مثل همیشه، مقدمهٔ همیشگی پیامها و پیامکها را میآورم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیامها را نقل میکنم. این بار، سهم پیامهای مرتبط با شرایط روز، بیشتر از همیشه است. البته فکر میکنم این طبیعی است و احتمالاً در ماههای اخیر، همهٔ ما پیامهای بیشتری از این دست رد و بدل کردهایم.
***
آنچه در اینجا میآید، چند نمونه از پیامهایی است که برای دوستانم فرستادهام و در آرشیو مکالمههای روزها و هفتههای اخیرم یافتهام.
طبیعی است نمیخواهم و نمیتوانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. همچنین ترجیح میدهم دربارهی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آنها غالباً میتواند بستر بحث را مشخص کند.
جز در مواردی که اشتباه دیکتهای بوده یا باید نام فردی حذف میشده، تغییری در متن پیامها ندادهام. بنابراین در انتخاب پیامها چندان نکتهسنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحتتر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشتههایم در شبکههای اجتماعی بودهام. پس شما هم آنها را صرفاً در حد پیامهایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل میشوند در نظر بگیرید.
طبیعی است انتظار دارم این پیامها را با قواعد سختگیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. اینها به سرعت و در لابهلای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شدهاند.
چند وقت پیش وسط بهروزرسانی یکی از مطالب متمم دستم اشتباهی خورد به صفحهکلید و توی جملهٔ «فلانی در سن ۴۴ سالگی فوت کرد.» عدد ۴۴ شد ۴۴۵: «فلانی در سن ۴۴۵ سالگی فوت کرد.»
چندوقت بعد یکی بهمون ایمیل زده بود که این جمله باید ویرایش بشه. یا بنویسید «فلانی در ۴۴۵ سالگی فوت کرد» یا «فلانی در سن ۴۵۵ فوت کرد.» اینکه میگید «سن … سالگی» غلطه.
ساختار غلط رو فهمیده بود، اما دقت نکرده بود که هیچکس در ۴۴۵ سالگی فوت نمیکنه. گاهی انقدر درگیر حوزهٔ تخصصی خودمون میشیم که منطق عمومیمون تعطیل میشه.
اینکه معتقد باشیم همیشه در ارزیابی اعمال صرفاً باید نیتها رو دید و اینکه معتقد باشیم هیچوقت از هیچکس بیشتر از وُسع و تواناییش انتظاری نیست، جهانی رو میسازه که بهشدت به نفع احمقهاست.
فکر کن یه نفر که مستعده، هوشمنده و اخلاقگراست. نود درصد از توانش رو میذاره برای اصلاح محیط و جامعهاش. بعداً بهش میگیم: تو میتونستی بیشتر تلاش کنی. نکردی. به اندازهٔ اون منابع و توانمندیهایی که داشتی و برای جامعه صرف نکردی و – احتمالاً خودخواهانه – صرف آرامش و زندگی خودت کردی مسئولی و باید پاسخگو باشی.
حالا یه احمق میاد یه مسئولیتی بر عهده میگیره و قصدش هم واقعاً بهبود اوضاعه. گند میزنه به زندگی همهٔ اطرافیانش. بعداً میان میگن این طفلی هم نیتش خوب بود و هم عقلش دیگه بیشتر از این نمیکشید. به هر حال «آنچه در توان داشت» انجام داد.
اون دو قاعدهٔ «نیت» و «توانایی» دهها و صدها تبصره لازم دارن. وگرنه چندان بهکار نمیان.
تازگیها فهمیدهام که هر وقت عکسی از جایی ثبت میکنیم یا دریافت میکنیم، باید دما رو هم باهاش ثبت و اعلام کنیم.
چند وقت پیش دوستم یه عکس بسیار زیبا فرستاد. داشتم فکر میکردم که کاش میشد چند لحظه اونجا باشم. بعد دما رو پرسیدم فهمیدم منفی هجده هست. عکس در یه لحظه به چشمم زشت شد.
یه بار هم یه عکس از اطراف خودم برای یکی فرستادم. گفت آخ. چقدر زیبا. کاش اونجا بودم. بعد گفتم دما ۴۸ درجه است. دیگه مکالمه رو ادامه نداد و ناپدید شد.
این که تلاش کنی یه کارهایی بکنی که احمقها بهت نگن احمق، ازت یه احمق میسازه.
هیچوقت مشکلی با پرداخت پول زیاد برای گرفتن بهترین هتلها ندارم. اما خیلی زورم میاد برای مینیبار داخل اتاق پول بدم. واقعاً هم مثلاً یه قوطی آیستی کوچیک با قیمت ده پونزده دلار زیاده.
