تا کنون در چهار نوبت مطالبی را تحت عنوان «گزارش خردهریزهای این چند وقت» منتشر کردهام (اولین گزارش، دومین گزارش، سومین گزارش و چهارمین گزارش).
بنابراین بدون مقدمه و ارائهی توضیحات تکراری، در قالب پنجمین گزارش به سراغ چند موضوعی که در روزهای اخیر توجهم را جلب کرد یا برایم تداعی شد میروم و دربارهی هر کدام کمی حرف میزنم.
مثل همیشه، متنها را به شکل حداقلی ادیت میکنم. بنابراین اگر هم اشتباهی داشته باشد یا منطق استدلاش در جایی ضعیف باشد، احتمالاً اصلاح نخواهد شد. فقط مینویسم و منتشر میکنم. زحمت اصلاح اشتباهات و جبران ضعفهای استدلالی و تکمیلتر کردن موضوع، بر عهدهی «ذهن خواننده» است.
ابتدا به سیاستمداری اشاره میکنم که به «فروشنده ترانزیستور» معروف شد. سپس روایتی از یک سرقت کتاب در نشر ثالث را مرور خواهم کرد. بعد دربارهی بارداری دنیا جهانبخت حرف میزنم (بله درست خواندید). سپس چند کلمهای در باب «ابتذال گفتمان عمومی» مینویسم.
فروشنده ترانزیستور | مردی که کشورش را دوست داشت
شارل دو گل از جلسه بیرون آمد و با لحنی تحقیرآمیز گفت: «این مرد که نخست وزیر نبود؛ یک ترانزیستور فروش بود!»
مردی که دو گل با او جلسه داشت، هایاتو ایکدا (Hayato Ikeda) نخستوزیر ژاپن بود. او به مردم کشورش قول داده بود که درآمد کشور را دو برابر خواهد کرد و زندگی بهتری برای مردم خواهد ساخت. برای این کار چارهای نداشت جز اینکه رابطهی ژاپن را با سایر کشورها بهتر کند و به ویژه، در جلسه با سران کشورها، بکوشد بازارهای تازهای برای محصولات ژاپنی فراهم کند.
ایکدا خجالت نمیکشید که به «بازاریاب محصولات ژاپنی» تبدیل شود و مثل یک فروشندهی دورهگرد، از این کشور به آن کشور برود و برای محصولات کشورش مشتری پیدا کند (+/+).
شارل دو گل در آن دوران، بر خلاف هایاتو ایکدا هنوز نگاه سنتی به جایگاه سیاستمدار داشت و بازی قدرت را بیشتر در زمین توان نظامی و ائتلافهای سیاسی جستجو میکرد. به همین علت، نمیتوانست به سادگی درک کند که چرا یک نخست وزیر باید بخش مهمی از جلسهاش را به تلاش برای فروش محصولات الکترونیک کشورش اختصاص دهد (این ماجرایی است که فرانسه بعداً در تعامل با سایر کشورهای آسیای جنوب غرب هم تجربه کرد. اما داستانش فراتر از این نوشته است. ماجرای معاملهی دوو – تامسون نمونهی خوبی است که میتوانید بررسی کنید).
ایکدا از ابتدا یک سیاستمدار پخته نبوده و موضعگیریهایش گاهی مردم را خشمگین میکرده است. مثلاً در زمانی که از فقر در کشور صحبت میشده، میگفته که حالا مردم کمی کمتر یا سادهتر غذا بخورند.
اما به تدریج به سطح بالاتری از پختگی رسید و زمانی که در سال ۱۹۶۰ نخست وزیر شد، اقبال عمومی به تدریج پشتوانهاش شد. ژاپن آن دوران با آمریکا تنش داشت و در داخل کشور هم، هنوز نابسامانیهای مانده از جنگ جهانی دوم تجربه میشد. او همزمان در داخل کشور آزادیهای سیاسی را افزایش داد و سیاست «صبر و مدارا با مخالفان» را پیشه کرد. در بیرون هم سیاست تنشزدایی را پیگیر شد و کوشید رابطه با آمریکا را به سامان برساند.
او مخالفان سرسخت سیاسی خود را به سمتهای مختلف (از جمله وزارت کار و وزارت کشاورزی) منصوب کرد و در شرایطی که بازیهای المپیک ۱۹۶۴ از اهمیت سیاسی بالایی برخوردار بود (تصویر ژاپن آباد که با دنیا در تعامل است) ادارهی آن را بر عهدهی رقیب دیرینهاش ایشیرو کونو گذاشت.
ایکدا که در سال ۱۹۶۰ نخست وزیر شده بود و وعدهی دو برابر شدن درآمد (Double Income Plan) را طی ده سال به مردم داده بود، در سال ۱۹۶۴ درست یک روز پس از پایان المپیک تابستانی، به خاطر بیماری استعفا داد و ایساکو ساتو را به عنوان جایگزین پیشنهاد کرد. او در سال ۱۹۶۵ درگذشت. جالب اینجاست که رقیب سیاسی او یعنی ایشیرو کونو به احترام او در انتخابات درون حزب شرکت نکرد و فضایی ایجاد کرد تا بر طبق خواستههای ایکدا، ایساکو به رهبری حزب برسد.
جزئیات داستان آن دوران جالب و آموزنده است و ارزش دارد که برای خواندنش وقت گذاشته شود. در واقع انگیزهی من از اشارهی کوتاهم در این نوشته، بیشتر ترغیب خواننده است که وقت بذارد و جنبههای مختلف زندگی او را واکاوی کند. صفحهی ویکیپدیای Ikeda و یکی دو منبعی که بالاتر لینک آنها را دادم، نقطهی شروع خوبی است و به تدریج راهتان را به سمت منابع بیشتر باز میکند.
سرقت کتاب از نشر ثالث
نشر ثالث اخیراً در اینستاگرام خود، تصویری از یک نامه را بدون هرگونه توضیحی منتشر کرد.
محتوای نامه گویای همه چیز است. به عنوان کسی که مورد دزدی قرار گرفته، محکوم کردن چنین اقدامی – آن هم وقتی عذرخواهی انجام شده – چندان شیرین نیست و گذشتن از آن هم – وقتی دزد به روش درست و مناسب جبران خسارت نکرده – چندان ساده نیست. و شاید به همین علت، نشر ثالث، کاملاً آگاهانه و هوشمندانه، هیچ توضیحی در کپشن عکس ننوشته است.
عکسالعملهای مردم پس از انتشار این مطلب (در صفحهی نشر ثالث و پس از آن در بسیاری صفحات دیگر) جالب بود. از گروهی که طبق معمول با فریاد «قضاوت نکنید» سر میرسند و انتظار دارند هیچکس هیچ عکسالعملی در برابر چنین رفتاری انجام ندهد.
گروهی دیگر هم پیدا شدند که آه و ناله میکردند و دلسوزانه میگفتند «کتاب برداشته. کتابخوان بوده. عاشق علم و یادگیری بوده. اشکالی ندارد.» بگذریم از اینکه این افراد صاحب مال نبودهاند و بخشش را باید ذیضرر انجام دهد، و نیز بگذریم از اینکه نه کار محمدرضا فرزاد و نه کار نگار قادری، از جنس علم و یادگیری نبوده و از مقولهی شعر و هنر بودهاند و خیلی شاعرانه است که تصور کنیم یک عاشق شعر، ممکن بوده بدون خواندن این اشعار بمیرد و ناگزیر دست به سرقت زده. برایم جالب بود که بعضی رفتارها در چشم ما «معصوم» جلوه میکنند و مثلاً ما چیزی شبیه «سرقت مقدس» داریم که از سرقت نامقدس (مثلاً دزدیدن لباس از لباسفروشی) جدا میشود.
اما راستش را بخواهید آنچه حس من را نسبت به این رفتار بد کرد، نفس سرقت نبود. همهی ما از این نوع اشتباهات کردهایم و میکنیم و مهمتر از نفس اشتباه، شیوهی عذرخواهی و جبران است.
من این که کسی کتابی را با قیمت چهار سال پیش بدزدد و با همان قیمت پس بدهد، نمیتوانم بفهمم. فکر میکنم فردی با چنین نگاهی، اگر به سر و سامان برسد و مدیر یک شرکت بزرگ شود، از همانهایی خواهد شد که وامهای میلیاردی میگیرند و سالها بعد، به زور و زحمت پس میدهند و وقتی هم پای بهره و جبران تأخیر در میان است، ناگهان وا اسلاما سر میدهند و سنگ بانکداری بدون ربا را بر سینه میکوبند.
درباره روش عذرخواهی کردن پیش از این در متمم حرف زده شده. اما در این نوع موارد، فرض من این است که عذرخواهی باید دو مولفه داشته باشد: «هزینه کردن» و «شکسته شدن پیش طرف مقابل.»
منظورم از هزینه کردن این است که حداقل حاضر شویم خطا را به قیمت روز آن جبران کنیم. و به نظرم بهتر خواهد بود اگر یک گام بیشتر برداریم (مثلاً یک کتاب هم به عنوان هدیه ضمیمهی پول کنیم).
منظورم از شکسته شدن، این نیست که به دست و پای طرف مقابل بیفتیم. بلکه این است که حداقل ژست نگیریم و سرمان را بالا نگه نداریم. شاید وسواس من باشد. اما لغتهای «اغلب» و «زیاد» در آخرین سطر نامه من را آزار میدهد. یعنی فرد حتی حاضر نیست بگوید «فردی که در آن دوران، پولی در بساط نداشت» یا «خوانندهای که پول نداشت».
