نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: شیرین
موضوع: جملهای نقل کرده بودم از ژان کوکتو و شیرین هم زیر آن مطلبی نوشته بود که اینگونه آغاز میشد:
این جمله هنوز بدست من نرسیده و خوشحالم که اولین بار اینجا خوندمش اگه جای دیگه ای بود به احتمال زیاد ازش رد میشدم، می رفتم. با اینکه درست و حسابی هم نفهمیدم ژان کوکتو چی گفته ولی اینجا و متمم مثل ایستگاه فکر کردن شده برای من و بقول شما نمیشه درباره پست هایی که میذارین، فکر و خیال پردازی.
کاش دوستانی که متوجه شدن کامنت بذارن و یا شما بهشون جواب بدین تا حداقل از جمع بندی دیدگاه های شما چیزی به ذهنم برسه.
البته کامنت شیرین، کاملتر هست و برای خوندنش میتونید به مطلب قبلی سر بزنید.
پیش نوشت: شیرین عزیز. حرفهایی که اینجا به بهانهی ژان کوکتو برای تو مینویسم، به ژان کوکتو ربط نداره. اما به تو ربط داره. یا لااقل من فکر میکنم ربط داره.
احتمالاً به سختی میتونی توی چیزهایی که در ادامه مینویسم حرف تازهای پیدا کنی.
اما برام مهمه که برات بنویسم و حتی دوست دارم یه جا روی کامپیوتر خودت ذخیرهاش کنی که اگر یه روزی روزگاری، اینجا نبود و هوس خوندن نوشتههای من رو کردی، این رو به جای خیلیهاشون (یا شاید همهشون) بخونی.
نوشتهام کمی درهم و به هم ریخته است. امیدوارم من رو ببخشی.
یادمه زمانی که اولین بار جملهی ژان کوکتو رو خوندم به نظرم جالب اومد. کمی روش فکر کردم. خیلی نفهمیدم منظورش چیه.
قاعدتاً این جور وقتها، یکی از شیوهها اینه که بریم و ببینیم بقیه از اون حرف چی فهمیدن.
همونطور که در متن قبلی گفتم، اول از همه به کتاب اریک کولبل رسیدم.
دیدم سوال عوض شده. خیلی طولانیتر شده.
اگر چه اریک کولبل اول کتابش، به ژان کوکتو ادای دین کرده بود، اما چیزی که در کتاب بود کمترین ارتباطی با بحث کوکتو نداشت. شاید اگر بنا بر ادای دین بود، باید نسبت به خبرنگاری ادای دین میکرد که نطفهی چنین بحثی را کاشت.
در کل، وقتی حتی یک کلمه از یک سوال را عوض میکنی، احتمال دارد که پاسخی کاملاً متفاوت بشنوی و از سوی دیگر، درک معنای پاسخ، جز در رابطه با سوال مربوط به آن، امکان پذیر نیست.
پس اریک کولبل را رها کردم و به سراغ پائولو کوییلو رفتم. او هم این داستان را نقل کرده و حدس میزنم که پس از مطرح کردن توسط او، این بحث در فضای مجازی جهانی به گردش افتاده است.
چون طی سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ یا ۲۰۰۸، جز موارد معدودی اشاره به این جمله نمیبینی.
نبش قبر ارزشمندی بوده که روح یک خاطره را از چنگ غبار کتابها نجات داده و آن را دوباره میان زندگان بازگردانده است.
به هر حال، پائولو کوییلو هم رنگ و لعاب خودش را به قصه داده.
نه اینکه چیزی اضافه یا کم کرده باشد که امانتدار بوده. اما یادمان نرود که بخشی از معنای هر قصه یا جمله، به قصهها و جملههای قبل و بعد از آن ربط دارد و اگر بحثی را از جایی برمیداریم و در میانهی بحثی دیگر میگذاریم، منصفانه نیست اگر ادعا کنیم معنای آن را حفظ کردهایم.
بگذریم.
از پائولو کوییلو هم ناامید شدم و به سراغ خود نوشتههای کوکتو رفتم.
دیدم که خود کوکتو هم که در مصاحبه از عبارت Save the fire استفاده کرده، چهار مونولوگ خود را Take the fire نامگذاری کرده است.
