مدتهاست که چندان حوصلهی خواندن ایمیل و پیام و پیامک ندارم. گاهی موبایلم را باز میکنم و آخرین پیامک رسیده را میخوانم. یا ایمیلم را باز میکنم و یکی دو تا از آن چند هزار ایمیل رسیده در روزهای اخیر را نگاه میکنم.
دیشب، شاید حدود دو یا سه بود که از خواب بیدار شدم و روی صفحهی موبایلم، عنوان یک ایمیل نظرم را جلب کرد: پنج تصمیم مهم زندگی.
دوستی – که نمیشناسمش – ایمیلی فرستاده بود و بعد از اظهار لطف و مهربانی، نوشته بود: «محمدرضا. سوالم کوتاه است. خیلی کوتاه. اگر این ایمیل رو دیدی، برای من پنج تا تصمیم مهم زندگیت رو که به نظرت روی روند زندگیت تاثیرگذار بوده، بنویس. توضیح نمیخوام. کوتاه بنویس».
از اون سوالها بود که نمیشد از کنارش به سادگی گذشت. موبایل رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. داشتم فکر میکردم شبیه این چالشهایی است که جوانترها در شبکههای اجتماعی راه میاندازند و بعد هم از پیروزی در آنها، احساس غرور میکنند. اما چه میشد کرد که سوال وسوسه انگیزی بود.
چراغ را روشن کردم و کاغذ و خودکارم رو – که مثل اسلحهی سرد زیر بالش پنهان میکنم – در آوردم. بالای صفحه نوشتم: ماندن در ایران.
بعد با خودم کمی فکر کردم. نه! این جزو تصمیمهای مهم زندگی من نبوده. یعنی مهم بوده. اما تصمیم نبوده. هیچوقت جدی به این مسئله فکر نکردم. هیچ وقت ماندن و رفتن را در دو کفهی ترازو نگذاشتم. نه هیچوقت در هنگام خروج از فرودگاه مهرآباد – و بعداً امام خمینی – دلم برای کشورم تنگ شد و نه هیچوقت در پاسپورت کنترل، هنگام خروج از اتحادیهی اروپا، دلم گرفت.
ماندم. نه اینکه تصمیم خاصی گرفته باشم. فقط چون اتفاق افتاد. همین! مثل همه آنها که دانشگاه میروند. نه چون تصمیم گرفتهاند. فقط رفتهاند. مانند آنها که ازدواج میکنند، چون باید ازدواج میکردهاند. مثل بسیاری از باورها و نگرشهای ما که آگاهانه انتخاب نشد. بود. ماند. تغییر نکرد.
ماندن در ایران را خط زدم. اگر هم مهم بوده. قطعاً تصمیم نبوده و اگر تصمیم بوده قطعاً آگاهانه نبوده. گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت، به یک تصمیم تبدیل میشود. اما این تبدیل شدن، عموماً آگاهانه نیست.
دوباره نشستم و فکر کردم. نوشتم انتخاب رشته مکانیک در دانشگاه. خیلی زود پاک کردم. شاید رشته و دانشگاهم مهم بوده. اما تصمیم نبوده. پیش آمد. علی شهیدی، همکلاسی دوران دبیرستانم که دوستش داشتم، میگفت مکانیک خوب است. من هم گفتم حتماً خوب است. ما که در خانوادهمان مهندس مکانیک نداشتیم (صادقانه بگویم فکر میکنم مهندس هم نداشتیم!). علی روزهای آخر تغییر سلیقه داد و به سراغ مهندسی پزشکی رفت. من اما آنقدر ماجرا را جدی گرفته بودم و خودم و دیگران را به رشتهام – که نمیشناختمش – قانع کرده بودم، مسیرم را ادامه دادم و به دانشگاه رفتم. شریف هم انتخاب آگاهانهام نبود.
مثل کسی که به سوپرمارکت برود و ماستی را بردارد که در بلندترین قفسه قرار دارد. تا به دیگران نشان بدهد که در برداشتن ماست، محدودیت قد نداشته است. کنکور برایم چیز سختی نبود و شریف، ماستی که در بالاترین طبقه بود. برداشتم تا بعداً احساس نکنم قد بلندم در بقالی، بی استفاده مانده است.
خط زدم. نوشتم: ادامه تحصیل در مدیریت. صادقانه بگویم، این تصمیم مهم بوده. تصمیم هم بوده. اما از روی عقل و شعور نبوده. لج کردم. دیدم دوستان قدیمیام، بعد از اینکه من درس خواندم و مشغول کار شدم، مدیریت می خوانند و ژست می گیرند و جوری حرف میزنند که انگار زمین و زمان را میفهمند. حرصم گرفت. لج کردم و کنکور دادم و با رتبه اول وارد دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف شدم تا دهان آنها را ببندم. هنوز هم از آن مدرک، به عنوان چیزی شبیه «گل» استفاده میکنم. برای جاهایی که آدمها بدون فهمیدن، کلمات مدیریتی نوین را برای توصیف افکار کهنه و متعفن قدیمیشان به کار میبرند. پس این تصمیم هم اگر تصمیم بوده و مهم بوده، آگاهانه نبوده. یک عکس العمل عصبی از جنس لجبازی. چیزی شبیه بالا پریدن بی اختیار پا. وقتی با چکش بر روی زانو میکوبند.
آن را هم خط زدم.
ترک شرکتی که خودم آجر به آجرش را طی ده سال کار شبانه روزی ساخته بودم. این تصمیم آگاهانه و درست خودم بود. سریع بود. اما درست بود. یادم هست که همه صورت جلسهها را امضا کردم. کیفم را برداشتم. بیرون آمدم و برای آخرین بار، نمای اتاقم را از بیرون دیدم و بی آنکه شغل مشخص یا پیشنهاد مشخصی داشته باشم به خانه رفتم. مجموعهای بود متعلق به دوستانم. با مدیری که دستش به هزینه کردن چندان باز نبود. همیشه به آنجا که میرفتم برای کارگرهایش غذا میگرفتم و همه را مهمان می کردم و کارگرها مرا از مدیرشان بیشتر دوست داشتند. یادم هست به آن دوستم زنگ زدم و پرسیدم: کاری برای من سراغ نداری؟ حقوقش در حد خوراک روزانهام باشد کافی است.
مجبور شدم چند شغل همزمان داشته باشم تا زندگیام تامین شود. فرقی با گذشته نکرد. قبلا روزی بیست ساعت برای شرکت خودم وقت میگذاشتم و بعداً هر روز به پنج جا سر میزدم و هر جا سه یا چهار ساعت.
این را هم خط زدم. این بار بهانهام را نمیدانم. چون هم تصمیم بود. هم آگاهانه بود. هم مهم بود. شاید خاطرات آن سال آنقدر تلخ بود که نمیخواستم عنوانش در فهرست تصمیمهایم باشد.
و بعد نوشتم: نوشتن مستمر. نوشتن مستمر برای من تصادف نبود. ناآگاهانه هم نبود. کم اهمیت هم نبود. سال ۸۴ وبلاگ نویسی را شروع کردم و آن زمان با خودم قرار گذاشتم که روزی بدون نوشتن نماند و انصافاً نماند. از آن روز تا امروز، روزی نبوده که ننویسم. یا در وبلاگم بوده. یا در روزنامهها. یا در مجلهها. یا در متمم. یا کتاب و یا در همین دفترچهی کوچکم. سلاح سردی که به همراه قلم زیر بالشم نگه میدارم.
خوب یادم هست. آن موقع با خودم قرار گذاشتم که هر روز بنویسم و از خودم بنویسم و رونویسی دیگران را نکنم. عموماً هم همین کار را کردهام. چه شبهای زیادی که استرس میگرفتم که شب به نیمه نزدیک میشود و حرف جدیدی برای نوشتن ندارم. کتابی را برمیداشتم. چند صفحهای را میخواندم و منتظر میماندم که ایدهای در ذهنم جرقه بزند و بنویسم. نوشتههای آن موقع را خیلی دوست ندارم. گاهی سطحی بودند. گاهی غلط. اما اگر چه نوشتههای آن زمان را دوست ندارم، نوشتن در آن زمان را دوست دارم.
در فرهنگ وبلاگ نویسها، کوتاه نوشتن کار خوبی نبود. حتی کسی هم که میخواست بگوید حالش خوب نیست، قبل از گفتن این جمله، چند پاراگراف مقدمه چینی میکرد. این بود که مجبور میشدی بازی با کلمات را یاد بگیری. گاهی که حرفی نداشتی، مجبور میشدی حرفهای قدیمی را در قالبی جدید تکرار کنی.
نوشتن وادارم کرد به خواندن. وادارم کرد به بیشتر فکر کردن. نوشتن برایم دوستهای جدیدی آورد. نه از این دوستهای امروزی در شبکههای اجتماعی، که یک اسم هستند و دیگر هیچ. از همینهایی که صد نفر را فالو میکنند و صد نفر هم آنها را فالو میکنند و یک مطلب که هیچ. یک عکس هم ندارند و من هنوز ماندهام که آنها که فالو میکنند مشکل عقل دارند یا بیماری فضولی.
آن روزها، میشد دیگران را بشناسی. میشد فکر کردنشان را ببینی. میشد از آنها بیاموزی. آنچه میگفتند نشخوار افکار دیگران نبود. همین چیزی که امروز به آن میگوییم به اشتراک گذاشتن! اگر چیزی را به اشتراک میگذاشتند حرفهای خودشان بود. فکرهای خودشان. سطحی یا غیرسطحی. درست یا غلط. حرفهای هرکسی شناسنامهاش بود. وقتی یکی از دوستان وبلاگ نویست را بعد از چند سال خواندنش، میدیدی. برایت غریبه نبود. شگفت زده نمیشدی. همان بود که باید باشد. همانی که فکر میکردی هست.
مثل این روزها نبود که همه در شبکههای اجتماعی زیبا و فیلسوف و عمیق و شاعر و اهل فکر هستند. اما وقتی آنها را به جبر یا اختیار میبینی، در حد جملات و تعارفات روزمره هم نمیدانند.
شغلهای بعدیام، دوستهای بعدیام، درآمدهای بعدیام، کتابهای بعدیام، زندگی بعدیام، همه و همه مستقیم یا با واسطه، از همان نوشتنها ریشه گرفتهاند.
امروز به این ایمان رسیدهام که روزانه یک یا دو صفحه نوشتن، یک فعالیت عادی روزمره نیست. یک سبک زندگی است. و کسی که چنین کند، تمام زندگیاش هم – خوب یا بد – تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.
در طی مدتی که – به دلایل شخصی و دلایل فنی – کمتر در روزنوشتهها نوشتم، بیش از هر زمان دیگری جای خالی نوشتن آزاد و بی دغدغه را در زندگی احساس کردم. تغییر سبک زندگی را فهمیدم. اینجا برای من همان وبلاگستان قدیمی است. کسانی که کامنت مینویسند و حرف میزنند، آی دیهای پوچ و بی معنی نیستند. هر کدامشان را دهها و صدها بار در زیر نوشتههای مختلف خواندهام. دوست هستند. هم خانه هستند. میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه مینویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.
الان جواب آن دوست نادیدهام را با اطمینان میدانم.
مهمترین تصمیم زندگی من، نوشتن منظم بوده. تصمیمهای دیگر تا این حد زندگی امروز من را نساختهاند. اگر فرزندی داشتم و مرا دوست داشت – حتی اگر حرفهایم را قبول نداشت – از او میخواستم که وبلاگی درست کند. هر روز در آن پانصد کلمه بنویسد و تا روزی که من هستم، برای خوشحالی من – حتی اگر هیچ کاربرد دیگری ندارد – این کار را ادامه دهد.
میدانم که در دنیای مینیمال این روزها، زندگی متفاوتی را تجربه خواهد کرد و بعد از من هم، نه به خاطر شادی من، به خاطر شادمانی حاصل از نوشتن، این اعتیاد مثبت زیبا را ترک نخواهد کرد.
دوستی که دیشب ایمیلش را خواندم. نوشته بود که هر روز اینجا میآید. امیدوارم او که منتظر جوابی کوتاه و مختصر بود، از خواندن این درد و دل طولانی، خسته نشده باشد.
[…] یادم هست که در دوران راهنمایی، یک بار خودم را دستی دستی انداختم وسط ماجرایی که هیچ چیز از آن نمیدانستم. آنموقعها عضو یک کانون فرهنگی بودم که برایم حکم مدرسهای دیگر را داشت. با این تفاوت که برای آنجا شور و شوق بیشتری داشتم و بستر فراهم بود تا چیزهای متفاوتی را تجربه کنم. موضوعاتی از جنس رهبری گروه سرود، اجرای پیرامید، تئاتر و … . یادم هست اولین روزی که وارد کانون شدم-در ده سالگی- یک کارمند جدید به مجموعه اضافه شده بود که از قضا آن روز اولین روز کاری اش بود. خلاصه برایتان بگویم که چنان محبتی بین ما درگرفت که هنوز هم از دلم بیرون نرفته. یک خانم واقعی که همیشه دلم میخواسته شبیهش باشم و خواسته یا ناخواسته بسیاری از کارهایش را عیناً کپی برداری کردهام. بگذریم. یکی از همان روزها از طرف سازمان نمیدانم کجا یک فراخوان مقاله داده بودند که مختص دانش آموزان دبیرستانی بود. من هم آنموقع سوم راهنمایی بودم. این خانم معلم عزیز ما هم گیر داده بود که الا و بلا بیا تو هم شرکت کن. من هم میگفتم بابا سن وسالم به این ها نمیخورد. مقاله نمیدانم خوردنی است یا پوشیدنی. ولم کنید شما را به خدا. بعد مادرم هم که ماجرا را شنید گفت خب بنویس نهایتش خوب نمی شود دیگر. خلاصه بگویم. این خانم معلم فقط در حد یک ربع برای من ساختار مقاله را توضیح داد. از کتابخانهٔ مجموعه چندتا کتاب زد زیر بغلم و گفت برو سه هفته دیگر با مقاله بیا. من هم به هر ضرب و زوری که بود ده صفحه خزعبل نوشتم و بردم تحویل دادم.(دهنم صاف شد!). اینها هم قضیه را جدی گرفته بودند و مقاله را فرستاده بودند. آنها هم مقاله را خوانده بودند و نهایتاً اینکه در آن مسابقه سوم شدم.(ببینید چقدر کشک بودهها!) بعد باز همینور الکی الکی دعوتمان کردند همایش و کلی پذیراییمان کردند و نازمان را کشیدند و بوسمان کردند و گفتند باریکلا نوجوان فرهیخته! آخر سر هم یک کارت هدیه صدهزارتومانی با یک تندیس بلورین دادند دستمان و فرستادندمان خانه. من که همینطوری مانده بودم توی کار دنیا. ولی از آن به بعد تازه گاوم هفت هشت قلو زاییده بود. این خانم معلم چشمش که به من میافتاد میدوید توی کتابخانه و یک کتاب میآورد و میگفت میروی میخوانی و توی یک صفحه مینویسی چی فهمیدی. من هم اگر با هیچکس توی دنیا رودربایستی نداشته باشم با این خانم معلم حسابی داشتم. میرفتم میخواندم و میدادم مامانم هم میخواند و هرچی میفهمیدم در قالب جملات کج و معوج میریختم روی کاغذ و تحویلش میدادم. این اولین تجربهٔ شیرین من از نوشتن بود. و این عادت از همان موقع با من ماند که بنویسم. شاید هرشب. شاید ماهی یکبار. شاید هر سه ماهی یک پاراگراف. ولی مینوشتم. آن توفیق اجباری باعث شده بود با موضوعی آشنا بشوم که امروز دارم کم کم ثمرهاش را میبینم. مثلا یکی از دستاوردهایم این بوده که فاصلهٔ آنچه در ذهن دارم و آنچه به روی کاغذ میآورم روز به روز کمتر شود و بهتر بتوانم از حس و حالم بگویم. اما چیزی که آنموقع ها نمیدانستم این بود که اگر در نوشتن دنبال دستاورد هستم، باید منظم بنویسم. یعنی قول و قراری بگذارم که روزی بدون نوشتن نگذرد. این قول و قرار را شش ماه پیش با خودم گذاشتم و حالا دارم میبینم که با نوشتن میشود زندگی متفاوتی را تجربه کرد. این پاراگراف از نوشتهٔ محمدرضاشعبانعلی را ببینید: (+) […]
[…] پنج تصمیم مهم زندگی ما چه بوده است؟ (محمدرضا شعبانعلی) […]
چند وقته كه تصميم گرفتم شرع كنم به نوشتن بعد ديدم كه چيزي براي گفتن ندارم ولي اين تصميم باعث كه بيشتر و دقيقتر بخوانم و روزانه مدت زماني مشخص براي فكر كردن اختصاص بدهم. نوشتن باعث مي شود كه دقيقتر بخوانم تا بتوانم در موقع مناسب استفاده كنم.
