پیش نوشت: این مطلب را صرفاً برای بهروز شدن روزنوشتهها مینویسم.
معرفی کتاب: این روزها، سرگرم خواندن کتاب زندانیان جغرافیا (Prisoners of Geography) هستم؛ نوشتهی تیم مارشال. این کتاب را میتوان مکمل کتاب #کانکتوگرافی دانست. البته نه از آن نظر که مطلبی مشابه آن را مطرح میکند، بلکه اتفاقاً به این علت که از زاویهای کاملاً متضاد پاراگ خانا، به وضعیت جغرافیا و جغرافیای سیاسی جهان میپردازد.
محتوای کتاب کانکتوگرافی، حول این نکته شکل گرفته که در دنیای اَبَرپیوستهی امروزی (Hyperconnected)، دولتها و حاکمیتها، بسیار کمتر از گذشته قدرت دارند و جغرافیا دیگر مانند گذشته نمیتواند خودش را به تاریخ و زندگی اجتماعی انسانها تحمیل کند.
اما تیم مارشال، دقیقاً روی دیگر سکه را بررسی میکند: جغرافیا چگونه مردم را زندانی خود کرده و جبر جغرافیایی، چگونه بر مسیر زندگی آنها تأثیر گذاشته است.
هر دو کتاب، حرفهای ارزشمندی مطرح میکنند که ارزش خواندن دارند و محتوایشان میتواند خوراک خوبی برای فکر کردن باشد. حرفهای پاراگ خانا را دربارهی اتصال انسانها به یکدیگر و کاهش قدرت دولتها به خوبی میتوان فهمید. جنبشهای اجتماعی و فشارهایی که دولتمردان امروزی در سراسر جهان تحمل میکنند، تنها بخشی از تبعات شکلگیری اقیانوس بههمپیوستهی انسانها در بستر وب و شبکه های اجتماعی است.
جبر جغرافیایی تیم مارشال هم – لااقل برای ما که در ایران زیستهایم – قابل درک است. اینکه منابع زیر زمینی، یا قرار گرفتن بین روسیه و خلیج فارس، درگرفتن آتش کمونیسم به جان مردم همسایهی ما در شوروی (در دهههای قبل) و ترس قدرتمندان غربی از نفوذ آنها به ایران (به خاطر همسایگی جغرافیایی)، نزدیکی به عراق و عربستان در هزارههای گذشته، و فروپاشی امپراطوری عثمانی در دوران معاصر، چگونه ساختار قدرت و نقاط عطف تاریخی ما را شکل دادهاند.
وقتی بدون پیشداوری، پاراگ خانا و تیم مارشال را میخوانیم، به نتیجه میرسیم که هر یک از آنها، بخشی از واقعیت حاکم بر زندگی ما را شرح دادهاند. روزگاری جغرافیا، یکی از مهمترین عوامل شکلگیری یا فروپاشی تمدنها بوده است. به نظر میرسد که روزگاری نیز خواهد آمد، که اهمیت جغرافیا در مقابل دسترسی به دانش و فناوری و توانایی مدیریتی، رنگ ببازد.
ظاهراً کشورها و سرزمینهای مختلف، این مسیرِ گذار از عصر جغرافیا به دوران کانکتوگرافی را با سرعتهای متفاوتی طی میکنند. چنانکه در همین ناحیهی منا (MENA) نیز، میبینیم برخی به کانکتوگرافی نزدیکترند و برخی دیگر، هنوز در تور جغرافیا دست و پا میزنند.
میتوان گفت هر گروهی که زودتر، دل از “همبستری با گذشته” بریده و “همگامی با حال” را برگزیده، در این مسیر، پیشتازتر بوده است.
ده منطقهی جغرافیایی
تیم مارشال ده نقطه از جغرافیای سیاسی جهان را بررسی کرده است:
- روسیه
- چین
- آمریکا
- اروپای غربی
- آفریقا
- خاورمیانه
- هند و پاکستان
- کره و ژاپن
- آمریکای لاتین
- قطب شمال
شاید برایتان جالب باشد که چند سطر اول بخشِ مربوط به خاورمیانه را بخوانید:
خاورمیانه؟ میانهی کجا؟ خاورِ [شرقِ] کجا؟ نام این منطقه در نگاهی که اروپاییها به آن داشتهاند ریشه دارد.
