
منم هیچ وقت نیاز نداشتم خودمو تو شرایطی اثبات کنم ، ولی جدیدا که در گیر رابطه عاطفی شده بودم ، و بخاطر اعتیاد به کارم اون شخص را به کارم هم ربط دادم ، دیگه مجبور بودم نه فقط تو زمینه عاطفی بلکه تو زمینه کاری و توانمند شخصیم هر لحظه خودمو ثابت کنم .
نتیجشم این شد که بعد از ۸ سال مدیریت کسب و کار خودم ، دیگه حتی نمیدونستم صبح میام سرکار باید چیکار کنم و تصمیمات احمقانه میگرفتم .
و بعد از کلی ارتباطات سازنده تو اکوسیستم خودم ، دیگه به همه ارتباطاتم شک کرده بودم .
این بود حاصل آشنایی با یه ادم خودشیفته .
میدونی یه ویژگی خوب داشت ، بعدش دیگه جملات و صحبت های ادمها را تو نقد خودم اصلا نمیشنوم.
ابن هم بده هم خوبه – بده چون احتمال تغییرات سازنده زودهنگام را ازت میگیره و خوبه چون اوضاع را میتونی با مدیریت خودت و بر اساس نتایج بهتر کنی .