امروز با خواندن اين پست تصميمم جدي شد و بعد از گردهمايي روز پنج شنبه كه بي صبرانه منتظر ديدار دوستان متممي عزيز و محمدرضا هستم شروع به يادگيري ساختن سايت شخصيم مي كنم. اميدوارم اگر عمري بود در سالگرد گردهمايي متمم سايتم رو براي دوستان معرفي بكنم.
سلام و خداقوت
تشکر فراوان
میخام اعلام کنم که تصمیم گرفتم از امروز، هر روز نوشتن رو ترک نخواهم کرد و جزء اولویت های مهم و روزانه ام هست.
صرفا به این خاطر اینجا نوشتم که تعهد بیشتری نسبت به تصمیم داشته باشم.
[…] و توسعه فردی را مدیون آنها هستم به پاراگرافی از تجربه وبلاگ نویسی خود محمدرضا شعبانعلی اشاره […]
محمدرضا سلام
از عيد به اينور خيلي سرمون شلوغ بوود و البته ذهنم هم خيلي درگير بود، فكر كنم ميدوني كه نتونستم خيلي جدي مثل قبل متمم رو پيگيري كنم و البته در اين هر روز به اينجا سر زدم. من چون تازه با سايتت و روزنوشته ها آشنا شدم خيلي از متن هات بود و هست كه نخونده بودم براي همين هر وقت كه وقتي داشتم و مطلب جديدي تو روزنوشته ها نمي ديدم، تقريبا شانسي تو مطالب قديمي تر اينجا مي گشتم و دونه دونه ميخوندمشون و لذت ميبردم و البته پازل محمدرضا شعبانعلي رو كامل تر ميكردم.
امروز باز هم فرضتي دست داد كه اين كار رو انجام بدم و بعد از ديدن چنتا پست به اين پست رسيدم.
اين كه ميگي تو ايران موندنت تصميم نبوده براي من خيلي دوست داشتنيه و حس خوبي بهش داشتم.
راجب نوشتن، چندبار شروع كردم ولي موفق نبودم. با ديدن اين حرفات ميخوام با گذاشتن زمان اين كار رو شروع بكنم.
تواين چند ماه به لطف آشنايي با تو يه جورايي كتاب خون شدم، هر چند كم. كتاب هام هميشه همرامه و همه حس ميكنن كه يه چيزايي تغيير كرده.
اميدوارم كه اين كار رو هم بتونم شروع كنم.
حس خوب نوشته ها و طرز نوشتنت قابل وصف نيست.
خدا به دانش و وقتت بركت بده تا بيشتر باشي و بنويسي. شايد يكي مثل من هم نوشتن رو ياد بگيره.
ممنون. 🙂
سلام
محمدرضا متن بالا و بازخورد دوستان من را دوباره به فکر فرو برد فکر درد درک نشدن و متوجه نشدن من هم امیدوارم تمام دوستان کاری که باهاش زندگیشون معنا پیدا کنه و حالشون خوب بشه را پیدا کنند این کار میتونه نویسندگی باشه یا هر کار دیگه ای متناسب با هر فرد
چند تا مطلب هست که مدتی میخوام بگم ولی راستش یکم سخته زمانی که من باشما آشنا شدم داشتم تصمیم بزرگی میگرفتم از اون تصمیم هایی که کل زندگی ادم را تغییر میده و هزینه های خیلی زیادی داره یک جورایی مثل تصمیم عوض کردن شغل از
تعمیرات دیزل و نیوماتیک قطار ها به آموزگاری(اما به یک سبک دیگه) خیلی خوشحال شدم دیدم شخصی که این تصمیم را قبلا گرفته الان در جایگاه قابل احترامی هست بعد وبلاگتون را خوندم در اون زمان و مکان من بودم و وبلاگ شما و هیچ چیز دیگه و چند مدتی من با وبلاگ شما زندگی کردم با حالات روحی شما با پسرک فرفره ساز با تمام نظرات شما در مورد موش ها با ناراحتی های شما با جملات شما و حتی یک مدت از اینکه ۱۰ ماه دیگه شاد نیستین و شادی ندارین ناراحت بودم و زمانی که متمم را خوندم در ابتدا خیلی برام جذاب و خوب بود ولی بعد از مدتی یک فاصله ی بسیار بزرگ و زیاد بین کسی که برام قابل احترام بود و یک جورایی میخواستم مثل اون بشم از نظر کاری یا از نظر سطح معلومات با خودم حس کردم هر بار که از یکی در مورد متمم میشنیدم و دوستانی که از طریق من با متمم اشنا شدن از مطالب اون به من میگفتن این فاصله رابیشتر حس میکردم هم دوست داشتم هم دوست نداشتم ولی چند روز پیش متمم ۲ ساله شد من فکر میکردم متمم با توجه به سطح کاری که انجام میده ۷ الی ۸ سالی کار میکنه این خبر خوبی بود برام یعنی من شاید توی یک قسمت که انتخاب کردم برسم اما یکم دیرتر الان میخواهم یک کاری را شروع کنم که شما بازهم در ان سرامد هستین نمیدونم چی بگم ولی مدتی که من با مطالب شما و صدای گرم شما زندگی کردم شما نشان دهنده تمام اهداف و خوبی ها و موفقیت ها بودین در زمانی که من بودم و چند صفحه کپی گرفته شده از متمم و وبلاگ و صدای شما خیلی در زندگی من جاری بودید در نهایت امیدوارم بتونم من هم کار یا تفریح یا اهرم خودم را پیدا کنم چه تدریس باشه چه رهبری چه عکاسی و چه نویسندگی و من چقدر دوست داشتم که بتونم با شما صحبت کنم به عنوانی که راهی را رفتین که من در ابتداش هستم
با تشکر که این دلنوشته های من را خوندید چه محمدرضا شعبانعلی و چه تمام دوستان دیگه
خیلی اوقات که برمیگردم و سالنامه های سالای قبلمو میخونم
ازون همه حرفای قشنگ متعجب می شم که اینارو من گفتم،
و واقعا خیلی جالبع این نوشتن.
دوباره هوس کردم که وبلاگمو دوباره از سر بگیرم و دوباره شروع کنم به نوشتن توش تا هم به ساعات مطالعم اضافه شه و هم خالی شم از دانسته های هرچند کم قبلی و پر از ندانسته های جدید.
سلام .
بنده اینقدر در زندگی مشغله ذهنی دارم که وقتی نه برای خواندن نه برای نوشتن ندارم .ولی عاشق خواندن و نوشتن هستم .
خوشحالم ،چون متنی خوندم که پشتوانه اش صداقت و همینطور اندیشه بود .پایدار باشید.
باسلام
من مدتی بود که افسرده بودم ودیدمنفی به زندگی داشتم هرروز خودم رو مجبور میکردم که یکی دو صفحه به عنوان خاطرات روزانه در دفتر خاطراتم بنویسم این نوشتن من رو نجات داد.به مرور حالم خیلی بهتر شد البته طول کشید ولی من هروقت به اون نوشته ها نگاه میکنم میفهمم که در اون زمان چه حالی داشتم وچگونه این نوع نوشتن ویادداشت برداری باعث تخلیه روانی وبهبود من میشده.
ممنون اقای شعبانعلی عزیز که مشوق ما هستین.باخوندن این متن تصمیم گرفتم که دوباره بنویسم واین بار از امید وروشنایی بنویسم.
سلام.
وبلاگ که نه ، ولی راستش چند روزی بود که دلم میخواست بنویسم و بهانه دفترچه یادداشت جدید داشتم. توصیه شما هم مصادف شد!به جد پیگیرش میشم!
راستی من نه مشکل عقل دارم ، نه بیماری فضولی!
مطمئن نیستم مشکل اعتماد به نفس است یا ترس از قضاوت شدن .
ماهی چندین بار در وبلاگ شخصی م می نویسم ، در تجربه حال خوبی که اکنون در ۳۰ سالگی دارم فقط اینو میگم .
در ۲۶-۲۵ سالگی در اوج افسردگی که به نبودنم فکر می کردم (حتی قبر هم خریداری کردم) نوشتن ، زندگی رو به من هدیه داد.
با ایمیل های روز شنبه انرژی مضاعفی میفرستین .
آقای شعبانعلی ممنون که هستین و می نویسین .
درود اقای شعبانعلی! حقیقتا مدتی میگذره که تصمیم داشتم درقالب یک کامنت سوالی ازتون بپرسم که پاسخ به اون نه به وسیله هرکس بلکه توسط شخص شما بدون شک راهگشای بسیاربزرگی خواهدبود چراکه دنبال جوابی باایده های خلاقانه وبه دور ازهرگونه کلیشه ام!البته تصور بی پاسخ ماندن تاکنون مانع از بیان میشد! حدود ۴ماپیش(اذرماه۹۳)ازطریق همایش سبک زندگی دانشجویی بادکترشیری ونهایتا ازطریق لینک گفتگوی شما۲بزرگوار در زمینهMBTI,توفیق اشنایی باشماراداشتم!(ببخشید برای اجتناب ازطولانی شدن فک کنم همین ۱٫۵خط مقدمه کافی باشه) نکته جالبی که چندروزه فکرمو واگه بگم زندگیمو درگیر خودش کرده غلونکردم,دانستن نظریک دانشجوی ممتاز البته الان استاد راجع به دانشگاه خودش وکلامقوله دانشگاه توایرانه وچون تامیام سراغ مطالعه خیلی سریع ذهن ناهوشیار منو به ورطه زمان خاک توسری(ببخشید خاکستری)میکشونه گفتم بیام اینجا(نه متمم که تخصصی تره )بپرسم وخودمو ازاین بمباران فکری نجات بدم! شایدمقایسه درستی نباشه واصلا ۲رشته پزشکی وکلاگروه فنی ربط چندانی بهم نداشته باشن ولی واقعامن حرفاتون درزمینه محتوای اموزشی وحتی سبک وسیاق اموزش تو دانشگاه راقبول دارم چرا که حداقل من در دانشکده خودمون ,دانشکده پزشکی, شاهد ان بوده ام البته هنوز درمقطع علوم پایه ام ولی ۴سال اول وقبل ازاستاجری یااگه خیلی مطلق نخوام بگم قبل از فیزیوپات(مقطع بعدازعلوم پایه)چیزی که اموزش میدن صرفا یکسری حفظیات محض وبه درد نخور درکارپزشکی وبه عبارتی مباحث سلولی مولکولی اندکه عملاهیچ کاربردی درحوزه بالینی نخواهند داشت!البته مطالب به خودی خود بی خاصیت نیستند بلکه این سیستم اموزشی بی نظیر!!!!که در وزارت اموزش وپرورش به یه نحوی ودر وزارت بهداشت به نحوی دیگر ما راساپورت میکردن ومیکنن هم بدون شک بی تاثیرنیست!به عنوان مثال تجویز کتابها ورفرنس های حجیم نه برای مطالعه در یک بازه زمانی معقول بلکه تنها برای ۱درس ۲-۳واحدی اونم طی۱ترم! اونوقت نتیجه این میشه که معدل الف ترم گذشته باکسی که صرفا درس راپاس کرده باگذشت اندک زمانی ازامتحانات هردو در ۱سطح از معلومات باقی مانده اندچراکه مطالب متکی به حافظه صرفا درحافظه کوتاه مدت ذخیره وبعدازتخلیه ان درسرجلسه برای همیشه به گورستان فراموشی سپرده میشن!این درحالیه که به گفته تونی بوزان هرمطلبی بایدحداقل ۵مرتبه خوانده بشه تاوارد هیپوکامپ شده ویادگیری تثبیت بشه!(خلاصه این میشه که افرادی مثله من که بارتبه زیر۱۰۰۰ وارد دانشگاه میشیم وقبل ازان هم جزء نفرات برتر محسوب میشدیم باباور به این عقیده وتفکر که بخوانی ونخوانی ازلحاظ علمی (شایدم نشه اسمشوعلم گذاشت)فرق چندانی نکرده ای باعث میشه در رنکینگ دانشجوها اگرهمه ی رتبه های سال های قبل راجمع بزنی به مراتب کوچکتر(ازلحاظ عددی )از رتبه تنها ۱ ترم شود!!! البته این مطالب تنها یک تجربه ازترم های اول دانشگاه بودن ودغدغه ی فکری این روزهای من نیستن چراکه این روزها وماه ها انچه که فکر مرا به خود واداشته وحتی بعضا انگیزه ی من برای مطالعه سریع دروس تخصصی ام میشه مهیاکردن فرصتی برای مطالب شماوبه طورکلی مباحث حیطه علوم انسانیست! اصل سخنم را اگه بخوام خلاصه کنم اینکه, اقای شعبانعلی!نمیخوام هزینه زیادی برای این فرصت به دست امده (حرفه ام)صرف کنم ,نمیخوام غرق شدن درکتب پزشکی اونم سالهای زیاد باعث بشه جز یکسری تئوری پایه چیزچندانی ازفروید ویونگ وتامس هریس وهورنای …همینطورجزچندمصرع ازسهراب وچندجمله ازبرناردشاو وخیلی ازاندیشمندان بزرگ ندانم! یابدانم اما نه در زمان مطلوب به قول شما زمان وصول به انچه که زمانی برایمان ارزشمند بوده پارامترمهمی درهمچنان ارزشمندبودن ان میباشد!شایدخیلی لذت بخش نباشه کتابی که دیگران تو سن۱۱-۱۲سالگی خوندن من تازه توسن ۲۰بخونم!وبعدازاین همه پرحرفی میخوام سوالی که داشتم بااستناد به جمله خودتان که گفتید موفقیت ها برپایه تشابه نیستند بلکه برپایه تمایزند,بپرسم:درجامعه ی پزشکی اون هم باتوجه به ظرفیتها ومحدودیت های کشورماچه طورمیشه متمایز بود؟!(هم دردوران دانشجویی هم دوران کاری, خواهشن یه راهکار!توصیه نصیحت یه چیزی بگین مهندس!)
چند روز پیش یکی از دوستانم پرسید مهمترین تصمیماتت برای سال جدید چیست؟ معمولا سالگردها آنقدر برایم مهم نیستند که اهدافی که بیشتر شبیه آرزوهای دست نیافتنیست را بنویسم و با خودم مرور کنم اما سوال این دوست برای من تلنگری بود که چند تصمیم بزرگم را بنویسم و خودم رو به اون پایبند کنم.
چون دوست داشتم آن دوست و چند نفری که در آن جمع این سوال برایشان مطرح شد هم از تصمیماتم مطلع باشند یک وبلاگ راه انداختم تا همه ما تصمیماتمان را در آنجا بنویسیم و به آن پایبند باشیم.
بعد از نوشتن مهم ترین تصمیماتم برای سال جدید و در جستجوی آن قسمت از تصمیمات که هنوز تکمیل نشده به نظرم این دعوت به نوشتن بهترین پیشنهادی باشد که باید برای سال جدید به یک تصمیم مبدل شود.
من هم در وبلاگستان قدیم نوشتن را تجربه کردم، لذت نوشتن را هم میدانم. اما به مرور در لابلای کارهای به ظاهر مهم نوشتن غیر مهم جلوه کرد… در طول مدتی که مینوشتم تغییرات دیدگاههای من آنقدر زیاد بود که حس کردم نوشته های سابقم را دوست ندارم و فکر کردم نوشتههایی که قرار است روزی پاک شوند همان بهتر که نوشته نشوند! غافل از اینکه آن نوشته ها دیدگاههای امروز من را ساختند… ماجرای شکایتی که از من بابت یکی از نوشته هایم شد نیز دلیل یکی از دلایل ننوشتن امروزم شد. بعد از سالهای سال دوری از نوشتن امروز میخواهم به عنوان یکی از تصمیمات مهم نوشتن را دوباره شروع کنم.
محمدرضای عزیز بابت این تصمیم مهم از تو متشکرم
سلام چقدر عالی.منم همیشه عاشق نوشتن بودم .ولی هیچ وقت جرات وبلاگ نویسی رو نداشتم میترسم چیز اشتباه یا بی فایده ایی بنویسم .واسه همین باید تصمیم جدی بگیرم که لااقل یه جایی واسه خودم و خواننده ی فرضی بنویسم.
سلام استاد .. عیدتون مبارک.
صداقت و جسارت بیان شما ستودنیه .. خوشحالم که احساسات و افکارتون رو با ما در میون میذارید .. مثل همیشه از نوشته شما لذت بردم.