تا حدی که بشه از بیرون یه چیزهای کوچیکی میخرم میذارم توی یخچال اتاق. یهجور تفریح هم هست. باعث میشه یه کم اطراف هتل بچرخم. گاهی یه کار ساده میکنم. مثلاً قوطی کوکا یا فانتای توی مینیبار رو میخورم. بعد وقتی رفتم بیرون دوباره میخرم میذارم جاش. یه جورایی برام بازی شده. مثل ماجرای پیچ ته خودکار.
یکی دو سال پیش نصفهشب خیلی تشنهام شد. دیدم توی مینیبار آیستی هست و منم خیلی هوسش رو دارم. هی قیمت آیستی رو نگاه کردم گفتم نه. من پول مفت برای آیستی نمیدم. اما دیدم نمیتونم مقاومت کنم.
با خودم گفتم کاری نداره. الان میخورمش. صبح رفتم بیرون از سوپرمارکت کنار هتل میخرم و میارم میذارم جاش. اینا هم که ظهر اتاق رو تمیز میکنن و مینیبار رو چک میکنن. صبح رفتم سوپرمارکت دیدم همهجور آیستی هست جز این. مجبور شدم جاهای دیگه رو ببینم. کوچه پشتی. خیابون بغل. میدون روبهرو. دیگه قانع شدم که این بازی کثیف رو تموم کنم و مثل آدم برم دنبال کارام. حالا توی کل هزینهٔ هتل، این آیستی که چیزی نیست.
دم هتل که رسیدم. یکی از نگهبانها که باهاش دوست شده بودم احوالم رو پرسید. برای اینکه سر صحبت باز شده باشه براش شوخیشوخی قصهٔ آیستی رو تعریف کردم.
یهجوری خندید که حس کردم بارها و بارها این اتفاق افتاده و ظاهراً من اولین کسی نیستم که گرفتار شدهام. برام گفت که آره اینها سعی میکنن از برندهایی استفاده کنن که کمتر توی بازار هست تا مسافرها این کار رو نکنن. یا مثل ماجرای شما، با وجودی که همهجا آیستی پلاستیکی هست. مدل شیشهای همون برند رو گرفتن که این اطراف نیست.
این آقای قالیباف عالیه. چندوقت یه بار میاد میگه ما باید یه سری تصمیم سخت بگیریم. بالاخره باید یه سری تصمیم سخت بگیریم.
حالا سختی تصمیمگیری به کنار. ظاهراً تصمیمها یهجوری هستند که حتی گفتن موضوعشون هم سخته. چون همیشه همین جمله رو میگه و میره.
اگر یه بار ببینمش میگم شما فقط موضوعش رو بگو. ما بالاخره با هم فکر میکنیم حلش میکنیم.
شماها یادتون نمیاد. یه زمانی سیستم عامل کامپیوترها DOS بود. همهچیز متنی و ساده.
بعداً ویندوز رواج پیدا کرد. من ویندوز ورژن ۳.۱ رو کامل یادمه. اون موقع اصطلاح اپلیکیشن خیلی رایج نبود و به همهچی میگفتیم برنامه (program). خیلی از برنامههایی که تحت داس بودن، کمکم نسخهٔ ویندوزشون هم عرضه شد.
گاهی اوقات نسخهٔ ویندوز تغییرات جدی داشت. اما اغلب اینطور نبود. اون موقع یه جمله رو خیلی زیاد میگفتیم و میشنیدیم: «همونه. فقط تحت ویندوز.» معناش این میشد که هیچ فیچر و قابلیت اضافهای نداره. فقط گرافیک بهتری داره و آبورنگش بیشتر شده.
این جمله رو سالها فراموش کرده بودم تا چند وقت پیش دیدم توی یه بحثی یه نفر در مورد الهی قمشهای گفت: «همون قرائتیه. فقط تحت ویندوز.»
با همین جملهٔ کوتاه، خاطرات تمام اون سالهایی که شبانهروزی پای کامپیوتر میگذشت برام زنده شد.
همیشه مواظب لغت «مترقی» باش. چیزی که من تا حالا فهمیدهام اینه که آدمها وقتی میخوان از یه دستگاه فکری یا مدل ذهنی فسیلشده دفاع کنن و بگن اونقدرها که فکر میکنی فسیل نیست (هست، اما نه اونقدرها) از صفت مترقی براش استفاده میکنن.
پشتیبانی آنلاین بانکشون خیلی بانمکه.
سعی میکنه مثلاً کول و باحال باشه. پیامهای پیشفرضشون پر از قلب و گل و ستاره و پروانه و ماهه. یه بار یه پولی جابهجا کرده بودم نه به مقصد میرسید نه به حساب خودم برمیگشت.
به منوی پشتیبانی سر زدم. کلی قلب و گل فرستاد و گفتم «سلاممممممممممممم» از همراهیم تشکر کرد و گفت در چه موردی افتخار همراهیت رو دارم؟ منم براش کامل توضیح دادم که مسئلهام چیه. یکی دو مکالمه انجام شد که همهاش تقریباً پیامهای اتوماتیک بود. آخرش یه پیام اتوماتیک با کلی قلب و ایموجیهای عجیب فرستاد که وسطش گفته بود: سیستم در حال بهروزرسانیه و امکان بررسی وجود نداره. بعداً باهامون ارتباط بگیر دوباره ببینیم چی میشه.
