اگر اولین نمونه و دومین نمونه گزارشهای خردهریز را دیده باشید، لازم نیست توضیح چندانی دربارهی ساختار و محتوای آنها ارائه کنم.
یکی از مهمترین هدفهایم از انتشار چنین گزارشهایی این است که روزنوشتهها به روز شود و خالی نماند. اما قطعاً این تنها هدفم نیست. هدف دیگرم هم نشر / بازنشر چیزهایی است که شاید در قالب یک مطلب مستقل، قابل ارائه نباشند.
ضمن اینکه فکر میکنم گاهی میتوان در این قالب، نکتهها و اشارههایی را مطرح کرد که طرح آنها به شکل مطالب مستقل، به علل مختلف مناسب نبوده یا امکانپذیر نیست.
سفری آبی از روتردام تا آمستردام
همیشه از علاقهمندان ویدئوهای تایملپس (Time Lapse) بودهام. البته بیشتر تایملپسهایی که پدیدههای طبیعی سوژهی آنها هستند. علتش را هم پیش از این نوشتهام. بر این باورم که ما دارای نوعی نابینایی مقیاسی هستیم. یعنی پدیدههایی را که بسیار سریعتر یا بسیارتندتر از روند متعارف اتفاق میافتند، نمیبینیم و نمیفهمیم. ویدئوهای تایملپس کمک میکنند تا چنین پدیدههایی به چشممان بیایند و مورد توجهمان قرار بگیرند (احتمالاً تایم لپس خوردن یک مارمولک توسط مورچهها و همینطور تایم لپس رشد گل ساعتی را در متمم دیدهاید).
مدتی پیش در جستجوی ویدئوهای تایملپس جدیدی که در وب منتشر شده، به یک ویدئوی جالب رسیدم که البته موضوعش طبیعت نیست، اما گفتم شاید دیدنش برای شما هم جالب باشد.
ویدئو را شرکتی به نام Time Writers تهیه کرده که به شکل تخصصی در زمینهی تهیه و تولید ویدئوهای تایملپس فعالیت میکند. یک کانال یوتیوب هم دارند.
در این ویدئو شما در حدود یازده دقیقه، یک سفر آبی را در هلند – از روتردام تا آمستردام – میبینید. سفری که در سال ۲۰۱۳ انجام شده اما به علت پارهای ملاحظات، فیلم آن اخیراً منتشر شده است.
چون ارتفاع محمولهای که جابهجا میشده زیاده بوده (حدود ۳۰ متر) لازم بوده که بسیاری از پلها در مسیر جابهجا شوند و راه عبور این بار را باز کنند.
مشاهدهی اینکه چقدر زیرساختهای جابهجایی و حمل بار در هلند به شکل انعطافپذیر طراحی شدهاند، شگفتیآفرین است و دیدن این ویدئو را جذابتر میکند (اگر حوصله نداشتید همهی ویدئو را ببینید، مشاهدهی دقیقهی چهار تا پنج را پیشنهاد میکنم):
سفری کوتاه به سال پنجاهوهفت و حال و هوای آن روزها
یکی از ابزارهای جالب و جذاب برای مرور یک مقطع تاریخی، بررسی آثار بصری آن دوران است. عکسها، پوسترها و نقاشیهایی که حال و هوای یک جامعه را ثبت کرده و برای آیندگان روایت میکنند.
دانشگاه شیکاگو یک موزهی کوچک آنلاین دارد که در آن، تعدادی از نقاشیها و پوسترهایی را که توسط «هنرمندان انقلاب اسلامی» ترسیم شدهاند نمایش میدهد (اینجا).
هر یک از این تصاویر، تصویر ذهنی بخشی از جامعهی ایران را در سالهای نخست پس از جابهجایی قدرت در سال ۵۷ منعکس میکنند.