سلام وقتتون به خیر
متنتون خوب بود مثل همیشه .من رو بیشتر از پیش به فکر وا داشت که بیشتر در مورد کارهام و تصمیماتم تمرکز کنم و به یاد گذشته هام افتادم کاش میشد برمیگشتم عقب جبران میکردم اما با اطلاعات امروز گرچه هنوز اونقدر اطلاعات زیادی ندارم.
باز هم ممنون به خاطر تلاشتون
سلام. مثل همیشه، نه، بیشتر از همیشه به دلم نشست. نوشتن برای من هم دغدغه بوده، هرچند مدتهاست که ازش دور شدم و اون رو به آینده موکول میکنم، آینده ای که میخام نزدیک باشه!
این متن نمکی بود به زخم کهنه من
زندگی من هم خیلی تغییر کرد از آن زمان که دیگر ننوشم یا بهتر بگویم نتوانستم بنویسم
سلام خیلی این نوشته تون رو دوست داشتم مرسی
درود بر شما
اغلب فایلهای شما را گوش دادم و بین دوستانم فایلهای صوتی را منتشرکردم
عالی بود
نقطه قوت شما این است که با آدمهای قویتر از خودتان صحبت میکنید و این امر غنای بحث را افزایش میدهد و بسیار متنوع و جذاب میشود.
بسیار خوشحالم که با شما آشنا شدم.
در چند تا از فایلها از جمله مصاحبه با مدیر سایت تخفیفان بسیار نا امید کننده است برای فارغ التحصیلان به نظر من خیلی مطلق صحبت کردند و همه ما در محیط کار پخته میشویم تا دانشگاه و درست نیست بگوییم اغلب صفر هستند و این کلمه بسیار مخرب است
وقتهايي هم هست كه به قول بيدل نور جان در ظلمت آباد بدن گم كردهام… واي از اين يوسف كه من در پيرهن گم كردهام……
قدردان قلم زيبايتانم ………
سلام!
“اعتیاد مثبت زیبا” تعبیری بسیار زیبا و بجا بود برای معدود عادتهای مفیدی که داریم (البته اگر واقعا داشته باشیم!!)
نوشته هاي شما هميشه الهام بخش بوده، خيلي ممنونم…
سلام
از اینکه هموطنانی چون شما در سرزمینم وجود دارند افتخار می کنم هر چند کم هستند ولی وجودشان مملو از خوبیهاست.فقط تاسف می خورم که از وجود افرادی چون شما استفاده بهینه نمی شود.همیشه پیروز و سرفراز باشید و همچنان برای رشد فکری و علمی جوانان این مرز و بوم معلمی کنید.
سلام خدمت برادر بزرگوارم آقای شعبانعلی
چرا بزرگوار؟
چون اگر کسی بتواند خود را به حدی حقیر بیند تا انجاییکه از حقارت خویش پند گیرد ، البته این نوعی بزرگوار یست و این همان علت اصلی بجا آوردن صلاة نیزمی باشد ، چون خداوند باریتعالی با این کارخود خواسته به ما بیاموزد که تواضع بنده مایه بزرگی اوست نه دلیلی بر احتیاج پروردگار(الله الصمد)، آنکه از خویشتن خود بیرون می آید و خالقش را با تمام وجود سجده می کند ،او شایسته بودن است،بودن در دایره وجود که همان رسیدن به خوان امکان است.
بزرگترین تصمیم عاقلانه ایی که من گرفتم ، این بود تا بتوانم روزی بمدد حق آدم شوم، یعنی همانی گردم که منظور رب من بود،آنکه خدایم در فبال آفرینشم به نزد کارگزارانش به خود بالید.
شعری گفته ام که بیت آخرش چنین است:
شهره جان اندیشه کن شاید تو هم آدم شدی آدمی کز نور تو هر خیر و شری زر شدی
این تصمیم مهم من ، همچو انواری گشتندبر تمام قسمتهای زندگیم ، برای هدایتم به جایگاه اولیه ام.
مطالب شما را می خوانم و من نیز هرروز می نویسم و می خوانم و از خواندن قرآن بیشترین لذت را می برم.
گرچه گرفتن مدارک دانشگاهی در پرورش افکارم نیز بی تاثیر نبوده، ولی خداجویی و خدا یابی عالمی دگر دارد که با هیچ لذت دنیایی قابل مقایسه نیست.از توجه شما متشکرم.
با سلام و عرض ادب
امروز ايميلم رو چك مي كردم كه به يه ايميل با عنوان “مطالبي براي مطالعه در نخستين روز هفته” برخوردم موضوع جذاب بودو بازش كردم
يه سري لينك براي معرفي گذاشته شده بود. از بين موضوعات، دو موضوع “چرا بايد وابستگي به موبايل را كاهش دهم” و ” پنج تصميم مهم زندگي ما چه بوده است” نظرم رو جلب كرد و هر دو را همون موقع خوندم.
خواستم بگم مطلبي كه در مورد نوشتن مستمر گفتيد من رو تحت تاثير قرار داد. يادم افتاد من هم زماني كه محصل دوره سوم راهنمايي و اوايل دبيرستان بودم دفتر خاطراتي داشتم و اغلب روزهايي كه اتفاق خاصي مي افتاد خاطره اش رو با تمام جزئيات مي نوشتم. يادم افتاد اون وقتها همين موضوع باعث شده بود انشاء خوبي داشته باشم و بعدهاكه وارد دانشگاه شدم و سردبير يه نشريه دانشجويي بودم بعضي از دانشجوها كه سرمقاله هامو مي خوندن از قلمم خوششون مي اومد و نوشته هامو دوست داشتند اما بعد كم كم طي اتفاقاتي نوشتن رو كاملا ترك كردم و شايد الان حدود ١٠-١٢ سال باشه كه ننوشتم. الان كه اين مطلب رو خوندم حسرت مي خورم و تصميم گرفتم از امروز دوباره نوشتن رو شروع كنم. ممنون از شما
سلام
من سالهاست که دوست دارم بنویسم ولی برای من خیلی کار سختی شده، نمی دونم چرا ولی جزء اون کارهایی که همیشه میگم بعدا، حتی گذاشتن کامنت هم برام سخته. کاش برای اون برنامه نظم شخصی در ۱۵ دقیقه نوشتن رو انتخاب می کردم!
سلام
امروز اولین ایمیلی رو که از متمم گرفتم باز کردم و خوندم
دیشب موقع ثبت نام مطمئن نبودم ولی این یادداشت به من اطمینان میده
شاد باشید
سلام آقای شعبانعلی
کوتاه میگم
ارزش نوشتن رو به خوبی فهمیدم هر چند که دو سالی میشه خودم این کار رو میکنم. واقعن هر بار که نوشتن رو یه دلیل امتحانات یا هر چیزی به طور موقت کنار میگذارم لطمه میخورم
سلام،
هر آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند.
سلام من هم ۳ سال پیش شرکتی را که حاصل زحمت ۱۰ سالم بود را برای برادرانم گذاشتم و رفتم
و ترجیح دادم برادرمون باقی بمانه رفتم اروپا و اقامت گرفتم اما دیدم مال آنجا نیستم و برگشتم .اینجا هم تا کنون نتوانستم کاری شروع کنم(البته مشکل مالی ندارم)
مدتی است تصمیم گرفتم خاطرات این دو دهه زندگیمو مرور کن و شروع به نوشتن کنم
اما میدانم زندگی زیباست
ایول !
یه ایده جدید!
عین همون قضیه معدن طلا که دیروز میخوندم توی مقاله آموزشی که نوشته بودین
مرسی محمد رضا
مرسی از صداقتت ، نه با ما بیشتر با خودت
شاید من هم دوباره شروع کنم.
ممنون محمدرضا شعبانعلی , میدونی این حرف یه تلنگر کوچیک اما محکم به من بود, احساس میکنم خیلی از اتفاقای مهم زندگیم از سر انتخاب آگاهانه و تصمیم نبوده , فقط از سر لجبازی و اثبات قد بلندیم به بقیه بوده , ایکاش انقد که برام اثبات توانایی هام به بقیه مهم بود , یه کم برای دل خودم زندگی می کردم . تصمیم گرفتم دوباره نوشتن رو شروع کنم. فکر میکنم برای شروع خوب باشه.
سلام بر محمد رضای عزیز
دل نوشته زیبایی بود مخصوصا آنجایی که شریف را به ماست طبقه بالا و مدیریت و رتبه اول را حاصل لجبازی دانستی. ما در جامعه ای زندگی می کنیم که افتخار آدمهایش افکار بلندشان نیست، عنوان های زیباست، اگر دکتر را ( که معلوم نیست چگونه گرفته اند ) از پشت اسمشان برداری دیگر هیچ چیزی ندارند.
نوشته هایت را دوست دارم چون نوشته های تو و البته صحبت با یک یا دو آدم عزیز دیگر بود که باعث شد مثل سایر گوسفندان این گله ( امیدوارم برداشت بدی نشود منظور پیروی بی منطق است) نروم دکتری بخوانم که فقط بشوم دکتر، نوشته هایت را دوست دارم چون از جنس خودم است
سلام آقای شعبانعلی
امیدوارم خوب و سلامت باشید
می خوام امروز یک اغراق بکنم من چند سال پیش شما رو توی یک سخنرانی در یک سازمان دیدم و باید بگم اصلا از صحبت های شما خوشم نیومد .اما امسال توسط یک دوستی وبلاگ شما بهم معرفی شد و من در مسیر یک تصمیم گیر بودم .خوندن درس برای مقطع دکتری (البته قبول شده بودم ) و می دونستم که نمی خوام بخونم اما نیاز به یک چیزی داشتم که نمیدونم اسمش چی؟تا اینکه اون مطلب شما در مورد خوندن دکتری را دیدم و از همون روز بود همیشه به اینجا سر می زنم.
سلام
به پیشنهاد همسرم چند ماه قبل به سایتتان سر زدم . خوشم آمد ولی دنبال نمی کردم . تا اینکه در اینستاگرام دوباره دیدمتان و فرصت بیشتری داشتم تا مینیمالهای انتخاب شده توسط شما یا نوشته هاتون را دنبال کنم . امروز از سر صبح وارد سایت شدم و این متن را خواندم . تازه یادم افتاد که گم گشته ای دارم . برای آدم شتابزده ای مثل من بعد از مدتها اینکه بشینم و متن را بخوانم و به فکر هم وادارم کنه چیز تازه ای بود . سپاس از شما . همین
سلام ..این متن اولین آشنایی من با آقای شعبانی و همه دوستانتونه. و به نظرم بهترین شروع بود. منم به خوندن خیلی علاقه دارم همیشه دلم میخواسته شروع کنم مطالعه روزانه رو ولی همیشه امروزو فردا کردم امیدوارم با هر روز سر زدن به ویلاگ شما و خوندن مطالب قشنگتون بتونم این سبک زندگی رو برا خودم نهادینه کنم. همیشه پاینده و سر حال باشید.
سلام
متن زیبایی بود ولی غمگینم کرد. چرا که من رو به یه تصمیمی که ده سال پیش گرفتم و الان چند سالیه که مثل خوره به جونم افتاده و به سبب نیمه غرق بودن توی اون ، توان خروج از اون رو ندارم. اون تصمیم چیزی نیست جز انتخاب شغل کارمندی. شغلی که خیلی از هم وطنام آرزوشو دارن اما به اعتقاد من ، ادارات دولتی اغلب محل تجمع انسانهایی است که منتظرند یه نفر دیکته بگه و اونا درست یا غلط، اونارو بنویسن. ادارات دولتی جایی هستند که اصلا نیازی به متفکر بودن، نوآور بودن، شایسته بودن و در کل نمونه بودن ندارن. ای کاش میتونستم یه تصمیم مهم بگیرم و مثل آقای شعبانعلی، یدفعه شغلمو ترک کنم و به این حسرت خوردنام پایان بدم.
سلام
من احساس قشنگی که خواندن این نوشته ها برام ایجاد میکنه را نمی تونم با افسوس ننوشتن عوض کنم. این توصیه اخر استاد به فرزند برای نوشتن و اصرار در نوشتن و استمرار نوشتن خیلی جالب بود ولی اینرا قابل سرایت به همه نمی دانم ،شاید من و شما عرصه های دیگر را باید تجربه کنیم.
اما خواندن کلید ورود به هر عرصه ای ست
سلام آقای شعبانعلی عزیز
حدود ۶ سال پیش بود که تصمیم به نوشتن کارها و تفکرات روزانه ام گرفتم، البته تصمیم نبود بیشتر یه حس بود.. یا اگه بخوام اسم دیگه ای براش بذارم …الهام…. از اون دسته حس ها که بعدا خوشحالی از انجام دادنشون … از اینکه یه همچین چیزی به ذهنت رسیده، میخواستم بنویسم تا بتونم خودمو ارزیابی کنم … برای اینکه تو هیاهوی زندگی گم نشم… اگه کار اشتباهی کردم فردا تکرارش نکنم، بتونم سمت و سوی افکارمو دنبال کنم … یه جورایی به شناخت و اصلاح خودم برسم.
متاسفانه انجامش ندادم جز چند صفحه ی و به خاطرش خیلی ضرر کردم….! در مورد وبلاگ نویسی برام سخته بنویسم و همه بخونن شاید در آینده نزدیک جراتشو پیدا کنم… همین الانم برام گذاشتن دیدگاه کار غیر معمولیه!
امروز که فهمیدم مهمترین تصمیم زندگی شما نوشتن منظم بوده این حس دوباره در من زنده شد و مطمئنا این دفعه جدیش میگیرم، ممنونم برای تمام مطالب ارزشمند و تجربیاتی که در اختیار ما میذارید، تمام زمان هایی که در این سایتها سپری میکنم ارزشمنده، امیدوارم تمام لحظات زندگیتان به زیبایی سپری شه.
با سلام جناب شعبانعلی گرامی
از این مطلب بسیار مفید و آموزنده تان سپاسگزارم .
فرزندی دارم ۱۴ ساله و خیلی بابازی وایرنگر کلاش آف کلانس سرگم بود بالاخره با راهنمایی شما او را سوق دادم به سمت ساختن وبلاگ و ترغیبش کردم دل نوشته هایش را آنجا بنویسد و عکس و مطلب مدرسه و دوستان و محله را آنجا بگذارد
حضرت مولاتا می فرماید: هرچه می خواهد دل تنگت بگوی هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
منتظر مطالب مفید و آموزنده شما همچنان هستیم
این نوشته که برچسبی به نام دردودل در آخر بر روش قرار گرفت را دوبار خوندم. باردوم به نیمه که رسیدم به قسمتی که شرکت رو پس از ده سال ترک کردی, دیگه چشمم جلو نمی رفت, انگار دوست نداشتم جلو برم , گذشته ای دقیقا مانند نیمه بالایی ولی دوست نداشتم تصمیمی که شبیه نیمه پایینی نوشته رو گرفتم بخونم. تحصیل در رشته مکانیک به دنباله روی از برادر,ادامه تحصیل در رشته مدیریت در خارج از ایران به جهت مهاجرت و سپس برگشتن وادامه کار قبلی ونارضایتی از وضعیت. وحال پس از کلی دوره های تئوری انتخاب و تستهای دیسک ومشاوره های مختلف تصمیم نیمه دوم و ترک کار کنونی پس از یازده سال و استرس بی خبری از نیمه دوم داستان دردودل خودم . امیدوارم هیچ کس در چنین شرایطی که ادم رو به پایینترین سطح از اعتماد به نفس میکشونه قرار نگیره.
خوندن مطالب شما با قلم روان و صمیمی تون همیشه برای من لذت بخش توام با تامل و تفکر بوده و هست.
مرسی:)
الان بیشتر از ۶ ماه میشه که قصد دارم بلاگم رو راه اندازی کنم و بنویسم، اما تنبلی و بهانه و کار و … مانع شده، به خودم و به تو قول می دم از همین امشب مقدماتش رو فراهم کنم، حتی اگر مقدمه این باشه که چند ماه بخوام مداوم هر شب مطالب دیگران رو بخونم، اما این کار رو می کنم. محمدرضا من واقعا خوشحالم از اینکه تو هستی، و من می تونم از تو بیاموزم، چیزی که هیچ معلمی به من یاد نداد.