خلاصه اینکه بانک جوری حرف زد که حس کردم بهزودی باهام ازدواج میکنه. اما تنها جملهای که قاطی اون همه Flirting دربارهٔ کارم گفت این بود که نمیتونم کارت رو انجام بدم.
سلام
پیشنوشت: این روزها به صورت متمرکز در حال خواندن دروس تفکر سیستمی هستم.
ماجرای مینیبار هتل و آیستی رو که خوندم، یاد مثال شما از ترافیک اتوبان در یکی از درسهای تفکر سیستمی، افتادم؛ از این قرار که وقتی میبینیم لاین کناری خلوتتره، اون حس خود نابغه پنداری (به تعبیر من) میاد سراغمون و تغییر لاین میدیم، غافل از اینکه در همون لحظههایی که به نبوغمون میبالیم رانندههای دیگه هم در حال عملی کردن همون نقشه هستند و یکهو به خودمون میاییم و میبینیم که اون لاین خلوت، پرترافیکتر شده.
ظاهراً متصدیان هتل با پدافند غیرعامل، پیشدستی کردند و این نقشه مشتریها رو خنثی کرند.
بعداًنوشت: امیدوارم بابت این تداعی ذهنی، گستاخی من رو ببخشید.
مریم جان. سلام.
اول اینکه: گستاخی چیه. از این نظر که آدم فکر میکنه زرنگی کرده و در نهایت نتیجه نمیگیره، کاملاً شبیه هستن.
دوم اینکه: خواستم حالا که فرصتی پیش اومده و بهانهای هست، در جواب کامنتت، ماهیت این دو مسئله رو با هم مقایسه کنم. دیدم شاید بهتر باشه در قالب یه نوشتهٔ مستقل منتشر کنم:
بازی اقلیت
پیام اول منو یاد حکایت کوتاهی انداخت:
روزی مردی درون چاله ای افتاد، روحانی گفت حتما گناهی انجام داده است، دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک را اندازه گرفت، روزنامه نگار در رابطه با چگونگی وقوع این حادثه با او مصاحبه کرد، یوگیست به او گفت تنهایی و دردی که درون این چاله احساس میکنی تنها در ذهن تو وجود دارند و واقعیت نیستند، پزشک برایش دو عدد آسپیرین تجویز کرد، پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد، روانشناس تلاش کرد دلایلی که پدر و مادر و دوران کودکی اش او را برای افتادن درون این چاله آماده کرده بودند کشف کند، مربی انگیزشی به او گفت خواستن توانستن است، فردی خوش بین به او گفت خیلی خوش شانس بودی ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی.
تا اینکه بلاخره یک بی سواد دست او را گرفت و از چال بیرون آورد.
سلام محمدرضا،
در مورد بانک و flirting ماجرایی که برای پدرم پیش اومده بود و برام تعریف میکرد رو زنده کرد:
مدت زیادی، شاید نزدیک ۲ سال، یک مبلغی رو توی بانک رها کرده بود، و بعد متوجه شد که امتیاز وام نسبتاً خوبی پیدا کرده. رفته بود بانک و رئیس بانک و کارمندا حسابی تحویلش گرفته بودن و شوخی و این حرفا، آخر سر هم با لبخند کفته بودند که امتیازش رو داری ولی فعلاً به ما گفتن به هیچ کس پرداخت وام نداشته باشیم.
پرسیده بود پس این سپردهای که گذاشتم به چه دردی میخوره؟!
اونم گفته بود: «خوب، تو قلب! ما جا داری…»
درباره برچسب مترقی که روی فسیل ها میزنن:
یک ضرب المثل ترکی هست که میگه "اسم کچل رو زلفعلی میذارن" 🙂
این رو من به تجربه زیاد دیدم که وقتی یک نفریا سازمان بصورت لفظی خیلی روی یک ویژگی تاکید داره و به شکل های مختلف تکرارش میکنه، معمولا اینطوریه که هیچ بویی از اون ویژگی نبرده.
شاید بشه گفت یجور واکنش جبرانیه یا over react کردنه
مثلا کسی که میدونه داره دروغ میگه، برای پنهان کردن این قضیه از دیگران، مدام قسم میخوره یا تاکید میکنه که حرفش راسته.
سلام. خوبی محمدرضا جان؟
اینجا یه جوریه که هر چی سرم شلوغ باشه و هر چی دغدغه و گرفتاری و اشتغال داشته باشم، حتما دلم برای اینجا و تو و بچه ها تنگ می شه و خوبه که هر وقت هوای هندوستان کنم، به اینجا که برسم، حالم خوب می شه.
