تذکر: متن نزدیک به ۵۳۰۰ کلمه است. حرف خاصی هم در آن نیست. از کلمات صریح و تند هم استفاده شده و کسانی که عادت به خواندن متنهای پاستوریزه با احترام بیمارگونه به مخاطب دارند، از صراحت آن لذت نخواهند برد.
ضمناً ادیت هم نشده و اگر میخواستم توصیهی قتل کلمات را به کار ببرم، به نظرم نصف آن قابل حذف است.
ترجیح من این بوده که دربارهی مسائل این روزها چیزی ننویسم.
نه برای اینکه شرایط را نمیبینم یا برایم مهم نیست که اتفاقاً بسیار نزدیکتر از بسیاری از دوستانم، سختیها و تلخیها و دردها و دردسرهایش را تجربه میکنم؛ اما عادت نداشتهام که آنها را با کسی به اشتراک بگذارم.
ضمن اینکه راستش را بخواهید، تقریباً در هیچ مقطعی از زندگی، آسانی را چندان تجربه نکردهام که این روزها را دشوارتر از متوسط مسیر زندگیام ببینم.
علت دیگرِ بیمیلی به نوشتن هم اینکه فکر میکنم ما انسانها با رفتارهایمان بهتر از هر چیز، اصول، ارزشها و تحلیلهایمان را نشان میدهیم و برای کسی چون من که انتخابهای زندگیام، شفاف است، توضیح کلامیِ آنچه در رفتار و انتخابها همواره نشان دادهام، تکرارِ واضحات است.
اما به این علت که دیدم برخی دوستانم از جمله منصور سجاد و رضا حسام و امیر جواهری و مهدی، اشارههایی کرده بودند که کاش محمدرضا هم چیزی در اینباره مینوشت، صرفاً برای احترام به حرف و خواستهی آنها، به برخی از چیزهایی که همیشه تلویحاً و تصریحاً گفتهام، دوباره اشاره میکنم.
شومی منابع
پیش از این هم همواره گفتهام که ما در این نقطه از جغرافیا گرفتار نفرین منابع یا شومیمنابع هستیم و بر این باورم که آنکس که نخستبار تعبیر نعمتهای خدادادی را برای منابع سرزمین ما به کار برده، فردی بیبهره از علم بوده که نه خدا را میشناخت و نه تفاوت نعمت و نقمت را میفهمید و نه درس اقتصاد خوانده بود.
تلخ است اما باید بپذیریم که موقعیت جغرافیایی ما در طول تاریخ (در مسیر جادهی ابریشم و در کنار آب) و منابع زیرزمینی ما در بستر جغرافیا، ما را عقیم و سترون کرده است. اگر تعصب تاریخی را کنار بگذاریم، نقش این منابع را در شیوه و سبکزندگی گذشتگان خود (حتی در هزاران سال قبل) هم میتوانیم ببینیم و ردیابی کنیم.
از مقیاس هزاره که بگذریم، سقوط ارزش پول ملی کشور در برابر ارزهای خارجی هم روندی پیوسته و البته با نرخ متغیر بوده که طی دهههای گذشته همواره وجود داشته و اگر وابستگی به نفت و منابع زیرزمینی را کاهش ندهیم، طی دهههای آینده هم (مستقل از اینکه ساختار حاکمیتی چه باشد و چگونه باشد) تجربه خواهیم کرد.
علت هم مشخص است: عصر دامداری و شکار و کشاورزی گذشته و عصر علم و دانش و تولیدات فکری رسیده است. پس سهم آنها که منابع زیر خاک خود را در میآرند و میفروشند در کل اقتصاد جهان (که بخش مهمی از آن را محصولات فکری تشکیل میدهد) کاهش خواهد یافت.
کاهش ارزش پول ملی، یکی از خروجیهای کاهش قدرت تنفروشان در برابر فکرفروشان در اقتصاد جهان است. البته اگر بپذیریم که خاک و منابع زیرزمینی هم بخشی از پیکر زندهی جامعهی ما هستند.
نقدینگی و نرخ تنزیل و اتاق پایاپای و پشتوانهی پولی و اقتصاد چپ و راست و سوسیالیسم و لیبرالیسم و همهی اینها هم، اگر چه فاکتورهای مهمی در همهی اقتصادها – از جمله اقتصاد ما – هستند، اما بر روی ساختار ایجاد ارزش سوار میشود و بخش عمدهای از ایجاد ارزش در کشور ما، سوراخ کردن خشکی و دریا و فروختن داشتههای زیرپایمان است.
اینکه میگویم این حرفها گفتن ندارد از این روست که چند سال است روضهی ارزش آفرینی میخوانم و تمام این سالهایی که من به خاطر مهجور بودن ارزش و ارزش آفرینی، شبها بغض میکردم و میخوابیدم، برخی از دوستان و هموطنانی که امروز از نرخ دلار بغض کردهاند، به سلامتی یکدیگر در مهمانیهای شبانه مینوشیدند (همین چند ماه قبل هم مشغول عیاشیهای اینستاگرامی بودند و الان تازه دردشان گرفته است).
انتخاب ۹۶
بسیاری از ما (از جمله من) در سال ۹۶ از انتخاب آقای روحانی به عنوان سرپرست دولت حمایت کردیم و من هنوز هم معتقدم که آن انتخاب، انتخاب درستی بوده است.
