چند ماهی است که اتفاقهای مختلف و چالشهایی که برای افراد و کسب و کارها به وجود میآید، مرا بیش از پیش به باوری که سالهاست در پس ذهنم دارم و آن را هر روز به خودم میگویم، مطمئنتر میکند.
نه فقط مسئلهی دکتر نجفی – که من دِینِ شخصی هم به ایشان دارم – و نه مسائلی مانند ماجرای اسنپ که هر دو اردوگاهِ درگیر، در دفاع از عقیدهی خود، تحریم پلتفرم را درخواست میکنند؛ مثالها از این دست بسیارند و هر روز، نمونههای مختلفی را میبینیم و میشنویم و هر کس در زندگی شخصی و شغلی خود نیز، مصداقهای فراوانی از این جنس را تجربه میکند.
همیشه هر وقت هر یک از دوستانم در زندگی شخصی یا کسب و کار خود، در حال رشد و پیشرفت است و لبخند و تشویق دیگران، چشم و گوشش را پُر کرده است، تعبیری را از نیچه وام میگیرم و به او میگویم:
«مراقب باش که برای مردم، نه بند مهم است و نه بندباز؛ بلکه این هیجان بندبازی است که آنها را به بند خویش کشیده است. سقوط تو از بند برایشان، همانقدر جذاب است که بندبازیات. گامهای روی بند را نه به خاطر همهمهی تشویق آنها، که برای لذت خودت بردار تا وقتی پایین افتادی، لبخند همچنان بر لبانت باقی بماند.»
این حرفها اگر چه کلمات من هستند، اما محتوایشان بر پایهی حکایتی است که نیچه در بند شش از پیشگفتارِ زرتشت در کتاب چنین گفت زرتشت روایت میکند و در ادامه بخشهایی از آن را – به ترجمهی داریوش آشوری عزیز – میآورم.
***
امّا آنگاه چیزی روی داد که هر دهان را فروبست و هر چشم را خیره کرد.
زیرا درین میان بندباز، کارِ خویش آغاز کرده بود: او از دریچهای بیرون آمده بود و بند را مینوردید که بر دو برج، بر فرازِ مردم و بازار، بسته بودند.
چون درست به میانهی راهِ خویش رسید، دریچه دیگربار گشود شد و کسی با جامهی رنگارنگ، مانند دلقکان بیرون جست و با گامهای تند به دنبالِ پیشین رفت.
صدایِ هولناکاش فریاد برداشت: «برو جلو، چُلاق! برو جلو، تنبل، دغل، رنگ-و-رو باخته! والّا با پاشنهام غلغلکتات میدهم! تو را اینجا میانِ برجها چه کار! جای تو تویِ برج است. باید آنجا زندانیات کنند که راهِ بهتر از خودی را بستهای!»
و با هر کلمه به او نزدیک و نزدیکتر شد. امّا هنوز یک گام از او واپستر بود که آنگاه چیزِ هولناک روی داد که هر دهان را فرو بست و هر چشم را خیره کرد:
آنگاه او غریوی دیوآسا برکشید و از فرازِ آن که بر سرِ راهاش بود، جهید. امّا آن دیگری که رقیب را اینگونه پیروز دید، عقل و قرار از کف بداد و لنگرش را رها کرد و خود بشتابتر از آن، چون گردبادی از پا و دست، به ژرفنا فرو افتاد.
بازار و مردم همچون دریای طوفانزده شدند. و به ویژه در جایی که کالبد میبایست فرو افتد همهچیز از هم گسیخت و بر هم ریخت.
اما زرتشت از جای نجنبید و کالبد درست نزدیک او فرو افتاد، سخت آسیبدیده و خُرد. اما هنوز جان داشت.
***
مرد در ادامه پس از گفتگو با زرتشت و شنیدن حرفهای او میگوید: «پس من هم چیزی بیش از جانوری نیستم که با کُتکی و لقمهاَکی رقص به او آموختهاند.»
زرتشت اما چنین پاسخ میگوید: «نه، هرگز. تو خطر را پیشه ساختی و درین چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد. حال از راه پیشهات فنا میشوی. پس تو را با دستهای خود در گور خواهم کرد.»
روایت نیچه نشان میدهد که بندباز داستان او در این حالت، آرام میمیرد: «مردِ میرنده دیگر پاسخی نداد؛ اما دستاش را تکانی داد، چنان که گویی دستِ زرتشت را برای سپاس میجوید.»
البته شبیه این پیام را دیگران هم گفتهاند. مثلاً فروغ فرخزاد هم در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» مفهوم مشابهی را مطرح میکند:
و این جهان به لانهی ماران مانند است / و این جهان پر از صدای حرکت مردمی است / که همچنانکه ترا میبوسند / در ذهن خود طناب دار تو را میبافند.
اما برداشت من این است که حرف فروغ، شخصیتر است و تمثیل نیچه، اجتماعیتر (بندبازِ نیچه بر فراز مردم و بازار، به بازی مشغول است). به همین جهت، تعبیر او را برای توصیف آنچه همیشه در ذهنم میگذرد مناسبتر میبینم.
آیا این نگاه درست است؟ چنین دیدی بدبینانه نیست؟
فکر میکنم – همچنانکه همیشه گفته و نوشتهام – درست و نادرست، الزاماً پرسش مناسبی نیست. در اینجا شاید، مانند هر مدل دیگری، مفید و غیرمفید، سوال بهتری باشد.
من این مدل را مفید میبینم. چون باعث میشود که ما به جای انگیزش بیرونی به سراغ انگیزانندههای درونی برویم و در تصمیمگیریها، سهم کمتری را به دیگران بدهیم.
این کار، هم لذتِ بندبازیِ زندگی را برایمان افزایش خواهد داد و هم در هنگام سقوط – که برای هر کسی و کسبی ممکن و برای بسیاری ناگزیر است – استخوانهایمان کمتر خواهد شکست.
از این منظر، شاید بتوان این حرفها را ادامهی صحبتهایی دانست که در گذشتههای دور، با عنوان غولی به نام مردم مینوشتم.
[…] همه بندبازانی هستیم با تماشاچیانی چشمانتظار سقوط […]
سلام
این بخش از متن:
«… زرتشت اما چنین پاسخ میگوید: نه، هرگز. تو خطر را پیشه ساختی و درین چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد. … »
منو یاد نسیم طالب انداخت. مخصوصا مفاهیمی که تو کتاب Skin in the game ازشون حرف میزنه.
به همین بهانه، خواستم خبر بدم که ترجمه من از کتاب Skin in the game نسیم طالب بیرون اومد. با اسم «پوست در بازی» که نشر نوین چاپ کرده.
سعی کردم سیاق وفاداری به متن و لحن نویسنده رو تو ترجمه برم. هیچ سانسور و تغییری هم نداره و به صورت کامل با پیوست فنی چاپ شده. به ناشر اصرار کردم که همه پیوست و کتاب شناسی به صورت انگلیسی آخر کتاب باشه. چون به نظرم رسید ترجمه پیوست فنی نقض غرضه.
سه دوست گرامی و عزیزم محمدرضا زمانی، بهنام فلاح و امین کاکاوند هم وقت گذاشتند و کتاب رو روخوانی کردند قبل انتشار و پیشنهاداتی برا بهبود دادند. انصافا حضور اسم هر سه کنار اسم من و این کار باعث شد هندونه بیشتری بغل خودم بزارم.
یکسری کارها هم با محمدرضا میکنیم، در حد یک پروژه کوچیک جانبی برای شناخته شدن بیشتر کتاب، که تو سایت خود کتاب میشه لینکها و مطالب رو پیدا کرد. راستی نسیم طالب هم اجازه چاپش رو تو ایران بهمون داد و یه بار که فراموش کرده بود و توییت کرد ترجمه Pirate هست، تو ۳ تا توییت تصحیح کرد (:
داستانش و لینک توییتها تو سایت هست. تو وبلاگ خودمم نوشتم در مورد ماجرای کتاب:
Skininthegame.ir
Oorah.ir/skininthegame
به شدت خوشحال میشم اگر وقت کردی و نگاه انداختی نظرت رو بگی. اصلا همین الانش هم با یه حس شادی مضطربانه دارم کامنت میزارم ?
از دوستان هم اگر بخوان میتونند ۷۲ صفحه اول کتاب رو به رایگان از سایت دانلود کنند.
======
و البته واضحه، ولی دوست دارم تاکید کنم بدون شعبانعلی، زنده بودن من تفاوت بزرگی با رویه فعلیم میکرد و اگر انتخاب رو بدن به خودم، دوست دارم در اکثر زندگیهای محتملم شعبانعلی، کتابهاش، متمم، ارتباطاتی که به خاطر اینا شکل دادم و شکل گرفتند و اغلب حواشیش باز حضور داشته باشند.
دمت گرم خداییش. باشه اکثریت زندگیت به سلامت و رضایت بگذره و والدینت به سلامت زندگی کنند.
سعید عزیز تبریک فراوان
با ترجمه این کتاب اسم شما و نسیم طالب در ایران به هم لینک شد
مطالبی که درباره دقت شما در ترجمه این کتاب در وبسایت کتاب نوشتید برایم آموزنده بود
متشکرم.
اگر دوره خلق کتاب موفق شما نبود و در آن دوران که وضع مالی خوبی نداشتم، به من لطف نمیکردید، این کتاب نیز احتمالا چاپ نمیشد. تدریس شما بسیاری چیزها در حوزه کتاب به من یاد داد و باعث شد که ترسم برای ورود به دنیای کتاب کمتر شود. سعی کردم ادای دینی در مطلب انتشار کتاب که در وبلاگم منتشر کردم انجام داده باشم.
میدانم که چنین تاثیری برای سایر دوستان هم بود و ورود آنان به دنیای کتاب را سادهتر کرد.
ممنون از شما
سلام محمدرضا عزیز
چند وقته سوالی ذهنم را درگیر کرده، آیا اصن لزومی داره بین یک سری تماشاچی که از نظر ذهنی تکه و پاره شدند بند بازی کرد؟ ایا بهتر نیست این وقت را جای بهتری گذاشت؟
اگر بخواهم حرفم را بهتر بزنم اینه که گاها از بندباز انتظار این میره که روی بند پشتک وارو بزند در حالیکه نمیتواند و نباید دستش را روی بند بگذارد و اگر بندباز این کار عجیب و غریب را انجام ندهد؛ کارش دیده نمیشود؛ بهش سنگ پرتاپ میشود و نهایتا تمام تلاشش برباد میرود، آیا لازمه برای همچین تماشاچی وقت گذاشت؟
چجور انگیزه درونی میتواند به بندبازی جلوی همچین تماشاچی هایی کمک کند، وقتی انقدر تفاوت بین واقعیتی که میبیند و واقعیتی که انتظارش هست وجود دارد؟
پانیذ جان.
حتماً شنیدهای و میدونی که وقتی میخوان دربارهی فاصلهی «دنیای واقعی» (به قول تو: واقعیتی که میبینی) و «دنیای تئوری» (به قول تو: واقعیتی که انتظار داری) صحبت کنن، این تعبیر رو بهکار میبرن که دنیای واقعی، با دنیایی که روی کاغذ توصیف میشه فرق داره.
فکر میکنم وقتی پای موعظههای اینچنینی (فاصله گرفتن از بندبازی) به میون میاد، میتونیم بگیم دنیای واقعی با دنیای روی کاغذ و البته دنیای روی منبر (محل موعظه) فاصله داره.
به این معنی که بسیاری از ما تلخی این بندبازیها رو میدونیم، اما زندگی واقعی، اندازهای از این بندبازی رو برای هر یک از ما اجتنابناپذیر میکنه.
مثلاً به آدمی فکر کن که سالها توی تیم فروش یه شرکت کوچیک خصوصی کار کرده و کلاً سه چهار نفر همکار داره و هیچوقت هم دنبال هیچ نوع رفتار نمایشی در هیچجا نبوده.
اما بهترین بودن در همین تیم کوچیک، قاعدتاً میتونه حسرتها و حسادتهایی رو ایجاد کنه.
حالت بدبینانه اینه که دیگران، هر جا بتونن فرصتی برای لغزش و سقوط اون ایجاد کنن. حالت خوشبینانه اینه که اطرافیانش، انسانهای متعارفی باشند و چنین کاری نکنن و صرفاً بر اساسِ «فطرت انسانی»، وقتی در یک فروش بزرگ شکست میخوره یا بهخاطر اختلاف با مدیر از شرکت اخراج میشه، ذوق کنن (فطرت انسانی رو با تأکید بهکار میبرم. چون میدونیم علم امروز مواردی مثل حسادت و دروغپردازی و خودخواهی و تلاش برای بقاء و مانند اینها رو بخشی از فطرت انسانی میدونه و مهار کردن اینها رو هم نیازمند تلاش و تزکیه و تعلیم در نظر میگیره).
خلاصهی حرفم اینکه به نظرم میرسه که نمیشه به صورت مطلق از این بندبازیها فاصله گرفت. حتی راه رفتن عادی روی زمین در یک جمع خلوت هم، یه جورایی شبیه بندبازی برای جمعی کوچکتر محسوب میشه.
تنها نکتهای که به ذهنم میرسه اینه که وقتی میخوایم یه تصمیمی توی زندگی بگیریم و بین چند گزینه، یکی رو انتخاب کنیم، در کنار فاکتورهای متعارف تصمیمگیری، دو فاکتور دیگه رو هم لحاظ کنیم.
برای هر گزینه برآورد کنیم که:
۱) مشابه بندبازی در چه ارتفاعیه؟ (سقوط ازش چقدر درد داره)
۲) چقدر تماشاچی داره (چقدر شاهد برای بازی ما وجود داره)
اونوقت، هزینهها و منفعت هر گزینه رو محاسبه کنیم و در موردش تصمیم بگیریم.
مثلاً نمیشه به کسی که علاقه به بازیگری داره، بگیم این کار کلاً بده و برو محقق شو گوشهی کتابخونه بشین ناسخالتواریخ رو تصحیح کن (در مقایسه با بندبازی، این کار در حد چُرت زدن زیر درخت میمونه).
اما شاید چنین فردی بین تئاتر و سینما، بتونه انتخابهایی داشته باشه.
یا اگر در دنیای سینما فعاله، بین حضور داشتن و نداشتن در شبکههای اجتماعی، بتونه مقایسههای بهتری انجام بده.
بسیاری از کسانی که در شرکتها تصمیم میگیرن قدرت در سایه یا نفر دوم باشن (چه در سطح مدیریت ارشد و چه در سطح دپارتمانها)، تحلیلشون اینه که نفر دوم بودن، بندبازی در ارتفاعی کمتر با شاهدانی کمتر محسوب میشه؛ بدون اینکه مزایای اون جایگاه خیلی پایینتر از جایگاه اول باشه.
سلام
بعد ماجرای اسنپ انقدر ذهنم درگیر این قضیه شده که اصلا یه معادله تو ذهنم شکل گرفته،و واقعا نمیتونم به نتیجه برسم. چون هر روز شرایط مشابهی رو تجربه میکنم.
تو مجموعه ی ما معمولا پیش میاد که خانم ها علاقه دارن بدون روسری عکس بگیرن و گاهی ممکنه که خیلی عمدی هم در کار نباشه.به نوعی اصلا بودن و نبودنش گاهی خیلی تفاوتی نمیکنه.این تصاویر هم غالبا برای انتشار در شبکه های اجتماعی گرفته میشه.
تا امروز من به هیچ کس بابت این موضوع تذکر ندادم.و این درحالیه که بارها فشارهای مختلفی بوده و بحث ها و تذکرهای متعددی نسبت به خودم پیش اومده.
من هر بار به شکلی ماجرا رو جمع کردم.تا قبل این اتفاق، پیش خودم این موضوع را حل کرده بودم و حاضر به پرداخت هزینه های احتمالیش بودم.(مثل اتفاقی که با خوانندگی یه خانم تو روستای ابیانه افتاد و خیلی صدا کرد.)
اما بعد از این ماجرا من پیش خودم فکر می کنم که شاید به هر علتی دیگه نخوام این مسئله و حواشی اون رو تحمل کنم و به قانون عمل کنم. واقعا انقدر میتونه در ابعادی گسترده و بی رحمانه باهام برخورد بشه؟(حالا صرفا این موقعیت هم تو ذهنم نیست.شرایط میتونه متفاوت باشه)
از طرفی به نوعی زیر پا گذاشتن غیر مستقیم قانونی که شاید تو کوچه و خیابون خیلی بهش توجهی نشه، اینم یک طرف سکه است.
بعضی ها میگن این اتفاق تو تاکسی ساختگی بوده(از سمت راننده).اما این موضوع بعد از بالا گرفتن ماجرا و دیدار و کتاب هدیه دادن و اینا داره مطرح میشه. بنظرم اون لحظه تو تاکسی و واکنش خانم کاملا طبیعی و عادیه.(اعتراض به شیوه ی خودش).
تازه برای یک راننده اونم اسنپ با قیمتهای پایین، جریمه ی ۲۰۰ هزار تومنی انگیزه ی مناسبیه برای تذکر و اجتناب.و کلی مسئله ی دیگه که به جهت ضعف در تحلیل و بیان نمیتونم ساده و واضح بگم.
سلام محمدرضا. وقتت بخیر.
عنوان پستت رو که دیدم، بلافاصله ذهنم سمت چنین گفت زرتشت رفت و با خودم گفتم کاش محمدرضا در پستش از این کتاب هم نوشته باشه و به همین خاطر، اسم نوشته رو اینگونه گذاشته باشه. راستش چون درک همهجاش برام راحت نیست و دلم میخواست برام روشنتر بشه. از این میترسم که غلط بفهممش.
دو روز اخیر داشتم دوباره کتاب رو ورق میزدم و قسمتهاییش رو میخوندم.
نمیدونم صوتیاش رو با صدای افشین یداللهی گوش دادی یا نه و اگه گوش دادی، لذت بردی یا نه. من از نحوهی خوانشش و تاکیدش روی کلمهها و فراز و نشیب و عمق صداش لذت میبرم.
مخصوصا امروز که دوباره گوش میدادمش، قبلش رفتم موسیقی اشتراوس (با نام also sprach zarathustra) که با الهام از همین کتاب هست رو گوش دادم و واقعا تصویرسازیهای ذهنیم از فضایی که زرتشت در آن بود، با جزئیات بیشتری شده بود.
من دو روز گذشته چندین بار قسمت «دربارهی مرگ خودخواسته» رو خوندم و بهش فکر میکردم:
بسیاری چه دیر میمیرند و اندکی چه زود! اما «بهنگام بمیر»! آموزهای است هنوز با طنینی ناآشنا.
بهنگام بمیر! زرتشت چنین میآموزاند.
به راستی، آن که بههنگام نمیزید، چهگونه بههنگام تواند مرد؟
***
پینوشت: راستی محمدرضا، دلیلی داره که ازسایدبار وبلاگت قسمت دستههای مطالب را برداشتی؟ دسترسی به مطالب قدیمیتر با وجود سایدبار آسونتر بود و الان که نیست، معمولا کلماتی که تو ذهنم مونده رو سرچ میکنم و به مطلب میرسم.
و همچنین معذرت میخوام که به اصل مطلبت مرتبط نبود.
گفتم منم یه حرفی زده باشم که یه وقت لال از دنیا نرم ?
ما (شرکت ما) که یه جورایی خیلی خیلی کمتر از این بیرنس ها درگیر مسائل بین تامین کننده و مشتری میشیم، کسب و کارهایی مثل اسنپ رو درک می کنیم. همین چند وقتپیش بود سوار تپسی شدم، راننده اصرار داشت به پرداخت نقدی منم اتفاقا لج کردم. اونم خیلی شیک تو مسیر پیادم کرد.?
بالاخره یه خرده رسانه ای (وبلاگ و اینستاگرام) هم دارم، اما حتی به پشتیبانی هم زنگ نزدم که گله کنم، چون درکشون می کنم و می دونم که کاری هم از دستشون برنمیاد. من فکر می کنم این سیستم ها زمانی بهتر میشن که ازشون بیشتر استفاده کرد و نقدینگی در رگ های بیزنسشون جریان پیدا کنه تا قدرت آموزش بیشتری داشته باشند (البته نظر شخصی من بود و همیشه هم اینطوری نیست).
هر وقت اتفاقات اینچنینی میوفته به این فکر می کنم:
۱- من در زندگی شخصیم چجوری از این درس بگیرم
۲- در کسب و کارم چطور از این استفاده کنم
به هر حال توی بیزنس زدو خُرد کمتر از سیاست نیست (البته من اینجوری فکر می کنم چون توسیاست هم نبودم تا حالا).
“کارهایِ بزرگ را همه دور از بازار و نامآوری کردهاند. پایه گذارانِ ارزشهایِ نو همیشه دور از بازار و نامآوری زیستهاند.”
با خوندن این نوشتهی خوب و همچنین بخشهای زیبایی که از «چنین گفت زرتشت» نیچه انتخاب کرده بودی، احساس کردم این جمله هم از همین کتاب، چقدر میتونه در کنار متن بالا، به افکاری که در پی خوندن این مطلب توی ذهنم میچرخید و مواردی که برام تداعی شده بود، نزدیک باشه.
***
– محمدرضا.
مواردی که در جواب به دیدگاهِ باران اشاره کرده بودی، من رو خیلی یاد مباحثی در کتاب پیچیدگیِ خودت انداخت. مباحثی که وقتی میخونمشون، احساس میکنم که واقعاً چقدر دارن بینش جدیدی بهم میبخشن.
منظورم الان بیشتر، بخشی از کتاب هست که ما رو با «مفهوم همسایگی» و بعد «وضعیت خُرد در سوآرم ها» و «مدل پیج و میلر» و هشت پرسش جالب این مدل آشنا میکنی.
اونجا میتونیم بیشتر و بهتر متوجه بشیم که ما به عنوان جزء خرد و کوچکی از یک کل، واقعاً نمیتونیم از اتفاقاتی که در وضعیت کلان میفته و فراتر از مقیاس درک ماست، به آسانی سر در بیاریم و به راحتی نظر بدیم.
(و البته، همین مباحث پیچیدگی که در این کتاب مطرح میکنی، میتونن بهمون کمک کنن تا (همونطور که خودت هم در این کتاب اشاره میکنی) بتونیم بهتر متوجه بشیم که چه دادهها و دانستههایی در وضعیتِ خُرد، میتونن درک بهتری به ما ببخشن، و چشم ما رو بیشتر و بهتر به وضعیت کلان سیستم باز کنند)
من فکر میکنم این بستگی داره به نوع حرفهای که انتخاب میکنیم.
آدمهای عادی مثل من که یک کسبوکاری عادی داریم، میتونیم و خیلی خوبه که بتونیم مستقل از این غول عمل کنیم و حواسمون باشه که در قبال تشویق و تکذیب حضار، اصالتمون رو حفظ کنیم. زندگی امثال ما از زندگی یک سیاستمدار بسیار فاصله داره. میتونیم خارج از عرف جامعه بپوشیم و بنوشیم و حرف بزنیم و عاشق باشیم و اگر خودمون با این قضایا کنار اومدهباشیم، به حرف مردم هم اهمیت ندیم چون اون مردم فقط تماشاچی هستن و حرفشون نقشی در حیات و ممات ما نداره. ولی آیا کسی که اصل زندگی و حرفهاش بر مبنای غول مردم چیدهشده، هم میتونه مثل ما باشه؟
در مورد بیزینسی مثل اسنپ هم همینه. درسته که اسنپ خیلی توانمند بوده ولی کفزدن و هوراکشیدن حضار و یا هو شدن توسط اونا در بیزینسی که بسیار وابسته به همون حضاره، اهمیت زیادی داره. اسنپ باید از قبل برای مواردی اینچنینی برنامه ریزی داشته باشه و به نظر من واقعا باید براش مهم باشه چون بخش بزرگی از هویتش رو همین صدای غول میتونه بسازه یا نابود کنه.
من میفهمم که عبارتِ «برنامهریزی برای مواردی اینچنینی» خیلی “شیک و مجلسی” هست و آدم با گفتنش هم خیلی احساسِ «مدیریت» میکنه باران جان.
اما فکر میکنم جنبهی دیگر مدیریت هم درکِ «چند پارگی فرهنگی» موجود در جوامعی مثل جامعهی ماست.
«قتل یک رانندهی تاکسی اینترنتی توسط راننده» یا «تجاوز به مسافر توسط راننده» مواردی قابلپیشبینی (و البته غیرقابل پیشگیری) هستند که میشه با تعریف فرایندهای مختلف،هم احتمالشون رو کاهش داد و هم در صورت وقوع، جریان بعدی اونها رو مدیریت کرد.
اما با توجه به اینکه در جامعهای زندگی میکنیم که از نظر فرهنگی تکه تکه شده و مسیر این شکافها هم، به چهل سال قبل محدود نیست و به دهها عامل (از موقعیت جغرافیایی کشور تا نفوذ فرهنگی از شمال و جنوب این خاک و موارد دیگری مثل ترکیب منابع و هرم جمعیتی و برخی تبعات جنگ جهانی اول و دوم و حتی پسماندهای هزاره های قبل) برمیگرده، فکر میکنم جملهی «باید پیشبینی میکرد» بیشتر یه «ترکیب ادبی» محسوب میشه تا «راهکار مدیریتی».
این نوع Cultural Clash ها مصداقهای بسیار گستردهای در کشور ما داره که موارد بسیاریش تا حالا به آسیب فیزیکی و حتی قتلهای خیابانی منتهی شده و اینکه فکر کنیم «چهار تا آدم که فقط کسب و کار رو کمی میفهمن یه مقدار هم مدیریت و کد زدن و شاید هم قطرهای استراتژی بلد هستن» باید بتونن چنین مسئلهای رو که کاملاً ماکرو هست پیشبینی کنن به نظرم کمی «غیرهمدلانه» است. خصوصاً در کسب و کاری که از جنس پلتفرم با بستر تعامل اجتماعیه و نه مثلاً مدیریت یک کارخونهی فیزیکی مثل ایرانخودرو یا کارخونهی نیشکر (وقتی میگم ماکرو منظورم اینه که در این نوع مشکلات، کوروش و پیامبر اسلام و اتحاد جماهیر شوروی و رییس جمهور ایران و ترامپ و صد نفر دیگه در این مقیاس هم دخیل هستن و میوهاش میشه یه تعارض کوچیک در گوشهی یه ماشین در گوشهی یه شهر بین یه دختربچه و یه راننده).
به خاطر همین استفادهی تو از کلمهی بیزینس که مثلاً هم آمازون و فیسبوک و اسنپ و دیجی کالا رو شامل میشه هم شغلهایی مثل کار من و تو، باعث شده که کمی سادهتر به مسئله نگاه کنی.
کافیه فکر کنی که توی همین آمریکا یه دخالت یا Meddling توی یه شبکهی اجتماعی اتفاق افتاده، یه کاندیدایی رای آورده. سه ساله کنگره و فیسبوک و بازرس ویژه دارن سعی میکنن بفهمن چی شده تهش هم نفهمیدن و مولر هم میگه من سلبی میتونم بگم ایجابی نمیتونم بگم و گزارش چندپهلو داده. پیچیدگی مسائل پلتفرمهای اجتماعی از این جنسه.
در کل من فکر میکنم جملهی «باید برنامهریزی میکردن» همیشه و همه جا جملهی خطرناکیه که خیلی باید با دقت بیان بشه. مثلاً امیدوارم در مورد بویینگ مکس هم (با کشته شدن چند صد نفر که قطعاً مهمتر از یه دعوا توی تاکسی هست) که درسش رو توی متمم خوندیم، از چنین عبارتی استفاده نکنی. ما برنامهریزی نمیکنیم که مشکلی پیش نیاد. ما برنامهریزی میکنیم که احتمال تکرار مشکلات کم بشه و تا حد امکان، هر بار مشکل جدیدی پیش بیاد. ما باز هم منتظر کشته شدن انسانها در سقوطهای هوایی هستیم و به سادگی با تعبیرهایی مثل «باید برنامهریزی میکردن» نمیتونیم کسب و کارهای بزرگ رو نقد کنیم. تازه بویینگ یک کسب و کار پایپلاین هست و چالشهاش از بعضی جنبهها پیشبینیپذیرتر از پلتفرمهاست.
پی نوشت مهم: مستقل از حرفهایی که نوشتم، به خاطر داشته باش که توضیح و پیشنهاد من خطاب به افراد هست نه کسب و کارها. من نپرسیدم اسنپ باید چیکار کنه یا باید چیکار میکرد یا باید با این تشویقها هورا کشیدنها چگونه برخورد میکرد. حتی مسئلهی اسنپ و مسئلهی دکتر نجفی رو که از نظر حقوقی ماهیت متفاوت دارن همردیف آوردم. چون توی بحث من، هر دو مصداقِ یک اتفاق هستند (فکر میکنم اگر این نوشته رو ادامهی بحثهای داخل شبکههای اجتماعی فرض نمیکردی، متوجه میشدی که این مطلب برای اشخاص حقیقی نوشته شده نه حقوقی).
میگم اگر بیلگیتس و زاکربرگ هم شدی (و طبیعتاً اگر راننده تاکسی یا مدیرعامل اسنپ هم شدی) خیلی نباید حال کنی که هر روز دعوتت کنن توی سمینارها و کنفرانسها و رمز موفقیتت رو بپرسن و بهت جایزه بدن و این حرفها.
همهی این تقدیرکنندگان و تشویقکنندگان از باد هوا سستبنیادتر هستن.
یه تعداد از همینهایی که الان هشتگ تحریم میزنن مدتی پیش توی چهار تا رویداد استارتآپی برای سلفی گرفتن با همین مدیرهایی که الان دارن بهشون حمله میکنن، عرق میریختن و توی صف بودن.
آقای شعبانعلی عزیز
بهنظرم حرفم رو درست نگفته باشم.
من موضوع اسنپ رو توی هیچ شبکه اجتماعی دنبال نکردهام. فقط توی بیبیسی شنیدم و بعد هم امروز توی وبلاگ آقای طهماسبی خوندم. وقتی هم که نوشتم “باید برنامه ریزی میکردن” هیچ احساس “مدیریتی و شیک و مجلسی” نداشتم. منظورم این بود که کسی که توی یک فضای مجازی کار میکنه و کسب و کارش به این فضا کاملن وصله، برای اتفاقات این چنینی خوبه که پاسخ یا واکنش “از پیشآماده” داشتهباشه چون احتمالن توییت اسنپ خیلی سریعتر از توییت یک فرد معمولی وایرال میشه.
مسلمن این اتفاقات قابل پیشگیری نیست ولی میشد بهجای جوابهای مستقیم به راننده یا مسافر، کمی از تاتولوژی استفاده کنه تا فضا آرامتر بشه.
پینوشت:
من کامنتم رو چندبار بازخونی کرده بودم و سعی کردهبودم کلماتی رو که قطعیت دارن (مثل باید) رو حذف کنم. نقد شما به متن نوشته شده کامنت من درسته. من ذهنیتم رو درست نتونستم بنویسم.
سلام
با خواندن نوشته زیبایتان، بخصوص بخشی که به الهام از سخنان نیچه نوشته اید اینگونه به ذهنم رسید که:
– انسانها ( وخصوصا آنهایی که دائما در حال قیاس خود با دیگرانند) بعضا و با مشاهده موفقیت دیگران در ته دل خود و شاید ناخواسته به این فکر می کنند که با زمین خوردن او یه جورایی عقب ماندگی من به چشم نخواهد آمد. و از طرف دیگر انسانهای موفق با توصیف و بیان موفقیتهای خود نزد دیگران زمینه لازم را برای افکار ناجور فوق و حس حسادت آنها بوجود می آورند. و به نظر من شاه بیت طلایی قضیه همان است که صرفا بر اساس انگیزشهای درونی دنبال موفقیت و اهداف خود باشیم.
من اون لحظه که متن رو مینوشتم توی ذهنم بود چنین چیزی رو اضافه کنم؛ اما نمیدونم چرا یادم رفت.
من هم مثل تو فکر میکنم که لذتبردن از این سقوطها (یا راضی شدن به اونها) رو به نوعی میشه به مفاهیمی مثل «مقایسه اجتماعی» و «شادن فرویده» ربط داد و بهتر فهمید.
ممنون که یادآوری و تأکید کردی.