حالا بنشین و فکر کن که دوست خوبم حسین طارمیلر که متن انگلیسی مصاحبه را گذاشته و در آن به عبارت Save the fire اشاره کرده، ما را به کوکتو نزدیکتر کرده یا دورتر.
آیا باید معیار را حرف کوکتو در مصاحبه گذاشت (که حسین اشاره کرده) یا چهار متن کامل که بعداً کوکتو خود نوشته و منتشر کرده و با تغییر یک فعل، معنا را هم دگرگون کرده است.
احتمالاً برای حل مشکل باید چهار مونولوگ را بخوانیم.
اما اجازه بده در همین جا ناامیدت کنم که با خواندن آنها هم چندان به معنای مد نظر کوکتو نمیتوانیم نزدیک شویم. چرا که در این چهار مطلب، از امید تا ناامیدی و از تلاش تا پوچی و از معنا تا بیمعنایی را میبینی و نمیفهمی که این تیتر در بالای آن حرفها، نهایتاً چه حرفی دارد یا قرار بوده داشته باشد.
بیهوده نیست که میبینی سخنرانان انگیزشی در سراسر جهان، حرف کوکتو را نقل میکنند و تعبیرهای هیجان انگیز از آن میسازند.
نیهیلیستها پوچی دنیا را با آن حرفها نشان میدهند.
معلمها، برای مثال حاضر جوابی، خاطرهی آن مصاحبه را برای دانش آموزانشان تکرار میکنند و تو، به یاد فیلمی که در جای دیگری دیدهای میافتی.
از اینجا به بعد، هر چه میخوانی، فکت نیست و صرفاً نگاه من و تحلیل من است و احتمالاً هیچ اعتباری ندارد. اما اینجا یک وبلاگ شخصی است و وبلاگ شخصی هر ایرادی داشته باشد این خوبی را دارد که میتوانی دهان باز کنی و هر چیزی را که قابل گفتن است بگویی و نیازی هم به مدرک و استدلال نباشد.
در ادبیات مصاحبه کنندگان، سوالاتی وجود دارد که به آن Void Questions یا سوالات توخالی یا سوالات پوچ میگویند.
سوالاتی که نه ربطی به موضوع مصاحبه دارد و نه جهت گیری خاص یا هدف خاصی در آنها نهفته است. از این سوالات استفاده میکنند تا مصاحبه شونده خودش را خالی کند و به تعبیر فارسی ما، هر چه دل تنگش میخواهد بگوید.
شکل سادهی این سوالات را تو شاید به خاطر نیاوری. اما هم سنهای من در تلویزیون دیدهاند.
مصاحبه گر به سراغ مردم میرفت و میگفت: کلاً به نظر شما مشکل از کجاست؟
و مردم با خیال راحت و دقت و جدیت، توضیح میدادند و حتی نمیپرسیدند کدام مشکل از کجاست؟
یکی میگفت گرانی زیاد شده. یکی میگفت فرهنگ بد است. یکی هم از مشکلات فاضلاب محلهاش میگفت.
طبیعتاً نمیتوانی نزد یک هنرمند یا نویسنده یا متفکر، سوالات Void از آن جنس را بپرسی.
اما میتوانی سوالاتی بپرسی که مستقل از پاسخ، مطمئن باشی بخشی از دیدگاهها و نگرشهای مصاحبه شونده را برایت افشا میکند.
اگر زیاد با تو مصاحبه کرده باشند یا در مجامع عمومی مورد سوال قرار گرفته باشی، احتمالاً احساس خوبی نسبت به این سوالها نداری.
خصوصاً اینکه فکر میکنی پرسشگر در دل خود، به تو میخندد که با یک سوال، تو را به زیر چراغ اعتراف کشیده است.
اگر فرصت کردی، مصاحبههای مختلف را ببین و سوالات Void را پیدا کن و پاسخ مخاطب به آنها را بررسی کن. درسهای ارزشمندی در آنها خواهد بود.
جوانتر که بودم و هنوز بازنشسته نشده بودم، در کلاسهای مذاکره یکی از هفتهها به این بحث اختصاص پیدا میکرد و بچهها موظف بودند به سراغ مصاحبههای مختلف بروند و پاسخها را جستجو و تحلیل کنند.
