مصطفی خودمانی زیر مطلبی که از کتاب مفتش اعظم نقل کرده بودم، موضوعی را با ارجاع به کتاب چرا ملتها شکست میخورند مطرح کرده بود که احساس کردم به علت طولانی بودن پاسخ، به جای نوشتن در قالب کامنت، بهتر است آن را در یک مطلب مستقل بنویسم.
ابتدا حرفهای مصطفی را میآورم:
امروز داشتم مقدمه کتاب « چرا ملت ها شکست می خورند؟ » رو میخوندم که به این جمله برخوردم :
« انحصار در تامین امنیت، به انحصار در بازار سیاست و اقتصاد منجر میشود.»
این سوال برام پیش اومد که چه روندهایی باید در یک جامعه شکل بگیرند، تا این انحصار شکسته شود؟ حالا یا شکستن انحصار در تامین امنیت و یا شکسته شدن انحصار در سیاست و اقتصاد به صورت مستقل.
و این که به نظر شما این روندها بیشتر جنبهی فرهنگی یا سیاسی یا اجتماعی دارند، یا اینکه روند های تکنولوژیمحور میتوانند این نقش را بر عهده بگیرند؟ مثلاً اینکه بیت کوین بر بستر بلاک چین ،انحصار و قدرت نهادهای مالی را کاهش داده است (یا می تواند در آینده کاهش دهد).
مثل همیشه لازم است چند جملهٔ بدیهی را تکرار کنم و سپس به سراغ اصل حرفم بروم.
کتاب دارون عجماوغلو را میتوان کتابی دربارهٔ تاریخ اقتصاد یا تاریخ توسعه اقتصادی و شاید هم تاریخچهٔ تعامل اقتصاد و سیاست دانست. بنابراین طبیعتاً کسانی که در چنین حوزههایی تخصص داشته باشند میتوانند جواب سوالی را که در بالا مطرح شده بدهند.
با این حال، کتاب مشخصاً برای مخاطب عام نوشته شده و همهٔ ما جزو مخاطبان آن محسوب میشویم. نمیشود به مخاطب گفت کتابم را بخر و بخوان، اما دربارهاش حرف نزن. بنابراین شاید در حد و اندازهٔ دو خوانندهٔ عام این کتاب، حق داشته باشیم دربارهٔ برداشت خود از آن و نیز موضوعات و حاشیههایی که هنگام خواندن کتاب برایمان تداعی شده است حرف بزنیم.
بنابراین آنچه در ادامه میآید، یک نظر کارشناسی نیست. بلکه صرفاً اشارهای است به چند نکته که هنگام خواندن کتاب به ذهنم رسید و اکنون با موضوعی که مصطفی مطرح کرد، دوباره در ذهنم تداعی شد.
این توضیح را هم برای دوستانی که کتاب را نخواندهاند اضافه کنم که جملهای که مصطفی نقل کرده، چنانکه خودش هم گفته، از مقدمهٔ کتاب است؛ مقدمهٔ خوبی که احمد میدری – نمایندهٔ دورهٔ ششم مجلس شورای اسلامی – بر کتاب عجماوغلو نوشته است.
میدری در مقدمهٔ کتاب چنین گفته است: «انحصار در تأمین امنیت به بازار انحصاری در سیاست و اقتصاد منجر میشود. تا زمانی که امنیت یک جامعه را گروهی محدود میتوانند بر هم بزنند یا تأمین کنند آنها اجازه نخواهند داد رقابت در اقتصاد و سیاست شکل بگیرد.»
مضمون این جمله – چنانکه میدری اشاره میکند – از نوشتههای داگلاس نورث استخراج شده است.
خوانندهای که بخواهد کتاب چرا ملتها شکست میخورند را به خوبی بفهمد، ناگزیر است برای خواندن داگلاس نورث هم وقت بگذارد. منظور من به طور خاص، کتاب خشونت و نظمهای اجتماعی (Violence and Social Orders) است که نورث به همراه والیس و وینگست در سال ۲۰۱۲ با همکاری انتشارات دانشگاه کمبریج منتشر کردند و عجماغلو بارها به شکل مستقیم و غیرمستقیم از ایدهها و افکار او در تألیف کتاب خود استفاده کرده است.
جالب اینجاست که در مطالعهٔ کتاب داگلاس نورث میبینید او هم چند بار به کتاب ریشههای اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی (Economic Origins of Dictatorship and Democracy) ارجاع میدهد که عجماوغلو و رابینسون در سال ۲۰۰۵ نوشتهاند و انتشارات دانشگاه کمبریج آن را منتشر کرده است.
اما به گمان من، کتاب چهارمی هم هست که باید کنار این سه کتاب قرار بگیرد تا یک منظومهٔ نسبتاً کامل به وجود بیاید. آن کتاب در سال ۱۹۸۵ منتشر شده است. کتابی به ویراستاری پیتر ایوانز با عنوان: Bringing The State Back In.
البته منظور من مشخصاً تمام این کتاب نیست. بلکه فصل پنجم کتاب است که چارلز تیلی (Charles Tilly) آن را نوشته و عنوان شگفتانگیزی دارد: War Making and State Making as Organized Crime.
