دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

مطالب نوشته نشده | پرسش‌ها و پاسخ‌ها

#مطالب نوشته نشده موضوعات و حرف‌هایی هستند که به علت‌های مختلف، در حد یک پیش‌نویس در دفترچه‌ام مانده‌اند و هرگز به یک نوشته‌ی کامل تبدیل نشده‌اند. این سرخط‌ها را به جای دور ریختن در سطل زباله، در این‌جا بازنویسی و رها می‌کنم. شما هم آن‌ها را در همین حد جدی بگیرید.

نوها و کهنه‌ها

گرفتار شده‌ایم؛
میان آنها که به پرسش‌های جدید، پاسخ کهنه می‌دهند،
و آنها که برای یافتن پاسخ‌های جدید به پرسش‌های کهنه، تقلا می‌کنند.
حال آنکه ما پرسش‌های کهنه و پاسخ‌های کهنه، هر دو را فراموش کرده‌ایم و به جستجوی پاسخ‌های تازه برای پرسش‌های تازه‌ی خود برخاسته‌ایم.
امروز، بیش از هر روز دیگر، راه رهایی از کهنه‌جوها و کهنه‌گوها، پرسش تازه‌ی ماست.

ساده‌ها و پیچیده‌ها

دو چیز من را می‌ترساند:
پاسخ‌های ساده به پرسش‌های پیچیده،
و پاسخ‌های پیچیده به پرسش‌های ساده.
خرافه‌گرایان در هر دو خبره‌اند.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


26 نظر بر روی پست “مطالب نوشته نشده | پرسش‌ها و پاسخ‌ها

  • بهنام فلاح گفت:

    محمدرضای عزیز سلام
    امیدوارم حالت خوب باشه
    از مهر امسال اومدم تهران و سعی میکنم تجربه زیسته خودم رو افزایش بدم. یک پیامدِ مثبت دانشگاه تا اینجا برای اومدن به شهری بزرگ‌تر بود.
    دو مورد بود که خواستم با تو مطرح کنم،
    اول اینکه آیا سوالی هست که بتوان زندگی را وقف آن نمود؟
    اگر تشخیص این که چه سوالی ارزش تعمق و وقت گذاری دارد را «مهارت» بدانیم، چگونه می‌توان آن را تقویت کرد؟
    و سوال دوم این که:
    سبک خودت در کم کردن فاصله فهم ات از روند ها و چشم پوشی از رویدادها چیست؟ کامنت خودم در «درس گاوین اشمیت: فاصله بین خبرها و فهم ما» را دیدم و یاد این سوال افتادم.
    این هم تمرین من بود در آن درس:
    https://motamem.org/user-content/235152771/

  • بهنوش گفت:

    سلام اقای شعبانعلی…
    خواستم بگویم وسط همه ی مخاطب های دانشجو، یک عدد مامانِ شاغل هم هست که با دو کودک نوپا دانش آموز متمم هم هست…
    من قدردان متمم ( تلاش های شما و تمام بچه های تولید محتوا و فنی) هستم…
    امیدوارم روزی کودکانم وقتی میخواهند از من یادی کنند، بگویند مامان شاگردِ متمم بود…

    • بهنوش جان.
      اول این‌که خوشحال شدم این‌جا کامنت گذاشتی.
      دوم این‌که ما چند تا مامان شاغل دیگه هم داریم (حداقل چندتاشون رو من الان در ذهن دارم). خیلی احساس تنهایی نکن.
      من همیشه کامنت‌هات رو می‌بینم و اتفاقاً منظم بودنت رو (که روی یه درس خاص جلو می‌ری و بعد میری سراغ درس بعدی) خیلی وقت‌ها برای بچه‌ها مثال می‌زنم.

  • مریم میم گفت:

    محمدرضا ممنون میشم اگر فرصت شد در مورد مهارتِ مطرح کردن پرسش های تازه بنویسی، تجربه شخصیم این بوده که خیلی پرسش ها به نظر تازه می رسند، اما وقتی دقیق تر بهشون نگاه می کنی، می بینی که خیلی هاشون همون پرسش های کهنه هستند با رنگ و لعاب جدید و واژه هایی که اگر تک تکشون رو صورت بندی و معنا کنی، به همون سوال های قدیمی میرسی.

  • حسین طارمیلر گفت:

    “برای ما پذیرفتنی نبود که متممی‌ها، عضو باشن و پول هم بدن و یه مطلبی رو بخونن، اما دسترسی‌شون به اون مطلب قطع بشه. این‌که بچه‌ها مجبور بشن یک فولدر اسکرین‌شات مطالب رو روی لپ‌تاپ یا موبایل‌ نگهداری کنن، نشون‌دهنده‌ی اینه که Feature مورد نظر ما، بد طراحی شده.”

    سلام. این یعنی این که تمام مطالبی که ما در زمان عضویت ویژه مطالعه میکنیم بعدا وقتی عضویتمون تموم شده همچنان در دسترس ما هست؟ اگر این طور باشه که عالیه. چون خودم چند بار به دلیل نداشتن عضویت ویژه نتونستم مطالبی رو که قبلا خوندم دوباره بخونم. از طرفی اسکرین شات هم نگرفتم.

    • مریم رئیسی گفت:

      آقای طارمیلر.
      منظور محمدرضا این بود که تا زمانی که عضویتشون به اتمام نرسیده و همچنان کاربر ویژه هستند، دسترسی‌شون به مطالب قطع نشه.
      اینکه هر فردی که یک زمانی کاربر ویژه بوده و بعد عضویتش به اتمام رسیده، ولی همچنان به مطالبِ کاربر ویژه دسترسی داشته باشه کمی عجیب نیست به نظرتون؟
      حق اشتراک زمانی یکی از مدلهای کسب درآمد هست که متمم هم از همین مدل استفاده میکنه. در این مدل درآمدی، مشتری برای مدت زمان مشخص هزینه پرداخت میکنه و در طی این مدت از محصولات و خدمات مربوطه به میزان دلخواه استفاده میکنه؛ و بعد از اتمام مدت زمان اشتراک، دیگه نمیتونه به محصول یا خدمت مورد نظر دسترسی داشته باشه.
      حتی اگر فردی یکسال عضو باشه ولی فقط یک روز از مطالب استفاده کنه، نمیتونه انتظار داشته باشه که چون در این مدت از محصول استفاده نکرده پس باید همچنان دسترسیش حفظ بشه.
      همچنین محمدرضا بارها تاکید کرده که متمم یک مجله‌ی مدیریتی با مقاله های رنگارنگ و گسسته نیست که هر قسمتش رو بشه جداگانه خوند یا نگهداری کرد؛
      بلکه متمم یک مجموعه‌ی پویا و زنده‌ست که مطالبش به هم مرتبطه و از طرفی، به طور مداوم و در فواصل زمانی معینی مطالب و مقالات قبلی، ویرایش و به‌روز میشه.
      و بنابراین اینکه یک کاربر ویژه‌ای که حق عضویتش تموم شده به مطالبِ به روز و ویرایش شده همچنان دسترسی داشته باشه غیر منطقی و نامعقوله.
      احتمالا شما منظور محمدرضا رو اشتباه برداشت کردین. امیدوارم توضیحاتم باعث رفع سوءتفاهم شده باشه:)