میان پرده: چند روز پیش، برای خریدن یک عطر جهت تولد یک دوست به فروشگاهی رفتم. عطر را برداشتم و پای صندوق رفتم. فروشندهی عطر، که جوانی مهربان و زیرک بود و البته از نوع انتخاب عطر، احساس کرده بود با کمی فشار، میتواند عطر دیگری را هم بفروشد به سراغ جزئیات رفت.
اول پرسید که دوست شما بالای سی سال است یا زیر سی سال؟ گفتم برای جشن تولد سی سالگیاش میخرم.
چند سوال مشابه هم پرسید و جواب حسابی نگرفت.
بعد به سراغ سلیقهی خودم آمد و گفت: شما چه عطری مصرف میکنید؟ گفتم پیف پاف یا بَهبَه یا هر چیزی که در دستشویی باشد.
بعد گفت: منظورتان این است که امروز عطر دیگری نمیخرید؟ گفتم نه. ممنون میشوم این ادوکلن را کادو کنید که زودتر بروم.
البته سوال او، نمونهی خوبی از یک سوال Void نیست. اما در کل، وقتی در گفتگوها، احساس میکنی کسی سوالی میپرسد و به گوشهای تکیه میدهد و احساس میکند که هر چه پاسخ بدهی در دام او افتادهای، احتمالاً با کمی تجربههای قبلی، به سرعت راه گریز خود را خواهی یافت.
پایان میان پرده
بگذریم.
اگر چه پیش فرضهایی که گفتم بر صدها جلسه مذاکره و همین تعداد مصاحبه روزنامهای و رادیویی و تلویزیونی استوار است، اما همچنان قابل اعتماد نیست و اصرار دارم که آنها را به عنوان دیدگاه شخصی من بخوانی و بشنوی.
احساس من این است که چنین سوال بیربطی در میانهی چنان مصاحبهای، کوکتو را خوشحال نکرده است.
هوشمندانهترین و سادهترین پاسخ دم دست، آتش است که به نوعی، گریز از انتخاب کلیهی گزینههاست.
اما به هر حال، جواب، جواب هوشمندانهای بوده و مشخص است که خود کوکتو هم بعد از جلسه، بارها در دلش خندیده و از مرور آن لذت برده است.
چنانکه آن را با تیتری متفاوت و نیز محدودهی متنوعی از بحثها و توضیحات، همراه کرده و در مجموعهی مونولوگهایش منتشر کرده است.
تغییر عنوان و ارائهی محتواهای متفاوت در مورد این جمله از سوی گویندهی آن، نشان میدهد که نباید انتظار داشته باشیم در لحظهی خلق جمله، الزاماً مفهومی عمیق یا عظیم در آن نهفته باشد.
احتمالاً این نگاه من، چندان شیرین و جذاب به نظر نمیرسد. چون تو یا هر کس دیگری و اساساً انسان، ماشین جستجوی معنا و یا ماشین خلق معناست و اینکه من به تو بگویم نویسنده هیچ منظور خاصی نداشته است، تو را خوشحال نخواهد کرد. اگر منظوری نبوده و اگر معنایی در کار نبوده، پس من از این جمله چه میتوانم بیاموزم و بفهمم؟
دلم میخواهد این مفهوم معناسازی و معنایابی را با یکی از زیباترین مثالهایی که در این مدت تجربه کردهام، برایت توضیح دهم.
خاطره: ماجرای خربزه و زنبورها
معمولاً عادت به میوه خوردن ندارم. اما چند وقت پیش، بامیکا خربزه قاچ شده میفروخت و دیدم هیچ بهانهای برای نخریدن و نخوردنش وجود ندارد.
اما به علت آشنایی خیلی کم با کانسپت میوه، قسمتی را خوردم و باقی مانده را روی میز گذاشتم تا آن را صبح بخورم. نمیدانستم که زنبورهای عسل خربزه دوست دارند.
من شبها پنجره را نمیبندم. با پشهها هم مشکلی ندارم. میگویم بیایند هر چه هست دور هم بخوریم.
صبح با صدای وزوز زنبورها بیدار شدم.
زنبورها داخل آمده بودند و راه بیرون را گم کرده بودند. پشت شیشه ها میچرخیدند و حبس شده بودند. روشهای متعارف مانند پارچه تکان دادن هم کمکی نکرد.
آنها را رها کردم و به کار خودم مشغول شدم.