تیلی ایدههایی داشته که هم نورث و هم عجماوغلو از آن الهام گرفتهاند و با شناخت بهتر تیلی میتوان حرف و پیام نورث و عجماوغلو را هم بهتر درک کرد. ضمن اینکه خود تیلی هم در کارهایش گاه و بیگاه به نورث ارجاع میدهد و بر همین اساس، باور من به اینکه این چهار کتاب در کنار هم میتوانند تصویری بهتری در ذهن خواننده ایجاد کنند تقویت شده است.
بنابراین من پیشنهادم به کسانی که علاقهٔ جدی به کار عجماوغلو دارند این است که کتابهای زیر را در کنار هم بخوانند. من هم حرفهایم را بر اساس برداشتی که از مطالعهٔ این چهار اثر داشتهام خواهم گفت.
Economic Origins of Dictatorship and Democracy
Bringing The State Back In (Chap. 5, Charles Tilly)
در مورد چارلز تیلی بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که این نظریهپرداز در ایران ناشناخته نیست. اتفاقاً در مقالات متعددی هم به او ارجاع داده شده است. اما بیشتر به کتاب «از بسیج تا انقلاب» او ارجاع میدهند و سعی میکنند بر اساس آن، جنبشهای مختلف تاریخ ما از جمله انقلاب سال ۵۷ را توضیح دهند. در ایران به کارهای بعدی تیلی (خصوصاً در زمینهٔ نقش حکومتها در ایجاد جنگ و ناامنی برای حفظ جایگاه خود) کمتر پرداخته شده است.
نگاه تیلی به خشونت
چارلز تیلی را قطعاً میتوان فردی صلحطلب و خشونتگریز دانست. او در بحث «خلق جنگ و جنگ دولت به عنوان جنایتی سازمانیافته» به این نکته اشاره کرده که جنگهای مخرب او را نگران میکند. تیلی بر این باور است که آنچه امروز در غرب اروپا در قالب دولتهای مختلف (آلمان، فرانسه، انگلیس و …) میبینیم، بیش از اینکه بر پایهٔ مدنیت و صلح و عقلانیت شکل گرفته باشد، با تکیه بر جنگ و جنگطلبی و خشونت به وجود آمده است.
تیلی با اشاره به تئوریهای مختلف شکلگیری دولتها میگوید: این تصور که دولتها و حکومتها بر اساس یک توافق و قرارداد اجتماعی (Social Contract) شکل گرفتهاند، یا اینکه مثلاً حکومتها آمدهاند تا خدمتگزار مردم باشند و خدمات مورد نیاز مردم را با هزینهای اندک (پرداخت مالیات) ارائه کنند و مردم هم راضی و خوشحال از این خدمتگزاران استقبال میکنند، چندان به واقعیت نزدیک نیست.
حداقل مطالعات تاریخی او در غرب اروپا نشان میدهد که حکومتهای فعلی در غرب اروپا بر این پایه شکل نگرفتهاند (ما دربارهٔ شکلگیری این حکومتها حرف میزنیم و نه وضع فعلی آنها).
او ترجیح میدهد حکومتهای غرب اروپا را «جنایتکاران سازمانیافته» و «باجگیرهای مشروعیتیافته» بداند.
اما برای درک بهتر حرفهای تیلی – که به فهمیدن داگلاس نورث و به تبع آن عجماوغلو هم کمک میکند – باید ادبیات او را بهتر بشناسیم و کمی بیشتر با نگاهش آشنا شویم.
مردم به «امنیت» نیاز دارند
تیلی به واژههایی از جنس امنیت و حفاظت (Protection & Security) توجه ویژهای دارد. او معتقد است که بیشتر حکومتها مشروعیت خود را نزد مردمشان چنین توضیح میدهند که: «با بودن ما امنیت دارید و ما شما را از خطرات مختلف داخلی و خارجی حفظ میکنیم.»
اما نکتهای که تیلی به آن پرداخته، تفاوت «باجگیری» و «حفظ امنیت» است. باجگیرها (Racketeers) از مغازهها و خانهها پول میگیرند و میگویند: «خرج ما را بدهید و خورد و خوراک ما را تأمین کنید تا ما هم امنیت شما را تأمین کنیم.»
حافظان واقعی امنیت هم همین را میگویند: «هزینهٔ ما را بدهید تا ما هم در مقابل بتوانیم امنیت شما را حفظ کنیم.»
اما ویژگی باجگیرها این است که معمولاً خطر را هم خودشان ایجاد میکنند. اگر کاسب و خانهدار به آنها باج ندهد، چند نفر دیگر از باند خودشان به مغازه و خانهٔ مردم حمله میکند و سپس باجگیر میآید و میگوید: «دیدید؟ ای کاش اجازه میدادید ما امنیت شما را تأمین کنیم.»
حتی زمانی هم که باجگیر مستقیماً به مردم حمله نمیکند، ممکن است بین باجگیرهای محلههای مختلف جنگ و درگیری به وجود بیاید. چون باجگیرها طبیعتاً دوست دارند قلمرو بزرگتری داشته باشند و باج بیشتری بگیرند. جنگ میان باجگیرها، زندگی مردم عادی را هم مختل میکند و باز باجگیر به کاسب و رهگذر میگوید: «میبینید؟ اگر از من حمایت کنید و به من پول و خوراک بدهید، من زودتر میتوانم باجگیرانی را که حمله کردهاند سر جای خود بنشانم و همه چیز به حالت عادی باز خواهد گشت.»
خلاصه اینکه غالب تهدیدها را یا باجگیر مستقیماً ساخته و یا به واسطهٔ باجگیر به وجود آمده و نهایتاً مردم باید به باجگیر باج بدهند، تا او این تهدیدها را مهار کند. یا اگر بخواهم دقیقاً عبارت تیلی را به کار ببرم: «باجگیر کسی است که یک خطر را ایجاد میکند و سپس با باج گرفتن، بخشی از آن خطر را مرتفع میکند.»
تیلر میگوید با توجه به این تعریف، نمیتواند به سادگی مرزی میان حکومتها و باجگیرهای سنتی قائل شود؛ به ویژه وقتی شکلگیری دولتهای مدرن در غرب اروپا در چهار قرن پیش را مرور میکند.
رابطه امنیت و خشونت
آیا میتوان امنیت را بدون اعمال خشونت، ایجاد و حفظ کرد؟ معمولاً نه.
حکومتها گاهی باید در برابر تهدیدهای بیرونی – با همان تعریفی که تیلر گفت – خشونت به خرج دهند و گاهی برای مهار تهدیدهای داخلی دست به خشونت بزنند.
تنها ویژگی حکومت این است که معتقد است خشونتی که من به کار میبرم، مشروع و قانونی (Legitimate) است. اما گروههای دیگری که صاحب یا مدعی قدرت هستند، اگر به سراغ خشونت بروند، کارشان غیرقانونی و نامشروع است.
وضعیت امروز کشور همسایهٔ ما افغانستان میتواند یک مثال مناسب باشد. اگر چه طالبان خود را حاکم افغانستان میداند و بسیاری از کشورهای دنیا هم با این گروه همراه شدهاند، اما هنوز قدرت به شکل کامل و مطلق در اختیار طالبان نیست. در چنین شرایطی، اگر فردی از گروههای دیگر (مردم عادی یا گروههای سیاسی و نظامی رقیب) رفتار خشنی نسبت به طالبان داشته باشد، این کار نامشروع تلقی میشود. اما اگر خود طالبان همان رفتار را انجام دهد، آن را مشروع میداند.
در یک کلام: «حکومتها بیش از اینکه با اصل خشونت مشکل داشته باشند، با این موضوع مشکل دارند که چه گروهی خشونت را به کار میگیرد.» چون خشنونت خود را ابزاری ناگزیر برای حفظ امنیت میدانند.
امثال طالبان که حرف زدن به زبان امروز را نمیدانند، اما اگر از دولتمردهای مدرن و تحصیلکرده بپرسید، احتمالاً این شکل خشونت را با عبارت Necessary Evil توصیف خواهند کرد: بد است اما ضروری است.
قبل از اینکه وارد بخش بعدی حرفهایم بشوم این را هم بگویم که تیلی خشونت را به این شکل تعریف میکند: «خشونت در تعریف محدود آن، به معنای آسیب زدن به افراد و اشیاء است و در مفهوم گستردهتر آن، زیر پا گذاشتن علایق و خواستههای مردم [و تحمیل علایق و خواستههای گروه خشونتطلب یا باجگیر.]»
رابطهٔ دولتها با جنگ و امنیت
ایدهٔ کلیدی تیلی را میتوان به این شکل خلاصه کرد: دولتها – حداقل در دوران شکلگیری اروپا – رابطهٔ نزدیکی با جنگ داشتهاند. جنگ کمک میکرده دولتها «ضرورت وجود خود» را به مردم یادآوری کنند و بگویند: اگر ما نبودیم، امنیت نداشتید و در این جنگ میباختید. این «ما» هستیم که مراقبیم امنیت شما حفظ شود.
تیلی با توجه به این الگوی ذهنی، دو اصطلاح جنگافروزی (War-making) و دولتسازی (State-making) را خویشاوند و نزدیک به هم میداند. در نگاه او، دولتها اگر نتوانند در بدو شکلگیریشان به شکل درست و کامل مستقر شده و عنان حاکمیت را در دست بگیرند، تنها ابزاری که میتواند آنها را تثبیت کند، جنگ است.
البته باز هم فراموش نکنید که ما دربارهٔ سالهای اولیهٔ شکلگیری دولتها و ناپختگی دولتمردان حرف میزنیم. دولتها بعد از مدتی میآموزند چگونه جنگها و تنشها را در حدی حفظ کنند که هم هر روز مجبور نشوند کشته و قربانی دهند، و هم به وضعیتی نرسند که مردم احساس کنند دیگر تهدید امنیتی وجود ندارد. چون اگر مردم به چنین وضعیتی برسند، دولتها قدرت و مشروعیت اعمال خشونت را از دست میدهند (به بهانهٔ جنگ است که میتوان مخالفان را راحت سرکوب کرد. این کار در زمان صلح، سختتر است. ضمن اینکه قدرت چانهزنی مردم و سایر گروههای مدعی هم در زمان جنگ کمتر میشود).
تیلی تئوری خود را از این هم جلوتر میبرد.
او میگوید که دولتها در نخستین جنگها و تنشهایشان، داراییها و پشتوانههای جنگ را به شیوههای ابتدایی تأمین میکنند. مثلاً از مردم کمک میگیرند یا داراییهای ملی را مستقیماً میفروشند. شاید هم دست به مصادرهٔ اموال ثروتمندان بزنند و آن داراییها را در راه جنگ به کار بگیرند.
اما این شیوهها را نمیتوان در بلندمدت ادامه داد. بنابراین تأمین و استخراج منابع (تیلی میگوید: Resource Extraction) به مسئلهی جدی دولتها در ادامهٔ مسیرشان تبدیل میشود.
تیلی با تکیه بر مطالعات تاریخی خود میگوید که به تدریج دولتها ساختارهای ملی و اقتصادی را به شکلی تغییر میدهند و اصلاح میکنند که اساساً ثروت در اختیار کسانی قرار بگیرد که به گروه اهل جنگ نزدیکاند و از ماشین جنگ حمایت میکنند.
نمیشود هر روز به مردم گفت باز هم به ما پول بدهید که بجنگیم. چون مردم در ازاء منابعی که ارائه میدهند، دولتها را بازخواست هم میکنند: چرا اینقدر میجنگید؟ چرا اینجا میجنگنید؟ چرا آنجا نمیجنگید؟ چرا این جنگ طول کشید؟ چرا آن جنگ پرهزینه بود؟ چرا با اینجا تنش داریم؟ چرا درگیریمان با آنجا تمام نمیشود؟
بهتر است نهادهای اقتصادی و سازمانهایی که انباشت سرمایه دارند در اختیار ذینفعان جنگ و بازیگران میدان جنگ قرار بگیرد. مثلاً در اروپا میبینیم که برخی خودروسازها اسلحهساز هم شدند و برخی شرکتهای تولید هواپیمای تجاری، ساخت تجهیزات جنگی را هم آغاز کردند.
حالا همان سازمانهای اقتصادی که ظاهراً کارهای روتین جامعه را انجام میدادند، سرمایهٔ در گردش جامعه را هم در اختیار داشتند و با رضایت کامل، به شکل مستقیم و غیرمستقیم (مالیات، کمک مالی و …) از دولت برای جنگافروزی و ایجاد و حفظ تنش حمایت میکنند. چون جنگ، بخشی از کسب و کارشان است.
اینجاست که تیلی، نظریهٔ شکلگیری و تثبیت دولت را با جملهای سخت و تلخ توصیف میکند: Protection as Business (ادعای ایجاد امنیت به عنوان کسب و کار).
در این مدل، طبیعتاً خشونت را نمیتوان به مشروع و نامشروع تقسیم کرد. بلکه مهم این است که خشونت از سمت چه گروهی اعمال شود. اگر از سمت دولتها باشد مشروع است و اگر جز این باشد، نامشروع تلقی میشود. به تعبیر تیلی، حاکمان به سادگی میتوانند هر نوع خشونتی را مشروعیت دهند. چنانکه معمولاً شاهان، اوباش و قانونگریزان را به عنوان ابزارهای ایجاد خشونت به کار میگرفتهاند و صرفِ تغییر آمر (دستوردهنده) به تطهیرِ عامل (انجام دهنده) منجر میشد.
داگلاس نورث و تیلی | مفهوم انحصار در استفاده از خشونت
حالا که با ایدهٔ تیلی آشنا شدیم و دیدیم که «خشونت، تنبیه، ترس از بینظمی و تهدید جنگ» چگونه به استقرار یک دولت ربط پیدا میکنند، میتوانیم سراغ داگلاس نورث برویم. کتاب خشونت و نظم اجتماعی داگلاس نورث تقریباً با همان سبک حرفهای تیلی آغاز میشود.
نورث هم مثل تیلی تأکید میکند که دولت یعنی نهادی که حق انحصاری در استفاده از خشونت دارد.
و درست مانند تیلی (و البته بسیاری از متفکران قرنها و هزارههای قبل) توضیح میدهد که تا زمانی که گروههای متعدد در یک کشور از ابزارهای خشونتآمیز استفاده کنند (سالهای اول انقلاب ۵۷ را در نظر بگیرید) هنوز نمیتوان گفت دولت به درستی مستقر شده است.
وقتی میگوییم انحصار در خشونت به وجود آمده منظورمان این است که:
- فقط «یک گروه» میتواند دیگران را تهدید، تنبیه، زندان و مجازات کند.
- آن گروه این کار را تحت عنوان «حفظ امنیت و نظم اجتماعی» انجام میدهد.
- اگر گروه دیگری بخواهد نظم موجود را بر هم بزند، به عنوان اغتشاشگر یا دشمن یا معاند شناختهشده و مجازات میشود
- مردم جامعه هم – با رضایت یا نارضایتی – وضعیت موجود را میپذیرند و آن «یک گروه» را به عنوان تنها گروه مجاز برای اعمال خشونت به رسمیت میشناسند (یا تسلیم آن میشوند)
در نگاه تیلی و نورث و همفکران آنها، انحصار در خشونت، محدود به کشورهای دیکتاتوری نیست. بلکه هر جا کشوری و دولتی وجود دارد و حداقلی از نظم اجتماعی شکل گرفته، این انحصار نیز هست؛ از آمریکا و روسیه بگیرید تا آلمان و فرانسه و ایران و عربستان.
در مقابل، هر جا این انحصار در خشونت وجود ندارد و گروههای متعدد به ابزارهای خشونتآمیز متوسل میشوند، میشود گفت که دولت مستقر وجود ندارد یا با ظرفیت کامل فعالیت نمیکند.
در زمانی که این متن را مینویسم، سوریه، افغانستان، یمن، عراق، سومالی، لیبی، فلسطین و نیجریه نمونهٔ کشورهایی هستند که در آنها «انحصارِ اعمالِ خشونت» وجود ندارد و گروههای متعدد از این ابزار استفاده میکنند.
بنابراین «انحصار در خشونت» و تعبیر معادل آن «انحصار در تأمین امنیت» در نگاه نورث و تیلی و عجماوغلو و همفکرانشان، اتفاق بدی نیست و از ملزومات شکلگیری دولت است. تفاوت از جای دیگری آغاز میشود که در ادامه خواهم گفت.
بعد از خواندن ادامهٔ توضیحاتم خواهید دید که تعبیری که در مقدمهٔ کتاب چرا ملتها شکست میخورند آمده (و مصطفی هم آن را نقل کرده) دقیق نیست و حتی شاید بتوان گفت اشتباه است و دقیقاً عکس نظر نویسندگان را بیان میکند.
اصطلاح نخبه و جامعهٔ دوبخشی
من زمانی در فایل صوتی ویژگیهای انسان تحصیل کرده – که البته موضوع آن هیچ ربطی به این بحث ندارد – دربارهٔ اصطلاح نخبه توضیح دادهام و حدس میزنم آن بحث را به خاطر داشته باشید.
با این حال در اینجا دوباره در حد چند جمله به مفهوم نخبه اشاره میکنم. نخبه در فارسی تقریباً معادل Elite در انگلیسی است. الیت هم از ریشهٔ لاتین eligere (و بعداً در فرانسوی élire) گرفته شده و میتوان آن را به «انتخاب شده» معنا کرد. خود نخبه هم به همین واژهٔ «انتخاب» نزدیک است و شاید «برگزیده» هم به همین تبار تعلق داشته باشد.
شکلی از نخبه که این روزها در ادبیات عامهٔ ما رایج شده، با معنای گستردهٔ این واژه فاصله دارد. ما هر کس را که به دانشگاه میرود نخبه مینامیم. اگر اتوبوسی به دره بیفتد یا هواپیمایی در دره سقوط کند و دانشجویان زیادی در آن اتوبوس یا هواپیما باشند، میگوییم نخبگان بسیاری را از دست دادیم. اگر این دانشجوها پذیرش دانشگاههای خارج را داشته باشند یا در دانشگاههای برتر داخلی درس خوانده باشند، با قاطعیت بیشتری از اصطلاح نخبه استفاده میکنیم.
اما دقیقتر این است که اصطلاح نخبه را برای کسانی در نظر بگیریم که از حقوق ویژهای در جامعه برخوردار هستند و جامعه برای آنها جایگاه و امتیازات خاصی قائل است.
البته این ماجرا بسیار پیچیده است و به همین سادگی که گفتم نیست. مثلاً در اوایل قرون وسطی در اروپا، کشیشان از ارج و قرب بسیار بالایی نزد مردم برخوردار بودند و مردم برایشان امتیازهای ویژهای قائل بودند. این یعنی به معنای لغوی کلمه جزو نخبگان محسوب میشدند. آنقدر که زمینهای فراهم شد تا کشیشان و کلیسا در مرکز اعلام قدرت قرار بگیرند.
بعد از آن دوران تحمیل دین و تفتیش عقاید آغاز شد و کشیشان و دستگاه مذهبی آنها چنان سایهٔ سیاه خود را بر سر اروپا گستراند که اکنون معمولاً از اصطلاح Dark Ages (دوران تاریک) برای توصیف آن مقطع زمانی استفاده میشود.
در همان وضعیت استبداد و اقتدار و توحش قرون وسطی، همچنان کشیشان را «نخبه» مینامیم. شاید دیگر مردم جامعه برای آنها آن امتیازات را قائل نبودند، اما خود کشیشان توانسته بودند دستگاهی بسارند که امتیازات خود را حفظ کنند. پس نخبه باقی ماندند.
نخبگان معمولاً از یک گروه و یک جنس نیستند. چون یک گروه نمیتواند به تنهایی قدرت برتر خود را حفظ کند. مثلاً کشیشان با نظامیان همدست شدند و از آنها برای حفظ امنیت کمک گرفتند. پس نظامیان هم به دومین گروه نخبه تبدیل شدند. آنها امتیازاتی را دریافت میکردند تا در مقابل، از امتیازاتی که کشیشان به دست آورده بودند حفاظت کنند.
طبیعتاً کشیشان هم در کلیساها و هم در دانشگاهها و مدارس، عدهای را تربیت کردند تا فعالیتهای ایشان را تئوریزه کنند. یعنی بتوانند بر اساس روایات دینی اثبات کنند که این کشیشان هستند که باید حاکمیت را در اختیار داشته باشند و هر کس جز این حرف بزند، نه تنها دشمن خدا و عیسی، بلکه دشمن جامعه و مردم هم هست.
پس ما با مجموعهای از دانشمندان و محققانِ قدرتزده هم روبهرو هستیم که امتیازات خاصی در جامعه به آنها تعلق پیدا میکند. اینها هم گروه دیگری از نخبگان خواهند بود.
نخبگان اقتصادی هم در این میان شکل میگیرند. کسانی که دست در دست سایر نخبگان (مذهبی، علمی و نظامی) قرار میدهند و حاضر میشوند خدمتگزار آنها یا تأمینکنندهٔ منافع آنها باشند. این نکته را کمی بالاتر هم اشاره کردم که بر اساس مدل تیلی، حکومتها در بلندمدت ترجیح میدهند قدرت اقتصادی را در اختیار کسانی قرار دهند که از سیاستهای آنها (خشونت در داخل و ایجاد تهدید جنگ در خارج) حمایت کنند.
این گروههای نخبه (Elites) دست در دست هم میدهند و یک طبقهٔ برتر را میسازند که عملاً بخش بزرگی از منافع و منابع جامعه را در اختیار خود دارد.
در مقابل این نخبگان، گروه دومی قرار دارد که در ادبیات نظریههای سیاسی مختلف با واژگان متفاوتی نامیده شدهاند: مردم، خلق، رعیت، عوام و …
پس از این به بعد وقتی از «نخبگان» در برابر «مردم» حرف میزنیم، به خاطر داشته باشیم که اصطلاح نخبه ربطی به دانشجویانی که در کنکور رتبهٔ خوب آوردهاند ندارد.
دسترسی باز و دسترسی محدود به حافظان امنیت
بعد از تمام مقدماتی که تا اینجا مطرح شد، میتوانیم دربارهٔ مفهوم «دسترسی به حافظان امنیت» حرف بزنیم.
داگلاس نورث معتقد است که در شکل سنتی دولتها (به تعبیر او: Natural State یا دولت طبیعی) دسترسی به حافظان امنیت بسیار محدود است و صرفاً نخبگان جامعه به آن دسترسی دارند.
مثلاً شاهی به قدرت رسیده و درباری حول او شکل گرفته و گروهی که حق انحصاری اعمال خشونت را در اختیار دارد (مثلاً ارتش) کاملاً در اختیار شاه و اطرافیان اوست.
یا کلیسا قدرت را در دست گرفته و صرفاً کلیسا و کشیشان هستند که نظامیان به آنها احترام میگذارند.
در چنین شرایطی میتوان گفت دسترسی بسیار محدودی به حافظان امنیت وجود دارد یا به عبارت دیگر، کالای امنیت توسط گروهی عرضه میشود که صرفاً از بخش کوچکی از جامعه حرفشنوی دارد (نخبگان؛ کسانی مانند کشیشان یا شاه و اطرافیان او).
نورث برای توصیف این وضعیت از تعبیر Limited-access Security استفاده میکند.
حالا فرض کنید مردم – که اکثریت جامعه را تشکیل میدهند – از وضعیت دولت و حاکمیت ناراضی هستند. آنها چه میتوانند بکنند؟ اگر اعتراض کنند، به عنوان معاند یا معارض یا اخلالگر نظم عمومی سرکوب میشوند. تمام گروههای نخبهٔ در قدرت هم بر علیه آنها همصدا خواهند شد.
پس تنها رویایی که میتوانند در سر بپرورانند این است که شرایط به گونهای تغییر کند که نیروی نظامی (عرضهکنندگان امنیت) در اختیار آنها قرار بگیرد و با منافع و خواستههای آنها همسو شود. چون نیروی نظامی هم خود را نه به مردم و نه به کشور، بله به «نخبگان حاضر در قدرت» وفادار میداند.
در چنین کشورهایی، ساختار قدرت تنها با اتفاقهایی نظیر قتل یا مرگ شاهان، کودتای نظامیان و یا جنگ داخلی تغییر میکند. اگر هیچیک از این فرصتها هم فراهم نباشد، امید مردم به این خواهد بود که نجاتدهندهٔ خارجی به سراغشان بیاید و به تعبیری «دستی از غیب برون آید و کاری بکند.»
میدانیم یکی از تئوریهای که سقوط سریع امپراطوری ساسانی در برابر حملهٔ اعراب را توضیح میدهد، همین نارضایتی عمومی ناشی از جامعهٔ طبقاتی (با نخبگانی نظیر موبدان، جنگاوران، پیشهوران و دبیران) و مالیات گرفتنهای بسیار سنگین در آن دوران است. البته که برای چنان اتفاقی نمیتوان صرفاً به چنین توضیح سادهای قانع شد و میدانیم فرسودگی نیروهای نظامی و اختلافهای سیاسی داخلی و دهها عامل دیگر هم دخیل بودهاند. اما به هر حال، میتوان حدس زد که انحصار قدرت در دست نخبگان و دسترسی محدود به حافظان و تأمینکنندگان امنیت (Limited-access Security) در تسلط اعراب بر ایران نقش داشته است.
اما همهٔ جوامع به شکل Limited-access اداره نمیشوند. در کشورهایی که انتخابات آزاد برگزار میشود و نهادسازیهای درست انجام شده، بخش بزرگی از مردم احساس میکنند که تأمینکنندگان امنیت، به فرمان آنان هستند و نه صرفاً در اختیار نخبگان.
در آمریکا زمانی مردم به اوباما رأی دادند. ارتش آمریکا هم تحت فرمان اوباما بود و اوباما هم بر اساس نظر رأیدهندگان آنها را هدایت میکرد. بعدها که تندرویهای سیاسی و محافظهکاری در میان مردم آمریکا پررنگتر شد، ترامپ رأی آورد. ترامپ هم برای تأمین نظر رأیدهندگان خود تلاش میکرد و بر همان اساس به ارتش دستور میداد. پس نیروی نظامی باز هم تابع مردم بود.
اگر مردم باور داشته باشند که مکانیزمهای دموکراتیک در کشور وجود دارد، سعی میکنند با رقابتهای انتخاباتی، با فعالیتهای رسانهای و با تلاشهای اقتصادی و اجتماعی، دیدگاه و نظر خود را به گروه حافظان امنیت تحمیل کنند (من رأی میدهم که مجلس و سنا و رئیسجمهور انتخاب شود و آنها به ارتش دستور بدهند. گاه و بیگاه هم با کمپین، با مقاله، با حمایت مالی از احزاب و … میکوشم نظر خود را با شدت بیشتر اعلام و اعمال کنم).
در کشورهای Limited-access ما معمولاً با اصطلاحاتی مثل کودتا و براندازی روبهرو میشویم. مثلاً مدتی پیش در ترکیه دیدیم که کودتایی ناموفق علیه اردوغان انجام شد. تحلیلگران بسیاری هم معتقدند که آنچه در عربستان امروز میبینیم، شکلی از کودتای خاموش است. به این شکل که بن سلمان عملاً قدرت را در اختیار گرفته و مخالفان خود را ساکت یا سرکوب میکند. همچنین اگر به ما بگویند که مثلاً در عراق یا لبنان کودتا شد، تعجب نمیکنیم.
اما مثلاً آیا تصوری از کودتا در آمریکا دارید؟ بعید میدانم. آیا هیچ گروهی به عنوان برانداز بر علیه آمریکا فعالیت میکند؟ فکر نمیکنم. حتی مسئولین ارشد کشور ما هم در تحلیلهای سیاسی، اقتصادی و ژئوپلتیک خود از اصطلاحاتی مانند «افول آمریکا» یا «گذار از جهان دو قطبی به چند قطبی» استفاده میکنند. یعنی تلویحاً پذیرفتهاند که آمریکا «هست» و «قرار نیست نماند» اما بر این باورند که قدرتش کم خواهد شد یا مثلاً قدرتهای جدید مانند چین و هند و روسیه و ژاپن در کنار اروپا به قطبهای جدید قدرت در جهان تبدیل میشوند و سهم آمریکا از قدرت کاهش خواهد یافت.
شاید مسئولینی که از «افول آمریکا» حرف میزنند داگلاس نورث را نخوانده باشند یا با اصطلاح Open-access Security آشنا نباشند، اما تجربهٔ حضور در ساختار سیاسی باعث شده که به شکل شهودی تفاوت ساختارهای Limited-access و Open-access را بفهمند.
پس فعلاً تا اینجا اجازه دهید که جملهای را که در مقدمهٔ کتاب چرا ملتها شکست میخورند آمده و مصطفی در سوالش مطرح کرد، اصلاح کنم:
جملهٔ مقدمه: «انحصار در تأمین امنیت به بازار انحصاری در سیاست و اقتصاد منجر میشود.»
جملهٔ پیشنهادی من: «دسترسی یک یا چند گروه اندک به نهادهایی که تأمین انحصاری امنیت را بر عهده دارند باعث میشود که سیاست و اقتصاد هم به بازاری انحصاری برای همان گروهها تبدیل شود.»
..::هوالرفیق::..
سلام محمدرضا جان،
ممنون که اینقدر با حوصله این «یک جمله» رو باز کردی (Unzip یا Extract). نمیدانم آن «احتمالی» که از آن حرف زدی چقدر قوی یا ضعیف است اما منتظر ادامه مطلب میمانم.
ارادتمند
به نظر میرسه در شرایطی که انحصار تامین امنیت به مدت زیادی طول بکشه و گروههایی که انحصار رو در اختیار دارن به خوبی سازمان یافته شوند و از قضا منابع طبیعی زیادی هم در دسترس آنها باشد، خود به خود انحصار اقتصاد هم در اختیار خودشان قرار میگیرد، و تقریبا نمیتوان هیچ امیدی برای اصلاحات و نجات آن ملت تصور کرد و باید منتظر بود تا یا دیکتاتوری توسعه گرا و کمی دل رحم جایگزین شود یا پس از نابودی کامل آن ملت بتوان اصلاحاتی کرد.
سلام آقای شعبانعلی
خیلی ممنون از اینکه وقت گذاشتید و این مقدمه کاربردی برای فهم کتاب رو نوشتید،من یکبار این کتاب را تا میانه اش (فصل هشتم : در سرزمین ما نه، موانع توسعه) خوندم، اما دیگر فرصت خواندن ادامه اش پیش نیومد و دوباره پس از چند سال شروع به مطالعه دوباره اش کردم که با این مقدمه خوب شما همزمان شد.
در رابطه با سوالی که مطرح کردم ،اگر بخوام نظر نا پخته خودم رو بگم ( البته شاید بهتر باشه بگم شکل دیگری از سوالی که پرسیدم، می باشد) این است که،در اوایل کتاب پیچیدگی شما در جایی به خرده قدرت هایی که در دنیای امروز در حال شکل گیری هستند اشاره می کنید و در ادامه کشور سوییس را به عنوان کشوری که از بیست و شش خرده قدرت و در قالب یک همکاری دفاعی تشکیل شده است نام می برید.