  • محمد حسین قاسمی گفت:

    محمدرضای عزیز سلام
    میخواستم ازت خواهش کنم توضیحی درمورد موضوع “سیاستگذاری سازمانی” بدی و منابعی جهت آشنایی باهاش معرفی کنی. متاسفانه مدتیِ سیاستگذاری های غلط و نامطلوب سازمانمون رو دچار مشکل کرده.
    ممنونتم

  • پوریا گفت:

    مطلب “نو ها و کهنه ها”، من را ناخودآگاه یاد شعرِ باغِ آیینه یِ شاملو انداخت:
    “آیینه ای در برابر آیینه ات می گذارم
    تا از تو
    ابدیتی بسازم.”
    شاید علتش انعکاسی باشه که وقت خوندنش در ذهن ایجاد میشه. گذشته از این، من فکر می کنم پرسش ها و پاسخ ها خیلی وقت پیش ها کهنه شدند و اون چه که تازه هست ما آدم ها هستیم، پرسش و پاسخ ها هم وقتی بر لبان آدم های نو می نشینند رنگ و بوی “تازگی” می گیرند. و امیدوارم اون راه رهایی را پیدا کنیم و سر از کهنه ها بچرخونیم و با نگاه به آینده، حالِ بهتری بسازیم.
    این را هم اضافه کنم که “ساده ها و پیچیده ها” هم، منو یاد شعر مارگوت بیکل، ترجمه شاملو میندازه:
    “زندگی سخت ساده است و پیچیده نیز هم”

    • پوریا.
      می‌فهمم حرفت رو که «پُرسنده»، رنگ و بوی خودش رو به «پرسش» میده.
      و انسان تازه، می‌تونه سوال قدیمی رو با رنگ و لعاب تازه، یا حتی با «جانِ تازه‌»‌ای مطرح کنه.
      اما یک نگرانی بزرگ، من رو همیشه آزار می‌ده. اون هم اینه که یه سری آدم‌هایی که زمان خودشون آدم‌های بزرگی بودن، به اشتباه الان هم بزرگ پنداشته بشن. و سوال‌هاشون و پاسخ‌هاشون، نه در ادبیات، که در اندیشه‌ی ما جایگاه پیدا کنه.
      با امثال القاب شیخ و مولا و حضرت که ما به سعدی و مولوی و حافظ می‌دیم،‌ کمک می‌کنیم که بعضی از دغدغه‌های پوسیده‌شون، دوباره جون بگیره و بر ذهن‌ها و زبان‌ها بیفته.
      البته من مشکلی با جایگاه این افراد در عالم ادبیات ندارم، مشکلم با کسانیه که می‌خوان «اندیشه و تفکر و هستی‌شناسی» رو هم از داخل ذهن این افراد استخراج کنن.
      راستش به نظر من، توی شعر و ادبیات معاصر، با چنین مشکلاتی کمتر گرفتار هستیم. چون به اندازه‌ی کافی از ادبیات، «تقدس‌زدایی» شده و دیگه میشه به راحتی نقدش کرد.
      اما هنوز کسی راحت نمی‌تونه بگه آقای حافظ، شما که «خطای قلم صنع، آزارت می‌ده» و «روضه‌ی رضوانت رو هم به جو می‌فروشی»، دیگه معنویتت رو توی سر ما نزن.
      یا آقای مولوی، شما با یه تشبیه نامربوط «شیران علم» که با «حمله‌های مکرر باد» تکون می‌خورن، چرا به خودت حق می‌دی فلسفه‌بافی کنی و راجع به پدیده‌‌ای مثل حیات و اراده و اختیار، حرف بزنی؟ که چند قرن بعد هم، یه عده وقت بذارن و تازه بخوان «هذیان‌های موزون» شما رو بخونن و معنا کنن و وقت یه عده‌ی دیگه رو هم باهاش بگیرن.
      خلاصه این‌که من می‌ترسم.
      از این‌که سوال و پاسخ‌های ما رو، نه متفکران ما، که ادبیان و شاعران و واژه‌ساز‌ها و واژه‌بازهای ما، بسازن و قدمت طولانی‌شون و «قله بودن اون‌ها در ادبیات» بهشون در عالم اندیشه و تفکر هم، جایگاه بده.

      نامربوط بود به حرف تو. اما می‌خواستم یه جا بنویسمش پوریا.

      • فواد انصاری گفت:

        ترس خیلی به جا و درستیه. توی این بلاگ هم قبلا این بحث شده که آثار لفاظی چقدر میتونه خطرناک باشه. در واقع ادبیات سلاح بسیار خطرناکیه که در خدمت سیاست و اقتصاد و … بیاد میتونه خطرناکتر بشه و آدم ها رو به بیراهه ببره البته این که سخنوری هنوز هم اعتبار خودش رو حفظ کرده نشون میده که مغز انسانهای سال ۲۰۲۰ فرق چندانی با مردمی که به “دموستنس” گوش میدادن نداره. حرف اگر به نوشتار تغییر پیدا کنه کمی خلوص پیدا میکنه و لحن رو میشه ازش حذف کرد ولی باز هم ادبیات و لفاظی به کمک شیادان و متقلبان میاد اینجاست که نقش منتقد با سواد اهمیت پیدا میکنه و میتونه کلمه به کلمه ی نویسنده رو نقد کنه و هر جا دید نویسنده ی یک متن جدی و غیر داستانی برای اثبات مزخرفاتش به ادبیات و مغلطه پناه آورده رسواش بکنه. خیلی از لفاظ های وطنی هم از توبره خوردن و هم از آخور و باری رضایت عوام،شرع،دولت،روشنفکر، مزخرفاتی را با هم ترکیب کرده اند که سالها وقت لازمه گره کورش رو باز کرد. صادقانه اگر هر کسی به نوشته های خودش نگاه کنه گاهی دچار این خطای قدیمی میشه.
        خطای “استدلال با تکیه بر ادبیات”

      • محمدرضا گفت:

        محمدرضا،
        کاش یک مقداری کامل تر برامون مینوشتی. به نظرم راحت نشه تو سه خط کسی مثل مولوی نقد کرد. مثبت یا منفی، میبینیم که تاثیرگذار بوده و هست. بعد از این همه سال، به قول تو خیلی ها همه عمرشون صرف این می کنند که حرف ها یا هذیان هاشو که قاعدتا مبتنی بر نگاهش به عالم بوده تفسیر کنند. پس فکر می کنم بشه اسم اندیشمند روی اون آدم گذاشت، جدای از اینکه چقدر اون اندیشه ها درست یا غلط هستند.
        دلیل اینکه بین مثال هایی که زدی من رو اون انگشت گذاشتم اینه که خوب واقعیتش نگاه اون آدم به پدیده هایی که مثال زدی، مثل حیات و مرگ و جبر و اختیار، برای من خیلی تاثیرگذار بوده و هست. واقعیتش کس دیگه ای پیدا نکردم که ظرافت های وجود انسان انقدر خوب بشناسه و نگاه جامع به همه وجود انسان و عالم داشته باشه. اگه بتونی منابعی معرفی کنی یا در ارتباط با این موارد کامل تر بنویسی ازت ممنون میشم. منابعی که سوال های اساسی در مورد هستی و وجود انسان پاسخ بده.
        ضمنا اینکه به نظرم عالم دیگه ای در دل این عالم وجود داشته باشه که راه شناختش این عقل استدلالی نباشه. من نه به اون فضا آشنا هستم و نه قدمی در اون مسیر برداشتم. اما میبینم کسایی که از اون عالم حرف زدند همون وجه اشتراک چیزی شبیه هذیان که گفتی همگی دارند. در بعضی افراد و کتاب های خیلی جدی (حتما متوجه منظورم میشی) این قضیه شدیدتر هم هست. راستش الان که دارم مینوسم نمی دونم هذیان اون ها واقعی تر هست یا چیزی که من فکر می کنم واقعیه به هذیان نزدیک تره. سعی می کنم خیلی هم وارد این پیچیدگی ها نشم چون به نظرم مثل موضوع جبر و اختیار راه به جایی نمی بره و فقط ممکنه فرصت شناور شدن و کام گرفتن از شگفتی های کوچک هستی ازم بگیره. چیزهای معمولی که به قول تو خیلی عجیب هستند و از تو یاد گرفتم ساده از کنارشون نگذرم.
        خلاصه اینکه فکر می کنم هنوز خیلی مونده تا بخواهیم بفهمیم تو این عالم واقعا چه خبره. و فکر می کنم بزرگانی که گفتند “می دانم که نمی دانم” منظورشون دونستن در مورد سوالات پایه ای بوده که تقریبا چیزی به جز “حدس و گمان” هیچ نمی دانیم.
        ممنون بابت وقتی که برای شنیدن حرف هام گذاشتی.
        ارادتمند، محمدرضا

        • محمدرضا جان.
          نکته‌ی اول این‌که هیچ‌کس مدعی نیست که چیزی بیش از «حدس و گمان» درباره‌ی دنیا می‌دونه. اما این «حدس و گمان‌»ها در علم نوین، اسم دارن: «مدل».
          مدل باید قابل دفاع،‌ قابل استفاده، قابل آزمودن، و قابل رد کردن باشه. وگرنه بهش میگن: ادبیات یا شعر یا fiction.

          اما نکته‌ی دوم:
          تا حدود چند دهه قبل، بحث‌هایی مثل جبر و اختیار و …، دهان باز می‌خواست و زبان دراز.
          الان این‌ها از مقوله‌ی فلسفه به مقوله‌ی علم وارد شده‌اند.
          بنابراین نمیشه چشم‌مون رو به علم و دانش و تجربه ببندیم، داخل اتاق بشینیم، بعد درباره‌ی چنین مسائلی واژه‌بازی و خیال‌پردازی کنیم.
          در مورد جبر و اختیار، یا به عبارت امروزی‌تر Agency، کافیه کمی وقت بذاری و پیچیدگی بخونی (و به عنوان مکمل پیچیدگی، کتاب Freedom Evolves‌ نوشته‌ی دنیل دنت). یکی از علت‌هایی که من قاطی هر پنج جمله، یه جمله از پیچیدگی می‌گم، اینه که جواب این سوال‌ها رو به خوبی میده.
          چرا خودم نمی‌نویسم؟
          به خاطر این‌که در یک کشور ایدئولوژیک به سر می‌بریم که هر سوالی، یه سری جواب از پیش تعریف شده داره با چند «متولی» که با بودجه‌های نفتی، تغذیه می‌شن و نشستن مراقبن که به سوال‌های تکراری، جوابی جز جواب‌های تکراری داده نشه (دیده‌ام که می‌گم 😉 )
          به همین سادگی.

          اگر بخوام از ادبیات حافظ استفاده کنم، باید بگم که با «محتسب تیز» و «زمانه‌ی خون‌ریز» و «ایام فتنه‌انگیز»، پیاله‌ای هم اگر هست، باید در «آستین مرقع» پنهان کرد و در خلوت نوشید.

      • مصطفی خودمانی گفت:

        سلام آقای شعبانعلی
        سوالی که میخام بپرسم،شاید ربطی به کامنت ها نداشته باشه،اما فکر کنم محل مناسبی برای پرسیدن اش در این وبلاگ باشه.
        تا اونجایی که من در نوشته ها تون خوندم در تقسیم بندی سوالات،اونها را یا در حوزه فلسفه میدانید و یا علم و البته پاسخ های علمی را نزدیک تر به اون چیزی که واقعا هست، میدانید.(امیدوارم درست فهمیده باشم).
        من اما فکر می‌کنم در مورد سوالاتی که در رابطه با هستی و انسان مطرح میشه،شنیدن نظریات متخصصین دینی هم ارزشمند باشه،به عنوان مثال در رابطه با تعریف انسان ، آقای جوادی آملی انسان را «حی متأله» معرفی میکند.(با مبانی ای که مطرح می کند و برداشت های ایشون از قرآن است).
        و این تعریف یک معنا و یک هدف را در خود دارد،حالا سوال من این است با تعاریفی که ما از علم (به طور مثال پیچیدگی) از انسان پیدا میکنیم ، آیا می توانیم معنا و هدفی هم در آنها بیابیم یا صرفا توصیفی از انسانی که هست پیدا می کنیم؟
        پانوشت:به خاطر طولانی بودن و این که عرف کامنت گذاری در روزنوشته ها را رعایت نکردم،عذرخواهی می کنم.

