طی هفتههای گذشته چند بار گفتگوهایی با دوستانم شکل گرفت که به مناسبت بحث لازم شد چند جملهای از کتاب مفتش اعظم داستایوسکی را از حافظه نقل کنم و با خودم گفتم شاید بهتر باشد بخشهایی از آن کتاب را در روزنوشتهها برای شما هم بیاورم.
همانطور که احتمالاً میدانید، مفتش اعظم (The Grand Inquisitor) در واقع فصل پنجم از کتاب پنجم برادران کارامازوف است. اما ماجرای آن چنان جذاب و پیام آن چنان مهم بوده که به شکل یک کتاب مستقل هم چاپ شده و خوانندگان هم از آن استقبال کردهاند.
در زبان فارسی هم میتوانید این اثر داستایوفسکی را به عنوان بخشی از نسخهٔ کامل برادران کارامازوف و یا به عنوان یک کتاب مستقل بیابید و بخوانید.
با وجودی که ترجمههای متعددی از این اثر وجود دارد، من به دو علت تصمیم گرفتم خودم بخش کوچکی از کتاب را ترجمه و نقل کنم.
نخست اینکه ترجمهای که در دسترسم بود، به اندازهٔ نسخهٔ انگلیسی (ترجمهٔ مکاندرو) به دلم ننشست (البته من همهٔ ترجمههای این کتاب را ندیدهام).
دیگر اینکه داستایوفسکی لابهلای داستان مفتش اعظم، گفتگوهای ایوان و آلیوشا را هم آورده و چون من میخواستم آنها را کنار بگذارم و گزیدهای از ماجرا را به عنوان عصارهٔ داستان برایتان نقل کنم، ساختار متن به هم میریخت و به همین علت حس کردم ترجمهٔ مجدد از نسخهٔ انگلیسی – به جای جملهگزینی از ترجمهٔ فارسی – میتواند این متنِ گزیده را روانتر کند.
تأکید میکنم که اصرار ندارم این ترجمه کاملاً دقیق است. چون صرفاً متن انگلیسی را مقابلم گذاشتم و ترجمهٔ فارسی را تایپ کردم. اما تا حد امکان، تلاش خود را برای رعایت دقت و امانت به کار گرفتهام.
با این مقدمه، گزیدهای از متن مفتش اعظم را بخوانیم: وقتی کلیسا، عیسی مسیح را به عنوان مرتد دستگیر میکند.
پانزده قرن گذشته است.
پانزده قرن از زمانی که وعده داده بود با تمام عظمت و شکوه باز خواهد گشت گذشته است؛ از آن زمانی که گفته بود: «خواهید دید که به سرعت بازخواهم گشت.»
و انسانها هنوز منتظر بودند؛ با همان عشق، و همان ایمان.
نه! حتی با ایمانی بیشتر. پانزده قرن گذشته بود؛ بی آنکه آسمان، نشانهای بر انسان آشکار کند.
[چنان که شیلر در شعری گفته بود:]به هر آنچه قلبت به تو میگوید گوش بده
که آسمان نشانهای بر انسان آشکار نخواهد کرد
البته که در آن دوران، معجزاتی هم رخ میداد. قدیسانی بودند که بیماران را شفا میدادند و زاهدانی که گفته میشد مریم مقدس بر آنها آشکار گشته است.
اما شیطان هم بیکار ننشسته بود. و چنین شد که در میان انسانها، عدهای در درستی معجزات تردید کردند.
با این حال، انسان قرنها با شور و ایمان ملتماسانه از او خواسته بود که در ظهور خود شتاب کند.
و چنین شد که او تصمیم گرفت خود را نشان دهد؛ به انسانهایی که اگر چه گناهکار بودند، اما رنج و عذاب بسیاری را تحمل کرده بودند و با عشقی کودکانه او را دوست داشتند.
داستان من در شهر سِویل اسپانیا روی میدهد، در زمان ترسناک تفتیش عقاید. دورانی که شعلههای آتش در سراسر کشور به نام شکوه خداوند برافروخته بود تا کافران و بدعتگذاران را زنده زنده بسوزاند.