خوانندهای که تأکید میکند «پول داشتم اما زیاد نداشتم» و «گاهی هم پول داشتم. اما اغلب نداشتم.» یعنی خلاصه، بدبخت و بیچاره هم نبودم. فقط «حال نکردم» پول شما را بدهم.
روضهای طولانی خواندم. دربارهی کسی که او را نمیشناسم و او هم به احتمال زیاد من را نمیشناسد. اما حس کردم حالا که هویت او ناشناخته است و از این بابت نگرانی نداریم، بد نیست یک رفتار ساده را زیر ذرهبین بگذاریم و بیشتر دربارهاش فکر کنیم. شاید به خودمان در جبران خطاهای مشابه کمک کند. چون از مسئله دور هستیم، راحتتر دربارهاش قضاوت میکنیم. شاید وقتی نوبت خودمان باشد، قضاوتمان سوگیری پیدا کند و آن روز، قضاوتی که نسبت به این فرد ناشناس داشتهایم، میتواند به کمکمان بیاید تا خطای خود را به شیوهای بهتر جبران کنیم.
به عنوان نکتهی پایانی این را بگویم که اگر به تحلیل دقیقتر چنین بحثهایی علاقهمند هستید، کارهای کولبرگ (Kohlberg) در زمینهی رشد اخلاقی (Moral Development) میتواند نقطهی شروع خوبی باشد. او در موارد اینچنینی به جای اینکه از من و شما بپرسد که: «قضاوتتان دربارهی این فرد چیست؟» سوال جالبتری میپرسد: «معیارهایت برای قضاوت در مورد او چیست؟» و با این کار، سعی میکند تشخیص دهد که لایههای تفکر اخلاقی تا چه حد درون ما عمیق شده و شکل گرفته است.
دربارهی بارداری دنیا جهانبخت و ژانر تأسف
یکی از ماجراهای داغ این چند وقت در اینستاگرام، بارداری دنیا جهانبخت بوده است. فالوورهای یازده میلیونی دنیا جهانبخت به اندازهی کافی به خیلیها فشار میآورد که با اعلام یک صفحه برای نوزاد به دنیا نیامده و چهارصد کیلویی شدن صفحهی این نوزاد، آه از نهاد عدهای در آمد.
ما که در شکم دنیا جهانبخت نیستیم و نمیدانیم که الان در آنجا کودکی زندگی میکند یا اینکه مخاطبان او صرفاً سر کار گذاشته شدهاند. اما حرف من نه در مورد دنیا جهانبخت است و نه دربارهی آن کودک نگونبخت.
میخواهم این موضوع را بهانه کنم تا دربارهی یک «ژانر تأسف» در سوشال مدیا (و البته گفتگوهای روزمره) اشاره کنم.
در این ژانر تأسف معمولاً چنین حرفهایی مطرح میشود:
- آیا میدانی صفحهی شفیعی کدکنی در اینستاگرام چقدر فالوور دارد؟ بعد چهارصدهزار نفر اکانت نوزادی را که معلوم نیست وجود دارد یا نه فالو میکنند!
- آیا میدانی فلان نویسنده یا کارگردان یا دانشمند در فیسبوک یا اینستاگرام چقدر فالوور دارد؟ بعد مثلاً نفیسه روشن دو و نیم میلیون فالوور دارد و تازه اعلام میکند که به «سحر و جادو» هم ایمان آورده و مردم هم لایک میکنند.
- آیا میدانی ویدئوی سخنرانی استاد بزرگ فلسفه یا اخلاق یا بنیانگذار فلان کسب و کار فقط چند هزار بار دیده شده؟ بعد مثلاً ویدئوی آقای … با حرفهای انگیزشی و شومنبازی چندصدهزار یا چند میلیون بار دیده شده است.
- چند نفر از شما این عکس را میشناسید؟ ایشان فلان دانشمند ایرانی در فلان شرکت آمریکایی هستند. اما همین شما سحر تبر را میشناسید و ماجرایش را پیگیری میکنید.
این فقط در گفتگوهای عمومی مردم نیست. حتی پیش آمده که من نزد دوست فرهیختهای بودهام و او از مخاطب نداشتن گله کرده و بعد خودش را با آدمی مقایسه کرده که مخاطب عام گسترده دارد و سفرهی دل گشوده و از اینکه جامعه به این نقطه رسیده، گلایه کرده است.
من همیشه از افرادی که «ژانر تأسف» را دنبال میکنند یا در این ژانر حرف میزنند میترسم. دقیقتر بگویم: نمیترسم، اما نگران میشوم.
خیلی وقتها ما باید یاد بگیریم «دنیایی را که هست» بپذیریم، نه اینکه «دنیا را آنچنان که باید باشد» تصور کنیم. میفهمم که تغییر در دنیا، زمانی حاصل میشود که ما به آنچه هست قانع نشویم و برای آنچه دوست داریم باشد، تلاش کنیم. اما وقتی شکاف میان «هست» و «باید باشد» زیاد شود، دردسرهای زیادی پدیدار خواهد شد.
دنیا همین است که هست. سرگرمی و Entertainment جذابتر است یا یک بحث فرهنگی. اصلاً دنیای درست دنیایی است که یک فیلسوف بزرگ هزار فالوور داشته باشد و دنیا جهانبخت ده میلیون فالوور. “باید گریست” بر دنیایی که عکس این حالت در آن حاکم باشد. آن دنیا، یک دنیای واقعیِ انسانی نیست. بلکه یک زندان بزرگ است که انسانها را بر خلاف طبیعتشان به مصرف کردن محتوایی که دوست ندارند و سبک زندگیای که نمیپسندند وادار کردهاند.
باید میخانهها شلوغتر از کتابخانهها باشد. باید مردم برای دیدن یک هنرپیشه صف بکشند اما از کنار یک تئوریسین بزرگ فیزیک، آرام و بیصدا و بیتوجه بگذرند. حالا چرا اینقدر بر این بایدها تأکید میکنم؟
چون وقتی «دنیا را آنچنان که هست نپذیریم» راه برای خرافه باز میشود. به «قبل از دنیا» یا «بعد از دنیا» چیزی اضافه میکنیم تا «شکاف بین هست و باید باشد» پر شود.
این مسئله از اینستاگرام تا دنیای فیزیکی همه جا وجود دارد. ما یک «اینستاگرام ایدهآل» برای خودمان تصور میکنیم که افراد رفتاری متفاوت، فرهنگی و «غیرطبیعی» در آن داشته باشند. یک «دنیای ایدهآل» تصور میکنیم که در آن همه خوشبخت هستند و حق به حقدار میرسد و منابع به شکلی منصفانه توزیع شده است و …
ایدهی تناسخ از کجا به وجود آمد؟ از اینکه آدمها نتوانستند بپذیرند که در میان انسانها میتواند نابرابریهای فراوان وجود داشته باشد (همانطور که در میان حیوانات دیگر وجود دارد). نتوانستند بپذیرند که فرایند بیولوژیک تولد، میتواند بعضیها را ناقص یا بیمار به دنیا بیاورد. نتوانستند بپذیرند که یک نفر ممکن است بدشانسی بیاورد و تحت سایهی یک دیکتاتور به دنیا بیاید و فردی دیگر خوششانس باشد و در بستر دموکراسی رشد کند و بالنده شود.
پس آمدند چیزی به «قبل از دنیا» افزودند: لابد ما قبلاً جایی بودهایم و جوری زندگی کردهایم که اکنون مستحق این وضعیت هستیم.
میبینید؟ مسئله حل نشد. فقط یک مسئلهی تازه به مسئلهی قبلی اضافه شد. خرافاتی مثل تناسخ متولد شد.
در این باره میتوان بسیار بیشتر نوشت. چه دربارهی اینستاگرام که با توجه به ویژگیهایش الان کاملاً وضع طبیعی دارد و چه دربارهی کل دنیا که همهی این زشتیها و تلخیهایی که به «چشم» ما میآید، ویژگی ناگزیرِ آن است و اگر چه تلخ و سخت، اما ناگزیریم آن را بپذیریم.
با توجه به اینکه بحث گستردهتر از حوصلهی خواننده خارج است، از توضیح بیشتر اجتناب میکنم و فقط تأکید میکنم که یک دنیای تخیلی احمقانه بر اساس استانداردها یا ایدهآلهای خودمان نسازیم. چنان دنیایی وجود ندارد. دنیا همین است که هست. سعی کنیم آن را دوست داشته باشیم و با آن کنار بیاییم و البته به اندازهی توانمان برای بهتر شدنش تلاش کنیم.
اما «ژانر تأسف» را متوقف کنیم و انتظار نداشته باشیم که دنیای بیرون، اصول و ارزشها و باورها و اولویتهای ما را منعکس کند.
درباره ابتذال گفتمان عمومی
چند روز پیش کاری پیش آمد و از کنار دانشکده مکانیک گذشتم. جایی که سالهای ۷۶ تا ۸۰ را در آنجا زندگی کردم و گذراندم. جلوی دانشکدهی ما میدانی بود که گاهی دور آن مینشستیم و صحبت میکردیم.
گاهی این بحثها ساعتها پس از پایان کلاس ادامه پیدا میکرد. بحث دربارهی اینکه خدا هست یا نیست. نیچه یک نویسندهی پریشانگوست یا نابغه. سهم دولت در اقتصاد چقدر باید باشد؟ چپها چه میگویند؟ راستها دنیا را چگونه میفهمند؟ هوش مصنوعی به کجا میرود؟ آیا روباتیک قرار است شغلها را در کارخانهها کاهش دهد؟
همزمان با این بحثها که در میان ما دانشجویان وجود داشت، در بیرون، یعنی جامعه بحثهای گستردهتری شکل گرفته بود. نویسندگان و سیاستمداران دربارهی «مردمسالاری دینی» حرف میزنند. از «حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش» سخن میگفتند و دربارهی «عزت ملی» حرف میزدند.
