امروز صبح در حال مطالعهی خیلی جدی بودم که یک نفر برایم پیامی فرستاد. متن آن این بود:
دوست خوب، غمها را از بین نمی برد،
اما کمک میکند با وجود غم ها، محکم بایستیم.
مثل چتر خوب.
که باران را متوقف نمیکند، اما کمک میکند،
آسوده زیر باران بایستیم.
***
نگاه کردم و گفتم: این چرت و پرتها و متنهای تینیجری از زمان اینستا مد شد.
خاک بر سر سیستروم که چنین زیرساختی درست کرد تا هر چه لوس و بیسواد و احمق هست، جملهسازی کند و حس نویسندگی هم به او دست بدهد و پلتفرمی هم برای مطرح کردن سالادهای کلمات داشته باشد.
اصلاً خاک بر سر زاکربرگ که اینستاگرام را خرید.
خلاصه کمی نق زدم و به عادت همیشه، جستجویی در گوگل کردم ببینم این جملات، انشای کدام دختر یا پسری است. حتماً بعدش هم در مورد روباه و اهلی کردن حرف زده.
با کمال تعجب به وبلاگ خودم رسیدم و فهمیدم که خودم این متن را نوشتهام.
با خودم فکر کردم که چقدر تغییر میکنیم. چقدر نگاهمان به دنیا عوض میشود.
بعد دوباره فکر کردم آیا محمدرضایی که امروز صبح نشسته و به نقلهایی که مولوی بدون ذکر منبع از اشعار متنبی کرده بود نگاه میکند و مثنوی و دیوان شمس را با نسخه عربی دیوان متنبی تطبیق میدهد و برای خودش گزارش مینویسد (و احساس میکند که چقدر کار مهمی میکند و در عین حال نوشتههای رمانتیک سالهای قبلش را مسخره میکند) باز هم، سه سال دیگر با همین شدت و حدت، حرفها و نوشتههای امروزش را مسخره خواهد کرد؟
جزو معدود مواردی بود که از ته دل، خوشحال شدم که در وب زیر آن جملاتم نامی از خودم ندیدم.
بعد فکر کردم: آیا این شانس را خواهم داشت و آنقدر عمر خواهم کرد که روزی، از دیدن نامم زیر نوشتههای این روزهایم هم شرم کنم؟
آرزو میکنم که چنین شود.
حدود یک سالی می شه که این شانس را داشته ام تا با روزنوشته ها و متمم آشنا باشم.
امروز که مجدداً عنوان این نوشته را دیدم گفتم شاید خوب باشه بیام از معلم عزیز و دوستان گرامی متممیام تشکر کنم و بگم چقدر خوندن و فکر کردن به حرفهاتون من رو تغییر داده، که در زیر فقط به چند نمونه از آن اشاره می کنم:
– قبلاً اگه از کسی (مثلاً استاد یا هم اتاقی ای) خوشم نمیومد سریعاً اون رو کنار می گذاشتم و از هر فرصتی برای انتقاد یا مچ گیری یا ضایع کردن اون استفاده می کردم. اما امروز اغلب اون رفتارها جای خودش را به یادگیری داده (یا به تعبیر محمدرضا: ذهن تناقض یاب جای خودش رو به ذهن مصداق یاب داده)
– قبلاً کتاب خواندن (و به خصوص فکر کردن به تک تک پاراگراف های آن) چندان جایگاهی در زندگی ام نداشت ولی حالا گاهی آنقدر سرگرم خریدن و تورق کتاب های دست فروش های میدان انقلاب می شم که از آخرین اتوبوس به مقصدم هم جا می مانم.
– در گذشته این موضوع که “اگر بخواهم برای چیزی ارزش قائل شوم باید برای آن هزینه کنم (گاهی سنگین)” اصلاً جایگاهی در ذهنم نداشت ولی حالا به علت رعایت این نکته گاهی مجبور می شوم فشارهای مالی زیادی را تحمل کنم.