منم از یه روزی تصمیم گرفتم بنویسم، از استاد عزیز دکتر شیری هم الهام گرفتم؛ ولی هر وقت که چیزی داشتم واسه نوشتن این کارو میکردم.خیلی وقتا هم برای فرار از ناتوانی گفتاری تو بیان حالم نوشتم، حس میکردم تو گفتار فکرام پرپر میشن!! الان که این متنو خوندم دوباره خوشحال شدم از تصمیمی که گرفتم و کاری که قطعش نکردم، خوشحال از تصمیمی که میتونم راحت بگیرم یا وسوسه ای که راحت میتونم در برابرش تسلیم بشم برای نوشتن!یکی از آرزوهامه که نوشته هامو تو به وبلاگ وارد کنم. چند وقتیه میخوام از نوشتن به حرف زدن روبیارم ! حتی شده واسه خودم حرف بزنم! بلند فکر کنم به قولی! اولش سخته! ولی اگه نوشتن میشه حتما حرف زدنم میشه! چقد تلاش کردم تو نوشتم ” ولی” و”اما” و .. استفاده نکنم تا این حس مثبتو خراب نکنم! خوشحالم که آخرش مثبت استفاده کردم!! خیلی ممنونم ازتون آقای شعبانعلی عزیز 🙂
سلام، من هم گاهی مینویسم. گاهی برای دل خودم و گاهی برای امور مربوط به کارم . . . زمانی نوشته هامو خودم حداقل خیلی دوست داشتم و بارها مرور میکردم. امروزه شلوغی روزها آرامش نوشتن و تمرکز حس کردن را ازم گرفتن. گاهی وارد سایت شما میشم. (البته کاربر آزاد متمم هم هستم) ، شاید خیلی وقت نداشته باشم که آموزشها را پیگیری کنم ولی متنهای بااحساس تازگی و خجستگی بهم مبده. اینه که همواره دوست دارم تا با شما و نوشته های شما و امثال شما همگام شم . . .
سلام آقای شعبانعلی
سالها پیش در تلویزیون شاهد مناظره ای بودم که برایم تاریخی شد این موضوع مال شاید ۳۵ سال پیش باشد یک طرف دکتر فردید به عنوان دانشمندی فیلسوف و عرفان گرا به همراه دکتر نراقی به عنوان جامعه شناسی میانه رو و دکتر پریانی استاد دانشکده صنایع دانشگاه صنعتی آن موقع وقتی دکتر فردید و دکتر نراقی خواستن دیدگاه علم گرا و شاید علم زده دکتر پریانی را رد کنند گفتند مثلا علم نمیتواند خوشبختی را تعریف کند. دکتر پریانی گفت خوشختی کسری است که صورت آن زندگی و مخرجش مجهول است. همیشه فکر میکنم این مخرج مجهول چیست؟ هر چه باشد قطعا به شدت وابسته به کیفیت زندگی است. خلق کردن، ایجاد کردن، کشف رازهای ناپیدا و حتی نزدیک کردن انسانها به یکدیگر و بازگشت شکوهمندانه انسان به طبیعت اجزای این مجهول هستند باید سعی کنیم جنبه های جدید این مجهول مرتب کشف و بازآفرینی کنیم.
موفق و برقرار باشی
خيلي دوست داشتم اين درد ودل را، ميدونيد قلم تان يه قلم خاصي هست، صداتون هم همينطور , به دل ميشينه. چقدر دلم مي خواهد منم شروع كنم نوشتن را ، اگر بهم نخنديد!! دو روز مينويسم يادم ميره تا ١٠٠ سال بعد
سلام
براي من كه همكلاسي محمد رضا در دبيرستان البرز بوده ام ، شور و اشتياق علي شهيدي زندي رو در تعريف از مهندسي مكانيك يادم هست، هم اون باعث شد من هم مهندسي مكانيك بخونم و دوست مشتركمان علي صديقيان بخاطر داستان غير قابل فهم كنكور به جاي مهندسي مكانيك، صنايع خوند. هر چند به نظر ميرسه توي اون رشته هم بسيار موفق هست. چه خاطرات زيبايي از تلاش گذشته.
امروز به اين متن كه فكر كردم، ديدم حق با محمدرضاست، خيلي از آن چيزهايي كه فكر ميكردم تصميم آگاهانه من بود، در واقع يا اگاهانه نبود يا از روي بي تصميمي بود. من جسارت اين تصميم كه بنويسم رو هنوز ندارم. اما چند ماهي هست كه تصميم دارم و تلاش دارم هر روز بخونم. اميدوارم يك روزي اين خواندن ها سرچشمه نوآوري و نوشتن براي من هم باشه.
روز خوش
عالي بود ولي من ماندم و خانمم!!
خانمي كه مخالف سرسخت كامپيوتر است بطوريكه من كه كارم با كامپيوتر است، بخاطرش كارهايم را سركارم با كامپيوتر انجام مي دهم حال چه برسد به اينكه وبلاگ بنويسم
آقای شعبانعلی عزیز ممنونم بخاطر گفته های زیباتون. من رو که تحت تاثیر قرار داد .
پس از سالها که وبلاگ نویسی رو کنار گذاشتم، این متن باعث شد از همین الان شروع کنم.
خیلی ممنونم 🙂
سلام
خیلی خیلی خرسندم که این پست را خواندم، من از سال ۸۶ وبلاگ نویسی را شروع کردم، خوب بود، اما دو سال پیش وبلاگ پنج ساله ام را حذف کردم، دیدم نمی شود، مجدد یک وبلاگ جدید بنا کردم. تا امروز، سه روز پیش خواستم کامل حذفش کنم و از دنیای مجازی بروم بیرون، این پست را که خواندم دیدم من از وبلاگ نویسی و نوشتن حرف هایم و اندیشه هایم خیلی فواید خوبی نصیبم شده است،مثل معرفی کتابهای خوب به همدیگر، پاتوق کتاب های مجازی و…، به نظرم جز بهترین پست هایی بود که از شما خواندم. وبلاگم را که در حالت تعلیق گذاشته ام، با نامی جدید و الهام گرفته از اندیشه ای جدید بنا خواهم کرد.
سپاس
یکی از تصمیمات آگاهانه من و تصمیمی که نشد یکبار حتی یکبار هم به خاطر انجامش احساس پشیمونی و ناراحتی کنم تصمیم به شروع مطالعه با متمم و از اون مهمتر هر شب سر زدن به روز نوشت های شما بود محمدرضای عزیز .
نوشتن رو خیلی دوسدارم ولی بیشتر از اون از خوندن نوشته های محمدرضا لذت میبرم. به نظر من ما تصمیم ناآگاهانه نداریم.تصمیم از جهت اختیار ارادی و غیر ارادی میشه تقسیم کرد.از لحاظ مطلوب بودن به عاقلانه و تصمیم از روی نادانی رو به حماقت تشبیه باید کرد.همه زندگی مارو تصمیمات میسازه..من از امروز تصمیم گرفتم روزی یک صفحه از دفتر تقویم ۹۴ رو بنویسم.در مورد مطالب همین سایت.
سلام
قدرت نوشتن به نظر من البته،نمایش دادن لخت افکار برای خود ادمه!اخه گاهی فراموش میکنیم چه طور فکر میکنیم.
یاعلی
سلام
به محض خوندن نوشته شما، از دیشب دارم به تصمیم ها مهم زندگی خودم فکر میکنم.
از اینکه هستید و مینویسید ممنون
به نام او که هوای بغض هایمان را دارد.
اینکه چند ساله امضام یه حرکت بیضی شکل در جهت عقربه های ساعت هست، رو یادم نمیاد.
آنچه که جالبه ، اینه که هر جا قرار باشه اسمم نوشته شه، این شکل جا خوش می کنه…
خوب که دقیق میشم،میبینم یه بخشی از رفتارهای شخصی هر انسانی ، شکل همین امضا میمونه.
احترام به دیگران،فرو بردن خشم،مهربونی،خوش اخلاقی و هزار رفتار جورواجور دیگه…
در گیر و دار دنیای رنگارنگ امروز ، لازمه حسابی حواسمون به این امضاهای شخصی باشه .
(من از سوم ابتدایی و اولین زنگ انشا، تا امروز بیست و نه سالگی،روحم را به لذت نوشتن میهمان کرده ام. )
سلام
جناب شعبانعلی درست است که بنده زیاد با شما اشنایی ندارم ولی به طرز حیرت اوری برای خودم این متنی که شما در این چند روز منتشر کردید رو ، روزی ۴یا ۵ بار خوانده ام .
نوشتن دلیل میخواهد ولی من یکی که ندارم
متاسفانه منطق و دلیل ، دستو پا و ازادی را میگیرد ولی میتوان یک کروشه باز و استثایی تعریف کرد و ان نوشتن بی دلیل است …
دوست ندارم در لحظه تصمیم بگیرم
ایکاش و البته امیدوارم که منم یک روز این جرات رو به خودم بدم برای نوشتن
سلام محمدرضاجان استاد خوبم
میدونید اومدن به سایت شما همیشه برام مثل دعوت به یه مهمونیه باشکوه و یا حس زدن کلید و روشن کردن یه اتاق تاریک…
منم مینویسم و نوشتن برام یه سرمایه عظیمه…مثله یه قرص مسکنه وقتی دردی عظیم داری…وقتی تنهایی و هیچکس حرفت رو نمیفهمه
چقدر یه دفتر و خودکار آرومت میکنن …خوشحالم که هستی و مینویسی…
سلام
مختصر بگم، فوق العاده بود…
بعد یه روز کاری سخت و سنگین، به تمام وجودم تزریق شد
اگه یه روز پول و قدرت داشته باشم، قطعا رو تلویزیون و بیلبورد و هر جائی که عموم مردم قراره ببینن اینجا رو به عنوان مُسکن، به عنوان پیشنهاد کاری بعد از یه روز سخت، به عنوان نوشیدنی بعد از یه حمام داغ و هر توصیف دیگه ای که تو این تبلیغات به کار می برند، که عامه مردم رو جذب کنند، تبلیغ می کردم. چون هنوز خیلیا هستن از این دل نوشته ها محرومند.
یکی از مهمترین تصمیم های من، همین سر زدن به این خانه بوده و الحق داره جواب میده
امیدوارم تصمیمات خوشبختی و شادی اورت بیشتر بشه
خیلی قشنگ بود، ی فرصت دلتشین
منم ۸۷ وبلاگ نویسی رو با نام مستعار شروع کردم اما با آمدنم به دانشگاه متاشفانه کمتر شد، بعدها به پلاس رفتم اما یک سالی می شود که در فضای مجازی نوشته ام، شاید بیشتر
دفتر نوشته های زیادی از گذشته دارم اما باز هم یک سالی می شود که با اوج گرفتن مشغله های کار و درس و زندگی! از این فرصت قشنگ کم کردم…
چقد دلم تنگ شد..
ممنونم
حتی مدت هاست به وبلاگم سر نزدم…
الان میخوام برم..
سپاس
برقرار باشید
سلام آقاجون
راس میگید نوشتن آدم رو آروم میکنه بخصوص اگه دلی باشه و همه ی افکارت رو راحت برداری و بریزی روی کاغذ. برای اون عزیزی که به خودش جرات نوشتن نمیده باید بگم نوشتن برای من هیچ زمان و مکان دقیقی نداره هروقت که حال کنم می نویسم .خیلی از اوقات با یه جمله قصار که میتونه از تلویزیون یا رادیو یا حتی خوندن یه کتا ب باشه شروع میشه خوبیش اینه که میتونی بی تکلف بنویسی مث همین محمد رضای خودمون با خودش رو راسته …این اولین کامنتم بوده تو این یه ماهه …بخاطر اینکه سعی میکنم اول محیط رو بشناسم بعد بنویسم… برا هممون آرزوی خوشبختی می کنم
سلام استاد
عاشق صداقتتم !
همین.
خيلي خيلي خيلي ممنون از نوشتتون ، بمن يادآوري كردين كه دوباره دست بقلم بشم ، سالها تقريبا هرروز يا شايد روزهاي زيادي از هفته مينوشتم ولي با بزرگ شدن مشكلات و دغدغه ها و درگيريهاي زندگيم فرصت نوشتن يا همون موهبت نوشتن رو به فراموشي سپردم. بينهايت سپاسگزارم از اين تذكر كه نقش برداشت از حاشيه متن برام داشت( باتوجه به توضيحتون در قوانين يادگيري من)
درنهايت هم ميخواستم بگم كه از تمام مباحث ارزشمند، جالب و جذاب بخش هاي مختلف سايت مرتبط با محمدرضا شعبانعلي من هميشه شيفته روزنوشته هاتون بودم و هستم! خوشحالم كه كامنتهاي اين بخش براتون با بقيه جاها فرق داره
با كلي آرزوي خوب
سلام محمدرضا جان ، نمی دونم منو یادت هست یا نه. ففط خواستم سلامی عرض کنم
سلام
ممّدرضا!
استادی داشتم که می گفت ” از خدا بخواهید که در کنار روشنفکری به شما روشنایی دل هم عطا کند ”
خوشحالم که با چون تویی آشنایم که هر دو را داری.
زنده باشی پسر
مطمئنم اون دوست عزیزی که این سوال رو از شما پرسیده الان اون چهار تصمیم مهم دیگر زندگیتون رو که نگفتید دغدغه ی ذهنش شده! چون شما رو یک انسان موفق تصور میکنه (که به نظر من هم همین طور هست) و میخواد از مسیر و نحوه ی زندگی شما قالبی بسازه و زندگی خودش رو بریزه توش و ریخته گری کنه تا زندگی مشابه زندگی شما بسازه!!!
امیدوارم اون دوست عزیزمون حواسش باشه ممکنه جنس زندگی ها فرق کنه!
تصمیم های مهم زندگی من تا امروز
سلام استاد عزیزم
وقتی که درباره تصمیمات زندگیم فکر می کنم خیلی منقلبم می کنه
من یه زنی هستم که ۳۵ سال پیش در یک خانواده بسیار سنتی و مذهبی و کم سواد روستایی و مهاجر از روستا به تهران بدنیا اومدم. بچه اول خانواده ای که مثل بقیه خانواده های مذهبی سنتی زود ازدواج می کردند و بچه اول باید در ساختن زندگی پدر مادرشون از همون ابتدا مشارکت می کرد. خانوادم سواد زیادی هم نداشتند و فکر می کردند تنها اتفاقی که در زندگی یه دختر رخ می ده اینه که ازدواج می کنه و البته همین عقیده باعث شده بود که باید در تهیه جهیزیه هم شراکت می کردم . نمی دونم چطور حرف بزنم با این بغض، ولی یه جور حسم اینه که انگار یه دختر اصلا اصلا خودش مهم نبود و پدر مادرا فقط فکر می کردند داشتند از همسر آینده یه پسر مراقبت می کردند و
من مهمترین تصمیم زندگیم زمانی گرفتم که خیلی کم سن بودم( البته باید مثل یه زن رفتار می کردم )و تصمیم گرفتم شاید مثل یه مرد زندگی کنم تصمیمی بگیرم اتخاب کنم و فقط نشینم تا انتخاب بشم . اون زمان حتی به سختی پدرم راضی شد که دخترش بره دبیرستان و بعد با سختی خیلی بیشتر برم دانشگاه . شاید باور نکنید ولی من نشستم درس خوندم و کنکور دادم و منتظر بودم ببینم اگر قبول شدم بعد پدرم اجازه میده برم یا نه ولی این ریسکو کردم و حتی برای اولین بار از درس خوندن خیلی هم لذت بردم انقدر تو زندگیم همیشه درگیر یک سری محدودیتهای دخترانه بودم که انتخاب لیسانسم اصلا خوب نبود و فقط تو رشته ای که قبول شدم درس خوندم
بعد از لیسانس تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم و برای یه رشته دیگه اقدام کردم همزمان هم زبان خوندم و هم پشت کنکور یه رشته متفاوت از لیسانسم شبانه روز درس خوندم و الان دارم مثل یک زن مدرن کار می کنم مطالعه می کنم فکر میکنم رانندگی می کنم زندگی میکنم و برای پیشرفتم هنوز به سختی تلاش می کنم . می دونم که این حرفا برای آقایون خوشآیند نیست ولی این ظلم جامعه مردسالار ما به ما زنها بوده که هیچ وقت حس نمی کردم دیده می شم .
مهمترین تصمیم زندگیم این بود که سنتی نباشم ولی باهاش نجنگم و رهاش کنم مذهبی نباشم ولی ضد مذهب هم نباشم که سریع انگ عقده ای بودن رو بهت می چسبونند من از سنت بریدم فقط به خاطر دردی که کشیدم و نخواستم خواهر و شاید دخترم متحمل بشه
سلام.
۱- تلاش شما را می ستایم و برایتان آرزوی موفقیتهای بیشتر دارم.
۲- این حرفها برای ما آقایون خوشایند نیست، ولی نه به خاطر این که قبولش نداریم، به خاطر اینکه نمی خواهیم مردسالاری باشد و هست. کاش نباشد.
درود بر شما.