چون لااقل کسی مثل من، ایدهآلیست نیست و من پراگماتیسم را با تمام وجود میپسندم و میپذیرم. طبیعی است که ایدهآل من این بود که آقای روحانی، همچنان که شهرت و لباسشان گواهی میدهد، به شغل شریف روحانیت اشتغال داشتند و بنده از روشنگریهایشان پای منبرشان بهره میبردم. اما روزگار، دیگر شده است و انتخاب، دیگر.
من شاعر نیستم که مثل فروغ فرخزاد، از کسی که روزی خواهد آمد شعر بگویم یا سادهاندیشانه فکر کنم اگر دستهایم را در باغچه بکارم، سبز خواهد شد.
یا مثل سیاوش کسرایی، در انتظار قهرمانی چون آرش باشم که جان خود در تیر کند و مرز ایران و توران را پیبریزد.
یا همچون اخوان، دل به تحولات سیاسی ببندم و وقتی که امیدم ناامید شد، به قاصدک هم بد و بیراه بگویم که انتظار خبری ندارم و نباید بیثمر، گرد بام و بر من بگردد یا اینکه کتیبهی سنگنوشته را هم سرزنش کنم که چرا دوسویش یک چیز نوشتهاند: کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند.
من هم درس مدیریت خواندهام و هم دو دهه زیرِ دست مدیران بزرگ کار کردهام یا مدیریت دیگران را بر عهده داشتهام.
مدیر در هر وضعیتی دو سوال میپرسد.
نخست میگوید چه چیزهایی در اختیار من است و چه چیزهایی از حوزهی اختیارم خارج است؟
سپس میپرسد: در حوزهی اختیار خود، چه گزینههایی دارم؟
به من اگر بگویند میخواهیم سرت را هم ببُریم، میپرسم: ببخشید. گزینههای مختلفی هم برای سر بُریدن هست؟ و اگر گزینهای باشد، سعی میکنم لذت آخرین انتخاب را هم از خود دریغ نکنم؛ ولو در حد انتخاب موقعیت چاقو بر گردن باشد.
این را هم، باز از شاعرانگی نیاموختهام، بلکه از این آموختهام که مدیر، زندگی را بازی تصمیمگیری میداند و هرگز در اعتراض به گزینههای دوستنداشتنی، بازی انتخاب را ترک نمیکند.
این را هم پیش از این گفتهام و باز میگویم که همواره حس ترحم نسبت به همهی سیاستمداران در همهی جهان دارم. از شیرهایشان تا موشهایشان تفاوتی برایم ندارند.
علتش هم ساده است. من هرگز شغلی را انتخاب نمیکنم که در آن وادار شوم بگویم: ملت شریف کشورم.
مگر میشود چند ده میلیون نفر، همه شریف باشند؟
پنج تا گربه هم که کنار هم بگذارید، یکی مهربان و شریف میشود، دیگری دزد و بیچشم و رو.
کسی که خود را در موقعیتی قرار میدهد که خود را به چند ده میلیون نفر – که هیچ قدرتی در انتخابشان نداشته و هر شب هم میزایند و زیاد میشوند – بگوید: «شریف»؛ به نظرم خود را بیهوده بدهکار مخاطب کرده است. همیشه گفتهام که اگر سیاستمداران، کمی بیشتر درس میخواندند و نان فکر خود را میخوردند، وادار به تعظیم کردن چشمبسته به انبوه ناهمگون ما مردم طلبکار نبودند. بزرگان دین هم، بیزاری خود را از سیاست به شکلهای مختلف ابراز کردهاند و این خود نشان میدهد که بیمیلی به این موقعیت، سبقهی تاریخی طولانی هم دارد.
اینها را همه گفتم که بگویم من در طول زندگیام از هیچ دولتی حمایت نمیکنم، اما از حق انتخاب خودم استفاده میکنم و از انتخابم دفاع میکنم.
این را هم در تصمیم گیری آموختهام که انتخاب را باید بر اساس اطلاعات موجود در لحظهی انتخاب ارزیابی کرد و اطلاعاتی که بعداً میآید ارزشی ندارد.
به همین علت، من نه امروز با رفتارهای نامطلوب کسی که انتخاب کردهام، از انتخابم پشیمان میشوم و نه با دیدن رفتارهای نامطلوب آنها که انتخاب نکردم، احساس شعف و غرور میکنم.
کسی که من نگران انتخاب شدنش بودم، اخیراً گفته که میل دارد بانک بدون بهره داشته باشد. حرفی که اگر سر کلاس اقتصاد بزنید، به زنگ تفریح نرسیده شما را اخراج میکنند. اما آیا این حرف باید من را خوشحال کند که به او رأی ندادم؟ از نظر احساسی شاید. اما از نظر منطقی نه.
آن تصمیم گذشته و تمام شده و در آن لحظه بر اساس اطلاعات موجود درآن لحظه، به پایان رسیده. هر روز آنقدر تصمیمهای جدید روبرویم هست که فرصت نکنم به گذشته برگردم و تصمیمهای پیشین را به شادمانی یا عزا بنشینم.
چالش شیر در برابر موش
میگویند بدترین وضعیت برای شیر، زمانی روی میدهد که گرفتار موش شود.
چون اگر دست به روی موش بلند کند و او را بزند، میگویند شأن تو نبود که با موش سرپنجه شوی. یا اینکه میگویند: شیر نباید و نمیتواند به پیروزی بر موش افتخار کند.
