عنوان این مطلب جملهای است که دیروز یکی از دوستان قدیمی برایم فرستاد و بعد از آن حدود نیم ساعت با هم گپ زدیم.
دیشب در تمام مدتی که خواب بودم (یا خواب و بیدار بودم) به حرفهایش فکر میکردم و تعداد زیادی سوال بیپاسخ و پاسخ بیسوال به ذهنم رسید و در نهایت هم به جمع بندی خاصی نرسیدم.
اما دلم میخواست آنها را اینجا بنویسم تا هم با خواندن حرفهای شما، شاید به نتیجه گیری بهتری برسم و هم در سالهای بعد، این نوشته را مرور کنم و ببینم که در این مقطع زمانی در مورد چنین مسئلهای چگونه فکر میکردهام.
دوستم قبلاً مدیر بازرگانی یک شرکت خصوصی بود و چند سال قبل کسب و کاری در حوزهی بازرگانی راه اندازی کرد و اتفاقاً در آن موفق هم بود.
البته منظورم از موفقیت، رضایت نیست. بلکه همین شاخصهای بیرونی است که ما معمولاً همارز با موفقیت در نظر میگیریم: خانهی بهتری خرید و ماشین بهتری سوار شد و در پروازها صندلیهای First Class را میگرفت و خلاصه در ادبیات عامهی جامعه (که شامل من هم میشود) فردی موفق محسوب میشد.
با این پیش فرضها، اینکه او دیروز پیروزمندانه از رها کردن کارآفرینی میگفت و به سراغ کارمندی رفته بود، جالب و شاید کمی شگفت انگیز به نظر میرسید.
لحن صدایش هم هنگام حرف زدن، زنگ پیروزی داشت. چیزی که شاید در این چند سال اخیر کمتر از او شنیده بودم.
از جنبههای شخصیتر و اطلاعات کسب و کار که بگذریم – که نمیتوان آنها را نقل کرد – چند نکتهی کلیدی در حرفهای او بود:
- وقتی برای خودت کار میکنی، مسئولیتت خیلی زیادتر میشود. اما درآمدت هرگز متناسب با آن زیادتر نیست.
- وقتی از کارمندی استعفا میدهی، با کمی حرفهای گری، میتوانی کاری کنی که دوران گذار نرمی به وجود بیاید و هیچکس ضرر نکند. اما وقتی مدیر و مالک یک کسب و کار هستی، رها کردن شغل، نابود کردن دهها موقعیت شغلی است.
- یک روز زودتر هم یک روز بود. شرکت بزرگتر، زنجیر بزرگتری بر پای من بود.
- میخواهم عصرها، وقتی از محیط کار بیرون میآیم، اجازه داشته باشم به هیچ چیز فکر نکنم.
- میخواهم از حق مرخصی گرفتن بهرهمند شوم. از کار خودت نمیتوانی مرخصی بگیری.
- تصمیمی نبود که شغلم و کسب و کارم در آن دخیل نشود. وقتی کارمند شوم، در زندگیام تصمیمهایی وجود خواهد داشت که کار، هیچ وزنی در آن ندارد.
- میخواهم خودم را بازآفرینی کنم. این از کارآفرینی پرریسکتر و سختتر است. اما جذابتر است.
- چند کتاب خریدهام که شبها آخر وقت بخوانم. قبلاً همیشه در خواندن کتابها، چیزی در گوشهی ذهنم میگفت: چیزی بخوان که به «کار» بیاید.
دیشب نکات متعددی در ذهنم میچرخید که گاهی چندان هم به یکدیگر مربوط نبودند. آنها را بدون تقدم و تاخر، به ترتیبی که به ذهنم میرسد در اینجا مینویسم تا بماند و شاید روزی خوراکی برای بیشتر فکر کردنم بشود:
ترجیحات پیش فرض
همچنان در ذهن بسیاری از مردم، کارآفرین بودن موقعیتی بالاتر از کارمند بودن دارد.
شاید بتوان از وجود ترجیحات پیش فرض و ترتیبات پیش فرض در باور ما حرف زد:
همچنانکه ما فوق لیسانس بودن را گام بعدی و بالاتر از لیسانس بودن میدانیم. همچنانکه ازدواج کردن را یک گام به جلو رفتن میدانیم. همچنانکه مهاجرت کردن به کشورهای دیگر را یک گام به جلو فرض میکنیم. به همان شیوه، فرض میکنیم کسی که از کارمندی به کارآفرینی حرکت کرده، یک گام به جلو رفته.
تردیدی نیست که در موارد زیادی، این فرضها ممکن است درست باشد. اما در موارد زیادی میتواند نادرست هم باشد.
حتی اگر بگوییم در اکثر موارد درست است (که نمیدانم چنین هست یا نه) باز هم کمکی نمیکند.
چون شاید ما جزو اقل موارد باشیم. فرض کنید یک دارو، ۹۰٪ مردم را شفا داده و ده درصد را کشته است. کسی نمیگوید: این دارو را بخور. در اکثر موارد شفا میدهد. ازدواج، ادامه تحصیل، فرزنددار شدن، مهاجرت کردن، کارآفرینی در بهترین حالت چنین دارویی است (تازه به فرض اینکه بپذیریم آن عدد، ۹۰ است و مثلاً ۷۰ یا ۵۰ یا ۳۰ نیست).
به هر حال، احتمالاً فرض بر این است که کارمندی چندان صفت زیبایی نیست، چون اکثر مدیران میآموزند که به جای کارمندان من، بگویند همکاران من.
احتمالاً اگر فکر میکردند که انتخاب مدیریت میتواند حاصل یک حماقت و انتخاب کارمندی میتواند حاصل یک هوشمندی باشد، واژهی کارمند این چنین باری را تحمل نمیکرد.
مدیران منابع انسانی هم که میآیند کار را درستتر کنند، خرابتر میکنند. میگویند بگویید: سرمایههای انسانی.
غافل از اینکه سرمایه، در ذات خود ارزشی ندارد و برای مالک ارزش دارد. سرمایهی انسانی، کارمند را چیزی شبیه دفتر شرکت و حساب جاری شرکت (به عنوان یک دارایی مولد) فرض میکند. به هر حال، کارمند واژهای دوست داشتنی نیست و میتوان در مورد علتش فکر کرد.
در تمام سالهایی که کارمند بودم، با شنیدن لغت سرمایههای انسانی میگفتم: البته من سرمایه نیستم. کارمند هستم.
سهم بزرگ شده کار در هویت
من در تصویری که از خودم برای خودم دارم، چه مولفههایی را گنجاندهام و میبینم؟
نگاهی به پروفایل جوانترها در شبکههای اجتماعی نشان میدهد که بسیاری از آنها مدرک تحصیلی را جزئی از هویتشان میبینند.
بخشی از ما هم با بزرگتر شدن، شغل را به عنوان بخش مهمی از هویت خود در نظر میگیریم و اعلام میکنیم.
سالها سر کلاسها و دورههای آموزشیام، از حاضرین (که محدودهی سنی هجده سال تا هشتاد سال را داشتهاند) خواهش کردم که خودشان را در سی ثانیه معرفی کنند. مواردی که هیچ اشارهای به شغل و مدرک نشده را میتوانم در ذهنم بشمارم.
در کلاسی که با نوجوانان داشتم، همین سوال را پرسیدم. جنس جوابها متفاوت بود.
یکی گفت: من عاشق موبایل هستم. اصلاً به نظرم هیچ کس تا به حال موبایل را درک نکرده. من با آن زندگی میکنم.
کاری به فرجام این عاشقی ندارم. اما آیا این نوجوان، چند سال بعد هم ذهنش یاری میکند یا دلش همراهی میکند که در معرفی سی ثانیهای همین را بگوید؟ یا باید شغل و مدرکش را مطرح کند؟
اینکه بسیاری از انسانها دائماً به شکلی از تعالی فکر میکنند و میکوشند تصویری که از خودشان در ذهن دارند را بهتر کنند نسبتاً قابل درک است. این کار، شکل پیچیدهتری از همان تلاش برای بقاء است که در گونهی ما، به شکلی معناگرایانه تجلی پیدا کرده است.
