آنچه در ادامه مینویسم، موضوعاتی است که بعد از گفت و گو با پانیذ در زیر مطلب کابوس رسانهها در ذهنم شکل گرفت. هیچکدام از آنها، پاسخ مستقیم به حرفهای پانیذ نیست. بسیاری از آنها هم تکراری است و بارها در روزنوشته و متمم، دربارهشان صحبت شده است. اما به هر حال، گفتم شاید قرار گرفتنشان در کنار هم، مفید باشد.
این ابهام ناگزیر
واقعیت این است که طی ماههای اخیر، ابهامی که بسیاری از ما ایرانیان تجربه میکنیم، افزایش چشمگیر داشته است. البته این ابهام، تازه نیست و خلاء تئوریک موجود در اصول و مبانی کشورداری و نیز تناقضهای ناگزیر تئوریک در دفاع همزمان از منافع ملت – امت، همواره ابهامهایی را به همراه داشته و اهل فکر و اندیشه، سالهاست هشدار دادهاند که ضعف نظری، در نهایت خود را به شکل چالشهای عملی نشان میدهد و ابهام فزایندهی این روزها هم، بخشی از همان تبعات ناگزیر است.
در چنین شرایطی، ما به عنوان کسانی که تقریباً هیچ سهمی از قدرت نداریم و چاههای عمیق نفت و گاز، میان ما و دولتمان فاصله انداختهاند، ناگزیر سر در گریبان خود فرو برده و به زندگی فردی خویش مشغول شدهایم.
سر در گریبان کردن و به کار خود پرداختن، به خودی خود اتفاق بدی نیست. چنانکه بزرگان ما هم در مقاطع مختلفی، چنین راهکاری را برگزیده و بیان کردهاند:
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
اما در عین حال، این نگرانی هم وجود دارد که فاصله گرفتن از زندگی آگاهانه، خود بخش مهمی از تجربهی زیستن را از ما میگیرد و ممکن است این عمر و فرصت محدود که در اختیارمان قرار گرفته، بازیچهی دست سیاستمدارانی شود که به غلط، عمر و قدرت خود را نامحدود پنداشتهاند.
به نظرم میرسد که در این زمین و زمان که ما را به کام خود کشیده، راهکار مناسب این است که ترکیب مناسبی از «آگاهی» و «سرمستی» را انتخاب کنیم و به پیش برویم.
به بیان دیگر: «باید به شکلی رفتار کنیم که اگر روزهای خوب را ندیدیم، کمتر باخته باشیم و اگر به روزهای خوب رسیدیم، دست خالی نباشیم.»
آنچه در ادامه مینویسم، نکاتی است که به نظر من، میتوانند به حرکت کردن روی این مرزِ تعادل کمک کنند. البته لازم است تأکید کنم که روی «درستی» و «مفید بودن» هیچ یک از آنها، اصرار ندارم و آنچه مینویسم صرفاً منعکسکنندهی دیدگاههای شخصیام هستند.
پیشنهاد اول | سوگواری را به حداقل برسانیم
سوگواری مولد نیست. همین و بس.
اگر هم روانشناسان معناگرا میگویند که «انسان در سوگواری، معناهای تازهی زندگی را مییابد» این نوع سوگ نیست که ما گرفتار آن شدهایم.
ما در غم از دست دادن داشتههای خود نیستیم که روانشناسان بخواهند با حرفها و نظریههایشان به دادِمان برسند. ما در غم از دست دادن «نداشتههایمان» هستیم و «دستنیافتنی شدن خواستههای دستیافتنی» سوگوارمان کرده است.
این شکل سوگواری، چیزی نیست که روانشناسی و روانشناسان به آن پرداخته باشند و اگر کلید نجاتی از آن متصور باشد، این کلید جز در دستان خودمان نیست.
در این روزها و هفتهها و ماهها، مراقب باشیم که وقتمان به سوگواری نگذرد و بیش از حد، پای وعظ و روضهی «روضهخوان»هایی که مدام غمها و سختیها و ابهامها را به یادمان میآورند، ننشینیم.
پیشنهاد دوم | خبرخوانی را محدود یا قطع کنیم
در این باره، طی چند سال اخیر بارها نوشتهام و آخرین بار هم، همان چیزی بود که با عنوان کابوس رسانهها نوشتم. رسانهها کاسبان ترس و اضطراب هستند. سایتهای خبری، بیشترین کلیکها را در روزهای سخت و بحرانی دریافت میکنند و نمیتوانند از کنار خبرهایی که بار احساسی سنگین دارند، به سادگی عبور کنند.
اینها همانهایی هستند که زمان داعش، نوع خودروها و مارک بیسکوییتهای داعش را هم به پست و خبر تبدیل میکردند تا یک کلیک اضافه بگیرند و با رتبهی سایتها و تعداد مخاطبانشان کاسبی کنند (از طریق افزایش قیمت رپورتاژها و بنرهای تبلیغاتیشان).
حتی در میانشان، کم نیستند آنهایی که یک خبر را در حالی که میدانند ساعتی دیگر تکذیب خواهد شد، منتشر میکنند تا یک بار مخاطب را به تور خبری خود بکشانند و ساعتی بعد هم، دوباره او را با تکذیب همان خبر، درگیر و گرفتار کنند.
ما انسانیم. با ظرفیتی محدود و مغزی که طی چند صد هزار سال اخیر، تکامل چندانی را تجربه نکرده است. مغز ما برای شکار و کشاورزی و جنگهای تن به تن و چالشهای آنها طراحی شده است.
رسانهها میخواهند قدرت چشم و گوش ما را به اندازهی شنیدن و دیدن دورترین نقطهی جهان، افزایش دهند، بیآنکه بتوانند به قدرت دستان و اختیار اقدام ما، چیزی بیفزایند.
پیشنهاد من این است که اگر میتوانید از خبر و خبررسانها دوری کنید و اگر نمیتوانید، ساعت مشخصی را در هفته به عنوان ساعت اخبار در نظر بگیرید. مثلاً یک ساعت در روز جمعه یا دو ساعت در روز شنبه را به مرور فهرستی از سایتهای خبری خارجی و داخلی اختصاص دهید.
اکانتهای شبکههای اجتماعی و کانالهای تلگرام را هم فراموش کنید. حرفهایهایشان را دیدهایم که چگونهاند، اینها که غیرحرفهای و نابلدند.
پیشنهاد سوم | دست به قلم ببرید
دربارهی اثر شفادهندهی نوشتن، هر چه بگوییم باز هم کم است. جیمز پنهبیکر (James W. Pennebaker) از جمله کسانی است که دربارهی این نکته زیاد نوشته و در متمم هم چند بار به آن پرداخته شده است (با خاطرات خوب و بد خود چه میکنید؟).
از نوشتن برای خالی کردن خودتان استفاده کنید.
منظورم این نیست که در شبکه های اجتماعی بنویسید و در توییتر و اینستاگرام پست بگذارید که ذهنتان بیش از پیش درگیر شود. بلکه «برای فراموش کردن بنویسید.»
کاغذی بردارید یا فایلی را روی کامپیوتر خود باز کنید و بنویسید.
از همهی آنچه برایتان تلخ است بنویسید. از همهی اتفاقهای خوب کوچکی که افتاده بنویسید. از همهی چیزهایی که ممکن بود الان نداشته باشید و دارید بنویسید.
حتی اگر خبر بدی شنیدهاید و حستان بد شده، دربارهاش چیزی شبیه یک مقاله بنویسید.
فرض کنید ویراستار ارشد نیویورک تایمز یا واشینگتن پست از شما خواسته که به عنوان یک ایرانی، یک مقالهی دو هزار کلمهای دربارهی آن رویداد بنویسید و برایشان بفرستید.
با دقت بنویسید و روی تک تک کلمهها فکر کنید. بعد که تمام شد، نوشتهی خود را کنار بگذارید. یا حتی اگر دوست داشتید، فایل را پاک کنید و کاغذ را بسوزانید.
معجزهی نوشتن به منتشر شدن نوشته نیست، به ذات نوشتن است. چون ذهنتان وادار میشود به یک موضوع بهتر فکر کند.