البته این ظهور، چنان نبود که وعده داده بود: پدیدار شدن با شکوهی آسمانی، در قالب آذرخشی که شرق تا غرب آسمان را فرا گیرد. نه. چنین نبود. اما به هر حال او میخواست فرزندانش را – هر چند برای مدتی کوتاه – ببیند و اراده کرده بود این دیدار در آنجایی باشد که هیزمها زیر پای مرتدها و بدعتگذاران میسوختند و چرقچرق میکردند.
او با مهربانی بیحدوحصر خود در قامت یک انسان در میان انسانها قدم گذاشت؛ چنانکه پانزده قرن پیش در میان آنها راه میرفت.
او درست فردای روزی ظهور کرد که حدود یکصد مُرتد را یکجا سوزاندند؛ به دستور کاردینال، مفتش اعظم، در مراسمی با شکوه، در حضور پادشاه، دلاوران، اهل دربار و زنان زیبای خدمتگزار و تمام مردم شهر.
چنان به آرامی در سکوت راه میرفت که هیچ توجهی جلب نشود. اما شگفت اینکه هر کس او را میدید، در یک نگاه میشناخت.
مردم بیآنکه بتوانند مقاومت کنند، به سویش جذب میشدند. اطرافش میایستادند و به دنبالش حرکت میکردند و چنین شد که به زودی جمعیتی دور او شکل گرفت.
او در سکوت میان مردم ایستاده بود؛ با لبخند آرام و ملایمی که مهربانی بیحساب در آن نمایان بود. دستش را به سوی مردم دراز میکرد و آنان بیآنکه تماسی بین انسانها و دست او و حتی آستینش به وجود بیاید، شفا مییافتند.
پیرمردی که از کودکی نابینا بود، بینا شد و فریاد زد: من اکنون همه چیز را میبینم. تو را هم میبینم!
انسانها میگریستند و مسیر حرکتش را میبوسیدند.
کودکان مسیرش را گلباران میکردند و فریاد «هوشیعانا» سر میدادند؛ چنانکه در متون مقدس باید برای ورود او گفته میشد: ما را رهایی بخش.
مردم میگفتند: اوست. خود اوست. چه کس دیگری جز او میتواند باشد؟
وقتی دید تابوت کوچک سفیدی را اشکریزان به درون کلیسای جامع شهر میبرند، برای لحظهای ایستاد. در آن تابوت، دختری هفتساله در میانهٔ گلها آرمیده بود؛ تنها دختر یکی از افراد برجستهٔ شهر.
مردم خطاب به مادر اندوهگینش فریاد زدند: او دختر مردهات را زنده خواهد کرد. مادر دختر در تابوت به پای او افتاد و دستان خود را به سویش دراز کرد: اگر خودت هستی، دخترم را به من برگردان.
کشیش که از کلیسا بیرون آمده بود تا حرکت مردم را ببیند، گیج شده و اخم در هم کشیده بود.
جمعیت ایستاد. تابوت را پیش پای آن مردِ تازهآمده روی زمین گذاشتند.
او با مهربانی پایین را نگاه کرد و گفت: دختر! برخیز!
و دختر برخاست. در تابوتش نشست. چشمان کوچکش را گشود. شگفتزده اطراف را نگاه کرد و لبخند زد. گلهای رز سفیدی را که در دستان مردهاش قرار داده بودند، اکنون در دست گرفته بود.
فریاد از جمعیت برخاست و اشکشان سرازیر شد.
درست در همین لحظه بود که کاردینال، بزرگِ کشیشان، مفتش اعظم، از میدان روبهروی کلیسا میگذشت؛ مردی حدود نود ساله، با قدی بلند و کشیده.
او امروز لباس باشکوه دیروز را بر تن نداشت؛ لباس عظمت. همانکه هنگام سوزاندن دشمنان کلیسا بر تن میکرد. امروز لباسی معمولی یک کشیش را بر تن کرده بود و دستیارانش او را دنبال میکردند.
