در کامنتهای نوشته قبلی (سالاد کلمات) صحبتهای زیادی مطرح شده و من خودم تا به حال، دو بار کل کامنتهای اونجا رو خوندهام. اما صحبتی که یکی از بچهها نوشت و پاسخی که من به اون دادم، برای خودم نکته آموختنی مهمی داشت.
یکی از بچهها نوشته بود – با مضمونی شبیه این – که بر خلاف تو که میگویی «جعبه جعبه استخون و غم پرچمهای بی باد، کودکی ما رو به قرنطینه فرستاد» رو میفهمی و «اودکلن زدن به افکار» رو متوجه نمیشی، من «اودکلن زدن به افکار» رو میفهمم ولی جعبه جعبه استخون و پرچمهای بی باد به نظرم معنای خاصی نداره.
اولین بار که این کامنت رو خوندم، گفتم شوخی کرده. بعد دوباره خوندم، دیدم لحن جدی است. گفتم لج کرده. دوباره خوندم، دیدم لحن دوستانه است. گفتم: یعنی واقعاً حسی به جعبه های استخون و پرچمهای بی باد نداره؟
با چند نفر از دوستانم که حرف میزدم، دیدم اونها هم مثل من تعجب کردند. بعد به سراغ کمی جوانترها رفتم. دوستان خوبم که سالهای ۶۶ و ۶۷ و بعد از آن متولد شده بودند. دیدم که خیلی از اونها، واقعاً اودکلن زدن به افکار رو بیشتر از جعبههای استخون و پرچمهای بی باد میفهمند.
بعد حق رو به اونها دادم. آنها جنگ را آنطور که ما و نسل قبل از ما تجربه کرده است، تجربه نکرده اند. احساس میکنم ما هم یا نگفته ایم یا چنان متعصبانه گفتهایم، که کمتر به دل نسل جوانترمان نشسته است.
گاهی میگویم باید دوباره از شهیدان بنویسیم. ما که به آنها بدهکاریم. به خاطر لحظات خوب زندگی. به خاطر تمام روزهایی که بیرون میرویم و میدانیم که عصر در مسیر بازگشت، خانههامان هنوز پابرجاست. به خاطر اینکه عزیزانمان، در برابرمان تکه تکه نمیشوند. به خاطر اینکه آژیرهای ممتد، خوابمان را آشفته نمیکند. به خاطر آنها که رفتند و خواستهی زیادی نداشتند. و دیدن همین خوشحالیهای کوچک ما، هنوز هم شادشان میکند و اگر بودند، دیدن تلخیهایی که در کام ماست، بغض بر گلویشان مینشاند. ناسپاسی است اگر از آنها ننویسیم.
به این بهانه، من کامنتی را که در پاسخ دوست خوبم نوشتم، اینجا دوباره منتشر میکنم تا پیش چشم خودم بماند:
دوست عزیزم.
بیا یک کاری بکنیم.
در راستای فهم بهتر از ادبیات، من اون جعبه جعبه استخون و غم پرچم های بی باد رو برات توضیح میدم، تو هم برای من راجع به ادکلن زدن به افکار بگو.
من در جنوب شرق تهران متولد شده ام. جایی بین میدان شهدا و میدان خراسان.
زمان جنگ دبستان می رفتم.
یکی از جذاب ترین بازیهای کلاس چهارم و پنجم دبستان من، پیگیری رد موشکها توی آسمون بود و حدس زدن اینکه کجا می افته
یک چیزی مثل مرگ. که همیشه فکر میکنیم قراره برای بقیه اتفاق بیفته
یادمه بعضی هامون به بقیه پز میدادیم که فرق راکت و موشک رو هم بلدیم و راجع به گلوله آتشی که در پشت راکت میدیدیم، حرف میزدیم
اون روزها تابوت زیاد دیدم. جعبه های چوبی بی کیفیت و ترسناک. شاید هم بگم دردناک.
بر خلاف تابوتهای زیبایی که در فیلمهای مسیحی می بینیم، تابوتهای ما زیبا نبودند. چیزی شبیه چوب جعبه میوه
و توی اونها عموما گوشت نبود. اگر بود چند تکه استخوان بود و یک پلاک
اون روزها اصطلاح مفقود الاثر رو ماها خیلی راحت تلفظ میکردیم. راحت تر از آب. یا حتی شکلات.
جعبه های استخون، خصوصا برای محله ای که ما بودیم، خیلی عادی بود.
اسم کوچه ما شاهین راد بود. بر خلاف الان که اسم قدیمی معمولا راحت تره، برای ما تلفظ شاهین راد راحت تر از اسم قدیمی کوچه بود: بنی هاشم (اگر اشتباه نکنم)
چون شاهین راد، پسر همسایه ما بود و بارها توی صف نون و نفت دیده بودمش. جعبه استخونش رو هم یادمه.
اون روزها یادمه، مهدی، همکلاسی مدرسه من توی مدرسه شیخ طوسی، بهتر از من روزنامه دیواری درست میکرد و همیشه عکس هایی که از امام خمینی توی روزنامه میگذاشت، رنگی بود.
اما ما روزنامه رنگی نداشتیم و از همون کیهان، عکس سیاه و سفید میگذاشتیم.
من هنوز هم فکر میکنم مطالب روزنامه ما بهتر بود. اما چون عکس اونها رنگی بود، روزنامه اونها رو اول اعلام میکردن.
یادمه تو همون عالم بچگی، دعا میکردم مهدی که عکسهای روزنامه شون رنگی بود اما مطالبش مزخرف بود بمیره و من به حق واقعیم که روزنامه دیواری اول مدرسه است برسم.
سال بعد، موشک افتاد روی خونه مهدی اینا. بازم جعبه چوبی با استخون و این بار کمی گوشت، یادمه.
مادری که خمیده پشت جعبه استخون بچه اش راه می رفت و گریه میکرد، اما لبخند بر لب داشت که بالاخره بچه اش مفقودالاثر نموند و پیدا شد یادمه.
جعبه استخون، خاطره تکراری و عجیب اون روزهای ماست.
اون روزها، پرچم ایران اگر جایی بود، نه بر میله ی بلند کنار اتوبان همت بود، نه بر فراز مصلی. پرچم ها در باد نمی رقصیدند.
پرچم ها، بدون باد، خسته و چروکیده روی جعبه های چوبی افتاده بودند. جعبه هایی که گاهی اوقات میشنیدم که خالی هستند و برای نگهداری محتوایشان، یک کیسه نایلون هم کافی است.
بچگی ما، با جعبه های خالی و پرچم های بی باد گذشت و ناخواسته، ذهنمان، برای فرار از احساس ترس و تنهایی آن سالها، خاطرات اون موقع رو به قرنطینه های ناخودآگاه ما فرستاد. همون چیزی که بزرگ شدیم و یاد گرفتیم آدم بزرگها بهش میگن ساپرشن.
اگر امروز فضایی هست که تو میتونی ادکلن زدن به افکار را تصور بکنی و از تصویرسازی اش لذت ببری، مال همون پدر و مادرهاییه که جعبه جعبه استخون رو زیر پرچمهای بی باد گذاشتند و به گورستان فرستادند.
حالا نوبت توست. تو برام از ادکلن زدن به افکار بگو دوست خوبم…
پی نوشت:
فکر کنم فایل صوتی شهید من رو گوش دادی قبلا
اگه گوش ندادی اینجاست
http://radio.shabanali.com/shahid.mp3
سلام به شما
من متولد ۵۹ هستم. درست سه ماه قبل از تولد من جنگ شروع شد و تا زمانی که کلاس اول دبستان بودم این جریان ادامه داشت. خونه ی ما جایی نزدیک یک امامزاده بود. محلی برای دفن شهدای جنگ. من تنها فرزند خانواده بودم و از اونجایی که مادرم کسی رو نداشت که من رو پیش اون بذاره من رو در تمام مراسمها با خودش می برد. هنوز وقتی کسی از کودکیم حرف می زنه میگم: من لابلای تابوتهای پوشیده با پرچم ایران بزرگ شدم؛ میان بوی گلاب و بوی گل. در حالیکه شیون زنهای شوهر از دست داده، فرزند از دست داده یا برادر از دست داده توی گوشم بود. بعضی ها جنازه ی بچه شون برمیگشت اما مثلا سر نداشت یا اینقدر متلاشی … بچه های همسایه ی روبرویی از زمانی که من یادمه پدر نداشتن. پدرشون فقط یه قاب عکس روی دیوار بود. می گفتن رفته جنگ و شهید شده.
+++
هنوز وقتی مراسمی پخش می شه از کسانی که منتظر جوونشون هستن که هرگز از جنگ برنگشت من هم همراهشون گریه می کنم و تنها برادرم که متولد سال ۶۹ هست میگه: یه جوری گریه می کنی انگار که خودت بچه ات رو فرستادی جنگ و دیگه هرگز برنگشت.
من هم جعبه جعبه استخون و غم پرچمای بی باد رو خوب می فهمم. هر سه باری هم که کنسرت رضا یزدانی شرکت کردم به اینجای این ترانه ی محبوب که رسید گریه کردم. دفعه ی آخر خودش هم گریه کرد.
ادکلن زدن به افکار رو هم می فهمم. اما شاید درکم از این جریان شبیه امروزیها نباشه.
سلام من متولد ۷۸ هستم و اصلا رابطه ی خوبی با همسن و سال هام ندارم، درکشون برام خیلی سخته
بیشتر مواقعی که روبه راه نیستم میام و این متن رو میخونم و هر بار به اندازه بار اول تحت تاثیر قرار میگیرم.
عاشقشم
با سلام به محمد رضای عزیز
با خواندن این متن و متن پیشین (سالاد کلمات) و بعضی از کامنتهای نوشته شده که انصافا واقع بینانه و دردمندانه نوشته شده اند (ازجمله کامنت نوشته شده توسط علیرضا داداشی عزیز)، من هم محرومیت خود از توفیق همراهی با این نوشته و کامنتها و نویسندگانش را برنتافته و مشتاق شدم کامنتی بنویسم.
۱٫ خاطرم هست بیست و اندی سال پیش در کتابخانه ی مرکزی پارک شهر جلسات سنجش و ارزیابی شعر شعرای جوان برگزار میشد و شاعرانی همچون زنده یاد قیصر امین پور، فاطمه راکعی، ساعد باقری، سهیل محمودی و …. به نقد سروده های جوانان می پرداختند. بخاطر حضور خواهر کوچکم که آن سالها بندرت شعر سپید می سرود، من هم در یکی دو جلسه ی آن شرکت کردم .
و خاطرم هست هنگامی که خواهرم در سروده اش تعبیر “شبنمستان ملکوت” را ذکر کرد، قیصر عزیز با نام بردن از شاعری (که از ذکر نامش صرف نظر میکنم) گفت: “اشعار و نوشته های او را نخوانید (و از او تأثیر نپذیرید) چون عمدتا “ضرب کلمات” است.” (مقصودش این بود که برخی شاعران با چینش احیانا بی ملاحظه ی واژه های گوناگون در کنار هم، معانی و ترکیبهای پیچیده، دیریاب، نامأنوس و چه بسا نامعقول و نامربوط می سازند.)
اگرچه بگفته ی بحقِ محمد شمس لنگرودی “شعر نو، شکل منفجرشده ی شعر سبک هندی است؛ شعری که از بسیاریِ معنی و تصویر، دیگر به سختی در قالبهای کهن می گنجید”؛ اما پیمودن طریق افراط در این زمینه پسندیده نیست.
برای من تعبیر “سالاد کلمات” یادآور تعبیر “ضرب کلمات” قیصر بود.
ضمنا به نظر من، رضا یزدانی خواننده ای با جذابیت های ویژه و منحصربفرد است، و همچون تو محمد رضای عزیز فکر میکنم او حتی اگر به کارهای پیشین اش بسنده کند، باز هم برای همیشه دوست داشتنی خواهد بود؛ اگرچه خواهان آنیم که شاهد کارهایی بیشتر با زیبایی و دلنشینی افزونتر از سوی او باشیم.
من علاوه بر نمونه هایی که تو از بعضی کارهای زیبایش آوردی، مایلم به دو کار او که بارها اشکم را جاری ساختند، اشاره کنم: “داغ” و “کارتن خواب”.
۲٫ میگل.د.اونامونو فیلسوف بزرگ اگزیستانسیالیست اسپانیولی و خالق شاهکار “سرشت سوگناک زندگی (درد جاودانگی)”، در همین کتاب، بی آنکه جنگ را تجویز و تقدیس کند (تأکید میکنم بی آنکه جنگ را تجویز و تقدیس کند) ، آنرا پدیده ای برمی شمارد که بعضی از بزرگترین فضیلت های انسانی، در عرصه ی آن، زمینه و مجال ظهور و بروز می یابند.
با همین روی آورد، من هم قطع نظر از اینکه “آیا میتوانستیم مانع وقوع یا گسترش و تداوم جنگ شویم یا نه؟”، صرفا از منظر خودم، از منظر فردی که در آن عرصه حضور داشته و روزگارانی را با شهیدان بسیاری محشور و مأنوس، و ظرف این تقریبا سی سال هماره عمیقا دلتنگشان بوده است، می نویسم.
از ۱۶سالگی ام در سال ۶۲ بارها بطور داوطلبانه در عرصه ی جنگ حضور یافتم. تقریبا هیچ مأموریت و عملیاتی نبود که در آن شرکت جسته و مجروح نشوم. چهار بار اصابت گلوله به بدنم را تجربه کردم. یک بار بموجب اصابت گلوله به بدنم و خونریزی بی وقفه و شدید و بیهوش شدن، همرزماتم پنداشتند از جهان خاکی رخت بربسته ام. اما من ماندم تا یک عمر بار فراق و دلتنگی دوستان شهیدم را به دوش بکشم. عکسهای زیادی دارم از عرصه ی جنگ. ازجمله ی آنها عکسی است که هر از چند گاهی یکبار حتما نگاهی به آن می اندازم؛ عکسی که من و شش تن از صمیمی ترین دوستان دبیرستانی ام در آن حضور داریم. از آن جمع هفت نفره، تنها من مانده ام و یکی از دوستانم. و پنج تن دیگر شهید شده اند.
من تعلق خاطر و دلبستگی شدید و عمیقی به دوستانم داشتم و دارم و اساسا از نوجوانی، فردی رفیق باز انگاشته میشدم. در این تقریبا سی سال، تقریبا هر گاه که رخداد و اتفاق ناخوشایندی روحم را می آزارد و سخت دلی و خودخواهی منفعت طلبیِ برخی، اندوهگین و غمزده ام می کند، به یاد دوستان شهیدم می افتم و بیش از پیش دلتنگشان میشوم؛ زیرا آنان بی هیچگونه مبالغه ای، نمونه و سرآمد بودند در عطوفت و مهربانی، شجاعت و فداکاری و پاکباختگی و دیگرخواهی، شادی و شوخ طبعی و سرزندگی، عزت نفس و استغنا و بی نیازی، صفا و صمیمیت و صداقت و صراحت و یکرنگی، و مرام و معرفت و رفاقت و وفاداری.
بعنوان فردی محشور و مأنوس با شهیدان، به سهم خود از تو سپاسگزارم محمد رضای عزیز بخاطر همه ی کارهای فوق العاده عمیق، تأثیرگذار و ارزشمند نوشتاری و شنیداری ات در باره ی شهیدان.
و بخاطر پرگویی همیشگی ام مرا ببخش محمد رضای عزیز.
من خودم که دهه هفتادی(هفتاد و دو) هستم و معذرت می خوام که خیلی کوچیکم(!) یه وقتایی که با بچه های فامیل صحبت می کنم که اونا دهه هشتادی هستن، یا حتی واسه اواخر دهه ی هفتاد، متوجه می شم که خیلی ازشون دورم، انگار اونا توی یه دنیای خیلی متفاوت دارن زندگی می کنن و من هم همینطور. گاهی اونقدر به من نزدیکه افکارشون که نباید اینطور باشه، و گاهی اونقدر دور که از خودم می پرسم نکنه دارم نسبت به اونا مثل این پیرمردهایی می شم که چیزی از کار نوه هاشون سر در نمیارن؟ و بعد کلی تلاش می کنم که فضاشون رو بدست بیارم اگرچه معمولا هرگز تلاشم کافی نیست و نتیجه نمی ده. ورود به دنیای یه نسل دیگه این روزها بنظرم انقدر سخت شده که انگار تا زبان انگلیسی یاد نگیری نمی تونی وارد یه کشور دیگه بشی(البته از دیروز هم اطلاعات زیادی ندارم، منتهی تا این حد یادمه که خیلی فضای خصوصی یا متفاوتی نداشتیم که بزرگ تر ها نتونن واردش بشن). حالا نمی دونم این خوبه یا بد. ولی یه بدی ای که مطمئنم داره اینه که شاید نتونیم دیگه خوب تجربیاتمون رو از هر نسل به نسل های بعد انتقال بدیم.
محمدرضا…
گاهی متون تو آدم را تکان می دهد ! می دانی چرا ؟ …
آخر تو با سر آغاز می کنی و به قلب می رسانی و گاهی با روح اتمام…
قلبم همین الان گریست و چشم هایم هم کمی تر شده اند … نمی دانم شاید این هم همان حساسیت های مسخرهء غیر واقعی یک دو قطبی است که بهتره با کمی لتیوم خوب شه ، تا دیگه گریه نکنه …
آخر دراین دوستان باید خشک بود و کاری کرد که دیگر از از شیر آب چه نکند ، تا نکند دچار بی آبی شویم ، فکر کنم همه اش تقصیر ماست که دچار کمبود منابع آبی شده ایم ، آخر ما حتی زیرزمین هم داریم که آبها را در آنجا سفره کنیم و دورش بشینیم …
محمدرضا وقتی از سر به قلب می رسیم ، یهو یک چیز قلمبه شده می آید و از آنها بالاها ناگهان در گلو گیر می کند ، این وسط چون درد دارد این فشار گلو ، لاجرم چشم هایت دچار حساسیت می شود و به خاطر دل خودش خیس می شود …
محمدرضا ما فراموش می کنیم ، ما فراموش کردیم ، ما فراموش کرده ایم ، من گاهی فراموش می کنم …
ما از رنج هامان فرار می کنیم و گاهی “موتور – سریع ” هم خوب به کار می آید ، می تواند ویراژ دهد ! تمام چراغ قرمزها را رد کند و و حتما وقتی رسیدیم در عالم دیگری خانه داریم که قوانین آدم های استخوانی در آن کاربردی ندارد… احتمالا آنجا دنیایی با قوانین کیهانی دیگر است … دنیایی که آدمها می توانند با فرار بیشتر ، بتوانند بیشتر از خط آغاز دور بمانند و دائما نوارهای ” خوش آمدید اینجا تازه افتتاح شده است ” را ، پاره کنند…
ما خیلی دوست داریم ، هی افتتاح کنیم …
” من شهیدان را دوست دارم ”
” من کشورم را دوست دارم ”
من بوی خاک را دوست دارم …
من عشق رادوست دارم …
من مردن را هم گاهی دوست دارم …
من آزادی را دوست دارم ، اما آزادگی را بیشتر …
محمدرضا…
سلام. مطلب برای من بسیار عالی و تاثیر گذار بود. در این نمونه شما خلا را تشخیص دادید و درک و حس خودتون را با نسل بعدی مطرح و به اشتراک گذاشتید، امیدوارم ایشون هم پاسخ بدهند. به نظرم خلا عدم درک حرف هر نسل توسط نسل قبل و یا بعد خودش میتونه یکی از مباحث اصلی مذاکره باشه، مذاکره بین نسلی خیلی خیلی ضعیفه و جای کار داره…. جایی که به نظر می رسه حتی محمدرضای عزیز هم در مطلب سالاد کلمات توی تله اون افتاد.
من هم جعبه جعبه استخون رو فهمیدم و هم ادکلن زدن به افکار رو.
فک میکنم کلمات تنهایی معنی ندارن و توی همون شعر/متن هاست که معنی میدن!
ادکلن زدن به افکار: خیلی از ماها/خود من خیلی وقتا برای اینکه فک میکنیم اگه افکارمون/نوع فکر کردنمون/ چیزایی که بهشون اولویت میدیم فاش شن چقد بد میشن!! مثلا دیگرون در موردم چی فکر میکنن. خیلی هامون تو جامعه عرف گرا شهامت “خودمون بودن” رو از دست دادیم تا ناچار به جامعه گریزی/گریز جامعه از ما نشیم!
در مورد جعبه جعبه استخون و …
فک میکنم کسی شعر رو از یه جایی قبل تر شروع کنه به خوندنش میفهمه که در مورد نسلیه که تو دهه جنگ زندگی کردن! ولی شاید برحسب همین یه جمله براش تداعی گر چیزی نباشه.
من اینطور فکر میکنم.
حیف که روزگار همه چیز را از ما میگیرد و وقتی داشته هایمان را می شماریم ایمان می آوریم به رهزنان دل و دین…
دلم برای یک لحظه راستی و درستی تنگ شده است
سلام
برای من جای تعجب است که چطور بعضی از دوستان انتظار دارن حرف نسل های بعد و قبل از خود را تمام و کمال درک کنند. برای درک گفتمان هر نسل باید به ظرف مکان و زمان گوینده و شنونده دقت نمود. هر نسلی در هر جامعه ایی دغدغه های غالبا منحصر بفرد خود را دارد. اولین دغدغه برای نسلی زنده مان و خاک کشور را بود(جعبه جعبه استخوان) در حالی که نسل بعد دغدغه کار و اشتغال و نسل بعد دغدغه اینترنت و آزادی فردی(ادکلن به افکار) را دارد. که البته لزوما هیچ کدام بر دیگری رجحان و برتری ندارد. همه اینها نمودهای مختلف از آزادی در سایه امنیت و رفاه هستند.
“ادکلن زدن به افکار” تداعی کننده کسیه که فکرهای خشک و قدیمی داره ولی سعی میکنه مجموعه ای از لغات و حرف های قلمبه سلمبه و اسامی آدمهای معروف رو میان فکرها و حرفهاش اضافه کنه
حقیقتا باید بگم که تا قبل از نوشتن این پاسخ، هیچ حس خاصی نسبت به معنی “غم پرچم های بی باد” نداشتم.. ولی باید بگم که بغض گلوم رو گرفت وقتی این متن رو خوندم. مرسی
سلام من متولد ۷۰ هستم از جنگ چیزی یادم نمیاد ولی پدرم که خودش در منطقه جنگی بوده از آن دوران برایم خاطرات زیادی گفته. گفته هایی که از آن مطالبی که شما نوشتید به مراتب بدتره. ولی آقای شعبانعلی گذشته درگذشته و باید به فکر زمان حال باشیم که اوضاع اقتصادی الان دست کمی از زمان جنگ نداره در ضمن آلودگی هوا در شهرهای بزرگ به ویژه اهواز که در حال جان گرفتن است را نباید از یاد برد.
سلام
واقعا عالی بود
من هم خیلی متوجه جعبه جعبه استخوان و غم پرچم های بی باد نشدم
چه خوب شد که توضیح دادین راجع بهش…
سلام، حرف از ادکلن شد یاد این جمله افتادم:
” خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که تابستان از زمستان گرمتر است و به هر که دوست تر می داری بفهمان که ادکلن کار حمام را نمی کند! ”
با خودم گفتم پس در دنیای اندیشه ها هم مشکل ” افکار گرد و خاک گرفته و عرق کرده ” با انواع راهکارهای شبه ادکلنی گرم، سرد، ملایم، تند، تلخ، شیرین و یا با رایحه های چوبی! برطرف نمی شود بلکه این افکار باید شسته شوند تا همه در یک فضای سالم، راحت نفس بکشیم.
پاینده و سر افراز باشید.
پی نوشت۱:
عرق کردن به خودی خود بسیار مفید می باشد و باعث دفع سموم از بدن می شود. با شستشوی روزانه، خود را از این سموم دفع شده پاک کنیم.
پی نوشت ۲:
ورود هوای تازه به فضاهای بسته، به راحت نفس کشیدن کمک به سزایی می کند. هر خانهاي نياز به گردش هواي تازه دارد. چنانچه ميزان ورود هواي تازه به داخل خانه ناكافي باشد، مواد آلاينده در داخل تجمع مييابند كه در نهايت، سنگيني هوا و ناراحتي افراد را بدنبال خواهد داشت.
پی نوشت ۳:
اصرار بر تنفس در یک فضای بسته برای همذات پنداری با کسانی که به سختی نفس می کشند و یا کسانی که از نفس کشیدن منع شدند به معنای نفهمیدن این جمله است:
” آنها از نفس کشیدن دست برداشتند تا ما راحت نفس بکشیم.”
سلام. من متولد ۷۱ هستم و از جنگ هیچ ذهنیتی ندارم، ولی واقعا با وجودم حس میکردم این قسمت از آهنگ رو .(جعبه جعبه استخوان و غم پرچم های بی باد…) و به جرات میگم از معدود دفعاتی که با خوندن خاطرات جنگ ، اشک تو چشمام جمع میشد، همین امشب و موقع خوندن این مطلب بود…. دست شما درد نکنه که شفاف سازی ذهن دوستانتون براتون مهمه… ممنونم… خیلی زیاد…
سالهاست صحنه های باشکوه شجاعت و ایثار را ، پر رنگ تر و با شور و هیجان بسیار بر پرده سفید به نمایش گذاشتیم .
پدران را با پشت خمیده از داغ فرزند و مادران را با چشمان بی فروغ از اشک سالیان ، با بوی پیراهن یوسف چشم به راه و امیدوار نگهداشتیم. بدنهای قطعه قطعه شده را در روبانی قرمز پوشاندیم، سرفه های خشک کرخه را در کنار راین به گور سپردیم و با فریادهای حاج کاظم دنیای شیشه ای و خاطرات آن روزها را برسر نسل جدید آوارکردیم و امروز با به سخره گرفتن روزهای درد و رنج، مقاومت و ایثار، از میدان های مین، سنگر ها و معبرها اخراج شدیم!
حال از نسل روزهای آزادی ، روزهای صلح و آشتی ، گفتگو و امید چه انتظار داری؟
آنها دردهای خود را دارند.آن روز همسایه دشمن بود و امروز….
آنها هم دغدغه روزهای بهتر را دارند اما به زبان خود فریاد می زنند و از بوی تعفن دروغ و ریا بر افکار خود اودکلن می زنند…
محمدرضا قبول کن
.
.
.
خراب کردیم…
“روايت شخصى”
جنگ
يك چرخ خياطى به خانه ما آورد
و كوچه اى
كه ميتوانم
“پدر” صدايش كنم
“نسيم”
همه چيز با جنگ تموم نشد!…
سلام
هزار ابر نباریده توشهی راهت
برو مسافر خسته خدا به همراهت
قفس بهانهی خوبی برای ماندن نیست
برو برو، برو این شهر جای ماندن نیست
برو که در قفس این غروب میمیری
که در تلاطم شط جنوب میمیری
برو غریبه که اینجا غروب یعنی مرگ
جنوب یعنی آتش، جنوب یعنی مرگ
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
*********************************
نگو که قصه فرزند تو شبیه من است
نگو که عاقبتت یک سرو بدون تن است
نگو که سهمیهها جانشین بودن توست
که سهمت از وطنت چند شب سرودن توست
هنوز میشنوی؟ از غروب میگویم
از این دقایق ایکاش خوب میگویم
از این دقایق مادر شکسته، بابا پر
از آرزوی نشستن به روی دوش پدر
از آرزوی محالی که من پدر دارم
از این همیشهخیالی که من پدر دارم
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
*****************************
برو مسافر بیکس از این خرابآباد
برو از این شب تاریک، هر چه بادا باد
هوار میزنم این درد را میدانم
در این غروب به جایی نمیرسد فریاد
بگو که خستهای از شب اگر چه میگویند:
زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد
شهید دادهام اما به حکم تقدیرم
به حکم جبر سیاهی اسیر زنجیرم
پدر به راه خدا رفت و من یتیم افسوس
به شوکران چنین سفرهای نمکگیرم
سرود مرگ من است این سکوت سرد اما
رها نمیشوم از این غم و نمیمیرم
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
*********************************
من از گزیدن ماری پلید میترسم
ز ریسمان سیاه و سفید میترسم
از آن خزان سیاهی که آرزویم را
شبیه برگ گل از شاخه چید میترسم
چنان به یاس ورق خورده خط افکارم
که از سرودن شعر امید میترسم
من از نهایت شب حرف میزنم طوری
که از نوشتن اسم «شهید» میترسم
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
برای رویش گل، ابر تیره کافی نیست
به جای شغل پدر ـ خط تیره ـ کافی نیست
هنوز چشم به راهم اگرچه میدانم
برای دیدن او چشم خیره کافی نیست
برای لمس عذابی که سرنوشت من است
هزارسال گناه کبیره،کافی نیست
هزار سهمیه جای تو را نمیگیرد
کسی به جز تو در این سینه جا نمیگیرد
هزار حرف نگفته هنوز مانده ولی
گلایه جای حضور تو را نمیگیرد
شهید زندهتر از زندههاست اما حیف
کسی برای نمرده عزا نمیگیرد
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
برو غریبهی خسته تو هم پسر داری
*******************************
پدر به راه خدا رفت و نوزده سالی است
که روی صورت من جای سیلیاش خالی است
پدر که رفت به سیلی دیگران سرخام
و روی آتش یک درد بینشان سرخام
برای رفتن بابا ملامتم نکنید
به جرم کار نکرده شماتتم نکنید
به جان عکس خودش من نخواستم برود
درست عکس خودش، من نخواستم برود
به خاک سرخ شلمچه قسم خودش میخواست
به جان تکپسرش که منم خودش میخواست
اگر شهید شده انتخاب از ما نیست
عجیب نیست که جای فرشته دنیا نیست
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
ولی شبیه پدر حسرت سفر داری
****************************
تو مرد این سفری، مرد ماندنی، آری
بمان، بمان که قدم سمت عشق برداری
مسافر این دل تنگ از دل تو بیخبر است
درست آمدهای، این نهایت سفر است
مسافر از غم تنهاییام خبر داری
نترس مرد غریبه! تو هم پسر داری
****************************
هنوز ساحل این ورطه آشیانه توست
به سر نیامدهای، هر زمان زمانهی توست
اگر چه راه به سر شد ولی سفر باقی است
که سر به راه شدن آخرین کرانهی توست
غمین مباش که گمنام ماندهای ای مرد
که بینشانی تو بهترین نشانه توست
تمام شانهبهسرها از این خبر دارند
که بعد رفتن تو باز سر به شانهی توست
تمام وسعت این شهر وقف آمدنت
کرم نما و فرود آ که خانه، خانه توست
**********************************
شاعر: عبدالله روا. http://rava00.blogfa.com/9201.aspx
+سبز باشید و برقرار
من متولد ۶۵ هستم و تقریبا هم محلیم با محمدرضا ، خونه ما خیابان شکوفه بود و دقیقا یادمه هست که خیلی از کوچه های محلمون به اسم همون جعبه ها تغییر نام دادن یادمه که وقتی این جعبه ها رو میاوردن تو محل ، از دم در مسجد تشییع میکردن و به احترامشون همه مغازه دارا مغازها رو میبستن و کرکره هاشون رو میدادن پایین و به عنوان ادای دِین دنبال این جعبه ها میرفتن و برام جای تعجبه که واقعا کسی بگه من مفهوم “جعبه جعبه استخون و غم پرچمهای بی باد” رو نمیفهمم
اهل هر دین و مذهب و مسلکی که باشیم
تو هر سن و موقعیتی که باشیم
جعبه جعبه استخون و غم پرچمهای بی باد، کودکی ما رو به قرنطینه فرستاده باشه یا نه
رشادت و جوانمردی مردم در هشت سال جنگ قابل تقدیر و احترامه
سلام
محمد رضای عزیز ،یادمه چه شب های موقع اژیر کشیدن ،پدرم منو بغل میکرد و به سمت پناهگاه می برد،یادمه یه بار واسه خاموش نکردن لامپ چه کتکی خوردم،یادمه اسرا ازاد میشدند ،خوشحال بودم که اخ جون شیرینی زبون با نقل،یادمه چقدر عاشق مسلسل پلاستیکیم بودم وباهاش چقدر صدام رو کشتم،یادمه چقدر حسرت تفنگ پسر خالم رو خوردم که گلنگدن داشت و در پلاستیکیش پرت می شد، یادمه شعر خلبانا رو حفظ بودم،یادمه چقدر مردم با هم مهربون بودن،یادمه وقتی جنازه پسر بزرگ همسایمون رو اوردن که فقط یه پدر داشت و اونا رفتن که دفنش کنن،دو سه تا از همسایه ها بساط نا هار رو وسط کوچه بر پا کردند،انگار هیشکی تنها نبود ، همه با هم فامیل بودن.الان میگن ما از جمعگرای به فردگرای گذر کردیم
برادر من متولد ۷۵،اون حس من رو و خاطرات من رو هیچ وقت نمیفهمه،میگن جامعه فرد گرا شده،اما من قبول ندارم،برادرم لپ تاپ داره و تبلت و موبایل ،اهنگ جدید تیلور سوئیفت رو حفظ، عاشق وایبر، فیس بوک تا گپ زدن با پدرم،میگم چرا ، میگه اونا همونی هستن که نشون میدن،منظورش رو هم میفهمم و هم نه
چقدر دردم اومد.
من متولد ۶۲ مشهد هستم. چیزی که منو اذیت می کنه اینه که هم زمان جنگ بودم و هم اینکه ابدا چیزی از جنگ به خاطر ندارم. البته از خانواده که پرسیدم گفتن چون مشهد خبری نبوده و بمباران و این چیزها نداشتیم. من کودکیم رو کاملا به خاطر دارم اما تا جایی که یادمه شبیه همین الان امن و امان بود. ابدا تصویری از جنگ ندارم. اما با همه این تفاسیر این آهنگ سیم آخر رو بهتر درک می کنم تا ادکولون زدن به افکار
از اینکه اسم این متن رو روایت شخصی نوشتی خوشحالم شاید کسی که بچه ی عراقی باشه و پدرش در جنگ با ایران کشته شده باشه یک روایت شخصی دیگه داشته باشه و من که اهل کردستانم یک روایت دیگر از جنگ و انقلاب و کردستان که جرات نوشتنش را ندارم و همه ما روایت شخصی خودمان را داریم …ممنون استاد
من دانشجوی زاهدان بودم.
آقای رسول ملاقلی پور گرامی چند روز قبل از مرگشون به دعوت کانون فیلم و عکس دانشگاهمون اومدن زاهدان.
بعد از اکران فیلم اگه اشتباه نکنم “مزرعه پدری” و کمی نقد و بررسی درباره اون، ایشون از ایده فیلمی که می خواستن در آیند ه بسازن حرف زدن.
چند وقت قبل تر برای ساخت بک مستند از ساخت و اجرای ضریح در مشاهد کربلا و … به عراق سفر کرده بودن.
تو مسجدی که نماز می خوندن با صحنه ای رو برو میشن که به شدت منقلب میشن و تحت تاثیر قرارشون میده.
دیدن دو جانباز از جنگ ایران و عراق یکی ایرانی و دیگری عراقی که هر دو در حالی که پاهاشون کنارشون بوده دوشادوش هم به نماز دربرابر خدایشان ایستاده بودن.
…
ایشون عمدا تو فیلماشون دشمن رو گنگ و به شکل سایه نشون میدادن تا هر کس روایت خود را از دشمن داشته باشه.
من برای روح بزرگشون از همون شب تو کانون فیلم و عکس دانشگاه، احترام قائلم.
روحشون شاد.
سلام
به قول فروغ قرخ زاد عزیز
« همکاری حروف سربی ، اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد »
سالاد کلمات شما ، همون حروف سربی فروغه ، بعضی وقتها آدمها برای اینکه برداشت جدیدی از حرفشون بشه ، کلمات جدیدی استفاده می کنند . تا فضای جدیدی ایجاد کنند . و دقیقا کسایی مخاطبشون قرار می گیرن که افکارشون جوون تره . هنوز نوپاتر فکر می کنن. چون آدمهایی که قوی فکر می کنن ، به قول مولوی از پوسته گذشتن و به هسته رسیدن.
آدمهایی که قوی فکر می کنن و از تجربه و سن بالاتری برخوردارن ، برای ایجاد فضای جدید ، ریخت کلام رو اینقدر ناهموار نمی کنن .
اما با همه ی اینها ادکلن زدن به افکار رو خوب می فهمم. البته که جعبه استخوان و پرچم بی باد زیباتر و طنین انگیزتره ، البته که این یکی خاص تر و تصویردارتره ، اما چون مفهوم پیچیده تری داره آدمی می فهمدش که یا تجربش کرده مثل شما و یا مطالعه اش کرده مثل ما (۶۸یا)
اما ادکلن زدن به فکر دقیقا کاریه که خود این شاعر کرده ، فکر گندیده و کهنه ای رو با ادکلن زدن خوشبو کنه ، ظاهرسازی کنه
با کلمه جدید (ادکلن) مفهوم ها و تعابیر کهنه رو عرضه کنه ( افکار)
مثلا آدم متحجری که بخواد خودش رو قاطی آزاداندیشا کنه ، درواقع به صورت عاریه مجبوره از ادکلن استفاده کنه تا کسی متوجه بوی فاسد افکارش نشه.
برای من که ارشد ادبیات فارسی هستم هر حس آمیزی در کلام می تونه معنای جالبی داشته باشه اما هر کلمه ای قشر خودش رو می طلبه
مثلا یه پسر بیست ساله به پدربزرگ هفتاد سالش میگه : تریپت منو کشته
برای جوونا کاملا حس برانگیزه و قدر یه کتاب تخلیه کلامی میشن با همین یک جمله
اما اون پیرمرد این عبارت براش تحقیربرانگیزه و براش اراجیف حساب میشه.
سپاس
واقعا عالی نوشته اید
ازتون سپاسگزارم
عمو ام زمان جنگ شهید شدنف هروقت یادگاری هاشونو نگاه می کردم گریم میگرفت
ولی اینبار به یاد تمام اون ادم ها گریه کردم و برای ذهن فراموش کار خودم
سلام
خیلی بد شدیم چند وقته رفتارم رو با دیگران و رفتار مردم رو با هم با دقت بیشتری نگاه میکنم .دیدم که من متولد ۶۷ چه رفتار های نسبت به دیگران انجام میدم بدون اینکه با کفش اونا راه برم و اینکه چه افرادی رو دیدم که رفتار هایی انجام دادن که واقعا نگاه به رفتار طرف مقابل نمیکنن .کاش ماها بتونیم با کفش های همدیگه حتی اگه دوست نداریم حداقل دو قدم راه بریم .خیلی از دوستام هستن یا از این ور بوم افتادن یا از اونور .خسته از خودم و دیگرانی که رفتارامون همدیگه رو رنج میده !!
سلام
محمدرضاجان از وقتی اون کامنت رو خوندم،تو تمام این چند روز هر جا از درگیری های روزانه فارغ میشدم به این کامنت فکر میکردم.چند باری خواستم یه چیزایی بنویسم که پشیمون شدم.حالا با خوندن این پست تصمیم گرفتم بنویسم.
یه چیزی رو صادقانه بگم،برای اولین بار یه کوچولو به پاسخی که دادی جبهه گرفتم که شاید از جنس بغض و کینه بود.
من به عنوان نماینده ی نسلی که حضورش روی این کره ی خاکی مصادف بوده با صلح هشت سال جنگ تحمیلی،میخوام حرف دل و گلایم نسبت به نسلهای قبلم،نمایندگانی که داعیه داران اون حماسن رو بگم.
محمدرضا تو این سالها هرکسی از این داستان به نفع خودش بهره برداری کرده و به یه چیزایی رسیده.قطعا این حرف مطلق نیست اما عمومیت داره.از وقتی رفتیم مدرسه تا همین الآن تو محیط های کاری تو جمع های فامیلی و سر کلاس تو دانشگاهها خاطره های اون دوران رو به خورد ما دادن،هرجا که کم آوردن صحرای کربلایی بوده بنام هشت سال جنگ تحمیلی!.تمام افتخارات سی سال گذشته ی کشور ما شده جنگ و انقلاب.من اواخر دهه ی شصتی و هفتادی چی برای گفتن داریم؟افتخار ما چی میخواد باشه؟داستان نسل ما برای نسل بعد چه خواهد بود؟نمیخوام بگم باید جنگ جدیدی باشه و این بار ما قهرمانش باشیم.حرف من اینه که شهید کارش و رسالتش رو انجام داده.نسلی که مونده با برگزاری شبهای خاطره نه خدمتی به من کرده نه به شهید.نمیگم لازم نیست اما وجودش نباید سندیتی باشه برای اینکه من به این نتیجه برسم که عرضه ندارم و صاحب این دم و دستگاه این آقاییه که با اون شهید و مفقودالاثر بنام،هم سنگر بوده و عکس داره و اصلا باهاش تو یه کاسه غذا میخورده!
این کسایی که موندن باید برای فرزندان شهدا که کل جوونای این مرز و بومن،شرایطی رو فراهم کنن که ما هم حرفی برای گفتن داشته باشیم.انقلابی که با دستای ما به ثمر رسیده باشه،نمونه و کلیشه زیاد داریم.چین و کره و ژاپن که آدم وقتی با جووناش صحبت میکنه این احساس رو داره که تک تکشون بنیانگزار انقلاب صنعتی و فرهنگی شون هستن.
ورود هم نسلی های من به فضای جدی جامعه و اجتماع مصادف بوده با سالهای ۸۴ و ۸۵٫به نظرت تا به امروز من چی برای گفتن دارم؟
این حرف رو کسی میزنه که از اون سال تا امروز بیکار نبوده و در بخشهای مختلف کار کرده و میکنه.
بعضی وقتا جدی ترین موضوعات برام حکم شوخی رو داره.سخیف و پست و احمقانه.
یه نسل طلایی برای ما ساختن که چشممون خیلی وقتا به تصمیماتشه.حالا بیا فکر کن که گند بزنه.که کم هم نزده…
شاید ماهم روزی مجبور باشیم جواب پس بدیم به این سوال از آیندگان که چرا سکوت کردیم و کاری نکردیم.
به ما حق بدید که یه جاهایی یه چیزایی رو نفهمیم و نتونیم یا نخوایم باهاش ارتباط برقرار کنیم.
بعضی وقتا به این میرسم که هنوز به اندازه ی کافی بدبخت نشدیم.باید یه روزی انقدر تحقیر بشیم که بهمون بر بخوره.یه چیزی تو مایه های همون«شرمندگی ملی»که خودت میگی.
.
.
.
ببخشید که یه جاهایی بی ربط به موضوع اصلی چیزی گفتم.بذار به حساب کسی که تو این چند سال اخیر خیلی از خوشی ها و ناخوشی هاش رو با این فضا قسمت کرده و این خونه خیلی وقتا حالش رو خوب کرده.
در ضمن،آلبوم خاطرات مبهم رضا یزدانی فوق العادست و بهترین آهنگشم همین غم پرچمای بی باده.
زمان جنگ وقتی پیکر شهیدی رو میاوردن روی دست مردم تو خیابونا تشییع می شد.میگفتن اگه کسی دستش به تابوت شهدا برسه خدا همه گناهانشو پاک میکنه.من ۹ سالم بود و جثه کوچک و قد کوتاهم مانع می شد تا دستم به تابوت شهدا برسه. هر وقت شهیدی میاوردن با کلاشینکف تیر هوایی میزدن سرگرمی من جمع کردن اون پوکه های داغی بود که رو زمین می ریخت و ارزوی دست زدن به تابوت شهدا هیچ وقت براورده نشد.الان که دیگه اون کودک پاک و معصوم نیستم بیشتر محتاجشم.شهدا کیا بودن?کارگر نانوایی محلمون.پسر عموم که ۱۶ ساله بود.معلم دوم ابتداییم و… شاید اگه جنگ ادامه پیدا میکرد من و شما.بیایید جدا از فلسفه جنگ و سیاست بازی و سیاه بازیهای معمول شهدا را دوست بداریم چون از خود ما بودن چون مرد بودن چون غیرت داشتند و تنها چیزی که نداشتند طمع قدرت و شهوت ثروت بود.
اگه نمیتونم کتابی بنویسم یا سخنرانی کنم یا وبلاگ و سایتی ندارم و عضو فیسبوک اینستاگرام کلوب هم نیستم که بخوام مطلبی بنویسم
حداقلترین کاری که هرچند وقت یکبار انجام میدم رفتن به مزار شهداست …
.
.
دلم میخواد ریا بشه
یه زمانی هیچ کدوم از اینا برام مفهومی نداشت خوب من ۶۸ایم اون روزهارو ندیدم از قصه های تکراری رسانه ها هم بیزار بودم الان هم هستم ولی از وقتی داستان های واقعی تصاویر واقعی خاطرات مردم کردستان و خیلی چیزهای دیگرو شنیدم من هم اشک ریختم و گریه کردم .. تمام مشکل نسل ما نبود یا کمبود انسان هایی است که به قول شما بهشون بشه اعتماد کرد و حرفاشون رو شنید
سلام محمدرضا،
بدون مقدمه دوست دارم از طرف خودم به عنوان یک دهه شصتی و کسی که معنی ادکلن زدن به افکار براش ملموس تر از جعبه جعبه استخون و پرچم های بی باده برات بنویسم.
من سال ۱۳۶۵ بدنیا اومدم. توی یکی از مجله های شرق تهران. پدرم ارتشی بود و جنگ رفته. اسارت کشیده. مجروح و به قولی جانباز و ایثارگر. جایی که من زندگی می کردم همه ارتشی بودند. همه اسیر شده بودند همه مجروح بودند.
همبازی هایم هم مثل خودم بودند. البته شانس این رو پیدا کردم تا از اون محیط نظامی کوچیک و بسته بیام بیرون و جایی خارج از محله خودم تحصیل کنم. با بچه هایی آشنا بشم که پدراشون چنگ نرفته بودن، مجروح نبوندن. نیمه شب ها خواب همسنگر هاشون رو نمی دیدن. بچه هایی که پدرهاشون به خاطر مشکلات روانی ناشی از جنگ سرشون رو به دیوار نمی کوبیدن.
اونموقع ها برام سوال بود که چرا من از اون جامدادی های خوشگل ندارم. چرا پاک کن های من جای پاک کردن همش سیاه میکردن. چرا وقتی زانوی شلوار من پاره میشه باید وصله پینه میشد و خیلی زشت دوخته می شد تا باز هم قابل استفاده بشه.
من جنگ رو ندیدم، موشک ها رو ندیدم، از آژیر خطر حمله هوایی فقط صداش یادمه. اما تبعاتش برام ملموس بود. سرفه های پدرم. کپسول سنگین اکسیژنش، ترکشی که نمی تونستن از کنار ستون فقراتش در بیارن و هی نزدیک تر میشد به جایی که خطر فلچ شدن تهدیدش می کرد.
بزرگتر شدم. خیلی راحت و بدون دردسر دیپلم گرفتم. سربازی هم معاف شدم. بخاطر پدرم. موقع رفتن دانشگاه شد. پدرم راضی نشد من از سهمیه ایثارگری اش استفاده کنم. گفت خودت باش! کنکور دادم و رتبه بالایی هم آوردم. رفتم دانشگاه. اما دیدم تلف کردم وقتم تو دانشگاه رابطه مستقیمی با جیب پدرم داره. بیخیال شدم و رفتم دنبال کار.
تازه اینجا بود که معنی ادکلن زدن به افکار رو فهمیدم.
کار اول من برای حاجی ای بود که از بزرگترین افتخاراتش دو بار حمل و نقل آذوقه به عقبه حبهه های خودی بود. از اون دو بار به اندازه دو سال جبهه رفتن پدر من عکس داشت. یه عکسش رو قاب کرده بود زده بود به دیوار محل کارش.
با آن دو بار آذوقه بردن ایثار گر هم شده بود. مدال داشت، حقوق می گرفت، پسرش در دانشگاه دولتی بدون زحمتی پذیرفته شده بود و درس می خواند.
پس پرده آنهمه رشادت هایش را دیدم. همان افکار متعفن و پوسیده اش را. دیدم که چطور با عطر رشادت و ایثار آن همه تعفن را خوشبو می کند و از رانت عطرهایش چطور استفاده می کند.
می دیدم که دیگران هم به نوعی افکار متعفنشان را خوشبو می کنند. من هم گاهگاهی مجبور میشدم اینکار را بکنم. گاهی عطر پولداری به بی پولی هایم می زدم، گاهی عطر روشنفکری و ایسم دار به عقاید خام و شکل نگرفته ام می زدم. عطر های مختلف. جالب بود که همه اینکار را می کنن. من هم اینگار را می کردم تا پذیرفته شوم. تا تنها نباشم.
تلوزیون، روزنامه، رادیو، دوست، حتی پدرم. راستش برام سخت بود. وقتی دیدم پدرم برای اینکه کارش در بانک راه بیفتد و برای ازدواج من وام بگیرد آن همه رشادت و ایثار، که باید بخاطرشان افتخار کند ، را با عطر بیچارگی و عجز و لابه معطر کرد و پیش متصدی وام گردن کچ کرد. تا در مقابل عطری که متصدی وام علاقه به شنیدنش را دارد امضایی زیر برگه درخواست وامش بیندازند.
من و همنسلانم عادت کردیم به عطرهای رنگارنگ. به رابطه شدت بوی ادکلن های فلان دیپلمات و حساب بانکی اش. به بوی ادکلن فلان حاجی که با صدای بلند صبحگاه اذان صبح می گفت و مارا بیدار می کرد و احتکار و کم فروش/گران فروشی اجناس حجره اش. به ادکلن های موقتی توی تاکسی که در یک دقیقه از آن بالا تا پایین را نقد می کردند. به ادکلن های تند و تیز آن زاهدی که در خلوت کار دیگر میکرد و طور دیگری مینمایاند که هست.
آره ما یاد گرفتیم و برایمان عادی شد. آموخته شدیم. شرطی شدیم. یا هر چیز دیگری.
پس تعجبی نداره که برایمان ملموس تر از هر واژه دیگری باشه.
شاید متولدین دهه های هفتاد مفهوم های دیگری جز ادکلن زدن به افکار و جعبه جعبه استخون و پرچمهای بی باد براشون پررنگ تر باشه.
این هایی که نوشتم همه و همه تجارب و تحلیل های شخصیم بوده. ممکنه اشتباه باشه. تعصبی روش ندارم. افتخاری چندانی هم بهش نمی کنم.
برات نوشتم چون نوشته ات به دلم نشست. همین 🙂
شاد و پیروز باشی
متاسفم .. با خوندن مطلب شما نوعی سردرد و تنفر سراغم اومد .. 😐
فکر می کنم آقای عباسپور از شدت قلیان احساسات این نظر رو دادن و تنفر به پدیده جنگ دارند.
همه از جنگ بدمون میاد.امنیت نعمت بزرگ و با ارزشیه.
خدا رو شکر
دوست عزیز سعید عباسپور
فکر میکنم با توجه به کامنت قبیلتون متوجه این کامنتتون شده باشم. ظاهرا دوستان جور دیگه ای برداشت کردند.
لطفا (اگه خواستید) یه پی نوشت اضافه کنید.:)
رسول عزیز ممنون از اینکه اینقد خوب نوشتی…
شاید واقعیتی که من از جنگ میدونم همین روایت های متعصبانه باشه یا شاید هم رمان دا، آژانس شیشه ای، عکس های پدرم و خاطراتش باشه، پدری که توی جنگ مجروح شد، بیناییش کم سو شد و تنها کاری هم که میتونس انجام بده رانندگی بود اما الان دیگه گواهینامه هم نمیتونه داشته باشه حتی برای درمان پیگیر کارت و سهمیه نشد. بعضی از پدرای ما “شهدای زنده” این سرزمین بعد از جنگ به ارزش معنوی هدفشون قناعت کردند و آنهایی هم که راه دیگه ای در پیش گرفتن همه از یه جنس نبودند.
هنوز هم برای آرامش و شادی نسل من شهید میدیم مثل شهدای هسته ای، شهدای مرزی و خیلیای دیگه که به هر طریقی بی نام و نشون می جنگند پس نمیتونم بگم برام نا آشنا هستند و به زمان خاصی محدود میشن نمیتونم مدیون این عزیزا و خانواده هاشون نباشم…
وقتی بخاطر اینکه از همکلاسی و فامیل عقب نمونم میرم سراغ ارشد گرفتن کف افکارمو موکت کردم و برای اینکه بوی چسب لعنتیش خفه ام نکنه بهش ادکلن میزنم … شاید هم به همه ی اون افکاری که میدونم خواسته ی واقعی من نیستن ادکلن میزنم تا وقتی توی باتلاق میفتم چشمام رو ببندم و حداقل بوی تعفنش رو حس نکنم.
اینم نظریه…اینکه کسایی که جان خودشان را در راه وطن فدا کرده اند قابل احترام باید باشند (نه هستند) هیچ شکی نیست. البته اگر بخواهیم موضوع را بیشتر باز کنیم باید این پرسش را هم از خودمان داشته باشیم که آیا هدف دفاع از وطن بوده؟ دفاع از یک تفکر خاص بوده؟ البته هرچی بوده نتیجش آسایش الان ماست و این هم موضوع مهمیه…نظرات و نوشته های جناب محمدرضا شعبانعلی اگر نظرات درستی نباشن (از نظر برخی ها و اینکه اساسا هیچکس همه نظراتش درست نیست) اما باید اعتراف کرد نظراتی هستند ناشی از تفکر و منطق و مطالعه و هوش بالا. ولی همیشه حق با محمدرضا نیست و میدانم خودش هم این اداعا را ندارد (این را خطاب به دوستان کامنت گذار میگویم نه محمدرضا)
سلام بر معلمم.
در حین مطالعه متن شما درمورد پرچم و جعبه بارها و بارها خودم رو سرزنش کردم که چرا با عمق بیشتری کلمات رو نگاه نمیکنم کلماتی که اینقدر میتونه متامل باشه و تا این حد مفهوم داشته باشه.
استاد ، من بعنوان یک نسل دهه شصتی (۶۲) که هیچکدوم از صحنههای جنگ رو ندیدم و حتی تو دوران موشکباران هم تو مشهد خبری نبود و عملا از جنگ دور بودیم به غیر از خاطرات اعزام پدرم به جنگ و بازگشت اون با یک کیسه پر از آدامس و خوردنی و کتاب و لذت به رخ کشیدن به دوستانمون که بابام امروز از منطقه میاد! و لباس و وسایل جنگ پدرم و کمی فیلم جنگی ، چیزی از جنگ ندیدم و حس نکردم. امروز بعد از سالها فراموشی ، دوباره به یاد احساسات دوران نوجوانیام و دوران محلمه قدیممون تو مشهد انداختید دورانی که زمانی رو تو مسجد میگذروندم و مسجد دغدغهای برای من بود و اون روزها بیشتر از بحث دین، به شهدا و جنگ فکر میکردم و یادمه نمایشگاههای دفاع مقدس رو همیشه با حسی خاص دنبال میکردم و زمانی که بلوار خیام مشهد رو به صیاد تغییر نام دادند و برخی مخالفت کردند من حسم به صیاد بیشتر بود تا خیام.
امروز اگر از مجموع احساسات معنوی آن روزها فقط احساس دِین به شهدا و جانبازان و آزادگان برای من هیچ نمانده و همه را به عمد یا به سهو فراموش کردهم ، اما این متن شما چنان من رو به یاد حس گمشدهم انداخت که با مرور خاطرات شما ، اینجا تو محل کارم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و چشمانم پر از اشک شد ..
من با حرف های محمدرضا موافقم. من و ما همه آرامش و زندگی خود را مدیون این بزرگواران هستیم و باید تا همیشه قدردان آنها باشیم. ولی من با کلیت این جنگ مشکل دارم، به نظرم می توانست این جنگ اتفاق نیفته میتوانست انقلاب بهتر مدیریت بشه و میتوانست این همه هزینه مادی و معنوی نداشته باشه.
من متولد شصت و هفتم و ترانه استخوان و پرچم را نمی فهمم ولی در برابر بزرگی این افراد سر تعظیم فرود می آورم. به نظرم دو نکته وجود دارد یکی اینکه زمانی تصمیم های ما ارزش دارد که پشتش استدلال و منطق و اراده باشد نه احساس و هیجان و بی سوادی، شعور باشد و نه شور- ما کلا مردمی هستیم که بیشتر شور جمعی داریم؛ و دوم اینکه این جنگ میتوانست نباشد. محمدرضا همچنان که قبلا در مورد انتخابات نوشته بودی که حتی رای ندادن هم نوعی رای دادن است و ما همه مسئول هستیم شعور و بینش خود را افزایش دهیم تا جامعه رشد کند من با تمام احترام و ارادتی که به شهدای عزیزمان دارم فکر میکنم خود آنها هم در شکل گیری این روند و ادامه آن نقش داشته اند، روندی که نه به نفع آنها شد و نه به نفع نسل های بعد
پی نوشت: من ترانه روزهای روشن را بهتر از جعبه استخوان و ادکلن زدن میفهمم.
محمدرضای عزیز
گریه کردم با نوشته ات چون تمام خاطرات من رو زنده کردی .خاطرات تلخ شهر خوبم دزفول و چه خوب معنا کردی:
جعبه جعبه استخون و غم پرچمهای بی باد، کودکی ما رو به قرنطینه فرستاد
بغض گلومو گرفت با این نوشته و دلم تنگ شد برای جعبه استخوان هایی که این روزها دارند پایمال میشن توسط همونهایی که دارننون میخورن ازین خونها … باز بغض گلومو گرفت ….ولی نذاشتم اشکام جاری بشه و نمیذارم اشکامو ببینن اون نون به نرخ روز خورای لعنتی ..
سلام.
۱- الان که نوشتن این کامنت را شروع کرده ام، هنوز عنوان پست شما دیده نمی شود و در لیست آخرین نوشته ها، با نام ۴۹۳۵ دیده می شود.
۲- به عنوان کسی که شما را – احساس می کنم- خیلی می شناسد، دلم می گوید هنوز همه ی آنچه را که دوست داشته اید و در دلتان است، ننوشته اید.
۳- با اجازه ی شما، من خاطره ای به همان الزامی که ایجاد کردید [اما باید «ما» بنویسیم.] بنویسم:
آبان ماه سال ۷۰ به سربازی رفتم. بعداز اتمام سه ماه آموزشی، براساس نمره ی دوره ی آموزشی مان، قرار شد خودمان انتخاب کنیم که در کدام محل خدمت را ادامه بدهیم. ما-اکثراً بچه های تهران – دسته جمعی «لشگر ۵۸ تکاور ذوالفقار» را انتخاب کردیم و گفتند ما را به پادگان این لشگر در تهران چهارراه عباس آباد خواهند فرستاد. اما در قطار، در میانه ی مسیر، اول پچ پچ ها و بعد خبرهای رسمی از این حکایت کردند که:«نه! ما به تهران نمی رویم. یعنی می رویم ولی از تهران با اتوبوس به منطقه خواهیم رفت.»
… وقتی رسیدیم، زمستان بود و همه ی کوه ها و جاده های منطقه ی گیلان غرب پوشیده از برف بود. خیلی ها از ترس در شرف مرگ بودند و عده ای هم برای شان فرقی نمی کرد. حتی «حسن هدهدی» می گفت: « ما که اومدیم سربازی، یعنی پی ِ همه چیز رو به تن مون مالیدیم. قرار باشه بمیریم، می میریم؛ قرار باشه نمیریم، نمی میریم.»
اما من، بدون اینکه برنامه ی قبلی داشته باشم، تو محیطی قرار گرفته بودم که اصلا از بودن در آنجا حس بدی که نداشتم هیچ، خوشحال هم بودم.آخر احتمال داشت آرزویم برآورده شود و بالاخره بتوانم شهید بشوم. آخر ما حدود ۴۰ نفر بودیم که از بین بالای ۴۰۰ نفر هم خدمتی، برای واحد «مهندسی تخریب» انتخاب شده بودیم. بعد از یک دوره کوتاه آموزش مین و تخریب و مواد منفجره و خنثی سازی، تا هجده ماه بعد از آن را هر روز از صبح تا عصر به میدان مین می رفتیم تا عملیات خنثی سازی را انجام بدهیم.
البته ما آنجا همه کاری می کردیم: از مین یابی ِ بدون تجهیزات، تا کشف جنازه و تخریب و انفجار و سنگر سازی و نگهبانی. اگر هم کسی نبود کارش به گردن دیگران می افتاد.
در آن هجده ماه، خیلی از دوستانم- هم از آنهایی که با هم آمده بودیم و هم دیگرانی که از جایی دیگری می آمدند- در میدان های مین یا شهید شدند یا زخمی.
یکی از آنها «عباس» بود، دوستی که دو تا خیابان آن طرف تر از خانه ی ما زندگی می کردند.
روزی که او شهید شد، من به خاطر بیماریِ بیسیم چی گروهان و هم اینکه می گفتند «تو خیلی در میدان کار کرده ای و بد نیست کمی استراحت کنی» بیسیم را تحویل گرفته بودم.
چند دقیقه بیشتر از شروع کار آن روز نگذشته بود که بیسیم چی ِ همراه بچه های آن میدان، پشت بیسیم به من گفت « نخود زیر پای یکی از بچه له شده، باید برگردیم. پرنده داشته ایم.» و منظورش این بود که «مین زیر پای کی از بچه رفته، باید برگردیم. ضمناً او شهید شده.»
…
وقتی زمان مرخصی من رسید، به رسم ادب و وظیفه تصمیم گرفتم به دیدن خانواده اش بروم. کاش نمی رفتم. برای دانستن ِ نشانی ِ دقیق خانه شان، از مغازه دارها و اهالی محله و هر کسی در مسیرم بود سراغ خانه ی عباس اینها را می گرفتم ولی هیچ کس آنها را نمی شناخت. برای اینکه ذهن شان را هدایت کنم به همه شان می گفتم «ببینید، فلان تاریخ شهید شده، احتمالا فلان روز تشییع جنازه بوده. ببینید، سرباز بوده. یه بار گفته بود اسم خیابون شون همینه.»
تقصیر من بود. من فکر می کردم مثل چیزی که تو فیلم ها دیده ام ، هر شهیدی را با مراسمی مجلل، همراه با گروه موزیک ارتش و طی تشریفات خاص تشییع می کنند.
من اشتباه می کردم. عباس، خیلی معمولی و خیلی ناشناس، توسط خانواده اش در شهرستان محل زندگی اقوامش به خاک سپرده شده بود. کوچه شان هم هنوز به همان نام قبلی است. نام «شهید عباس خلیل ارجمندی» روی تابلوهایش نوشته نشده. آخر قبل از او، در همان کوچه کسی دیگری شهید شده بود و کوچه به نام اوست…
…
هنوز، هر وقت تشییع جنازه است، همان زمان هایی که خیلی از آدمهای دور و برم می گویند«این ها همه اش بازیه . می خوان مردم روزهای جنگ رو یادشون نره. ….. رو خوردن و بردن، اونوقت به ما یه سره جنازه نشون می دن …»، من گریه می کنم. یاد آرزوی برآورده نشده ام می افتم و گریه می کنم. یاد دوستانم می افتم و گریه می کنم. یاد «تابوتای یه اندازه ای که تو هر کدوم یه سربازه»، نگرانی از «بارونی که ممکنه بیاد و تابوتا خیس آب بشن؛ بیاد و دسته گلا خراب بشن»، یاد خیلی چیزها می افتم و گریه می کنم.
شاید باید آدمهای اطراف من بدانند که «یک خیابان به اسم یک شهید» شاید به این دلیل است که خیابان ها بیش از یک شهید دارند ولی تنها یک نام.
ممنونم
شما که اشک مارو درآوردی آقاعلیرضای داداشی!
من نه با متن استاد و نه هیچ کامنتی اشک نریختم..تصمیمم نداشتم کامنتی بنویسم..اما کامنت شما تسلیمم کرد..زانو زدم رسما..
ما وارث این همه هستیم…….
امروز شهیدان پیام خویش را با خون خود گذاشتند و روی در روی ما بر روی زمین نشستند، تا نشستگان تاریخ را به قیام بخوانند.
ما وارث عزیزترین امانتهایی هستیم که با جهادها و شهادتها و با ارزشهای بزرگ انسانی، در تاریخ اسلام، فراهم آمده است و ما وارث اینهمه هستیم، و ما مسؤول آن هستیم که امتی بسازیم از خویش، تا برای بشریت نمونه باشیم. «وکذالک جعلناکم امة وسطا لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا» خطاب به ماست. ما مسئول این هستیم که با این میراث عزیز شهدا و مجاهدانمان و امامان و راهبرانمان و ایمانمان و کتابمان، امتی نمونه بسازیم تا برای مردم جهان شاهد باشیم و شهید باشیم و پیامبر(ص) برای ما نمونه و شهید باشد.
رسالتی به این سنگینی، رسالت حیات و زندگی و حرکت بخشیدن به بشریت، بر عهده ماست، که زندگی روزمرهمان را عاجزیم!