اما شاید سهم شغل و مدرک در این تصویر بیش از حد زیاد باشد و باعث شده باشد که وقتی به بهبود و بالا رفتن و تعالی خودمان فکر میکنیم، تصمیم بگیریم از مقطع آموزشی فعلی به مقطعی بالاتر و از موقعیت سازمانی فعلی به پلهای بالاتر و از کارمندی به کارآفرینی فکر کنیم. چون از یک سو آموختهایم که اینها تغییراتی مثبت هستند و از سوی دیگر، معتقدیم که تغییراتی بزرگ محسوب میشوند.
نیاز مالی
شاید بتوان به متوسط درآمد در یک جامعه و متوسط هزینهها و متوسط نیاز مالی و متوسط رویاهای مالی هم فکر کرد.
اینها چهار عدد مختلف هستند که از جامعهای به جامعهی دیگر و از کشوری به کشور دیگر و از فرهنگی به فرهنگ دیگر فرق میکنند.
شاید اگر امروز متوسط هزینههای من یا نیازهای من فراتر از درآمدم باشد (یا بر این باور باشم که سرنوشت عموم افراد جامعه همین است) به این سمت سوق داده شوم که بزرگترین تغییرات زندگی را در شغل و مدرک جستجو کنم.
به قول آنها که هرم مزلو را خواندهاند (و قریب به یقین، مزلو را نخواندهاند) لایهی اول هرم چنان فکر و ذهن ما را اشغال کرده که لایههای دیگر جایی برای ظهور و بروز نیافتهاند.
بعید است که پدر و مادرهای زیادی هم در جامعه باشند که به فرزندان خود بیاموزند: این هرم آنقدرها هم که باید قائم و استوار نیست و از پهلو بر زمین افتاده است و الزاماً یکی پیش نیاز دیگری نیست.
مدیرهایی که زندگی کارمندها را میخرند
اتفاق دیگری که زیاد میبینم مدیرهایی هستند که نگاهشان به کارمند این است که او زندگیاش را به شرکت فروخته است.
کارمندی که دوازده شب هم کارهای شرکت را پیگیری میکند، یک کارمند مفید و متعهد فرض میشود و نه یک احمق.
جالبترین شکل این نگرش این میشود که ما گاهی در روز و در ساعت رسمی کار، درست و حسابی کار نمیکنیم و با اضافه کاری و کار در روزهای تعطیل و شب و نصفه شب، احساس بهتری را تجربه میکنیم و تصویر بهتری از خودمان میسازیم (در سازمانی کارآموز بودم. همه از ساعت ۴ تا ۷ سر کار میماندند و بین خودشان هم به شوخی میگفتند: اضافه بیکاری داریم).
این فقط احساس شخصی من است. اما قاعدتاً این احساس و قضاوت در دوستی و آشنایی با چند صد مدیر کارآزموده شکل گرفته است.
فرض کنیم یک کارمند خوب (نمیگویم عالی. میگویم خوب) در روز ۱۰۰ واحد خروجی دارد.
اکثر مدیران به صورت ناخودآگاه بین دو کارمند عالی با مشخصات زیر دومی را انتخاب میکنند:
- کارمندی که فقط در ساعت اداری کار میکند و جز در شرایط ضروری و شرایط خاص، در ساعات دیگر در دسترس نیست و متوسط خروجی او در روز ۲۰۰ واحد است.
- کارمندی که در هر ساعتی از شبانه روز جواب تلفن و پیام و پیامک میدهد و متوسط خروجی روزانهی او ۱۳۰ یا ۱۴۰ واحد است.
در کل، مدیران زیادی را میتوانید پیدا کنید که احساس میکنند با حقوق خود، ۲۴ ساعت وقت کارمند را خریدهاند.
یادم میآید مدیری داشتم که روزهای پنجشنبه، به شکلی با غرور و افتخار میگفت: جمعهی خوبی داشته باشی که انگار، جمعه را او تعطیل کرده است. بعدها که دوستتر شدیم و شریکش شدم به شوخی به او میگفتم: آقای … همیشه خوب است به خاطر داشته باشیم که تعطیلی یک روز در هفته قانونی بسیار کهن است و حتی قبل از اسلام، در دین یهود هم به شکلی جدیتر وجود داشته است.
امروز اگر شرکت کانال تلگرامی مخصوص کارکنان داشته باشد و کسی عضو نشود، احتمالاً باید برای آن جواب بدهد.
این خیلی مهم نیست. مهمتر این است که احتمالاً این کانال در خارج از ساعات اداری هم آپدیت میشود.
و احتمالاً خیلی از آپدیتها ضروری هم نیستند.
اما این مسئله تلویحاً ورود شرکت به فضای زندگی شخصی است.
شاید جوانترها به خاطر نیاورند. اما ورود شرکت به زندگی شخصی، قبل از گسترس فضای دیجیتال امروزی با همان ترویج موبایل آغاز شد.
خوب یادم هست که ما در شرکت سه مدیر میانی داشتیم و ۵ کارگر که بار میبردند و قطعات را در کارگاهها جابجا میکردند.
وقتی موبایل رایج شد. ۵ سیمکارت و موبایل خریدند و به کارگرها دادند. گفتند: مدیر موبایل لازم ندارد. چون در دفترش تلفن ثابت دارد. اما این باربرها، باید همیشه در دسترس باشند.
اینها را گفتم که بگویم شاید ماجرای دوست من و خیلی افراد دیگری که به کارآفرینی فکر میکنند، این باشد که محیطهای کار ما محیطی سالم و حرفهای نیست.
مدیری که نگاهی از این جنس به کارکنان دارد و احتمالاً فضای کار را هم (از شرح شغل تا تفویض اختیار) برای کارمندهای خود تنگ میکند، کار را به جایی میرساند که گزینههای پیش رو عوض میشوند.
در این فضای کسب و کار سالم، باید انتخابها این باشند:
- کارمند میشوم: ساعات مشخصی در روز مسئولیت دارم و ساعاتی کاملاً برای خودم دارم. به ازاء این ساعاتی که برای خودم خریدهام، نسبت به یک کارآفرین احتمالاً درآمد کمتری خواهم داشت.
- کارآفرین میشوم: تمام شب و روزم به کار اختصاص پیدا میکند. اما درآمد بیشتر، کنترل بیشتر بر محیط و احتمالاً موقعیت اجتماعی و اقتصادی بالاتری خواهم داشت.
اما شاید در بسیاری از فضاها (از جمله در بخش قابل توجهی از محیطهای کاری که میشناسیم) انتخاب این باشد:
- کارمند میشوم: تمام ساعات روز باید پاسخگو باشم و ساعتی برای خودم نخواهم داشت. حتی اگر با حقوقم ماشین هم بخرم، مدیرم به شکلی به آن ماشین نگاه میکند که انگار از فیض وجود او چنین ماشینی خلق شده و به قول جورج اورول، مرغهای خانهی ما هم زیر سایهی او تخم میگذارند. در محیط کار هم، همزمان وظایف و مسئولیتها به من واگذار شده. هم شیوهی عملکرد به من دیکته میشود و هم خروجی عملکرد. در حالی که من میدانم که آن شیوه این خروجی را نخواهد داد و از ابتدا وارد روندی شدهام که در پایان، باید به خاطر محقق نشدن اهداف شرکت، شرمنده و ناراحت باشم.
- کارآفرین میشوم: باز هم باید تمام ساعت روز پاسخگو باشم و ساعتی برای خودم نخواهم داشت. اما لااقل مالکیت زندگیام را در اختیار دارم (مالکیت زندگی الزاماً به معنای کنترل زندگی نیست).
در چنین شرایطی، انتخاب بین کارمندی و کارآفرینی بیش از آنکه انتخاب بین سبک زندگی متفاوت با جذابیت برابر باشد، نوع انتخاب بین گزینهی مطلوب و نامطلوب تبدیل میشود.
آلن دو باتن، جایی نوشته بود: آژانسهای مسافرتی اگر زرنگ بودند، به جای اینکه بپرسند میخواهی به کجا بروی. میپرسیدند میخواهی از کجا فرار کنی؟
شاید اگر این سوال را از کارآفرینها بپرسیم، پاسخ بسیاری از سوالهایی که الان برایمان مبهم است مشخص شود.
———————————–
دو مطلب مرتبط در متمم:
دامهای کارآفرینی (فایل صوتی رایگان)
سلام
آقای شعبانعلی خسته نباشید. سوالی داشتم آیا اساسا من می توانم ادرس این صفحه را برای یکی از کافرماهای قبلی ام بفرستم؟ هم می خواهم این مطلب را بخواند هم سایت شما را.