یادم هست که دکتر خیّر استاد درس کنترل، روزی از کنار ما میگذشت. بحثهای ما را شنید. لبخندی زد و گفت: آفرین. آفرین. این بحثها را ادامه دهید. به درس محدود نشوید. بحثهای امروز شما دغدغهها و بحثهای دهههای بعد جامعه را میسازد و به آنها جهت میدهد.
دکتر خیّر فوت کرد. نماند و ندید این روزها را و اینکه گفتمان غالب در جامعه به کجا رسیده است.
بیست و پنج سال قبل، فکر نمیکردیم جامعه بر سر موضوعاتی نظیر اینکه «در واکسن GPS جا میشود یا نمیشود» به دو پاره تقسیم شود. یا بر سر اینکه «مرده بعد از مرگ چشم باز میکند یا نمیکند؟» یا بر سر اینکه «شرق بهتر است یا غرب؟» «کوبا پیشرفتهتر و قابلاعتمادتر است یا آمریکا؟»
کاش خیّر بود و جوابمان را میداد. آیا ما بیست و پنج سال قبل بر موضوعات نادرستی بحث میکردیم؟ یا او اشتباه میکرد که میگفت بحثهای ما قرار است جهت آیندهی کشور را بسازد؟
محمدرضا این تیکه از نوشتارت خیلی داره این روزا به من کمک میکنه:
| خیلی وقتها ما باید یاد بگیریم «دنیایی را که هست» بپذیریم، نه اینکه «دنیا را آنچنان که باید باشد» تصور کنیم. |
نمیدونم شاید زیاد شنیدم باشه این توصیه رو که لازمه با واقعیت مواجه بشیم و از تصورات بینتیجه دست برداریم، اما شنیدن این حرف از تو برام خیلی اثربخش و تأثیرگذار بود.
خوشحالم که خیلی بهموقع خوندم متن تو رو و واقعاً ازت ممنونم که با بیان شیرین و جذابت تو زمان درست به من کمک کردی.
درباره ی سرقت کتاب و روش عذرخواهی:
سال گذشته که مجموعه فایل های صوتی اتیکت رو گوش دادم حساسیت هایی رو در من ایجاد کرد. اینکه آیا آداب حضور در موقعیتها و شرایط مختلف رو بلد هستم؟ چند ماه بعد مجموعه جستاری از دیوید فاستر والاس در قالب کتاب «این هم مثالی دیگر» رو خوندم. جالب ترین بخش کتاب برای من جستار اول «آب این است» بود. جایی والاس این مفهوم رو مطرح کرد که آیا حواسمون هست که بر اساس «تنظیمات کارخانه ای و غریزی» زندگی می کنیم یا برای طرز فکر و رفتارمون انتخاب آگاهانه داریم و اینکه آیا زندگی بر اساس تنظیمات کارخانه ای نیاز به تحصیلات دانشگاهی داره؟ وقتی این قسمت از کتاب رو می خوندم بحثهای اتیکت در ذهنم تداعی شد.
یاد گرفتن روش عذرخواهی هم به عقیده من اتیکتی هست که باید روی اون وقت گذاشت. شاید یک راه رهایی از روزمرگی ها و تکرارهای ملال آور تمرکز بر روی بهبود این تنظیمات کارخانه ای مان باشد.
متمم جان دوم بهمن ماه تولدت مبارک. تو چندین سال است که همدم صبح های من هستی و من به اشتراک داشتن از تو افتخار میکنم. گاهی به خودم میگویم که از ایران هم بروم باز یار من خواهی بود در زندگی و کسب و کار و شاید آنروزی برسد که بهجای اخبار صبحگاهی روزانه که سرشار از جریان انرژی منفی است، روزی برسد که برنامه رادیو تلوزیونی صبحگاهی متمم را دانلود کنیم و روزهای خود را با برکت متمم به زندگی و کسب و کارمان با جریان انرژی مثبت و دانش روز جهان آغاز کنیم. زنده باد گروه متمم زنده باد جناب شعبانعلی???????????
درباره مطلب تعداد فالوور و مشهور شدن افراد میان مایه و بی مایه و اعتراض فرهیختگان در چندین مورد با چند دوست تحصیلکرده و مدرس فلسفه بحث کردم و به نکتهای اشاره کردم که مورد توجه قرار نمیدادند. مسئله تغییر رسانهها در دو سه دهه گذشته. رسانه ها شاید تا همین ده سال پیش در انحصار نخبگان و فرهیختگان بوده است اما از یکی دو دهه پیش این انحصار شکسته شده و ما شاهد رسانه های عمومی هستیم که خارج از کنترل نخبگان هستند. شاید در نسل قبل ما یک شاعر باید چندین مجموعه شعر چاپ می کرد سال ها دود چراغ می خورد و بعد در روزنامه مورد توجه چند منتقد قرار میگرفت و شاید هم مثل مارسل پروست برای دیده شدن حتی مجبور میشد از فرش زیر پایش را به منتقدانی هدیه و باج دهد و در میان سالی پس از سالها مورد توجه رسانه ای ملی قرار گیرد و عکس یا تصویرش یا فیلمش جایی پخش بشود و بعد از این هفت خان رستم تازه مشهور و معروف شود. اما حالا یک فرد معتاد در پارک روی نیمکت جمله ای می گوید معتادا نمیگیرن…. و یک جریان عظیم رسانه ای او را مشهور و برند سرگرمی میکند و راه صد ساله شاعر ملی را معتاد یک شبه میرود. بحث بسیار میشود ادامه پیدا کند. اما هر چه هست رسانه جدید عمومی که افراد عموم کنترل کننده هستند را نباید به اشتباه با رسانه سنتی مقایسه کرد. اصلا تمام این بحث ها از یک مقایسه اشتباه و دقت نکردن ریشه می گیرد. من همیشه به دوستان فرزانه ام گفتم اینستاگرام مانند این است که شفیعی کدکنی بنشیند وسط خیابان و انتظار داشته باشی میلیونها نفر دورش جمع شوند و بعد بگویی یک رقاص یا معرکهگیر وسط خیابان نشست و هزاران نفر جمع شدند دورش چرا ؟؟؟ داری صحن و تریبون دانشگاه را با دید اغراقگر فضای رسانههای انحصاری سنتی و قدیمی با کف خیابان مقایسه میکنی؟؟؟ بله هیچ گاه اتفاقات معرکه گیری کف خیابان مورد توجه رسانههای سنتی نبود و بزرگان در آنرفت و آمد داشتند. اما دنیای رسانه عمومی مانند کف خیابان است. اما کف خیابان عمومی شده است. به نوعی رسانه سوسیالیستی که شاید والتر بنیامین آن را دوست داشته است. تبعات آزادی و رفع انحصار و جابهجایی ارزشها و تغییرات که البته به نظرم پس از مدتی جا خواهد افتاد و راهحلهایی توسط قشر نخبه جهان برای این موضوع پیدا خواهد شد. من هم فکر میکنم شاید راه چارهای پیدا کنم….
در پاسخ به پانیذ:
در نقش مادری ام، که در مورد تاثیرات محیط بر فرزند مطلب می خوندم، چند تا نکته به ذهنم می رسه:
یکی اینکه بچه ها در سنین مختلف درصد تاثیر پذیری اونها از محیط خیلی متفاوته… اگه کودک رویک ظرف ۱۰۰ درصدی در نظر بگیریم، تا ۷ سالگی سهم خانواده ۸۰ درصد و اجتماع ۲۰ درصده…
و خانواده ای که سهم ۸۰ درصدی خودش رو پر نکنه و ارزش های موردنظرش رو منتقل نکنه، جامعه شروع می کنه به پر کردن اون … و مثلا سهم جامعه میشه ۶۰ تا و خانواده ۴۰ تا…
مدل تربیتی این نسل یکی از محل های قابل بحث در بروز این اتفاقات هست.
البته که در گروه نوجوان تاثیر محیط بیشتر از خانواده میشه، ولی اون سابقه تربیتی همچنان نقش پر رنگی داره و البته نقش منتور… اگر علاقه مند به نشان دادن راه های متفاوتی از دنیا جهان بخت به نسل جدید باشیم، به نظر من قدم اولش اینه که بپذیریم در نشان دادن راه، نیت هدایت و نتیجه گرایی نداشته باشیم…
سلام محمدرضا جان!
بنظرم ماها متاسفانه دچار wishful thinking هستیم خودم یه موقع حسرت میخوردم چرا شوی مثل گانام استایل تا حالا بیش از دو میلیارد ویو داشته اما بهترین سخنرانی تد کمتر از چهل ملیون
از همین اوضاع نابسامان مالی کشور خیلیها استفاده یا سواستفاده کردن ما هی نقد کردیم
بنظرم تفکر برای مردم خیلی سخته و باید اینو بپذیریم
وقتی قسمت “سرقت کتاب از نشر ثالث” رو خوندم، یاد دو تا نکته افتادم، یکی سریال “The Queen’s Gambit” که بث چون پول نداشت، مجله دزدید و دزدی مجله سرنوشتشو کاملا عوض کرد و این قسمتش باعث شد فکر کنم، من اگه بودم چه می کردم؟ و مورد دوم و مهمتر یاد سایت “Trust Zone” افتادم، خیلی فکر کردم منِ اون روزها، چه جوری رفتار کردم؟ و متاسفانه خیلی چیزی یادم نیومد. نمی تونم هم بر اساس منِ امروزم، رفتار اون روزهامو حدس بزنم، چون یه وقتایی که یه نوشته قدیمی ام رو پیدا می کنم، باورم نمی شه کسی که نوشته رو نوشته، من باشم. ایمیلم رو هم گشتم و متاسفانه چیز خاصی جز چندتا ایمیل که به سایت تراست زون لینک داده بود، چیزی پیدا نکردم. امیدوارم رفتار اون روزهایم هم جوری نبوده باشه که اگر بر اساس معیارهای امروزم، خودمو قضاوت کنم، پیش خودم شرمنده بشم.