اگر هم هیچ کاری نکند و موش هر چه میخواست انجام دهد، میگویند خاک بر سر شیر که از عهدهی آزار موشی هم برنمیآید.
من در ذهن خودم، به مسئلههای دو سر باخت میگویم: چالش شیر و موش.
بسیاری از چالشهایی که امروز در کشور با آن روبرو هستیم، از جنس شیر و موش است.
سپنتا نیکنام یکی از آنهاست. رفتن زنان به ورزشگاه یکی دیگر. «تضمین تأمین مایحتاج اولیهی مردم تحت هر شرایط» هم نمونهی دیگری از همین مسئلههای شیر و موش است.
چنین مسئلههایی وقتی حل نمیشوند، تأسفبارند. وقتی هم حل میشوند باید بگوییم خاک بر سر ما که مسئلهمان این بود و حل شد.
دلار و تورم و ارزش پول هم، چیزی از جنس مسئلهی شیر و موش است. شاید یک قرن پیش نبود؛ اما اکنون مسئلهی شیر و موش شده است.
اینکه چرا در این وضعیت هستیم، بحثی جداگانه میطلبد و به نظرم پاسخش هم دشوار نیست.
تمرکز و عدم تمرکز؛ مسئله این است
یکی از چیزهایی که سالهاست دغدغهام بوده و همواره از آن نوشتهام و هنوز از آن – آنچنانکه باید و شاید ننوشتهام – و اگر در این میانه بمیرم، تنها حسرتی که با خود به گور خواهم برد همین است (و نه نرخ دلار یا سکه یا بقیهی این روزمرگیها)، بحث توزیعشدگی است. همانچیزی که عصارهی کتاب پیچیدگی هم بر آن بناشده و در نهایت هم به آن باز خواهد گشت.
ما دزدیها و اختلاسهای بسیاری را دیدهایم و شنیدهایم. همهی اینها حالمان را بد میکند و در این تردیدی نیست. اما همهی آنها را اگر با هم جمع بزنیم، در مقابل حاصلجمع خردهدزدیهای خودمان، عددی قابل صرفنظر کردن خواهد بود.
متأسفانه مغز، ماشین توجیه است و به سادگی، منافع جمجمهای را که در آن قرار دارد، توجیه میکند. اما ترجیح منافع کوتاه مدت بر بلندمدت و بیتوجهی به اصول اخلاقی (منظورم ارتفاع دامن و اندازهی شال نیست؛ اخلاق به معنای همان چیزهایی که پشت این بحثهای کوچک گم و فراموش میشود) و ناشایستهسالاری در تمام جامعهی ما رسوخ کرده است.
راه دور نرویم. اجازه بده که از خودم و همکاران خودم انتقاد کنم.
چند نفر از ما معلمان را میشناسی که درس کارآفرینی میدهیم، اما هرگز یک کسب و کار را از صفر آغاز نکردهایم (يا اگر هم در چنته جیزی داریم، جز شکست نیست).
چند نفر از ما معلمان را میشناسی که میگوییم دکتر هستیم، اما اگر بگویند آلفای کرونباخ چیست، میگوییم گمان میکنم در منوی کافیشاپ برج میلاد دیدم؟
چند نفر از ما، خودمان در گلِ کسب و کار ماندهایم، اما مدیریت کسب و کار آموزش میدهیم یا مشاوره میدهیم؟
و دقیقاً همین ما، از این گلایه میکنیم که چرا فلان کس که تخصص کافی ندارد، در فلان موقعیت اجرایی است.
یا اینکه دوستان مدیر بسیاری دارم که هر چه توانستهاند از رانت استفاده کردهاند و اگر کم خوردهاند (مثلاً ده میلیارد تومان)، به خاطر محدودیت اندازهی دهانشان بوده (موقعیت و ارتباطی که داشتهاند)؛ اما چنان با خشم از فساد دیگری نقل میکنند که شگفتزده میشویم.
روزی به دوستی میگفتم من فلان کسی را که صد میلیارد خورد و رفت، از دوست نزدیکم که پنج میلیارد خورده، پاکتر میدانم. گفت چرا؟ گفتم او میتوانست صد و ده میلیارد هم بخورد و نخورد، اما این حتی برای پنج میلیارد و صد میلیون تومان هم جا نداشت. بنابراین از تمام ظرفیت دزدی خود استفاده کرد.
اینها را گفتم که جملهی تحسینبرانگیز الیور پری را تکرار کنم که میگفت:
We have met the enemy and he is us.
ما دشمن را دیدهایم و او، خودمان هستیم.
فاندامنتال یا تکنیکال؟
سوال دیگری که میتوان مطرح کرد این است که وضعیت فعلی، حداقل در مورد طلا و دلار، تا چه حد فاندامنتال است و تا چه حد تکنیکال.
پیش از این هم به بهانههای مختلف به چنین بحثی اشاره کردهام.
به نظر میرسد، بخشی از این افزایش، فاندامنتال باشد؛ به هر حال با توضیحی که در ابتدای این نوشته دادم، ارزش پول کشوری که خاک زیر پای خود را میفروشد، باید در طول زمان سقوط کند و چنین خواهد شد.
پیش از این، مطلبی تحت عنوان سیب در برابر سیب نوشته بودم که بیان دیگری از همین مسئله بود.