مفتش اعظم دید مردم جمع شدهاند. ایستاد و آنها را از دور تماشا کرد. همه چیز را میدید: تابوت را و دختری را که زنده شده و در آن نشسته بود.
چهرهٔ مفتش، بزرگ کشیشان، در هم رفت. ابروان پرپشت سفیدش گره خوردند. آتش خشم در چشمانش شعله کشید. با انگشت به مرد اشاره کرد و به همراهان خود گفت: «دستگیرش کنید!»
قدرت مفتش اعظم چنان زیاد بود و مردم چنان از او میهراسیدند که بلافاصله در میان خود مسیری برای نگهبانان به سوی آن مرد باز کردند.
سکوتی مرگبار بر تمام میدان حاکم شد و نگهبانان در میان این سکوت، مرد را گرفتند و بردند.
در این هنگام، تمام جمعیت در برابر مفتش اعظم به خاک افتادند و سجده کردند و او هم دستی به نشانهٔ تبرک به سمت ایشان تکان داد و رفت.
نگهبانان، مرد را به ساختمان کهنهٔ تفتیش عقاید بردند و در دخمهای تنگ و تاریک زندانی کردند.
روز گذشت و شب شد. در آن تاریکی، ناگهان صدای باز شدن در سلول زندان شنیده شد. خود مفتش اعظم در چارچوب در ایستاده بود؛ با چراغی در دست.
مفتش وارد سلول شد. تنها بود و هیچکس را با خود نیاورده بود. وقتی داخل شد، در را پشت سر خود بست. ایستاد و برای یک یا دو دقیقه به چهرهٔ مرد زندانی خیره شد.
سپس چراغ را بر روی میز گذاشت و گفت: «خودت هستی؟ واقعاً خودت هستی؟»
و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: «نمیخواهد به من جواب بدهی. هیچ چیز نگو. من به خوبی میدانم که تو در این حال به من چه خواهی گفت. ضمناً تو حق نداری هیچ چیز به آنچه پیش از این گفتهای بیفزایی. چرا آمدی؟ چرا مزاحم کارمان شدی؟ چرا همه چیز را برای ما دشوار میکنی؟
تو آمدهای که مزاحممان بشوی. خودت هم میدانی. اما میخواهی بگویم فردا چه خواهد شد؟
خب. من نمیدانم تو واقعاً که هستی. اصلاً نمیخواهم بدانم که واقعاً او هستی یا کسی که خود را شبیه او ساخته است. اما همین فردا که تو را به عنوان پلیدترین مرتدان اعلام کنم، تو را به چوب میبندند و میسوزانند. و تمام آنانی که امروز پایت را میبوسیدند، فردا به اشارهٔ دستان من، برای هیزم ریختن در آتش و سوزاندن تو از هم سبقت خواهند گرفت. یعنی واقعاً این را نمیدانی؟ قطعاً که میدانی.»
مفتش سپس در فکری عمیق فرو رفت و چشمانش برای لحظهای به زندانیاش خیره شد.
«تو همهٔ اقتدارت را به پاپ دادی و او هم تمام این قدرت را در اختیار گرفته است. پس بهتر است از ما دور بمانی و لااقل فعلاً در کار ما مداخله نکنی. تو دیگر حق نداری حتی یک راز دیگر دربارهٔ جهانی که از آن میآیی برای مردم افشا کنی. نباید هیچ چیز به آنچه پیشتر گفتهای اضافه کنی. تو نباید مردم را از آزادیهایشان محروم کنی؛ آزادیهایی که وقتی روی زمین بودی شدیداً از آنها دفاع میکردی.
مگر تو پانزده قرن قبل نمیگفتی میخواهی مردم آزاد باشند؟»
پیرمرد پوزخندی زد و گفت: «خب. حالا تو انسان آزاد را دیدی. بله. آنچه امروز به آن رسیدهایم برای ما بسیار گران تمام شده است. توانستیم این کار را به نام تو انجام دهیم.»