و اتفاقاً شکل و اوضاع این منطقه هم، از همان نگاه اروپایی، تأثیر پذیرفته است.
اروپاییها با جوهر [و خط کش] روی نقشهها مرزها را ترسیم کردند: خطهایی که در دنیای واقعی وجود نداشتند. به همین واسطه، مصنوعیترین مرزهایی که تاریخ جهان به خود دیده است، شکل گرفت. و اکنون مردم این منطقه درگیرند تا با خون، آن خطوط جوهری را، به شکلی دیگر ترسیم کنند.
(او در آغاز این فصل، به شیوهی تقسیم جغرافیایی منطقه میان انگلیس و فرانسه، پس از پایان جنگ جهانی اول، اشاره دارد و البته نمونهی مرزهای ترسیم شده با خط کش را روی بخشهایی از نقشهی آفریقا هم میتوانید ببینید).
خلاصه اینکه، اگر کسی کانکتوگرافی را دوست دارد، خواندن کتاب زندانیان جغرافیا هم در کنار آن، قابل توصیه است و البته، هنگام خواندن این کتاب، باید دسترسی به اینترنت داشته باشید و پیوسته نامها و نقشهها را جستجو کنید. چون متاسفانه بر خلاف متن قوی و ارزشمند، این کتاب از نظر نقشههای مکمل بحث، بسیار ضعیف است.
یک مقالهی آموزنده (به زبان انگلیسی): چگونه مرزهایی که صد سال پیش دو اروپایی ترسیم کردند، هنوز تعریفکنندهی خاورمیانه است؟
Why 100-year-old borders drawn by two Europeans still define the Middle East
– این مطلب رو که خوندم با خودم فکر میکردم: آیا واژهی «مشرق زمین»، میتونه جایگزین بهتر و زیباتری برای «خاورمیانه» باشه؟
– بعد با توجه به توضیحاتی که در مورد این کتاب برامون نوشتی، موضوع دیگهای هم به ذهنم رسید که دوست داشتم برات بنویسمش.
به این فکر میکردم که شاید نشه به راحتی از زندان جغرافیا رها شد، اما ما خیلی وقتها با مهاجرتهای ذهنیمون، این مرزهای جغرافیایی رو شکستیم و پشت سر گذاشتیم.
و موثرترین چیزی هم که این مهاجرتهای ذهنی رو میتونه برامون مهیا یا هموار کنه، به نظرم همین «کتاب»ها هستن.
همین موضوع، من رو یاد موضوع دیگری هم انداخت.
محمدرضا. نمیدونم «دیوان غربی – شرقی» گوته رو خوندی یا نه؟
من به خاطر علاقهای که به نوشتهها و شخصیت گوته دارم، بعد از «رنج های ورتر جوان» و «فاوست»، «دیوان غربی – شرقی» و بعد «دیدار غرب و شرق در “هجرت” گوته» از محمود حدادی رو خوندم.
و نکتهای که در این یادآوری از دیوان غربی – شرقی او با خوندن مطلب تو، برام خیلی جالب بود این بود که یک چنین مهاجرت ذهنی و نادیده گرفتن مرزهای جغرافیایی در یک سفر ذهنی، برای گوته هم در اون زمان اتفاق افتاد. (به عنوان یک نمونهی خوب)
گوته با خوندن مجموعه کامل دیوان حافظ (به ترجمه هامر فون پورگشتال – دیپلمات و مترجم اتریشی که این ترجمه رو به گوته هدیه داد) و در زمانی که جنگهای ناپلئونی (به رغم احترامی که او برای ناپلئون قائل بود)، پریشانیها و تنگناهای زیادی رو بر زندگی گوته تحمیل کرده بود؛
او با آشنایی با اشعار حافظ و از اون شرایط، به صورت ذهنی به جایی سفر کرد که حس میکرد بودن در اون مکان، احساس خوبی بهش میبخشه؛ که به خصوص این موضوع در سر لوح دیوان غربی – شرقی او به نام «هجرت» به خوبی مشهوده.
همونطور که خودش در جایی از همین شعر «هجرت» به این نکته اشاره میکنه:
“من تصمیم را به هجرت به شرق مبارک میدانم. چرا که به این وسیله از دوران خودم و نیز این اروپای مرکزی رنج آور دور میشوم. این کوچ را باید یکی از عنایات آسمانی دانست که نصیب هر کسی نمیشود.”