سلام محمدرضا. خیلی دلنشین بود. مرسی. این نوشته ات ، حس و حال پست های اول روزنوشته هات رو برای من زنده کرد. شاید در واقعیت شباهتی نباشه. اما من شبیه دیدم 🙂
محمد رضای عزیز:
تبریک بهت میگم…
اول یه توضیحی بدم… امروز روز عقد کنان منه…
الانم سرکار هستم و کلی کارهای عقب افتاده…
انقدر تحت فشار و استرس بودم( دیگه نیستم ) مغزم کارنمیکرد…
گفتم یه سری به روز نوشته ها بزنم شاد از دنیا خودم دووور شدم و قدری تسکین پیدا کردم…
که همینطور هم شد…
خوبه که آدم موقع های خاص یادت میوفته و آرامشی وصف نشدنی به ما میدی…
ممنونم ازت بابت سبک فکری و نگارش زیبات
معین عزیز.
خیلی خوشحالم کردی که خبرش رو به من و بقیه بچههای اینجا هم دادی.
احتمالاً رسمه که الان کلی برات آرزوی خوب بکنیم و خوش بختی و اینها.
من هم همین آرزو را دارم.
اگر چه میدونم و میدونی که خوش بختی و شادی، بیشتر از جنس تعدادی تصمیم شخصیه و نه آرزوی افراد بیرونی.
یه حرفی رو میخواستم برای الانت بنویسم و یه حرفی رو برای پنج سال دیگهات.
برای الان میخواستم بگم که داشتن یک دوست همراه، کمک میکنه از خوشحالیهای زندگی دو برابر لذت ببریم و رنجها و سختیهای اجتناب ناپذیر زندگی هم، فشارشون روی ما نصف بشه.
بنابراین خوشحالم که از این به بعد شیرینیها رو بیشتر و تلخیها رو کمتر تجربه میکنی.
اما برای پنج سال بعد، میخواستم بگم که:
آدمها اونقدر که ما فکر میکنیم با هم فرق ندارند. بعیده کسی رو پیدا کنیم که خیلی بیشتر از همراه امروزیمون ما رو بفهمه. یا خیلی بهتر از اون، برای ما لحظات شاد و تجربههای آروم ایحاد کنه.
اگر هم تلخی و سختی رو تجربه میکنیم، بعیده کس دیگری رو پیدا کنیم که به طرز محسوس و جدی، تلخیهای کمتری در دوستی و رابطه ایجاد کنه.
آدمها خیلی شبیه هستند. تغییر دادن خودمون و تلاش کردن برای درک کسی که کنار ماست – حتی اگر یه وقتهایی برای ما تلخی ایجاد میکنه – خیلی سادهتر از جستجوی گزینههای دیگره…
شاد باشی و ایام روزگار، همیشه به کام تو و همسر نازنینت
سلام استاد عزیزم.
مثل بقیه من هم شادمانم از حضورتون…
اما اگر تلاش برای تغییر خودمون و درک طرف مقابل همیشه یکطرفه باشه و انرژی زیادی رو از انسان بگیره، شاید اون موقع جست و جو برای گزینه های دیگه آسون تر باشه. آیا میشه با این اندیشه که انسانها خیلی شبیه هم هستند خودمون رو با هر انسانی سازگار کنیم؟
شاید بشه گفت آدمها خیلی با هم متفاوتن و رابطه با هر انسانی هم با روابط دیگه خیلی متفاوته. اما بدون شک همه روابط سختن. چیزی که مهمه اینه که آیا اینقدر عشق در این رابطه وجود داره که بتونه کاری بکنه که من با تلخیهایی که تو رابطه ام وجود داره کنار بیام؟
شاید سوالی که معین الان باید از خودش بپرسه اینه…
معین جان من هم برات آرزوی تجربه زندگی با عشق رو دارم…
سلام به همگی
با این کامنت میخوام چند نشونه بزنم…:)
اول می خوام به آقا معین عزیز خیلی تبریک بگم و براشون آرزوی خوشبختی بکنم.
دوم بگم که از کامنت محمدرضای عزیز، خیلی لذت بردم و مخصوصا اون قسمتش که ” …داشتن یک دوست همراه، کمک میکنه از خوشحالیهای زندگی دو برابر لذت ببریم و رنجها و سختیهای اجتناب ناپذیر زندگی هم، فشارشون روی ما نصف بشه.” … واقعا فکر می کنم همینطور باشه …
سوم بگم که از دیدن کامنت مینا (mina90) – بعد از مدتی که حضورش در این خونه کمتر بود – خوشحال شدم و می خوام بهش بگم چقدر خوب نوشتی مینا … من هم واقعا باهات همعقیده ام.
ضمن اینکه این عقیده ی همیشگی من هم هست که وقتی توی زندگی عشق وجود داشته باشه، همه چی در نظرت، رنگ و بوی زیباتری پیدا می کنه. حتی تلخیهای اجتناب ناپذیر زندگی هم با عشق می تونه به کام آدم، شیرین تر از انچه که باید و هست، حس بشه؛ زودتر فراموش بشه؛ و تاثیر کمتر مخربی بر زندگی داشته باشه …
و البته یه موضوع … به نظر من وجود عشق در یک رابطه، بخشی اش شاید در دست ما نباشه و به یک محرک اولیه احساسی نیاز داشته باشه، اما بخش بیشترش هم دست ماست که چگونه بتونه حفظ و تقویت بشه و رشد کنه…
در هر حال امیدوارم تجربه ی زندگی تمام دوستان خوبم همونطور که مینا جان هم گفت مزین به زیبایی عشق باشه …:)
شهرزاد عزیزم.
ممنونم از لطفت. همیشه توی خونه بودم. ولی ساکتتر. احساس کردم که به سکوت احتیاج دارم.
خواستم بگم که منم با نظر تو موافقم دوست مهربونم. عشق شاید به صورت غیر ارادی بوجود بیاد. اما نهالیه بسیار آسیب پذیر و برای رشد کردن و زنده موندن به مراقبت نیاز داره.
سلام محمد رضاي عزيز
متنت فوق العاده بود مخصوصا توصيه پنج سال بعد
با تمام وجود تأييدش مي كنم
نوشتن از ارزوهاي ديرينه منه و با خوندن نوشته شما دوباره رنگ رويام پر رنگ تر شد
هرچی که میگذره نوشته هات بیشتر به دلم میشینه. هردفعه بیشتر اشک آدم رو در میاری!
جوابی هم که به این کامنت دادی خیلی منو به فکر وا داشت..بهش نیاز داشتم.
خو شحالم که باهات آشنا شدم..
خدا براتون جبران کنه..
الهام عزیز
آرزوی آخرت برای محمدرضا فوق العاده بود…واقعا خدا براش جبران کنه.فکر میکنم کرده و خواهد کرد…
🙂
سلامی مجدد به محمد رضای عزیز(ولی من در دلم همیشه با نام استاد صدایتان میکنم):
مطمئنا روزانه هزاران پیام تقدیر و تشکر به نحوه های مختلف به دستت میرسه که شاید اینقدر حجمشان زیاد باشد بیشتر آزار دهنده باشند تا لذت بخش.
منم میخوام تقدیر و تشکر کنم… با زبان خودم…از طرف خودم با یه جنس دیگه
بعضی از ادم ها عین کلید میمانند و فقط قفل دری را باز میکنند… درسته خودشون راه و برای ما باز کردن ولی از راهی که پشت درب شروع میشه هیچ وقت خبر ندارند
محمد رضای عزیز خیلی از قفل های ذهنی و اعتقادی من و باز کردی و من تو راهی قدم گذاشتم که گفتنش خیلی زمان بر است
فقط میتونم بگم زندگی امروزم و تمام و کمال مدیون تو و همکارانت و تیم متمم هستم
صد ها ساعت با رادیو مذاکره بزرگ شدم…
روز نوشته هات به شدت تنبی ام کرده اند…مثل دروغ سیاه و سپید
قوانین یادگیریت را اینقدر خوندم با تک تک سلول هام یکی شده
شب ها با صدای عزیزت و فایل مسیر اصلی به خواب رفتم
همنشین من در هنگام رانندگی فایل های رادیو متمم بوده و هست
و خیلی اوقات هم با فایل های فرشته ی مرگ و گلاره و شهید هم گریه کردم…. خجالت نمیکشم بگم گریه کردم… گریه کردم برای خودم و طرز فکر سنتی و به قول یکی از روزنوشته هات افکار ادکلن زده ی خودم…
تو یکی از ایمیل های مطالبی برای مطالعه ی شنبه ها مطلبی از باب مارلی بود که : شاید تو اولین عشق او نباشی،
همچنانکه شاید آخرین عشق او…
وقتی با باب مارلی هم اشنام کردی یه متنی زیبا ازش دیدم که نوشته بود : واقعیت این است که هرکسی آزرده ات خواهد کرد…
فقط باید کسی را پیدا کنی که ارزش تحمل رنج را داشته باشد.
این جمله تماما تو لحظاتی که به دنبال همسرم میگشتم در ذهنم بود…
ممنون از هدیه ای که به رسم شاگردی به من و همسرم دادی…
جالبه بگم خیلی از جاهایی که با همسرم ( البته اون موقع قرار بود که همدیگر را انتخاب کنیم یا نکنیم) به مشکل و بن بست بر میخوردیم… متن ها و لینک های متمم و شعبانعلی دات کام به دادمون میرسید که به پیشنهاد من هردویمان میخوندیم و بعد دوباره به مسئله برمیگشتیم و چقدر شیرین زبان مان و فرهنگ لغتمان را یکی میکرد
درس های زبان زندگی و اصول تصمیم گیری و…. خیلی کاربردی تر از اون چیزی که فکرشو بکنی بوده و هست.
امروز اگر ارامشی دارم… اگر همسر خوبی دارم… اگر با خیلی از مسایل زندگیم کنار اومدم و برای حلقه های مفقوده اش دارم میجنگم … تمام و کمال مدیون استادی هستم به نام استاد محمد رضای شعبانعلی عزیز.
دربین صدها مربی و مدرس و معلم و استادی که داشتیم و دارم… بهترینی و بهترین هارو به ما هدیه دادی.
از خیلی از دلخوشی ها و لذت های شخصی ات گذشتی برای ما…
نمیدونم … شاید ماندن ات در ایران…شاید فرهنگ سازی در سایت تراست زون مبینی بر اعتماد( که تو ایران وجود خارجی نداره)… شاید تمرکز روی متمم و هزاران کار دیگری که کردی تا ما هم خوب زندگی کنیم…
ببخشید نمیخواستم پرحرفی کنم… واقعا زندگی ام را مدیون خودت و تلاش هات هستم استاد گرانقدرم…
مطمئن باش هرجا حضوری خدمتت برسم صمیمانه دستانت را خواهم بوسید ( البته تو دوره همیه گنبد مینا میخواستم اینکارو بکنم که نتونستم از بین هواداران و شاگردانت جلو بیام و عرض ارادت بکنم. اوناهم حسی شبیه من را داشتند تجربه میکردند…)
نمیدونم چطوری متن و تمامش کنم….
خوشحالم ازین که در بین هزاران کامنت ات کامنت منو خوندی و جواب دادی… فقط میتونم تشکر کنم … چون راه رفتن و یادم دادی… تولد دوباره ام را مدیون خوبیات هستم
ببخش پرحرفی کردم
دوستدارت… شاگردات… معین الدین ناصری امین
درود بر شما
من یه تئوری من درآوردی برای عشق دارم و اون هم اینه که وقتی برای رسیدن به عشق پلن می کنیم در واقع یه جورایی زمان مرگش رو هم تعیین می کنیم(آب کم جو تشنگی آور بدست).
به نظرم عشق یک مفهوم وابسته به زمانه که به احتمال زیاد و پس از فراز و فرود (اورشوت و آندر شوت) به یک پاسخ که احتمالا شیب منفی خواهد داشت می رسد.روابط اجتماعی و خانوادگی، فرزندان،مسائل اقتصادی و سیاسی باعث خواهند شد که این میرایی شیب تندتری بگیرد و بعد از زمان مشخصی عادت جای عشق را بگیرد.در اینجاست که با نظر شما در مورد سعی بر حفظ رابطه به دلیل مشابهت انسانها یه جورایی مخالفم چرا که ممکنه وضع رو بدتر و بدتر کنه و از عادت به عدم تمایل و بعد حتی به نفرت منجر بشه.شاید بد نباشه بعضیها( تاکید بر بعضی) در یه لحظاتی تصمیم دیگری بگیرند و یه نمودار دیگر رو تجربه کنند تا حس نزدیکی به عشق رو در زمان طولانی تری تجربه کنند.
سلام معین عزیز….
تبریک مخصوص به داداش گلم … معین جان .
و تشکر و قدردانی از استاد خوبم محمدرضاشعبانعلی که چون همیشه اندیشیدن را به ما می آموزد…
مهرت را سپاس …
سلام اقا معين ازدواجتون مبارك
ارزوي زندگي مشترك عالي براي شما وهمسرتون دارم
ممنونم جناب مهدی خانی…
تشکری صمیمانه بابت آرزوهای خوبتان برای ما
متن هات دیووونه کننده جالبه…
لذت بخش و شیرینه…
منتظزیم تا بازم برامون بنویسی…
مهم نیست چی…
هرچی که دوست داری بنویس ما هم ناخوآگاه عاشقش میشیم
سلام
دسته بندی کردن تصمیماتی که آگاهانه گرفتید یا اتفاقاتی که ناخوداگاه براتون پیش اومده، خیلی جالب بود. و در نهایت انتخاب مهم ترین تصمیمتون تو زندگی … از این نوشته یاد گرفتم که از این به بعد از خودم برای خودم بیشتر بنویسم.
موفق باشید
سلام
هر از گاهي به وبلاگ شما سر مي زنم واقعا با خواندن نوشتن هاي شما ياد گرفتم بايد خودم باشم خود حقيقي ام و بنگرم هر جا كه مشكلي دارم آگاهانه تصميم بگيرم اون رو درست كنم و در ديگران تاثير مثبت و مفيدي بگذارم.
ممنونم از نوشته هاي تاثير گذارتان عمرتان پر بركت باشد.
سلام استاد مهربان و آموزگار ساعاتم.
سلاح شما سلاح من نیزبوده وهست قلمتان،رساترازهمیشه راه گشاه تر از روزهای دیگر.
هیچ محتسبی را یارای زندانی اندیشه نبوده بیندیشیم شاید کامرورانباشیم دست کم جوانمرگ نخواهیم شد.
اين جمله رو :
“میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه مینویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.”
شوخي كردي؟؟
تصمیم های مهم زندگی من تا امروز
سلام محمدرضا ، الان ساعت سه صبحه ! خوابم نمی برد و تصمیم گرفتم یه سر به خونه دومم بزنم. نمی دونم چرا ! اما همیشه با خوندن نوشته های تو فکر می کنم که من همون محمد رضای ۱۷ ساله قبل تو هستم ! فقط شاید کمی بالغ تر ! و با تجربه هایی متفاوت که اون تجربه ها هم مطمئنا حاصل زندگی در یک جهان اجتماعی تر هست ! ابزار های اجتماعی زندگی ما رو به کلی متحول کردن و من از این قاعده مستثنی نیستم.
من هم مثل تو خیلی وقت ها می شینم و به زندگیم فکر می کنم ، امشب هم با دیدن این پست این کار رو کردم. فرق من و تو اینه که تو بخاطر تجربه زیسته ات به تصمیم هایی که گرفتی فکر کردی اما من با توجه به سن و تجربه زیسته کمم به تصمیماتی که گرفتم و می خوام بگیرم ! امشب من هم جواب های فوق العاده ای پیدا کردم محمد رضا !