اگر در مقاطعی، این روند کُند شود، شتاب در مقاطعی دیگر، آن را جبران خواهد کرد. اما اینکه چنین سرعتی از تغییر را در ارزش پول ملی ببینیم (مثلاً نه ۷۰۰۰ تومان یا ۸۰۰۰ تومان؛ بلکه اعدادی بالاتر و شتابی بیشتر که این روزها میبینیم) مشخصاً جنبهی تکنیکال دارند. به زبان سادهتر، پای رفتارها و تصمیمهای روانی در میان است.
اما من بر خلاف دوستانی که با افتخار اعلام میکنند این افزایشها روانی است، این صفت را با معنای مثبت بهکار نمیبرم. چون فاندامنتال تا حدی قابل کنترل یا قابل پیشبینی هم هست. اما وقتی روانی شد، هیچکس نمیتواند بگوید که سال بعد این موقع، دلار ۵۰ هزار تومان است یا ۵ هزار تومان و این مسئله بیشتر تابع ادراک و خرد جمعی ما ایرانیان خواهد بود (ترکیب تلخی است: خرد، ادراک، ما، جمع، ایرانیان).
ما چه میتوانیم بکنیم؟
یک راهحل، مربوط به کسانی است که صورت مسئله را پاک کردهاند. به کشوری دیگر مهاجرت کردهاند یا برنامهی مهاجرت دارند. آنها دیگر مسئلهشان اینها نیست و مسئلههای خودشان را دارند. باید هر سال بنشینند و موضع احزاب کشورها نسبت به مهاجران را ببینند. یا دنبال از صفر ساختن زندگی باشند یا هر چیز دیگری که به هر حال، سختیها و دشواریها و در عین حال، فرصتها و لذتهای خود را نیز دارد.
از مزیتهای ما انسانها این است که خوشبختانه درخت نیستیم و پا در خاک نداریم تا همچون گونِ شفیعی کدکنی، امیدمان سلام رساندن به شکوفهها و باران باشد.
ما این فرصت و توانایی را داریم که فضای مسئلهی خود را خودمان انتخاب کنیم.
این جمله را با تأکید میگویم. چون این را میدانیم که انسانی که مسئله و چالش ندارد، یا مرده یا دیوانه است. زنده بودن، به همراه این چالشهاست و اتفاقاً با جابجایی مکان خود، معمولاً چالشها ساده نمیشوند، بلکه تغییر میکنند (شاید امروز بگوییم چالش آنکس که مثلاً در آمریکاست با آنکس که در ایران است خیلی فرق دارد. اما وقتی عادت میکنی، دوباره چالشها بزرگ و جدی میشوند و فقط جنسشان فرق میکند).
بنابراین، یک راهحل، تغییر فضای مسئله است.
اما اگر شما هم مثل من باشید که به هر علتی، ماندن در فضای مسئلههای فعلی را ترجیح میدهید (یا دادهاید)، قاعدتاً دیگر زمان این نیست که به این سوال فکر کنیم.
دوستی جایی نوشته بود که اکنون که فکر میکنم، احمق بودم که بیست سال پیش مهاجرت نکردم.
به شوخی به دوستم گفتم: هنوز هم احمقی که به تصمیم بیست سال قبل فکر میکنی. به گزینهای امروزت فکر کن. وگرنه بیست سال بعد هم باید دربارهی حماقتهای امروز، حرف بزنی.
چه خواهد شد؟
سوال زیبایی است؛ پاسخ آن هم میتواند جذاب باشد. اما متأسفانه کسی پاسخش را نمیداند و هر آنچه هست، گمانهزنی است.
اما یک سوال مهمتر: برایت مهم است که چه خواهد شد؟
بخشی از این چهخواهد شدها، شبیه این است که آخر یک سریال را بپرسیم. منطقیترین کار این است که بنشینیم و نگاه کنیم و ببینیم چه پیش میآید.
ممکن است بگویید: این راهحل انفعال است. میپرسم: اگر در مقابل، نمیتوانی اقدامی کنی، پیگیری کردن، حماقت است.
کسی میگوید: دلار چند میشود؟
پاسخ این است: چقدر لازم داری؟ به اندازهی لازم داشتنت بخر. اگر قرار است این هفته یک سفارش صدهزار دلاری داشته باشی، آن را تأمین کن. قیمت مهم نیست.
کسی که کسب و کار دائمی دارد و در طول سالها، هر سال بارها سفارش میگذارد، چارهای ندارد جز اینکه با هر قیمتی بازی را ادامه دهد. کمی عقب و جلو انداختن یک سفارش یا خرید، وقتی آن را در مجموع تراکنشهای ارزی یک دهه میبینی، تفاوتی نخواهد داشت.
من با دلار ۷۰ تومانی خرید داشتهام، دلار ۷۰۰۰ تومانی هم خریدهام. اما چون هر زمان نیاز دارم میخرم، دیگر به چنین گزینهای فکر نمیکنم.
ممکن است بگویی نه الان دلار لازم ندارم؛ میخواهم آیندهی اقتصادی کشور را بدانم.
سوالم این است که: میخواهی رییس جمهور شوی؟ از تو برنامهخواستهاند؟ فردا مصاحبه تلویزیونی داری؟
ممکن است بگویی نه. میخواهم زندگی کنم و دلار روی همهی جنبههای زندگی تأثیر دارد.