پانزده قرن از این واژهٔ آزادی به ستوه آمدیم و در نهایت توانستیم از شرّ آن خلاص شویم.
تو فکر میکنی هنوز خلاص نشدهایم؟
چرا مرا اینقدر آرام نگاه میکنی؟ آنقدر آرام که گویی من را لایق خشم خودت هم نمیدانی!
دوست دارم بدانی که اکنون مردم قانع شدهاند که از هر زمان دیگری در گذشته آزادترند. اگر چه خودشان تصمیم گرفتند به انتخاب خود، آزادیشان را به پای ما بریزند.
این دستاورد ماست.»
سلام آقای شعبانعلی
امیدوارم خوب و سلامت باشید.
امروز داشتم مقدمه کتاب « چرا ملت ها شکست می خورند؟ » رو میخوندم که به این جمله برخوردم :
« انحصار در تامین امنیت،به انحصار در بازار سیاست و اقتصاد منجر میشود. »
این سوال برام پیش اومد که چه روندهایی باید در یک جامعه شکل بگیرند،تا این انحصار شکسته شود؟ حالا یا شکستن انحصار در تامین امنیت و یا شکسته شدن انحصار در سیاست و اقتصاد به صورت مستقل.
و این که به نظر شما این روندها بیشتر جنبه ی فرهنگی یا سیاسی یا اجتماعی دارند، یا اینکه روند های تکنولوژی محور میتوانند این نقش را بر عهده بگیرند؟ ( مثلاً اینکه بیت کوین بر بستر بلاک چین ،انحصار و قدرت نهادهای مالی را کاهش داده است( یا می تواند در آینده کاهش دهد.))
باز هم مثل همیشه بابت پراکندگی و شاید بیربط بودن به موضوع نوشته،عذرخواهی میکنم.
مرتبط با این مطلب، فیلم آخرین وسوسه مسیح اثر اسکورسیزی رو هم پیشنهاد میکنم به دوستان
محمد رضا جان ممنون، خیلی تامل برانگیز بود!
فکر می کنم اشارتی عمیق با این خلاصه نویسی داشتی،خوبه همه قید و بندهای بشر ساخته از ما جدا بشه
سلام
استاد مثل همیشه متن زیبایی بود، البته الانم با قدرت رسانه و شبکه های اجتماعی دارن هر تفکری رو تو مغز بشر میکنن این همه GDP کجا میره؛ مردم که هنوز بیچاره و کم پولن.
قدرت یک عقیده و باور، هیچ ارتباطی با صحتش ندارد. از متن کتاب مسئله ی اسپینوزا
سلام..قبلا ولی روزنوشتهها رو میخوندم خیلی دوست داشتم دیدگاه خودم رو بذارم ولی نمیتونستم(امتیازهام کم بودن)ولی وقتی امتیاز لازم رو کسب کردم دیدم دیگه خیلی دوست ندارم و سوادش رو ندارم که بخوام اینکارو انجام بدم..
من همیشه گفتم و میگم اون کسایی در برابر پیامبرها و افراد حق طلب مقاومت کردند که خودشون از متولیان دین بودن چون منفعتشون در اون بوده(کاهنان معبد در برابر یوسف..کارکنان معبد مقدس در برابر مریم و …).
عطیه جان.
کامنت گذاشتن به نظرم چندان نیازمند سواد نیست. بیشتر از جنس گفتگو محسوب میشه و در گفتگو آدم صرفاً سعی میکنه چیزهایی که توی ذهنش میگذره رو در ظرف کلمات بریزه و برای دیگران بگه.
من هم با همین تعریف و با تکیه بر همین منطق، نکاتی به ذهنم رسید که میخوام اینجا بنویسم. این نکات به گمان خودم، در تأیید و تکمیل حرف توست. البته برای من یه چارچوب ذهنی عمومیتر و گستردهتر محسوب میشه که کمک کرده رفتار برخی از افراد و گروههای اجتماعی و سازمانها و کشورها رو بفهمم. شاید بشه گفت نامگذاری متفاوتیه برای همون چیزی که تو بهش اشاره کردی.