دفعه پیش در مورد مطالب بازاریابی شکبه ایی که شما منتشر کردید من کل مطالب را همراه آدرس و لینک صفحه شما را تنها برای یکی از دوستانم فرستادم و به اشتراک عمومی نگذاشتم، متوجه شدم اشتباه کردم و به خاطر این کار از شما معذرت می خواهم.
[…] کارآفرینی را رها کردم تا زندگیام را بازآفرینی کنم ــ روزنوشتههای محمدرضا شعبانعلی […]
با شناختی که من از دوستان اینجا دارم، بعیده کسی به آدرسی که شما نوشتید سر بزنه.
ضمن اینکه بعنوان بازخورد یه مخاطب جز هم، مسلما اصلا حس خوبی ایجاد نمیشه.
البته وبلاگ صاحب داره. :))
من بعنوان یه مهمان گفتم.
پویای عزیز.
البته فکر میکنم حرفتون در مورد اینکه وبلاگ صاحب داره بیشتر از جنس تعارف باشه. چون اگر صاحب داشت، شما در چنین مواردی نظر نمیدادید 😉
مانند موارد متعدد دیگری که دیدهام در مورد چیزهایی که نمیدانید حرف میزنید و نظر میدهید، این بار هم ظاهراً همین روند «غالب» خود را تکرار کردهاید.
کسانی که کوچکترین تجربهی وبلاگ نویسی دارند میدانند که آنچه در بالا میبینید، کامنت نیست.
بلکه اصطلاحاً Pingback است.
به این معنا که صاحب وبلاگ در داخل کد هر مطلب، اسکریپتی قرار میدهد که اگر کسی از وبلاگ دیگر، به یکی از مطالب ارجاع داد، ارجاع او به صورت اتوماتیک به عنوان یک کامنت ثبت شود (طبیعتاً تنظیماتی هم وجود دارد. مثلاً اینکه این کار را تا چند بار انجام دهد یا چه استثناءهایی وجود داشته باشد).
طبیعتاً صاحب وبلاگ (به فرض اینکه صاحبی وجود داشته باشد) بعد از دیدن کامنت در این قالب، تصمیم میگیرد که آن کامنت را پاک کند یا نه.
اتفاقاً در این مورد خاص، مطلب اصلی (که لطف هم کرده بودند و به اینجا لینک داده بودند) مطلب خوبی بود و لزومی نبود که Pingpack را پاک کنم.
پی نوشت: قبلاً برای یکی از دوستان توضیح داده بودم که یکی از اصول نتیکت این است که در وبلاگها یا شبکه های اجتماعی و هر جایی که ما نویسندهی اصلیاش نیستیم، جز در شرایطی که ضرورت پیش میآید کامنتهای متوالی نگذاریم. حتی اگر کیفیت کامنتهایمان خوب باشد (در مورد شما ۴ کامنت بود که با چیزی که من حذف کردم هنوز متاسفانه سه مورد متوالی آنها باقی مانده).
این کامنتگذاری متوالی شکلی از اسپمینگ محسوب میشود و برای کسی که وبلاگ را میبیند «چشم آزار» است.
من خودم هم در متمم بسیار دقت دارم که کامنتهایم پشت سر هر نشوند و حتی وقتی میبینم دو کامنت از کامنتهایم با امتیاز دوستان، در ستون کامنتهای پرطرفدار متمم قرار گرفته، با وجودی که علاقهی وافری به حل تمرینهای متمم دارم، آنقدر منتظر میمانم تا لااقل یکی از آنها از ستون کناری خارج شود و سپس تمرین بعدی را مینویسم.
شاید در فضای دیگری مدیر متمم باشم، اما در فضایی که دانشجوی متمم هستم باید به سایر دانشجویان حق بدهم که حالشان از دیدن متوالی اسم من خراب شود و احساس خوبی نداشته باشند.
البته قاعدتاً وقتی برای کامنت گذاری وقت بگذاریم در یک روز بیشتر از یک کامنت بعید است بتوانیم بنویسیم. چه اینجا چه متمم و چه هر جای دیگر.
البته شاید این مسئله به ضعف نگارش من بازمیگردد. چون هر بار حتی در روزنوشتههای خودم کامنت میگذارم، تا یکی دو روز نمیتوانم به راحتی کامنت دوم را بگذارم.
سلام فکر میکنم یکی از دلایلی که به کم شدن کامنت های پشت سر هم کمک کنه، امکان ویرایش کامنت تا چند دقیقه(مانند متمم) است. شخصا بارها پیش اومده که خواستم اصلاح کنم اما نشده و حرفم ناقص مونده. کامنت دوباره هم همین حس آزار رساندن به دیگران رو که شما میگی برام میاره
حتی بعضی اوقات از کامنت های خودم ناراحت میشم و میخوام پاک شون کنم. ما مهمونای پر رویی هستیم صابخونه، صلاح دیدی این امکانات رو هم سر سفره بیار 🙂
با سلام به همه
من در لباس کارآفرینی فکر می کنم خیلی راحت ترم ( نگفتم کارآفرین هستم)
اتفاقا ۳ روز پیش بود بهد از ده ها بار گوش کردن به این فایل دام های کارآفرینی آن را کامل خلاصه کردم.
خصوصیات کارآفرینان را حس یم کنم دارم.
من هر روز صبح زود بیدار می شوم، تا جایی که بتوانم مطالعه می کنم و کارهایم را در طول روز انجام می دهم و تا آخر شب سر پا هستم.
ولی چون این خواسته هست(یعنی خودم خواسته ام) خیلی خیلی راحت هستم. همان قدر که می دان هر لحظه اگر نخواهم، می توانم رها کنم وبه هیچ کس، دقت کنید، هیچ کس، هم نباید جواب گو باشم.
اگر به بگوین امروزباید ۵ واحد پول در بیاوری به احتمال ریاد نمی توانم ولی اگر خودم تشخیص دهم ۵ واحد پول در بیاورم احتمال اینکه ۸ واحد پول در بیاورم خیلی زیاد است ولی در حالت اول به احتمال زیاد بدون اینکه پولی درآورده باشم باز می گردم.
دست خودم نیست، نیم دانم چرا؟ اصلا دلم نمی خواهد لجبازی کنم. ولی اینجوری هستم.
ولی یک سری از کارهایی را که باید انجام دهم، مثل کارهای مالیاتی شرکت و … را هم خیلی خوب و سر وقت انجام می دهم(نمی دانم شاید چون آن ها را هم خودم انتخاب کرده ام)
یک آزماسی انجام شد از دو کلاس که فکر کنم در هر کلاس ۱۰ دانش آموز بود. به همه یک هدفون دادند و شروع کردند به پخش کردن نویز و گفتند که ۱ دقیقه باید تحمل کنید. یکی از کلاس ها دکمه ای داشتند که نیویز را قطع کنند و کلاس دیگر همچین آپشنی نبود. از کلاس یکه دکمه داشتند همه تا آخر نویز را گوش کردند ولی از کلاسی که دکمه نداشتند ۷ نفر از آن ها هدفون را درآورند.
حس اینکه فکر کنی شرایط هنوز تحت کنترل تو است(داشتن دکمه) به انسان قوت قلب می دهد تا بتواند شرایط سخت را راحت تر تحمل بکند.
من این فرصت رو داشتم که هم کارمند بودن و هم کارفرما بودن رو تجربه کنم. توی هر دو روزهای سخت داشتم و روزهایی که از انتخاب خودم به مرز غلط کردن رسیدم. شبهایی که مجبور شدم تا دیر وقت کار کنم و خسته و داغون و از همه بدتر ناراضی برم خونه، تا دوباره یه روز دیگه شروع بشه، بدون اینکه واقعا روز جدیدی باشه. بلکه صرفا دنباله همون روز قبلی بوده. هر بار که به این نقطه رسیدم از شدت فشار، به خودم قول دادم که به سبک دیگه ای زندگی کنم. اما دقیقا کدوم سبک؟
داشتم این متن رو میخوندم به این نقطه رسیدم که: من اونقدر توی تجربه کردن نیلوفر، نپخته و نا بلد بودم، که حتی دقیقا نمی دونستم چی منو راضی و خوشحال میکنه. منظورم یک رضایت عمیق درونیه که فقط مال من باشه. شاید اگر این سوال رو بجای مثلا امسال، چهار سال پیش از خودم پرسیده بودم، الان در نقطه متفاوتی بودم.