این حرفی است که نمیتوان انکار کرد. اما باز هم به سوال خودم برمیگردم:
آیا اینکه بدانی دلار سال بعد چقدر خواهد بود، روی تصمیمی که این روزها میگیری تأثیر دارد؟
من فکر میکنم بخش بسیاری از تصمیمهای ما مستقل است. مثلاً من به خاطر نرخ آتی معاملات سکه بهار آزادی در شش ماه بعد، ترکیب رژیم غذایی امروزم را تغییر نمیدهم.
اما به تصمیمهایی میرسیم که تأثیر میپذیرند. مثلاً من میخواهم خانهام را بفروشم و تعویض کنم یا خودرو خود را تغییر دهم یا بخشی از پول خود را به دارایی فیزیکی تبدیل کنم.
در اینجا یک پاسخ استاندارد وجود دارد که برای سگ تا انسان یکی است: تصمیم محافظهکارانه بگیریم.
تصمیم محافظهکارانه با تصمیم از سر ترس تفاوت دارد و متأسفانه، بسیاری از تصمیمهایی که این روزها در جامعه میبینیم و خودمان میگیریم، از سر ترس است.
آیا من در این شرایط، برای گرفتن نمایندگی جدید از یک شرکت خارجی تلاش کنم؟
تصمیم از سر ترس میگوید نه.
تصمیم محافظهکارانه میگوید: ببین این پروژه چقدر سود احتمالی خواهد داشت. ضررش را هم ببین.
همچنین ببین که چه کسری از سرمایهات به این ریسک اقتصادی اختصاص خواهد یافت. برآورد ریسک را هم، با ضریب اطمینانی بالاتر از حد متعارف در نظر بگیر. سپس درباره اقدام کردن یا نکردن تصمیم بگیر.
یا مثلاً اگر خانه داری و میخواهی آن را بزرگتر کنی، اگر چنین مسئلهای اولویتت نیست، شاید بهتر باشد آن را به تأخیر بیندازی. چون نمیدانی در فاصلهی فروختن تا خریدن چه میشود.
یا شاید شکل دیگری از محافظهکاری این است که جنبههای حقوقی و تاریخ قرارداد و سایر موارد را به شکل حرفهایتری تنظیم کنی (وقتی دارایی فعلی را بفروشی که قرارداد بعدی را تنظیم و منعقد کردهای).
تصمیم از سر ترس این است که من محصول موجود را نفروشم، چون معتقد هستم که بعداً نمیتوانم آن را جایگزین کنم.
شکل دیگر تصمیم از سر ترس هم این است که از حالا محصولی را که قبلاً خریدهام، نه با قیمت تمامشدهی قبلی، بلکه با قیمت جایگزینی آتی بفروشم (گاهی به شوخی به این الگو NIFO میگویند: Next In First Out به جای الگوهای رایج LIFO و FIFO).
اما تصمیم محافظهکارانه این است که برای فروش بیشتر فشار نیاورم و سعی کنم در حدی بفروشم که حداقل جریان نقدینگی،کسب و کارم را زنده نگه دارد. قیمت را هم بر همان اساس اصول حسابداری و سود معقول محاسبه کنم و نه بر اساس قیمت جایگزینی.
تصمیم محافظهکارانه این است که بین استراتژی حفظ وضعیت موجود و توسعهی تهاجمی، حفظ وضع موجود و حداکثر توسعه تدریجی را انتخاب کنم. تصمیم محافظهکارانه یعنی اینکه اگر وارادات کالای خارجی ممنوع شد، من تولیدکنندهی ایرانی، کیفیت تولیدم را افزایش دهم. نه اینکه حریصانه ظرفیت تولید را چنان بالا ببرم که بعداً در ثبات احتمالی اقتصاد و تعامل سازنده و واقعبینانه با دنیا، کارگرانم بیکار شوند و ظرفیتم معطل بماند و مسئولین مجبور باشند به مردم التماس کنند که کالای من را – که به علت بیشعوری استراتژیک روی دستم مانده – خریداری کنند.
تصمیم از سر ترس این است که منِ تولیدکننده بگویم هیچکس از پنج سال بعد خبر ندارد، حتی که فعلا فرصتی پیش آمده و آشغال هم تولید کنم مشتری دارد، سعی میکنم در این پنج سال طوری پول در بیاورم که برای پنجاه سال بعد پسانداز داشته باشم و بتوانم بخورم.
تصمیم از سر ترس این است که امشب، به جای زبان خواندن، بنشینم و تحلیلهای کانالهای تلگرامی و اکانتهای اینستاگرامی را بخوانم یا سایتهای خبری را پیگیری کنم. اینکه یک تحلیلگر سیاسی، وضعیت فعلی را در یک رسانه تحلیل میکند، ارزشمند است. چون او هم به حقوق نیاز دارد و این حرفها را میزند که شکم خانوادهاش را سیر کند (تازه به فرض اینکه تحلیلگر باشد و کاسب تحلیل نباشد).
اما این که من تحلیل او را گوش بدهم عجیب است. خصوصاً اگر تأثیری روی تصمیمهای من نداشته باشد.
باز هم یادمان باشد، من نمیگویم که بیخبر بودن (و به تعبیر قدیمی: یک سیبزمینی بودن در اجتماع) خوب است. خودم هم هرگز چنین نبودهام. اما پیگیری خبرهایی که بر روی تصمیمهای فعلی ما تأثیر ندارند، بیهوده هستند.