من یکی از نقشهای پیامبران (و شاید مهمترین نقششون) رو اصلاح اجتماع میبینم. در واقع فکر میکنم میشه پیامبران رو – فارغ از تعاریف دروندینی که ازشون وجود داره – گروهی از مصلحان اجتماعی دونست که جنبشهایی رو برای تغییر محیط اطرافشون آغاز کردهاند. ما پیامبری نداشتیم که بیاد بگه: «مردم! اوضاع فعلی عالیه. من اومدم با هم کمک کنیم همین وضعیت موجود رو حفظ کنیم.»
پیامبران معمولاً بر علیه «نظم موجود» حرف زدهان و تلاش کردند به کمک مردم نظم تازهای رو شکل بدن. به تعبیر دقیقتر، میشه گفت حرکت پیامبران از جنس «جنبش / Movement» بوده. جنبشی که میشه صفت «ضد ساختارهای مستقر / Anti-establishment» رو به اون نسبت داد.
بررسی جنبشها – مستقل از اینکه اونها رو ارزشآفرین یا مخرب بدونیم – نشون میده که تقریباً همهشون به یکی از دو سرنوشت زیر گرفتار میشن:
یا «نظم مستقر» اونها رو سرکوب میکنه و در نطفه یا در دوران نوزادی و نوجوانی خفه و نابود میشن.
یا به بلوغ میرسن و به تدریج میتونن نظم جدیدی رو شکل بدن و خودشون بشن بخشی از Establishment
این اتفاق ماهیت جنبشها رو تغییر میده. یعنی اگر تا دیروز، اپوزیسیون بودند؛ الان پوزیسیون میشن. اگر تا دیروز بر سر قدرتهای بالادست فریاد میزدند و اصلاح و تغییر طلب میکردند، الان بر سر اعتراضات زیردست فریاد میزنند. شعار تغییر به فریاد تکفیر تبدیل میشه و حالا هر کسی حرف متفاوتی بزنه، به سادگی سرکوب میشه.
در واقع میشه گفت یک جنبش (Movement) بعد از استقرار (Establishment) تمام توانش رو میذاره که جنبش جدیدی شکل نگیره و برای اینکار به شکلهای مختلف، نهادسازی هم میکنه (institutionalization).
فکر میکنم بسیاری از داستانهای تاریخ دین رو میشه در این چارچوب درک کرد. موسی ضد ساختارهای مستقر و نظم حاکم بود. اما پس از پیروزی و حاکم شدن تفکر او، ما پس از موسی میبینیم نهادسازی شکل گرفته و میبینیم که این روحانیون دینی یهودی، بزرگترین مخالفان جنبش بعدی (عیسی) بودند.
عیسی هم آغازگر جنبش دیگری بود که بعد از خودش به یکی از مخوفترین نهادهای ساختهٔ دست بشر (کلیسا) تبدیل شد و یکی از خجالتآورترین بربریتهای تاریخ رو در قرون وسطی شکل داد.
همین اتفاق در دوران پیامبر اسلام هم افتاد. خود پیامبر، موسس جنبشی بزرگ و تأثیرگذار بود که با نظم مستقر نبرد میکرد. اما این جنبش به تدریج به یک نهاد تبدیل شد و نظم تازهای رو مستقر کرد و و بحث خلافت با همهٔ ویژگیهایی که ازش میشناسیم شکل گرفت. البته که در همهٔ این نهادها، جنبههای مثبتی هم بوده. همون کلیسایی که میگیم یکی از مخوفترین نهادهای دینی تاریخ بوده، سن توماس آکویناس رو داشت که اتفاقاً دغدغهٔ علم داشت و معتقد بود کتاب خدا به دو شکل ظهور کرده: کتاب دینی مسیحیت و کتاب طبیعت. و نقش بزرگی در مستندسازی علوم زمان خودش و همینطور ثبت دستاوردهای منطق و فلسفه داشت. البته که کارش بیشتر شبیه همین «وحدت حوزه و دانشگاه» خودمون بود و هر جا میدید علم با مذهب سازگار نیست، علم رو در پای مذهب قربانی میکرد. اما به هر حال، برای خودش قلهای محسوب میشد. چنانکه در همان دوران خلافت اسلامی هم ما بیتالحکمه رو – در دوران منصور و هارون – میبینیم که نقطهٔ عطفی در تمدن اسلامی محسوب میشه و با شکل دادن به نهضت ترجمه و بسترسازی برای تعامل میان دانشمندان، نقطهٔ عطفی رو در تاریخ تحول علم و اندیشه در این ناحیهٔ جغرافیایی شکل میده.