گاهی درد و سختی کشیدن توی رویارویی با خودم، بهم درسهای بزرگی داده. جاهایی که خودم رو به چالش کشیدم، درد بیشتری تحمل کردم و بطور بی رحمانه و صادقانه ای با خودم روبرو شدم، در نهایت به آرامش عمیق تری رسیدم. نقطه امن ذهنم شاید بدترین مانع رسیدن به اون آرامش باشه. کافیه از اون نقطه بیام بیرون و اجازه بدم خودم، خودمو ناک اوت کنم.اون لحظه اعتراف و بستن پرونده برای همیشه ست که تکلیف آدمو با خودش روشن میکنه . میخواد انتخاب کارمندی و کارآفرینی باشه، طلاق یا زندگی مشترک، بچه داشتن یا نداشتن و …. باشه.
سلام
در باب استفاده از عبارت سرمایه انسانی، به نظرم به سبب نگاه بسیار ابزاری و مکانیکی دوران انقلاب صنعتی و پیش از آن و احتمالا در نفی نگاه آدام اسمیت و پیروانش که انسانها را موجوداتی ذاتا گریزان از کار و تلاش می پنداشتند که صرفا با انگیزه حقوق گرفتن می شود ازشان کار کشید و به متراژ و سازه سوله ها و دفاترشان و یا فناوری و کیفیت تجهیزات شرکتشان بیشتر از کارکنانشان می بالیدند، لغت سرمایه انسانی نقل زبان ها شد تا لااقل به نیروی کار هم مانند سایر سرمایه ها اندک توجهی شود و این که این لغت تا به امروز که عصر بازار پیام یا عصر فرااطلاعات است هنوز مانده و منسوخ نشده خودش به قول دکتر فرشاد مومنی شاهد این طنز تلخ هست که هنوز مدیران و روسای زیادی در سراسر جهان وجود دارند که همان دید آدام اسمیتی و حتی نگاه های برده دارانه دارند
محمدرضای عزیز! در باب انتقادی که به ازدواج، ادامه تحصیل، فرزنددار شدن و مهاجرت کردن به عنوان گامی به جلو داری، اجازه بده اینطور بگویم که به سبب خارج شدن تمامی این مراحل زندگی از حالت طبیعی و هدف اصلیشان، این اتفاقات تبدیل به داروهایی شدند که اگر چند درصد از افراد را شفا می دهند، درصد قابل توجهی از افراد را هم می کشند؛ بنظرم علت اصلی این قضیه این هست که هر کدام از اینها داروی دردها و نیازهای مشخصی هستند و اتفاقا دقیقا برای برخی بیماری های دیگر غیر از این نیازهای طبیعی و متناسب، سم هستند
به طور مثال فردی که بجای ازدواج کردن برای بدست آوردن آرامش، گذر از زندگی مجردی و گذر از من فردی به ما خانواده، برای رسیدن به امنیت مالی! دریافت اعتبار اجتماعی، فرار از محدودیت های خانواده پدری یا مادری و ..سراغ ازدواجمی می رود خوب معلوم است که این نه تنها برایش دارو نیست بلکه فقط شاید رنگ این قرص مهلک با رنگ قرصی که برای بیماریش مناسب هست یکی باشد و خودش را به کشتن می دهد
ادامه تحصیل هم بنظرم به مفهوم ادامه دادن تحصیل علم و دانشه و اگر فردی به درستی احساس کند به یکسری دانش های دیگر هم برای هدف و شغلی که برای خودش در نظر دارد نیاز دارد بایستی دنبالش برود اما وقتی که با هدف گرفتن مدرک، درآوردن چشم این و آن یا درمان خود کم بینی ها و حقارتهای شخصیتی، سراغ ادامه تحصیل برویم باز قرصهای مان را اشتباهی خورده ایم
در خصوص بچه دار شدن هم باز پس از شکل گرفتن یک ازدواج نسبتا پایدار و حاوی توافق، به منظور کامل کردن نهاد خانواده و پرورش نسل آینده صورت بگیرد به احتمال قریب به یقین، نتایج بسیار متفاوت از این خواهد بود که دو نفری که اصلا با هم سر سازش ندارند بخواهند فرد دیگری را وارد این جهان کنند که برایشان نقش میانجی را بازی کند یا برای پاسخ به تمام عقده های دوران کودکی و نوجوانی و حتی بزرگسالی خود ،فردی را وارد این جهان کنند که تمام آن حسرت ها و تجربه های نزیسته را برایشان به نمایش بگذارد
بحث مهاجرت هم زمانی که احساس کنیم زندگی در جایی در ما احساس گرفتگی و گرفتاری ایجاد می کند و بیم از دست دادن و یا تضعیف ایمان خود را داریم و یا با مهاجرت کردن می توانیم واقعا مفیدتر باشیم خوب کاری است درست و درمانی بجا، اما اگر صرفا چون همه این کار را می کنند یا چون قرار است از جهنم وارد بهشت و مدینه فاضله بشویم و یا سایر دلایل عجیب دیگر، محل زندگی خود را ترک کنیم باز هم نسخه اشتباهی برای خود پیچیده ایم
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
اول اینکه، به نظرم کارمند فرد دیگری بودن، سرمایه ی انسانی فرد دیگری بودن، شاگرد بودن و .. پیش نیاز کارآفرینی است. مسیر کارآفرینی از کارمندی میگذره.
اما کارآفرین شدن یا کارمند موندن؟ فکر کنم همه چیز بستگی به خودم داره. من کدومو میخوام. “شخصا” کدومو میخوام. اگر هیچکسی برای تشویق و یا مواخذه من وجود نداشت.
منِ بهداد، اگر از ابتدا به جای مستقل کار کردن، کارمند میشدم (که مشخصات محل مورد نظر رو در ادامه میگم)، الان حس بهتری نسبت به خودم داشتم. بیشتر می تونستم به اهدافی که در ذهنم دارم، برسم. چون برای اهدافم نه پول لازم دارم نه تحصیلات. یکی خودم لازمه و یکی زمان. اما فرصت نشده.
پول آنچنان ارزشی برام نداشت. هنوز هم نداره. داشتن جایگاه اجتماعی هم برام ارزشی نداره. منظورم جایگاه بین مردمی که به اندازه ی ماشینم و وسعت کارخانه و برند ساعت مچیم برام ارزش قایل هستن. که به نظرم این نوع مردم، همان هایی هستن که باعث کم شدن شعور و وجدان و حتی دانش من میشن و شاید از نظر ثروت، بالاتر از میانگینشون باشم اما از نظر باقی موارد، در حد خودشون خواهم بود.
میگفتم خب بذار من پولدار بشم، بدم به بقیه. بذار لااقل اونایی که به هر دلیل سر راه من قرار میگیرن، من رو فرستاده ی خدا برای دعاهاشون بدونن. این شد یه انگیزه ی قوی من برای درآمد.
اما بعد از مدتی دیدم که برای اینکار، به ثروت نیاز ندارم. نیازی نیست خودم رو درگیرش کنم. اعتبار داشتن، کافیه. با اعتبار، می تونم پولی رو از افرادی دیگه ای بگیریم و به بقیه منتقل کنم.
خودم تا حالا کارمند نبودم، اما دوستان کارمند زیادی دارم. بیشتر از اینکه از کارمند شدن و سرمایه ی انسانی شدن بترسم، از تاثیر کارمند شدن بر روی خودم میترسم. اینکه وقتی همیشه تصمیمات بزرگ رو افراد دیگه ای بگیرن یا وقتی قراره من تصمیم بگیریم اما ریسکش به عهده سازمانمه، میترسم یا دیگه قدرت تصمیم گیری و ریسک کردن از من گرفته بشه و یا تصمیمات سر سری و بی مغز بگیریم. حتی در زندگی شخصی خودم.
به نظرم کارمندی قبلا خیلی بهتر بوده. تجربه ی پدران ما میگه اینو. پدر من با کارمند بودن، زندگی خوبی داشته. خونه و ماشین خریده و هر سال می تونسته با خرج خودش سفر خارجی بره. کارمند دولت هم بوده. مدرک دیپلم داشته.