اما، من همیشه در مواجهه با این جمله عجیب که می گن:« نیت مهمه» و انگارمی خوان تاکید کنند که عمل چندان اهمیت نداره، به این فکر می کنم که مثلا بری پیش جراح که آپاندیست رو عمل کنه، به هوش که میای، ببینی کلیه ات رو درآورده انداخته دور. بعد در پاسخ به اعتراضت و در توجیه کارش بگه والا من هم نیتم عمل آپاندیس بود. این که نتیجه چی شده، اهمیتی نداره. مهم نیته که عمل آپاندیس بوده.
برقرار باشی.
بعضی جمله ها عجیب راه فرار ازهرگونه تعقل رو هموار می سازند.
اینکه معتقد باشیم همیشه در ارزیابی اعمال صرفاً باید نیتها رو دید و اینکه معتقد باشیم هیچوقت از هیچکس بیشتر از وُسع و تواناییش انتظاری نیست، جهانی رو میسازه که بهشدت به نفع احمقهاست.
به نظرم هميشه بايد اين قاعده رو در نظر داشت كه كساني كه بدون مهارت و تخصص، سمتي رو مي پذيرن قطعا خائنن و فكر منافع خودشون؛ به قول معروف فرصت طلبن
سلام امیدوارم خوب باشید.
ما اولین بار که دیدیم یخچال هتل رو برامون پر کردن کلی ذوق کردیم و همش میگفتیم چه احترامی گذاشتن همه ام خارجی و خوشمزه..آخرش که پولش رو ازمون گرفتن حسابی خورد توی برجکمون..اما مگه قیمت خود محصول رو ازمون نمیگیرن؟ینی روی اونا هم میخوان سود ببرن؟فکر نمیکردم خارجی هام اینجوری باشن..
عطیه سلام. با کلی فاصله، میخوام چند جمله در جواب کامنتت بنویسم. دیگه انقدر از همهٔ بچهها به خاطر تأخیر عذرخواهی کردم، روم نمیشه هی تکرار کنم.
در مورد قیمت محصولات مینیبار هتلها، چند تا نکته در ذهنمه که احتمالاً بعضیهاش رو میدونی، ولی گفتم بازم بد نیست اینجا بنویسم. چون هم خودم مستقیم زیاد درگیرم. هم دوستان هتلدارم اطلاعات جالبی در این باره بهم دادهان که اشاره بهشون میتونه مفید باشه.
نکتهٔ اول در مورد قیمتگذاری اینه که طبیعتاً هتلها حق دارن قیمتگذاری Value-based انجام بدن. یعنی به جای اینکه به قیمت تمامشده نگاه کنن، به ارزشی که محصول برای مشتری داره توجه کنن. اونا خیلی راحت میتونن بگن: آب و نوشابه و … اطراف هتل هست. ما که تو رو حبس نکردیم! پس اگر میخوای تکون نخوری، پولش رو هم بده. شبیه اتفاقی که در رستوران هتلها هم میفته. قیمت غذا توی رستوران هتلها معمولاً گرونتر از رستورانهای مشابه در بیرون هتلها در همون حوالیه.
منظورم اینه که از نظر اخلاقی، نمیشه به هتلها گیر داد. البته در بعضی موارد واقعاً مرزهای اخلاقی مبهمه. یعنی گاهی آدم میگه قبول. سود بگیرین. زیاد هم بگیرین. اما چرا انقدر زیاد؟
اما ماجرا اینجاست که تشخیص سود زیاد و کم، خیلی ساده نیست. اگر قرار باشه معیارهایی از بیرون تحمیل بشه، معمولاً آسیبزننده است.
اول انقلاب، این مسئولین جدید، خب خودت میدونی سواد درستوحسابی که نداشتن، یهو اومدن حاشیه سود صنایع مختلف رو دیدن. صداشون در اومد که آآآآی مردم. کجا نشستید. چرا حاشیه سود بعضی محصولات انقدر زیاده؟ اونا مثلاً میدیدن حاشیه سود یه بقالی (پیچیدهترین بیزینسی که کمی میفهمیدن) خیلی کمه. اما حاشیه سود کاشی و سرامیک یا سیمان زیاده. دیگه نمیشد بهشون نسبت دوپونت و … یاد بدی. شروع کردن به قیمتگذاری دستوری و باتلاقی رو ساختن که چهل ساله تا همین امروز هم هر تکونی میخورن فقط بیشتر توش فرو میرن (دربارهٔ چای دبش که یکی از آخرین نمونههاش هست باید جداگانه بنویسم).