به عنوان نمونه یکی از تصاویر را که به سبک نقاشی قهوهخانهای توسط حسن اسماعیل زاده چلیپا ترسیم شده در اینجا میآورم:
در گوشهی پایین سمت چپ این تصویر، محمدرضا پهلوی را میبینیم که با ۱۶۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ میلیارد دلار از کشور فرار میکند (کل تولید ناخالص داخلی ایران در سال ۱۳۵۷ حدود ۱۰۰ میلیارد دلار بوده است). دلارها در یک کیف به سمت انگلیس میروند و سکههای طلا در کیفی دیگر به سمت مقصد آمریکا روانهاند.
در سمت راست پایین، اعدام مفسدین فیالارض را میبینیم و با توجه به اینکه نخستین فرد در این ردیف، پیپ در دهان دارد شاید بتوان گفت نمادی از هویدا است.
در سمت راست بالای تصویر هم، برج ایفل را میبینیم که نماد آخرین اقامتگاه بنیانگذار جمهوری اسلامی است.
گوشهگوشهی این تصویر، حرفهای جالبی برای گفتن دارد، اما به نظرم لذت دیدن آن در سکوت، بیشتر از حرف زدن دربارهی آن است (پیشنهاد میکنم شما هم در سکوت آن را نگاه کنید و دربارهاش کامنتی نگذارید).
لازم به ذکر است که حسن اسماعیلزاده در سال ۸۵ در سن ۸۴ سالگی درگذشت. ایسنا از او به عنوان آخرین نقاش قهوهخانهای ایران یاد کرده است.
آیا ممنوعیت میتواند موثر باشد؟
دفتر یادداشتی دارم که در آن، موضوعاتی را که دوست دارم دربارهشان بنویسم یادداشت میکنم. یکی از این موضوعات، مروری بر عصر ممنوعیت الکل در آمریکا است. دورانی که از آن با عنوان prohibition یاد میشود.
اما از آنجا که چند سالی است این عنوان گوشهی دفترچهام و به عبارت دقیقتر در گوشهی ذهنم باقی مانده و هیچوقت به شکل یک مطلب کامل درنیامده، و نیز از آنجا که رغبت من برای نوشتن در قلمرو مسائل اجتماعی و سیاستگذاری، بسیار کمتر از گذشته شده است، بعید میدانم در آینده هم حوصله کنم و در این باره یک مطلب منسجم بنویسیم.
بنابراین تصمیم گرفتم در حد چند سطر، به این موضوع اشاره کنم و مطالعهی بیشتر را بر عهدهی خودتان بگذارم.
سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۳ در آمریکا دوران عجیبی بوده است. دورانی که در آن مصرف الکل و نوشیدنیهای الکلی ممنوع شد. گروههایی که بسیاری از آنها خود را با واژهی «ترقیخواه» توصیف میکردند، به این نتیجه رسیده بودند که با ممنوع شدن الکل، مشکلات متعددی در جامعه حل میشود:
دیگر کسی دائمالخمر و معتاد به الکل نخواهد بود، دعواهای خانوادگی کاهش خواهد یافت، اخلاق و رفتارهای اخلاقی جایگاهی والاتر پیدا خواهند کرد و در کل، جامعه چند گام به سمت سلامت و بهزیستی حرکت خواهد کرد.
با توجه به اینکه ۶۸٪ نمایندگان و ۷۶٪ سناتورها به این قانون رأی دادند، میشود نتیجه گرفت که بخش بزرگی از جامعهی آمریکا به این باور رسیده بود که «مصرف الکل، یک مشکل جدی است و باید به شکل قانونی، این مصرف بیرویه را مهار کرد.»
البته به هر حال، گروهی هم در جامعه مخالف اعمال این محدودیت بودند. در گزارشها و متنهای تاریخی از طرفداران ممنوعیت با عنوان خشک (dry) و از طرفداران آزادی الکل با عنوان (تَر / wet) یاد میشود.
باقی ماجرا، داستانی است که با کمی جستجو در وب میتوانید جزئیات آن را پیدا کنید و من فقط در اینجا به چند نکته از آن اشاره میکنم.