وقتی میخواهید دربارهی یک خبر بد، متنی تحلیلی بنویسید، دیگر نمیتوانید آه و ناله کنید. باید محکم بنویسید. باید از موضوع فاصله بگیرید و بنویسید.
اگر چند بار این روش را امتحان کنید، خواهید دید که رویدادها و تلخیهایشان، چگونه برایتان کوچکتر و قابلتحملتر میشوند.
پیشنهاد چهارم | حال روزانهی خود را در یک دفتر خاطرات ثبت کنید
یک دفتر یادداشت روزانه (کاغذی یا دیجیتال) در نظر بگیرید و هر روز حال خود را در آن ثبت کنید.
در حد سه یا چهار یا پنج جمله، بنویسید که چه حسی دارید و چگونه فکر میکنید و آن روزها را چگونه میبینید.
مرور این دفتر پس از یک یا دو ماه، واقعاً آموزنده است.
میبینید که چقدر نگرانیها داشتهاید که هیچوقت پیش نیامدهاند.
همچنین ممکن است ببینید آن روزهایی که حس بد داشتهاید، نسبت به امروزتان، چقدر شیرین و خوب بودهاند.
مهم نیست کدامیک از این دو پیش بیاید. مهم این است که با این شیوه، قدر لحظه را بهتر میدانید و بیشتر در لحظه زندگی میکنید.
پیشنهاد پنجم | افق میان مدت را فعلاً فراموش کنید
بزرگترین حجم ابهام، نه برای امروز است و نه برای ده سال بعد. بلکه سال بعد و دو یا سه سال بعد است که بیش از حد تحمل، مبهم شده است.
از یک سو ممکن است همین فردا، قربانی خطای انسانی(!) شویم و پسفردا را نبینیم. از سوی دیگر، ممکن است چند دههی دیگر زنده باشیم و بسیاری تحولات دیگر را ببینیم.
پیشنهادم این است که هر روز صبح، ده دقیقه وقت بگذارید و به دو سوال پاسخ دهید. سپس کارتان را شروع کنید:
- اگر بدانم هفتهی بعد همین موقع دیگر زنده نیستم، در این روزها چه میکنم؟
- اگر بدانم سی سال بعد همین روزها، زنده و سرحال و شاد و موفق هستم و قرار است خاطرات این روزها را برای جوانترها تعریف کنم، این روزها را به چه کاری میگذرانم؟
اثرگذاری این دو سوال در این است که ذهن ما را از تمرکز روی یک سوال بیجواب دور میکنند: «یک سال بعد، دو سال بعد، سه سال بعد، چه خبر است و چه اتفاقی میافتد؟»
پیشنهاد ششم | انتخابهای خود را آگاهانهتر انجام دهید
هر چقدر هم بکوشیم از اخبارها و رویدادها به دور باشیم، باز هم بخشی از این خبرها و رویدادها به گوشمان میرسد. تعدادی از آنها هم، مستقیم روی کار و زندگیمان تأثیر میگذارند.
همین حجم از خبرها هم کافی است که ما را در جریان خود غرق کنند و ما را از وضعیت «انسان آگاه انتخابکننده و کنشگر» به یک «موجود مردهی واکنشگرا» تبدیل کنند.
موجود مردهی واکنشگرا درست مثل کسی است که از هر سو چوبی بر سر و تن او میکوبند و او فقط فرصت دارد که «آخ» بگوید و دیگر نمیتواند به هیچ چیز دیگر فکر کند.
من برای خودم روش سادهای دارم که در چنین شرایطی به کار میگیرم تا کمی از «غرق شدن در رویدادها و همراه شدن با موج اخبار و حوادث» دورتر شوم.
هر شب قبل از خواب، دو تا پنج تصمیم را که در آن روز گرفتم مینویسم و کنار هر کدام مینویسم که آلترناتیو دوم که انتخابنشده چه بوده است.
مثلاً مینویسم:
- امروز به دیدار …….. رفتم. این انتخاب را در حالی انجام دادم که میتوانستم آن سه ساعت را برای … صرف کنم. اما ترجیحم دیدنِ …. بود.
- امروز یک ساعت وقت برای دیدن برنامهی شبکهی …… صرف کردم. این یک ساعت را میشد برای …. صرف کرد. الان که فکر میکنم کاش همان کار را میکردم.
- امروز یک ساعت کتاب … را خواندم. میشد این یک ساعت را در گروه واتساپی با دوستانم گپ بزنم. از اینکه کتاب خواندم راضیام.
- امروز یک ساعت کتاب … را خواندم. میشد در این یک ساعت، به پنج نفر از دوستانم پیام بفرستم و شاید با یکی از آنها قرار بگذارم. انتخاب بهتر این بود که امروز کتاب نخوانم و آن کار را انجام دهم.
خواهش من این است که چنین روشی را به خاطر ساده بودنش، کنار نگذارید و حتماً امتحانش کنید.
همین روش ظاهراً ساده، بخشی از احساس تسلط ما به زندگی را دوباره به ما بازمیگرداند.
پیشنهاد هفتم | سلسله مراتب ارزشهایتان را مشخص کنید
دربارهی سلسله مراتب ارزشها در متمم صحبت شده و نمیخواهم همهی آن حرفها را در اینجا تکرار کنم.
وقتی در شرایط عادی و متعارف هستیم، ممکن است تعیین سلسله مراتب ارزشها شبیه یک بازی به نظر برسد. اما در شرایط دشواری و بحران، اتفاقاً این بحث، اهمیت حیاتی پیدا میکند.
مشخص شدن سلسله مراتب ارزشها، به ما جرأت تصمیم گیری میدهد. ضمن اینکه میتوان گفت تصمیمهای ارزش محور کمترین پشیمانی را به بار میآورند.
برای اینکه ارزشهای خودتان را مشخص کنید، سراغ مواردِ حدّی (Extreme Cases) بروید.
مثلاً اگر میخواهید بدانید واقعاً وطن برایتان مهم است یا نه. از خودتان بپرسید: دو نفر در زندان محکوم به اعدام هستند و من فقط میتوانم یکی از آنها را نجات دهم. یکی از آنها هموطن من است و دیگری از کشوری دیگر.
آیا هموطن خودم را نجات میدهم یا برای انتخاب، سکه میاندازم؟
با تعداد زیادی سناریوی فرضی (یا مرور تصمیمهای مهم واقعیتان) به تدریج میتوانید ارزشهای خود را مشخص کنید.
تعیین سلسله مراتب ارزشها (اگر آن را واقعی و جدی انجام دهید) تلخترین، سختترین و دردناکترین فعالیت است. اما پس از آن، تکلیفتان با بسیاری از انتخابها، تصمیمها و دوستان و آشنایان مشخص میشود.
پیشنهاد هشتم | شاید باید در گروه دوستان نزدیک خود، حذف و اضافههایی داشته باشید
در شرایط متعارف و زندگی یکنواخت، انتخاب دوستان یک چالش بزرگ و جدی نیست.
همینکه یک نفر، ساعات خوبی را برای ما بسازد و نقاط مشترکی هم بینمان وجود داشته باشد برای دوستی و همنشینی کافی است.
اما وقتی در شرایط پیچیده و ابهامهای گسترده قرار میگیریم، باید وسواس بیشتری در انتخاب دوست، همراه، همکلام و همنشین داشته باشیم. حتی بعید نیست مجبور شویم برخی از دوستیها را کمرنگتر کرده و برخی دیگر را پررنگتر کنیم.
معیار این جابهجاییها و حذف و اضافهها چیست؟
اولین معیار، شبیه بودن سلسله مراتب ارزشهاست. دوستی با کسانی که ارزشهای متفاوتی دارند، میتواند مانند سوهان روح باشد. در اینجا بحثم، درستی و نادرستی سلسله مراتب ارزشها نیست. فقط حرفم این است که تفاوت در ارزش، چیزی شبیه تفاوت در سلیقه نیست که بگویید باید آن را تحمل کرد. دو انسان با دو سلسلهی متفاوت از ارزشها، گاه از دو گونهی جانوری مختلف، دورتر و غریبهترند. خصوصاً وقتی بحث آشوب و بحران و ابهام در میان باشد.