محمدرضای عزیز
با خوندن این پست دارم به این فکر می کنم که چرا تعلق به یک مکان خاص برای برخی از ماها(فکر می کنم اکثر ماها) یک امر مهم محسوب میشه. این حرف رو در حالی می زنم که سال های زیادی رو در شهری غیر از زادگاهم زندگی کردم و البته باز هم به فکر ترک شهر غیر زادگاهم نیز افتادم. ولی این حس تعلق به یک مکان غالبا همراه من بوده، اگرچه عمیقا خودم رو در تضاد با اون در انداختم ولی همواره در من وجود داشته. و فکر می کنم اگر در یک کشوری غیر از ایران هم زندگی کنم، مسئله تعلق به مکان قبلی، به صورت شدیدتری با من خواهد بود.
در اینجا سعی دارم از بعدی شاید اجتماعی و همچنین فردی، درباره این موضوع حرف بزنم و اینکه بعد سیاسی و اقتصادی کمترین دخالتی در نظر و افکارم داشته باشه. دقیقا نمی دونم این تعلق به مکان از کجا نشات می گیره و قراره چه بلایی به سرش بیاد و گاهی هم به این فکر می کنم که این وصل شدن ها چه چیزی رو ازم می گیره که برخی اوقات برام آزار دهنده میشه.
شاید اگر تکنولوژیِ الان اونقدر قدرت داشت که می تونست من رو(منِ فیزیکی رو) در یک زمانِ مثلا یک دقیقه ای، به مکان دلخواهم برسونه، دغدغه تعلق رو از یاد ببرم. شاید. شاید هم حتی اگر چنین امکانی وجود داشته باشه بدون اینکه ازش استفاده کنم، باز خیالم راحت تر از الان باشه. یعنی همین که بدونم در قید زمان هم می تونم نباشم برام کافیه.
محمدرضا جان، فکر می کنم خیلی درهمه حرف هام و قادر نیستم اونچه که در ذهنم هست رو با آشفتگی کمتری بیان کنم. عذرخواهی می کنم. فقط خواستم به مدد همین تکنولوژی، یک گفتگوی دورادور و در عین حال خصوصی با تو انجام داده باشم.
پی نوشت۱: شاید برای بعضی ها جالب باشه که چینی ها به کشور خودشون میگن جونگ گوا(zhongguo) یعنی کشور وسط. چون از دیرباز تصورشون این بوده که کشورشون درست در مرکز عالم قرار داره. از کجا معلوم شاید همین اسم و تصور رو هم کرده باشن چراغ راه آیندشون در عرصه اقتصاد و تکنولوژی:)
پی نوشت۲: این چند خطی که درباره ی خاور میانه از کتاب نقل کردی خیلی برام جالب بود. بیشتر از این بابت که پیشترها(نمی دونم چندسال پیش) این حرف رو در یکی از سخنرانی های آقای سید علی خامنه ای شنیدم. ایشون هم دقیقا با همین لحن سوالی این موضوع رو مطرح کرده بودن. گشتی توی گوگل زدم تا لینکش رو پیدا کنم. فکر کردم شاید برای شما و دیگران هم جالب باشه. یادمه اون زمان که این حرف ها رو شنیدم خیلی برام تازگی داشت و به این فکر کردم چطور به کلمه ی به شدت متداولِ”خاورمیانه” فکر نکرده بودم.
لینک: http://tinyurl.com/yxhdz8av
همچنان دلتنگ و دوستدار شما
شیرین جان.
اتفاقاً برای من هم شنیدن این نکته از ایشون در اون دوران، جالب بود. البته در منابع آمریکایی/انگلیسی، این مسئله که نامگذاری خاورمیانه ریشه در نگرش اروپاییان داشته، پذیرفته شده است و در دهههای گذشته تقریباً در همهی متنها بهش اشاره میشه (مثلاً بریتانیکا و World Atlas رو ببین).
اما شاید بشه گفت اشارهی مجدد کسانی مثل ادوارد سعید به این دیدگاه، و تأکید سعید بر اینکه لازمه یک ادبیات پسااستعماری (Postcolonial) شکل بگیره، باعث شد که این نامگذاری در میان بخشهایی از آسیانشینان (از جمله ما) به یک دغدغه تبدیل بشه.