ادامه ی مطلبم رو به نحو دیگه ای بگم،
دوستی دارم که علاقه ی زیادی به زبان انگلیسی داره. اخیرا دیدم که برای خودش معلم خصوصی گرفته. بهش گفتم ترمی خودندت تموم شد؟ گفت هر معلمی که داشتم، برام کم بود و من ازش بیشتر بلد بودم و ازش ایراد میگرفتم و آخرش دیدم باید یه معلم قوی تری بگیریم که اونم فقط خصوصی درس میده. باز هم شاگرد موند. چون می دونه دانشش و تخصصش هنوز از خیلی ها کمتره.
جریان کارمندی هم همینه، شاید خیلی ها اعتراض کنن اما من فقط حق اعتراض رو به افرادی میدم که مثل دوست من باشن. واقعا اینطوری باشن و نه با توهم. همه از مدیران گله می کنند، از فضاها می نالند، اما جای بهتری هم برای استخدام سراغ ندارن. جای بهتری استخدامشون نمی کنن.
اما اگر محل استخدام منه نوعی، با خود من و دانش من هماهنگ باشه، حتی با کارمندی هم میشه کارآفرین بود. در همون سازمانی که کار می کنم، کارآفرینی می کنم.
اگه من با سازمانم یا سازمانم با من هماهنگ نباشه، کارمندی یا به ضرر منه و یا سازمان.
سلام محمد رضا
من هم مثل بقیه دوستان چند سالی است که این موضوع یکی از دغدغه های کاریم شده تقریبا از زمانی تو کلاس تفکر سیستمی استاد خرم نشسته بودم و استاد در اولین جلسه اش گفت کسانی که تو این کلاس نشسته اند بعد از طی دوره فوق لیسانس شون ۲ اتفاق برایتان می افتد ۱- با مدیرتان احتمالا به مشکل می خورید و اخراج می شوید ۲- دچار دلسردی و افسردگی می شوید و کارایی تان هم از قبل کمتر می شود و دائم با خودتان سر جنگ پیدا می کنید . راست می گفت بعد از اون دوره تقریبا روز خوشی من ندیدم انتظارم از خودم آنقدر بالا رفته بود که هی توی محل کار دنبال یک درسر می گشتم از تدریس و اجرای ۵ اس تو کارخانه ۲۰۰ نفری گرفته تا سخرانی و آموزش برای مدیران ارشد و کلی کتاب در خصوص مباحث بازاریابی و فروش و استراتژی (اما تو این مرحله همه اش سالادی از دانش وبد که سس تند هم به اون زده بودم و هر کس اون رو میل می کرد دچار معده درد می شد ) بعد به خاطر همین پیشنهاد یک پست جدید رو قبول کردم که یکی از استان های غربی کشور که منجر به دوری از خانواده به مدت ۵ سال شد و پروژه احداث و تاسیس یک شعبه مستقل پخش و توزیع از صفر تا صد که در این میان اعتقاد به کار علمی داشتم و برای این هم ۵ سال شبانه روزی جنگیدم و البته فرسوده و مستهلک هم شدم (هزینه های پنهان و نامشهودی زیادی از طرف خانواده به من تحمیل شد) اما آموخته هایم کمی رنگ و بوی پخته تری گرفت و بعدش هم تب کار آفرینی (معنای مرسومش ) مرا دچار تب کرد اما به دلیل ریشه دوانیدن در کار مندی ، برای خلاص شدن و حرکت ضجه و ناله می کردم و ۲ بار هم اقدام کردم ولی به دلیل مهمی که عادت می کنیم در یک چارچوب بزرگ شویم و تربیت شویم وقتی در محیط متفاوت تری قرار می گیری احساس می کنی تمام دانش و مهارتت مربوط به آن محیط بوده و چیزی زیادی را نمی دانی و نمی توانی (در این مرحله کاهش عزت نفس بسیار رایج و مشهود است ) خیلی با خودم کلنجار رفتم و مطالعه کردم و نوشتم و گوش کردم، بخصوص فایل های دام های کار آفرینی و نقشه راه کار آفرینی و فایل های سهیل رضایی کمی آرام تر شدم ،اما در این میان ۲ تصمیم هم گرفتم که کی از آنها تاسیس یک شرکت مشاوره کسب و کار و توزیع کالا با چند نفر از دوستان که تجربه خوبی بود اگرچه ناکامی های هم داشت و تاسیس یک سایت خدمات زوج های جوان که به دلیل عدم تقارن بین مهارت ها و انگیزه های گروه( نه تیم ) به عنوان یک پروژه شکست خورده همچنان مسکوت مانده (تاریخ انقضای برخی از اهداف را باید بتوانیم تشخیص دهیم) اما نتایج حاصل در این راه :
۱-برای هر انتخابی باید تصویر درستی از ارزش هایمان داشته باشیم و تحلیل درستی از شخصیت روانی و خود داشته باشیم (البته مکتوب ).
۲- هزینه های تغییر و انتخاب ها شامل هزینه های مشهود و نامشهود را تعیین نمائیم.
۳- مطالعه و گوش دادن به فایل تصمیم گیری در سایت متمم حداقل ۵ بار .
۴- مفهموم پردازی خوب و دقیق در خصوص فرق انتخاب و اولویت تصمیم گیری (نوشتن حداکثر سی سطر ) انجام دهیم.
۵-نوشتن در لحظاتی که باید یک تصمیم بگیریم دلایل و اولویت ها را بنویسم و بعد از چند وقت دوباره مراجعه کنیم ببین چقدر از دیدگاه ها و دلایل یمان به قوت همان قبل برایمان هنوز پا برجا هست.
۶- تبدیل شدن از کارمندی به خویش فرمایی (افزایش مهارت قابل عرضه در یکی از توانمندی ) می تواند در مسیر افزایش عزت نفس مان کمک شایانی در این برحه نماید.
۷- پیدا کردن قبیله ای که تو را به مسلخ نبرند و یا تو را به شرابخانه هدایت نکنند (قبیله ای که می توانند نگاه تو را به مسئله ات متفاوت نماید (نه لزوما بهتر).
۸- پیدا کردن حال خوب همیشه سخت است و به راحتی چند جلد کتاب خواندن و حرف زدن (تکرار مکررات کتاب ها نیست ) هزینه می خواهد آن هم از نوع خوبش و گرانش ) در این مسیر باید خودمان را تربیت کنیم .
یه زمانی من بین انتخاب این دو گزینه(کارآفرینی با رویکرد استارتاپی و کارمندی در یک شرکت متوسط) فکر میکردم و به زعم خودم با توجه به ویژگی های شخصیتی خودم کارمندی رو “انتخاب” کردم. اما حالا به نظرم “انتخاب” کردن زمانی معنا داره که ما توانایی لازم و منابع کافی ( مالی، مهارتی ، دانش و…) انتخاب کردن رو هم داشته باشیم وگرنه اسم این کار تن دادن به امکانپذیر ترین گزینه و چیزی از جنس چنگ انداختن به اولین طناب قبل از سقوطه. امروز به نظرم ساده لوحانه است که کارآفرینی بدون تجربه و با دست خالی و از گاراژ خونه رو الگو قرار بدم. یا کارمندی کردن بدون اینکه مسیر شغلی مشخص و زیست سازمانی ارزش آفرین رو چیزی از جنس کار یدی می بینم که یک ماشین دستورگیرنده و مجری صرف شرح وظایف انجام میده.
این غر ها رو زدم که بگم امثال من هنوز به نقطه انتخاب هم نرسیدیم و این دغدغه ها برای من کمی لوکس به حساب میاد.
سلام.
نمی دانم چقدر مربوط باشد، ولی…
دیروز به همکارِ خانم ِجوانِ باهوشِ زیر سی سالِ خوش فکرِ فوق لیسانسم(این را آخر نوشتمش!) که کمتر از شش ماه است به بانک آمده، گفتم: خجالت نمی کشی اومدی کارمند شدی؟
گفت: آقای داداشی، امنیت شغلی خیلی مهمه. خوب چه کار می کردم؟
گفتم اگه من این ویژگی هایی که از تو گفتم را داشتم، امنیت شغلی رو تو چیزی که تو می گی جست و جو نمی کردم. این همه شغل پاره وقت و نیمه وقت دوست داشتنی…
او نمی داند شاید هم باطناً می داند ولی به روی خودش نمی آورد، بیست سال دیگر حسرت روزهایی را خواهد خورد که می توانسته برای خودش و علائقش صرف کند ولی صرف به دست آوردن حقوق متوسطِ پایان ماه و چند تا وامِ خوب کرده. آن هم پشت میزها و صندلی های غیر استانداردی که حتی اجازه ی استاندارد کردنش را هم ندارد.