دومین معیار به گمان من، باید هممسیری باشد. بعضی از دوستان ما در چنین شرایطی، تصمیم میگیرند برای مهاجرت آماده شوند. بعضی دیگر، به ناظر دائمی و پیگیر خبرها تبدیل میشوند. عدهای هم هستند که سعی میکنند از التهابات فاصله بگیرند و کمی بیشتر سر در کار خود داشته باشند تا «غبار حوادث» فروبنشیند و «این کشتی» به فضای آرامتری برسد.
افرادِ هر یک از این دستهها میتوانند به یک مانع، به یک ترمز، به یک ابزار تخلیهی انرژی برای گروه دیگر تبدیل شوند.
فرض کنید دوست شما الان هر روز دنبال امتیاز تافل و آیلتس است که مسیر رفتن خود را همراه کند و هر روز با چند دانشگاه مکاتبه میکند. فرض کنید در همین شرایط، شما به شدت به کار خود چسبیدهاید و آیندهی بهتر را در همین کشور جستجو میکنید.
مهم نیست کدامیک از شما انتخاب درستی انجام دادهاید. آنچه مهم است این است که شما دو نفر، دیگر نمیتوانید رابطهی نزدیکی با هم داشته باشید و هر یک، مانند یک ترمز برای دیگری عمل میکنید و انرژیِ دوست خود را میگیرید. محصول چنین رابطهای، اگر عمیق باشد، چیزی جز تردید و فرسایش نیست.
بهتر است آگاهانه و عاقلانه، با یکدیگر صحبت کنید و تماسهای خود را کمتر کنید. یا قرار بگذارید که در حرفهایتان، از مسیر شخصیتان کمتر بگویید. قرار نیست دیگری هر روز گزارش فرایند مهاجرتش را به شما بدهد و شما هم، هر روز توضیح دهید که چگونه به رغم سختیها و ابهامها، امیدوارانه در تلاشید.
هیچ چیز به اندازهی توضیح دادنِ دائمی یک انتخاب به کسی که در دوراهی مشابه، گزینهی دیگری را انتخاب کرده مستهلککننده نیست.
قاعدتاً دوست شما اگر انسانی منطقی و فهیم باشد، میتواند این رابطه را در شرایط جدید، به شکلی درست و سازنده و بدون تلخی و دلگیری، در سطحی مناسب مدیریت و حفظ کند. در غیر این صورت هم، باید گفت که احتمالاً از همان ابتدا در انتخاب او اشتباه کردهاید.
میدانم این ششمین نکته، کمی سخت و تلخ است و کمتر کسی جرأت میکند به این صراحت دربارهاش حرف بزند. اما اگر کمی عملگرا باشیم و از دنیای خوب و خوش ایدهآلیستی خارج شویم، به نظرم پذیرش این حرف چندان هم سخت نخواهد بود.
پینوشت: متأسفانه فضای بحث و گفتگو در کشور ما، آنقدر باز نیست که هر چه در ذهن داریم، بگوییم و بنویسیم. اما بد نیست در حد یک جمله بگویم که در به رغم همهی ابهامهایی که با آنها مواجه هستیم، من همچنان به وضعیت «ملت» در میانمدت و بلندمدت خوشبین هستم و توانستهام خودم را قانع کنم که این دوران، ماندنی نیست و میگذرد.
محمدرضا در جریانم که این نوشته رو برای چه روزهایی نوشتی، اما تو بزنگاهها من میام سراغش و مرورش میکنم و هر بار برام روشنگره. مثل همین روزهای اخیر که پیشنهاد هشتم، بیاندازه کمکم کرد.
دوست داشتم اینجا ازت تشکر کنم وبهت بگم که به خیلی از واژهها و جملههای این نوشته فکر میکنم، رونویسی میکنم و برام مثل تراپی میمونه.
[…] حواسم به این ۸ پیشنهاد محمدرضا در زندگی، درمورد «چه باید کرد» بود: چه باید کرد؟ […]
سلام
وقتی چند ماه پیش این مطلب را خوندم، خیلی ازش استفاده کردم. تقریبا بیشتر کانال های خبری را حذف کردم و بر روی چیزهایی که می تونستم تغییرشون بدم متمرکز شدم. راستش تجربه آبان ماه ۹۸ از قرنطینه هم برای من بدتر بود. تو اون ده روز لعنتی فقط روی کاناپه دراز کشیده بودم و به آینده فکر می کردم. ناامیدی اون مدت را هیچ وقت تو زندگی ام تجربه نکرده بودم.
راستش اطمینان دارم که کرونا هم خیلی دوام نخواهد داشت. به قول استاد مصطفی ملکیان تنها قانون حاکم بر جهان ناپایداریه. ممکنه حتی چند سال طول بکشه اما بالاخره این هم تموم میشه. راستش تو این مدت قرنطینه به شدت دچار اهمال کاری شدم. همین الانی که دارم این کامنت را می نویسم تعدادی از کارهای هفته پیشم مونده و نمی دونم این اهمال کاری بی سابقه از کجا می یاد. تو این روزها که خیلی ها در قرنطینه هستند و مجبور به دورکاری خودمدیریتی اهمیت بیشتری پیدا کرده. راستش تو این مدت فهمیدم که سبک زندگی فریلنسری اصلا برای من خوب نیست. امروز سعی کردم تو روزنوشته ها و متمم راجب اهمال کاری بخونم و ببینم چه راهکارهایی برای رفع اهمال کاری وجود داره. راستش خیلی عایدم نشد. می خواستم ازت خواش کنم اگر در بین مشغله های زیاد روزانه ای که داری، فرصتی پیش آمد درباره اهمال کاری بنویسی برامون. به جز خودم فکر می کنم تو این اوضاع قرنطینه خیلی از آدم ها هنوز نتونستند خودشان را با شرایط وفق بدند.
مرسی که هستی
[…] محمدرضا شعبانعلی […]
سلام مجدد محمدرضا
چقدر پست امروزت
http://mrshabanali.com/%d9%86%d8%a7-%d9%87%d9%85-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%db%8c/
رو بهتر تونستم درک کنم.
حقیقتش اینه که من خیلی از پست هاتو سریعا بعد از انتشار نخوندم. شاید واقعا اغراق نباشه که بگم متمم و اینجا برای من تقریبا شبیه یک موتور جست و جو شده. هرچند وقت یک بار وقتی چیزی ذهنم رو درگیر می کنه یا سوالی برام پیش میاد، اول میام در متمم و اینجا کلیدواژه رو سرچ می کنم که ببینم آیا روزی درباره ش چیزی در اینجا یا متمم نوشته شده یا نه.
امروز واقعا دلم گرفته بود، نمی دونم دقیقا چی رو سرچ کردم که به پست چه باید کرد رسیدم؟ (چون خیلی چیزهای عجیب و غریبی رو سرچ کردم و در همون لحظه تصمیم نگرفتم که این پست رو بخونم، چند ساعت بعد برگشتم که بخونمش)
راجع به کامنت پانیذ نوشته بودی، رفتم به پست کابوس رسانه ها که البته بارها خونده بودمش، کامنت هاشو خوندم، دوباره از اونجا به وبلاگ شهرزاد هدایت شدم و دوباره برگشتم همین جا.
البته گاهی که پست هات خیلی قدیمی هستند، با خودم فکر می کنم که آیا هنوز هم محمدرضا همین نظر رو داره؟ چون بارها در نوشته هات دیدم که اشاره کردی در قدیم به چیزی عقیده داشتی و حالا نظرت عوض شده. مثلا امروز یک پستت رو هم خوندم که برای سال ۹۱ بود!
فکر می کنم عنوانش رسانه های جهان اسلام در خدمت استکبار جهانی (یا با همین مضمون) بود.
این ها رو گفتم که بگم واقعا این که من الان می تونم بشینم با دقت و توجه پست چندماه پیشت رو بخونم، همین مزیت نا-همزمانی که بهش اشاره کردی هستش.
