همه کنار هم نشستند: هفده نفر گوش تا گوش. تا کلاس فارسی امروز هم، مانند هر روز آغاز شود. مدت زیادی بود که هر روز با آنها فارسی کار میکردم. اینها فرزندان مهاجران افغان هستند که «زنده» هستند، اما «وجود» ندارند. نه شناسنامه ای. نه مجوزی برای کار و نه امکانی برای آموزش.
گل آقا هم آمد. گل آقا، نه سال دارد. نان خشک میخرد و می فروشد. اگر در کشور دیگری بود، شاید «کارآفرین» محسوب میشد. اما اینجا به او «نون خشکی» میگوییم. برایم توضیح داده که نان خشک را صد تومان میخرد و چهارصد تومان می فروشد. مرا دوست دارد. همیشه به من میگوید که آدرس خانه تان را بدهید. نون خشک شما را همان چهارصد تومان می خرم و بدون سود می فروشم. آخر شما خیلی برای ما زحمت میکشید. گل آقا را دوست دارم…
گل آقا یک مداد تراش رومیزی دارد که تنها وسیله ی لوکس زندگی اوست. آرزوی خیلی از بچه های کلاس این است که یک بار مدادشان را با آن بتراشند. اما گل آقا همیشه مقاومت میکند. این اخلاقش را دوست ندارم. چند بار هم به او گفته ام که وقتی تو با همکلاسیهایت اینطور رفتار میکنی، از دیگران چه انتظاری داری؟ گل آقا همیشه سکوت میکرد و زمین را نگاه میکرد.
این بار اما، پس از کلاس، وقتی همه ی بچه ها رفتند. گل آقا هنوز نشسته بود. مدادتراش رومیزی را مثل یک گنج ارزشمند محکم در دست گرفته بود. آمد و روبرویم ایستاد. گفت: «خانوم! – مدتی سکوت کرد و ادامه داد… – خانوم! این مدادتراش خراب است. اصلاً مداد نمی تراشد. ولی من هر روز آن را با خودم می آورم تا به بچه ها نشان دهم که من هم مدادتراش دارم.من تا به حال به هیچکس نگفته ام. اما به شما میگویم. چون شما با مرام هستید. راستی آدرستان را ندادید. قول می دهم نان خشکتان را همان چهارصد تومان بخرم. بدون سود…»
——————————————————–
پی نوشت: این داستان را خانم مینا حاجی شفیعی نقل کردهاند. به امید روزی که حق آموزش و زندگی، برای هیچکس در هیچ کجای دنیا، «آرزو» نماند…
آخرین دیدگاه