با توجه به اینکه طی سالهای قبل از ممنوعیت، مصرف الکل روند کاهندهای را طی میکرد، در یکی دو سال اول پس از ممنوع شدن، این روند ادامه پیدا کرد. اما با گذشت زمان، همه چیز تغییر کرد.
منطق سادهی اقتصادی میگوید که هر جا تقاضایی باشد، عرضه هم به وجود خواهد آمد و محدودیت و ممنوعیت، صرفاً باعث میشود که ریسک معامله افزایش پیدا کند. عرضهکننده هم این ریسک را در قیمتگذاری خود لحاظ میکند و نهایتاً هزینهی ریسک را بر شانهی متقاضی خواهد گذاشت.
تقاضا برای الکل وجود داشت و از بین نرفته بود. فقط تولیدکنندگان و توزیعکنندگان، ریسک بیشتری را متحمل میشدند. پس قیمت نوشیدنیهای الکی بالا رفت. در اثر افزایش قیمت، حاشیهی سود هم در این فعالیت افزایش پیدا کرد. حالا فروشندگان (طرف عرضه در معادله) انگیزهی بیشتری داشتند تا مشتریان تازه پیدا کنند (و حجم تقاضا را افزایش دهند).
بعضی از نتایج دوران prohibition به شرح زیر است:
- فروش انگور و آب انگور به شدت افزایش پیدا کرد
- مصرف نوشیدنیهای الکلی روندی صعودی پیدا کرد
- مصرف نوشیدنیهایی با درصد الکل بالا افزایش یافت (برای عرضهکنندگان نمیارزید که محمولههایی با درصد الکل پایین و قیمت کم را حمل و توزیع کنند)
- با بسته شدن میخانهها در روی زمین، کلابهای زیرزمینی (به نام speakeasy) راهاندازی شدند. ورود به این کلابها فقط در صورتی مجاز بود که کسی شما را معرفی کرده باشد. برآورد میشود فقط بین ۳۰۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰۰ کلاب در نیویورک ایجاد شد.
- باندهای مافیایی قدرت گرفتند و جریان مالی قدرتمندی به رگهایشان تزریق شد. در اثر تقویت این باندها، جرم و جنایت و خشونت به شکل محسوسی افزایش یافت
- درآمد دولت از مالیات فروش الکل تقریباً از بین رفت
- دولت، تولیدکنندگان الکل – برای کاربرد غیرنوشیدنی – را موظف کرد به الکلها سم بزنند تا کسی آنها را ننوشد. عدهای به کار سمزدایی از الکل مشغول شدند. برآورد میشود طی دورهی prohibition لابهلای این کشمکشها حدود ۱۰۰۰۰ نفر به خاطر مصرف الکل مسموم جان خود را از دست دادند
دربارهی این دوران، خواندنی بسیار است. شاید آرتیکل ویکیپدیا یا مقالهی بسیار ارزشمند سایت cato نقطهی شروع خوبی برای مطالعه در این زمینه باشند.
بد نیست تأکید کنم که من از مصرفکنندگان نوشیدنیهای الکلی نیستم (چون طعمشان با سلیقهام جور در نمیآید) و همچنین اشاره کنم که این موضوع را در دفاع از آزادی الکل یا نقد محدودیت مصرف نوشیدنیهای الکلی ننوشتم.
اما با توجه به اینکه ما در جامعهای زندگی میکنیم که بخش بزرگی از سیاستگذاریها بر پایهی «محدودیت» و «ممنوعیت» انجام میشوند، و نیز با توجه به اینکه معمولاً مطالعهای دربارهی اثربخشی این سیاستها انجام نمیشود و مسئولین معمولاً نمیفهمند و علاقهای هم ندارند بفهمند که اثر تصمیمهایشان چه بوده است، مطالعهی یک پروژهی محدودسازی در مقیاس بزرگ با توجه به اینکه اعداد و ارقام و هزینهها و منافع آن هم ثبت و اندازهگیری شده، میتواند ما را با «دینامیک حاصل از خطمشیهای محدودکننده در سیستمها» بیشتر و بهتر آشنا کند.