سمانه جان.
در مورد بخش اول صحبتت دلم میخواست به یک نکته – که به نظر خودم اهمیت بسیار زیادی داره – اشاره کنم. نکتهای که من اسمش رو میذارم خطر دراماتیزه شدن نقد و تحلیل.
از بین انواع روشهای تفکر، اینجا به طور خاص به دو نوعش اشاره دارم: تفکر نقادانه (Critical Thinking) و تفکر تحلیلی (Analytical Thinking).
تفکر تحلیلی رو به معنای متصل کردن مجموعهای از دادهها و گزارهها و استنتاج نتیجههای تازه از اونها به کار میبرم و تفکر نقادانه رو به معنای نگاهِ ارزیابانه به گزارهها و تحلیلها، نه فقط بر پایهی اطلاعات پیش رو، بلکه با جستجوی اطلاعات تکمیلی و بهکارگیری دادههای بیرونی.
به نظرم آفت این دو نوع تفکر، دراماتیزه کردنه. به معنای اینکه با «قصه» و «حکایت» و «نقل موردی رویدادها» تحت تأثیر قرار بگیریم و یا بدتر از اون، بخواهیم دیگران رو تحت تأثیر قرار بدیم.
مثالی که تو گفتی یک فیلم بود؛ یعنی حاصل خیالپردازیهای یک نویسنده. اما فرض کن یک داستان واقعی به این شکل وجود داشت. آیا چنین داستانی باید قدرت فکر کردن و شیوهی استدلال کردن ما رو تحت تأثیر قرار بده؟ قطعاً نه. ما باید به شکل سیستماتیک فکر کنیم. داده جمع کنیم. تحلیل کنیم و نتیجه استخراج کنیم.
این شیوهی دراماتیزه کردن رو متاسفانه ما از ابتدا در مدرسه یاد گرفتیم. زمانی که عکس کوخنشینان را در کنار کاخنشینان نشونمون میدادن تا قانع بشیم که وضعیت اقتصادی کشور آشفته بوده و جشن بگیریم که دیگرانی آمدهاند که قراره ما رو از این آشفتگیها رها کنند.
ما یاد نگرفتیم که بر اساس آمار و اطلاعات، قضاوت و تحلیل کنیم. یاد گرفتیم تصویر بسازیم، نمایش اجرا کنیم، مردم رو بخندونیم، بغض مردم رو در بیاریم، کاری کنیم که رگ گردنشون بیرون بزنه، مشتشون گره بشه، در خیابانها قشونکشی کنن و به این شکل، از ایدههامون دفاع کنیم یا ایدههای دیگران رو رد کنیم.
همین نگاه سطحی باعث شده که با مشاهدهی حملهی گروهی از مردم به کنگرهی آمریکا، بالاترین مقام اجرایی کشورمون – که به رغم تمام تلاشها و محافظهکاریهاش، صلاحیت خودش احتمالاً در انتخابها و گزینشهای آتی پذیرفته نمیشه – دم از «فشل شدن دموکراسی غربی» بزنه. قصهها ما رو تحت تأثیر قرار میدن. روایتها احساسات ما رو برانگیخته میکنن و نهتنها به این شیوه، بد میفهمیم و غلط میفهمیم، بد میفهمانیم و غلط هم میفهمانیم.
البته چنین اتفاقهایی به یک قلمرو و مکتب فکری خاص محدود نیست. بسیاری از مکاتب فکری در جهان، از این ابزار فریب استفاده میکنن.
خیلی از فیلمها و داستانهایی که American Dream رو هم پروموت میکنن، در همین مقوله میگنجن.
یا مثلاً وقتی بحث محدود کردن مهاجرت به آمریکا در دوران ترامپ پیش اومد، یه عده مثال میزدن که آمریکایی رو در نظر بگیرید که پدر استیو جابز یا بعضی خانوادههای مهاجر دیگه رو نمیپذیرفت.
من در مقابل قوانین مهاجرتی، موضعی ندارم و اطلاعات و دادههام در حدی نیست که از محدودیت مهاجرت یا تشویق مهاجرت دفاع کنم. اما این رو میدونم که «قصهها» نباید ما رو فریب بدن. یک قصه، دو قصه، ده قصه و صد قصه، همچنان قصه هستند. ما باید با آمار کار کنیم. بر پایهی منطق استدلال کنیم و تبعات تصمیمها و قضاوتها و انتخابهامون رو با تکیه بر عدد و رقم بسنجیم.
من هم دردم میاد وقتی میبینم یه کلیپ پخش میشه که یه کودک گرسنه داره به خاطر نداشتن غذای پنجدلاری میمیره اما یه نفر کیف صدهزار دلاری دستش میگیره. اما این نباید مبنای تحلیل من دربارهی ساز و کارهای اقتصادی قرار بگیره.
من هم لذت میبرم اگر بدونم یه نفر دزدی کرده و بعداً خوشبخت شده و هزاران برابر اون دزدی رو به ذیضرر اولیه برگردونده. اما نباید چنین قصهای مبنای تحلیل کردن و فکر کردنم قرار بگیره.
به نظرم وقتی سریال میبینیم یا قصه میخونیم یا حتی فیلمهای مستند رو مرور میکنیم، نباید فراموش کنیم که این روایتها به شدت از قدرت تأثیرگذاری روی عقل و منطق ما برخوردارند و دیدنشون – بر خلاف تصور اولیه – میتونه ما رو به موجوداتی بیعقلتر و بیمنطقتر تبدیل کنه.
به گمان من، کمونیسم، نگاه چپ اقتصادی، بنیادگرایی و بسیاری از جنبشها و مکاتب مخرب قرن اخیر، همین قدرت دراماتیزه شدن رو به خدمت گرفتن و روی آدمهای سطحیتر و احساسیتر که هوش یا دانش یا تخصص کمتری داشتند یا مغزشون ظرفیت تحلیل جامعنگر رو نداشت، تأثیر گذاشتند. افرادی با نیت پاک و مغز پوک که حداقل این مقطع از تاریخ و این نقطه از جغرافیا رو به همین شکل کثیف و شرمآوری که میبینیم تحویل ما دادند.
ممنون محمدرضا که این توضیحات رو دادی، چندین بار توضیحاتت رو خوندم. “فکر کردن” یکی از نقاط ضعفه منه، ولی تاحالا از این زوایه بهش نگاه نکرده بودم.
به نظرم بد نوشتم :-). منظورم از فکر کردن اینه اصلا “تفکر کردن” بلدم؟
محمدرضا
اول از همه یه اعتراف کنم. اونم اینکه وقتی نوشتهها و حرفات رو میخونم همیشه پیش خودم میگم من چیزایی که از کامنتهای محمدرضا یاد گرفتم خیلی بیشتر از خود پست بوده. نمیدونم علتش چیه.
به نظرم طی این سالها نقد و تحلیلهای من هم دراماتیزه شده، شاید یکی از علتهاش هم این بوده که خواستم با خوندن هر داستان یا دیدن هر فیلم یا پادکست و یا حتی یک کتاب در یک حوزه، از اون بهره برداری کنم. اینطوری شده که الان برای هر گفتگویی یه داستان برای گفتن دارم اما خودم هم میدونم این نوع نگاه خیلی خیلی سطحیه اما خب فعلا باهاش درگیرم اما خوبیش اینه الان یه اسم براش دارم. (دراماتیزه شدن تحلیلها)
تلاشم اینه که در سال آتی روش وقت بذارم و درسهای مرتبط باهاش رو در متمم مطالعه کنم.
محمدرضا. در کنار تمام نکتههای خوبِ این نوشته، این دو جمله برای من طلایی بودن.
اینکه گفتی:
– “خیلی وقتها ما باید یاد بگیریم «دنیایی را که هست» بپذیریم، نه اینکه «دنیا را آنچنان که باید باشد» تصور کنیم.” و
– “انتظار نداشته باشیم که دنیای بیرون، اصول و ارزشها و باورها و اولویتهای ما را منعکس کند.”
یادم اومد که یه بار چند سال پیش هم سر یه موضوعی، دقیقاً همین جملهی دوم رو، به طریق دیگری از خودت شنیده بودم. و الان دیدن و خوندنش توی این نوشته، برام یادآوری بزرگ و باارزشی بود.
به نظر من، به یاد داشتن و از یاد نبردنِ فقط همین دو جمله، میتونه واقعاً بهمون کمک کنه تا صلح و آرامش بیشتری رو توی لحظههای زندگیمون – به خصوص وقتی که حس میکنیم در معرض تبدیل شدن به لحظههایی تلخ و دشوار هستن – تجربه کنیم.
و حالا در کنار این موضوع، به این سلیقهها و اصول و ارزشها و باورها و اولویتهای شخصیمون اجازه بدیم تا در تصمیمها و انتخابهای شخصیِ خودمون، تعیین کننده و تاثیرگذار باشن.
ممنون بخاطر تمام مطالب و نوشتههای خوبت. چه توی روزنوشتهها، چه اینستاگرام، و چه متمم.