هرچند که من بحث و گفت و گویی زیر نوشته هات نداشتم اما بنظرم اومد همین که بعد از چند ماه می تونم با دقت بخونمشون و نیاز به توجه در لحظه انتشار نداره، باعث توجه عمیق تری می شه.
[…] هنوز هم حواسش به بچههایش هست. این روزها از مقالۀ «چه باید کرد» بهرههای زیادی میبرم. و هنوز هم متمم بهترین منبعی […]
[…] اینکه محمدرضا شعبانعلی یه پست گذاشت به اسم چه باید کرد که با خوندنش ذهنم خیلی آزاد تر شد و دوم اینکه حمایت و […]
[…] هنوز هم حواسش به بچههایش هست. این روزها از مقالۀ «چه باید کرد» بهرههای زیادی میبرم. و هنوز هم متمم بهترین منبعی […]
[…] هنوز هم حواسش به بچههایش هست. این روزها از مقالۀ «چه باید کرد» بهرههای زیادی میبرم. و هنوز هم متمم بهترین […]
سلام محمدرضا عزیز
ببخشید که کمی دیر به اینجا اومدم، میخواستم چهل روز از حرفات بگذره و به تک تکش گوش بدهم و آگاهانه آن ها را انجام بدهم و بعد دوباره به اینجا بیام و ادامه سوالتم را بپرسم.
اما اول میخواستم بابت پستی که گذاشتی ازت تشکر کنم، چرا که به فکر و ذهن من در روزهای تاریک اونموقع ( البته الان دوباره ) جهت داد، اما حین خوندن پستت سوالی برام ایجاد شد که به خودم گفتم مطالعه کنم و بعد دوباره سوالم را بپرسم.
در پیشنهاد پنجمت از ما خواستی که افق میان مدت را فعلا فراموش کنیم یعنی توانمون را روی این بگذاریم که اگر سی ساله دیگه خواستیم خاطره ای از الان را تعریف کنیم، حول و حوش داستان را داشته باشیم.
اما حقیقتا دورنمای بلند مدت “سی سال دیگر” برای من نامشخص هست، همون فاصله ای که قرار هست با فعالیت های امروزمون جای خالی آن تا نقطه ایده آل و مشخص سی سال دیگر پر شود.
در این بین حتی شروع کردم و کتاب عقلانیت و توسعه یافتگی ایران را خوندم تا ببینم چطور میشود این فاصله و جای خالی را پرکرد، اما تنها چیزی که نویسنده به آن اشاره میکند، کلید واژه تشکل اجتماعی بود. متاسفانه حین خوندن کتاب متوجه نشدم که چطور میشود در یک بازه زمانی با برنامه ای مشخص در جامعه مثل ما به انسجام درونی میرسد ؟
شاید سوال دقیق تر من این باشد که هر کدوم از ما در جمع به چه تعریف دقیقی لازمه از خودش برسد؟ که این شکل خطاهای سیستمی(انسانی!!!!!!!!) برایش عادی نباشد.
این روزا هرچه بیشتر وباکیفیت بالاتر برای درس های متمم وقت بزاریم و خودمون رو برای آینده ی مبهم پیش رومون آماده کنیم. بخصوص درس هائی که کمک می کنن این شرایطو بهتر بتونیم تحمل کنیم مثل تصمیم گیری ، شادی و … .
ضمنا خوبه در کنار بچه ها باشیم و زندگی در لحظه رو از اونا یاد بگیریم.
حداقل در مورد خودم میتونم بگم این روزا سعی کردم روحیه ی خودمو بالا نگه دارم از طریق ورزش کردن، موسیقی گوش دادن، بازی با کودکان دلبندم، متمم خوانی و متمم گردی، تمرکز بیشتر روی لحظاتم، بیخیال شدن پیگیری مداوم اخبار، کتاب خوندن و … .
هیچ وقت مثل این روزا مرگو انقدر نزدیک به خودم احساس نکرده بودم. همیشه از مردن می ترسیدم. هر چقدر هم جایی بخونم که خیلی هم که فکر می کنیم خطرناک نیست، تعداد بهبود یافته ها بیشتر از کشته شده هاست و میشه با یکسری پیشگیری ها ازش دوری کرد اما بازم استرس رهام نمی کنه. چیزی که بیشتر از همه به این استرس دامن می زنه ابهامه. هیچی معلوم نیست. شاید همین الان تو بدن منم باشه. هیچ چیز دقیق گفته نمیشه و این ابهام و عدم صداقت بیش تر از همه چی می خواد آدمو خفه کنه.
سعیده جان.
راستش من یک موضع سهگانه دربارهی کرونا دارم.
از طرفی، همونطور که اشاره کردی، شواهد آماری نشون میدن که میشه کمتر از چیزی که الان میترسیم، بترسیم. و البته عقل و منطق و توصیهی متخصصان به ما یادآوری میکنه که در عین کمتر ترسیدن، توصیههای بهداشتی رو بیشتر و بهتر رعایت کنیم.
از طرف دیگه، فکر میکنم هیچوقت هیچکس به ما این تضمین رو نداده که «فردا» رو میبینیم. اما این نکتهایه که خیلی وقتها فراموشش میکنیم و شاید کرونا، یک راهکار مدرن باشه برای یادآوری این نکته. با کارکردی مشابهِ چیزی که نیاکان ما توصیه میکردن (سر زدن به گورستانها).
شاید بسیاری از ما، هیچ زمانی به اندازهی این روزها، «زنده» نبودهایم و زندگی رو تا این حد، تجربه نکرده بودیم. فکر میکنم اضطراب کرونا و دردسرهاش، به نسبت این دستاورد، هزینهی ناچیزیه که پرداخت میکنیم. خصوصاً اگر بعد از گذار از این دوران، قدر فرصت محدود زندگی رو بیشتر و بهتر بدونیم و تب و تاب این دوران رو فراموش نکنیم.
اما در این میان، جنبهی سومی هم وجود داره که نمیتونم انکارش کنم. اونم بیتوجهیها و بیدقتیها و بیمبالاتیها و بیفرهنگیهاییه که بخشی از مردم به خرج میدن.
توی این چند روز، گاهی که توی خیابون قدم میزنم، دیدن ماسکها و دستکشهای پلاستیکی که پس از مصرف، وسط خیابون و پیادهرو رها شدهان، آزارم میده. یعنی انگار هر کس قلمرو خودش رو فقط خونهاش تعریف میکنه و ذرهای به فکر محیط بیرون نیست.
یا دیدن مردمی که در این تعطیلاتِ ناگزیر، با جوجه و قلیون به سمت شمال حرکت کردن.
یا دیدن مردمی که در قم، ریختن داخل حرم و «نماز جماعت پرشور» اجرا کردن.
یا گلهمند بودن از اینکه دستشون به ضریح نمیرسه. و کسی نبود بهشون بگه: «اون ضریح هم، حائلی بوده که قرار بوده باعث بشه دست شما به مزار نرسه. کارکردش با این میلههایی که الان نمیذارن دست شما به ضریح برسه یکیه. هر خاصیتی اون داشته این هم داره. ضریح رو که از آسمون نیاوردن.»
و در این وسط، سیاستهای دوگانهی حاکمیت. که مثلاً سینما رو تعطیل میکنه اما اماکن زیارتی رو باز نگه میداره. اگر اجتماع بده، کلاً بده. اگر بیضرره، کلاً بیضرره. نمیشه ما همه چیز رو به دست «ملت فهیم ایران» بسپریم.
یکی نیست به مسئولین بگه «ما ملت، اینقدرها هم فهیم نیستیم. شما فهم خودتون رو معیار گرفتید، فکر کردید ما فهیمیم. اما به نسبت فهم متوسط مردم دنیا، ما چندان هم فهیم نیستیم.»
اساساً در سیستمسازی، همیشه فرض بر اینه که مردم « دزد، نادان، نفهم، بیاخلاق، پست و شرور» هستند.
خونهها به همین علت، در و دیوار دارن. پسوورد خواستن هنگام ورود به اکانت بانک به همین علته. کارت شناسایی داشتن هم به همین علته.