من که چندان از این جزئیات سر در نمیارم و در این موضوعات، صاحبنظر نیستم، اما تا حدی که میفهمم رد پای تاریخ در نامگذاری مناطق جغرافیایی، اتفاق تازهای نیست و کمتر پیش میاد که اعتراض جدی نسبت به این نوع نامگذاریها انجام بشه. مثلاً کریستوفکلمب هم که به کارائیب رسید، اصطلاح هند رو برای اونجا بهکار برد و الان هم، جزایر West Indies وجود داره. اصطلاح Indian هم سالها برای آمریکاییهای Native به کار رفته و فقط اخیراً داره تلاش میشه از این اسم (به خاطر اینکه تنوع فرهنگها و اقوامِ اولیهی آمریکایی رو چندان بهرسمیت نمیشناسه) فاصله گرفته بشه.
اگر چه من با سیاست و دغدغههای سیاستمدارها بیگانهام؛ اما در حد علاقهمند به تاریخ و ادبیات، از اینکه برخی کلمات تاریخچهی جهان رو در خودشون ذخیره میکنند و در صندوقچهی دلشون حمل میکنن لذت میبرم.
مثلاً دوران استعمار و Colonial واقعاً بخش مهمی از تاریخ قرون اخیر محسوب میشه؛ و امثال همین کلمهی خاورمیانه رو میشه سندهای سادهی ارزشمندی برای شناخت بهتر فضای فکری اون دوران در نظر گرفت.
در مورد قسمت اول صحبتهات، کاملاً حرفت و مسئلهای که توی ذهنت هست رو میفهمم. منم گاهی بهش فکر میکنم. حالا شاید یه بار فرصت شه در موردش بیشتر بنویسم و گپ بزنیم.
شیرین جان می دونم این سوالو از محمدرضا پرسیدی ولی خواستم بگم منم دقیقا این حالتو دارم. چیزی که فهمیدم اینه، ذهنم با هرچیز جدیدی غریبگی می کنم. حتی وقتی سفر به جای جدیدی می رم ذهنم مدام سعی می کنه اونجا رو شبیه به یه جایی کنه که قبلا دیده باشم. یه آرامشی بهم می ده وقتی حس کنم خوب اینجا شبیه همونجایی که قبلا رفتی. یا حتی وقتی می خوام برم سفر یه دلشوره عجیبی می گیرم. این احساس من در مورد سفره حالا اگه قرار باشه شهر یا محل زندگیم تغییر کنه می دونم این حس چندین برابر می شه. نمی دونم چرا؟
خوشحالم که سلیقۀ کتابخوانی ما دارد به سمت «توسعه» پیش میرود. 🙂
کانکتوگرافی را تا نصفه خواندهبودم که سهلانگاریم باعث شد داخل تبلتم آب برود و کیندلم از کار بیفتد.
گردش روزگار و تنبلی هم مزید بر علت شدند که کیندل را روی کامپیوترم نصب نکنم.
همین هفتۀ پیش درست شد و باز به کتابخانهام دسترسی پیدا کردم.
زندانیان جغرافیا را هم در صف خواندن داشتم و البته الان که تو نوشتی، فکر میکنم بهتر باشد در صف چند کتاب جلوتر بیاورمش.
راستی در حال تألیف مقالهای در مورد «توسعه و نظریۀ بازیها» هستم و این نوشته خوراک فکری خوبی شد برای اینکه ملتهایی که اسیر جغرافیا هستند را با ملتهایی که به کانکشن اعتقاد دارند را از منظر بازیهایی که به صورت روزانه با آنها تصمیمگیری میکنند مقایسه کنم و امیدوارم که بتوان پس از آن به یک مدل دست یافت. مدلی از توسعه که نشان بدهد ملتی که اسیر جبر جغرافیاست، با چه بازیهایی اگر پیش برود، دینامیسم این سیستم اجتماعیاش میتواند کمکم به سمت توسعهخواهی متمایل شود.
با مهر
یاور
خیلی ممنوم بابت این معرفی این کتاب.
خواستم بگم که مدتها پیش کتابی در مورد شکلگیری خاورمیانه و فروپاشی امپراتوری عثمانی خواندم با نام صلحی که همه صلحها را بر باد داد. اثر دیوید فرامکین که حسن افشار آن را ترجمه کرده و نشر ماهی هم آن را منتشر کرده است.