اما به عنوان کسی که از محضر شما، درس های زیادی آموخته عرض می کنم، تحقیق های میدانی من نشان می دهد که نگرانی برای داشتن یک آینده ی امن، آن قدر برای بساری از افراد جامعه ی ما – از دیرباز – مهم شده که حاضریم سی سال از بهترین سالهای عمرمان را صرف کنیم تا به آن آینده برسیم.
مطلب عجیب دیگر این است که بسیاری از خانم های کارمند همین سازمانِ با حقوق متوسط رو به پایین و وام های خوب، وقتی صاحب سابقه ی حدود ۱۵ تا ۲۰ سال می شوند به این نکته می رسند که کاش به جای این همه کار کردن، به بچه ها و زندگی و خودشان می رسیدند.
و البته در بیشتر مواقع هم ، همسرشان را مقصر پیمودن این مسیر دوست نداشتنی معرفی می کنند.
وقتی بازنشسته می شوند و می روند، از احوال شان که می پرسی می گویند: خیلی خیلی خوشحالند – و اکثراً هم هستند- که زودتر از موعد بازنشسته شده اند.
ما برای کار و زندگی هدفگذاری درست نداریم و گرنه هم با کارمندی و هم با کارآفرینی می توان کتاب خواند و سفر کرد و زندگی کرد و ریسک کرد و لذت برد.( یک کم بیشتر ، یک کم کمتر.)
برقرار باشید.
جالبیش اینه که بیمه های مختلف الان که دندون برای خوردن داریم و پایی برای راه رفتن داریم پولمون رو میگیرین به امید اینکه ۳۰ یتا بعد وقتی دندون غذا حوردن نداشتیم و پای راه افتن نداشتیم بهمون پس بدن غافل از اینکه اونموقع نیازمون چیز دیگه س. کاش شرکتهای بیمه الان بهمون پول میدادن و ا وقتی پیر شدیم یکجا بهشون پس میدادیم 🙂
سلام آقای داداشی بزرگوار
واقعیت مایندست آدمها خصوصا خانم ها راجع به کار کردن در کشوری با فرهنگ ما بنظرم تا حدی پیچیده است، فکر میکنم این وضعیت رکودِ تورمی هم، ناامنی از آینده اقتصادی را بیشتر میکنه، اگرچه همچنان اوضاع در حدی هست که برآیند درصد مشارکت خانم ها خیلی پایین تر از مردان هست. اونچه که مینویسم بنظرم مثال نقض فرمایشات شما بزرگوار نیست، باور من به متوسط فضای موجود هست.
– بنظرم ترجیح کمتر شرکتی جز شرکت های آی تی کار پروژه ای و نیمه وقت هست خصوصا اینکه فضای عرضه تقاضای نیروی کار در بخش خصوصی به گونه ای هست که افرادی که حاضرند به هر دلیل با دستمزد پایین (منظورم حقوق ماهانه زیر یک میلیون دویست به ازای ۴۴ ساعت کار در هفته است) تمام وقت کار کنند. کم نیست و اونقد در این فضای رکود پروژه و کار نیمه وقت باشه.
در فضای دولتی خب قاعدتا امنیت شغلی بالاتری هست حتی به لطف قوانین با دستمزد بیشتر! ضمن اینکه تاثیر مدرک تحصیلی و سنوات (مستقل از کارائی) در پرداختی کم نیست.
– همیشه خدا را شکر میکنم که انقدر مشکلات مالی و مسئولیت ها انقدر فشار نمیاره که میتونم لااقل مطالب اینجا را بخونم. کم نیستند دوستانی که بهشون گفتم اینجا یا متمم را بخونند، و واقعا میدونم که نمیرسند بخونند و سرکار میرند.
نمونه اش دختر خانمی را میشناسم که خیلی اهل مطالعه بودند و حتی گاهی به اینجا سر میزدند و از دوستان من هستند و تمکن مالی خانوادگی فوق العاده ای داشتند ولی به دلیل ورشکستگی پدرشون شرایط خیلی فرق کرد و الان واقعا مجبورند کار فروشندگی با حقوق ثابت و بدون پورسانت بکنند، و به ازای ۵۶ ساعت کار در هفته حتی روزهای جمعه و تعطیلات یک میلیون و دویست حقوق بگیرند، دقیقا چون ناچارند.
امیدوارم جسارت شاگردتون رو به ببخشید. :))
عرض سپاس و ارادت.
سلام محمدرضا
نوشته ات خيلي قشنگ بود. نميدونم چرا اينقدر تب كارآفريني زياد شده. اكثر افرادي كه ديدم از كارشون راضي نيستند. كارمندها همش دنبال روياي كارآفريني هستن و به همين دليل ديگه از كارشون لذت نميبرن و ازش فرار ميكنن. توگويي رقابتي به راه افتاده از پولدار شدن و پز دادن. من خودم كارمندم و با سطح زندگي متوسط راضي هستم. وقتي از شركت بيرون ميام،وقتم كاملاً براي خودمه و آرامش دارم. فعلاً هم باتوجه به شخصيتي كه از خودم ميدونم و همينطور آرامشي كه دارم به سمت كارآفريني نميرم.
اميدوارم اين نوشته شما باعث بشه يكم به خودمون بيايم و فكر نكنيم با كارآفرين شدن به همه چيز ميرسيم. شايد از لحاظ اقتصادي بهتر باشه ولي به همون نسبت يا شايدم بيشتر دغدغه ها و استرس هامون بيشتر ميشه. تنها كسي بايد به اين راه بره كه مسير و تبعاتش رو خوب بشناسه و به پاش بمونه.
ممنون عزيزم
سلام به همگی .
خیلی بحث جالبی بود آقای شعبانعلی .مخصوصا داشتن محیط کاری سالم که واقعا نایابه یعنی من که ندیدم توی ۵ یا ۶ شرکت مختلف هم یا کار کردم یا پروژه ای باهاشون بودم ولی محیط کاری سالمی نبود و اکثرا مدیر اونجا سودش رو در ضرر بقیه میدید. یا با لطف و منت حقوق اولیه اونها رو پرداخت میکرد اونهم با هزار ترفند و طی مراسم خاصی و همه هم جلوش خم و راست میشدند و اونهم حسابی کیف میکرد.
من توی سطح خیلی پایینی یعنی توی شرکتهای زیر ۱۰ نفر هم حقوق دادم و هم حقوق گرفتم توی ادارات دولتی هم کار کردم که بعدا اومدم بیرون ولی انتخاب الانم کارآفرینی نیست و کارمندی هم نیست دوست دارم برای خودم کار کنم یعنی تنهایی. مثل شغلهای پزشکی و وکیل یعنی یک قرارداد مشخص داشته باشم ولی سقف درآمدم دست خودم باشه ساعات کاری هم دست خودم باشه اینطوری هم آزادی و آرامش خودم رو دارم و هم درآمدی که میخواهم.
اونموقع که کارمند بودم و توی بخش فروش بودم و خودم با مشتری ها قرارداد میبستم میدیدم که چند صد میلیون وارد حساب شرکت میشه ولی یهو نیست و نابود میشه و خبری از حقوق نیست یعنی به کلی خونم جوش میومد بعد تصمیم گرفتم کاری کنم که درآمدم مستقیما به خودم وابسته باشه نه به میل و دلخواه کارفرما که هر وقت خواست بده وهر وقت هم نخواست بی خیال باشه یادمه ما ۳ ماه حقوق نگرفته بودیم بعد آقا با همسرش رفته بود اروپا یا با پرادو از جلومون رد میشد و میگفت یک ریال پول ندارم.
شاید اگر مدیر اونموقع یه کم شعور داشت من هم با افتخار براش کار میکردم و شغل کارمندی در نظرم بی ارزش نمیشد ولی خوبی که شغل الان داره اینه که هر وقت لازم باشه پول رو فدای آرامش و آزادی خودم میکنم و هر وقت پول کم بیارم بیشتر کار میکنم و آرامشم و آزادی رو فدا میکنم یعنی اختیار دست خودمه.