اما حالا از اینها بگذریم، یه موضوع جالب در مورد هتلها وجود داره. با وجود قیمت بالا، سود مینیبار اکثر هتلها واقعاً زیاد نیست. به چند علت:
۱) مدیریت مینیبار بسیار پرهزینه است. هتلها بسته به تعداد اتاقهاشون باید یک یا چند نفر مسئول برای بررسی مینیبارها و پر کردنشون داشته باشن. توی یک بقالی، یه شاگرد هست که X ریال حقوق میگیره و روزانه چندهزار قلم جنس رو تحویل مشتریان میده. وقتی حقوق شاگرد رو روی تعداد کالاها سرشکن میکنی، تقریباً صفر میشه. ما توی سوپرمارکت، عملاً داریم پول خواب سرمایه و انرژی یخچالها و هزینهها و ریسکهای دیگه رو میدیم و نه حقوق شاگرد رو.
اما توی هتل، تعداد Refillها خیلی کمتره. فرض کن ۲۰۰ تا اتاق باشه. و حداقل سه نفر (چون کار شیفتی هست) مسئول بررسی و پر کردن مینیبارها باشن (معمولاً نمیشه این کار رو به کسانی که اتاق رو تمیز میکنن سپرد. با علتهای مختلف که الان بحثش اینجا نیست). خب توی همین ایران خودمون، سه تا هفت هشت میلیون هم بدی با سربارش میشه بیست میلیون تا سی میلیون. توی اروپا که میره روی ۵۰۰۰ یورو. حالا تعداد بطریهای آب و نوشابه و … رو که در هتل مصرف میشه حساب کن. حقوق این آدمها رو سرشکن کن. ببین چه عدد چشمگیری میشه. یعنی عملاً خود نوشابه مثلاً دههزار تومن یا شاید ۵۰ سنت و یک دلاره. اما دو سه برابرش میشه حقوق کسانی که اون نوشابه رو میارن و میبرن.
۲) مورد دوم، هزینههای سرقته. توی همهٔ کسبوکارها، مشتریان باید هزینهٔ سرقت رو بدن. ممکنه کسی این رو مستقیم به ما نگه. اما واقعیت انکارناپذیریه که روش دیگهای برای جبرانش وجود نداره. هر کسبوکاری هم عدد خودش رو داره. اگر با مدیر یک خردهفروشی (لباس، سوپرمارکت، کتاب و …) حرف بزنی، همیشه جزو هزینههاش، هزینهٔ سرقت رو هم میگه.
توی مینیبار این ماجرا خیلی جدیه. حالا ما توی کشورمون معمولاً آب و نوشابه داریم و چند تا سنایچ و آب میوهٔ سینتتیک. ولی توی مینیبارهای بیرون ایران، نوشیدنیهای الکلی هم هست که قیمت بعضیهاشون واقعاً زیاده. من از بسیاری از هتلدارها شنیدهام که مهمانان، نوشیدنیها رو میخورن و توش آب میریزن و میذارن سرجاش. یا نصفش رو میخورن و با آب پرمیکنن. و خلاصه کلی کلک دیگه. درسته روشهایی برای پیشگیری هست. اما هیچوقت کامل نیست. پس عملاً این هزینهها هم وجود داره و حتی مشتریای مثل من که هیچوقت اهل نوشیدنیهای الکلی نیست (چون طعمشون رو نمیپسندم و نه چیز دیگه) وقتی میخواد آبپرتقال بخوره باید پول سرقت ویسکی رو هم بده! سخته. اما منطقیه.
۳) ممکنه بگی خب. از پول اتاق، پول مینیبار رو بدن. اما توی بیزینس خصوصی نمیشه از یه جای دیگه خرج یه بخش دیگه رو تأمین کنی. مگر اینکه توجیه مهمی وجود داشته باشه. واقعیت اینه که جز در هتلهای پنج ستارهٔ تاپ (و نه حتی پنجستارهٔ معمولی) مینیبار روی تصمیم اقامت تأثیر نداره. راستش من تا حالا یادم نمیاد توی تمام عمر کاریم که بخش زیادیش در هتل گذشته، شنیده باشم کسی به خاطر مینیبار یک هتل، اونجا رو برای اقامت انتخاب کرده باشه. بنابراین نمیشه با توجیه اینکه «مینیبار به جذابیت هتل اضافه میکنه» از پول اتاق هزینههای مینیبار رو داد. مینیبار باید خودش، خرج خودش رو تأمین کنه. در لوکسترین هتلها هم، سود ناشی از مینیبار خیلی کمه. و معمولاً کمتر از دو سه درصد کل سود هتل رو تأمین میکنه. منظورم از هتل لوکس هتلیه که مسافرانش، انقدر پولدارن که هیچوقت نمیفهمن چقدر پول هتل دادن یا پول مینیبار رو توی فاکتور آخر اصلاً نگاه نمیکنن.