چند ساعت بعد دیدم جنازهی زنبورها روی زمین افتاده.
خیلی احساس گناه کردم. چون اگر خربزه را داخل یخچال میگذاشتم راه این بدبختها به خانهی من نمیافتاد. فکر کن با آن همهی ادعای مرثیهای برای یک مگس، ناخواسته دام پهن کنی و زنبورها را از بیرون به خانه بِکَشی و آنها را بِکُشی.
کاغذ آوردم و جنازهی آنها را با نهایت احترام کنار پنجره گذاشتم تا به قول اهل ادب، باد آنها را با خودش ببرد.
در حدی مرده بودند که آنها را با انگشت لمس کردم.
اما وقتی جنازهها را کنار یکدیگر روی لبهی پنجره پهن کردم، دیدم یکی از آنها تکان بسیار کوچکی میخورد. حداقل یک زنبور از آن هشت زنبور هنوز زنده بود.
نمیدانستم چه کار کنم. اول خواستم عسل بدهم بخورند تا جان بگیرند.
یادم آمد گفتند عسل های ما طبیعی نیست و برای زنبورها مضر است.
به نظرم رسید خربزه گزینهی خوبی است. از ابتدا هم به هوس آن به خانهام آمدهاند.
خربزه را ابتدا در یک تکه و سپس چند تکه کنارشان گذاشتم. دیدم تکان نمیخورند. خربزه را به آنها چسباندم دیدم جان خربزه خوردن ندارند.
آنها را یکی یکی روی خربزه گذاشتم و داخل خربزه فرو کردم.
احتمال خفگی وجود داشت. اما مطمئنم من را درک میکنید. این آخرین گزینه بود.
با کمال تعجب دیدم کم کم تکان میخورند. آنها را بیشتر با خربزه خفه کردم و در نهایت، طی مراسمی که حدود دو ساعت زمان برد، جان هفت زنبور از هشت زنبور نجات یافت و کاملاً سالم، برخاستند و پرواز کردند و رفتند.
تنها یک زنبور – شاید به علت ضربه مغزی ناشی از برخورد مکرر با شیشه – فوت کرد که در عکس زیر، آن مرحوم را در عکس زیر در منتهی الیه سمت راست میبینی:
این عکس مربوط به زمانی است که نجات دو زنبور اول موفقیت آمیز بود و سومی آمادهی Take off بود و من آماده میشدم که بقیه را هم با مکانیزم خربزهای نجات دهم.
از تو چه پنهات، آن روز خیلی احساس انسان بودن کردم. خیلی به خودم افتخار کردم. تا یکی دو ساعت بعد، با غرور خاصی راه میرفتم.
اینجای ماجرا را داشته باش تا فردا صبح را برایت بگویم.
فردا صبح در اتاق دیگری از خانهام، ایستاده بودم و سرگرم بودم که دیدم پایم میسوزد.
یک زنبور زیر پای من مانده بود و ناخواسته نیش او در پایم فرو رفت. به همان سفتی و سختی که خربزه را دیروز در حلق آنها فرو کردم، امروز پایم را روی این یکی فشار دادم و این هم، خواسته یا ناخواسته مرا نیش زد.
این دو اتفاق را کنار هم بگذار.
چه حسی پیدا میکنی؟ شاید نتوانی حس من را تصور و تجسم کنی.
دیروز و یک جلسهی کاری مهم را کنسل کرده باشی تا زنبورها را نجات دهی و امروز، فریادت از سوزش پا بلند باشد و نتوانی حرکت کنی.
فکر میکنم بپذیری که درد نیش روز دوم، به خاطر زحمتهای روز اول من بیشتر بود.
اگر ماجرای روز قبل نبود، فقط پایم میسوخت. اما الان روانم هم آتش گرفته بود که من تا این حد خدمتگزار جامعهی زنبورها بودهام و آخرش هم نیش خوردم.
حالا بیا این دو حالت را مقایسه کنیم:
الف) پایت روی زنبوری میرود و او تو را نیش میزند.
ب) تو نصف روزت را برای خدمتگزاری به جامعه زنبورها صرف میکنی و بعد فردا، پایت روی زنبوری میرود و او تو را نیش میزند.
نمیتوانم بپذیرم که انسان باشی و درد این دو حالت، کاملاً برایت برابر باشد.