        • مصطفی.
          سوالت رو می‌فهمم. جواب کوتاه و غیردقیق سوال تو اینه که علم در این حوزه‌ها، توصیفی عمل می‌کنه و به قول معروف، نگاه تلئولوژیک (Teleological) نداره.
          اما واقعیت اینه که جواب اصلی به سوال تو، بسیار طولانی‌تر و پیچیده‌تره.
          من فقط کمی از ابتدای این بحث رو می‌نویسم. تا شاید روزی روزگاری، بیشتر درباره‌اش حرف بزنیم.
          ببین بسیاری از فیلسوفان و فقها که تعریفی از انسان بر پایه‌ی «حی» و «حیات» و «حَیَوان» ارائه می‌دن، ابتدا تعاریفی مثل «حیوان ناطق» و «حیوان سیاسی» و «حیوان ابزارساز» و مانند این‌ها روی میز می‌ذارن. بعد به ناقص بودن این تعریف‌ها اشاره می‌کنن. بعد، پیروزمندانه و غرّه از شکست دادن این تعریف‌ها،‌ تعریف خودشون رو مطرح می‌کنن. مثلاً می‌گن: انسان حی متأله است.
          اما واقعیت اینه که اون تعاریف از انسان و حیوان، خودشون غالباً قدمت دو هزارساله دارن و شکست دادن‌شون یا جایگزین ارائه کردن براشون، افتخار محسوب نمیشه.
          امروز وقتی از «حیات» و «حی» حرف می‌زنیم، تعریف جدیدی از زندگی و زنده بودن در اختیار داریم. دیگه اون تقسیم حیوانات و جمادات، خیلی قابل اتکا و استناد نیست.
          کره‌ی زمین، حتی بدون تمام جاندارانی که روی اون زندگی می‌کنن، یه موجود زنده محسوب میشه. فقط ما چون در مقیاس زمانی کوچکی به زمین نگاه می‌کنیم، اون رو جامد و مرده می‌بینیم.
          وگرنه خود زمین با حرکات پوسته‌‌اش، با آتش‌فشان‌هاش، با جوّ و Climate که دور پوسته‌اش رو فرا گرفته، یه موجود زنده محسوب میشه (که انتروپی رو به شکل لوکال کاهش داده اما در مقیاس گلوبال، یه ماشین بزرگ تولید انتروپیه).
          کل جامعه‌ی ایرانی (از مردم تا دولت و سیستم‌ها و چارچوب‌ها و قوانین و قواعد حاکم بر جامعه) یک سوپرارگانیسم بزرگ زنده محسوب می‌شه که رابطه‌ی تک‌تک ما با اون، مثل رابطه‌ی سلول‌های بدن ما با خود ماست.
          وقتی تعریف حی و حیات رو از قرار دادن انسان در برابر اسب و گاو، فراتر می‌بری و نگاه علمی‌تری بهش می‌کنی و سعی می‌کنی تعریفی کاربردی (و نه صرفاً‌ انتزاعی) از مفهوم زندگی ارائه بدی، کم کم به نتیجه می‌رسی که «تعریف هدف» برای سیستم‌ها، یه جور «آنتروپومورفیسم» محسوب میشه. یعنی ما چون خودمون برای کارهای خودمون هدف تعریف می‌کنیم (یا فکر می‌کنیم که چنین می‌کنیم) می‌خوایم این هدفمندی رو به همه‌ی سیستم‌های دیگه هم نسبت بدیم.
          من فکر می‌کنم این نگاه که «دنیا درست شد. همه رو سر جاشون چیدن. از حی متأله هم خواستن که بیاد و نقش خودش رو ایفا کنه» خیلی ایستا و مُرده است.
          جهانی که دانش پیچیدگی جلوی چشم ما میذاره، پویاتره.
          در کل حدس می‌زنم، اگر کسانی که مثل تو، پس‌زمینه‌ی دینی و معنوی دارن، به سمت دانش‌هایی مثل پیچیدگی بیان، پیچیدگی رو به نگاه عرفانی نزدیک‌تر می‌بینن تا نگاه فقهی و فلسفی.
          می‌تونم بگم در این مدل، «عالم هنوز و همچنان و همیشه در حال تَکوین است. انسان‌ها و بسیاری از موجودات دیگر هم، بخشی از هستی هستند که هستی از نگاه آن‌ها به خود چشم دوخته است.»
          زیر این مطلب، زیاد به مولوی نق زدم (البته بیشتر به مولوی‌دوست‌ها و مولوی‌پرست‌ها و مولوی‌پسندها و نه خود مولوی).
          اما فکر می‌کنم در این‌جا لازمه از مولوی نقل کنم و بگم برای کسی که دیدگاه مذهبی رو بخواد در کنار دانشی مثل فیزیک و ترمودینامیک و Complexity بذاره، احتمالاً تعبیرهای هستی‌شناسی مولوی قابل درک‌تره تا حی متأله و تعابیر دیگر فقها و فلاسفه:

          گر به جهل آییم، آن زندان اوست
          ور به علم آییم، آن ایوان اوست
          گر به خواب آییم، مستان وی‌ایم
          ور بخندیم آن زمان برق وی‌ایم
          ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
          ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست

          حتی در خلق عالم هم، احتمالاً به جای نگاه تلئولوژیک، سبک نگاهِ جامی بیشتر به دلش می‌‌شینه:

          وجودی بود از نقش دویی دور
          ز گفت و گوی مایی و تویی دور
          نوای دلبری با خویش می‌ساخت
          قمار عاشقی با خویش می‌باخت
          نکو رو تاب مستوری ندارد
          ببندی در ز روزن سر برآرد

      • حسین گفت:

        سلام
        وقت به خیر
        مدل نگاه شما به مولانا رو هیچ کس نمیتونه رد کنه!(حداقل در حد دانش من نیست)
        اما به خودم متذکر میشوم که موارد زیر رو هم به طور مستقیم و غیر مستقیم از شما یاد گرفتم.
        از خود شما یاد گرفتم (کتاب مقدمه ای برسیستم های پیچیده) که جهان رو با عینگ نیوتن ،گالیله، ارسطو و… همچنین با عینک مولانا، سعدی ، حافظ و.. ببینم
        و از خودم بپرسم آیا این آدمها در زمان خودشان ابزاری و روشی بغیر از ادبیات برای بیان آنچه در عالم درک کرده اند داشتند؟ (ابزاری و روشی متناسب با فضای جامعه)
        به کمک شما به این نتیجه رسیدم- (شاید نتیجه گیری من اشتباه باشد) – که: رمزغنی کردن سفره مردم در فهم و درک (۱+۵)ایست که چند قرن قبل توسط سعدی با عینک ادبیات به ما آموخته! نه ۱+۵ مذاکره ای !
        (ابر)۱و (باد)۲ و (مه)۳ (خورشید)۴ و (فلک)۵ در کارند ، تا تو(نان ی)۱ به کف اری وبه غفلت نخوری
        و سعدی این دانش رو (تفکر سیستمی) _(و دیدن جهان با عینک های متفاوت و کشف ارتباط این عینک ها با هم) _ از همان دریچه ادبیات و (( ایستادن بر روی شانه های غول های قبلی- نظامی گنجوی -)) به سبک : <> یادمان داده است .
        و بعد در موضوع ابهام علی یک نکته کلیدی یاد گرفتم : که ابهام _ «هذیان‌های موزون» _همیشه از دیدگاه ناظر تعریف میشود ودر یک سیستم پیچیده ممکن است آنچه برای من مبهم (هذیان )است ، برای دیگری اساسا مبهم(هذیان) نباشد.
        و به مولانا حق بدهم که با توجه به دغدغه مردم زمانه خویش تصمیم بگیرد که یا فلسفه بافی کند و در مورد حیات و اراده و اختیار حرف بزند!
        یا همچون دن اریلی پاسخ مردمی را بدهد که از اودر مورد انتخواب سرویس بهداشتی نظر می _خواهند!(شاید اگر سوال پرسیدن پولی بود، جنس سوالهای فرق میکرد –فایل صوتی مدیریت منابع-)
        به هر حال خوشحالم که او(مولانا) برای فهمیده نشدنش همچون بولتزمن خودکشی نکرد!
        یا به خاطر فهمیده نشدنش توسط دیگران کشته نشد.! ( ژوردانو برونو)
        و در اول دفترش اعلام کرد:هر کسی از ظن خود شد یار من
        و آخر اینکه به قول اگزوپری : زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست- ضمیمه کلام شما -مخصوصا اگر دو طرف احساس کنند بر سر معنای واژه ای تفاهم دارند.

        حال اگر شازده کوچولو و پینوکیو دنیا رو متفاوت ببینند چه؟؟ …
        به امید اینکه دریافت های من از آموخته های اشتباه نبوده باشد .
        پایدار باشید .