قسمتهایی از متن کتاب را که روی وبلاگم نوشتهام را در زیر خواهم آورد.
در مورد تاریخ خاورمیانه و پنهانکاریهایی که در تاریخ آن انجام شده است.
” خاورمیانه ای که امروزه در عنوان های خبری نامش را می شنویم محصول تصمیمات متفقین در جنگ جهانی اول و پس از آن است. در صفحات آینده ، قصد دارم این داستان پرشاخ و برگ را نقل کنم که چرا و چگونه – و با چه بیم ها و امیدها، عشق ها ونفرت ها، اشتباه ها و سوء تفاهم ها- این تصمیمات گرفته شده است.
گزارش های رسمی روس ها و فرانسوی ها از عملکردشان در خاورمیانه در آن زمان طبعاً جنبه تبلیغاتی داشت. گزارش های رسمی انگلیسی ها- حتی خاطراتی که بعدها مقامات رسمی شان نوشتند-هم دور از حقیقت بود. انگلیسی ها که سهم عمده ای در این تصمیم گیری ها داشتند روایتی از وقایع نقل می کردند که در بهترین حالت دستگاری شده و در بدترین حالت من درآوردی بود. آنها می کوشیدند دخالت خود را در امور مذهبی مسلمانان پنهان کنند و چنین بنمایند که برای حفظ استقلال عرب ها به خاومیانه آمده اند؛ آرمانی که در واقع هیچ باوری بدان نداشتند. وانگهی ، «قیام اعراب»، که محور روایت آنها را تشکیل می داد، بیش از آنکه واقعاً رخ داده باشد زاییده تخیل خارق العاده ِ تامس ادوراد لارنس بود، آن راوی قصه های خیال انگیز که لاول تامس ، شومن آمریکایی ، به «لارنس عربستان» مشهورش کرده است.
ولی در چند دهه اخیر حقیقت ذره ذره از پرده بیرون آمده و اینک، با گشایش بایگانی های اسناد محرمانه و اوراق خصوصی ، سرانجام بسان خورشیدی که از پس ابر رخ نموده است. سال ۱۹۷۹ که کار تحقیق را شروع کردم ، دیگر چنین به نظر می آمد که می توان حقیقت ماجرا را بازگفت. کتاب حاضر ثمره ی آن تحقیق است.
نویسنده در کتاب سعی می کند که نقش روسیه را هم در شکل گیری خاورمیانه برملا کند. به طوری که قبلا از طرف روسیه اعلام می شد که در شکل گیری خاورمیانه نقشی نداشته است. اما دیوید فرامکین در پاراگراف آخرِ صفحه ی ۱۰ کتاب اینگونه می نویسد:
در پژوهش های دیگری که درباره ی جنگ جهانی اول و پیامدش در این منطقه انجام گرفته است معمولاً تنها به یک کشور یا حوزه ای کوچک پرداخته اند. حتی انهایی که به سراغ کل سیاست های اروپایی در شرق عربی یا عثمانی رفته اند نیز فقط مثلا به نقش بریتانیا یا نقش مشترک بریتانیا و فرانسه توجه کرده اند. من پیدایش خاورمیانه ی کنونی را در چارچوبی وسیع تر دیده ام ، نتیجه ی آن «بازی بزگ» قرن نوزدهم را هم در نظر گرفته ام و بنابراین روسیه را هم دارای نقش مهمی در داستان دانسته ام. تماماً یا بعضاً به سبب روسیه بود که کیچِنر اتحاد بریتانیا با جهان عرب را پی افکند؛ نیز بدین سبب بود که بریتانیا و فرانسه ، گرچه ترجیح می دادند امپراتوری عثمانی در منطقه باقی بماند ، تصمیم به اشغال و تقسیم خاورمیانه گرفتند؛ از همین رو بود که وزارت خارجه ی بریتانیا رسماً اعلام کرد از تاسیس کشوری برای ملت یهود در فلسطین حمایت می کند؛ و سرانجام در همین راستا بود که پس از جنگ، عده ای از دولتمردان انگلیسی احساس می کردند مکلفند جبهه ی مخالفت با بلشویسم پیکارجو را در خاورمیانه حفظ کنند.