نمی دونم با این نحوه از شکل گیری یک کشور آیا نظریه هایی که تیلی و نورث در رابطه با انحصار خشونت و نظم اجتماعی بیان می کنند،در این مورد مصداق دارد یا نه؟ هر چند ما نمی توانیم امیدوار باشیم وقتی از میان این همه کشور ،معدود کشورهایی و شاید هم تنها یک کشور اینگونه شکل گرفته است،دیگر کشور ها هم به این سمت بروند.(و اصلا نمی دانم آیا این شکل از حکومت خوب است یا بد؟ اما از آنجایی اسم سوییس را کمتر در منازعات بین المللی می شنویم و این که سطح رفاه مردم شان خوب است،شاید بشود به عنوان یک روش قابل قبول دانست) اما با توجه به شکل گیری خرده قدرت ها در زمینه های مختلف و به سمت توزیع شدگی بیشتر رفتن قدرت شاید این فکر خیلی دور از ذهن نباشد.
پی نوشت : نا گفته نماند من کتاب های تیلی و نورث را نخواندم و با نظراتشان آشنایی ندارم،همچنین آشنایی من با دانش پیچیدگی صرفا در حد همان کتابی است که شما زحمت اش را کشیدید و البته دو تلاش ناموفق و ناتمام برای خواندن کتاب پیچیدگی و سادگی نیل جانسون و کتاب why information grows سزار هیدالگو می باشد.
می دانم که از همیشه نا پیوسته تر نوشتم،فقط امیدوارم تونسته باشم کمکی هر چند کوچک به ادامه بحث (در صورت ادامه پیدا کردن) کرده باشم و اگر هم خیلی نا مربوط و گمراه کننده است که لطفا در نظر نگیریدش.
محمدرضای عزیز سلام
من این روزها مطالب مختلفی می خوانم که اتفاقا بیش از اینکه به اتفاقات بپردازد به تحلیل موقعیت هایی می پردازد که منجر به آن اتفاقات شده است.
به نظرم این رویکرد خوبی است که نگوییم این اتفاق بد بود یا خوب بود؛ بلکه ببینیم این اتفاق چرا رخ داد. شاید اگر تحلیلمان به سمت چرایی ها برود مطالباتمان هم کمی عاقلانه تر باشد و شعار مرگ مرگ از زبانمان بیفتد.
در بخشی از دیدگاه تیلی درباره جنگ افروزی و دولت سازی نوشته بودی. به گمانم در فهرست کتاب هایی که برای درک کامل این مطلب معرفی کردی شاید بتوان کتاب «باید از جامعه دفاع کرد» اثر فوکو را هم گنجاند. اتفاقا فوکو در آنجا نشان می دهد که چگونه طبقه سرمایه دار تاریخ را دستکاری می کنند و جنگ ها را ایجاد می کند تا جایگاهش را در معادلات قدرت تغییر دهد.
ممنون که مثل همیشه وقت گذاشتی و همه چیز را این قدر کامل توضیح دادی. مطلب را که خواندم دقیقا احساس کردم درک بهتری از شرایط محیطی و تصمیم هایم پیدا کرده ام.
ساناز جان.
چون مدت نسبتاً طولانی از نوشتن این مطلب میگذره، و هنوز وقت نشده بقیهاش رو بنویسم، با توجه به این که تو به کتاب «چرا باید از جامعه دفاع کرد» اشاره کردی، دیدم بیمناسبت نیست که صحبتهای دکتر مصطفی مهرآیین برای کارشناسان وزارت کشور رو در اینجا بگذارم تا تو یا هر کس دیگهای که دوست داشت، گوش بده (نمیدونم قبلاً حرفهای ایشون رو گوش دادی یا نه).
عنوان سخنرانی، عبور جمهوری اسلامی از بحران بوده و دکتر مهرآیین سعی کرده با استفاده از چارچوب تئوریک پیشنهادی فوکو، و مفاهیمی مثل Biopower و Biopolitics، وضعیت سیاسی موجود در کشور ما رو وصف کنه.
با وجود نقدی که بر این مفاهیم وجود داره و عدهای معتقدند که فوکو در این دو حوزه، مفهومپردازی کاملی انجام نداده، اما همچنان به نظرم صورتِ مسئلهٔ ما رو به خوبی شرح میده (در مورد این که این مدل، چقدر میتونه مبنای یک راهکار باشه، به نظرم میشه بیشتر فکر کرد).
دانلود صحبتهای دکتر مصطفی مهرآیین (۷۰ مگابایت – یک ساعت)
تا اینجای این نوشته ظاهرا متوجه شدم جنگ و صلح باهم هستند و ما هیچ وقت فقط صلح رو نخواهیم دید..یه زمانی در کتاب سینوهه خوندم که یه پادشاه به سینوهه میگفت ما وقتی میخوایم کشوری رو تسخیر کنیم توی دل مردمش میندازیم که شما باید آزاد باشید و آزاد زندگی کنید و تا کی زیر یوغ پادشاه ستمگر باشید و … و اون رو تبدیل به یه آرمان میکنیم براشون و بعد که این عقیده کامل تثبیت شد یه جنگی راه میندازیم علیه حکومت و مردم فکر میکنن به آزادی رسیدن در حالیکه اونها فقط از دست اون پادشاه آزاد شدن در حالیکه اومدن تحت سلطه یه حکومت دیگه.