– در گذشته فکر می کردم حتماً میشه با یک دست چندتا هندوانه را برداشت و اگر تا به حال اینطور نبوده یا خوابم زیاد بوده یا درست تلاش نمی کنم یا خوب هدایت نشده ام یا … اما امروز فکر می کنم زندگی هنر انتخاب نکردن است و خواستن هر چیز به معنای نخواستن چیز دیگری است (به بیان دیگر امروز اولویت بندی کردن خواسته هایم در مدل ذهنی ام به خوبی راه یافته است).
– همچنین امروز خیلی زودتر و بیشتر از گذشته به شکست هایی که گاهی با آن روبرو می شوم، به خودم مراجعه می کنم و خودم را مسئول می دانم.
– امروز دوستان زیادی دارم که هر روز شوق و انگیزه “فکر کردن” و “درست فکر کردن” را در من برمی انگیزند. چیزی که در گذشته خیلی خیلی کم از آن بهره مند بودم.
امیدوارم اگر تا سال آینده فرصت زندگی کردن را داشتم بیام اینجا و دوباره از تغییرات ام بگم. به خصوص مانند موارد بالا که وارد معیارهای تصمیم گیری و مدل ذهنی ام شده. و تغییراتی که مثل امروز به خودم بگم چقدر بهروز یک سال پیش برام غریبه است.
محمدرضا جان، همیشه خدا را بابت داشتن معلم عزیزی مثل شما، سپاسگزارم. همیشه و همیشه.
خیلی جالب بود
ولی این اتفاق، اتفاق کوچیکی نیست. که نوشته خود آدم دست به دست بگرده و به خود آدم برسه.
و این شرمندگی نشان از رشده نشان از بالندگی، نشان از اینکه ننشستهای لب جوی و گذر عمر ببینی.(همینطور که خودتون هم می دونید)
امیدوارم توی زندگی هر روز شرمنده حرف های دیروزت باشی.
راستی محمدرضا هروقت یکی از کامنت های من را جواب می دی، حس می کنم رفتم کنسرت بعد خواننده بین اون همه جمعیت میگه: حمید طهماسبی بیاد بالا، بعد از لحظه ای که صدام می زنی تا بیام رو سن، همین طور پراژکتور رو آدمه. (گفتم مدتی نبودم یکم شوخی کنم)
مرسی که هستی
با خوندن این پست علاوه بر این که متوجه شدم باید مواظب چیزهایی که میگم و نوشته هایی که مینویسم باشم،به طور عمیق تری به قضاوت های سطحی و ناعادلانه خودم در خیلی از موارد پی بردم. اول تا قسمتی که هنوز نگفته بودی این جمله از کیه رو خوندم و دوباره به پیام برگشتم و اون رو دوباره خوندم، و بعد همه حرف هایی که زیرش نوشته بودی( البته تا همون قسمتی که خونده بودم ) رو تصدیق کردم البته نه با اون شدت لحن متن. و بعد وقتی جملات بعدی رو خوندم و فهمیدم این نوشته قبلی خودت بوده، با خودم فکر کردم اگر همین پیام رو می دیدم و می دونستم که نویسنده اش محمد رضا شعبانعلیه حتما تحسینش می کردم، چون به نود و نه درصد حرفاش اعتماد و یقین دارم. و متوجه شدم متاسفانه یه وقت هایی یادم میره برای کسایی که قبولشون دارم یه درصدی هم احتمال بدم که شاید حرف اون شخص صد در صد درست نباشه یا حتی گفته اون در گذر زمان از نظر خودش تغییر کرده باشه و این که خیلی حرف ها رو به واسطه قبول داشتن نویسنده اون ها به طور صد در صد نپذیرم و خودم هم یه درصد اندکی به مخم فشار بیارم و راجع به اون ها فکر کنم.
