چند روزی درگیر مرتب کردن کتابهایم بودم و این کار علاوه بر کتابهای دم دستی، شامل کتابهای انبار شده و انباشته شده بر روی یکدیگر نیز میشد.
در میان آنها، کتابی را دیدم که درست بیست سال قبل خریده بودم.
اگر چه رنگ از چهرهاش پریده بود و زرق و برق آن سالهای نخست را نداشت، اما چراغ خاطرات قدیمی را در ذهنم روشن کرد.
کتابی کوچک که نام هفتهزار نفر را در خود جا داده است.
روزی که این کتاب را خریدم، هنوز شرکت گوگل تأسیس نشده بود و یاهو هم، اگر چه حاکم بلامنازع دنیای موتورهای جستجو بود، از جستجوی بسیاری از نامها دستخالی و شرمنده باز میگشت. چون هنوز اینترنت، تقریباً خالی بود.
برای نسل امروز که گوگل برایش دیگر اسم خاص نیست و گوگل کردن را به عنوان فعل بهکار میبرد، نسلی که اگر نام کسی را در وب جستجو کرد و نیافت، یقین پیدا میکند که چنان فردی هرگز وجود نداشته است، احتمالاً خالی بودن اینترنت واژهای بیمعنا یا در بهترین حالت اغراقآمیز است.
احتمالاً تصور اینکه نتیجهی جستجوها معمولاً در صفحهی اول خلاصه میشد و جز در مورد موضوعات و واژههای بسیار عمومی، صفحهی دوم نشان داده نمیشد نیز، چندان ساده نیست.
اما به هر حال، تحقیق و مطالعه در آن زمان نیز – درست مانند همهی قرنها و هزارههای گذشته – وجود داشت و لازم بود که در مورد افراد مختلف، اطلاعاتی – هر چند اندک – داشته باشیم.
بایوگرافیکال دیکشنری، با این هدف تولید شده بود و برای هر فرد، چند کلمه یا چند جمله وجود داشت.
البته برای اینکه توضیحات دربارهی فردی از سه سطر فراتر رود، لازم بود در هیبت کسی چون کوروش یا سزار باشد. وگرنه دو یا سه خط را هم به زحمت به یک نام اختصاص میدادند.
فهرستی چنان مختصر که در آن داریوش و داروین همسایه شده بودند:
آن روزها هنوز ویکی پدیا هم خلق نشده بود و طبیعتاً ویکی نویسی، واژهی معناداری محسوب نمیشد. به همین علت، همین اطلاعات مختصر باعث میشد، خواندن کتابها راحتتر و عمیقتر باشد.
شاید نخستین تجربههای یادگیری کریستالی برای من محسوب میشد: وقتی اسم شخصی را در یک کتاب میدیدم، به سراغ این دیکشنری جیبی میرفتم و یک یا دو جمله بیشتر دربارهاش میخواندم.
نمیدانم تا کنون فرصت همنشینی و همکلامی با نویسندگان دیکشنریها را داشتهاید یا نه. اما اگر چنین فرصتی دست داده باشد میدانید که آنها فضای وب، ویکی پدیا و دائره المعارفهای آنلاین را، صرفاً شکل توسعه یافته و دیجیتال و کاملتر دیکشنریهای کاغذی نمیدانند.
بسیاری از آنها معتقدند با ظهور شکل دیجیتال دیکشنریها و دایرهالمعارفها، سوال زیربنایی دوران دیکشنری کاغذی برای همیشه منقرض شده است.
در فضای دیجیتال، محدودیت فضا وجود ندارد (یا به سادگی تجربه نمیشود)؛ اما در فضای کاغذی این محدودیت وجود داشته است.
به همین علت، یکی از مهمترین وظایف تنظیمکنندگان دائرهالمعارفها، تصمیم گیری دربارهی مدخلها، واژهها و اصطلاحاتی بوده که میشد در واژهنامه ذکر نشوند.
یقین دارم جلسات متعددی برگزار شده و مجموعه کارشناسان، روزها و ماههای بسیاری با یکدیگر بحث کردهاند که چه نامهایی را لازم نیست در این Biographical Dictionary ذکر کرد.
ویکی پدیایی را در نظر بگیرید که قرار است تنها – فرضاً – یک میلیون صفحه داشته باشد و یا وبلاگی که پستهای آن قرار نیست بیشتر از ۱۰۰ مورد شود. نوشتن و تدوین چنان دائرهالمعارف یا وبلاگی، با چنین دائرهالمعارفها و وبلاگهایی که ما داریم و میخوانیم و مینویسم، چندان شبیه نخواهد بود.
بگذریم.
هدفم این بود که صرفاً چند سطری نوشته باشم و روزنوشتهها به روز شود. گفتم داستان این کتاب را برایتان بگویم.
هنگام مرتب کردن خانهام، مجموعهای از مجلهها و کتابهای قدیمی و شاید نزدیک به صد مورد قاب و تقدیرنامه و لوحهای مختلف را – جز یکی دو مورد که برایم مهم بود – کنار کوچه گذاشتم تا پاکبان محل آنها را ببرد و به خاطر داشته باشم که استناد به خاطرهی گذشته، نمیتواند توشهی امروز و آینده باشد؛ اما نمیدانم چرا دلم نیامد این کتاب را – که امروز برای هیچکس مفید نیست – از مجموعهی کتابها و داشتههایم حذف کنم.
این کتاب، امروز بیشتر شبیه گورستان مشاهیر است؛ جایی که برای بزرگترین انسانها هم جز چند سطر حکاکی شده بر سنگ گور، چیزی حاصل نمیشود.
اما با همهی اینها، گورستان مشاهیر را تمیز کردم و جایی ویژه در کنار کتابها، در اختیارش قرار دادم تا فعلاً بماند و زندگی کند.
من کلاس دوم راهنمایی بودم که معلم ادبیات تصمیم گرفت برای آموزش روش تحقیق و فیش نویسی به هرکدوم از دانش آموزان کلاس نام یک شاعر بده تا با روش اصولی تحقیق درباره زندگی نامه شاعر مطلبی بنویسند. بماند که قرعه بعضی دوستان حافظ و سعدی و در بدترین حالت سهراب سپری شد، شاعر مورد نظر برای من “سید اشرف الدین حسینی” بود! تقریبا یک هفته طول کشید تا بفهمم ایشون همون نسیم شماله و اصولا روزنامه نگار بودند تا شاعر. اون سالها علاوه بر در دسترس نبودن موتورهای جستجو چون من در شهر کوچک فردوس (خراسان جنوبی) زندگی میکردم جز یک کتابخانه در شهر راه دسترسی دیگه ای به منابع اطلاعاتی نبود ( فکر کنم کتابخانه هم حداکثر ۱۰۰۰ جلد کتاب داشت)
خلاصه از هرکی میپرسیدم نام این شخص رو هم نشنیده بودند (باز با نام نسیم شمال آشناتر بود) برای تکمیل این تحقیق استرس و دلشوره داشتم و معلم هم حاضر نشد شاعر رو عوض کنه. در نهایت در یک مجله که در مدح و ذم مشروطه چاپ شده بود، دو پاراگراف مطلب درمورد نسیم شمال پیدا کردم و همین شد همه تحقیق من( فیش نویسی و سایر اصول تحقیق هم عملا هیچ شدند) نمره تحقیق رو هم نگرفتم ?
من هر دفعه میخام یک موتور جستجو یا سایت دائره المعارف رو چک کنم نام «سید اشرف الدین حسینی» رو محض احتیاط سرچ میکنم!
سعید جان.
نمیدونی که چقدر با خوندن خاطرهات و خصوصاً جملهی آخرش، خندیدم.
این کلمههای “محض احتیاط” رو میتونم تا حدی تصور کنم.
برای من توی انگلیسی کلمهی (لولیتا) این حالت رو داره.
یادمه اولین بار که توی فیلم لولیتا این کلمه رو شنیدم مدتی دنبال معنیش توی دیکشنریها میگشتم و فهمیدم که خیلی از اونها، ترجیح میدن این لغت رو معنی نکنن. البته الان دنیا خیلی بازتر شده و انقدر فحشهای رکیک توی دیکشنریها هست که لولیتا، یه واژهی خیلی معمولی و ساده محسوب میشه. اما اون موقع، همین واژه، مرز بین دیکشنری آدمهای بالای ۱۸ سال و زیر ۱۸ سال بود (الان احتمالاً ۷+ رو مشخص میکنه).
اما با این حال، این عادت سر من هم مونده و هر وقت به یه دیکشنری میرسم، حتماً اولین واژهای که توش میبینم لولیتا (Lolita) ست.
امیدوارم بعضی از بچههای جوونتر نگن که آخه بین این همه آثار هنری فاخر، این فیلم چی بود که دیدی.
اون زمان محدودیت زیادی وجود داشت و ما انتخابی نداشتیم. همین که فیلم یا موسیقی دست کسی میرسید، همهی دوستان رو جمع میکرد و با هم میدیدن (صدا و سیمای بسته و تعطیل امروز، به نسبت اون روز، مثل هالیوود میمونه به صدا و سیمای امروز. دیگه خودتون حساب کنید).
البته این کامنت من، ارزش خوندن نداشت. اما گفتم بنویسمش که اگر بعضیها کامنت تو رو هنوز نخوندن، به این بهانه ببیننش و بخوننش. 😉
من جز جوون ترا حساب نمی شم. ولی خوب به عنوان بچه های مسن تر می تونم بگم فیلمی که توش Jeremy Irons بازی کنه یه بار ارزش دیدن داره 😉 . گرچه من خودم همه فیلمهاشو ندیدم 🙂
با سلام و احترام
استاد جانه (اقای محمدرضا شعبانعلی)
آنچه من دریافتم از متمم و همراهی با شما و گروه اموزشی شما اینکه زندگی تنها با چشمانی باز و گوشهایی باز معنی پیدا می کنه و درصورتی ارزش خلق می شود که به تعداد مشخص و اندکی از موضوعات توجه عمیق همه جانبه بشود. در حالیکه خوراک مغزی امروز اینگونه تنظیم می شود که هرچه تعداد بالاتر بهتر کیفیت در اولویت اخر قرار دارد.
ببخشید استاد اما نمیشه فهمید چقدر این ویژگی تمرکز شما روی موضوعات اکتسابی و تمرینی است و چقدر پوست انداخته اید؟ یا اینکه یک عادت از بچگی می باشد و کاریست که برای شما ساده است. نمی دانم؟
بنظرم هر آدمی در مورد خودش باید بداند چه کارهایی را به سادگی انجام می دهد و چه کارهایی ضروریست که بیاموزد و انجام بدهد .
اینها را گفتم تا بگویم هیچیک از مطالبی که از شما و دوستان متممی ام خواندم تاکنون بی ارزش نبوده و شما به همه ما یاد دادید که ارزش افرین باشیم.
سپاس.
سلام.
اینکه نوشته ای دلت نیامد این کتاب را بگذاری کنار کوچه پاکبان ببرد، حسی ملموس برایم داشت.
فکر کردم چرا باید چنین تصمیم متفاوتی برای این کتاب گرفته بشه.
نتیجه ای که فعلا بهش رسیده ام اینه:
همون طور که نوشته ای استناد به خاطرهی گذشته، نمیتواند توشهی امروز و آینده باشد؛ اما این یکی به نظرم فرق دارد.
استناد به این یکی هیجان انگیز بوده چون مجموعه ای از علائق اون روزت رو شکل می داده که شاید هیچ گاه دیگه در هیچ تجربه ی جدیدی بهش نرسیده ای. این کتاب جایگزین نداشته و تازه خودش جایگزین تعداد زیادی کتاب بوده و چه بسا همون کم بودن اطلاعاتی که در خودش داشته ، برایت عطش جدید ایجاد می کرده.
نمی دونم بعدا به دونستن بیشتر درباره ی کدومشون نیازمند شده ای ولی فکر می کنم هربار درباره ی هر کدوم اونها چیزی خونده ای به دنبال وصل کردنش به همون اطلاعات محدود این کتاب بوده ای.
گورستانِ مشاهیر، با گورستانِ انبوهی از خاطرات آدم فرق دارد. استناد به چنین گذشته ای اتفاقا می تونه توشه ی امروز وفردا باشه.
راستی، خودم دو هفته است تو وبلاگم چیزی ننوشته ام ولی این رو بدون که هر روز اینجا رو چک می کردم و می گفتم چرا پست تازه ای نمی ذاره یعنی؟
قربانت.
دو هفته پیش یک گذشته تکانی اساسی کردم. چندین کارتن داشتم که از یک خانه به خانه دیگر آنها را می کشاندم و هر بار در آنها را باز می کردم دلم نمی آمد از آنها جدا و رها شوم. این بار اما به دلیل یا دلایل نا معلومی به سرعت و سهولت از آنها بریدم. مجلات دوست داشتنی زمان نوجوانی و اوایل جوانیم، کتابهای درسی تاریخ مصرف گذشته ، دیکشنری ها و … . در میان کتابهایی که قصد جدایی از آنها را داشتم یک گروه بودند که قصدم خلاص شدن از شرشان نبود. کتابهایی بودند که در زمان خودشان اثرشان را بر جا گذاشته بودند و من دیگر هرگز قصد ندارم و نداشتم که آنها را دوباره بخوانم. مثل رمانهایی که زمانی با آنها زندگی کرده بودم و با کلماتشان شبهای زیادی را سحر کرده بودم و فردایش در مدرسه سر تمام کلاسها چرت زده بودم.
بعضی کتاب ها باید همیشه جلو چشمت باشند حتی اگر آنها را دوباره نخوانی.
بعصی کتابها باید همیشه جلو چشمت باشند و هر چند وقت یک بار دوباره آنها را از نو خواند.
بعضی کتابها می توانند توی کمد یا هر جای دیگری باشند و بدانیم که هستند.
اما
بعضی کتابها را باید خواند و هر جا که آنها را تمام کردی آن بگذاری و بروی.
وقت جدایی از آن کتابها و مجلات انباری از همه شان تشکر کردم و بدون کوچکترین احساس از دست دادنی برای همیشه رهایشان کردم.
محمد رضا، انگار که هر وقت محدودیتی به طور کامل(یا نزدیک به کامل)-اینجا در مورد منابع- از بین میره، گَندی در راهه.
انگار موجودات زنده با بی نهایت ها سازگار نیستند.
یاد اون تجربه ذهنی متمم(عمر نامحدود) افتادم. محدودیت عمر هم که برداشته بشه(که چیز دور از ذهنی نیست) احتمالاً گند دیگری در راه خواهد بود.
اصل نوشت: خوشحالم که برگشتی اینجا.کتابخونه رو هم که مرتب کردی.دیگه غیبت قبول نمی کنیم حتی با گواهی پزشکی.
منم مثل تو چنین حسی دارم.
یا بذار اینطوری بگم که فکر میکنم هر وقت ظرفیتهای محیط یا منابع زیاد میشه؛ تعداد زیادی از موجودات تلف میشن تا نهایتاً موجوداتی درست بشن که بتونن اون منابع رو به شکل کامل Utilize کنن و مورد استفاده قرار بدن.
چنین موجوداتی احتمالاً خودشون میتونن ظرفیت سازی کنن و به این شکل، نسل بعدی بدبخت میشه تا دوباره در تلاش و تعارض و تنازع، استفاده از منابع بیشتر رو یاد بگیره.
سامان. صد بار به خودم قول دادم که هر روز یا لااقل یه روز در میون اینجا یه چیزی بنویسم.
اما هی تنبلی میکنم.
این برای خودم هم بده. چون روزهایی که اینجا چیزی مینویسم یا کامنتهای بچهها رو می خونم، روزهای خیلی بهتری میشه برام.
محمدرضا. مطلب رو خیلی ساده و زیبا توضیح دادی. ممنونم.
من هم باید ی اعتراف کنم که همه روزه میام و به اینجا سر می زنم. این چند وقت که کمتر برای ما می نوشتی داشتم نگرانت می شدم. پیش خودم و به بعضی از دوستان می گفتم امسال که فکر نکنم بشه محمدرضا دید ولی چرا دیگه محمدرضا لحظه نگار برامون نمی گذاره. خیلی دل تنگ اش شدیم. تقریبا داره یکسال از آخرین دیدار ما با محمدرضا می گذره.
محمدرضای عزیز.
تابستون پارسال به یه نمایشگاهی رفته بودم و با دیدن آثار اونجا یه موضوعی تقریباً مشابه مواردی که شما در ابتدای این نوشته بهش اشاره کردید، در ذهنم ایجاد شد.
راستش یه چند خطی هم دربارهاش نوشتم تا سرفرصت ادامهاش بدم و بشه یه پُست برای انتشار در وبلاگم، اما هیچوقت چنین فرصتی پیدا نکردم. الان که نوشتهی شما رو دیدم، خواستم همون حرفای نصفه نیمهی خودم رو اینجا برای شما بنویسم:
«چند وقت پیش به نمایشگاه آثار دستنوشتهها و نُسخ خطی قدیمی رفته بودم. برای برخی از آثار تاریخ ثبت در حافظهی جهانی آنها نیز نوشته شده بود.
ظاهراً تمامی نوشتههای قدیمی نیاز به چنین ثبت شدنی دارند تا موجودیت و هویت نیز پیدا کنند.