وگرنه وقت ورود به اکانت بانک میگفتن: «ملت فهیم ایران. اسمتون رو بزنین دسترسی میدیم به حسابتون.» یا هر جا میرفتیم برای هر کار اداری، به جای کارت شناسایی، از خودمون اسممون رو میپرسیدن و به همون اتکا میکردن.
در طراحی هم همینه. هیچوقت در طراحی محصول، روی شعور استفاده کننده حساب نمیکنن. به همین علت، اصطلاحاً میگن طراحی محصول باید fool-proof باشه (بر وزن water-proof).
اینکه مسئولین ما، به علت ملاحظات سیاسی و مذهبی، تا این حد روی فهم و شعور ما تکیه کردن ترسناکه.
و ترسناکتر اینه به هر حال این دوران میگذره و میره. اما ما باید در ادامه، میون همین جوجهایها و قلیونیها و مردم پرشور که الان داخل حرم هستن، به زندگیمون ادامه بدیم.
سلام 🙂
این زندگیکردن در لحظه رو منم بیشتر حسش میکنم منتهی حرفتون که باید بین همین جوجهها و قلیونیها ادامه بدیم، ترس نداشت برام غم داشت. ذره ذره از دستدادن امید ترس داره این روزا بیشتر فکر میکنم امیدم رو جاهای اشتباهی گره زدم. 🙁
محمدرضا جان،
می خواستم تشکر کنم از اینکه همیشه به ما یاد دادی کیفیت زندگی ما نه فقط به هوش و درک خودمون از محیط بلکه به متوسط فهم و شعور جامعه مون هم ربط اساسی داره و هر از چند گاهی با دیدن نشانه های واقعی این درس بهمون یادآوری میشه.
یک نکته هم اینکه زندگی در میان جوجه ای ها و قلیونی هایی که خودشون رو با رسانه جمعی اشتباه گرفته اند هم داستان عجیب و در نوع خودش شگفت انگیزیه!
محمدرضا مظلوم ترین صنعت سال ۹۸ تو ایران گردشگری بود.این صنعت در دنیا شاید ۱ ماهه که دچار چالش شده، اما تو ایران ما از اولین روزهای شروع سال همینطور اتفاقات مختلف رو تجربه کردیم و حالا در اوج بلاتکلیفی کمتر از ۱ ماه به سال جدید داریم.شاید الان بگی برو دعا کن زنده بمونی.ولی زنده موندن هم در این شرایط خیلی جذاب نیست?
سلام
محمدرضا لینک وبلاگ انگلیسیت رو از shabanali.com برداشتی؟ دیگه اونجا نمی نویسی یا دلیل دیگه ای داره؟
سلام محمدرضا
اشاره کردی که “بنویسیم”، من این مورد را با گوشت و خون و هر چی که فکرشو بکنی لمس کردم. نوشتن برای من اینقد موثر بود که قابل توصیف نیست.
حدود چهار سال پیش فایلی رو برای نوشتن از احوال روزانه ، تجربیات و هر چی که ذهنمو مشغول میکرد
ایجاد کردم. هر دفعه که نوشته های گذشته رو مرور میکنم میبینم، چه موقع هایی بوده که ارزش ناراحتی نداشته یا چه کارهای خوبی انجام دادم که بعد از مدتی یادم رفت دوباره انجامشون میدم.
چیزی که الان دارم تجربه میکنم و هر روز براش تلاش بیشتری میکنم اینه که علاوه بر اینکه حواسم به آینده باشه، ” بودن در لحظه حال” رو با کیفیت بالاتری زندگی کنم
به عنوان یه پیام اولی سلام دارم خدمت محمدرضا و دیگر دوستان گرامی زنده در شرایط ابهام!
به طور کلی دو حرکت در جهان ما در جریانه یکی حرکت از کثرت به وحدت (سیستم ها و ترکیب، ازدواج، موسیقی) و دیگری حرکت از وحدت به کثرت(تجزیه و تحلیل ها). اولی ایجاد کننده تناسب و هارمونیه و در نهایت تعادل وسرمستی است و دومی نوسانی نامیرا. بجای حرکت در مرز تعادل به حرکت به سوی تعادل نیاز داریم.تعادل ماست که بهم خورده و میبینیم حادثه تلخ جای حادثه تلخ تر رو می گیره.
بر میگردم به جمله ای که قبلا گفتم و فقط محمدرضا کاملش رو میدونه چون فقط او پسندیده و خیلی دوست دارم دلیل پسندیدنش رو بدونم:
اثر مار کبرا الکل-انداخته شده(Alcohol-Dropped Cobra Effect) یا معادل فارسی جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعته.
هفتهای که گذشت، در اوج سطح غم و عصبانیت تجربهشده در تمام زندگیم بودم. نه اینکه تا به حال نمیدانستم یا نمیفهمیدم، اما این بار انگار فرق داشت، یا شاید هم کاسه صبر من کوچک شده است.
این هفته عمیقتر از هر زمان دیگری به این سوال پرتکرار “چرا مهاجرت نکردی؟” فکر کردم.
فهمیدم جوابش این است: چون ایران برای من “معنا” دارد.
مثل اینکه کسی بپرسد چرا مادرت را دوست داری؛ جوابش این است که چون مادرم است.
معنا داشتن ایران برای من چیزی فراتر از محل تولد و یا آنچه که “وطنپرستی” مینامند است. معنای ایران برای من مردمی که میشناسم هستند، تمام لحظاتی که در اینجا، با همین امکانات و خوبیها و کمبودها زندگی کردم. نقطهای هستم که به نقاطی دیگر گره خورده.
“ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها میشد با خود ببرد هرکجا که خواست” برای من تمام این نقاط متصلی هستند که به این جغرافیا گره خوردهاند و جایی دیگر نمیآیند. دلیل ماندنم در ایران این نیست که لزوما از بعد جغرافیا به این نقاط نزدیک باشم، علتش نزدیکی از بعد تاثیرگذاری است. (به این امید که بتوانم تاثیر مفیدی بگذارم). البته اینکه اصلا ایران ماندن میزان تاثیرگذاری مفید بر ایران را بیشتر میکند یا نه، هنوز برایم باور همراه با یقینی نیست؛ شاید روزی نتیجه دیگری گرفتم.
سه نفر در بازه زمانی سالهای ۹۱ تا ۹۴ باعث شدند تصمیم بگیرم ایران بمانم: دکتر مسعود نیلی، دکتر علینقی مشایخی و شما. نه به این خاطر که چون خودشان ایران زندگی میکردند، الگوی من باشند. به من نشان دادند چگونه به ساختن و اصلاح سیستمها امیدوار باشم. همان زمان هم برای خودم یک شرط گذاشتم: اخلاق. تنها دلیلی که به خاطر آن روزی این سیستم را ترک خواهم کرد، اجبار سیستم برای پذیرفتن الگوهای غیراخلاقی است و امیدوارم آن روز آنقدر فاسد نشده باشم که فساد خودم را نبینم یا توجیح کنم.
خیلی ممنون که این مطلب کاربردی و مفید را نوشتید.
چقدر خوب شد که اینو نوشتی. واقعا به همچین چیزی نیاز داشتم. تو دو هفته اخیر تنها کاری که می کردم این بود، که خبرها رو انقدر بالا و پایین می کردم که یهو وقتی به خودم می اومدم، می دیدم چهار ساعته گوشی دستمه و تنها تغییری که نسبت به چهار ساعت پیش کردم اینه که استرس بیشتری رو دارم تحمل می کنم. دقیقا یه “موجود مردهی واکنشگرا” شدم. ولی دیروز تصمیم گرفتم که از این موجود فاصله بگیرم. این پست خیلی بود. کمک بزرگیه. مرسی که نوشتی.
از وقتی که اینپست رو خوندم، چند تا سوال تو ذهنم به وجود اومده، که ایکاش می شد اینجا پرسید ?
سلام
من هم مثل سمانه (و احتمالا دوستان دیگر) خیلی به چنین حرفهایی نیاز داشتم. انگار دنبال یک مهر تایید برای افکاری مشابه بودم. اگرچه خیلی چیزها به راحتی قابل تغییر نیستند، ولی دلیل نمیشه از مواردی که به راحتی میتونیم تسلط اونها رو به دست بیاریم غافل بشیم.