و در نهایت هم از ته دل به خاطر داشتن معلمی که خودش دائما در حال تغییر و یادگیریه شاد شدم، به خصوص این که این تغییر رو صادقانه با ما به اشتراک میذاره و برای یادگیری ما چیزی که در واقعیت و در ذهنش اتفاق افتاده رو بازگو می کنه.، در حالی که میتونست این پست رو اصلا منتشر نکنه.
طی این مدت که از مطالب روزنوشته و متمم استفاده می کنم چیزای خیلی زیادی یاد گرفتم اما مهم ترین چیزی که تا حالا یاد گرفتم جرات و لزوم تغییره. در دنیایی که برای خودم ساخته بودم، علیرغم اعتقادم به اینکه گزاره ای حتمی وجود نداره؛ در طی زمان به یک ثبوت رسیده بودم و فکر می کردم که اون یک چارچوب مناسب برای نگاه کردن به دنیاست اما از تو یاد گرفتم که هیچ زمانی نمیشه گفت که به نقطه مطلوب رسیدی و دیگه تغییر بسه. یه جورایی انگار یاد انقلاب در انقلاب دکتر شریعتی می افتم با این تفاوت که ایندفعه اصلاحات در اصلاحات هست.
در این میان فقط یه چیز هست که برام آزاردهنده است. دیگه دستم به نوشتن نمیره و حتی نظر دادن راجع به یک موضوع هم برام سخت شده چرا که احساس می کنم نظری که میدم خیلی متغیر خواهد بود (و از یک نگاه دیگه یه اندازه کافی پختگی در حرفام نیست که نظر بدم.) البته می دونم که دچار نوعی وسواس شدم اما به هر صورت فعلا عامل مهمی برای بستن زبان و قلمم شده.
سلام
این پاراگراف قشنگ بود و حس خوبی به آدم می داد و به نظرم اثر مخربی هم نداره، من که لذت بردم از خواندنش و یاد صحبت های جناب سهیل رضایی در یکی از کلیپ هاش افتادم که شنیدنش از زبان خودشان لطفش بیشتره:
http://www.aparat.com/v/j9GU1
ده سال پیش که وبلاگ نویسی میکردم هر بار به نوشته های قبلیم سر میزدم دقیقا همین حس رو داشتم. اینجور مواقع یا متن رو پاک میکردم یا بازنویسیش میکردم. خلاصه به مرور زمان به نظرم رسید چنین انتشارهایی بیهوده است و دیگر ننوشتم. و به مرور تماما نظراتم تغییر کرد و وبلاگ به کلی پاک شد. کاش اون موقع چنین تحلیلی رو از نوشتن میدیدم تا آن بلا رو به سر وبلاگم و خودم نمیاوردم
در آنزمان که رسی عاقبت بحد کمال
چو نیک در نگری در کمال نقصانی
(پروین اعتصامی )
تقریبا بعد از تمرین درس رتوریک، هر جملهای رو که جایی میخونم، چند لحظهای فکر میکنم که آیا این جمله رتوریک هست یا نه.
یه فایل word هم دارم که این جملات رو توش یادداشت میکنم.
امروز که داشتم با دقت بیشتری اون جملات رو میخوندم دیدم درسته که این جملات پایه منطقی درست و حسابی ندارن ولی بالاخره برای توصیف یه وضعیتی از استعاره استفاده کردن.
مثلا همین جمله شما. خُب میشه از چنین استعاره و آنالوژی بین -دوست و شرایط سخت (مثل غم)- و –چتر و باران- استفاده کرد و منظور خودمون رو بهتر به مخاطب برسونیم.
شاید در نگاه من که تازه با بحث رتوریک آشنا شدم و همه جملات رو با عینک رتوریک بودن یا رتوریک نبودن نگاه میکنم، این جمله منطقی به نظر نرسه و رتوریک به حساب بیاد ولی در نگاه خیلی از افراد این جمله زیبا و دوست داشتنی و منطقی به نظر میرسه و شاید بعد از خوندن چنین جملهای دوست خودشون رو مثل یه چتر ببینن.