در عالم سیاست هم خبری نیست
دوست داشتم در انتهای گزارش هفتگی کمی هم از اوضاع سیاست بنویسم. اما راستش را بخواهید هر چه فکر کردم دیدم ظاهراً خبر مهمی در جریان نیست.
از جمله رویدادهای این روزها، انتخابات آمریکاست که مسئولین ما اصرار دارند هیچ اهمیتی ندارد. و لابد چیزی که اهمیت دارد این است که جمهوری اسلامی ایران در همین روزها اعلام کرده است که قرار است رابطهی خود را با لاپاز به عالیترین سطح برساند (+).
خبر دیگر هم نامهنگاری سعید حجاریان برای همایون شجریان بود که آنهم در حال حاضر ارزش چندانی ندارد. چنین اسنادی بیشتر ارزش تاریخی دارند. چون بعداً به آیندگان نشان میدهند که سیاستمداران عصر ما، از راست تا چپ، چگونه نگاه قیممآبانه به ما داشتهاند و به تعبیری که حجاریان در نامهاش به کار میبرد، چگونه سبک زندگی و تصمیمهای دلخواهشان را «به ما بار میکردهاند.»
موفق باشی 🙂
حرف خاصی ندارم برای نوشتن، ولی حس کردم اینجا یه جور خاصی خلوته، یه خلوتی که نمی دونم چرا به دلم نمی شینه، شایدم از حساسیت و نگرانی زیاد من تو این روزا ناشی می شه که هرچیزی خیلی راحت بهم اضطراب می ده. فقط خواستم تو این روزای سخت و نگران کننده، برای همه آرزوی سلامتی و تندرستی و دل شاد کنم.
سمانه جان. امیرحسین جان.
من یکی دو تا پروژهی شخصی دارم که شدیداً مشغولم کردهان و دارم سعی میکنم در اولین زمان ممکن جمعشون کنم و به روند عادی زندگیم برگردم. اتفاقاً کامنتها رو خوندهام و برای چندتاشون یه سری نکات و توضیحات و پاسخ توی ذهنمه. اما چون معمولاً عادت دارم که توی روزنوشته در جواب بچهها سرسری ننویسم و با دقت و حوصله حرف بزنم، دارم پاسخ دادنها رو عقب میندازم.
سلام محمدرضا
امیدوارم خوب باشی، ببخشید سوال بی ربط میپرسم، حس کردم اینجا فرصتی هست برای گپ معمولی.
یه کنجکاوی که داشتم توی سال اخیر
این بود که بدونم چه اتفاقی برای DAU/MAU یا حتی DAU صفحه اول (Direct) متمم افتاد الان که یه مدت زمان خوبیه که بخش پیام روزانه(ببخشید اگر اسمش چیز دیگه ای بود و یادم نمیاد) رو حذف کردین.
تصمیم خیلی جالبی بود توی ذهن من و اگر بشه یکم در مورد چند و چونش حرف بزنیم فکر میکنم خیلی آموزنده باشه. قابل درکه اگر نخواید در مورد متریک های بیزنستون به شکل عمومی صحبت کنید و ببخشید فضولی کردم دیگه.
صدرا جان.
ما قبل از حذف پیام اختصاصی متمم، برآوردهایی دربارهی تغییر شاخصهای ترافیکی و درآمدی متمم داشتیم که همهاش محقق شد.
حدس میزدیم که رتبهی الکسای متمم کمی خراب بشه، تعداد کلیک به ازاء session کمی کاهش پیدا کنه، بازدید روزانه مقدار اندکی کاهش پیدا کنه و کمی هم churn rate یا نرخ ریزش افزایش پیدا کنه و به تبع اون، فروش متمم کمتر بشه.
بعد از حذف پیام اختصاصی، همهی شاخصها به همون شکلی که حدس میزدیم تغییر کردن.
فکر میکنم اگر کسی با معیارهای بیزینسی یا کسب درآمد میخواست دربارهی چنین اقدامی تصمیم بگیره، قطعاً از همون اول این اقدام رو رد میکرد. الان هم از هر صد تا آدمی که خودشون رو متخصص دیجیتال مارکتینگ میدونن بپرسی، احتمالاً ۹۹ تاشون میگن چنین تصمیمی مناسب و مطلوب نیست. چون حتی کسی که آشنایی چندانی با این حوزه نداره به سادگی میتونه تأثیر حذف پیام اختصاصی رو روی شاخصهای عملیاتی و عملکردی و درآمدی حدس بزنه.
پس الان فکر کنم باید یه سوال دیگه رو جواب بدم: چرا ما تصمیم گرفتیم با وجودی که حذف پیام اختصاصی با Common-sense جور در نمیومد این کار رو انجام بدیم.
برای این کار چند علت و انگیزه وجود داشت که من به سه مورد از مهمترین اونها اشاره میکنم.
اولین مورد این بود که با گستردهتر شدن شبکههای اجتماعی، کانالها و صفحهها و اکانتهای بسیاری پدید اومدن که خبرهای کوتاه و منتخبهای کوتاه از گزارشهای بینالمللی رو عرضه و ارائه میکردن. بنابراین بخش قابل توجهی از محتوایی که ما در پیام اختصاصی داشتیم، چندان یونیک نبود.
ممکنه الان بگی بسیاری از مطالب دیگری هم که در متمم گفته میشه، الزاماً یونیک نیست. مگه مثلاً داستان جاشوا بل که چند سال از اتفاق افتادنش میگذره و توی تکستبوکها و سایتها و کتابها هم اومده، یونیک هست که ما توی متمم بهش میپردازیم؟ پاسخ من اینه که در اونجا دو تا اتفاق میفته. یکی اینکه «محتوا» در یک «ساختار» ظاهر میشه و نقش خودش رو ایفا میکنه. ما به عنوان یک مطلب مستقل به این مطالب نگاه نمیکنیم. بلکه با توجه به اینکه در کجا قرار میگیره و قبل و بعدش چه درسهایی هست و با استفاده از لینکها ما خواننده رو به مطالعهی همزمان چه مطالب دیگری ترغیب میکنیم، عملاً خروجی متفاوتی از مطالعهی اون مطلب به دست میآریم.
و مهمتر اینکه در مطالب متمم، عمدتاً یک نگاه critical هم وجود داره که به نظرمون اهمیت بسیار زیادی داره (از من بپرسی میگم پولی که متممیها به متمم میدن، برای محتوا نیست، برای اینه که این نگاه critical به تدریج و خیلی غیرمستقیم در ذهنشون تثبیت بشه). داستان جاشوا بل همه جا هست. ما هم با کمی جرح و تعدیل، همون داستان رو روایت میکنیم. اما درس ما اونجایی هست که یادآوری میکنیم یک «اتفاق» رو با «psychological experiment» اشتباه نگیرن و تفاوتهای اینها رو بدونن.
داستان زندان استنفورد همه جا هست. ما هم در متمم بهش اشاره میکنیم. اما تلویحاً به مخاطب یادآوری میکنیم که از اسمهای بزرگ (مثلاً فیلیپ زیمباردو) نترسن و از اینکه یک مطلب در چهل تا تکستبوک اصلی جهان هم اومده نترسن و یادشون باشه که این مطلب، یک مطالعهی علمی نیست، بلکه یک تجربهی تکرارناپذیره که ضمن ارزشمند بودن، نمیشه ازش گزارههای «علمی» استخراج کرد.
این جنس از یونیک بودن و منحصر به فرد بودن رو نمیشد در مطالب پیام اختصاصی که بنا بر ذاتشون باید کوتاه و مختصر میبودند، ایجاد کرد.
پس تصمیم گرفتیم تعداد زیادی از این مطالب رو اساساً منتشر نکنیم و تعداد محدودتری از اونها رو که میتونستن بهتر روایت و تحلیل بشن، در قالب درس منتشر کنیم. مثلاً آمار فروش GoPro رو میشد در یک مطلب ۲۰۰ یا ۳۰۰ کلمهای تو پیام اختصاصی آورد و یک متن جالب و هیجانانگیز هم براش نوشت. اما بهتر بود به جای اینکه چنین مطلبی با این روش سوزانده و حروم بشه، اون رو با تحلیل کاملتر و گزارش دقیقتر به یک درس تبدیل کنیم تا فرصت بررسی بیشتری فراهم بشه.
علت دوم این بود که ما مجموعهای از مخاطبان و کاربران ویژه پیدا کرده بودیم که صرفاً برای پیام اختصاصی به متمم سر میزدن و کمتر برای مطالعهی درسها وقت میذاشتن. در واقع متمم براشون به مطالعهی تفننی تبدیل شده بود. طبیعتاً اگر نگاه بیزینسی داشته باشی، برات مهم نیست که هر کسی در متمم میاد چیکار میکنه. همین که پول میده کافیه. به قول یکی از دوستان من که استخر بزرگی در تهران داره، میگه بهترین مشتریان من کسانی هستن که اشتراک یکسالهی حضور در استخر رو میخرن و بعد فرصت نمیکنن به استخر سر بزنن!
اما نگاهی که من و دوستانم به متمم داریم، اینه که متمم قرار نیست «نوندونی» و «بیزینسی با هدف کسب سود بیشتر» باشه. اگر قرار بود باشه، به جای عرضهی محتوای متنیِ سنگین و چارچوبدارِ کممخاطب، به سراغ عرضهی پکیجهای آموزشی میلیونی ساده و پرمخاطب میرفتیم و طبیعتاً دهها یا صدها برابر فروش فعلی متمم فروش داشتیم.
متمم قراره یک Community بسازه. به این معنا که وقتی یه نفرمیگه من متممی هستم، دیگران یک تصور اولیه از ویژگیها و دغدغهها و نوع نگرش و تحلیل اون فرد داشته باشن.
این نگاهِ جامعه-محور یا Community-based از اول با متمم همراه بوده. زمانی که ما اصطلاح «متممی»ها رو به کار میبردیم، هنوز خیلی از کسب و کارها از اصطلاح «مشترک گرامی» و «مشتری گرامی» و «خریدار عزیز» استفاده میکردن. هنوز مد نشده بود بگن: ایرانسلی عزیز، شاتلی عزیز، اسنپی گرامی و …
الان هم معتقدم که چنین عناوینی برای چنان کسب و کارهایی بیشتر یک بازی و شوخیه و بهتره ازش استفاده نکنن. اونجوری که من میفهمم، وقتی میخوای کامیونیتی داشته باشی، نمیتونی استراتژی خودت رو فقط بر مبنای Inclusion بچینی و بگی من میخوام «هر چقدر بیشتر» آدم و یوزر و کاربر و مخاطب جذب کنم. پایهی دوم ساختن کامیونیتی اینه که Exclusion رو هم مورد توجه قرار بدی و بگی «چه کسانی نباید عضو و مخاطب و کاربر من باشند.»
ما به روشهای مختلفی exclusion رو اجرا میکنیم. اگر افرادی در کامنتگذاری سطحی یا ضعیف برخورد کنن یا نگاه تحلیلگرانه نداشته باشن یا به قواعد کامیونیتی احترام نذارن، ایمیل میگیرن و ازشون محترمانه خواهش میکنیم که پولشون رو پس بگیرن و دیگه به متمم سر نزنن.
یه روش دیگه در exclusion هم انتخاب نوع محتواست. حذف پیام اختصاصی، گروهی از مخاطبان رو که فقط بازدید تفننی انجام میدادن و ما رو با یک کانال تلگرامی یا اکانت اینستاگرامی همتراز میدیدن و حالا یه پولی هم میدادن که با خوندن پیام اختصاصی و مطالعهی پراکندهی درسها سرگرم بشن، از کامیونیتی متممیها حذف کرد.
روش های دیگهای هم برای inclusion و exclusion وجود داره که از جملهی اونها میشه به انتخاب کلمات کلیدی هدف در سئو یا انتخاب/حذف کانالهای جذب مخاطب اشاره کرد (چیزی که باعث شد فعالیت اکانت اینستاگرام متمم رو ۵ سال قبل متوقف کنیم).
بنابراین ما با صرفنظر از بخش نسبتاً کوچکی از درآمد متمم و با پذیرش افت برخی از شاخصهای عملیاتی و عملکردی، تصمیم گرفتیم هدف استراتژیکتر و کلانتر خودمون رو که «توسعهی یک کامیونیتیِ یادگیرنده» بود پیگیری کنیم.
علت سومی هم وجود داشت و اون این بود که در پیام اختصاصی امکان تعامل وجود نداشت. مثلاً فرض کن یک جملهای نمایش داده میشد و بچهها بعد از خوندنش نمیتونستن هیچ حرفی بزنن. تقریباً در همهی پلتفرمهای دیگه که اتفاقاً مدعی آموزش و یادگیری هم نیستند، امکان تعامل وجود داره و وقتی یک جمله یا یک رویداد گزارش میشه، مخاطبان میتونن با کامنتگذاری نظرشون رو اعلام کنن و حرف بزنن و تجربههای خودشون رو بگن یا اگر نقدی روی جمله یا تصمیم یا رویداد دارن بیان کنن.
چجوری میشه در متمم که خودش رو یک جامعهی یادگیرنده میدونه و خیلی از متممیها علاقهمند به دونستن نظرات دوستان خودشون دارن و بارها اعلام میکنن که کامنتهای دوستانشون خیلی وقتها از اصل درسها آموزندهتره، ما مطالبی رو نمایش بدیم و فضایی برای اظهارنظر باقی نذاریم؟
این سه علت اصلی به همراه چند مورد فرعی دیگه نهایتاً باعث شد که ما تصمیم به حذف پیام اختصاصی بگیریم.
نمیدونم چقدر این جواب من به حرفی که تو زدی ربط داشت و تا چه حد تونست به سوالهایی که در ذهنت بود جواب بده. اما امیدوارم خیلی پرت نگفته باشم.
درمورد اوضاع سیاسی حرفی نیست. میلی هم نیست. هیجانی هم نیست که بخوام با زدن حرفهای گندهتر از خودم تخلیهش کنم.
فقط اینکه لذت بردم از تایملپس سفر از روتردام به آمستردام. محو موسیقی پسزمینه و مناطق شهری و طبیعی و فرهنگ بینظیر و میشه گفت رؤیاییش (حداقل برای خودم) شدم.
با خودم به این فکر میکردم که دنیای عجیبیه. در گذشته که تکنولوژی نبوده، یک فرد بعنوان کشاورز به دنیا میامده و سر زمینش کار میکرده و سر همون زمین میمرده و غالباً آرزوی دیدن جای دیگهای هم نداشته. اگر جای دیگهای غیر روستای خودش رو هم نمیدید به دلش جبر نبود و حس «از دست دادن» و «زیان» نداشت. در حقیقت حس تعلقی جز به جایی که بود و حسِ مالکیتی جز به اونی که مالکش بود، نداشت.
این روزها با پیشرفت وسایل ارتباطی، اغلب ماهایی که این مناظر از اروپا رو میبینیم و محو مناظرش میشیم یک فرق اساسی با گذشتگان داریم. اینکه اونها نمیدونستند اینطور جاهایی هست و چشم از این دنیا فرو بستن. و ما میدونیم هست و در «حسرت» دیدن و لمسِ این مناظر از نزدیک، چشم از دنیا فرو میبندیم.