        • می‌دونی حسین.
          شاید من باید کمی شفاف‌تر و بیشتر درباره‌ی اشاره و کنایه‌ای که داشتم صحبت کنم.
          بذار از این‌جا شروع کنم:
          یک نفر چقدر می‌تونه از عصر خودش جلوتر باشه؟ جلوتر فکر کنه؟ جلوتر رو ببینه؟ دغدغه‌های دوردست‌تر رو ببینه؟
          اگر در دنیای امروز حرف بزنیم، شاید حداکثر در حد یک یا چند دهه بشه جلوتر رو دید و درباره‌اش فکر کرد و حرف زد (اگر چه کمتر کسی در همین حد رو هم ادعا می‌کنه).
          البته در گذشته، روند تحول و دگرگونی دنیا کندتر بوده.
          و می‌تونیم بگیم کسانی که به عنوان بزرگان در ادبیات و تاریخ می‌شناسیم، مثلاً یک یا دو قرن جلوتر از خودشون بودن.
          حرف من اینه که کسی که مثلاً‌ قرن هفتم زندگی می‌کرده و دو قرن جلوتر از خودش بوده، هشت قرن بعد، به کسی تبدیل میشه که «شش قرن عقب‌افتادگی» داره.
          من علاقه و اصرار ندارم جایگاه «مشاهیر ادبیات» (عمداً اصطلاح بزرگان رو به‌کار نمی‌برم) رو انکار کنم.
          اما حرفم اینه که اگر این افراد در زمان خودشون سرشناس شدن، تأثیرگذار شدن، جریان‌ساز شدن، علتش اینه که سنت‌شکن بودن. آینده‌گرا بودن. از زمان خودشون جلوتر بودن. نه این‌که «غرق در تحسین و تقدیس گذشته» بشن.
          من سوالم اینه که آیا اگر مولوی امروز بود، مثنوی می‌نوشت و مثنوی می‌خوند؟
          من نوعی که خیلی کوچک‌تر از اون‌ها هستم، شش ماه می‌گذره، به افکار و اندیشه‌های شش ماه قبل خودم نگاه می‌کنم، بوی کهنگی رو ازش استشمام می‌کنم.
          یعنی کسی مثل مولوی به فرض این‌که امروز بود، ترجیح می‌داد غرق در افکار چند صد سال قبل خودش بشه؟ یا «مثنوی هفتاد من کاغذ» رو به لبوفروش می‌داد و «طرحی نو در می‌انداخت؟»
          من فکر می‌کنم ما جایگاه تاریخی افراد رو با جایگاه فکر و اندیشه‌شون اشتباه می‌گیریم و همین باعث می‌شه که خیلی ازشون فاصله بگیریم.
          به عنوان تمرین، به کسانی که مولوی‌دوست هستند و مولوی رو از نظر اندیشه و فکر، پیشتاز زمان خودش می‌دونن، پیشنهاد می‌کنم به این سوال‌ها فکر کنن:

          اگر مولوی با اون مغز و ذهن روشن و Bright که همه‌ی ما می‌شناسیم، الان در میان ما بود و به کتابفروشی می‌رفت، چه کتاب‌هایی می‌خرید؟ ادبی؟ جامعه‌شناسی؟ تکنولوژی؟ تاریخ؟ فلسفه؟
          اگر مولوی الان در میان ما بود، از چه راهی ارتزاق می‌کرد؟ منبر داشت؟ دانشگاه درس می‌داد؟ نویسندگی می‌کرد؟ استارت‌آپ تأسیس می‌کرد؟
          اگر مولوی الان در بین ما بود، آیا در تظاهرات‌های خیابانی شرکت می‌کرد؟ یا مثلاً گوشه‌گیر می‌شد و در افکار و اندیشه‌های خودش فرو می‌رفت؟

          این سوال‌ها کمی نامتعارف هستن، اما کمک می‌کنن از چارچوب‌هایی که بهمون تحمیل شده یا در وجود‌مون درونی شده، فاصله بگیریم و بزرگان تاریخ رو، به دور از کلیشه‌های تاریخی ببینیم.

          من به گمان خودم، با شناخت محدودی که از مولوی دارم و مرزشکنی‌ها و سنت‌شکنی‌های فکریش رو در جامعه‌ی معاصر خودش می‌بینم، فکر می‌کنم اگر مولوی امروز بود، شاید مثنوی رو به آتش می‌کشید و به سراغ کشف دنیاهای دیگه و ساختن جهان‌های تازه‌ای برای خودش و ما می‌رفت.

          • سامان گفت:

            خب راستش من مولوی رو خیلی دوست داشتم و دارم. توی یک دوره ای از زندگیم هم خیمه زده بودم روی مثنوی و دیوان شمس و فیه ما فیه و زندگی نامه اش(پله پله تا ملاقات خدا) و غیره. و همونطور که قبلاً هم در جاهای مختلف گفتم، این دوست داشتن به معنای تائید یا تبعیت از افکار و اندیشه هاش نبوده و نیست.
            از میان چیزهایی که من از مولوی شنیدم(یا برداشت کردم) چیزهایی بوده که هنوز هم برام تازه هستن و به نظرم برای زندگی امروز هم مفیدن و چیزهایی هم بودن که وقت خوندنشون از زبان مولوی، احساس میکردم با یک آدم نادان و کج فهم طرفم و یکی دو مورد بوده که انقدر از دستش عصبانی شدم که نگو:)

            اما دلم میخواد از دید خودم به سوالاتی که محمد رضا به عنوان نمونه سوال;) مطرح کرد جواب بدم و جوابم هم در یک فضای عمومی باشه.
            فکر می کنم اگه مولوی الان میرفت کتاب فروشی، قطعاً ادبیات نمی خرید. فلسفه هم نمی خرید. و مطمئنم که کتاب های تاریخی رو هم محض قشنگ کردن کتابخونه ش می خرید! و صرفاً به خوندن کلی تر تاریخ اکتفا می کرد.
            شک ندارم که به محض آشنایی با پیچیدگی و سیستم های پیچیده( شاید به اتفاقی یا شاید در برخورد با شمس تبریزیِ امروزی) خودش رو غرق مطالعه ی کتاب های پیچیدگی و فهمیدن این مدل می کرد. برای این ادعام دلایل زیادی هم دارم(فکر می کنم هر کسی که مثنوی و دیوان شمس رو خونده باشه به راحتی میتونه این دلایل رو استخراج کنه).
            جامعه شناسی و تکنولوژی رو هم نمیدونم میخوند یا نه. ولی اگرم نمیخوند توی سیر مطالعه ی پیچیدگی، خوشحال میشد که سراغ نمونه های این حوزه ها بره.
            نمی دونم از چه راهی میخواست ارتزاق کنه ولی به راحتی میتونم حدس بزنم که از چه راه هایی ارتزاق نمی کرد. منبر و دانشگاه قطعاً از گزینه هایی هستن که حذف میشدن.
            کاملاً بعید به نظرم میرسه که در تظاهرات خیابانی شرکت می کرد. همونطور که زمان خودش هم شرکت نکرد!. به نظرم گوشه نشینی و خلوت گزینی براش توی اولویت بالاتری بود.
            فکر می کنم حتماً روی روندها تحلیل و تصمیم گیری می کرد نه روی رویداد ها و واقعه ها(همونطور که در زمان خودش و البته لابلای شعرهاش توی مثنوی هم میشه نمونه های زیادی پیدا کرد).
            به نظرم جزو اونهایی میشد که مهاجرت میکردن(برخلاف نظرِ دوستش، که من باشم:) ).
            فکر می کنم با دکتر سروش سرِ سازگاری نمی داشت.
            قطعاً شعر نمی گفت.
            فکر می کنم اهل نوشتن می بود.نمیدونم وبلاگ می نوشت یا نه:)
            به نظرم حتماً کتابخوانِ قهاری میشد.
            حتماً افکار پوسیده و کهنه رو دور میریخت و مصداقی میشد که هم سوالات کهنه رو دور ریخته و هم جواب های کهنه رو. (هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود)
            ادامه شو دیگه توی دفترم مینویسم. جاهای خوبش مونده هنوز 😉

            پی نوشت: میدونم که منظور محمدرضا صرفاً جواب دادن به این سوالات و صرفاً در مورد مولوی نبود. ولی من نوشتم دیگه

          • امین کاکاوند گفت:

            سلام محمدرضای عزیز. دیدم بحث سوال و جواب اینجا داغه و دوست داشتم من هم یک سری سوال بپرسم و امیدوارم خیلی سوال‌هام سطحی نباشه و دوست دارم نظرت رو در موردش بدونم.