بنابراین نمیخوام بگم «استقرار» و «نهادسازی» به طور مطلق بده. بلکه میخوام بگم به رغم برخی ویژگیهای خوب، ماهیتش به شکلیه که ستمگر و فسادآفرین میشه.
جنبشها در ذات خودشون «رو به آینده» هستن. موسی نیومده بود بگه من شما رو به عصر ابراهیم برمیگردونم. عیسی وعدهٔ بازگشت دوران شکوهمند موسی رو نمیداد و بیشتر از «ملکوت آسمانها» حرف میزد. پیامبر اسلام هم در کنار همهٔ احترامی که نسبت به پیامبران پیشین داشتند، نهایتاً بازگشت به دوران ابراهیم یا موسی یا عیسی رو وعده نمیدادند. بلکه مدینهٔ فاضلهای رو تصویر میکردند که حقانیت تفکر «خودشون» ثابت شده و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا.
این ویژگی مهم جنبشهاست: اعتراض به وضع موجود و ترسیم یک وضع مطلوب در آینده.
جالبه که جنبشها وقتی به نهاد تبدیل میشن و نظم مستقر رو شکل میدن، حرف زدن از آینده یا تشریفاتی میشه یا به کلی حذف میشه. چیزی که بهش توجه میکنن «بازگشت به گذشته» است.
مثلاً میبینیم روحانیون یهودی تلاش میکنن عظمت دوران موسی رو زنده کنن و کلیسا در تمام قرون وسطی میکوشید به چیزی که مدعی بود مسیح میخواسته، برمیگرده.
همین انقلاب اسلامی هم در سالهای اول، کاملاً آیندهنگر بود و از ساخت دنیایی آرمانی حرف میزد. اما الان میبینیم چون به Establishment تبدیل شده، گذشتهنگر هست و مدام از بازگشت به آرمانهای انقلاب حرف میزنه (میدونم طرفداران نظم مستقر بلدن از حرفهاشون دفاع کنن. اما در خلوت خودشون میدونن که دارن به چی فکر میکنن و رویاها و دغدغههاشون چیه).
نمیخوام حرفهام رو با مثالهای روزمره از رفتار مسئولین کشور آلوده کنم. اما شاید یه مثال کمک کنه. اینکه در اوایل جنگ تحمیلی، جوانها جان میدادند که به کربلا برسند، یعنی جنبش. اینکه الان مدیران حق مأموریت میگیرن که کربلا برن و اون رو در رزومه میارن که بتونن پست و مقام بیارن، یعنی تمام شدن جنبش و تبدیلش به نظم مستقر.
جالبه که همین ماجرا در کسب و کارها هم هست و فقط به حرکتهای اجتماعی محدود نمیشه. بسیاری از استارتاپهایی که امروز جهان رو در اختیار خودشون گرفتهاند، Disruptor یا برهمزننده بودن. از آمازون و اوبر بگیر یا ایر بیانبی و نتفلیکس و از گوگل و مایکروسافت تا اپل.
اون آگهی ۱۹۸۴ اپل رو در برابر مایکروسافت تصور کن. نگاه کاملاً Anti-establishment داره. اما آیا الان اپل همون نگاه رو داره؟ یا به یک نظم بزرگ مستقر تبدیل شده که با تمام وجود از ساختار فعلی دفاع میکنه؟
همینه که اصطلاحاً میگن استارتاپها با فرهنگ دزد دریایی یا Pirate شروع میکنن (ضد نظم و ضد چارچوب) اما در نهایت به نیروی دریایی یا Navy تبدیل میشن (نماد نظم و چارچوب).