ممنون که این حرفها رو گفتی.
محمد رضا جان
توی کلاس مذاکره شریف، آخر یکی از جلسات یه روضه ی مفصل میخونی (که البته اون تیکه الان دیگه حذف شده از فیلم ها). یه جاییش نقل قولی میکنی که آدمها بالاخره یا گوسفندن یا چوپون و نمیشه مثل عامه ی مردم باشی و رفتار کنی ولی انتظار خروجی متفاوت داشته باشی.
حالا که بحث “چه باید کرد؟” شد و توصیه های خیلی کاربردی ای کردی، فکر میکنم در تکمیلش در این باره هم بتونی برامون بگی و بنویسی که چه باید بکنیم. 🙂
آرش. باور میکنی این «روضه» رو یادم نمیاد؟ ظاهراً همون موقع یه چیزی یادم اومده و روضه رو خوندهام و بعداً هم فراموشش کردم.
اما از اشارهای که کردی، میتونم حدس بزنم که حدوداً چی گفتم (ضمناً یادم افتاد که چقدر از دست مکتبخونه به خاطر اینکه اون موقع بدون تدوین و به شکل خام، فیلمها رو منتشر کردن، شاکی شده بودم).
هنوز هم باورم همینه که «انتخاب گزینههای معمول، از انسان یک موجود معمولی میسازه» و با این فرض، «مطمئنترین راه برای تجربهی یک زندگی خاص، اینه که از انتخابهای عام گریزان باشیم.»
به گمان من، چنین بحثی تا حدود زیادی زیرمجموعهی موضوع اصالت (Authenticity) قرار میگیره و همینطور استراتژی.
استراتژی به ما اهمیت یکتایی (Uniqueness) رو یادآوری میکنه و درک عمیق اصالت، ترس از متفاوت بودن رو در وجود ما کمرنگ میکنه و از بین میبره.
راستی یکی از درسها و بحثهایی که در اوایل سال ۹۹ قراره در متمم بهش پرداخته بشه، همین بحث اصالته. امیدوارم اونجا فرصت کنیم و همهمون دربارهاش بیشتر و بهتر با هم حرف بزنیم.
احتمالاً بعدش اگر چارچوب متمم اجازه نداد، یه سری از بحثها و حاشیههاش رو اینجا توی روزنوشته بحث میکنیم.
مثل همیشه راهکارهای عملی محمد رضا اثر بخش است و در واقع همین عمل گرایی است که توان تغییر وضعیت ایجاد میکند ، متاسفانه اطلاعات بسیار پراکنده و نا معتبر از هر سو همچنین دسته بندی سیاه و سفید از سوی دیگر ما را وارد یک سیکل سرشار از سینرژی کرده که شکاف عظیمی درف به قول محمد رضا ما در شرایطی نیستیم که هرچه میخواهیم را بتوانیم بنویسیم و آزادانه به بحث بگذاریم ولی تقریبا هر عقل سالم به دور جناح بندی دو قطبی موجود در جامعه میتواند تشخیص دهد ما در میانه یک تضاد منافع (شاید همین جا بگویند توافقهای پنهانی برای دوشیدن فلان کشور و بهمان ملت) گیر افتاده ایم و کسی جز خودمان نمیتواند دلسوزمان باشد .
در این چند روز مدام تمام کسانی که با تغییر عکس پروفایلشان خود را در رسته مبارزان سیاسی پنداشتن و یا آنان که بشر را ارزان ترین و بدیهی ترین وسیله توسعه ایدئوژی هایشان پنداشتند، مدام غمگین تر و مضطرب تر و نا امید تر شدند ولی دوستانی داشتم که به دنبال کمک رسانی به سیل زده ها بودن و با وجود صحنه های تلخی که در روستاهای بلوچستان دیده بودن حاشان خیلی بهر از امثال من بود.
علی جان.
من هم مثل تو، نگران دوقطبیای هستم که در جامعهی ما شکل گرفته. البته نخستین بار نیست که وجود دوقطبی رو تجربه میکنیم. حداقل برای کسانی که همسن من هستند، سالهای ۷۶ و ۸۸، تداعیکنندهی دوقطبیهای دیگری هست که جامعه از سر گذرونده.
اما با این حال، برداشت من اینه که توی این چند دههی اخیر، به سختی میشه دورانی رو پیدا کرد که جامعه تا این حد دوقطبی شده باشه. به نظرم رویدادهایی هم که توی این چند وقت تجربه کردیم، بیشتر از اینکه «ریشهی این دوقطبیها» باشند، «میوهی دوقطبی شدن جامعه» بودند.
گاهی میخوام خودم رو قانع بکنم که چنین وضعیتی، پیامد طبیعی دنیای جدید و شکلگیری شبکههای اجتماعیه. چیزی شبیه وضعیت انگلیس در برگزیت یا وضعیت آمریکا در انتخاب ترامپ (رویدادهایی که باعث شد تعبیرِ «Divided Society» از کتابهای جامعهشناسی در کنج کتابخونهها بیرون بیاد و به یک اصطلاح رایج روزمره تبدیل بشه).
اما در قانع کردن خودم خیلی موفق نیستم. فکر میکنم شکافی که در جامعهی ما وجود داره، ریشهایتر و ماندگارتر از شکافهاییه که در جاهای دیگهی دنیا شاهدش هستیم.
چون یگانه راهکار کمرنگ شدن شکافها و افزایش تحمل طرف مقابل، «گفتگو»ست و در جامعهی ما پیشنیازهای چنین گفتگویی وجود نداره.
یکی از دو قطب، اساساً حق حرف زدن نداره و قطب دیگه، میل به شنیدن نداره. متأسفانه آموزههای رسمی هم بر پایهی دوقطبی «حق و باطل» شکل گرفته و بر این اساس، طرفی که خودش رو حق میدونه، نیازی نمیبینه که به باطل دیگران گوش بده.
این در حالیه که ما به دنیایی نیاز داریم که گفتگوها بر اساس دو قطبی «باطل من – باطل تو» شکل بگیره. یعنی دو طرف بپذیرن که اساساً چیزی به نام «حق و حقیقت»، حتی اگر وجود خارجی هم داشته باشه، قابل کشف نیست و ما صرفاً از مسیر گفتگو و تعامل، میتونیم به «باطل مورد توافق طرفین» برسیم.
خلاصه اینکه به قول کاندید ولتر، نهایتاً آدم به نتیجه میرسه که بهتره بره باغچهی خودش رو بیل بزنه و بذاره این هفتاد و دو ملت به جدال خودشون ادامه بدن و به تعبیر حافظ، به نبرد بر سر افسانههاشون مشغول باشن.
فکر میکنم کارهای خیر کوچیک، مثل کمک به سیلزدگان، فقرا و ضعیفان (از هر گونه در هر بخشی از طبیعت) حتی اگر تأثیر کلان اجتماعی نداشته باشه، به قول تو حداقل میتونه «حال» بهتری ایجاد کنه.
در تایید فرمایش شما در مورد اثرات شفابخش دست به قلم شدن ، چند روز پیش اتفاق جالبی افتاد واسم . موضوع مربوط به مطلب شما با تیتر “این سکه سه رو دارد ” بود . حقیقتش از دست شما متعجب و کمی ناراحت شده بودم که حکم به “بی تفاوتی” داده بودید . مطلبتون رو دوبار خوندم . حتا توضیحات متعاقب شما رو در پاسخ به بعضی از دوستان خوندم. اما همچنان ادراک شفافی از دیدگاهتون پیدا نکردم و همچنان ندارم .
لذا سه روز بعد از اون موضوع تاب نیاوردم و تصمیم گرفتم چند خطی از نظراتم بنویسم و با شما درمیان بذارم و در اصل به قول شما دست به قلم شدم .اما جالبه وقتی برون ریزی کردم و اون افکار ناراحت کننده خودم رو نوشتم و به تصویر افکارم در قالب نوشته نگاه میکردم ، احساس سبکی عجیبی بهم دست داد . دوباره نوشته ام رو خوندم اگرچه باورم محکمتر شد اما انگیزه ارسالم برای شما کمتر شد .