اگر تصور این حالت برایت سخت است، این را تصور کن که امروز کسی را در خیابان میبینی که در راه مانده و شخص محترمی است که کیف پولش را گم کرده.
به او کمک میکنی و فردا، خودت در خیابان ماندهای و به هر کس میگویی که کمی پول نقد میخواهی به تو میگویند: گدایی نکن. برو کار کن. تو جوانی.
چون تو دیروز در شرایط مشابهی به دیگری کمک کردهای، امروز شنیدن این کنایهها برایت درد بیشتری دارد.
اینها که گفتم بهترین مثالهای بحث نیست. اما بهترین مثالهای قابل بیان است.
دو رویداد که کاملاً از لحاظ آماری مستقل هستند و به قول اهل آمار، به هیچ شکل زیر چتر مارکوف نمیروند روی دادهاند و تو، آگاهانه یا ناآگاهانه آنها را کنار هم میگذاری و ادراک و قضاوت و برداشت و احساس و معنایی که به آنها میدهی، متفاوت میشود.
همهی اینها را در توضیح یک جمله گفتم: انسان ماشین معناساز و معنایاب است.
و البته، دوست ندارد بپذیرد که خلق معنا، هنر مغز اوست. بلکه ترجیح میدهد معنا در بیرون از وجود او موجود باشد.
البته معناسازی و معنایابی قابلیت کوچکی نیست و اتفاقاً باعث بقای ما بر روی زمین است.
همین قانون علیت که میگوییم، بیشتر مصداقی از معنایابی ماست.
ما همیشه دیدهایم که دست را در آتش فرو میکنیم و دست میسوزد. پس میگوییم: آتش میسوزاند.
ما دو رویداد متوالی و نزدیک به هم را که بارها همزمان با هم روی دادهاند، علت و معلول فرض میکنیم.
تا اینجا اوضاع خیلی بد نیست. اما دردسر از جایی شروع میشود که دو رویداد A و B یک بار کنار هم روی دادهاند و ما به آن معنا دادهایم و آنها را به هم ربط دادهایم.
یا انبوهی از رویدادها به وقوع پیوستهاند و ما از میان آنها، زیرمجموعهای را انتخاب کردهایم و بر روی آن نام گذاشتهایم.
شیرین.
در آسمان، هیچ خرسی زندگی نمیکند. نه خرس کوچک و نه خرس بزرگ (دب اکبر و دب اصغر)
ما چون قبلاً خرس را دیده بودیم، در آسمان هم خرس را دیدیم و اگر به من و تو، نگفته بودند که آن خرس است، احتمالاً امروز زیرمجموعهی دیگری از ستارگان را میدیدیم و نام دیگری بر آنها میگذاشتیم. چرا که خرس، خود برای ما شهرنشینان، موجودی ناآشناست و آن را در آسمان که هیچ، بر روی زمین هم نمیبینیم.
یک شب در جای خلوتی بایست و دور خودت بچرخ و منطقه البروج را نگاه کن و صور فلکی را یکی یکی بررسی کن و ببین که چه طنز آمیز است انسان که تصویر زمین خویش را بر آسمان خویش منعکس میکند.
اگر هم ماهی در آسمان بود، میتوانی بعد از کار، مثل همیشهی من، عکسی از آن بیندازی و احتمالاً وقتی تمام این حال و هوا و افکار را، بدون شرح و بدون توضیح و فقط با عکس ماه، برای دیگران به تصویر میکشی، به آنها که به جای این همه ماجرا، ایزو را میبینند بخندی.
انسان امروز، از زمین هم که به ماه نگاه میکند، به جای همهی آن اسطورههای قدیمی و رب النوع های تاریخ، ایزو را در چهرهی ماه میبیند و این غلط نیست. بد نیست. خوب هم نیست. این ویژگی ماست. ما انسانیم و به چیزی که می بینیم معنا میدهیم. بر اساس معناهایی که قبلاً کشف کردهایم و به ما منتقل کردهاند.
همهی اینها را گفتم که بگویم:
اگر ادبیات میخوانی و اهل کتاب خواندن و بازی با نوشتهی نویسندگان و شاعران هستی، یکی از کاربردهای جالب ادبیات، این است که میتواند مغز تو را به تنفس هوایی تازه دعوت کند.