میبخشید پر حرفی کردم
فکر میکنم هرکس داستان زندگی خودش را دارد و زندگی اش مثل دورهای ادبی دوره های مختلفی دارند و در این بین ممکن است بازگشت هم اتفاق بیفتد این همه اش به این خاطره که انسان یک موجود پیچیده اس که حتی خودش از درک خودش عاجز . من به عنوان یه کارمند همیشه نگرانم که خروجی کاری که بخش کوچکی از اون رو من انجام میدم چقدر مفیده نکنه اصلا برای جامعه مضر باشه این حس معلول بودن به آدم میده یه جور ناتوانی مادرزاد انگار ،که نصیب کسی نشه ایشالله. ولی واقعا نمیشه نسخه های یکسانی برا افراد صادر کرد هرکس داستان زندگی خودش رو داره.
میدونی معصومه.
حرف من هم همینه. اینکه: هر کسی ملاحظات و ترجیحات و شرایط و الگوهای تصمیمگیری و چارچوبهای ارزشی و دغدغهها و انتظارات و داشتهها و خواستههای متفاوتی داره که باعث میشه بین دو گزینهی کارمندی و کارآفرینی یکی رو انتخاب کنه. انتخابی که ممکنه در مقطع دیگری از زندگی تغییر کنه.
همون چیزی که تو به صورت خلاصه در یک جمله بهش اشاره کردی: «هر کس داستان زندگی خودش رو داره».
تنها چیزی که به نظرم مهمه اینه که ما بتونیم چنین حرفی رو جدا از اینکه به صورت نظری متوجه میشیم، به قول کریس آرگریس که در متمم درسش رو خوندیم، از سطح نظریه مورد دفاع (Theory in mind) به نظریهی مورد استفاده (Theory in use) ارتقا بدیم.
اگر من واقعاً بپذیرم که کارآفرینی و کارمندی، انتخاب بهتر و بدتر نیست، بلکه دو انتخاب متفاوت است که هر دو مفید و ارزشمند هستند و صرفاً بسته به اولویتهای افراد مطلوبیت اونها تغییر میکنه، به عنوان کارآفرین و به عنوان کارمند نگاه منطقیتری به طرف مقابل (یا اگر کمی صادقانه باشیم به اردوگاه مقابل ) خواهم داشت.
اصطلاح اردوگاه رو عمداً به کار میبرم. چون وقتی در جمع کارآفرینان مینشینی، زیاد احتمال داره حس کنی که هنگام گفتگو در مورد کارمندها، واقعاً دارن از یک اردوگاه دیگه حرف میزنن و بالعکس (من فقط در مورد بخش خصوصی نسبتاً سالم اقتصاد کشور صحبت میکنم. چون به نظرم کارآفرینی و کارمندی در بخشهای دیگر اقتصاد ایران مصداق مشخص قابل بحث ندارند).
من میگم اگر من کارآفرین هستم و تعدادی کارمند دارم نباید احساس کنم که انتخاب برتر انجام دادم و تعدادی آدم هستن که چون نمیتونستن یا نمیدونستن یا نخواستن الان انتخاب پایینتر رو انجام دادن و کارمند من شدن.
از یه آدم خویش فرما که خودش برای خودش کار میکنه بگذریم، کارآفرین محتاج کارمند هست.
به عبارتی، کارمند با انتخاب کارمند بودن لطف کرده و سفرهای پهن کرده که من کارآفرین در راس اون سفره نشستم و دارم مجموعه رو هدایت میکنم.
این سمت ماجرا هم به همون اندازه مهمه که کارآفرین همیشه فکر میکنه سفرهای پهن کرده و بقیه سر اون سفره نشستهاند.
ما معمولاً اهمیت کارمند و سهم کارمند رو کم میبینیم. اون هم به خاطر اینه که اثربخشی رو بر اساس قانون عرضه و تقاضا میسنجیم.
یعنی من مدیر میگم اگه من نباشم مجموعه جمع شده رفته و این بدبختها باید توی جوی آب کنار خیابون بخوابن (یا نمیگم. اما تمام حرکات و سکنات من نشون میده که Deep in my mind یه همچین تصوری وجود داره).
اما منشیام یا مسئول دفترم رو بیرون کنم فردا یکی بهتر از اون میارم. صد نفر اینجا صف میکشن.
اینجاست که اثربخشی با مکانیزم عَرضه در بازار اشتباه گرفته میشه.
من فراموش میکنم که اگه منشی یا مسئول دفتر من، کمی حرفهایتر یا کمی غیرحرفهای تر باشه، سرنوشت کسب و کار من تغییر میکنه.
خیلی از سازمانها و شرکتها این واقعیت رو فراموش میکنن.
عموم مردم و سرمایه گذاران وقتی یک بانک رو انتخاب میکنن، نه به پورتفولیوی پروژههای بانک نگاه میکنند و نه به ساختار داراییها و نه به حجم تسهیلات تکلیفی در کل جریان گردش سرمایه بانک و نه منابع و مصارف و نه چیزهای دیگه.
مردم به اخلاق و برخورد اون کارمند پشت گیشه یا حداکثر رییس شعبه نگاه میکنن.
پس کارمند و کارآفرین لازم و ملزوم هستند و هر کدوم به دیگری کمک میکنن که یک فضای کسب و کار که ایجاد شده زنده و پویا باقی بمونه.
بحث در مورد اولویت و اهمیت این دو در اقتصاد، از جنس مرغ و تخم مرغ هست و به نظرم گمراه کننده خواهد بود اگر هر نوع اولویتی بین اینها در نظر بگیریم.
میخوام بگم ضمن اینکه قبول دارم که هر کس داستان زندگی خودش رو داره من ترجیح میدم بگم هر کس انتخاب خودش رو داره
چون ممکنه جملهی اول این حس رو ایجاد کنه که من اگه اینجا قرار گرفتم مجبورم و به خاطر داستان زندگیم وادار شدم اینجا باشم (اگر چه معنای عمیق اون جمله این نیست).
اما جملهی دوم این پیام رو داره که من یک انتخاب کردم و تو یک انتخاب. و هر کس انتخاب مناسب خودش رو انجام داده و در این میانه، انتخاب برتری وجود نداره.
با سلام . ضمن تایید نظر اینکه ” هر کس انتخاب خودش را داره ”
از منظر دیگری به موضوع می خواستم نگاه کنم شاید مقداری فضا تغییر کند .
برای دوست که از کارآفرینی خسته می شود و به کارمندی رو می آورد باید بگم که بواقع مسئله و ارزش و هدف دیگری بجز هدف گذاری حرکت موفق در کار وجود ندارد و حداقل علاقه مندی های دیگر اگر هم وجود داشته باشند نه در اولویت هستند و نه در عمل به آنها پاسخ داده می شود و اصولا” سبک زندگی که آموخته اند غرق شدن در کار است و علاقه مندی های دیگر تحت تاثیر کارکردن برای درآوردن پول بیشتر و بیشتر قرار میگیرد و بواقع در عمل تغییر هدف گذاری انجام می شود از کارکردن برای رضایتمندی به کار کردن برای بدست آوردن پول بیشتر و این مسئله وقتی حادتر می شود که معیار های ارزش گذاری جامعه هم این هارمونی را تشدید میکند و از طرفی خصلت های تمامیت خواهی ، وفرهنگ عدم تمایل به مشارکت بدلیل مسائل مختلف و عدم فرهنگ کار گروهی هم بدلیل مشکلات امروز جامعه ما ، به مسئله اضافه می شود .
و در نتیجه کار آفرین بار را بیشتر برمیدارد تا در نقطه ای شاهد شکست این فرد می شویم و بعد از درمان حالا با انبوه از قرصه های روزانه بعد از درمان به دنبال پاسخ به نیاز کار کردن (عادت این سالیان ) خود می افتد که چاره را در تغییر به حرکت کارمندی می بیند . و به واقع اینجا هم به دلیل عدم داشتن علا قه مندی های دیگر در زندگی ، رضایت مندی برای فرد حاصل نمی شود .