یه پله از هتلهای خیلی لوکس که بیای پایین، دیگه عملاً این سود چشمگیر نیست یا وجود نداره. به خاطر همین یه روند جالب داره شکل میگیره (این تجربهٔ خودمه و با بعضی هتلدارها هم در موردش حرف زدهام. اما مقاله و گزارش رسمی در موردش ندیدهام). خیلی از هتلهای پنجستارهای هم که سالهای قبل میرفتم و مینیبار پر و پیمون داشتن، در طول زمان، مینیبارشون ساده و سادهتر شد. بعد از مدتی، خیلیها مینیبار رو خالی تحویل مهمون دادن. یعنی فقط یخچال بود که وقتی از بیرون چیزی میخری، بتونی توش بذاری خنک بمونه.
اخیراً زیاد پیش میاد که میبینم برق مینیبار هتلها با برق اتاق قطع میشه. یعنی خودت که میری بیرون، یخچال هم خاموش میشه. و این یعنی عملاً یخچال هیچ کارایی نداره.
همهٔ اینها رو گفتم که بگم ایدهٔ مینیبار، ایدهٔ عجیبه که به مرور، همه رو از خودش ناراضی کرده. از صاحب هتل تا مسافر هتل. ما توی ایران دسترسیمون به هتلدارهای بزرگ کمه. اما به نظرم یه نویسندهٔ وابسته به یک نشریهٔ بینالمللی معتبر، میتونه کتاب بسیار جذابی دربارهٔ سرگذشت مینیبارها در صنعت هتلداری بنویسه.
دو تا پیامی که درباره احمق ها بود، خیلی عالی بود 🙂
یکی از چالشهای تصمیم گیریم وقتیه که این تاکسیهای اینترنتی نظرمرو راجع به سفر میخوان و من علارغم کیفیت پایین، به دلیل دلرحمی (یا هرنوعی از احساس) دوست دارم امتیاز کامل بدم
از طرف دیگه وقتی فکر میکنم اونی که زحمت میکشه، کیفیت بالایی ارائه بده، با این کار من دیده نمیشه!
با این جملهی «اینکه معتقد باشیم همیشه در ارزیابی اعمال صرفاً باید نیتها رو دید و اینکه معتقد باشیم هیچوقت از هیچکس بیشتر از وُسع و تواناییش انتظاری نیست، جهانی رو میسازه که بهشدت به نفع احمقهاست» خیالم راحت شد امتیاز بالا از سر دلسوزی، در کل به نفع همهمون نیست!
یاسر جان.
مثال تو یکی از نمونههای خوبیه که نشون میده ما نتایج تصمیمها و اقدامهامون رو یه جورایی بر اساس فاصلهٔ زمانی و مکانیشون از ما تعدیل میکنیم. بحثی که در تفکر سیستمی یه بحث کلاسیک محسوب میشه و خود من هم انقدر اینور و اونور چه در درس تفکر سیستمی متمم و چه در فایل صوتی تفکر سیستمی دربارهاش حرف زدهام که دیگه تکرارش حال شما رو خراب میکنه.
کل ایده در این خلاصه میشه که: ما انسانها «حس خوب نزدیک + تبعات منفی دوردرست» رو معمولاً به «حس بد نزدیک + تبعات مثبت دوردست» ترجیح میدیم. و طبیعتاً نگاه سیستمی میخواد به ما یاد بده نتایج دیرتر (در زمان) و دورتر (در مکان و قلمرو) رو بهتر ببینیم و با در نظر گرفتن اونها تصمیم بگیریم.
پیش از این بارها توضیح دادهام که بسیاری از توصیههای اخلاقی هم از این جنس هستن: تشویق بر اینکه دستاورد کوتاهمدت ما رو از تبعات بلندمدت غافل نکنه.
اما ماجرا اینه که خیلی از کسانی که این چیزا رو به ما یاد میدن، ذهن خودشون انقدر ساده و سطحیه که همیشه در مسائل پیشپاافتاده درگیرن و مثالهای ثابتی رو تکرار میکنن. وقتی مصداقها پیچیدهتر میشه، گاهی از فکر کردن بهشون سردرد میگیری. خصوصاً وقتی پای انسان و احساسات انسانی پیش میاد. دیگه واقعاً نمیشه حرف زد.
گاهی حتی آدم نمیفهمه اخلاق داره توجیهگر بیاخلاقی میشه یا واقعاً داریم از مباحث اخلاقی حرف میزنیم. سه نمونه از چالشها رو از ساده به سحت مینویسم اینجا. در مورد اولی خودم هم مثل تو فکر میکنم. در مورد دوتای دیگه واقعاً انقدر سردرد میاره برام که ترجیح میدم بهشون فکر نکنم.
چالش ساده. آیا محروم کردن یک رانندهٔ اسنپ یا تپسی از منافع مالی و کاهش درآمدش، به خاطر امتیاز پایینی که بهش میدیم درسته؟ با در نظر گرفتن اینکه اگر بهش امتیاز پایین ندیم، در یک قلمرو بزرگتر داریم افراد شایستهٔ زیادی رو از منافع مالی بهتر محروم میکنیم. در واقع ما با امتیاز «برابر» داریم «عدالت» رو از بین میبریم.