بنظرم کاملن به نکته درستی اشاره فرمودید . نوشتن ، اثر معجزه آسایی داره .
سلام
اول اینو بگم که قدردان نوشتنتان هستم …
بعد بگم:
سال ۸۸ که آن اتفاقات افتاد ، وقتی ۲۳ سال داشتم، انتخاب کردم که راهم مستقل باشد. آن موقع پول نداشتم که از ایران بروم ( جهت شفاف سازی) ولی دوست نداشتم برای پول هم به یک موقعیت دولتی بله بگم. ( موقعیت شغلی فرضی نبود و واقعا بود)
از این آرمان ها که ایران رو جای بهتر بکنم و اینها هم واقعیتش اینه خیلی نداشتم! ولی چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که نمیخواستم ده سال بعدش همچنان کارمند اینها باشم و ده سال از درون بپوسم و ترس از اینکه همرنگ اونها بشم.
اینها رو گفتم که بگم اینکه چند سال بعد کجا میخوایم باشیم واقعا مهمه. اینکه چه چیزهایی برامون ارزشمند تره. ده سال پیش پاسخ به این سوال سرنوشت من رو تغییر داد.
حتی همین الان هم دارم ۱۰ سال بعد رو نگاه می کنم. و چون از این جنس نقطه ی عطف قبلا تجربه کردم و نتیجه بخش بوده خواستم اینجا هم بگم.
الان هم برم ادامه ی درسم رو در متمم بخونم 🙂
بهنوش.
همیشه از اینکه اینجا و توی متمم، «شخصی» مینویسی و از زندگی خودت مثال میزنی و توضیح میدی لذت میبرم. بعضی نکتههاش هم یادم میمونه (مثل حقوق ۴۰ هزارتومنی تو در سال ۸۵ که میتونه وضع مالی تو رو در سال ۸۸ توضیح بده 😉 )
با تعبیر «اینها» و «اونها» هم توی حرفهات لبخند به لبم اومد و میتونم کامل بفهممت. چون خودم هم چند بار موقعیتهای متعددی داشتهام که شغلهایی در دستگاه «اینها» داشته باشم و از ترس «شبیه شدن به اونها» از چنین فرصتهایی صرفنظر کردهام.
حرف تو رو در مورد «ده سال بعد» یک مثال خوب از همون بحث «نگاه بلندمدت در عین ابهام میانمدت» میبینم: شاید ندونیم سه سال بعد چه خبره و چی میشه. اما باید بدونیم ده سال دیگه میخوایم «چه کسی نباشیم» و «چه نوع زندگیای نداشته باشیم.»
سال ۸۸ هم مثل ۷۸ و مثل همین الان در ۹۸، ابهامهای زیادی وجود داشته و خیلیها نمیدونستن فرداشون چی میشه. خوشحالم که اون موقع چارچوب کلی اصول و ارزشهات برای سال ۹۸ مشخص بوده.
سلام آقای شعبانعلی
در انتهای مطلب درسهایی از جام جهانی برای درک بهتر تفکر سیستمی، نوشته بودید که زمانی در مورد اینکه در دوران رکود کسب و کارهای موفق شکل میگیرند، خواهید نوشت.( و اینکه در دوران رکود ساختار شکل میگیرد و …)
به دلیل بسته بودن دیدگاه های آن نوشته و اینکه الان در وضعیت رکود هستیم و همچنین با توجه به اینکه در این مطلب از کارهایی که می توان در این شرایط انجام داد،صحبت کردید، درخواست من این بود اگر امکان داشت مطلبی در این مورد بفرمایید.
البته می دانم که بحث گسترده تر از یک یا دو مطلب است و همچنین حداقل پیش نیاز این بحث ها ( به نظرم ) آشنایی با مطالب دوره مقدماتی MBA است و اینکه شاید جای این بحث ها در متمم است نه اینجا.
با این همه به دلیل تأثیری که مباحث اینجا و جا انداختن مطالب خوانده شده در ذهن دارد، این درخواست را مطرح کردم.
در آخر از اینکه همواره در روزنوشته ها صرفاً درخواست مطرح کرده و کمکی به غنای بحث ها نمیکنم، معذرت میخوام.
مصطفی جان.
همونطور که خودت اشاره کردی، چنین بحثی رو نمیشه خلاصه کرد در قالب یک پست یا یک کامنت نوشت. که اگر میشد نوشت، این همه مدیرعامل، حقوقهای چند ده میلیونی و چند صد میلیونی نمیگرفتن که همین کارها رو انجام بدن.
بیش از هر چیز، به نظرم در این دوران، مطالعه و بررسی برندهای موفق دنیا که چنین مقاطعی رو از سر گذروندن میتونه مفید باشه.
دو مقطع ارزشمند قابل مطالعه، میتونه جنگ جهانی دوم باشه و رکود جهانی سالهای ۲۰۰۸.
برندهایی مثل سونی، کترپیلار، سواروسکی، نوتلا و فولکس واگن میتونن نمونههای خوبی باشن.
البته این رو هم باید بگم که ما الان وضع کشورمون انقدر بد نیست. چیزی که بده، «حال ما» است. یعنی مسئولین (بهتره بگم سائلین. چون پاسخگو نیستن و فقط از ما تقاضای کمک دارن) به شکلی دارن کشورداری میکنن که حس و انرژی و امید، به سختی در دل و جان آدمها زنده میمونه.
وگرنه ما شرایطمون نه به دوران جنگ جهانی نزدیک شده، نه با ابرتورمهای تاریخ دنیا شبیهه و نه با رکودهای جهانی (که مثلاً در ۲۰۰۸ تجربه شد).
ضمن اینکه رکود فراگیر هم نداریم. مثلاً این سیستم اقتصاد بستهای که در کشور ایجاد شده، فرصتهای اقتصادی بسیاری هم ایجاد کرده که کاملاً قابل استفاده است.
البته اگر نگاه کسب و کارها کوتاهمدت نباشه.
من مدیران متعددی رو میشناسم که توی جلسات خصوصیشون میگن: «توی همین دو سه سال که کشور بسته شده باید بار خودمون رو ببندیم و هر آشغالی میشه بفروشیم. بعدش یهو اوضاع خوب شه بیچاره میشیم.»
منظور من مدیرانیه که از این چند سال محدودی و مسدودی برای لانچ کردن کسب و کار یا تقویت کسب و کارشون استفاده کنن. اما بار خودشون رو بخوان در بلندمدت (مثلاً چند دهه) ببندن.
صنعت پوشاک نمونهی یکی از صنایعیه که اتفاقاً در غیاب رقبای خارجی، خیلی از زیرمجموعههاش داره رونق گسترده رو تجربه میکنه و البته مثال از این دست کم نیست.
از این حرفها که بگذریم، به نظرم بخش مهمی از تصمیمگیری استراتژیک برای مدیریت در دورانِ رکود اینه که اول ببینیم چقدر از فروشمون کم شده.
کاهشهای جزئی رو قاعدتاً با پلنهایی مثل تبلیغات و وفادارسازی جبران میکنن.
اما کاهشهای جدی – که اسمش رو بشه رکود در تقاضا گذاشت – قاعدتاً راهکارهای دیگهای داره.
من هر چی به ذهنم مراجعه میکنم گزینههایی که در مورد کاهش جدی فروش به ذهنم میرسه از چند حال خارج نیست:
همکاری مستقیم با بخش نظامی حاکمیت (شبیه رولز رویس در دوران جنگ)
جستجوی بازارهای تازه برای محصولات موجود (مثل فولکس واگن در دوران رکود)
تغییر بنیادین در محصول (مثل نوتلا و سواروسکی)
وقتی سوال رو به شکل کلی بخوایم جواب بدیم، به نظرم جوابی بیشتر از اینها نمیشه داد.
اما اگر صنعت مشخصی مطرح بشه، شاید بشه بیشتر و بهتر بحث کرد.