البته تاریخ به ما نشون داده که هیچیک از این جامعهها و سازمانها و کسب و کارها ابدی نیستند. آمریکای امروز در مقایسه با امپراطوری روم یا امپراطوری ایران (در زمان خودشون) چیزی نیست. چنانکه اپل امروز در مقایسه با IBM (در زمان خودش) بسیار کوچک و ضعیفه. اون بزرگان هم حذف شدند و این بزرگان هم حذف میشن.
هیچ نظم مستقری باقی نمیمونه. اما به هر حال، تلاشش رو برای مقابله با جنبشهای جدید انجام میده و میکوشه عمرش رو طولانی کنه.
در دنیای کسب و کار، کمی دست بازتره. مثلاً شرکتها سعی میکنن Agile و چابک بشن. یا اینکه با خریدن کسب و کارهای کوچیکتر و حذف اونها (نه ادغام در بدنهٔ اصلی و بزرگ سازمان) ساختارهای کوچک نوآور رو به خودشون متصل کنن. کارآفرینی درونسازمانی رو تشویق میکنن. تیمهای Adhoc میسازن و خلاصه به شیوههای مختلف تلاش میکنن از تبدیل شدن به یک نظم مکانیکی مستقر، جلوگیری کنن.
تبدیل جنبشها به نظم مستقر، سرکوب جنبشهای بعدی توسط نظم مستقر، و فروریختن تدریجی نظم نظم مستقر در پای جنبشهای تازه، داستان تکراری تاریخ علم، سیاست و کسب و کاره.
آقا معلم عزیزمون ممنون از پاسخ جامع و زیبای شما.
دقیقا درست میگید اونجور که از صحبت های شما متوجه شدم،هر عقیده و مکتبی تمایل به حفظ وضعیت موجود داره (طبق قانون اول نیوتون) و در برابر هرچیزی که بخواد مانع این قضیه بشه مقاومت میکنه. اینکه نگاه این مکاتب به گذشته هست هم بنظرم یکی از نشانه های زوالشه ( آدم اگه موقع حرکت مدام برگرده به عقب نگاه کنه زمین میخوره.).حالا واقعا کاش نیت و هدفشون همون آرمان های گذشته باشه..من حس میکنم همش تبدیل شده به شعار و دست آویز برای گمراه کردن و گول زدن من و امثال من.دنیا دنیایی شده که نمیشه به راحتی حق رو از باطل و خوب رو از بد تشخیص داد.امیدوارم از کسایی نباشم که به مسیح های زمانه مون سنگ بندازم.
میلاد هر پیامبر، مرگ آیینیست
برساختهی مردمانی
مرگ هر یکی
میلاد آیینی
محمدرضا
ممنون بابت ترجمه ی خوب و روان متن
من قبلا داستایوفسکی رو با ترجمه های قدیمی خونده بودم و خوندنش خیلی کند و با وقفه های زیاد پیش می رفت.
واقعا ترجمه ی خوب خواننده رو مشتاق تر می کنه.
امروز داشتم یه سری از جمله های روزانه ی متمم رو مرور می کردم و به این جمله از جیمز بالدوین رسیدم:
تردید یک توانایی فردی است،نه جمعی.
توده ی مردم،هرگز تردید نمی کنند.
توده، همواره موضع خود را از قطعیتی به قطعیت دیگر تغییر می دهد.
با خوندن این متن از مفتش اعظم به این موضوع فکر کردم که شاید " آزادی اصیل" هم یه توانایی فردی هستش نه
جمعی و آدمها در طول زمان در بند تفسیر و روایتی میشن که از این مفهوم به اونا ارائه میدن.
بزن باران که دین را دام کردند ، شکار خلق و صید دام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد که با آن کسب ننگ و نام کردند
شاعر اگه اشتباه نکنم محمد جلالی
عالی بود. سپاس.