اگر دقت کنی، در میان شاعران بزرگ ما و ادیبان ما، آنهایی که نظم و نثر را بهتر میشناختند، جایگاه و جاودانگی بیشتری را تجربه نکردهاند.
بلکه آنها که به جای ارسال پیامهای مستقیم، تخم سخن میپراکندند جاودانه شدند.
حافظ ماند. مولوی ماند. اما انبوهی از شاعران و نویسندگان بودند که مستقیم و غیر قابل تعبیر و تفسیر حرف زدند و نماندند و امروز نامی از آنها میان ما نیست.
حافظ و مولوی، معنای یکسانی را به همهی مخاطبان منتقل نمیکنند.
تو همان مولوی مغرور نی نامه را ببین که چنان از منیت پر است که میگوید: هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من.
احساس میکرده آدم است و میفهمد و حرفی دارد. و تازه فکر میکرده بقیه او رو نمیفهمند. این منیت کجا و آن گم شدن در عالم هستی کجا که در دیوان شمس میبینیم. این جایگاه موعظه گر مثنوی کجا و آن سرمستیهای دیوان کبیر کجا.
حالا پای حرف فرد دیگری بنشین و ببین که از همین بیتها که من میگویم منیت در آن به طرز شگفت آوری مشهود است، چگونه عرفان را استخراج و استنتاج میکند. یا آن جدایی مشهوردر نینامه را، چگونه با بغض و آه تعریف و تفسیر میکند (که یک بار نوشتم مولوی پختهتر سالهای بعد، دردش جدایی نیست، حرفش اتصال است).
چه کسی درست میگوید؟ هیچکس.
ما نمیدانیم منظور مولوی چه بوده. مهم هم نیست که بدانیم منظورش چه بوده.
مهم این است که او، جرقهای است در دل ما و در ذهن ما و فضایی برای تنفس ما.
در آن فضا که نفس میکشی، حرفها و تداعیها و معناهای مختلف در ذهنت شکل میگیرد.
حتماً دیدهای و شنیدهای که بسیاری از اهل هنر (نقاشی یا موسیقی) وقتی تحلیلهای منتقدان و تفسیرهای اهل هنر از کارهایشان را میشنوند، خندهشان میگیرد.
چنان در تفسیر و تحلیل نقاشی یک نقاش حرف میزنند که نقاش بدبخت، آن تفسیرها را از روی کاغذ هم نمیتواند بخواند. چه برسد به اینکه ادعا کند همهی آنها را میفهمد و در کار هنریاش لحاظ کرده است.
اما یادمان نرود که زیبایی هنر همین است. هنر اگر میخواهد پیامی را به ما منتقل کند، میتواند آن را با پلاکارد بگوید.
چرا وقت ما و خودش را میگیرد. هنر هواست. هنر منظره است. هنر دنیایی دیگر است. هنر یک سفر است.
کار هنری، یک نقاشی، یک قطعه موسیقی، یک جمله، یک نوشتهی خوب یا شعر خوب، هنرش این است که برای ما زایش به همراه داشته باشد.
خواندنش و دیدنش و شنیدنش، ذهن ما را بارور کند و اندیشههای جدیدی را در آن متولد کند.
اندیشههایی که بدون مواجهه با آن حرف یا آن نقاشی یا آن شعر یا آن داستان یا آن فیلم، در ذهن ما متولد نمیشد و الان هم که متولد شده، الزاماً ارتباطی با آنچه در ذهن هنرمند بوده ندارد.
حافظ جز در بخشی از ابیاتش، پیام صریح و مشخص نمیدهد. بلکه فضا خلق میکند. فضایی که ملحد و مومن، در آن تنفس میکنند و هر یک باری برمیگیرند و به دنبال زندگی خویش میروند. یکی از رازهای ماندگاریاش هم شاید همین باشد.
انسان به تعبیر ویکتور فرانکل، در جستجوی معناست. اما دانش ما و فهم ما از جهان، به تدریج معنای معنا را هم تغییر میدهد.
معنا لااقل در نگاه من، مخلوق ارزشمند ذهن انسان است و اگر از خداوند وام بگیریم که ما را جانشین خویش مینامد، میتوان گفت معنا مخلوق انسان و جانشین انسان بر روی زمین است.
آخرین دیدگاه