امشب چندتا از تصمیم های مهم تاثیر گذار زندگیم رو فهمیدم و البته خیلی هاش رو هم خط زدم ! تصمیم های من زیاد نیستن ، چون ۱۷ سالمه و هنوز زمان های زیادی برای تصمیم گیری های بزرگتر دارم.انگار مثل یه هارمونی با نقطه به هم وصل شده بودن ! امشب فهمیدم اگه تو سن ۱۳ سالگی کتاب خاک خورده ” به سوی کامیابی ” رو از کتابخونه داداشم در نمی آوردم و نمی خوندمش هیچ وقت محمد امروز نبودم . فهمیدم چقدر اون یه تصمیم ساده من و اون دست دراز کردنم برای گرفتن کتاب به کلی زندگیم رو متحول کرد و باعث شد محمد امروز باشم. تصور کن محمد رضا ، یه پسره ۱۳ ساله ایرانی کتاب به سوی کامیابی رو بخونه ! مطمئنم خودت این کتاب رو خوندی و تجربه اش کردی ،اما حس و حال خودت در ۱۵ ،۱۶ سالگی رو در اون سن من تصور کن ! من تبدیل شده بودم به یه پسر بچه فوق العادهه رویا پرداز ! راه می رفتم و همه جا از رابینز و تغییر زندگیش می گفتم . به این که باید حرکت کنید و زندگیتون رو بسازید ! اما همه مسخره ام کردن ! همه بهم گفتن بچه جون اینقدر رویا پرداز نباش ،تو زندگیت شکست می خوری ! تنها کسی که در اون روزها به من گفت ادامه بده ، پسر خاله ام بود که امروز جز یکی از افراد ثروتنمد و با نفوذه !خوندن کتابهای رابینز به کلی زندگی منو تغییر داد . بعد از اون اکثر کتابهای رابینز رو خوندم و شروع کردم به خوندن کتابهای موفقیتی ! در ۱۴ ،۱۵ سالگی تو مدرسه فقط کتابهای موفقیتی می خوندم و برای آینده ام برنامه ریزی می کردم و همش به دنبال راه موفق شدن بودم. راهی که امروز بالاخره بعد از خوندن اون همه کتاب کمی احساس می کنم می تونم درکش کنم !
می دونی محمد رضا ، امشب فهمیدم که یکی از تصمیم های بزرگ دیگه ی زندگی من این بود که تصمیم گرفتم توی یه بوفه کارگری کنم ! خانواده من وضع مالی خیلی خوبی دارن و از جایگاه اجتماعی خیلی بالایی هم برخوردارن. اما من همیشه دوست داشتم خودم پول دربیارم ، خجالت می کشیدم از این که پدرم بهم پول بده و این خیلی حس بدی بهم می داد .واسه همین تصمیم گرفتم برای خودم بوفه بزنم و اولین تجربه کاری خودم رو توی یه سالن ورزشی تجربه کنم .کاری که در مدت یک ماه تعطیل شد ! پدرم به شدت ناراحت بود از این که من کار می کنم و اصلا دوست نداشت من وقتم رو برای چندرغاز پول تلف کنم. با یکی از دوستام بوفه زدیم. دو تا پسر ۱۵ ساله ! مردم وقتی ما رو می دیدن ازمون خرید می کردن ! حس خیلی عجیبی بود ! به شدت از پول درآوردن لذت می بردم ، اما خب خیلی چیزها رو در اون سن نمی دونستم ! یادمه که برای نوشابه ها و آب معدنی ها یخچال نداشتیم و من مججبور بودم هر روز چندین کیلو یخ رو داخل ظرف های بزرگ حمل کنم تا وسایلمون خنک بمونن و مردم ازمون اونها رو بخرن . چون اوایل کارم بود و هیچ ذهنیتی از مدیریت درست پول و هزینه ها نداشتم تمام راه رو پیاه می رفتم تا هزینه ای برای تاکسی نکنم ! الان که می نویسم دارم به اون روزها می خندم. بالاخره اولین کسب و کار کستقل من که خیلی هم تجربه شیرین و تلخی بود در کمتر از یک ماه ورشکست شد ! پدرم دیگه اجازه نداد ادامه بدم ! یادم نمی ره هیچ وقت !بدون هیچ سرمایه اولیه ای اون کار رو شروع کردم ! هیچی نداشتم !
محمد رضا ، سومین تصمیم بزرگ رندگی من زمانی اتفاق افتاد که توی یه سمینار درباره مدیریت شرکت کردم ، هیچ ذهنیتی نداشتم ! فقط یادمه دوستم اومد بهم گفت : محمد ، یه سمینار درباره مدیریت هست. مدرک هم می دن . بریم ؟
خجالت می کشم از اینکه دارم تایپ می کنم ، اما باید بگم اون سمینار رو فقط بخاطر گرفتن مدرک رفتم هر چند امروز واقعا خوشحالم که دیگه به هیچ وجه یک آدم مدرک گرا نیستم بلکه به تجربیات و توانایی های آدمها بیشتر اهمیت می دم. من اون همایش رو رفتم و در اواسط همایش سخنران از حضار دعوت کرد تا یه نفر به روی استیج بیاد . امروز بی اندازه خوشحالم از اینکه به عنوان اولین نفر به روی اون استیج رفتم. به سخران سنم رو گفتم و بزرگترین هدف زندگیم رو هم برای کل حضار گفتم. بهشون گفتم می خوام روزی بزرگترین کارآفرین ایران بشم. بهشون گفتم اسمم رو بخاطر بسپارین . و بعدش همه اشون برام دست زدن. بعد از اون اتفاق فعالیت های من تو حوزه های مدیریتی شروع شد . شرئع کردم به برگزاری دوره های مدیریتی ، با اساتید بزرگمدیریت ایران آشنا شدم. انگار تمامی هستی دست به دست هم داده بود تا من به هدفم برسم. می دونی محمد رضا ، من به این اتفاق می گم روح دنیا ! یادمه تو یه بار یه جا درباره این گفتی که آدمها تلاش می کنند اما دلیلی وجود نداره همه موفق بشن ! نمی دونم ، شاید تو اینو از روی یه تجربه گفتی اما تجربه من کاملا چیز متفاوتی بود . فعالیت تو حوزه مدیریت برای من تجربه بی نظیری بود و باعث شد بعد از اون با شرکت های زیادی کار کنم و جالبتر اینکه دوستای کارآفرین زیادی پیدا کردم. دوستایی که امروز خیلی به من نزدیکن و افتخار می کنم بهشون .
چهارمین تصمیم بزرگ زندگی من ، زمانی بود که تصمیم گرفتم تو سن ۱۶ سالگی برای چیزی حدود صد نفر سخنرانی کنم . اون تجربه تو زندگی من بی نظیر بود . برای اساتید دانشگاه و دانشجوهاشون درباره درباره ارتباطات صحبت کردم و تجربه های اندکم رو در اختیارشون گذاشتم. آشنایی با اساتید بزرگ مدیریت و کار کردن باهاشون باعث شده بود تو دوره هاشون باشم و همینطور با کلی کتاب خوب اشنا بشم. کتابهایی که بهم کمک کردن خودم و قابلیت هام رو بشناسم و بتونم دنیای بهتری رو تجسم کنم . تو تصمیم اولم کتابهای زیادی درباره موفقت خونده بودم و تصمیم سوم زندگیم به کلی مکمل اون شد . و من رو به دنیای ارتباطات ومدیریت برد. با این حال من به شدت جوان ، بی تجربه و خام هستم. در ابتدای جاده ای هستم که تو سالها قبل طی کردی . دغدغه ها و تفکراتی رو دارم که تو سالها قبل داشتی . البته مطمئنا اینترنت و شبکه های اجتماعی از ما دونسل متفاوت ساخته محمد رضا جان. ساعت ۴ صبح شده ، دوست دارم بازم بنویسم ااما خوابم می آد و فکر می کنم خیلی زیاد نوشته ام ! شاید سه هزار کلمه ! فقط می خوام بهت بگم :
ممنون بخاطر همه چی . یه روز دیگه از نقش تو توی زندگیم می نویسم. از اینکه چطور بعد از آشنایی با تو شروع کردم به باری مذاکره و ارتباط گیری با افراد . اینکه چطور با کمک های تو توی سخت ترین شرایط ارتباط گرفتم و ….
ممنونم ازت .
دوستت دارم .
شاگرد کوچک تو
محمد
سلام
واقعا از خوندنش لذت بردم چون به شدت صادقانه بود… منم تصمیماتی از روی لجبازی داشتم ولی به موفقیت چشمگیری نرسیدم…
تصمیم به نوشتن هم دارم. راهش رو بلد نبودم ولی با خوندن این مطلب یاد گرفتم…
ممنون که هستین…
بسیار نوشتن فواید زیادی داره اما چطور نوشتن هم مهمه. و انتخاب یک استراتژی که نوشته ها رفته رفته بهتر بشه. همین طور انتخاب یک معیار برای سنجش این بهتر شدن. همون طور که هر کس باید به صدای خودش و نوع بیان مطلوب خودش دست پیدا کنه، خیلی خوبه به نوع نوشتن موثر خودش هم برسه
سلام
دیدگاه شما در مورد تفاوت تصمیم و پیشامد واقعا برام جالب و اموزنده بود.
حدود ۶سال قبل در وبلاگم مطالبی مینوشتم که متاسفانه با اومدن فیس بوک این نوشته ها کمتر و کمتر شد.
این نوشته بهم انگیزه داد نوشتن روزانه رو در برنامه خودم قرار بدم
خیلی ممنونم
با سلام
اعتراف می کنم سوال کننده ای است. محمدرضای عزیز اگر از نگاه شما به این پرسش نگاه کنم می توانم بگویم خواندن مهم ترین تصمیم زندگی من بوده است. و می دانم اگر نمی خواندم شاید موقعیت اکنون و این جا برایم اتفاق نمی افتاد. من هم نه تنها به فرزندانم توصیه به خواندن خواهم خواهم کرد بلکه هم اکنون هم به دوستان خود توصیه به خواندن می کنم. شاید تصمیم به نوشتن هم روزی تصمیم مهمی در زندگی من شود.
ممنون
اینجا یکی از جاهایی است که وقتی میام بعدش احساس نمیکنم وقتم تلف شده ..ممنون برای به اشتراک گذاری تجربه های شخصی
سلام استاد عزیزم
ممنونم که طرز نوشتن و رویه های فکر کردن خودتون رو هم به ما یاد می دهید.مثل مطلبی که درباره آقای ایوبی معلم انشای دوران مدرسه تون نوشتید و چقدر خوب فضاسازی رو در نوشتن به ما یاد دادید.خیلی علاقمندم به سبک شما استاد گرامی و مشتاقانه امیدوارم که بازهم “سرمشق های نوشتن شما “را در روز نوشته ها بخوانم .
سلام محمد رضای عزیز من میخوام در اینجا بابت فایل ۱۱۰دقیقه ای برنامه ریزی که نوروز ۹۳ منتشر کردی تشکر کنم.من توی نوروز روی فایل کار کردم و برام خیلی مفید بود.سال ۹۳ برای من پربارترین سال زندگیم از نظر خودم بود.ممنون که اینقدر حضور با کیفیتی داری.
سلام
می خواستم بگم چند روز پیش داشتم فکر می کردم شما تقریبا در تمام حوزه های انسانی، فلسفی، ادبی، کسب و کار، بازاریابی، منابع انسانی، روان شناسی، مدیریت… وارد شدید، ایدئولوژی و باور های شکل گرفته خودتون رو دارید و در ادامه به این فکر می کردم که چقدر جالبه که به انسان از همه چی بتونه عمیقا سر در بیاره ولی از اون مهم تر این بود که فکر کردم، شما توانایی بیان مسائل رو به شکلی روان، جذاب و قابل فهم دارید.
در آخر به این نتیجه رسیدم که این موضوع به هنر بزرگ نوشتن بر می گرده.
این همه سال تمرین نوشتن، هم دانش خودتونو پخته کرده و هم حرفاتونو برای دیگران قابل فهم و خوندنی کرده.
من هم به نوبه خودم یقین دارم کار بزرگ شما نوشتن بوده.
بهتون غبطه می خورم که چنین رد مثبت و ارزشمندی رو از خودتون به جا گذاشتید.
آرزو دارم سر بلند باشید.
خدا قوت انسان گرامی
با سلام برای فراموش کردن خاطره شد در ذهن ما و خواهد ماند همچنان .این را کامل حس می کنم که افراد با دید گاههای نزدیک عموما در بلند مدت پیش هم می مانند هر چند همدیگر را با حواس خود درک نکرده باشند. ممنون که نوشتی و ما را از حدود سال ۸۶ به اینطرف مهمان یافته هایت کردی.اما به شخصه زیاد برایت ننوشتیم و فقط نظاره گرت بودیم (در بهترین حالت دیگرانی را بسویت آدرس دادیم) یکبار هم که از روی لج “سیمای عزت” نوشتیم بخاطر این بود که ترسیدیم باز در انتخاب مان اشتباه کرده ایم که خیلی زود شرایط را درک کردیم ولی شاید تو را رنجانده باشیم که امیدوارم بر ما بخشیده باشی.
همیشه در اوج باشی
خيلي خوشحال شدم كه ديدم يك نفر مثل آقاي شعبانعلي به راحتي ميگه بسياري از اتفاقات زندگيش از جنس تصميم نبودهاند، شايد بيشتر از جنس پيشآمد بودهاند، اتفاقاتي كه دنبالشان را گرفتهايم، شايد اگر جور ديگري هم اتفاق ميافتادند، پي همان را ميگرفتيم. خيلي ممنون كه اينقدر راحت و صميمي اين را نوشنيد نه مثل بقيه كه شايد يك صدم شما هم موفق نباشند ولي جوري وانمود ميكنند انگار تمام اتفاقات زندگيشون برنامهريزي شده و از روي فكر و تصميم دقيق بوده حتي اينكه در چه ساعتي و كجا و با چه لباسي راه بيفنتد يا اولين كلمه را بگويند.
ممنون كه با نوشتنتان اين حس را به من داديد كه فقط من نيستم كه اينطور فكر ميكنم و خيلي از موفقيتها يا شكستهاي زندگيمو واقعا يك “تصميم” آگاهانه و برنامهريزيشده نميدانم، بيشتر آنها را پيشامدهايي ميبينم كه دنبالشان را گرفتهام، شايد جور ديگري رخ ميدادند.
ممنون
سلام محمد رضا جان
من عاشق روزنوشته هاتم،از اون بیشتر فایل های صوتی، شاید یادت نباشه ، پیغام گذاشتم که تو انبار پالایشگاهی هستم و طرح فروش دارم و… ناله کردم از روزگار، تو برام نوشتی و نوشته تو زندگیم رو عوض کرد، نوشتی که طرح باید با کمترین هزینه توسط خودم اجرا بشه ،اونوقت می تونم اسمشو یه طرح قابل اجرا بذارم ، نوشتی که بعضی شبا با ماشینت تو خیابان رانندگی میکنی و تابلو برند های رو میبینی که کمکشون کردی و الان حس خوبی داری و…، من طرحم رو اجرا کردم و الان خدا رو شکر حسم و حالم خیلی خوبه. بهت مدیونم، اما یکمم دلخورم که نوشتی اونا که تو شبکه های اجتماعی هستن و فالو میکنن در صورتی که حتی یه عکس تو صفحه شون ندارن یا مشکل عقل دارن و یا فضولی،من تو اینستاگرام صفحه دارم ،یه عکسم ندارم اما یکی دو نفر دنبال میکنم که خودشون واسم مهم هستند، به خاط اینکه اونا اونجا هستند و راه دسترسی بهشون همینه و در ضمن مطمئنم که من حرف جدیدی ندارم که به درد تو بخور ،چون تازه دارم راه رفتن رو از عزیزای مثل تو یاد میگیرم، امیدوارم امثال من خستت نکن.دوست دارم
من از بچگی می نوشتم. ولی کوتاه و سطحی. بیشتر گزارش روزانه می نوشتم.
الان دو ساله که سعی کردم یه تغییری تو نوشته هام بدم . عمیق تر بشه و ….
دو ماه بود که ننوشته بودم، حالا چرا نمی دونم. فقط می دونم که توی این دو ماه به شدت پریشان و عصبی شده بودم تا اینکه دیشب دوباره دفترم رو باز کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم …. وقتی تموم شد سبک شده بودم و راحت و پر از آرامش.
دیگه الان خیلی وقته که بهم ثابت شده تنها چیزی که یک آرامش واقعی بهم میده نوشتنه!
محمدرضا ممنون که یک بار دیگه اینو بهم یادآوری کردی.
یه وبلاگ هم دارم که چند سالی میشه توش ننوشتم اما از این به بعد سعی می کنم ادامه بدم و دوباره راهش بندازم.
تغییردر نگرش این شاید مهمترین و اگاهانه ترین تصمیم زندگی من بود چون براش تلاش کردم تجربه کردم وازش راضیم
تصمیم برای ازدواجم هم تصمیم مهمی بود چون آگاهانه بود واقعا آگاهانه
وقتی تیتر نوشتتو خوندم کاغذ و قلم دستم گرفتم که تصمیمای مهم زندگیمو بنویسم و این دوتا بنظرم مهمترین تصمیمات زندگیم بودند که آیندمو تا این ساعت وتاهستم تحت تاثیر خودشون قرار دادن
قدیما که بچه بودم، یعنی از وقتی که سواد خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم، از نوشتن خیلی لذت میبردم و خوب هم مینوشتم در واقع احساس میکنم استعداد خوبی داشتم. ولی هرچی بزرگتر شدم توانایی نوشتن در من کوچکتر شد. در حدی که الان ۳۲ سالمه فکر میکنم نوشتنم خشک شده. الان در حدی شدم که وقتی میخوام چیزی در شبکه های اجتماعی بنویسم فکر میکنم این اصلا ارزش نوشتن نداره، اصلا از نوشتنش خجالت میکشم . حتی دیگه کامنتم نمیذارم، چون احساس میکنم حرف مناسبی ندارم که بخوام بنویسم پس بهتره ننویسم. البته میتونم اعتراف کنم توی یک سال اخیر کتاب خوندنم کم شده. کلا تو خوندن بی حوصله شدم. شاید همینطوری که گفتید باید کتاب بخونم و از نقل قول ها شروع کنم. ولی خب نقل قول نشر کردن خوبه ولی باز حرف من نیست…یعنی کمک میکنه دوباره که بتونم بنویسم؟!