            مفهوم «اثر لیندی» که نسیم طالب توی «قوی سیاه» و «پوست در بازی» و «پادشکننده» مطرح میکنه برای من خیلی جذاب و جالب هست و مدت‌هاست فکرم رو درگیر کرده. چیزهایی مثل کتاب، تفکرات، رفتارهای اجتماعی، ساختارها و … که توی سیستم‌های پیچیده هرچقدر عمرشون بیشتر می‌شه احتمال دووم آوردنشون توی آینده هم افزایش پیدا می‌کنه.
            یکی از مثال‌هاش برای من همین مولوی هست که داریم در موردش صحبت می‌کنیم. شخصی که افکارش و به قول خودمون مدل ذهنیش توی این نقطه از دنیا چندین قرن دووم آورده و نسل به نسل انتقال پیدا کرده و به احتمال چندین قرن دیگه هم دووم میاره و نکته جالب‌تر اینکه این ماندگاری احتمالا دلیل خاص خودش رو داشته که توی این سیستم پیچیده ماندگار شده.
            سوال اولم اینه که این موضوع رو چطور باید بهش نگاه کنیم؟ میدونم که لیندی بد هم داریم ولی از طرفی هم میدونم که وقتی یک سیستم پیچیده رو نمیشناسیم نباید بهش دست بزنیم. من همیشه فکر میکنم که همین تفکرات مولوی هرچقدر هم که از نظر علمی با منطق ما جور در نیان، یک سری تاثیراتی روی جامعه ما گذاشته که نمیدونیم چیا هستن و اگر بخوایم مورد حمله قرارشون بدیم نمیدونیم چه چیزهایی رو از دست میدیم یا چه اتفاقی میفته برامون. یا مثلا خیلی‌ چیزهایی که توی سنت ما و یا مذهبمون بوده و بهمون رسیده. یادمه یک بار از خودت شنیدم که اتفاقا خیلی از این کدهای رفتاری که توی مذاهب هست و بزرگانمون بهمون گفتن از جنس تفکر سیستمی هست. حالا اگر با منطقمون جور در نیومد میتونیم به راحتی بگیم که اشتباه بوده و کنارشون بذاریم؟ اصلا رفتار درست اینجا چیه؟ منطقی که به صورت عمومی میشناسیم خیلی ابزار ساده‌ای نیست برای مواجهه با این مسئله پیچیده؟

            از طرفی میدونم که خود مولوی هم اهل زیر سوال بردن خیلی از پیش‌فرض‌های اشتباه دوران خودش بوده. یعنی شاید این رفتارش بوده که باید برای ما می‌مونده و این بخش از افکارش هم هست که الان برای من و امثال من خیلی محبوبیت داره و خب سوال مهم‌تر من اینجا پیش میاد. ما چطور میتونیم این رفتار رو توی زندگی روزمره‌مون به کار ببریم و مواظب باشیم که خیلی ساده‌انگارانه ازش استفاده نکنیم و پیچیدگی‌های اطرافمون رو هم در نظر بگیریم؟
            ببخشید اگر سوالاتم بیجا بود. فقط احساس کردم که الان زمان مناسبی برای در میون گذاشتنش باشه. ممنونم.