البته فشار و ناراحتی فالوور های امثال دنیا جهانبخش به خاطر سلیقه متفاوت ۱۱ میلیون ادم که دوست دارن وقتشون رو صرف سرگرمی یا هر مسئله دیگه ای بکنن یا نکنن نیست ، منفعت های مالی و قدرت تاثیرگذاری و تریبونیه که این افراد پیدا می کنند ، مثلا در مورد سایت های شرط بندی و دامنه گسترده ای که پیدا کردن یه مطلب کوتاهی من تو اینستاگرامم گذاشته بودم که از درس تفکر سیستمی متمم هم بخش زیادیشو یاد گرفتم که همین ادمایی که چندر غاز پولشون رو میبازن میتونن همین کیف قاپ ها و زور گیر هایی باشن که تو کوچه و خیابون میوفتن به جون ما و مردم ، در وضعیتی که باید «خون گریست» به حال دستگاه تربیتی و رسانه ای، حداقل مسئولیت های اجتماعی اینه که جلوی بزرگ شدن و قدرت گرفتن اینجور آدمارو تا اونجایی که میتونیم بگیریم ، البته متوجه هستم شما ازجنبه دیگه ای به این ماجرا پرداختین.
رضا جان.
یه چیزی هست به اسم «مالیات حماقت» یا Stupidity Tax. آدمهای احمق به هر حال پرداختش میکنن. به دنیا جهانبخت ندن به یکی دیگه.
نوش جونش که داره پول احمقها رو میگیره. همینطور نوش جون پلتفرمهای شرطبندی که حرص و طمع مردم رو به پول تبدیل میکنن.
من هیچوقت از اینکه یه احمق پولش رو صرف این کارا میکنه ناراحت نمیشم.
به نظرم حماقت بعدی هم اینه که یه عده بخوان جلوی بزرگشدن این آدمها رو بگیرن.
بر علیه رویههای ساده و طبیعی جهان نمیشه قیام کرد.
بخش بزرگی از مشکل ایدئولوژیهای رایج هم همینه که میخوان مردم رو «هدایت» کنن.
من این نگرش رو شبیه اونایی میبینم که دارن خودشون رو تیکه پاره میکنن که سلیقهی موسیقی مردم عوض شده و چرا مثلاً به جای شجریان، تتلو گوش میدن.
به ما چه؟ بذار گوش بدن.
بذار همه تریبون داشته باشن. بذار قدرت داشته باشن. بذار کسی که تحت تأثیر دنیا جهانبخت قرار میگیره، تبلیغات اون رو بپذیره. چون نپذیره هم، نمیاد تحت تأثیر ولتر و نیچه قرار بگیره.
تهش میره تحت تأثیر یه سری رسانههای زرد دیگه.
در کل من از کسانی که میگن «چرا فلانی قدرت رسانهای پیدا کرده» میترسم. چون اینها یک چارچوب مرجع توی ذهن خودشون دارن و فکر میکنن شعورشون بیشتر از بقیه است و میفهمن که «درست اینه که» کی قدرت رسانهای داشته باشه و کی نداشته باشه.
بعد هم قدرت رو بدی به همین افراد، یه کمیتهی «تشخیص مصداقهای مراجع رسانهای ارزشمند» تشکیل میدن و با سانسور میفتن به جون رسانهها. ته این مسیر، میشه همون آدمی که میخواست همهی ما رو «به مقام انسانیت» برسونه و دیدیم که حاصل اون تفکر به چه افتضاحی تبدیل شد. این دومینو اگر از دنیا جهانبخت و امثال اون شروع بشه، نقطهی پایانی نداره و در نهایت، همهی ما رو با خودش میشوره و میبره.
به نظرم امروز ما در دنیایی زندگی نمیکنیم که کسی بخواد وظیفهی تربیت مردم و افزایش شعور اونها رو بر عهده بگیره.
دسترسی بسیار ارزان و آزاد به اطلاعات و دانش و شعور و نگرش هست.
بر خلاف یک قرن قبل و حتی چند دهه قبل که فقر، ناآگاهی و استفاده نکردن از منابع ارزشمند و افراد اندیشمند میتونست ناشی از عدم دسترسی به آموزش صحیح یا امکانات باشه، الان احمق بودن برای افراد بسیاری یک «انتخاب آگاهانه و عامدانه» است.
سالها پیش توی شیطان و فرشته یه جمله نوشته بودم که هنوز قبولش دارم:
فرشته از شیطان پرسیده بود که چرا جلوی بساط تو شلوغتر از منه؟ شیطان گفته بود چون من بساطم رو بر سر مسیر طبیعت انسانها پهن کردهام.
خیلی ممنونم از پاسختون ،
شما درست می فرمائید هر کسی حق داره بساط خودش رو پهن کنه و «انتخاب» آزاد باشه ، اما حداقل یه آموزشی باید باشه قبل این انتخابه که نیست ،
سر جریان بستن اکانت ترامپ تو توئیتر و فیسبوک و… که واقعا اتفاق شگفت انگیز و البته ترسناکی به نظر من بود که یه پلتفرم چقدر راحت به خودش اجازه بده دسترسی رئیس جمهور رو قطع کنه ، حتی تو دولت یا مجلس اون کشور این تصویب نشد و فقط تصمیم یه شرکت خصوصی یا چند تا ادم بود ، (البته با این توجیه که امنیت ملی امریکا خط قرمز ماست) ،
از اونطرف هم اگه آزادی مطلق باشه تکلیف مواردی مثل کودک آزاری و مواد مخدر جای سوال خواهد داشت ،
به نظر من خلا اصلی آموزشه ،
نمیدونم مثال درستی هست یا نه، وقتی یه رستوران غذای مسموم به مردم بده و بیان جلوش رو بگیرن میتونه بگه خوب ادما حق انتخاب داشتن و من به زور که نیاوردمشون ، میشه گفت اگر مردم میدونستن مسموم میشن نمی اومدن ، این تعبیر رو در مورد ترغیب به قمار نمیشه گفت ؟ این که الگوریتم هایی به خصوص در بازی های مثل انفجار وجود داره که رقم های پائین ببرن و رقم های بالاتر بازنده باشن .
قطعا بحث آزادی و انتخاب و «حد» خط قرمز خیلی مسئله پیچیده و مفصلیه
فکر میکنم جواب سادش اینه که همه گونه اطلاعات در دسترس باشه و بعد هر کسی آزاد باشه انتخاب کنه ، که این با پلتفرم هایی مثل توئیتر و فیسبوک و گوگل که قراره بستری برای این اطلاعات متنوع باشند و اینطور واضح سلیقشون رو اعمال میکنن خیلی رویایی به نظر میاد.
سلام محمدرضا عزیز
من مدتی پیش توی یک مدرسه از محله های جنوب کشور حل تمرین ریاضی بچه های راهنمایی بودم، اونموقع چیزی که توجه منو جلب کرد، دسترسی ازاد همین محتوای دنیا جهان بخت ها ( یا پیچ های بدتر از اون) برای بچه هایی با این سن کم بود. میدیدم که تاثیر دیدن این کلیپ های در دنیای کودکانه بیشتر از حدی بود که تا به حال در اطرفیانم دیدم. از دید من این موضوع ناراحت کننده بود که بچه هایی با این سن اینطور تحت محتوای بی ارزش قرار میگیرند به جای اینکه از کودکی یا نوجوانیشون در سن کم لذت ببرند. کم کم متوجه شدم، این بچه ها به جای اینکه کودکی را زندگی کنند، ادای بزرگتر ها را در میارند. ( از نظر من انگار ابزاری مثل چاقو را به بچه ها بدی تا خودشون را زخمی کنند)
در این بین مسئولین موسسه برای ” هدایت کردن” (مثلا با امر و نهی کردن یا گرفتن گوشی از دست شاگردا) تلاش میکردند تا بتونند حداقل از این مسیر دورشون کنند. با این حال الان تقریبا غیر ممکنه چون حتی برای مدرسه و کلاس رفتن به گوشی نیاز دارند.
روزای اول به ذهنم رسید، ممکن هست این انتخاب از سمت اونها اگاهانه نباشه و بیشتر شبیه ویروسی واگیر دار هست که بین عده ای پخش کردی.
اولش با خودم فکر کردم، شاید بعد از اونکه طرز استفاده از این چاقو ( مثلا گوشی موبایل یا کامپیوتر) را یاد بگیرند مثلا از طریق گوگل کردن، کمی انتشار و تاثیر گذاری این سبک محتوا در همون مقیاس کوچک از بین میره. اما کم کم متوجه شدم قابلیت تاثیر پذیری دانش آموز ها بیشتر از انچیزی هست که من فکر میکردم.
بعدا این طور خودم را قانع کردم که شاید این موضوع به خاطر اختلاف سنی که من با ان ها دارم و همین درک این تفاوت در سبک زندگی برام دشوار هست و شاید بچه های اینده زودتر از اونکه توانایی تصمیم گیری اگاهانه داشته باشند، تحت تاثیر فرهنگ زمخت قرار میگیرند. و بعد از اینکه بزرگ تر شوند،(در بزرگسالیشون) هم همون مسیر را ادامه میدهند. چون دیگه انقدر عادت کردند که ذهنی برای انتحاب کردن آگاهانه ندارند.
این همه نوشتم که بگم بعد از همه این تلاش ها برای قانع کردن خودم، باز هم نمیتونم بپذیرم که به این شکل بچه ها تحت تاثیر قرار بگیرند. با اینکه تلاش کردم راه های متفاوتی از اینده پیش رو را پیش چشمم تصور کنم، باز هم ذهنیت خوبی نسبت به این شکل ازادی و تریبون داشتن ندارم. امیدوارم که اشتباه کنم.