تو این دنیای همه چی عادی و همه شبیه هم اینکه یکی داره یه جور دیگه می بینه ، می نویسه و می خواد خیلی لذت بخشه ، آدم رو تلنگر می زنه که یادت باشه باید متفاوت باشی متفاوت زندگی کنی
منم ممنونم برای نوشته های دلی زیبات
نوشته های دلی رو خیلی خوب اومدی!!!
چقدر تصمیم خوب و دوست داشتنی بوده و هست این تصمیم …
راستی محمدرضا جان. یه حقیقت جالب رو میدونستی؟ …
اینکه شما اینجا رو به روزنوشت های تک تک ما (به نوعی اعضای دائمی تر این خونه) هم تبدیل کردی…
من اونقدر که توی این خونه، دلنوشته دارم توی وبلاگ خودم ندارم…!
نمی دونم چه جوریه …ولی انگار اینجا آدم بیشتر با خوندن پستهای فوق العاده ش و کلا فضایی که داره، به اصطلاح “توفان مغزی” میشه و حرفهای آدم همینطوری جاری میشه و با رقص انگشتانش بر روی صفحه کلید، در جعبه ی “دیدگاه” این وبسایت می شینه…:)
(و یک درددل کوچیک … که توی دلم بود و شاید الان فرصت خوبی باشه که بتونم بیانش کنم) :
چند وقت پیش، کسی رو در اینستاگرام دیدم که شما از نحوه ی نوشتنش در وبلاگی که داشت، تعریف کرده بودین.
کنجکاو شدم و به وبلاگش که در پای پروفایلش لینک داده بود سر زدم. با کمال ناباوری، در جدیدترین پستشون، پاراگرافی تقریبا طولانی از یکی از کامنت های خودم رو (که با حس و حال خاص خودم در مورد اون موضوع) در زیر پست همون روز در این خونه، گذاشته بودم رو دیدم که کاملا کپی پِیست شده بود!
راستش یه کم دلم گرفت …. و گفتم نکنه بقیه نوشته هاشون هم از جاهای دیگه و کامنتهای کسان دیگری کپی پِیست شده باشه و با خودم گفتم کاش اگه وبلاگی داریم و مخصوصا اگه تعریفی هم از دیگران مخصوصا خبره های این موضوع دریافت می کنیم، کمی بیشتر از خودمون مایه بگذاریم و بنویسیم… و حرفهای دیگران رو اگر هم میاریم جوری نباشه که به اسم خودمون ثبتش کنیم و …
بگذریم …:)
در هر حال خیلی خوشحالم که این تصمیم خوب به نفع همه ی ما تمام شده و امیدوارم همیشه در کمال سلامتی و دلخوشی و رضایت، سالیان سال ادامه داشته باشه …:)
——-
راستی: سامان عزیز و رها راد عزیز و تمام دوستان خوبم. خیلی از لطفی که نسبت به کامنت من در زیر پست “نامه به رها: قدر رویاهایت را بدان…” داشتید ممنونم. ببخشید که نتونستم اونجا از لطفتون تشکر کنم.:)
سلام
شهرزاد عزیز باهات موافقم که آدم اینجا احساس راحت تری داره نسبت به دفترو وبلاگو وب سایت خودش(حتی بعضی وقتا بعضی چیزارو آدم تو دلشم نمیتونه بگه ولی اینجا میتونه:))
سلام.
ولی برایمان ننوشتی از «جسارتی» که نوشتن لازم دارد، از «خطری» که نوشتن دارد، از «شهامت» کسی که جرأت می کند بنویسد و مکتوب کند و مستند؛ آن هم در دورانی که بسیاری ترجیح می دهد بگویند و بگذرند و به وقت خطر، تکذیب کنند.
برایمان ننوشتی از این که شهامت می خواهد و اعتماد به نفس که روزنوشته ای داشته باشی با صدها هزار خواننده آن هم در دورانی که گاه نزدیک ترین کس به تو می تواند نوشته هایت را تاب نیاورد.
اما من می نویسم از «قلم»ی که پشتوانه اش انبوهی دانش گرانمایه است و «صاحب قلم»ی که به پشتوانه ی دانش خویش و جادوی قلمش، محبوب صدها هزار دل است.
ارزش مداد دانشمند، از خون شهید بالاتر است. امام صادق(بحارالانوار، ج ۲، ص ۱۴، ح ۲۶٫)
برقرار باشی استاد.
خیلی وقت بود ننوشته بودم؛ اومدم تا بگم..
یه سری آدما هستن که متفاوت بودنشون تو رو به خودش جذب میکنه برای اولین بارها…
خیلیاشون متفاوتن ولی فقط صرف اینی که فرق داشته باشن با بقیه خودشون رو کردن یه وصلله پینه ای از ایده های متفاوت؛ اینا رو تا نزدیک شون میشی و درک میکنی شون واقعا چیزی ندارن برای نگه داشتنت کنار خودشون
امشب مهر تایید زدی به اینکه سر زدنم به این خونه پرمهرت از سر عادت نیست و از روی اینکه آدرست پین شده اون بالای مررورگر.. محمدرضا صداقتت رو دوس دارم خیلی… چیزی که باعث میشه تخصص و صاحب نظر بودنت تو کلی زمینه دیگه تبدیل بشه به یه خاص شدن دوست داشتنی که نمیشه دل کند ازش
مرسی که هستی… مرسی که مینویسی.. عمیق ترین لبخندای هرروزم رو بت مدیونم
می¬دونم شاید جزو اتیکت نباشه ولی دلم می خواد که اولین ۵۰۰ کلمه¬ام رو اینجا تو این خونه که گاهی اوقات می¬شه بی ملاحظه نوشت رو بنویسم:
حقیقتا، یکی از بهترینِ بهترین مهارت¬هایی که یک نفر می تونه تو زندگی¬اش داشته باشه خوب نوشتن هست. اگر دقت کنیم می¬بینیم که داشتن چنین مهارتی می تونه به صورت مستقیم یا غیرمستقیم بر بسیاری از جنبه های زندگی ما تاثیر بگذاره. نوشتن در واقع به تصویر کشیدن اندیشه¬هامونه و خوب کسایی که زیاد می¬نویسند بهتر می¬تونند به اندیشه¬های خودشون آگاه باشند و به اون¬ها نظم بدند. بهتر می تونند راجع به مسائل مختلف نظر بدند و افکارشون رو بیان کنند. اگر دقت کرده باشین، کسایی که خوب می نویسند، خوب هم حرف می زنند – نه الزاما درست-. سخنران¬های خوبی هم هستند. چون که می توانند با کلمات بازی کنند و اون¬ها رو به روش¬های مختلفی بیان کنند. در ضمن، نوشتن باعث می¬شه که به کلمات مسلط¬ تربشیم و مسلط تر بودن به کلمات به معنی این هست که ما بهتر می¬تونیم احساسات خودمون رو بروز بدیم و به جای اینکه کلمه در نوک زبان ما گیر کنه، می¬تونیم در لحظه¬ی مناسب از اون استفاده کنیم. همچنین در انتقال مفاهیم پیچیده مثل ریاضیات دانش واژگان می¬تونه خیلی موثر باشه. نوشتن حتی باعث می¬شه که ما از فکرهای زیادی که تو سرمون می¬چرخه رهایی پیدا کنیم و روی یک موضوع خاص تمرکز کنیم. درحقیقت می¬شه گفت که نوشتن یک تمرین فکری هست و قدرت اندیشیدن رو در ما تقویت می¬کنه.
یک تجربه شخصی رو دوست دارم تعریف کنم که یک بار شخصی که مسوول بررسی رزومه¬ها و ایمیل¬های درخواست افراد متقاضی برای کار در یک کمپانی بود، به من ¬گفت که در مرحله¬ی اول شاید در کمتر از ۳۰ ثانیه تصمیم گرفته می¬شه که آیا این پرونده یا رزومه بررسی بشه یا نه، و این تصمیم-گیری فقط و فقط بر اساس چند جمله¬ی اول و ظاهر متنِ درخواست ایمیل و رزومه¬ای هست که فرستاده شده است. و به همین سادگی بسیاری از درخواست¬ها حذف می¬شوند. اینجاست که می¬شه به اهمیت یک متن شکیل و زیبا پی برد.
جالب اینجاست که اکثر دانشگاه¬ها یا حتی دبیرستان¬های خوب دنیا هم تاکید ویژه¬ای بر مهارت نوشتن دارند و در هنگام پذیرش دانشجو یا دانش آموزان چه در رشته¬های علوم¬طبیعی و چه در رشته¬های علوم-انسانی حتما این مهارت را به روش خاصی مورد سنجش قرار می دند، و این موضوع را به عنوان معیاری مهم جهت پذیرش یا عدم پذیرش متفاضیان در نظر می گیرند.
به نظرم تنها راهی که برای بهبود مهارت نوشتن وجود داره نوشتن زیاد هست، که البته خواندن خیلی خیلی زیاد هم باید چاشنی کار نوشتن قرار بگیره. شاید بعضی افراد استعداد ذاتی در نوشتن داشته باشند ولی به هر حال با تمرین کردن زیاد به نظرم می¬شه این مهارت رو در بی¬استعدادترین افراد مثل خودم تقویت کرد. واضحه که دانش زبانی هم به هر حال جزو ملزومات کاره.
ببخشید که اینقدر زیاد نوشتم، مرسی از نوشته¬های عاالی که می گذاری محمدرضا، واقعا انرژی می¬گیرم. بد هم نبود اگر چالش ۵۰۰ کلمه¬ای راه می¬افتاد!
تا حالا دید دیگری نسبت به تصمیم گیری داشتم و این بود که هر کاری که ما انتخاب می کنم یک تصمیم هست!
اما تازه فهمیدم چه تفاوت نگرشی به تصمیم گیری میتونه باشه.
کلاس چهارم بودم، شب سختی بود، مامان حالش بد بود وبرده بودندش بیمارستان…. جلسه قبل معلم ما، خانم فخار، یک عکس چسبانده بود پای تخته و گفته بود راجع به عکس بنویسیم، من گیج بودم و نگران، جزییات عکس یادم نبود، یادم بود که یک خانه ی روستایی بود، یک مادربزرگ، چند تا حیوان! دستم به نوشتن نمی رفت اما می ترسیدم از خانم فخار، می ترسیدم از وقتی که عصبانی می شد و جریمه می کرد. از ترس مداد را برداشتم که بنویسم، بابا آمد، مامان باید عمل می شد… ترسیده بودم. پناه بردم به رویا، از ترس شیرجه رفتم در آن خانه ی روستایی و مادربزرگ و حیوان هایش… نوشتم، نوشتم، نوشتم، سرمست شده بودم از داستان، تمام که شد، شمردم، شده بود ۱۱ صفحه! بدخط، پر از خط خوردگی… می دانستم فردا جریمه می شوم، خانم فخار گفته بود انشا باید خوش خط باشد، تازه مال من که انشا نبود، ۱۱ صفحه بود، مقیاس انشا همیشه در مدرسه تعداد خطش بود، ته اش می شد ۱۰ خط، ۱۵ خط! ۱۱ صفحه حتما جریمه داشت… عجیب بود اما، دیگر نمی ترسیدم، حالم خوب بود. خوابیدم و فکر کردم خب جریمه می شوم فوقش دیگر، دو روز ظهر نمی خوابم انجامش می دهم! فردا ی آن روز خانم فخار صدایم زد که انشایم را بخوانم، با پای سست رفتم پای تخته، خواندم، تمام ۱۱ صفحه اش را، تمام که شد شوکه بودم از دست زدن بچه ها، شوکه بودم که خانم فخار نه داد کشید، نه جریمه کرد نه به خط خرچنگ قورباغه ام ایراد گرفت. کلی حرفهای خوب زد و اینکه باید قول بدهم که از این به بعد همیشه بنویسم…
از آن روز به بعد، آتشی در من روشن شد که شبیه بود به روایت شما، خیلی شبیه،آنقدر دلتنگم کرد که یکهو نمی دانم چه شد که اینها را نوشتم… آتش من ادامه داشت تا همین چند سال پیش، کم کم دست از نوشتن برداشتم، کم کم کمتر کتاب خواندم و بیشتر فیلم دیدم، کم کم شبکه های اجتماعی جزو زندگی روزمره ام شدند، یک روز هم رفتم و وبلاگم را بستم و زندگی انگلی ای از حرفها و ایده های بقیه برای خودم دست و پا کردم!
روایت شما، برای من یک سیلی بود، سیلی ای که انگار منتظر بودم کسی جسارتش را داشته باشد و بزند…
گفتم شاید دوست داشته باشید بدانید که جای دردش عجیب شیرین است…. مثل همان حس آخر شب انشای کلاس چهارم!
سلام خانم مونا
چقدر زیبا نوشتين و چقدر دلنشین
امیدوارم نگذارين جای اون سیلی خوب بشه و به نوشتن ادامه بدین
حتما، مرسی بابت لطفتون و کلام انرژی بخشتون 🙂
سلام محمد رضا،
ساعت ۱۲:۱۵ شب ، در حالی که نه حس چک کردن ایمیل و نه سایت های مختلف و انجام کارهای متفرقه رو داشتم، حتی با اینکه صبح باید زود بیدار شم حس خوابیدن هم نداشتم… تصمیم گرفتم بیام اینجا، گفتم بعید میدونم مطلب جدید گذاشته باشه، نامه به رها رو تازه گذاشته ولی بزار سر بزنم!
با این نوشته، حس نوشتن در من جاری شد! از اون دوست غریبه ممنونم که موجب این نوشته شد.
================
نوشتن همیشه با من بوده است، یک نوشتن معمولی با کلمات عادی. آن زمانهایی که در روز مرگی ها و دغدغه های مختلف غرق میشوم و مدتها از نوشتن فاصله میگیرم ، ناخوشایندی حالم را درک میکنم، گاهی که بعد از مدت ها به سراغ نوشتن میروم اشک از چشمانم سرازیر میشود، میدانم در این مدت چه ظلم بزرگی در حق خودم کردم، اما چه کنم که گاهی اسیر روزمرگی ها میشوم 🙁
================
چقدر این عبارت حقیقت عجیب و گاها تلخی است : عدم تصمیم در بلند مدت و تبدیل شدن به تصمیم
خیلی وقتها برام اتفاق افتاده هم نتیجه خوب داشته و هم غیر دلنشین! تلنگر خوبی بود این جمله
ببخشید طولانی شد! نوشتت باعث این همه نوشته شد!
سلام.شدیدا دوست دارم نظر شما رو در مورد iq بدونم.مخصوصا اینکه شما مشخصا IQ بالایی دارین و خودتون هم میدونین(وقتی خودتون رو در کنکور به عنوان یه شخص قد بلندی میدونین که اومده ماست از بالاترین طبقه برداره و یک هم شدین )متشکر اگر بنویسید.
سلام
با قلم زیبا و پر محتوای خودت، نوشتن را برایم سخت کرده بودی و حالا سخت تر از قبل. تا پیش از این رنج ندانستن یا کم دانستن وادار به سکوتم می کرد و امروز نوشتن نزد کسی که نوشتن ایمان اوست.
اما تو که بررگوارانه به واسطه نوشته های نه چندان سلیس و روان به نامها جان می دهی شهامت نوشتن را در من زنده کردی. با تو عهد می بندم، برای آنکه شایسته دوستی تو باشم و هم خانه خوبی برای دیگران ، زیاد بخوانم و زیادتر بنویسم.
سلام
محمدرضا حدود ۱ سال از آشنایی من با شما میگذره و فکر میکنم یکی از تصمیماتی که آگاهانه گرفتم این بوده که مطالب وبلاگ شما و متمم رو بطور جدی دنبال کنم.
دوستی با شما برای من شروعی دوباره است. میزان مطالعه ام و از همه مهمتر علاقه ام به مطالعه رشد محسوسی داشته است. ۲۴ فروردین ۹۳ برای من فقط یادآور عضویت در متمم نیست، یادآور اینکه هنوز هم میتوانم به رویای کودکیم که دانشمند شدن است امیدوار باشم.