یکی میپرسد: داریم ونزوئلا میشویم؟ پاسخ مشخص است: به تو چه؟
شاید بیادبانه به نظر برسد، اما واقعاً پاسخ پرتی نیست. مگر اینکه بگویی:
اگر بدانم ونزوئلا میشویم، مهاجرت میکنم. حالا پاسخ بهتری وجود دارد: بنا را بر احتیاط بگذار که ونزوئلا میشویم و برو.
یا اینکه بگویی من در جیبم پانصد میلیون تومان دارم و میخواهم بدانم اگر ونزوئلا میشویم، بروم یک کالای ماندگارتر بخرم. خوب اگر داری، بخر.
اما اگر هیچ کدام اینها نیست و صرفاً فضولی به آیندهی خودت و جامعه میکنی، پاسخ این است که عزیزم. این پیشبینیهای آینده کارکردی ندارد. اگر چه در تاریخ، همیشه فالگیرها این شوق دانستن آینده را به پول تبدیل کردهاند.
همان فالگیرها امروز کانال دارند. رسانه دارند. روزنامه دارند. سایت دارند. اپوزیسیون شدهاند. فقط ناخن و موی بلند ندارند و از نظر ظاهری، با تصویری آن فالگیرهای کلاسیک فرق کردهاند.
دردِ زیاد دانستن
شعار قدیمی بسیاری از مدیران و کسب و کارها این بود که Think Globally, Act Locally.
جهانی بیندیش و بومی اقدام کن.
اما این متعلق به زمانی است که اندیشیدن به جهان، تأثیری بر تصمیم و رفتار بومی تو داشته باشد. در غیر این صورت، بومی فکر کردن و بومی عمل کردن منطقیتر است.
مدیریت زندگی هم، از بسیاری جهات مشابه مدیریت کسب و کار است و همان اصول را در اینجا هم میتوان بهکار برد (اصلاً کسب و کار، شکلی از زندگی است و جملهی قبلی من، اگر چه حرفم را میرساند، اما دقیق نیست).
مدیریت در شرایطی که همه چیز در ثبات است، کاری ندارد.
من همیشه میگویم که بسیاری از دوستان مدیر من، سالها ماشین امضا بودهاند. این را که میگویم بر اساس مشاهدهی میدانیِ بیش از پنجاه مدیر میگویم که ادعای مدیریتشان در گذشته و امروز، گوش عالم را کر کرده است.
اینها ماشین امضا بودند؛ فقط کمی بیکیفیتتر. چون شکل امضاهایشان هم یکی نبود. در این شرایط که سنگ هم کار مدیر را انجام میدهد.
مدیریت، در شرایط عدم ثبات معنا پیدا میکند.
برای مدیر، سازمان یک جعبهی بزرگ است که ورودیها و خروجیهای متعدد دارد و ورودیها هم، هر یک ابهامات و نوسانات فراوان دارند.
نرخ تأمین مواد اولیه یا سرمایهی مورد نیاز، یکی از این ورودیهاست که اکنون نوسان زیاد دارد. اما این تنها ورودی نیست.
مثلاً در همین مملکت، آنچه از دلار کمیابتر بوده، آدم است. یک مدیر در تمام این سالها، اگر یک آدم به معنای اصطلاحی آن، برای بسیاری از موقعیتهای شغلی میخواسته، با چالش روبرو بوده.
آیا راهحل این است که بگوید من ناامید شدم و چون کارمند پیدا نمیشود شرکت را میبندم؟ (اصطلاح منابع انسانی که کاملاً مشابه منابع مالی است اینجا معنا پیدا میکند).
مدیر میداند که گاهی دسترسی به بازار، کوچک و محدود میشود، گاهی تأمین نیروی انسانی دشوار میشود و گاهی تأمین منابع مالی سخت شده یا نوسان در ارزش آن به وجود میآید.
مگر من نوعی که زمانی در کویر مرکزی ایران دنبال ۱۰۰ کارگر بومی برای تعویض تراورس بودم و ۱۰ نفر بیشتر نبود، گلایهام را به شما کردم و بغض کردم و گفتم چه خواهد شد؟
که امروز اگر ۱۰۰ هزار دلار خواستم و ۱۰ هزار دلار بیشتر گیرم نیامد، گلایه کنم؟
جنس زندگی و مدیریت زندگی، مواجهه با این کمبودهاست.
هنوز فکر میکنم پیگیری خبرها صرفاً در حد نیاز و تلاش برای مختل نکردن فعالیتها تا حد امکان یکی از بهترین گزینههاست (در متمم بحثی به نام اعتیاد به اخبار را از رولف دوبلی نویسنده هنر شفاف اندیشیدن به بحث گذاشتهایم).
من به شخصه اگر کسی بگوید قیمت دلار برایم مهم است چون روی قیمت نان تأثیر دارد، میگویم پس غلط کردی که قیمت دلار را پرسیدی یا میدانی. قیمت نان را بپرس. آنهم نه از کانال فلانی. از نانوای محلتان.
مطمئنم منظورم را میفهمید: کوتاهکردن افق دید به اندازهی ضروری (چنانکه پیش از این در ماجرای جام جهانی گفتم) در شرایط ابهام میتواند مفید باشد.