پانیذ جان.
نوشتهی تو چند سطر کم داره و خواهش میکنم تکمیلش کنی.
در چند جمله بنویسی که راه حل پیشنهادی تو چیه تا بعد بشه در موردش صحبت کرد.
چون حتی بسیاری از مکاتب فکری متعارض و متضاد، در «تعریف صورت مسئله» مشترک هستن.
یعنی ممکنه این حرفی که تو زدی (به همین شکل ناقص و دمبریده) هم در «نماز جمعهی تهران» مطرح بشه هم در «سنای آمریکا.»
تفاوت در پاسخی هست که به مسئله داده میشه و راهکاری که در نظر گرفته میشه.
اینکه فقط بگیم ذهنیت خوبی به وضعیت موجود نداریم، هیچ کمکی نمیکنه.
بنابراین منتظر میمونم ببینم ادامهی توضیحاتت به کجا میرسه.
ضمناً برای اینکه حواس خواننده پرت نشه، تأکید میکنم که مسئلهای که من در نوشته مطرح کردم، کاملاً با مسئلهای که پانیذ مطرح کرده فرق میکنه و این دو موضوع هیچ نوع ربطی قابلتصوری به هم ندارن.
بنابراین ما الان با دو تا موضوع روی میزمون روبهرو هستیم. یکی چیزی که من در مطلبم نوشتم، یکی موضوعی که پانیذ در کامنتش مطرح کرده.
سلام محمدرضا
ممنون از فرصتی دوباره
اول میخواستم روشن کنم مسئله ای که من مطرح کردم ارتباطی به مفهومی که در روز نوشته مطرح شده نداره و بیشتر سعی کردم از فرصتی استفاده کنم تا مشکلی که مدت ها ذهن و زمانم را به خودش مشغول کرده مطرح کنم تا بتونم از دید شما هم نگاهی به این موضوع کنم و مشورت هم کرده باشم. (امیدوارم در این زمینه اشتباه نکرده باشم)
مسئله ای که من باهاش مواجه هستم: به معنای دقیق این هست که آیا میشه تاثیر اینگونه پیچ ها را برای بچه های زیر چهار پانزده ساله که بسیار تاثیر پذیر از محیط هستند کم کرد. چون گمان میکنم در این محدوده سنی پایه و اساس تصور ناکامل و دوبعدی ما نسبت اطرافمون شکل میگیره و اینده ما و مسیری که بعدا انتخاب میکنیم هم تحت تاثیر اتفاقات و باورهای پایهای هست که در این سنین می آموزیم. و به گمانم این پیچ ها منبع آموزشی مناسبی نیست.
دوتا موضوع هست که ممکنه در تعریف مسئله من در نظر گرفته نشده باشه.
۱- قبلا هم همین روند با ابزار ها و پلتفرم های و محیطهای دیگه وجود داشته ولی من نتونستم این روند را در گذشته پیدا کنم و الان دایه مهربان تر از مادر شدم.
۲- این موضوع به طور کلی مشکلی نیست که در نظر گرفته بشه و من نسبت به این موضوع دید محدود یا تجربه کمی دارم.
۳-تاثیر تغییر نسل ها در تعریف مسئله من در نظر گرفته نشده یا مفهومی هست که من جا انداختم. ( ازت میخوام اگر چیزی را ندیدم به من توضیح بدی)
راه حل :
حقیقتش را بخوای راه حلی ندارم با همون راه حل ناقصی که نوشتم ( یعنی یاد دادن روش های استفاده بهتر از تکنولوژی ) پیش رفتم تا حداقل هر دو روش استفاده از چاقو را یاد داده باشم و قدرت انتخاب به بچه ها بدم که دیر شده بود. چون آن شکلی که میخواستم موفق نشدم ، به این سمت متمایل شدم که لازمه این روند ( یعنی تاثیر پذیری بچه ها از محتوای زرد) را بپذیرم.
با این همه باور من در گذشته این بود که هرطور بچههای کم سن یک جامعه تربیت شوند، در اینده جامعه هم به همون مسیر پرت میشود. بخاطر همین گفتم از این مسیر ذهنیت خوبی ندارم. به نظرم رشد احمق پروری خیلی بیشتر شده.
همین شد که این موضوع را مطرح کردم شاید نکته ای یا مفهومی درآموخته های من جا نگرفته و باعث شده این تناقض بوجود بیاد
پی نوشت امیدوارم که مسئله را کامل توضیح داده باشم و اگر ابهامی هست بعدا بتونم مسئله را کامل تر مطرح کنم
پانیذ جان.
خیلی دوست دارم دربارهی موضوعی که نوشتی، درست و حسابی حرف بزنیم یا بچههای دیگه هم اگر نظری دارن بگن. اما از یک طرف، الان دغدغهها و میزان حوصلهام واقعاً اجازه نمیده. دلم هم نمیخواد این بحث، معلق باقی بمونه.
به همین خاطر، صرفاً یه چیزی مینویسم که بحث ادامه پیدا کنه.
ببین من خیلی مطمئن نیستم که «تربیت دوران کودکی» قراره «مسیر فکری و آیندهی زندگی ما» رو بسازه. چه تربیتی که با «فشار بیرونی» انجام میشه و چه یادگیریهایی که با تکیه بر شوق درونی شکل میگیرن.
کشور ما – فکر کنم بعد از کرهی شمالی و چند کشور مشابه – یکی از ایدئولوژیکترین کشورهای دنیاست. بخش مهمی از منابع کشور هم صرف میشه تا کودکان بر اساس ایدئولوژیهای مورد پسند هیئت حاکمه پرورش پیدا کنن (چه در سیاست، چه در اقتصاد، چه در مذهب و چه سایر زمینهها). اما اثرش چی بوده؟ بسیاری از بچهها در یک مقطع سنی کوتاه، ممکنه تأثیر بپذیرن اما بعدش به مرور زمان، خودشون مسیر کشف جهان رو آغاز میکنن. اگر آموزشهای دوران نوجوانی تا این حد تأثیرگذار بود، مسئولین مجبور نمیشدن چند سال بعد، همون بچهها رو که کمی بزرگتر شدن با ونهای چینی از دور میدونها جمع کنن و ارشاد کنن (یه سری نفت سوزوندن تربیتمون کنن. بعد هم بنزین میسوزونن جمعمون کنن).
البته ممکنه بگی اینها آموزش تحمیلیه اما در کیس مورد بحث ما، رغبت از سمت بچهها وجود داره. در اینجا هم حداقل تجربهی شخصی من چنین گزارهای رو به شکل کامل تأیید نمیکنه. نمیخوام بگم آموختهها و ادراک دوران کودکی، هرگز در بزرگسالی ادامه پیدا نمیکنه. اما میخوام بگم که به نظرم این تصور که ما یک Critical Period داریم که ذهنمون توش شکل میگیره و دیگه عوض نمیشه، بیش از حد افراطیه.
حداقل من وقتی به باورهای شخصی خودم دربارهی عالم هستی، جامعه و اقتصاد نگاه میکنم، تحول شگفتانگیزی رو در طی دهههای گذشته میبینم و محمدرضای دوازده تا هجده سالگی برام کاملاً غریبه است (مثلاً شاید برات جالب باشه من بر اساس شوق خودم و نه آموزش خانواده، به نتیجه رسیده بودم که هر روز اذان صبح و غروب رو با صدای بلند در حیاط بگم تا بر اساس نکتهای که در یک کتاب خونده بودم، در روز قیامت قدم یک سر و گردن بلندتر از بقیه باشه. هیچوقت هم فکر نکردم که در اون آفتاب سوزان، این سر و گردن بلندتر چه کمکی میکنه. نمیدونم همسایهها من رو با اون صدای بلند نخراشیده در سن بلوغ چقدر نفرین کردن، اما برای من دنیای اونها مهم نبود و صرفاً به آخرت خودم فکر میکردم. آیا میتونی ردی از اون سبک نگاه و نگرش در امروز من پیدا کنی؟)
از طرفی واقعیت اینه که من نمیدونم تو با تلاش برای تحمیل نگرش خودت به بچهها، واقعاً به اونها خدمت میکنی یا خیانت. به قول ولتر، جادهی جهنم رو با نیتهای خیر سنگفرش کردهان و من همیشه میترسم که نکنه ما خودمون از این جادهسازها باشیم.
مثلاً بچههای امروز در دنیایی دارن رشد میکنن که مبنای اقتصادش، شهرته. Reputation Economy دیگه یه اصطلاح دانشگاهی نیست. یه فکت واضحه.
بچهها باید بدونن که توی این اقتصاد، چه روشهایی برای کسب درآمد وجود داره. باید بدونن که دیده شدن، میتونه پولساز باشه. باید ببینن که افراد مختلف چه روشهایی رو برای دیده شدن انتخاب میکنن.
چنانکه ما در Job Economy بزرگ شدیم و با انواع شغلها آشنا شدیم. از «دزد و سیاستمدار» تا «کارگر و پزشک و مهندس و سایر شغلهای شرافتمندانه». سانسور کردن دنیای واقعی کار مثبت و سازندهای محسوب نمیشد.
چنانکه والدینی که در سالهای مدام نگران Screen Time بچهها بودن و ناراحت از اینکه چرا اینقدر از موبایل استفاده میکنن، نمیتونن به شکل قاطع بگن نظرشون درسته و دارن به بچههاشون خدمت میکنن.
قاعدتاً در اینجا البته خانواده میتونه نقش Moderator داشته باشه (و نه بیشتر). میتونه نظرش رو بگه. الگوها و ارزشهاش رو برای فرزندش تشریح کنه و «امیدوار» باشه که بخشهایی از این چارچوب ارزشی توسط فرزند پذیرفته میشه.