            • امین جان.
              چند تا نکته در این مورد به ذهنم می‌رسه که به نظرم میشه به حرف تو اضافه کرد.
              این‌ها رو می‌نویسم و بعد، تو دوباره‌ی ادامه‌ی صحبت‌های خودت رو بگو. شاید بهتر بشه در مورد این مسئله فکر کرد.
              اول از همه، تو درباره‌ی «تأثیراتی که روی جامعه گذاشتن» صحبت کردی. من به نظرم جامعه اگر می‌خواد از چیزی تأثیر بپذیره، بذار تأثیر بگیره. به ما چه ربطی داره؟
              یه زمانی، ما در نقش «مصلح اجتماعی» می‌خوایم بیایم باورهای جامعه رو اصلاح کنیم و جامعه رو به سمتی که خودمون فکر می‌کنیم درسته هدایت کنیم، اون‌وقت این سوالی که تو مطرح کردی، محلِ بحث پیدا می‌کنه.
              باوری که من، حداقل الان دارم، اینه که تلاش برای اصلاح افکار جامعه، ناشی از یک نوع خودبزرگ‌بینی افراطیه. این‌که ما فکر کنیم یک الگوی فکری «درست‌تر» داریم و می‌خوایم اون رو به جامعه «تحمیل» کنیم یا جامعه رو «مجاب» کنیم اون رو بپذیره.
              بالاخره – به قول تو – اگر چیزی تا امروز برای جامعه کار کرده، یعنی کارکرد داشته، و بعد از این هم ممکنه داشته باشه. چنان‌‌که حرص، خودخواهی، رفتار گله‌ای، قلمرو‌خواهی، طمع، خرافات، سنت و بسیاری از مفاهیمی که غالباً با بار منفی به‌کار می‌رن، کارکرد داشته‌اند و حفظ شده‌ان.
              بنابراین، حداقل برای من، دو موضوع اصلاً‌ اهمیت نداره: یکی این‌که چه چیزی برای جامعه مهمه (یا در جامعه دوام آورده). دوم این‌که چنین چیزی آیا به نفع جامعه هست یا نه. چون در گام اول، منافع جامعه رو در کوتاه‌مدت و بلندمدت، تشخیص نمی‌دم که بخوام نظر بدم. در گام دوم، اگر هم به فرض تشخیص می‌دادم، به من چه ربطی داره؟ اگر جامعه در یک «عشق نافرجام» به خرافه، به گذشته‌خواهی، به ارتجاع و گذشته‌پرستی غرق شده، بذار غرق شه. به هر حال، تمدن‌ها و فرهنگ‌ها، در تنازع برای بقا هستند و قرار نیست همه‌شون همیشه زنده بمونن. قرار نیست با تلاش و تقلا و زر و زور، یه فرهنگ مرده یا تمدن منقضی‌شده رو اصلاح کنی و بخوای زنده نگهش داری.
              پس این تکلیف من با جامعه.
              ولی به گمانم، من به «خودم»، و تک تک ما به «خودمون» بدهکاریم. بدهکار به این معنا که وظیفه داریم نسبت خودمون رو با افراد، مفاهیم، باورها و ارزش‌هایی که در زمان‌ ما جاری هستند، مشخص کنیم.
              فرض کن با کتاب‌هات، توی یه قایق هستی و مشکل وزن پیدا می‌کنی و باید از بین همه‌ی کتاب‌هایی که داری، تعداد کمی رو نگه داری و بقیه رو دور بریزی.
              بالاخره باید تصمیم بگیری که می‌خوای کتاب‌های مولوی رو دور بریزی، یا حافظ رو، یا نیچه رو، یا راسل رو، یا داوکینز رو، یا دنت رو، یا بِرگ رو، یا چامسکی رو، یا گیبارد رو، یا سینگر رو، یا هزار نفر دیگه رو.
              عمر ما محدوده، منابع ما محدوده، و در واقع ما سوار چنین قایقی هستیم. در چنین شرایطی، می‌گیم گور پدر کل جامعه و هر چیزی که برای جامعه مهمه و هر غلطی که جامعه می‌کنه و هر چیزی که در جامعه دوام آورده. من می‌خوام تکلیف «قایق خودم» رو مشخص کنم.
              به همین علت، من چنین مطلبی رو در «کامنت روزنوشته» نوشتم، که شخصی‌تر باشه. وگرنه توی یه روزنامه می‌نوشتم یا توی شبکه‌های اجتماعی می‌نوشتم یا هر جا که مخاطب گسترده‌تری داره. وقتی توی کامنت یه چیزی می‌نویسم، یعنی دغدغه‌ی شخصی خودمه و احتمالاً می‌تونه دغدغه‌ی معدود افرادی باشه که شاید شبیه من یا نزدیک به من فکر می‌کنن.
              حالا به این نقطه که برسیم، بزرگان جامعه، برای «ما» معنای خاص پیدا می‌کنن. باید ببینیم چه جایگاهی برای «ما» دارن یا می‌تونن داشته باشن.
              فکر می‌کنم در این‌جا یک شفاف‌سازی دیگه هم لازمه.
              این‌که بگیم ما وقتی مثلاً از مولوی حرف می‌زنیم، دقیقاً از چی حرف می‌زنیم؟
              از برند مولوی؟ چنان‌که خیلی از مردم که از «حافظِ جان» و «مولویِ جان» حرف می‌زنن، چهار بیت بیشتر از این‌ها نخونده‌ان و در واقع فقط با این افراد، «لاس می‌زنن.»
              مولوی براشون یه مصرعه: «هر چیز که در جستن آنی، آنی.» هیچ چیز دیگه‌ای هم از این آدم نمی‌دونن یا نمی‌خوان بدونن. تمام وقت‌شون هم غرق در فاضلاب محتوای موجود در شبکه‌های اجتماعی هستن و به استناد همین مصرع، خودشون هم به فضولات تبدیل شده‌ان.
              این‌ها وقتی می‌گن مولوی، مولوی براشون یه اسمه نه چیزی بیشتر. لابد فکر می‌کنن باکلاسه. شیکه. قشنگه. یا هر چیزی.
              اما مولوی برای همه، برند نیست؛ صاحب مثنوی است و دیوان شمس و گوینده‌ی فیه ما فیه.
              در این‌جا باید ببینیم محتوایی که مولوی ارائه می‌کنه، آیا حرف تازه‌ای برای ما داره یا نداره.
              اگر از من بپرسی، من مولوی رو، چنان‌که پیش از این هم نوشتم، یک غول، یک قله، در ادبیات‌مون می‌دونم. هنوز به نظرم خیلی از اشعار و ابیات و تعبیرهای مولوی، می‌تونن بعد از چند قرن، در کنار اشعار و ابیات و تعبیرهایی که در تمام این قرون، مطرح شدن، بشینن و حتی جایگاه بالاتری داشته باشن.
              در واقع، مولوی یک «شخصیت کلاسیک ادبی» محسوب میشه.
              اما سوال این‌جاست که آیا دغدغه‌های مولوی، به عنوان «متفکر»، به دغدغه‌های منِ انسان امروزی نزدیکه؟
              اگر نزدیکه، آیا اصلاً صلاحیت داره که در مورد این دغدغه‌ها حرف بزنه؟ یا بهتر بگم: آیا در میان انبوه متفکران و اندیشمندانی که در قرن‌های اخیر و در دهه‌های اخیر اومدن، مولوی اون‌قدر ارزش داره که من وقت بذارم و حرف‌هاش رو گوش کنم؟
              مولوی که مثلاً وقت می‌ذاره درباره‌ی سحر و جادو حرف می‌زنه و این‌که یادگرفتنش مجازه و به‌کار بردنش حرام:
              پس از این رو علم سحر آموختن
              نیست ممنوع و حرام و ممتهن
              بهر تمییز حق از باطل نکوست
              سحر کردن شد حرام ای مرد دوست
              یا دغدغه‌های دوران برده‌داری، براش مسئله است و در این زمینه اظهار نظر می‌کنه:
              در شریعت هر گواهی بنده را
              نیست قدری وقت دعوی و قضا
              گر هزاران بنده باشندت گواه
              شرع نپذیرد گواهیشان به کاه
              من نمی‌گم همه‌ی اشعار مولوی از این جنسه. بله مولوی، حرف‌های عالی هم زده:
              جان نباشد جز خبر در آزمون
              هر که را افزون خبر، جانش فزون
              اما حالا اگر مولوی این رو نمی‌گفت، ما خودمون نمی‌فهمیدیم؟ این حرف، الان Information Content داره؟ الان خودش «خبر» محسوب میشه؟
              یا مثلاً من بیام این بیت رو بخونم که:
              غیر فهم و جان که در گاو خرست
              آدمی را عقل و جانی دیگر است
              جان حیوانی ندارد اتحاد
              تو مجو این اتحاد از روح باد
              این شعر رو بخونم، بعد هر چیزی متفکرهای دیگه درباره‌ی روح و جان و فهم و آگاهی و خودآگاهی گفتن، تعریف کنم و به مردم بگم دارم «خودشناسی و انسان‌شناسی بر اساس مثنوی» می‌گم.
              من حرفم اینه که این حرف‌ها، سطح‌شون برای امروز، پایینه. این دغدغه‌ها، یا دغدغه‌ی ما نیستن، یا پاسخ‌های مولوی به اون‌ها، مناسب دوران ما نیستن. یا اگر هستن، انقدر بدیهی هستن که مولوی هم نمی‌گفت، خودمون می‌فهمیدیم.
              این شعرسازی‌ها و موزونات، چقدر دریچه رو به روی انسان امروزی باز می‌کنه که متفکران و اندیشمندان دیگه باز نکرده‌ان؟
              من بر خلاف بسیار از عشاق مولوی، حداقل در حد روخوانی، مثنوی رو کامل خونده‌ام. اما دیوان شمس رو – که اتفاقاً بسیار بیشتر دوست دارم – کمتر خونده‌ام و نمی‌تونم بگم کامل خونده‌ام.
              امروز که فکر می‌کنم، می‌بینم با این عمر محدود که با شتاب می‌گذره، می‌تونستم اون صدها ساعت وقتی رو که به مثنوی خوانی گذروندم و صدها ساعت بیشتر رو که به خوندن شرح‌ها و شنیدن تفسیرهاش گذروندم، برای خوندن و شنیدن حرف‌های موثرتری به کار بگیرم.
              همون‌طور که می‌بینی، دغدغه‌ی من فردیه. مولوی در جامعه بقا داشته؟ باز هم خواهد داشت؟ مردم تا سر قبرشون هم مولوی می‌خونن؟
              بذار بقا داشته باشه. بذار بخونن. این مسئله‌ی من نیست. من ترجیح میدم با «مولویِ شاعر»، دوست باشم تا «مولوی فیلسوف و فقیه و عارف». من دوست دارم برام جلال‌الدین محمد بلخی باشه، نه مولوی و نه مولانا.
              بقا، به تعبیر داروین، برای موجودی اتفاق میفته که تطبیق بیشتری با بستر و محیطش داشته باشه، و تطبیق با نیازها و دغدغه‌ها و انتظارات و خواسته‌های عامه‌ی مردم، ارزش و اعتباری نداره.