چالش پیچیدهتر. اگر دو نفر میخوان ازدواج کنن و پول و شغل ندارن، آیا کمک مالی به اینها برای تسهیل ازدواج، اخلاقیه؟ با در نظر گرفتن اینکه ممکنه بعد از ازدواج، بچهدار هم بشن و بچه هم نتونه در شرایط مطلوب رشد کنه و عملاً یه انسان دیگه به رنج گرفتار بشه (تا جایی که من فهمیدم، بزرگترین شباهت انسان و گربه در اینه که تصمیمشون به بچهدار شدن ربطی به غذا و منابعی که در محیطشون هست نداره).
چالش بسیار پیچیدهتر. توجیهی که مدافعان بمباران اتمی ژاپن هنوز و هر روز تکرار میکنن اینه که بمباران اتمی، به جنگ پایان داد. اگر بمباران انجام نمیشد، جنگ ادامه پیدا میکرد و تعداد بیشتری در طول زمان کشته میشدن. در واقع اینها ادعاشون اینه که با کشته شدن تعداد کمتری در مقطع فشردهتر جلوی کشتهشدن تعداد بیشتری در طول زمان گرفته شد. وقتی اینها حرف میزنن حس میکنی دارن روی جون آدمها انتگرال میگیرن. روی کاغذ نمیشه بهشون راحت جواب داد. اما احتمالاً حس خیلیهامون – از جمله من – اینه که چنین توجیهی مشکل داره.
حالا وقتی فکر میکنی که سه مسئلهٔ بالا همگی از یک جنس هستند و شدتشون فرق میکنه، تنت میلرزه که خب واقعاً جواب درست چیه؟ سختی ماجرا اینه که ما هر روز داریم تصمیمهایی از همین جنس میگیریم.
سلام آقا معلم عزیز
بنظر من اگه بخوایم همهی سوالات بالا رو در یک سوال خلاصه کنیم، میشه این سوال رو مطرح کرد:
عدالت چیست؟
اگر ما بتونیم مفهوم و مصادیقی برای عدالت داشته باشیم بنظر تا حدودی میتوینم، کمتر سردرد بگیریم!
البته خود فکر کردن به مفهوم عدالت بنظرم میگرن میاره!:))
کمونیست، عدالت رو در مساوات تعریف کرد که نتیجهش تقسیم مساوی فقر و بدبختی بود!
نظام سرمایهداری هم فقط به نتایج نگاه کرد و گفت هرکس اندازهی ارزش اقتصادی که ایجاد میکند ارزش دارد و اگه بخوایم کمی سختگیرانه نگاه کنیم، انسان رو ماشین دید.(البته که خیلی خیلی از تفکر چپگرای کمونیست، خدمات بیشتری رو به جهان داد و همین لپتاپ که دارم باهاش نظر مینویسم حاصل همین تفکر است، وگرنه هنوز هم داشتیم روی پوست حیوانات مینوشتیم.)
بنظر ما مفهوم عدالت رو گم کردیم و بهتر بگم اصلا پیدا نکردیم :))
از طرفی هم میشه اینطوری تحلیل کرد که عدالت مفهومی نسبی است و شرایط و اقتضای محیط، عدالت را تعریف میکند و بستگی به مدل ذهنی افراد دارد.
اگر بتونیم بپذیریم که در بسیاری مواقع و موارد Best practice وجود ندارد و یاد بگیریم یک نسخه را برای همهی افراد وشرایط ننویسیم اوضاعمون کمی بهتر میشه.
سعبد جان.
وقتی بحث طولانی میشه موضوع رو گم میکنیم.
به من بگو اگر جای خلبان باشی و دکمهی پرتاب بمب اتم زیر دستت باشه و بهت بگن اگر x نفر الان یهو بمیرن ۲x نفر به تدریح در جنگ نخواهند مرد، بمب رو پرتاب میکنی یا نه.
محمرضای عزیز همونطور که خودت توی حرفات گفتی، هرفردی میتونه به این سوال جواب بده و نمیشه راحت گفت کدوم درسته و کدوم نادرست!
اگر مرگ اون ۲Xنفر قطعی باشه، یعنی مستقل از روند جنگ و عوامل دیگه باشه من به شخصه چون آدم نتیجهگرایی هستم و سعی میکنم خودم رو جزئی از یک کل و سیستم بدونم که حیات و ممات من به حیات و ممات اون سیستم کل وابستهست، ترجیح میدم که بمب رو پرتاپ کنم! تا افراد بیشتری فرصت زندگی سالم داشته باشند.