اما جالب اینکه این روزها هر چیزی که روی اینترنت قرار میگیرد، به نوعی ثبت شدن در حافظهی جهانی است. به شکلی که اگر چیزی در این حافظه وجود نداشته باشد، گویی نمود خارجی هم ندارد.
هر کسی هرچیزی را که میخواهد چک کند و از وجود آن مطمئن شود، حتماً به فضای اینترنت مراجعه میکند و اگر چیزی یافت نشد، با اطمینانخاطر میگوید که نیست یا صحت ندارد یا وجود خارجی ندارد.»
***
پینوشت: منم یه خاطرهی قدیمی از یه کتاب دارم که برام دوست داشتنیه. کتاب «فرهنگ نو»: تصویر کتاب
این کتاب رو خیلی دوست داشتم، چون هر موقع کلمهای میخوندم که معنیش رو بلد نبودم، زود میرفتم سراغ این کتاب.
کتاب رو سال ۷۶ خریدم. اون موقع هم خبری از واژهیاب یا وبسایتهای و اپلیکیشنهای مشابه نبود. جستجو کردن بین کلمات این کتاب و پیدا کردن معنیشون رو خیلی دوست داشتم. بعضی از وقتها هم همینطوری میگشتم دنبال کلماتی که بشه توی حرفام بهکار ببرم و بین دوستام باکلاس به نظر برسم 😉
جالب اینکه دیده بودم دیکشنریها معمولاً یه بریدگی دارن که راهنمای حروف بود تا سادهتر بشه توی اونها جستجو کرد. ولی کتابی که من داشتم فاقد این امکانات بود. برای همین خودم با حوصله براش نشانهگذاری حروف درست کردم و بهش چسبوندم. آثارش هنوز روی کتاب موجوده: تصویرش
اما آخرین بار که کتابخونهام رو مرتب کردم، اون نشانههای کاغذی رو جدا کردم.
من بخشی از دایرهی واژگانیِ فعلی خودم رو مدیون این کتاب هستم برای همین این کتاب رو به عنوان یه خاطرهی خوب از اون روزها توی کتابخونهام گذاشتم.
من این کتاب رو ندیده بودم.
اما سبب خیر شد.
در اینترنت درباره محمد قریب سرچ کردم و بعد هم به عبدالعظیم قریب رسیدم و با کارهاشون آشنا شدم.
من در اون سالها یه نسخهی نصفهی فرهنگ عمید رو از توی جوی آب پیدا کرده بودم (بقیهاش رو آب برده بود) و با وجودی که بعضی صفحات نیمهی باقیمونده هم خیلی خیس و مچاله بود؛ چند سال ازش استفاده میکردم و حس خوب بهم میداد (به قول تو برای اینکه لغتهای شیک و آبرومند استفاده کنیم).
فکر کنم یه نفر مثل خودم، اون موقعها به این نتیجه رسیده بوده که چنین واژهنامههایی دیگه به درد نمیخورن و کتابش رو گذاشته بود کنار کوچه یا انداخته بود توی آب.
به هر حال ازش ممنونم. خیلی به کار اومد. خصوصاً تا حرف ص 😉 بقیهاش رو هیچوقت ندیدم.
محمدرضا سلام
من اولین دیدگاهم ِ که دارم توی روز نوشته ها درج می کنم.
خب همیشه اولین تجربه ها، حس شور و انگیزه و اشتیاق بیشتری دارن 🙂
هر چند که بعد از گذر چهار سال از شناخت تو ذره ای از اشتیاق و انگیزه ام برای خوندن روز نوشته هات کم نشده و هر روز منتظرم نوشته هاتو اینجا بخونم ،
و هر موقع می بینم اینجا چیزی می نویسی یا عکسی میذاری یعنی اینکه کمتر سرت شلوغه و من خوشحال میشم که فرصت کردی لابلای کارات و سرشلوغی هات یه سری به خونه ات بزنی …
این کتابت هم جالب بود مثل اشیای عتیقه است، که کمیاب و نادره و حفظ و نگهداریش ارزشمنده
خصوصاً توی این عصر پیشرفته اینترنت و شبکه های جهانی …
من اولین بار بود که این چنین کتابی رو دیدم، ذره ای نمی تونم دنیای بدون گوگل رو تصور کنم 🙂
چه رنج و مکافاتی بوده پیدا کردن یه سری اطلاعات و آدما بدونه گوگل …
پی نوشت : ما با این همه سرعت و شتاب داریم به کجا میریم ؟
بعدش چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