          • امین کاکاوند گفت:

            محمدرضا جان راستش این کامنتی که نوشتی یک خوراک فکری خیلی خوب شد برام و دوست دارم مدتی روش فکر کنم و مطالعه کنم و بعد اگر حرف تازه‌ای بود این صحبت رو ادامه بدم. ممنونم که وقت گذاشتی و نوشتی.

  • حمید گفت:

    نمیدونم خواننده خاموش بودن خوبه یا بد ولی من جز همون دسته هستم به جهت اهمیت سوالم به خودم اجازه کامنت گذاشتن دادم.
    محمدرضا میشه لطفا اگر روزی وقت داشتی و دوس داشتی درباره مهارت سوال پرسیدن و سوال خوب پرسیدن یکم بنویسی(البته میدونم به شکل های مختلف به این موضوع اشاره کردی ولی لطفا یکم دربارش بنویس.درس های تفکر نقادانه رو می خونم?)

    • حمید.

      سوال پرسیدن مهارتیه که از حوزه‌ای به حوزه‌ی دیگه کاملاً تغییر می‌کنه.
      مثلاً ممکنه یه نفر در حوزه‌ی فروش، به خوبی بر مهارت سوال پرسیدن مسلط باشه. اما در حوزه‌ی روابط عاطفی، نتونه سوال‌های خوبی بپرسه.
      یا مثل اشاره‌ی مبهمی که در متن داشتم، یه شاعر یا ادیبی سوال‌های نامربوط بپرسه. مثلاً اون‌جا که می‌گه: از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟

      خودت وقتی می‌گی «مهارت سوال پرسیدن» بیشتر چه حوزه‌ای توی ذهنت هست؟ (البته فقط از سر کنجکاوی می‌پرسم. وگرنه در نهایت،‌ بلد نیستم توضیح و مطلب درست و حسابی درباره‌اش بنویسم).

      • حمید گفت:

        محمدرضا(محمدرضا صدا کردن استاد چقد سخته?)
        نکته مفیدی رو اشاره کردی که سوال از حوزه ای به حوزه دیگه فرق می کنه بیشتر منظورم از مهارت سوال کردن تو حوزه مواجه با رویداد ها بود وقتی یه رویدادی اتفاق می افته(حالا هر چی که هست)آیا الگو و مدل مفیدی هست که بشه ازش استفاده کرد
        یا بهتر سوالم رو این طوری بپرسم که وقتی با یه رویدادی مواجه میشی چه سوالاتی از خودت می پرسی و چرا(احتمالا اولین سوالت رو می تونم حدس بزنم که راجع به مربوط بودن و نبودن اون رویداد به خودت می پرسی) به قول اون ابومفلس تو سریال مختار و اما بعد؟

  • رضوان گفت:

    سلام،
    چقدر خوب بود این نوشته و پست موقت قبلی.
    و اینکه میخواستم بگم جای پیام اختصاصی توی متمم خیلی خالیه. هنوز تقریبا هر روز ناخودآگاه میام چک میکنم. البته میدونم که تغییر مثبتیه برای خودم چون در نهایت باعث میشه بیشتر وقت بگذارم توی متمم و مثل قبل به «حداقل» خوندن پیام اختصاصی قانع نشم. فقط خواستم یاد و خاطره ش رو اینجا گرامی بدارم 🙂

    • رضوان جان.
      درباره‌ی پیام اختصاصی باید بگم که طی شش سالی که از عمر متمم می‌گذره، قابلیت‌ها و امکانات و به اصطلاح Feature‌های متعددی به متمم اضافه شده‌ان و بعداً حذف شده‌ان.
      بسیاری از این امکانات و قابلیت‌های حذف شده، به این علت کنار گذاشته شده‌ان که در عمل مشخص شده ایده‌ی خوبی نبوده‌ان (مثلاً امتیازهای پنج‌گانه به کامنت‌ها).
      بعضی‌هاشون هم، تاریخ مصرف داشتن و بعد از مدتی کارکردشون رو از دست دادن (مثل خبرنامه‌ی هفتگی).
      اما پیام اختصاصی، جزو هیچ کدوم از این دو دسته نیست. پیام اختصاصی اتفاقاً به خاطر استقبال متممی‌ها و اهمیتی که برای متممی‌ها داشت حذف شد تا به شکل دیگه‌ای ادامه پیدا کنه.
      برای ما پذیرفتنی نبود که متممی‌ها، عضو باشن و پول هم بدن و یه مطلبی رو بخونن، اما دسترسی‌شون، در عین کاربر ویژه بودن، به اون مطلب قطع بشه. این‌که بچه‌ها مجبور بشن یک فولدر اسکرین‌شات مطالب پیام اختصاصی رو روی لپ‌تاپ یا موبایل‌ نگهداری کنن، نشون‌دهنده‌ی اینه که Feature مورد نظر ما، بد طراحی شده.
      جدای از این، طی این سال‌ها، هر روز بیشتر از روز قبل ما به این نتیجه رسیدیم که مزیت و قدرت متمم، به بحث و گفتگو و تبادل‌نظر متممی‌هاست. وگرنه فرقی با روزنامه خوندن پیدا نمی‌کنه.
      جمله‌های روزانه، به یک بخش مرده تبدیل شده بودن. بخشی که متمم حرف می‌زد و بچه‌ها باید ساکت، نگاه می‌کردن و رد می‌شدن.
      تجربه‌ی #دعوت به گفتگو به ما نشون داد که جمله‌های روزانه، ظرفیت این رو دارن که به یک بستر خوب برای بحث و تبادل‌نظر تبدیل بشن.
      مطمئن هستیم که بخش «از گوشه و کنار جهان» هم می‌تونه در تایملاین متمم بیاد و به یکی از بخش‌های پرطرفدار تبدیل بشه.
      فعلاً اولین مرحله‌ی کار ما اینه که مطالب قبلی رو در قالب محتوای ماندگار در تایملاین منتشر کنیم و مطمئن بشیم که فرضیات‌مون (درباره‌ی علاقه‌مندی بچه‌ها) درست بوده. بعد این مجموعه مطالب رو با سرعت بیشتر، توسعه می‌دیم.
      الان که دارم این توضیحات رو می‌نویسم، توصیه‌های مدیر اوراکل در بین ۱۵ مطلبی که در صفحه‌ی اول متمم هست، دومین مطلب پرطرفدار محسوب میشه و به نظر می‌رسه که مفروضات ما در اجرای این تغییر جدید، نادرست نبوده.
      البته باز هم به زمان بیشتری نیاز داریم تا مطمئن بشیم.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser