اگر اولین نمونه گزارش «خردهریزهای این چند وقت»را خوانده باشید، تا حدی با فضای آن آشنا شدهاید. نوشتههای ساده و بیپیرایه و صاف و سادهای است که معمولاً آداب و ترتیب خاصی ندارد و بدون ملاحظهکاریهای مرسوم در وبلاگنویسی منتشر میشوند.
در واقع بعضی از مطالب گزارش هفتگی از جنسی هستند که «عقل سلیم» حکم میکند در وبلاگ عمومی منتشر نشود، اما در نگارش این مطالب، سعی میکنم چندان به این ملاحظات توجه نکنم.
از کیارستمی شروع کنیم و ببینیم به کجا میرسیم.
عباس کیارستمی | یک استقبال غیرمنتظره
تقریباً همهی کسانی که کیارستمی را از نزدیک دیدهاند، روی یک نکته اتفاقنظر دارند: حتی اگر با فیلمهایش ارتباط برقرار نکنید، با خودش به سادگی میتوانید ارتباط برقرار کنید. لحن ساده و صمیمی، شوخطبعی و برخورد ساده و فروتنانه از جمله ویژگیهای اوست (به نظرم در توصیف بزرگان، همیشه میشود از افعال «حال» استفاده کرد. چون در میان ما هستند و ما را ترک نمیکنند. این ماییم که گاهی در زمرهی گذشتگانیم و هیچ اثری بر حال خود و دیگران نداریم).
با این مقدمه، گفتم شاید از دیدن یک قطعهی سهدقیقهای از گفتگو با کیارستمی لذت ببرید. او در اینجا خاطرهای از یک «استقبال غیرمنتظره» را تعریف میکند.
کلیپ را اکانت Closeup Film Studio منتشر کرده است. فایل آن را هم جداگانه گذاشتهام که در آینده دم دست باشد.
من کیام؟ اینجا کجاست؟
تا به حال پیش آمده که ببینید در حال دیدن یک فیلم یا گوش دادن به یک موسیقی یا خواندن یک متن هستید، اما متوجه نشوید که چگونه به آنجا رسیدهاید؟
فکر میکنم کسانی که زیاد در فضای آنلاین میچرخند، غالباً چنین تجربهای داشتهاند.
چند روز پیش نفهمیدم چه شد که ناگاه متوجه شدم در حال دیدن کلیپی دربارهی بهشتزهرا (مدفن مردگان شهر تهران) هستم. اصلاً نمیدانم گوش دادن آن به چه دردی میخورد. اما به هر حال گفتم لینک آن را برایتان بگذارم (اینجا).
اطلاعات آقای سعید خال دربارهی تاریخ بهشتزهرا جالب بود (البته ظاهراً ایشان قبلاً مسئول روابط عمومی بوده و طبیعی است که دانش مناسب و دسترسی خوبی به اطلاعات و آرشیوها داشته باشد).
شاید چند ثانیهی اول، از لحن و زبان بدن آقای خال احساس کنید که میخواهد از پشت مانیتور دست دراز کند و شما را به سرزمین مردگان بکشد. اما نترسید. در بقیهی کلیپ همهچیز عادی است.
بهشت زهرا – همانطور که در این کلیپ هم اشاره میشود – در دورهی غلامرضا نیکپی شهردار تهران افتتاح شد. نیکپی در مدرسهی اقتصاد لندن درس خوانده بود و بعداً در سال ۵۸ (در ۵۲ سالگی) تیرباران شد.
مهرداد خدیر، دوستی که گهگاه در عصر ایران مینویسد، مطلبی دارد با عنوان اعدام آن یازده نفر و یکی از کسانی که مورد توجهش بوده، نیکپی است. نیکپی با چند اتهام از جمله «وجود دستاندازهای متعدد در تهران» و «وجود ترافیک در تهران» و «وابستگی به استعمار» و «ایجاد بازار برای فروش موتورهای استعمار از طریق توسعهی خیابانها و اتوبانها» به اعدام محکوم شده و تیرباران شد.
زیستن در میان زبالهها
به عنوان موضوع بعدی، شاید بد نباشد به عکس زیر نگاهی بیندازید: زیستن فیلها در میان تلّ زبالههای انسانی.
این تصویر به اندازهی کافی تلخ است و دربارهی اثرات نامطلوب انسان بر طبیعت و کیفیت زیست سایر حیوانات هم به اندازهی کافی صحبت شده و هر چه من بگویم و بنویسم، دوبارهگویی است.
اگر وقت و حوصله داشتید میتوانید مقالهی People یا مقالهی Daily Mail را در این باره بخوانید.
نامههایی که دیگر نوشته نمیشوند
یکی از چیزهایی که دنیای مدرن و پیامرسانها آن را از ما گرفتند (یا لااقل نقشش را کمرنگ کردند) «نامه» است. نامهای که فرزندی از سرزمینی دور برای مادر یا پدرش مینویسد. نامهای که یک سیاستمدار به دوست و همکارش مینویسد و از رفتارها و تصمیمهای سیاستمداران دیگر گله میکند. نامهای که یک دانشمند به دوست صمیمیاش مینویسد و حال و احوال خود را شرح میدهد. نامهای که یک رزمنده در یک جنگ، برای معشوقهاش مینویسد و هرگز نمیداند که آیا این آخرین نامهاش خواهد بود یا نه.
این نامهنویسیها و نامهخوانیها در دوران ما کمرنگ شده و بر خلاف تصور رایج – که این روزها همه چیز برای همیشه ثبت و ضبط میشود – من حس میکنم که بخش بزرگی از تصویر عصر ما و نسل ما در قرنهای بعد غیرقابلدسترس خواهد بود. بسیاری از اینها نوشته نشدهاند یا در بین پیامها و پیامکها و تماسهای صوتی و تصویری گم شدهاند. آن بخشی هم که نوشته شده زیر انبوه زبالههای دیجیتالی که تولید کردهایم، دفن خواهد شد.
حس میکنم اینکه نسلهای پیشین برای بسیاری از ارتباطات خود ابزاری جز نامه در اختیار نداشتند، باعث شده که روایتهای بیشتری از آن دوره به دست ما برسد.
این مقدمه را گفتم که بگویم یکی از تفریحات من گشت و گذار در سایت LettersofNote است.
این سایت آرشیو بسیار بزرگی از «نامهها» و «دستنوشتهها» و «تلگرامها» و «تصویرهای ارسال شده با فاکس» نگهداری میشود و شما میتوانید بر اساس کلیدواژه یا بر اساس نام فرستنده آنها را جستجو کنید و بخوانید.
فکر کنم اگر یک بار به آنجا سر بزنید، ساعتها مشغولش خواهید بود و گذر زمان را حس نخواهید کرد.
زور نزن!
بوکوفسکی با سه چیز در ذهن من تداعی میشود: یک جمله، چند گربه و یک سنگ قبر.
اولین جملهای که از او خواندم، این جملهی معروفش است که میگوید: Find what you love and let it kill you
بعدها فهمیدم که این جمله متعلق به بوکوفسکی نیست. اما به هر حال برای من تداعیگر اوست. هم به این علت که یک دوست، تابلویی از عکس بوکوفسکی را با این جمله به من هدیه داده و هم به این علت که فکر میکنم اگر بوکوفسکی این جمله را میدید، میپسندید.
گربهها دومین نشانهای هستند که بوکوفسکی را برای من تداعی میکنند. او کتابش (On Cats) را با این عکس آغاز کرده است:
در داخل کتاب هم عکسهای فراوانی از گربههایش میبینیم. به طور خاص، گربههایش عاشق BMW بوکوفسکی بودهاند و تقریباً همهی آنها یک عکس با آن BMW دارند.
یکی از گربهها هم ظاهراً شبیه کوکی من بوده است (عکس از کتاب On Cats):
با دیدن این عکسهای بیکیفیت به نتیجه رسیدم که در دنیای گربهها هم نابرابری مثل دنیای انسانها وجود دارد. اگر گربهی بوکوفسکی باشی عکس بیکیفیتت هم مشتری پیدا میکند و به یک سند تاریخی تبدیل میشود. اما اگر گربهی یک آدم معمولی باشی، باید در گمنامی زندگی کنی و در گمنامی هم بمیری.
یک مثال دیگر هم از این گربههای خوششانس، ساکس است (Socks). گربهی بیل کلینتون. او زمانی در کوچه در بغل دختر بیل کلینتون میپرد و آنها هم دلشان میسوزد و از او نگهداری میکنند. ساکس بعداً به کاخ سفید هم راه پیدا میکند.
در عکس زیر میتوانید او را پشت صندلی رییسجمهور ببینید. همانجایی که این روزها ترامپ روی آن نشسته. به نظرتان چند نفر از مسئولین کشور الان آرزو میکنند این گربه به جای ترامپ روی صندلی باقی مانده بود؟ 😉
اما از این حاشیهها که بگذریم میرسیم به سنگ قبر بوکوفسکی. روی این سنگ قبر، دو پیام تقریباً متضاد میبینیم: تصویر شماتیک یک بوکسر و جملهی Don’t Try. که اگر بخواهیم به قرینهی حرفهای بوکوفسکی آن را ترجمه کنیم میتوانیم بگوییم: «زور نزن.»
نامهای از بوکوفسکی وجود دارد که برای ویلیام پاکارد نوشته. آن را میتوانید در همان سایت letters of Note ببینید (اینجا).
بوکوفسکی در آن نامه کمی دربارهی نوشتن میگوید. او توضیح میدهد که بسیاری از نویسندگان برای نوشتن انگیزههای نادرستی دارند: مشهور شدن، ثروتمند شدن، یا دستیابی به زیبارویان (بوکوفسکی با همان لحن صریح و طنز همیشگیاش بلافاصله اشاره میکند که حالا این آخری یه چیزی).
او در ادامه توضیح میدهد که «نوشتن باید به سراغ تو بیاید و نه اینکه تو به سراغ نوشتن بروی.» در واقع باید به نقطهای برسی که نوشتن نیاز تو باشد. چیزی در تو جوشیده باشد که جز با نوشتن آرام نشود.
موقعی که «چنان از نوشتن ناگزیری که به نخستین کاغذ دم دست، مثلاً حاشیهی سفید یک روزنامه، پناه میبری و حرفهایت را ثبت میکنی.»
اینجاست که او تأکید میکند که آثار ارزشمند با «زور زدن» پدید نمیآیند: Don’t try
و با همان لحن گزنده و صریحش کنایهای هم میزند که Classes are for asses.
حرف بوکوفسکی دربارهی شعر گفتن و نویسندگی است. اما فکر میکنم بشود آن را به همهی «زور زدنها» تعمیم داد. آنهایی که زور میزنند کارآفرین شوند. آنهایی که زور میزنند یک فرد تأثیرگذار و به قول امروزیها اینفلوئنسر شوند. آنهایی که زور میزنند مشهور شوند. آنهایی که زور میزنند اثری ماندگار از خود خلق کنند.
ماجرا در زور زدن نیست. اول باید چیزی در «درون ما» باشد و این «انرژی و شوق و داشتهی درونی» در نخستین فرصت و با مساعد دیدن زمینه، ظهور و بروز پیدا کند.
کمی هم طرف مقابل را ببینیم و بفهمیم
نوشتنِ آخرین نکتهای که میخواهم اینجا بنویسم، کاملاً بیفایده است.
چون شما که این نوشته را میخوانید خودتان به خوبی آن را میفهمید و میدانید و آن عزیزانی هم که نمیفهمند و نمیدانند، اینجا را نمیخوانند.
با این حال، من مینویسم.
این چند روز، همانطور که میدانید، غصهدار از دست دادن پاییز بودم. مسخره یا معقول، سطحی یا عمیق، بیمعنا یا با معنا، به هر حال حالم خوب نبود و تازه کم کم دارم به حال عادی برمیگردم.
در طول این دو سه روز، چند تماس تلفنی از دوستان دور داشتم. یکی میخواست برای کارش به فلان شرکت و سازمان سفارش کنم. یکی مشورت میخواست و انتظار داشت که قراردادش را بخوانم. دیگری میخواست بگویم جایی برایش تبلیغ کنند.
ویژگی مشترک این تماسها در این بود که همهی این «دوستان» (با تأکید بر کلمهی دوست. چون مدام آن را تکرار میکردند) هر یک ماهها از حال و روز من بیخبر بودند.
گوشی را که برمیداشتم، سلام میکردند و میگفتند «چطوری؟ خوبی؟» و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ من بمانند ادامه میدادند و کارشان را میگفتند. تماسهایی که هر کدام نیم ساعت تا یک ساعت طول میکشید.
من هم بیحوصله حرفهایشان را گوش میدادم و مکالمه به پایان میرسید. البته نباید بیانصاف باشم. در هر سه مورد (یا دقیقتر بگویم چهار مورد) بعد از پایان همهی صحبتها، در لحظهی خداحافظی از من پرسیدند: «خودت چطوری؟ خوبی؟»
این روزها بخش زیادی از زندگی بسیاری از ما، عمومی و افشاشده است. بسیاری از ما در شبکههای اجتماعی هستیم. بسیاری از ما سایت یا وبلاگ داریم. معمولاً دوستان مشترک زیادی وجود دارد و …
اگر قرار است با یک نفر مکالمهای یک ساعته داشته باشیم و در این مکالمه هم کاملاً یکطرفه فقط درخواستهای خود را مطرح کنیم، سخت نیست که پنج یا ده دقیقه وقت بگذاریم و کمی جستجو کنیم و ببینم آخرین وضعیت طرف مقابل چیست.
اصلاً بگذریم از اصول انسانیت و رفتار انسانی. در مذاکره تلفنی هم میگویند که اگر میخواهی با فرد یا سازمانی تماس بگیری، قبل از تماس سری به اینترنت بزن و ببین چه اطلاعاتی دربارهی او پیدا میکنی.
از اینها بگذریم. اگر هیچ دادهای هم نداری، حداقل وقتی میپرسی «چطوری» کمی صبر کن تا من حال و احوالم را بگویم. بعد تصمیم بگیر که خواستهات را با چه عبارتها و به چه شیوهای بگویی.
من سالهاست وقتی مجبور میشوم چنین تماسهایی بگیرم (بعد از مدت طولانی و آن هم وقتی با طرف مقابل کار دارم) معمولاً از چارچوب زیر استفاده میکنم:
«فلانی. متأسفانه مدتی است با تو حرف نزدهام. الان هم با نهایت شرمندگی، کار پیش آمد که سراغی از تو گرفتم. اما خیلی دلم میخواهد احوالت را هم بپرسم. میترسم از احوالپرسی شروع کنم و فکر کنی اینها مقدمهای است برای اینکه کارم را بگویم. از طرفی میترسم از کارم بگویم و بگویی چرا احوالت را نپرسیدهام. اول از کدام حرف بزنیم؟ کار من یا احوال تو؟»
دوستان قدیمی من این پروتکل را حفظ شدهاند. همین که شروع میکنم، با جملهی اول پاسخم را میدهند. معمولاً میگویند اول کارت را بگو. گاهی هم شده که بگویند: بگذار احوالم را بگویم. کارت را فراموش خواهی کرد.
چقدر با اون قسمتی که دوستان هر وقت دلشون می خواد میان و هر وقت دلشون میخواد میرن آشنام.
تازگیا اخلاقم خیلی تغییر کرده ، دیگه نمی تونم دوستانی که در سال های گذشته بهم ضربه زدن رو تحمل کنم ، کاملا مودبانه و تلخ بهشون میفهمونم که برید دنبال کارتون . نمی دونم از نظر اجتماع و اخلاق و عرف و اینا الان رفتارم درسته یا قبل تر که همش در حال بخشیدن و سرویس دادن به دوستانم بودم اما می دونم الان در حال مراقبت از خودم و زحماتم هستم.
راستی من عاشق این گزارش های هفتگی شدم
محمد رضای عزیز سلام.
در مورد بخش نامه های که دیگر نوشته نمیشوند، خواستم اپلیکیشن موبایل جالبی رو معرفی کنم به اسم SLOWLY که سعی کرده همون حس سنتی و آشنای نامه نوشتن رو برامون تداعی کنه، ایده برنامه خیلی ساده است میتونی به دوستانت یا آدمهایی که سلیقههای مشابهی داری و یا حتی رندوم نامه بفرستی، درسته که جنس این نامه به صورت الکترونیکی هست اما با توجه به فاصله موقعیت مکانی تو با مخاطبت از چندین ساعت تا چند روز تو راهه. (تصور اینکه در این دنیای پیام رسان هایی فوری باید چند ساعت تا چند روز منتظر بمونیم خیلی برام حس جالبیه) خاصیتی که به نظرم ما رو ترغیب میکنه خیلی چیزها رو در نوشته خودمون رعایت کنیم چون بالاخره نامه چند وقتی طول میکشه که برسه و چند وقتی هم باید منتظر باشیم پاسخ نامه به دستمون برسه، مثلا اینکه حتما به اندازه کافی تو نامه بنویسیم و دنبال ایجاد یک گفتمان با معنی باشیم.
سلام
چقدر تصویر سنگ قبر بوکوفسکی به دلم نشست. اولین برداشتی که از «زور نزن» تو ذهن من شکل گرفت یه مقدار متفاوته. فکر میکنم چندبار این جمله رو تجربه کردم. وقتایی که به شدت تحت فشار بودم تا شرایطی که دست من نبوده رو تغییر بدم. یک آن، به خودم اومدم و همه چیز برام متوقف شده. همهی تلاشهای بیفایدم. و آروم دستامو بالا گرفتم و گفتم تسلیم. اینجور وفتا دو حالت پیش میاد. یا اون شرایط و مشکلات از راهی که فکرشو نمیکنم تغییر میکنه و حل میشه. یا همچنان ادامه داره. ولی اگه قرار باشه ادامه پیدا کنه، وقتی در پذیرش این موضوع باشم که حداقل «الان» کاری از دست من برنمیاد، آرامش بیشتری دارم.
وقتی از این «تسلیم شدن» حرف میزنم، اصلا منظورم «منفعل بودن» یا تلاش نکردن نیست. منظور من هل دادن دیوار و تقلا کردن بینتیجه هست. بعضی وقتا چون نیاز داریم که اون دیوار حرکت کنه، ترجیح میدیم باور کنیم که میتونیم دیوار رو جابهجا کنیم. ترجیح میدیم خوشبین باشیم.
اصلا قشنگی کنار هم قرار گرفتن عکس بوکسر و جمله «زور نزن» همینه. شاید هنر واقعی پیدا کردن مرز بین این دو باشه.
سلام محمدرضا
dont try به نظرم جالب اومد، نمیدونم درست فهمیدمش یا نه، فکر میکنم بیشتر وقتا ما باید تلاش کنیم تا درونمون رو از چیزی پر کنیم تا بعدا خودش به بیرون بجوشه و تراوش کنه و این خودش نیازمند تلاش زیادیه، فکر نمیکنم منظور بوکوفسکی این بوده باشه که بشینیم و منتظر باشیم تا چیزی خود به خود در درونمون بوجود بیاد.
سلام. درباره قسمت کیارستمی مطلبی که به نظرم رسید نکتهای است که چند سال است به آن فکر میکنم و درباره آن تردید به خودم راه دادم که شاید آموختهام اشتباه است یا من صحیح نیاموخته ام. این مطلب این بود که بزرگان همیشه افتادهاند و با پایین دستان به مهربانی رفتار میکنند. بعدها همین شیوه را در محیط کار و زندگی سرمشق قرار دادم و البته دیدم اکثر مواقع نتیجه نمیدهد که هیچ … نتیجه معکوس هم میدهد. اینکه مورد انتقاد قرار گرفتم که تو چرا اینقدر خودت را سبک میکنی. اوایل فکر میکردم ایراد از دیگران است بعدتر با تعمق و تامل بیشتر متوجه شدم که نه دیگران هم ایرادی ندارند. اصل مشکل در این که این آموزه زمین بلند هرگز نخورد آب استعاره اشتباهی است و این آموزه صحیح منتقل نشده است. نمی دانم چگونه توضیح دهم شاید موضوع یک کتاب و مقاله و جستار باشد. درخت هم موقعی که کوچک است با تکبر است و یکراست بالا میرود. موقعی که ما در اوایل یا حتی اواسط و یا حتی اواخر رشد هستیم اتفاقا باید تکبر پیشه کنیم و جواب سلام هر کسی را ندهیم. حرف من این است که بزرگان افتاده اند… اما کسی که هنوز بزرگ نشده اگر افتاده باشد برعکس مورد تحقیر دیگران می شود و متهم به کوچکی و ضعف … چون حقیقتا هنوز بزرگ نشده است. وقتی من هنوز هنرجو یا دانشجو هستم اتفاقا تکبر و نخوت برای من صفتی مثبت است. نباید این قضیه را اشتباه گرفت. تواضع مخصوص بزرگان است و امری اختیاری است که برند خود را پرورش دهند. وقتی من هنوز برند نیستم تواضع برای من سم است و تکبر غذای رشد من است. همین مثال آقای کیارستمی اگر در زندگیاش رجوع شود به نظرم همین الگو دیده میشود. ایشان شاید سالها و روزها با همکاران خود تماس و ملاقات نداشته و خودخواسته خود را دور از افراد عادی نگه داشته تا حقیقتا رشد کند. حالا ما نقطه نهایی رشد یک آدم در قله را نمی توانیم سرمشق جوانان کنیم. درست ترین حالات این آموزه اخلاقی این است که
وقتی به قله رسیدی تواضع کن..?? وقتی در دامنه هستی تکبر کن و کسی را تحویل نگیر…. دامنه کوه جای تواضع نیست و برای تو مضر است.??
علی جان.
قبل از اینکه دربارهی غرور چیزی بنویسم، بد نیست به این نکته اشاره کنم که موضوع اصلی که در مصاحبهی کیارستمی توجه من را جلب کرد، شکست خوردن تلاش در ترسیم یک تصویر«مدرن، سازمانیافته و تمیز» از جامعهای است که «سنتی بودن، آشفتگی و درهمریختگی» در بسیاری از بخشهای آن وجود دارد.
فکر میکنم کسانی که در تعامل با مهمانهایی از کشورهای توسعهیافته بودهاند، هر یک به شکلی چنین رویدادهایی را تجربه کردهاند و خاطراتی از تلاش نافرجام در این زمینه دارند.
اما در مورد غرور، میدانیم که در این زمینه نمیتوان حرف کلی زد و قاعدهی عمومی استخراج کرد.
پس هر کس از تجربهها و برداشتهای خودش میگوید.
تصور من بر این است که غرور را بهتر است یک «وضعیت لحظهای یا state» در نظر بگیریم تا «صفت شخصیتی یا trait».
به این معنا که شاید نتوانیم یک بار در خلوت خود بنشینیم و بگوییم «من الان در مقطع X از زندگی هستم و در این مقطع، سطح مناسب غرور Lx است و من فعلاً برای n سال این سطح از غرور را حفظ میکنم و وقتی به مقطع Y رسیدم میزان غرورم را به سطح جدید Ly ارتقا/تنزل خواهم داد.»
وقتی میگویم وضعیت لحظهای، منظورم این است که ما در هر لحظه و در هر شرایط و در برخورد با هر کس، باید تصمیم بگیریم که چه سطحی از غرور میتواند مناسب باشد و کارایی داشته باشد.
مدتی پیش، مشاور جوانی به یک شرکت دعوت شده بود و بسیار از خودش و رزومهاش و دستاوردهایش میگفت و با غرور و تبختر خاصی حرف میزد. آشنای من – که مدیرعامل شرکت بود – مدتی آن حرفها را گوش داد و به تدریج برافروختهتر میشد و در نهایت گفت: «من همهی حرفهای شما را میفهمم. اما نمیدانم که شما اگر اینقدر چریدهاید، پس دنبهتان کجاست؟»
شاید همان کارشناس اگر از رویکرد زیر استفاده میکرد، کارش بهتر پیش میرفت: «قطعاً تجربهی شما در مدیریت منابع انسانی بیشتر از من است و من درک میکنم که اگر من را برای همکاری دعوت کردهاید، احتمالاً به این خاطر است که خودتان اولویتهای دیگری دارید و باید وقتتان را برای کارهای مهمتری بگذارید. به هر حال، من تلاش میکنم با بهترین کیفیت ممکن کارم را انجام دهم و هر جا هم با شک یا تردیدی مواجه شدم، از راهنماییهای شما بهره بگیرم.»
ممکن است همین مشاور بتواند بیست سال بعد در برخورد با همین مدیر، ژست بگیرد و از موضع دیگری برخورد کند، اما فعلاً در جایگاهی نبود که با آن غرور و تبختر، خودش را به رُخ بکشد.
از طرفی ممکن است همین مشاور جوان، در جای دیگری، تصمیم بگیرد که برخورد متواضعانه نداشته باشد و از موضع دیگری برخورد کند (مثلاً وقتی یکی از کارشناسان شرکت بخواهد او را تحت فشار بگذارد تا در گزارشی که تهیه میکند، منافع آن کارشناس خاص را لحاظ کند).
من تجربهی زیادی از همنشینی با بزرگان و مدیران و صاحبمنصبان ندارم، اما به همین اندازهی محدود که با چنین افرادی همراه و دمخور بودهام به نتیجه رسیدهام که «موضع و غرور آنها» لحظه به لحظه و از موقعیتی به موقعیت دیگر تغییر میکرده است و به قول معروف، شیرِ یک جلسه و موش جلسهای دیگر بودهاند.
البته دربارهی اهل علم و فرهنگ، به نظرم فاکتورهای دیگری هم دخیل میشود. مثلاً برای اینکه بتوانیم غرور داشته باشیم، لازم است از «سطح مشخصی از نادانی» برخوردار باشیم. یادم میآید که حدود یک دهه پیش، در چند مصاحبه با رسانههای مختلف، مستقیم و غیرمستقیم تأکید کردهام که من از دانش و تخصص بالایی در حوزهی مذاکره بهرهمند هستم.
امروز هرگز هرگز هرگز حاضر نیستم چنان ادعایی را مطرح کنم. نه به این علت که «تصمیم گرفتهام متواضع باشم.» بلکه به این علت که «سوادم در دانش مذاکره چند برابر دههی قبل است و با گستردگی قلمرو این دانش آشنا شدهام و فهمیدهام که دانش و تخصصم در این حوزه چندان زیاد نیست.»
روی هم رفته، همچنان حرفم این است که در این زمینه، نمیتوان حکم کلی داد که برای همه، در همهجا و در هر شرایطی صادق باشد و بهتر است هر کس در هر نقطه از زندگیاش در مواجهه با هر فرد یا سازمان، به صورت مستقل تصمیم بگیرد که چه سطحی و از غرور / تواضع میتواند مفید و کارآمد باشد.
البته طبیعی است که به مرور زمان، میانگین این رفتارها و تصمیمها همان چیزی میشود که دیگران از آن با عنوان «میزان غرور / تواضع» ما یاد میکنند.
محمدرضای عزیزم سلام. همیشه وقتی به وبلاگت سر میزنم چیزهای خوبی یاد میگیرم. ممنونم برای اشتراک گذاری تجربه های آموزنده ات. پاراگراف آخرت را خیلی دوست داشتم. نمیدانم دیگران از خواندن پروتکل تماس با دوستان قدیمی چه حسی پیدا کرده اند. اما من در درون خودم هم افرین به صداقتت در بیان احساس واقعی ات گفتم و هم افرین به هوشمندی راهی که برای مطرح کردن کارت انتخاب کردی. فکر کردم دیدم این پروتکل چقدر سالم است چقدر در دو طرف احساس خوب میتواند ایجاد کند. از این جهت میگویم که گاهی که خودم با چنین مشکلی مواجه می شوم پس از کلی کلنجار رفتن که حالا تماس بگیرم یا نگیرم، نهایتا تماسی نمیگیرم که مبادا پاسخ منفی بشنوم و خودم را سرزنش کنم. در کل احساس میکنم روش تو برای هر دو طرف خیلی self steem friendly هست.
سلام، همیشه با اشتیاق به روز نوشته هات سر میزنم و اگه مطالب در حد سواد و درک من باشه بی نهایت لذت میبرم اگر هم فراتر از سواد من باشه با حسرت می خونم و تو دلم به مخاطبان و شما غبطه می خورم.
اینا رو نوشتم که بگم بینهایت از خوندن گزارش هفتگی لذت میبرم و به خاطرش ازت متشکرم. به نظرم عالیه و احساس می کنم غیر مستقیم با هدف آموزش و آگاهسازی مخاطب می نویسی و این خودش گوهریست کمیاب در وانفسای این روزهای تلخ و سیاه. دلیلش هم اینه که این روزها بیشتر مطالبی رو می خونیم که صرفا با هدف نمایش حجم دانسته ها و آموخته های نگارنده نوشته میشن و سهم و نقشی از سرنوشت مخاطب بعد از خوندن مطالب، در اون دیده نمیشه.
یادمه خوندن سری قوانین زندگی من و قوانین کسب و کار هم همین حس و حال رو در من زنده می کردند و بسیار از آنها آموختم.
ارادتمند
مهشید جان. ممنونم از لطفت.
البته بحث «سواد» که قطعاً تعارفه. چون هم ساده مینویسم و حرف پیچیدهای ندارم، هم تو سوادت کم نیست.
خودم هم این سبک گزارشنویسی رو دوست دارم.
میدونی؟ بحث گزارشنویسی به این سبک، اینطوری توی ذهنم شکل گرفت که همهی ما، چند تا دوست نزدیک داریم یا عضو چند تا گروه آنلاین هستیم که تا یه چیز جالبی میبینیم یا حرف جالبی به ذهنمون میرسه براشون میفرستیم.
دیدم من هم گاهی با چنین موضوعاتی مواجه میشم که به هر علت، برام جالب هستن و دوست دارم با دوستانم مطرح کنم. از دیدن یک عکس یا کلیپ خوب تا نق زدن از رفتار یک آشنا.
با توجه به اینکه من با خیلی از دوستانم ارتباط پیامی و پیامکی ندارم و از طرفی تقریباً تمام دوستانم به اینجا سر میزنن، بهترین روش میتونه این باشه که در روزنوشته منتشرشون کنم.
خیلی از اینها رو نمیشه در قالب یک مطلب مستقل نوشت، اما وقتی کنار هم قرار میگیرن، یه چیزی به وجود میآد که ارزش خوندن/دیدن پیدا میکنه.
امیدوارم بازم حال و حوصلهام بکشه و این شیوهی گزارشنویسی رو ادامه بدم.
به نظر من، شنیدن و درک کردن و همدلی کردن با طرف مقابل کار خیلی سختیه و حتی یه مهارته (البته که تا حدی هم بعضی آدمها، به صورت ذاتی همدل ترند) یه وقتایی فکر می کنم ما حتی گوش دادن هم بلد نیستیم، چه برسه به همدلی کردن. اگه یکی بیاد از حال بدش برامون بگه، قبله اینکه توضیحاتش تموم شه، می تونیم کلی نمونه بیاریم، که من تمام چیزایی رو که میگی و حتی بدترش رو تجربه کردم و این احساس تو که چیزی نیست.
یه نمونه خیلی کوچکیش، که وقتی توجه کردم دیدم خیلی تو اطرافم اتفاق می افته،این بود که، وقتی یه بچه کوچیک می افته و دردش می گیره، اطرافیانشون خیلی اصرار دارند که چیزی نشده و چرا گریه می کنی، در حالی که اون بچه داره درد و ترس رو حس می کنه، حالا اگه این نمونه رو بزرگ کنیم و آدمها باهات کار هم داشته باشن، به نظرم شنیدن و همدلی کردن با آدمها خیلی سخت تر میشه.
عالی بود محمدرضای عزیز . بخصوص آن چه که در مورد دوستان دور گفتی .
درد دل کنم و غر بزنم که بعضی از این دوستان نه چندان دور را من هم دارم که همه تن زبانند و گوشی برای نیوشیدن ندارند . البته من گاه فکری می شوم که احتمالا سهمی هم در این وضع از آن من است که یا در انتخاب شان اشتباه کردم یا بد عادت شان کردم . البته بیشتر مشکل من این است که دوستان جان آوار اضطراب و ترس و نگرانی شان را بر من می ریزند و انتظار همدلی و دوستی و …. دارند ولی در موقعیت های مشابه فرصتی برای شنیدن و تسلی بخشی برای من ندارند . و این کار دوباره بعهده خودمه/
برای همین بیشتر وقت ها تلاش میکنم با کاغذ و قلم دوست تر باشم .
بعلاوه بر مبناب ادب از که آموختی به خودم نهیب می زنم ساکت دختر گوش بده