اما امروزه در جامعه ما علاوه بر اینکه می بایست ارزش گذاری واقعی برای نگاه به حرکت کارآفرین در یک سیستم بوجود آید از طرفی نگاه کارآفرینان ما به حرکت خودشان باید از نگاه حرکت فردی به نگاه حرکت سیستمی تغییر کند و لازم است که روی فرهنگ مشارکت و کار گروهی بسیار کار کرد و از طرفی هر کس مستقل از اینکه در چرخه فعالیت اجتماعی چه کارمند چه کار آفرین می بایست علاوه بر کار کردن برای بدست آوردن پول می بایست به این سوال که پس از کسب پول برای تامین نیاز های اولیه خود چه علاقه مندی های دیگر ی دارد و با چه اولویتی . امیدوارم که در عمل دوستان دچار خطای ما نشوند یا کمتر شوند .
با توجه به اینکه من یه فرد اجرا کارم هیچوقت نتونستم کاملا یک کارمند باشم من هر دو شا امتحان کردم توانمندی های من با کارمند بودن متناسب نیست من ۶ سال با آموزش و پرورش کار کردم نمیتونم ببینم یه کاری داره اشتباه انجام میشه و کاری نکنم قصد جسارت به کارمندا را ندارم خودمم توی اون شرایط بودم ولی حاضرم همین سختی و استرس کار خودما داشته باشم مسولیت داشته باشم ولی لااقل خیالم راحت باشه که تمام تلاشما دارم در جهت بهبودی کارم میزارم نه برای تکرار یک سیستم غلط من حاضرم ۴ فصل کار کنم ولی با بی میلی سر کار نرم و وفتی تعطیلات تموم میشه عزا نگیرم دنبال ارتقاء با هر نوع روشی که به ذهنم میرسه نباشم با انگیزه برم سر کار هر چند با سختی من نظرم اینه که کسی که توانایی انجام یک کار به عنوان کار آفرین را داره باید انجامش بده چون این یک امتیازی که خداوند در اختیارش قرار داده و وقتی من میدونم میتونم به عنوان کار آفرین کار کنم چرا انجامش ندم . یه کار آفرین هم میتونه برای خودش زمان بزاره و زمانش را مدیریت کنه شاید سالهای اولش سخت باشه ولی میشه من بعد از ۳ سال الان میتونم برم باشگاه جمعه ها تعطیل باشم و با هماهنگی مسافرت هم برم نمیگم خیلی کار آفرینی خاصی انجام دادم ولی با توجه به شرایط خودم و در مقایسه با زندگی کارمندی خودم نسبت به گذشته احساس رضایت احساس توانمندی و عزت نفس بیشتری را دارم .
اغلب به انتخاب بین کار کردن برای دیگران و یا کار کردن برای خودم فکر میکنم. ولی با صرف ساعت ها و شاید روزها کلنجار رفتن، آخرش هم به نتیجه خاصی نرسیدم.
نکته اول اینکه به نظر من نظر کسایی مثل شما و دوستتون که هر دووجه قضیه رو تجربه کردید قطعا ارجحیت داره به نظر من که تنها کارمندی رو تجربه کردم.
نکته دوم اینه که نظر کسایی که هردوش شکل اشتغال رو تجربه کردند اصلا بهم شبیه نیست و بسته به پارامترهاییه که اونها رو راضی کرده یا حداقل راضی نشون میده!
یکی دنبال پول بیشتری بوده و رفته کسب و کاری راه انداخته، یکی از مسئولیت میترسیده و کارمندی رو ترجیح داده(امیدوارم این نظرم رو تعمیم ندید به همه کارمندها، چون خیلی ها رو دیدم که از کارفرماشون مسئولیت پذیرتر و دلسوزتر بودند)،کسی رو دیدم که ازدواج کرده و توان ریسک خروج از کارمندی رو دیگه نداشته و غیره و غیره..
من به شخصه وقتی بهش فکر میکنم گیج میشم، مخصوصا وقتی به اینجای قضیه فکر میکنم که:”از کجا معلوم دیگرانی که از وضع شغلیشون با ما حرف میزنند، صادق باشند و نه پنهان کار”
این یکی دیگه ذهنم رو پاک گیج میکنه!
«دیشب در تمام مدتی که خواب بودم (یا خواب و بیدار بودم) به حرفهایش فکر میکردم و تعداد زیادی سوال بیپاسخ و پاسخ بیسوال به ذهنم رسید و در نهایت هم به جمع بندی خاصی نرسیدم.»
این حس را خوب درک میکنم. بارها و بارها تجربهاش کردهام. شاید بعضی موضوعاتی که باعث شده همچین حسی داشته باشم، چیزی از همین جنس بوده.
بعد سه سال که از ورودم به دانشگاه میگذشت، تنها فردی که روش تدریسش را قبول داشتم، استاد درس اندیشه بود.[نیاز به علامت تعجب حس میشد] استاد فیضی.( به هر حال سطح انتظارات یک دانشجوی متمم بالاست.)
از کتابی به نیکی یاد کرد و به دلیل علاقهام به ایشان آن را خواندم. در حین مطالعه، مفهومی که بسیار به چشم میآمد، حکمت زاهدانه بود. هرچه پیش میرفت پررنگ تر میشد. اما تعریفی که من در ذهنم از حکمت داشتم، حکمت مولد بود. برایم سخت بود که قبول کنم حکمت میتواند اینگونه باشد.
هنوز هم درگیرم، نوشتهی تو به دوست متممی عزیزم را میخوانم اما مسئله برایم گنگتر میشود. خواندن در مورد سیستمهای پیچیده ابعاد جدیدی به موضوع اضافه میکند.
این نظر هم نتیجهگیری خاصی ندارد. بیشتر از جنس درد و دل بود 😉
سلام
مطلب رو خوندم و شاید چون شرایط مشابه این روزهای من هست (شایدم فکر می کنم مشابهه) گفتم یه سری حرف و جمله بی سر و ته که به ذهنم رسید رو اینجا بنویسم.
تا پارسال فکر می کردم که اگر یک موقعیت شغلی رو داشتم میتونستم کلی ایده و خلاقیت پیاده کنم و کلی رشد کنم و همیشه با شوق و ذوق خاصی بهش فکر می کردم. گذر زمان شرایط رو طوری رغم زد که در این موقعیت قرار گرفتم. یک شغل فردمحور و مهارتی که در اون میتونی رشد کنی و اسمت سایه بندازه روی جایی که در اون فعالیت می کنی.(شاید بعدها با جزییات در مورد اون اینجا نوشتم.)
درسته که یک فضای دیگه برای من این شغل رو ایجاد کرده اما با رشد بیشتر میتونم خودم فضایی ایجاد کنم که برای عده ی دیگه ای هم موقعیت شغلی ایجاد بشه.
میخوام اینو بگم که الان و وسط این موقعیت شغلی که فضا برای رشدم هم بازه هی دچار حس های متناقض میشم ، چیزایی که قبلا بهشون فکر نکرده بودم. خستگی ، مبهم بودن آینده برام ، اینکه تو همچین شغلی اگر اشتباه عمل کنی خودت میری زیر سوال و اینجا نماینده یک شرکت نیستی که خودش بزرگ به نظر برسه و اشتباه تو دیده نشه بلکه نماینده ی خودتی و هر اشتباهی یا هر عملکرد ناقصی به اسم تو و برند تو نوشته میشه. اینکه جایگاه اخلاق (به اون معنای ناقصی که من می فهمم) کجاست و آیا برای رشد واقعا باید از فیلتر یک سری بی اخلاقی ها گذاشت چنان که می بینم یا نه میشه به شیوه ی دیگه ای رشد پایدار داشت. (مفهوم پایداری متمم در ذهنم اومد)
حتی الان احساس می کنم از درک کافی برخوردار نبودم و نمی دونستم باید به دانش و مهارت بیشتری مجهز باشه فرد تا بتونه به اون رشدی که هدفش هست و افراد بزرگ این عرصه رسیدن برسه.
الان هنوزم این موقعیت شغلی رو دوست دارم و بازهم به اینده فکر می کنم اما میدونم که این راه ساده نیست. خوندن مطلب بالا سؤالاتی که تو ذهنم بود رو بیشتر سر و سامون داد و به شفاف شدنشون کمک کرد. امیدوارم بتونم این تناقض ها رو کم کنم چون یاد گرفتم که نمیشه هیچ تناقضی نداشت و مبهم بودن هم رو هم به همین شکل می بینم. اینکه شدتش کم میشه اما قرار نیست از بین بره.
خیلی پراکنده و زیاد حرف زدم. ببخشید
و ممنونم