این را از کسی میشنوید که تفکر سیستمی و نگاه بلندمدت را هم خودش به شما گفته. بنابراین، توصیهام را به کوتهنگری تعبیر نکنید. چون شرایط عادی نیست؛ ما در شرایط نامتعارفی هستیم (مقطع حساس کنونی، الان است؛ قبل از این، یک شوخی رسانهای بود).
ترس از سناریوهای محتمل
فکر میکنم بحث دردِ زیاد دانستن را میتوانم با مثال دیگری نیز، بهتر تشریح کنم.
کسانی که میپرسند آیا قرار است ما هم ونزوئلا بشویم، به پدیدهی Hyperinflation یا اَبَرتورم اشاره دارند. پدیدهای که در سالهای اخیر آشناترین نمونههایش را در زیمبابوه و کشور دوست و برادر، ونزوئلا دیدهایم و البته نمونههای تاریخی متعددی نیز در اروپا دارد.
بیتردید یکی از سناریوهای پیش روی اقتصاد کشور ما، ابرتورم است. قیدِ یکی از در جملهی قبل بسیار مهم است.
سناریوهای دیگری هم متصور هستند. مثلاً ما در تاریخ خود، قطعنامه ۵۹۸ را هم میدانیم. همچنین یکی از علت سرنگونی محمدرضا پهلوی هم، مواضع جسورانهی او در برابر اروپا و آمریکا (پس از تأسیس اوپک و غرور او به خاطر قدرت کنترل نفت) مطرح میشود.
این باعث میشود که احتمالاً تصمیمگران، با حساسیت بیشتری دربارهی سیاستگذاری برای استفاده از منابع در اختیار خود برای تهدید تعاملات بینالمللی صحبت کنند.
حاصل اینکه میتوانیم برای ادامهی وضعیت فعلی، سناریوهای متعددی را تصور کنیم.
اما این کافی نیست. اگر #سناریو نویسی میکنید، باید بتوانید احتمال (Likeliness) هر یک از سناریوها را هم برآورد کنید.
اگر نتوانید این کار را بکنید، قاعدتاً چیدن سناریوها تأثیری ندارد.
به نظر میرسد بیشتر کسانی که از ونزوئلا شدن ایران حرف میزنند، نمیتوانند احتمال وقوع این سناریو و نیز سناریوهای احتمالی دیگر را برآورد کنند (همینکه این همه مثال HyperInflation هست و همه ونزوئلا را میگویند، نشان میدهد که چیزی را شنیدهاند و طوطیوار تکرار میکنند). ضمن اینکه اصلاً این محل تردید است که کسی بتواند احتمال سناریوها را در وضعیت فعلی برآورد کند. این شامل سران کشورهای متخاصم نیز میشود.
اگر نتوانیم احتمال هر سناریو را برآورد کنیم، دانستن سناریوها صرفاً ما را میترساند و مستهلک میکند.
به همین علت است که میگویم کسی که نگران ونزوئلا شدن ایران است، اما چیز بیشتری از سیاست و اقتصاد نمیداند، اگر همین قصهی ونزوئلا را هم نمیدانست، زندگی بهتری داشت. چون خبری در اختیار دارد که به خاطر در اختیار نداشتن دادههای جانبی، نمیتواند آن را در تحلیلهای خود بهکار گیرد.
خود را برای مصاحبه آماده کنید
فرض کنیم که شما، امشب لازم نیست ریالهایتان را دلار کنید و حواله کنید.
از دولت فعلی یا قبلی هم اختلاس نکردهاید که الان نگران اقامت خود در اروپا و آمریکا باشید.
قصد مهاجرت هم نداشته باشید.
حرفهای من را هم پذیرفته باشید. اما بگویید محمدرضا این حرفها روی کاغذ قشنگ هستند؛ مگر میشود فراموش کنیم که در این شرایط بیثبات قرار داریم؟
آيا روشی برای فراموش کردن هم داری؟
روشی که برایتان مینویسم، تا به حال جایی نگفته بودم. اگر شرایط تا این حد بحرانی نبود هم، #خودافشایی نمیکردم که بگوییم.
این را از فِروس مدیر سابق شرکتی شنیدم که ما برایشان کار میکردیم. او آدم کوچکی نبود و فکر کنم پیش از این هم گفتهام که بازرگان مسلکی قدرتمند بود که میگفت: تقریباً هر رنو ۵ که در کشور شما راه رفته، فولادش را من به کشورتان فروختهام و البته برای کسی کار میکرد که میگفت بخش قابل توجهی از فولادهای متحرک جهان (خودرو و کشتی) را من و نیاکانم فروختهایم.
میگفت هر وقت با بحرانی مواجه شدی و بخش زیادی از آن از دستت خارج بود، اما نمیتوانستی آن را از ذهنت بیرون کنی، کاغذی بردار متن مصاحبهای را بنویس که ده سال بعد، در مصاحبه با یک رسانه نقل میکنی.
یادم هست اولین بار که به توصیهاش عمل کردم، زمان کنکور MBA ارشد بود. در بیابان بودم و دما بیش از ۵۰ درجه بود و یادم هست میگفتند به مسئولین محلی گفتهاند حق ندارید دمای واقعی را اعلام کنید که پروژه به خاطر قوانین کار متوقف نشود. اما وقتی باد به صورتت میزد و همان تکهی کوچکی از صورت که از پارچه بیرون بود میسوخت، حرف مسئولین محلی چندان ارزش و اهمیتی نداشت.