از این رو ، تا جایی که من می دانم ، این نخستین کتابی است که قصه خاورمیانه را در معنایی چنین وسیع روایت می کند؛ در بستر «بازی بزرگ» که روسیه هم در آن نقش مهمی دارد.
کتاب حاضر تنها به نقش اروپا در تغییر خاورمیانه نمی پردازد. بلکه تاثیر این دگرگونی در خود اروپا را نیز در برمی گیرد. گاه خواننده را با خود به دل بیابان های شبه جزیره ی عربستان می برد و با ماجراجویی های لارنس همگام می کند و گاه از اختلافات و مناقشات دولتمردان اروپایی در پایتخت هایشان پرده برمی دارد. چرچیل ، لوید جورج، وودرو ویلسون، کیچنر، لارنس عربستان ، لنین ، استالین و موسولینی بازیگران اصلی کتاب حاضرند.
اینان خاورمیانه را جزء لاینفک یا بوته ی آزمایشی برای جهان بینی خود می دانستند و با شور وشوق بر این عقیده بودند که قرن بیستم آرمانی شان همچون ققنوسی از دل خاکستر جنگ جهانی اول بر می خیزد یا باید برخیزد. بدین سان ، می توان تاریخی را که این کتاب بدان پرداخته سفر پیدایش قرن بیستم و خاورمیانه ی امروزی دانست.
در حین مطالعه کتاب متوجه خواهید شد که در داستان خاورمیانه اشخاص و شرایط و فرهنگ های سیاسی چندان اهمیت پیدا نمی کند، جز آن جا که به خطوط و ابعادی اشاره می شود که سیاستمدارن اروپایی در تصمیماتشان نادیده می گرفتند.کتاب حاضر به روند تصمیم گیری هایی در سال های ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۲ که بین آمریکایی ها و اروپایی ها شکل می گرفت ، می پردازد.
ارادتمند
سعید فعله گری
ممنون سعید جان که به این کتاب اشاره کردی.
اتفاقاً من هم در زمان نوشتن این متن، فکر کردم که شاید مناسب باشه به این کتاب ارجاع بدم، اما متاسفانه خودِ کتاب پیشم نبود و نمیتونستم مطلبی ازش نقل کنم.
بهترین حالت این شد که هم به کتاب اشاره کردی و هم قسمتی ازش آوردی.
حالا که بحثش پیش اومد این رو هم بگم که من در ذهن خودم – در حدِ بیسوادیِ مطلقی که در این حوزهها دارم – همیشه فکر میکنم باید نقش روسیه/شوروری رو از دو جنبه ببینیم. یک جنبه که دخالتها و اثرگذاریهای مستقیم اون به عنوان یک کشور صاحبقدرت هست. جنبهی دوم، ترس جهانی از گسترش کمونیسم که باعث شده در مقاطع مختلف، دولتهای دور و نزدیک، در مواجهه با رویدادهای منطقهای و تحولات داخلی در کشورهای همسایهی روسیه/شوروی (از جمله افغانستان و ایران) سیاستهای ویژهای اتخاذ کنن. شاید بررسی گزارشهای کنفرانس Guadeloupe نقطهی خوبی برای شروع چنین مطالعهای باشه.
بگذریم از اینکه حتی «قرائت سوسیالیستی» امثالِ شریعتی از اسلام رو هم میشه از تبعات غیرمستقیم همسایگی ایران و روسیه و ترس از نفوذ کمونیسم دانست (و مثلاً ربط دادن جامعهی توحیدی به جامعهی بیطبقه که حتی در حد استعارهی ادبی هم، ضعیف و بیربطه و شبیه یک شوخی به نظر میرسه). میشه حدس زد که اگر این همسایگی و نفوذ کمونیسم در داخل کشور نبود، شاید بزرگان ما، مسیر متفاوت و مطمئنتری رو برای فکر کردن و تحلیل کردن و تصمیمگیری انتخاب میکردند (اگر چه این نفوذ به هر حال انجام شد و انقدر شدید بوده و هنور هم شدیده که الان هم به هر کسی میخوان فحش بدن میگن لیبرال).
پی نوشت: ممنونم که این کامنت من رو دیگه ادامه نمیدیم و دربارهاش بحث نمیکنیم 😉