من فکر میکنم بدترین اشتباه، اینه که چنین مسئلهای رو به شکل متمرکز حل کنیم. یعنی حکومت مرکزی مسئولیت این کار رو بر عهده بگیره. کاری که زمان ما انجام میشد و کیف بچهها رو میگشتن و اگر عکسی از یک هنرپیشه یا سلبریتی (که البته اون موقع این واژه رواج نداشت) پیدا میکردن، بچه و خانواده بازخواست میشدن. ما نسلی هستیم که دخترانش به خاطر داشتن عکس «رادش یا عطاران یا میناوند و مالدینی» در کیفشون و پسرانش به خاطر داشتن عکس «سندرا و مدونا و سری دوی» مجازات میشدن. نتیجه چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
من فکر میکنم اینجا بهتره به جای حاکمیت که صرفاً به کشورهای مورد اعتماد (چین، کره شمالی، کوبا، روسیه، ونزوئلا) نگاه میکنه، تجربهی کشورهای آزاد جهان رو بررسی کنیم و با الهام از اونها (نه الزاماً کپی کردن کاملشون) روشهای مناسبتری رو پیش بگیریم.
اگر در این لحظه از من بپرسی، فکر میکنم خانوادهها مهمترین کاری که میتونن انجام بدن اینه که با تزریق دادههای مکمل، تصویر واقعیتری رو از جهان برای بچهها بسازن. یعنی در کنار امثال دنیا جهانبخت و داود هزینه و پویان مختاری، آدمهای دیگهای رو هم به بچهها نشون بدن که مسیر متفاوتی رفتن. قرار نیست یه پیرمرد وارفته رو پیدا کنیم که در گوشهی خونهاش خودش رو با مثنوی و شجریان خفه کرده. بلکه اتفاقاً باید نمونههای دنیای مدرن رو بهشون نشون بدیم. دیوید اتنبرو هم در کنار کیم کارداشیان و نیکی میناژ در فضای اینستاگرام هست. ابزار مدرن رو هم دیده و استفاده کرده. و خانواده (یا شاید مدرسه) میتونه کمک کنه اینها هم دیده بشن.
مشکل ما اینه که در مدرسه و صدا و سیما به بچههامون دادههایی میدیم که انصافاً آدم به نتیجه میرسه همون بهتر که دنیا جهانبخت رو دنبال کنن و اجازه بدن داود هزینه نصیحتشون کنه (انصافاً برای آیندهشون بهتره).
خلاصهی حرفم اینه که اگر ما با یه ایده مشکل داریم باید Competitive Idea رو جستجو، معرفی و تقویت کنیم. نه اینکه ایدهی مشکلدار رو «طرد، حذف یا سانسور» کنیم.
پینوشت: یادمه یکی از بچههای دوستان من، در هشتم نهم دبیرستان، گیمر شد. پدر و مادرش معتقد بودن که این کار آیندهای نداره. به شدت علاقهمند بودن شبها حافظ بخونه، موسیقی سنتی گوش بده، هوشنگ ابتهاج رو ورق بزنه و …
اما این بچه فقط پای پلیاستیشن مینشست. دیدن صحنههای بازی کردنش برای ما – که نسل متفاوتی هستیم – دردآور بود. جوری در تلویزیون فرو میرفت که نه چیز دیگهای میدید نه میشنید. توی خواب هم دستهاش تکون میخورد.
اون بچه در ظرف دو سه سال، زبان انگلیسی یاد گرفت. کانال یوتیوب خودش رو راه انداخت. گیمپلیهای خودش رو منتشر کرد. مخاطب جمع کرد. درآمد به دست آورد و زندگیش فرق کرد. شغل آیندهاش چیزیه که پدر و مادرش هرگز درک یا تصور نمیکردن. و اگر این بچه کمی مطیع بود یا پدر و مادرش کمی بیشتر به اون اصرار میکردن، شاید در آینده باید یه زندگی معمولی بیهیجان خشک مزخرف، مثل پدرش رو تجربه میکرد.
پراکندهگوییهای من رو ببخش. بیشتر خواستم به نشونهی احترام، پاسخی بهت داده باشم، چون وقت گذاشتی و برام توضیح دادی. اما حرف منسجمی هم در ذهنم نبود.
سلام محمدرضا عزیز { این نوشته جدیدی هست؛ نتونستم دکمه پاسخ را پایین توضیحت پیدا کنم}
برام ارزشمنده که وقتی که برای روشن کردن این موضوع گذاشتی و ایده هایی که دادی به من کمک کرد که محدوده دیدم واضح تر بشود. ولی چند تا نکته را خواستم ادامه بدم که کمی تصویرت حداقل از من واضح شود.
راستش وقتی من دبیرستانی بودم، کل سال دوم و سوم را در زیر پله مدرسه با کارهایی که بهش علاقه داشتم وقت میگذروندم ( اگر میتونستم پیش دانشگاهی هم همین کار رو میکردم)، بخاطر اینکه حس میکردم تمام تایمی که توی کلاس ها میشینم وقت تلف کردن هست. یادمه یکی از حسابدار های مدرسه اونجا اتاق داشت و هر وقت میومد و ما را پیدا میکرد یه احساس وظیفه عمیقی داشت که راپورت ما را به مدیر یا معلم ها بده. بعد از ان وقتی هم سرکلاس میشستم انقدر حوصلم سر میرفت و به طبع ان حواس معلم ها را پرت میکردم که خود معلم ها خوشحال میشدند من از کلاس بیرون برم. 🙂
به خاطر همین و چند تا خاطره مشابه دیگه تمایلی ندارم که کسی به اجبار زمانش را برای کاری که دوست نداره یا استعدادی نداره بگذروند. ( حقیقتا بلد هم نیستم که چیزی را به اجبار به کسی یاد بدم و درجا انرژیم فروکش میکند)
اما چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرد، تمایل همین بچه ها به خودکشی و یا رابطه با افرادی بود که در محدوده سنی خودشون نبود.{ چیزهایی که در همین پیچ ها تبلیغ میشود و در دنیای غرب هم قانون سفت و سختگیرانه در موردش وجود دارد، با اینکه در این موارد اموزشی هم در مورد روابط ج_ن_س_ی توسط معلم ها به بچه ها داده میشود}
اما در این حکومت صحبت کردن از این روابط تابو حساب میشود و خیلی ها فکر میکنند با حذف یا سانسور میتونن جلوی این مشکلات را بگیرند.( مثلا جدیدا شنیدم که قراره اینستاگرام را فیلتر کنند )
و میدونم که خودت هم حدس میزنی، ندونستنش عواقب خطرناکی دارد. و به نظر من این بچه ها به خاطر این قوانین اشتباه تحت تاثیر قرار میگیرند تا جایی که بلاخره این موضوع فهمیده بشود که اموزش در این باره الزامی هست.
با خودم فکر کردم حالا که کشور ما قوانینی در این مورد ندارد و مدرسه و صدا و سیما هم از روش های فرهنگی مطابق روزی را پیش نمیبرند، حداقل میتونم نقش moderator را ایفا کنم ( تا الان با این اصطلاح آشنا نبودم که در نوشته هام بکار بگیرم)
اما بعد از مدتی حدس زدم تصویر مکملی که من بهشون نشون میدم، برای آن ها خسته کننده است، بخاطر همین دیگه ادامه ندادم.
ممنونم ازت که ایده ای به من نشون دادی که بهتر بتونم به این مسئله نگاه کنم و تصویر مکمل دیگه ای را براشون پیدا کنم.
پی نوشت یک) دوست دارم اگر فرصتی داشتی، مفهوم reputation economy را بنویسی یا اگر منبع خوبی هست معرفی کنی، چون فارغ از این مسایل احساس میکنم، در این دنیای روز نیاز هست که بهشون آگاهی داشته باشی.
پانیذ جان.
ببخش که با تأخیر زیاد دارم جواب میدم. هر چقدر منتظر میمونم که این هفتهها و ماهها بگذره و کمی خلوتتر بشم یا لااقل تمرکز ذهنی بیشتر پیدا کنم، چنین اتفاقی نمیفته و به نظرم باید فعلاً با وضعیت موجود کنار بیام و به جوابهای کوتاه و مختصر و سطحی [تر از همیشه]، قانع بشم.
دو تا نکته به ذهنم رسید که میشه در ادامهی بحث تو مطرح کرد.
اول اینکه نمیدونم اساساً «ارتباط با افرادی که در محدودهی سنی کودکان نیستند» به ذاته یک اتفاق منفی هست یا مثبت. مثلاً خیلی از خانوادههای ما در دوران کودکی بچههاشون رو با کسانی مثل «سعدی» و «مولوی» و «حافظ» آشنا میکنن که جهان اونها و حرفهای اونها هم واقعاً با حرفها و دغدغههای کودکان فاصله داره. در اینجا ممکنه دو تا جواب داشته باشی:
۱) ممکنه بگی آشنایی با «مولوی» با آشنایی با «دنیا جهانبخت» فرق داره.
۲) ممکنه بگی اون هم غلطه و کودک باید با دنیای کودکان آشنا بشه. با همسنهای خودش تعامل داشته باشه یا با بزرگسالانی که ادبیات و محتوا و مفاهیم مرتبط با کودکان تولید کردن (مثلاً آثار کریستین آندرسن بخونه یا لوییس کارول یا هوشنگ مرادی کرمانی خودمون).
اگر موافق با مورد دوم هستی میتونم بگم تقریباً همعقیدهایم.