نمیدونم اگر ۷۰سال پیش یکی از طرفین جنگ بین دو کشور فلسطین و اسرائیل چنین کاری یا مشابه آن را انجام میداد، الان بهرحال به ثبات نسبی رسیده بودند و شاهد اینهمه مرگ دلخراش انسانها نبودیم.
البته میتونم با استدلال زیر بمب را پرتاپ نکنم:
با پرتاپ بمب اتم من قطعا Xنفر را خواهم کشت، ولی درصورت عدم پرتاپ مرگ آن ۲X بصورت تدریجی بوده و شاید جنگ متوقف شود یا حداقل احتمال زنده ماندن وجود دارد، تهش اینه که من نکشتم دیگه!
بنظر اگر مرگ ۲X قطعی باشه، پرتاپ بمب از طرف خلبان یک ار خودگذشتگی و شجاعت زیادی میطلبه!
چون سوالت خیلی رادیکال و مرزی بود منم سعی کردم همونطوری جواب بدم، وگرنه جای میانهروی هم داشت ولی اینجا جاش نبود.
فکر میکنم افرادی که نظام ارزشها و اولویتهای مشخص داشته باشند، در موارد این چنینی خیلی دچار سردرد نمیشوند، و سریعتر تصمیم میگیرند.
سلام.
محمدرضای عزیز، اجازه بده من هم جواب بدم.
از روزی که این پرسش رو خونده ام، دارم به حالتهای مختلف احتمالی فکر می کنم.
اول اینکه، خیلی سال پیش این رو شینده ام که اگر امریکا بمب اتم نمی انداخت، ژاپنی ها تا اطلاع ثانوی از نسل بشر می کشتند.
بماند.
دیروز ناگهان با شرایطی مواجه شدم که پاسخ فعلی من همون وقت از ذهنم گذشت.
چند ماهیه با نیت مدیریت بعضی چیزها، موتور سواری می کنم. دیروز در حوالی تاریکی های دم غروب، موقع رد شدن با موتور، دیدم خانم سالخورده ای قصد عبور از عرض خیابون در جایی بدون خط کشی عابر رو داره. فاصله و موقعیتم با یکی دو طرف رو سنجیدم و توقف کردم که ایشون ازعرض خیابون رد بشه.
همونجا از ذهنم گذشت که:
تو ایستادی ولی نمی دونی الان توقفت به نفع اون خانمه یا به زیانش.
اگه تو ایستادی ولی موتور کنار دستی بدون توجه اومد زد بهش چی می شه؟ بهتر نبود خانم سالخورده به خاطر رعایت نکردن تو، همونجا بمونه تا شرایط بهتر بشه ولی با یکی دیگه تصادف نکنه؟
اگه به خاطر توقف ناگهانی تو خودروها و موتورهای پشت سر و کنارت با هم برخورد کنند چی؟
اگه به خاطر راه دادن به یک مادر سالخورده باعث تصادف چند وسیله دیگه بشی چی؟
جوابی که بلافاصله به ذهنم رسید این بود:
من فعلا می دونم که توقفم به نفع این آدمه؛ توقف می کنم. این که دیگران به توقف من توجه می کنند یا نه، این که دیگران فاصله شون رو از من و بقیه حفظ کرده اند یا نه، موضوعیه که برای من در اولویت اول نیست و بخشی از اون هم اساسا به دیگران مربوطه.
من فعلا میتونم حواسم به یک همشهری باشه، دریغ نمی کنم و بی توجهی نمی کنم. اینکه تبعات بعدیش چیه هم در حد همون محاسبه موقعیتم که برای توقف انجام دادم، به نظرم کفایت می کنه.
احتمالا بتونم این رو به این موضوع بسط بدم که من می تونم فعلا دکمه رو نزنم و کسی رو قربانی نکنم، اینکه آیا اون اتفاق بعدی رخ خواهد داد یا نه، می گم شاید دکمه اون بمب دیگه در دست کس دیگری باشه و او هم دست نگه داره.
شاید جوابم دقیقا موقعیت مورد نظر تو رو جواب نداد ولی نهایت عرضم اینه که من خودم رو مجاز به هیچ کار بدی نمی دونم حتی برای جلوگیری از کار بد دیگه؛ بزرگتر یا کوچکتر.
ارادتمندم.
واقعا چالشهای سختی است.
شبیه داستان سوزنبان و انتخاب اینکه مسیر قطار را به سمت چند بچه قانونگریز و گوش به حرف نده هدایت کند یا به سمت یک بچهی قانونگرا و گوش به حرف بده و یا فرار کند و یا …
نمی دونم چرا وقتی جمله «باید یه سری تصمیم سخت بگیریم» آقای قالیباف رو گفتید، یاد این برنامه عروسکی قدیمی عروسکی ماپت شو (مانا مانا)
افتادم که حتی وقتی عروسک آدمک می خواد یک جمله جدید بگه؛ باز هم بر می گرده به تنظیمات کارخانه.