پینوشت: من به مدیرانی که باهاشون دوست هستم یا کار میکنم، همیشه توصیه میکنم که از واژههای مبهم مثل «رکود» استفاده نکنن. به خاطر اینکه چنین واژههایی راهحل-محور نیستن و بیشتر به درد اخبار و روزنامهها میخورن.
به جای رکود میشه از اصطلاحات و تعبیرهای مدیریتی دقیقتر استفاده کرد مثل:
کاهش X درصدی تقاضا
افزایش رقابت به علت مازاد عرضه
کاهش سهم محصول X در سبد خرید مردم
جایگزین شدن محصول X به جای Y در سبد خرید خانوارها
و …
وقتی صورت مسئله رو دقیقتر تعریف میکنیم، بهتر میشه دربارهی جوابش حرف زد.
چه قدر اشارههای دقیق و جالبی داشتید.
لطفاً مطلب”چه باید کرد؟” را ادامه بدید.
سلام 🙂
یادم نیست توی کتاب حق نوشتن از جولیا کامرون بود یا از کتاب همه نویسندهایم نوشتهی آن هندلی بود که یاد گرفتم برای هر روزم لید بنویسم؛ بعد از تیتر یک خبر، لید مهمترین قسمت خبره که خیلی خلاصه، در حد چند جمله، جواب سوال 《چه خبر 》 رو میده. مهمه جوری نوشته بشه تا بتونه حواس مخاطب رو شکار کنه.
لید نوشتن برای من اینطوریه که هر روز مهمترین کاری که کردم (یا دستکم فکر میکنم مهم بوده) و مهمترین اتفاقی که توی اون روز برام افتاده رو توی یه دفتر خیلی ساده در حد چند جمله مینویسم. از ۳۱ام فروردین تا امروز نوشتم؛ شاید زمان زیادی نباشه ولی کلی اتفاقات توش افتاد. هر روزم یک نقطه داده و از کنارهم گذاشتن این نقطهها تقریبا میشه فهمید داستانم چی بوده و تصمیمها چی بود چی شد. همین یک کار ساده کلی واسم ارزش داره و تاثیر گذاشته. خیلی وقتها توی طول روز فکر میکنم این کارم همون مهمترینهاس که میخوام امشب بنویسمش؟ دوست دارم اون کار مهم، مفید هم باشه.
یه مدت زیادی خبری ازت نبود.
خوشحال شدم کامنتت رو دیدم.
همونطور که تو هم اشاره کردی، تجربهی من هم در نوشتن گزارش روزانه (یا شکل مختصرترش = لید) این بوده که در طول روز این دغدغه برام ایجاد میشده که شب میخوام چه چیزی به عنوان گزارش روزم بنویسم و همین گاهی آزاردهنده میشه (وقتی تمام روز میدونی که آخر روز، خبر قابل ذکری نداری).
توی این سالهای اخیر، تقریباً میتونم بگم گزارش نویسی رو ترک نکردهام.
اما بین چند نوع گزارش، جابهجا شدهام:
گاهی گزارش کارهایی که انجام دادهام
گاهی نوشتن دغدغهها و سوالاتی که برام مطرح بوده و جوابشون رو نمیدونستم
گاهی نوشتن از خوشحالیها و ناراحتیها برای تخلیه شدن
و گاهی هم که تنبلی بیشتر میشده، Tag کردن و برچسب گذاری روی روزها.
اینکه در حد ۳ یا ۴ یا ۵ کلمه بنویسم اون روزها چه ویژگیهایی داشته.
این Tag کردن باعث شده وقتهایی که حال و حوصلهی نوشتن ندارم، عادت نوشتن از سرم نپره.
چقدر به چه باید کردِ تو توی این روزای بدحالی نیاز داشتم. مرسی که نوشتی محمدرضا ?.
سلام آقای معلم
این مطلب برای من حکم یادآوری آموزه هایی رو داشت که قبلن در روزنوشته ها تو و باقی دوستان متممی اشاره هایی رو به اونها داشتین.
قبل ها یادم هست که یکی از سایت های خبری که ادعای بی طرفی داشت جزو لیست سایت هایی که در روز بهشون سر میزدم بود. اوایل سال ۹۷ که وضع اقتصاد و دلار آشفته بود و لحظه به لحظه خبرها توی مغز من رژه میرفتن به پیشنهاد برادرم کم کم حذفش کردم و ازونجایی که اینستاگرام هم نداشتم به کلی از همه اخبار فاصله گرفتم که به نظرم تصمیم درستی بود. تا این چند وقت که همه این اتفاق ها افتاد و دوباره شروع کردم به چک کردن اخبار و الان چند روزی هست که دوباره عطاش رو لقاش بخشیدم.
در این روزها که حجم کارهایی که دارم و به طبعش فشارهای ذهنیم بیشتر شده تصمیم گرفتم به پیشنهادی که سال هاست تو و شاهین کلانتری و باقی عزیزان میدن بالاخره شروع کنم به هر روز نوشتن. چند ماه قبل وبلاگ نویسی رو به این جهت که بیشتر شده جایی برای دل نوشته هام حذف کردم و الان میدونم که این روزنوشته نویسی برای خودم کمک کننده تره.
یک سوالی ذهنم رو درگیر کرده و در دفترچه همراهم نوشتم که در هر موقعیتی بیشتر بهش فکر کنم و الان در این وضعیت قوت بیشتری به خودش گرفته.
این که یک زندگی پر بیم و امید با تلاش برای پویایی و اصلاح و جاری شدن صرف در یک سیستم کاهل نتیجه بخش تر هست یا ناامیدی مطلقی که الان همراه منه “حداقل نسبت به سیستم آموزشی” که همونقدر که درک من رو از مسائل مختلف بهبود داده و به واقعیت نزدیک کرده بی انگیزگی و خمودی هم به همراه خودش اورده؟
در نوشته “این سکه سه رو دارد” هم باز این سوال برام زنده شد اما اینجا حس کردم دیگه باید بپرسمش.شاید علتش رویداد های اخیر زندگیم بوده که منو هل میده به سمت پیدا کردن جواب این سوال!
“این که یک زندگی پر بیم و امید با تلاش برای پویایی و اصلاح و جاری شدن صرف در یک سیستم کاهل نتیجه بخش تر هست یا ناامیدی مطلقی که الان همراه منه “حداقل نسبت به سیستم آموزشی” که همونقدر که درک من رو از مسائل مختلف بهبود داده و به واقعیت نزدیک کرده بی انگیزگی و خمودی هم به همراه خودش اورده؟”
مهدی جان. «نتیجه»ی مورد انتظارت چیه؟ چون وقتی میگیم نتیجهبخش، قاعدتاً یک نتیجهای توی ذهنمون هست.
میتونی در چند جمله راجع به «نتیجه» بهم بگی؟
درباره پیشنهاد سوم | دست به قلم ببرید
پیشنهادی دوستانه در تکمیل مورد سوم.
شاید بتوان این روزها به تکمیل مطالعاتی که مدت هاست برایشان وقت نداشته ایم پرداخت که روحمان را آرام کند.
همچنین می توان حوصله ای به خرج داد و مطالبی که علاقه خاصی بهشون داریم از سایت هایی مثل متمم، روزنوشته ها یا وبلاگ دوستان رو خط به خط روی کاغذ نوشت. تمرینی که هم ذهن و هم دست تنبل شده رو به قلم می بره، و نیز از بی هدف نشستن و فکر و خیال منفی ساختن و چک کردن اخبار جلوگیری می کنه.
برای مثال میشه یک سررسید نو باز کرد و درس های یادگیری متمم رو به ترتیب جلو رفت و مکتوب کرد.
میشه فایل های صوتی گوش کرد و رو کاغذ آورد.
حتی سخنرانی هایی از تد رو بنویسیم و از زیرنویس هاش چه به فارسی چه انگلیسی یادداشت برداریم.
…
خلاصه کلام اینکه فرصتی برای تکمیل نوشته های نیمه کاره و کتاب های با ذوق خریداری شده اما نیمه یا نخوانده رها شده ایجاد شده است(برخیزید و به آرشیو کتاب ها و نوشته هاتون سر بزنید)