اما اگر موافق مورد اول باشی، باز یه اختلاف عقیده داریم. به خاطر اینکه همین که بحث «انتخاب» پیش میاد «سلیقه» هم دخیل میشه. نتیجه هم این میشه که موضوعاتی در ذهن کودکان نهادینه میشه که بعدها به راحتی نمیشه پاکش کرد. همین دختر و پسرهای بیست، سی یا چهلسالهای که الان اشعار مولوی رو نقل میکنن و هشتگ میزنن «مولویِ جان» یا «مولانای جان» بیشتر تحت تأثیر شنیدهها و آموختههای کودکی هستن. وگرنه اگر کمی مفاهیم کلی علم و اخلاق مدرن رو بشناسن و کمی هم وقت داشته باشن واقعاً مثنوی رو بخونن، به سادگی متوجه میشن که مبانی فکری مولوی مشترکات زیادی با همون تفکرات واپسگرایانهای داره که الان بخش بزرگی از جامعهی ما رو گروگان گرفته. اما چون نخوندهان و فقط یه چیزهایی در کودکی و نوجوانی شنیدهان، جوری براشون جا افتاده که جرأت نمیکنن مبانی فکری این افراد رو زیر سوال ببرن.
حالا قرار نیست وسط هر بحثی یک ضربه هم بر سر مولوی بزنیم. حرفم اینه که اگر اصلِ «تعامل کودکان با افراد بزرگسال و دغدغههای بزرگسالان» رو بپذیریم، چالشهای زیادی در زمینهی مصداقها پیش میاد. اما اگر بگیم که اساساً تعامل کودکان با دنیای بزرگسالان اشتباهه، اونوقت ضمن اینکه حرف تو رو میفهمم و تا حدودی قبول دارم، نمیدونم راهکار اجرایی برای حل کردنش چیه. اما میدونم که این مشکل، قدمتی به اندازهی عمر انسان داره و مسئلهای نیست که با شبکههای اجتماعی شروع شده باشه یا تموم بشه.
در مورد «تأثیر شبکههای اجتماعی بر خودکشی» من ندیدهام که در ایران یا بیرون ایران در سطح جهان، کسی مطالعهای انجام داده باشه و به نتیجه رسیده باشه که دیدن سلبریتیها یا فالو کردن وضع خوب افراد ثروتمند منجر به «افزایش خودکشی» شده باشه. اگر برداشت شخصی خودت هست که هیچی. اما اگر مقاله یا مطالعهای دیدی، خوشحال میشم بهم بگی.
البته در اینکه وجود شبکههای اجتماعی باعث افزایش خودکشی شده، تردیدی نیست. اما نه با این ساز و کاری که تو گفتی. یعنی منِ کودک یا بزرگسال، دنیا جهانبخت (یا سهیل سنگرزاده یا هر آدم دیگهای از این دست) رو ببینم و بگم چرا هیکل این یا پول اون رو ندارم خودم رو میکشم!
بزرگترین فاکتوری که تا امروز دربارهی افزایش نرخ خودکشی در اثر وجود شبکههای اجتماعی شناسایی شده، اثر ورتر (Werther Effect) یا اصطلاحاً Copycat Suicide هست که اگر دربارهاش سرچ کنی به اندازهی کافی مطلب میبینی.
خلاصهی اثر ورتر اینه که افراد مختلف به دلیل «شنیدن مکرر روایت خودکشی» یا «شنیدن خودکشی افراد شناختهشده» ذهنشون برای خودکشی آمادگی بیشتری پیدا میکنه و یا اینکه خودکشی رو به عنوان یک گزینه در نظر میگیرن (چون انسان بهنجار در شرایط متعارف، بعیده به سادگی، خودکشی رو به عنوان یکی از گزینههای در دسترس انتخاب کنه).
خلاصه اینکه فکر میکنم افزایش خودکشی رو اگر به گردن فرهنگمون یا مسئولینمون یا ترویج گسترده و لگامگسیختهی روایتهای خودکشی یا سایر فاکتورها بندازیم منطقیتره تا اینکه به سلبریتیها و اینفلوئنسرهای بدبختی ربط بدیم که تهش با نمایش بدن عریان یا سبک زندگی لوکسشون میخوان چند ریال یا دلار کاسبی کنن و زندگیشون بگذره.
سلام محمدرضا
ممنون که جوابمو دادی
منم باهات در هردو مورد موافقم. مثلا در حول حوش دهه شصت یادمه که یک پسر بچه ای را توی صدا سیما تبلیغ میکردن که قران را از حفظ بلد بود و میخوند، یا الان که خیلی از نمونه ها مشابهش را در زمینه مشابه میبینم که بچه ها کار بزرگترها را انجام میدهند یا کتاب هایی را مطالعه میکنند که برای گروه سنی دیگری نوشته شده. با خودم فکر میکنم چرا فرصت بچگی کردن ازشون گرفته میشود و کمی غصه میخورم، ولی همانطور که میدونی راه حلی براش ندارم.
در مورد خودکشی ودیگر اتفاق هم بیشتر منظورم شایع شدن و عادی شدنش بود مثل همون اثر Werther effect.
در مورد ارتباط خودکشی و شبکه اجتماعی هم به گوگل اسکالر نگاه انداختم ولی چیزی پیدا نکردم، بیشتر به راه های غلبه برخودکشی به روش شبکه اجتماعی برخوردم. :))
البته حقیقتش من اطلاع کمی دارم که چطور مقاله هایی توصیفی مثل این را میشه ارزیابی کرد. (برخلاف مقاله های مهندسی یا علمی که همه چیز براساس یک موضوع مشخص و تعریف شدست و اندازه گیریش و به طبع اون درست/ غلط بودن نتایج مشخص هست)
مثلا یک جا خوندم که گروهی از افراد را به دو دسته با اعتماد به نفس زیاد/ کم تقسیم کرده بودند و در مورد رابطه بین میزان اعتماد به نفس با موفقیت اندازه گیری کردند. ولی برای من سوال شد براساس چه معیاری دسته بندی کردند یا اینکه چطور اینگونه موضوعات کیفی را اندازه میکنند و چقدر میشه به این نتیجه تحقیق اعتماد کرد.
ببخشید محمدرضا که از موضوع اصلی این بحث و این مطلب خارج شدیم بیشتر دلم میخواست جایی سوالتم را بپرسم.
پی نوشت: این مدت سرم بیشتر از قبل شلوغ شده، بخاطر همین و اینکه میخواستم کامل در مورد موضوعاتی که گفتی تحقیق کنم، کمی دیرتر جواب دادم.
احتمالا نتونم متمم را اینبار فعال سازی کنم و ادامه بدهم، امیدوارم در ذهنت داشته باشی که من همیشه در اسرع وقت روز نوشته را دنبال میکنم.
امروز به پادکست رادیو فول استک گوش میدادم و صحبت های رضا مرادی رو شنیدم کسی که این پادکست خوب رو راه اندازی کرده و من تقریبا همه ی قسمتهاش رو شنیدم. گفت که مسیر زندگی حرفه ای من رو یک نفر عوض کرده و همیشه به ایشون مدیون هستم شخصی به اسم “محمدرضا شعبانعلی” که دید من و مدل ذهنی من رو بهبود داد.
حین گوش دادن به این نتیجه رسیدم که اگر چه من هرگز آدم مهمی نیستم ولی همین چیزی که الان هستم واز زیر صفر به اینجا رسیدم ناشی از همنشینی با صحبت های محمدرضا، متمم و سایرین بوده.
پس منابعی هستند که میشه ازشون یادگرفت.
شاید آقای شعبانعلی الان بگه “به من چه” و ما هم نفهمیم که چی میگه ولی بار این مسئولیت رو در عمل و نه در حرف کامل کامل به دوش کشیده.
سلام.
۱- در مورد اینکه ما دنیا رو اونجوری که هست نمیپذیریم و دائم دنبال تعریف یه چیزایی هستیم که شبیه چیزی بشه که “آرزو داریم” ، میشه خیلی صحبت کرد. کاش فضای عمومی جای مناسبی بود و میشد به خرافات جدیتری هم اشاره کرد.
اگر حوصله داشتی و البته تمایلش هم بود، به بار درباره نگاهت به جبر و اختیار هم بنویس. چیزی که این روزها گاهی بهش فکر میکنم، اینه که تعریف ما از “اختیار” تعریف درستیه یا نه. همین باور به اختیار و اراده داشتن، که توی یکی قویه و توی یکی ضعیفه ، خودش اختیاریه یا چیزیه که از مسیری که خیلی در اختیار ما نبوده، در ما شکل گرفته و کلی سوال این شکلی. آیا “اختیار”- با تعریفی که رایجه – یکی از اون چیزهایی نیست که برای خودمون ساختیم؟ طبعیتاً منظورم در سطح کلانشه و نه سطحی که وابسته به محل و جغرافیایی باشه که زندگی میکنیم.
من طبیعتاً نوشتههای تو رو همیشه دوست داشتهام، اما توی این پستهای اخیر، پستِ امروز رو خیلی بیشتر دوست داشتم یا حداقل حال و هوام طوری بود که بیشتر بهم چسببد.
۲- من چهار سال از دوران ابتدایی رو آبادان ( با به شکل درستترش آبودان 🙂 ) زندگی کردهم. مستند فلافل رو امشب با خواهرم دیدم.خاطرات شیرین زیادی رو زنده کرد برامون. دم شما گرم. دیدار و همصحبتی با یه شخص آبودانی عجیب برای من جذاب و انرژیبخشه و دیدن این مستند هم خیلی شادیآور بود توی این روزهای خفگی.