نمیدونم کدوم شکل از مردن و رفتن و خداحافظی کردن از این دنیا زیباتره، ولی این حس درونی من بود که خواستم کامنت کنم. هر چند بیمحتوا و بیربط به موضوعی بود که مطرح کردی 🙂
پایدار باشی و برقرار.
دوستدار تو!
محمدجواد جان. نکتهای که گفتی و به نظر خودت ساده بود، دغدغهی من هم بوده و هست.
همیشه به این سوال فکر میکنم که «تبدیل شدن جهان به یک دهکده» برای ما که در بخشهای توسعهنیافته و کمتر توسعهیافتهی دنیا زندگی میکنیم چه تبعاتی داشته و داره.
با تکیه بر ابزارهای ارتباطی نوین، ما سیستمهای اقتصادی دیگه رو میبینیم، نقاط دیگهای از دنیا رو به چشم میبینیم، ساختارهای حکومتی دیگه رو میبینیم، آدمهای دیگه رو میبینیم ولی در نهایت، وقتی نگاه از کتاب یا موبایل یا تلویزیون برمیداریم، با نهایت سختی و تلخی با این واقعیت انکارناپذیر روبهرو میشیم که در همون جای قبلی هستیم در کنار همون آدمهای قبلی در دل همون فرهنگ قبلی زیر سایهی همون حکومت قبلی وابسته به همون اقتصاد قبلی و گرفتار همون دغدغههای قبلی.
گاهی فکر میکنم که دیدن نقاط دیگهی دنیا، کف خواستههای ما را بالاتر میبره و سقف آرزوهامون رو بلندتر میکنه. به همین علت، تلاش و تقلامون هم بیشتر میشه. مطالبههامون هم از جامعه و نظام سیاسی افزایش پیدا میکنه و در کل، وضعمون بهتر میشه.
اما ماجرا اینجاست که «رضایت» تابع «داشتهها» نیست، بلکه تابع «فاصلهی بین داشتهها و خواستهها»ست. ما چیزهای بیشتری به دست میاریم اما رضایتمون احتمالاً کمتر میشه.
اما یه چیز رو خوب میدونم. دهکدهی جهانی باعث میشه بسیاری از مردم دنیا، با دیدن وضع امثال ما، قدر زندگی و داشتههای خودشون رو بیشتر بدونن و از حضورشون در دنیا بیشتر لذت ببرن.
سهم ما که عدهای «از گوربرخاسته» بود که مثل «هادس» در میتولوژی یونان، خداوندگار سرزمین مردگان بودند و راهنمای زندگی پس از مرگ. لااقل بذار خدمتمون به زندگان دنیا این باشه که شور و شوق و قدرشناسی رو در سرزمینهای دیگه افزایش بدیم تا یادشون باشه اونها هم میتونستن گذشته و حال و آیندهشون رو به عدهای «در گذشته مانده» ببازند.
سلام.
اون بند رو که پیشنهاد دادی ننویسیم، چشم. می خواستم خاطره ای از حاتمی کیا نقل کنم، شاید تو وبلاگ خودم نوشتم.
ولی راستش قبل از این که آیندگان به نتیجه ای برسند می خوام عرض کنم که نوع نگاه آقای حجاریان یه جور خاصی لج درآر بود که انگار شجریانِ پدر عمله عکله ی جناحی بوده و دم به دقیقه از ایشون خط می گرفته. یا انگار همایون جایی گفته کسی بیاد به من خط مشی بده. وای من جانشین پدرمم، ولی نمی دونم چه کار کنم. کمک!
خلاصه تو شرایطی که از خیلی ها برای خیلی چیزها عصبی ام، هیچ کس نتونست به اندازه ی حجاریان و اون خط مشی نویسیش عصبیم کنه.
قربانت که ما رو رها نمی کنی حتی با همین نمونه گزارشها. که اینها هم کلی نکته دارن.
مخلصم.