چند وقت پیش که به خواننده های وبلاگ پیشنهاد کردین برای خودشون وبلاگ داشته باشند، من هم همان موقع وبلاگ ساختم اما بطور میانگین ماهی یک یا دو مطلب جدید مینویسم. الان دارم تلاش میکنم خودم رو قانع کنم مطالب بیشتری بنویسم. فکر میکنم برای شروع هفته ای یک مطلب خوب باشد.
انشاا… در آینده نزدیک گزارش فعالیت های خودم رو براتون مینویسم. راستی امشب طولانی ترین کامنتم رو نوشتم. ممنون.
بعد از مدت ها دوباره یه متنی از خودم نوشتم گفتم لینکش را برای شما هم بگذارم:
http://omid-war.blogfa.com/post/53
(سلاح سردت را همیشه دم دست بگذار، نیازمان می شود ! :دی )
سلام
نمی دونم چرا نوشته های محمدرضا فرق داره
وقتی مقاله رو خودنم و برگشتم به عقب دیدم بیش از ۸۰ خط شده و من هنوز مشتاق بیشتر خواندن هستم
خلاف نوشته های دیگه که بعد از چند خط خواندن آدم رو خسته می کنه
اینها رو ننوشتم که در سایت محمدرضا از محمدرضا تعریف کنم . من همه جا از محمدرضا و نوشته هاش تعریف کردم.
چون نوشته هایش از جنس دیگریست
آنجایی که مینوسد؛
در این دنیا، هر موجودی یا بت خواهد شد، یا بت پرست. یا بت شکن….
میترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان، به خراشیدن درختی،یا نوشتن دیواری قانع باشی…..
ترجیح میدهم حقیقت گوی شکست خورده ی میدانها باشی تا پیروز خاموش گفتگوها…
http://www.shabanali.com/ms/?p=2101
پدرت امروز، با تمام وجود باور دارد که بهترین تلویزیون، تلویزیونی است که سوخته باشد…
http://www.shabanali.com/ms/?p=2306
هر آنچه که یافتی، به «بهایی» یافتهای و آنچه گم کردی، بهایی است بر آن چیزی که دیر یا زود، خواهی یافت.
http://www.shabanali.com/ms/?p=4371
و صدها مقاله و دست نوشته دیگر که ارزش چند بار خواندن را دارند.
http://www.shabanali.com
http://www.motamem.org
سلام به استاد عزیزم
ممنون بابت این متن و صداقتی که همیشه توی نوشته هاتون وجود داره.
سلام به دوستای عزیزم
برای نوشتن ، نیاز به سواد دارم که من ندارم . کاش در سالهایِ گذشته ، اهلِ مطالعه بودم .
ولی حسرت نمیخورم و تمامِ تلاشم رو می کنم که در آینده ، حرفی برای گفتن داشته باشم و بتونم وبلاگی ایجاد کنم که مخاطبینم از خوندنِ مطالبم ، آزرده نشن و لذت ببرن
برای خودم ، خیلی می نویسم ولی هنوز نوشته هام رو ، قابلِ خوندن نمیدونم
امیدوارم همیشه سلامت باشید محمدرضا جان و برامون ، بنویسید و بنویسید و بنویسید
هومن جان. اسمت رو میبینم کلا انرژی می گیرم. مرسی که هستی ♥
تا وسط متن خونده م,نتونستم ادامه بدم.امشب یه کم کسل بودم…فقط اومدم زود بنویسم که دلم برای این نوشته ها تنگ شده بود…خیلی تنگ…
راستی یه اتفاق افتاده,یه اتفاق خیلی عجیب.اگه همه چیز خوب پیش بره,برای تولد سال بعدت یه سورپرایز خیلی خاص دارم…
ببخشید کامنت چندان به پست ربط نداشت…
مرسی بابت دوباره نوشتن
فکر کنم مهم ترین تصمیم شما
صادقانه نوشتن بود.
همون چیزی که بدون تعارف و صمیمی و دوستانه و راحت می نویسید.
از تجربه هاتون مینوسید و بی دریغ در اختیار دیگران میزارید.
ممنون ام استاد خوب… m
سلام
منهم با خواندن این روزنوشته فهمیدم بیشتر تصمیم هایم با شرمندگی تمام نه مهم بوده اند و نه آگاهانه! چیزی بوده اند از همان جنسی که گفتید: «گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت به یک تصمیم تبدیل میشود…»
و یک سوال:
چرا آخرین توئیتها را از مجموعه کنار صفحه حذف کرده اید؟ نکند با جابجایی آن را جا گذاشته اید!
کیمیای عزیز. جا نگذاشتیم. اما به دلیل برخی اختلالات در سیستم اینترنت(!)، سرعت خواندن آخرین توییتها و بازنشر آنها در سایت بسیار کند شده و گذاشتن آن توییتها در ستون کناری، سایت را چهار تا پنج برابر کندتر میکند.
تصمیم گرفتیم که فعلاً از آخرین توییتها صرف نظر کنیم تا لااقل سرعت Load شدن سایت به شکل فعلی باقی بمونه 🙂
ممنون که به این جزییات توجه میکنی.
سلااااام
من همیشه از نوشتن فرار میکنم چه رسمی چه غیر رسمی و همیشه هم ازش ضربه خوردم. یادم میاد مدرسه انشا هام غالبا بابام مینوشت و کلا این مهارت در من بکلی از بین رفته. خوشحالم که این روش شما یه راه حل معقول به نظر میرسه برای پروش این مهارت از دست رفته. البته به شرطی که با رعایت نظم شخصی بتونم بهش دوام بدم.
ممنووووون
ممنون محمدرضای عزیز که ما رو در تجربیات شریک میکنی.
محمدرضا عزیر
راستش بارها نوشتهام و نوشتهام اما
– گاهی دکمه آبی رنگ “فرستادن دیدگاه” را کلیک کردهام
– گاهی cut کردهام و در صفحه word پیست کردهام.
– گاهی هم دکمه حذف را زدهام.
– حتی گاهی تصمیم گرفتهام هر چه را نوشتهام را با صدای خودم ضبط کنم.
حال چرا این جملات را نوشتم نمیدانم/ جدی.
نمیدانم چی شد که تصمیم گرفتم این جملات را بنویسم.
انگار به من اجازه دادی بنویسم. دستم را بسوی تو دراز کردهام که به من کمک کنی که دیگر از نوشتن نترسم.
…
محمدرضا باز هم نتوانستم حرف دلم را بنویسم .ببخش ولی این دفعه تصمیم گرفتم هرآنچه را که نوشته ام نخوانم و سریع دکمه فرستادن دیدگاه را بزنم.
دوست دارم محمدرضا.
سلام
من قبلا می نوشتم اما فقط خاطره های روزانه ام ، خیلی دوست دارم این کار را انجام دهم اما فکر می کنم اول باید خیلی مطالعه داشته باشم ، ممنونم ازتون که هستید و بسیار موفق ، با شخصیت های والای انسانی ، کسی از جنس ما و اگر ساعت ها وقتمان را با نوشته ها و افکار شما سپری کنیم خسته نمی شویم ….
این روزا اگر بخواهیم بنویسم فقط درد و دل هست ، بی عدالتی ها ، اجحافی که در حق مردم ملت ما می شود و دم نمی زنند ، نمی دانم به خاطر ترس هست یا شاید اینکه نمی خواهند اوضاع از این که هست بدتر شود …
ای کاش محمدرضا شعبانعلی فقط یدونه نبود …
امیدوارم که من و همه دوستان متممی ام شاگردان خوبی باشیم و بتوانیم حق شاگردیمان را خوب ادا کنیم ….
این پست به من انگیزه داد که شروع به وبلاگ نویسی کنم
اما پست ۵۰۰ کلمهایی خیلی برای من مشکله! یعنی ۲۷۰ کلمه مطلب نوشتم اما هر یک نیم خطش مربوط به یک موضوع هست و انگار تعداد جمله مینیمال را که ربطی به هم ندارند را در یک پست بنویسی!
هنوز بازی با کلمات را بلد نیستم و میخواهم سریع مطلب را جمع کنم و به پایان برسانم
احسان. پیشنهاد میکنم اگه فکر میکنی اولش سخته، با جمع کردن چند تا نقل قول و منتشر کردنش در قالب یک پست شروع کن.
اما یه چیزی!
اگر همینطوری نقل قول جمع کنی میشه مثل همین مطالب توییتر و اینستا و فیس.
من اگر بودم قرار میگذاشتم که نقل قولهایی با موضوعات مرتبط باشه.
مثلاً ده تا جمله از چند تا آدم در مورد امید. یا زندگی. یا مرگ. یا تردید. یا هر چیز دیگه.
خوبیش اینه که هم خواننده احساس میکنه که با توپ چهل تکه مواجه نیست و هم وقتی ده تا یا پانزده تا جمله جمع میکنی و مینویسی، خود به خود نگاه اونها با موضوع با هم فرق داره و حتی گاهی در تضاده.
بعد خود به خود ذهن آدم فعال میشه که «موضع من چیه؟». و احتمالاً موضوعات بعدی به تدریج در ذهن آدم متولد میشن.
من یادمه داشتم راجع به تلاش و پشتکار جمله جستجو میکردم برای یک اسلایدی.
اکثر جملهها شبیه هم بودند. اما ۲۰-۳۰ درصد جملهها کاملاً بر ضد مفهوم تلاش بودند. مثل این حرف معروف که میگن: خلاقیت و اختراعات رو تنبل ها انجام دادهاند. آدمهای اهل تلاش و کوشش، با همون ابزارهای قدیمی راضی و راحت بودند!
خلاصه اینکه ده تا جمله پیدا شد. نصفش میگفت تلاش و کوشش عالیه. نصفش یک پیام ضمنی مشخص داشت شبیه اینکه: خاک بر سر هر کی تلاش و کوشش زیادی میکنه!
داشتم فکر میکردم که من به کدوم سمت تمایل دارم. بعدش همون جملهای رو نوشتم که تو هم خوندی احتمالن:
تلاش ارزشمند است.
اما هوشمندی، گاهی در توقف تلاش بیهوده است.
میگویند هر دری بکوبید روزی باز خواهد شد.
اما یادمان باشد که دیوار را هر چه بکوبیم، در نخواهد شد!
سلام…من ۱۹ سالمه و یکی دو ماهی میشه که میشه گفت”شاگرد مجازی”شما شدم و خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم….هر بار که یه چیزی یاد میگیرم نسبت به گذشته ام آروم تر میشم و حس میکنم بالاخره یه جهتی گرفتم…منم مینویسم،هر چند قبلنا بیشتر مینوشتم اما مینویسم…فقط یه چیزی:یه مدتیه که نوشتن خیلی کار سختی شده برام،حتی حرف زدن،حتی به چیزی اعتقاد داشتن…
فکر نمیکردم انقدر اینکارا سخت بشه یه روز اما ذهنم پر از افکار پراکنده است…پر از حرفای آدم بزرگا و آدم کوچیکا…نوشتن سخته وقتی نمیدونم از کجا و از چی باید بنویسم…
اما یه کاری که جدیدا شروع کردم نوشتن مناظره با خودمه تو خلوتم…جالبه…انگار من و خودم میشیم دو نفر و جواب خودمو میدم…
انگار این پست بهونه ی خوبی شد تا همین چند سطر رو براتون بنویسم…حداقل اینجا یه نفر میخوندشون 🙂
ممنونم..
من حدود نصف عمرم در دفترچه های کوچکی حرفهام رو برای خودم نوشتم. تجربه عجیبیه. انگار این دفترچه ها قسمتی از حافظه م هستند که دیگه در حافظه سرم وجود ندارند!
البته بیشترشون رو دیگه دوست ندارم و معمولا با حیرت میخونمشون.
ولی نوشتن برای دیگران رو دوست ندارم. شاید چون از درک نشدن یا قضاوتشون میترسم یا نمیتونم پل بزنم بین دنیای اونها و دنیای خودم. تنهایی رو ترجیح میدم مگر اینکه چیز بیشتر در قبال از دست دادنش بگیرم که به کم پیش میاد.
تشویق شدم که جدی تر بنویسم.
این پست رو خیلی دوست داشتم. باید این هفته چندبار بخونمش…
ممنونم محمدرضای عزیزم. چقدر این نوشته ات خوب بود, خیلی خوب بود.:)
و من چقدر با نوشتن همیشه مشکل داشتم, اصلا خوب نمی نویسم. همش کوتاهی خودم بوده, تمرین و تلاش نکردم. هرچند مدتیه تحت تاثیر نوشته های تو دفتر روزانه ای دارم و گاهی توش مینویسم. اما میخوام واقعا به نوشتن معتاد بشم و همه تلاشم رو میکنم.
سلام
من کلا در حرف زدن هم مختصر و مفید صحبت کنم البته به قول استادم از کجا می دونی و کی گفته مفیده:) و گاهی اوقات برای جلوگیری از دلخوری و یا خچالت و رعایت ادب، بعضی از صحبتهام رو بصورت مختصر و بهتره بگم مبهم مطرح می کنم. خیلی دوست دارم راحت تر صحبت کنم و دامنه و گنجینه لغاتم را بیشتر کنم. از این به بعد سعی ام را میکنم امیدوارم شما هم بیشتر بنویسید تا ما بیشتر ازتون یاد بگیریم. با آرزوی آرامش برای شما دوست و معلم عزیزم
با سلام
حالم چقدر خوب شد
محمدرضای عزیز یدورارم عمر طولانی و پر برکتی داشته باشی
اول از همه بایستی بخشنده باشی تا بتوانی بنویسی از ته دل بنویسی و دیگران را در احساست ، فکرت ، زندگی ات سهیم کنی ، ببخشی تا بدست بیاوری ، به نظر من ارزش زندگی هر شخصی به تاثیری که روی دیگران دارد بستگی دارد ، می دانم که روی من و فکر و احساس و زندگی من خیلی تاثیر داشته ای بقیه را نمی دانم.
سلام جناب شعبانعلی
۱-یک کتابی هست به نام «بنویس تا اتفاق بیفتد» دکتر هنریت کلاوسر
بسیار کتاب خوبیه و درباره معجزه نوشتن هست.پیشنهاد می کنم اگر این کتاب را نخوندید مطالعه بفرمایید.
۲-من قبل از این پست شما به معجزه نوشتن با خواندن کتاب فوق ایمان آورده بودم و خودم هم وبلاگ دارم و دفتری که توش می نویسم.
۳-قبلا هم ازتون درخواست داشتم که اگر ممکنه ۵تا از باور هاتون را نسبت به پول و مسئله فروش بنویسید.خیلی دوست دارم نظراتتون و عقایدتون را راجع به پول و ثروت بدونم.
سپاسگزارم.
مرسی از این نوشته ات
از امروز من هم تصمیم گرفتم که بنویسم ،البته منظم
سلام محمدرضا
اميدوارم هم آن دوستي كه برايت ايميل فرستاده و هم ما (كه تا جايي كه من درك كردم،همگي دوستت داريم) به توصيه ي تجربه شده ت بتونيم عمل كنيم.
اميدوارم(و حس ميكنم) اون شادي (و البته رضايتي) كه از اين اعتياد مثبت گفتي براي هممون حاصل بشه
پي نوشت: من دارم شروع ميكنم ،تمام تلاشم و ميكنم كه معتاد بشم!
محمدرضا یکی از مهمترین تصمیمات (از نظر من البته) ترک تحصیل از دبیرستان سمپاد با وجود استعداد بالا و تلاش فوق العاده ات بوده، کسی که آنقدر هوش و تلاش داشت که دو سال بعد رتبه یک کنکور سراسری باشد ولی به خاطر اعتراض به سیستم غلط آموزشی درس نخواند تا اخراج شود. هم آگاهانه هم غیرتصادفی هم مهم و شاید خیلی مهم. ریسک خیلی بزرگی بود، یک قمار بود. آدم های بزرگ از این تصمیم های عجیب میگیرند، حتی اگر پانزده ساله باشند!
امیدوارم بیشتر بنویسی تا بیشتر یادبگیریم و بیشتر حالمون خوش باشه
آره محمدرضا بنویس، از همین دلنوشته های عجیب غریبت بنویس! از این انتقال تجربه ها، دوست دارم تجربه ها و تصمیم هاتو بشنوم.
من اینجا رو از تمام سایر بخشهای سایت شعبانعلی از همه بیشتر دوست دارم.
راستی من قبلا یه ایمیل دیگه مینوشتم تو بخش ایمیل الان تغییر دادن . وگرنه همون سپیده.ر قبلی هستم.