به توصیهی فروس عمل کردم. خوب یادم هست که بیشتر، شبها کار میکردیم و سهم کار روز کمتر شده بود. حدود ۴ بود که به کمپ برگشتم. کاغذ برداشتم و مصاحبه را نوشتم.
قاعدتاً ده سال بعد، نمیتوانستم بگویم که شبها مینشستم و غصه میخوردم. چنین داستانی نه غرورآفرین بود و نه مشتری داشت.
نوشتم: آن سالها که شب مشغول کار در کارگاه تراورس در کویر مرکزی بودیم، نیمه شبها که برمیگشتم و همکارانم از درد و خستگی از هوش میرفتند، کتابهای کنکور را میخواندم و با خوابی بسیار کوتاه، دوباره سر کار میرفتم.
مصاحبه بخشهای دیگری هم داشت. یادم هست که یک صفحهی کامل متن مصاحبه شده بود.
این تنها متن مصاحبهای نبوده که نوشتهام. زمانی هم که برخی از شغلهایم را به دلایل واهی و شخصی (مثلاً اینکه تو در کار پررنگتر از ما دیده میشوی و این خوب نیست) ترک کردم (در واقع ترک داده شدم)، همین وضعیت را داشتم.
باز مصاحبهای نوشتم که ده سال بعد، میخواهم آن ماجرا را برای رسانهای تعریف کنم.
در آن مصاحبه اشاره کرده بودم که من کارآفرین نبودم و به کارآفرینی هم هیچ علاقهای نداشتم. عشقم کارمندی بود. دوست داشتم حقوقم را بگیرم و بقیهی وقتم مال خودم باشد.
به نظرم اینکه بخشی از روز خود را بفروشی و بقیهی روزت مال خودت باشد، بهتر از این بود که کسب و کار خودت را داشته باشی، اما شبانهروزت مال دیگران باشد.
اما از آقای ….. و خانم …… ممنونم که شرایطی ایجاد کردند که من دنبال کار کردن برای خودم بروم و امروز، با وجودی که حتی میل دیدن آنها را ندارم، از آنها ممنونم که مرا به این مسیر هدایت کردند.
آن شبها، اصلاً مثل الان نبود. چون مستقل از نرخ دلار، توان خریدن و خوردن غذا هم نداشتم و این بعد از دورانی بود که اتفاقاً به گشادهدستی مالی هم عادت کرده بودم.
واقعاً هم ناراحت بودم که کار با حقوق مشخص را از دست دادهام. اما چارهای نبود (و میدانید که انسان اگر چارهای نداشته باشد، در وسط اقیانوس از دست نهنگ به نخل هم پناه میبرد).
فِروس مُرد و نماند تا از توصیهی ارزشمندش تشکر کنم و یک آموختهی مهم را هم به او بگویم.
آن را اینجا مینویسم. اگر چه نیست که بخواند: توصیهی او را – که نمیدانم خودش چقدر باور داشت – با ایمان مطلق انجام دادم و به این نتیجه رسیدم که معمولاً شرایط چنان پیش میرود که پس از گذشت دهسال از هر یک از این مصاحبهها، حتی وقتی رسانهها حاضر به مصاحبه با تو هستند، تو دیگر جایگاهت را در حدی نمیبینی که پای مصاحبه با آنها بنشینی.
جالب اینکه حتی آقای ….. و خانم ….. اخیراً پیشنهاد دادند شامی را با هم بخوریم. کلی گشتم و کاغذم را پیدا کردم و گفتم بروم و با نشان دادن کاغذ از آنها تشکر کنم و به گذشته بخندیم. اما حس کردم، دیگر شرایطی نیست که با آنها سر یک میز بنشینم و امتیاز زیادی برایشان محسوب میشود (خودافشاییِ مطلق).
آخرین اعتراف هم اینکه: برای این روزها هم مصاحبهای را نوشتهام که امیدوارم ده سال بعد (اگر زنده بودم) باز هم جایگاه و شرایطی داشته باشم که از انتشار آن منصرف شوم.
نکتهی یک: بسیاری از دستاوردهای بزرگان ما در سراسر تاریخ جهان، متعلق به دورانی بوده که مردم دیگر در کنار آنها با مشکلاتی مشابه آنها دست و پنجه نرم میکردهاند و دائماً میپرسیدهاند: فردا چه خواهد شد.
نکتهی دوم: اگر ما روزی از سر فقر و بدبختی یکدیگر را بخوریم، بیش از آنکه خوراک مسئولان شویم یا مسئولان خوراک ما شوند، من و شما هستیم که یکدیگر را خواهیم خورد. این را منطق، آمار، تجربه و تاریخ تأیید میکند. بنابراین، شاید مهمترین اولویت این است که به هم بیشتر رحم کنیم. این کار را در قیمتگذاری، در الگوی فروش، در سبک برخورد با یکدیگر میتوان تمرین کرد و مورد توجه قرار داد.
نکتهی سه: اگر وقت داشتید، لطفاً به حرف من به عنوان یک دوست گوش کنید و به جای دیدن خبرهای سیاسی و اقتصادی، وقتی را به دیدن مستند Hunt (شکار) اختصاص دهید. گاهی اوقات، ما به خاطر اینکه جای کوچکمان را در دنیای بزرگ فراموش میکنیم و جهان بزرگ اطراف را کوچکتر از عالم درون خود میبینیم، به اضطراب و نگرانیمان دامن زده میشود.
آخرین دیدگاه