البته بعضی از جملات هم هستن که به نظرم کلا هر جوری نگاهشون کنیم چیز درست و حسابی نمیشه از توش درآورد، مثل:
«موفقیت این است که هفت بار بیفتی و هشت بار برخیزی!»
یا این یکی که واقعا غیر منطقیه:
«به روزها دل نبند، روزها به فصل که میرسند رنگ عوض میکنند. با شب بمان گرچه تاریک است ولی همیشه یکرنگ است!»
از طرفی هم دیدم در میان جملات انگلیسی هم جملات رتوریک زیادی وجود داره، مثل:
«Difficult roads often lead to beautiful destinations»
نمیدونم، شاید منطق چنین جملاتی از نظر من درست و اصولی نباشه ولی لااقل برای کسی که چنین جملاتی رو ساخته، خیلی منطقی و قابل قبول به نظر بیاد. چون به کمک استعاره داره مفهومی که مد نظرش هست رو به شکلی که برای دیگران هم قابل فهم باشه، بیان میکنه.
ولی در کل الان واقعا تشخیص مرز دقیق بین یه جمله استعاری با یه جمله رتوریک، برای من مشکل شده؟
یعنی از جملات استعاری فقط در ادبیات و یا شعر میشه استفاده کرد و در جای دیگه اگر استفاده بشه، میشه جملهای رتوریک؟
آیا اصلا میشه تفکیک دقیقی بین این جملات قائل شد؟ مثلا از نظر معنا و مفهومی که میخوان منتقل کنن، تفکیکشون کرد؟
محمدرضای عزیز، از روزی که من این کامنت رو اینجا نوشتم نتونستم ذهنم رو از درگیر شدن با این موضوع رها کنم. نمیدونم چرا این موضوع برای من این همه مهم شد.
از طرفی خیلی سعی کردم به یه جواب قانع کننده برای خودم برسم و به نتیجه برسم که واقعا برخورد درست با جملات رتوریک چی هست.
چند روز پیش در همین روزنوشتهها در پاسخ به یکی از کامنتها یه چیزی رو خوندن که به نظرم اومد این همون جوابی هست که من دنبالش هستم. همون روز یه چند خطی در موردش نوشتم و امروز نشستم و یه سروسامانی بهش دادم و آمدهش کردم:
نگاه چند لایهای
نمیدونم این استدلالهایی که کردم چقدر درست و منطقی است ولی از روزی که به چنین نگاهی رسیدم احساس میکنم با سوگیری کمتری میتونم با چنین حرفها و تحلیلهایی کنار بیام.
پینوشت: محمدرضا، فقط خواهشا استدلالهای این نوشته رو از نگاه یه کسی که تازه کمکم شروع کرده به درست فکر کردن، بخونید. البته امیدوارم که استدلالهام خیلی نامربوط هم نباشن.
محمدرضا منو به وسواس انداختی که برم سراغ نوشته هام و بخصوص شعرام و اون تینیجری ها رو یه نگاهی بکنم. هرچند من قبلا سال به سال نوشته هام رو که مرور میکردم میگفتم ایناچیه نوشتی ارزش جااشغال کردن ندارن و پاره میکردم مینداختم دور الان البته الان پشیمونم چون بعضی وقتا خیلی دوست دارم تفکرات اونموقع خودم را بدونم و بفهمم چقدر تغییر کردم. ولی این رفتارها رو با شعرام کمتر میتونم داشته باشم نمیدونم چرا. بهشون احترام میزارم بویژه اونایی که خیلی از ته دل ولی باز یه موقعی میگم که چی حالا اینم گفتی. بدجور به چالش کشوندی ما رو.
یکی از مواردی که من این تغییر رو احساس میکنم، دیدن دوستان و همکلاسی های قدیمیه.
کسانی که روزگاری باهم زمان می گذروندیم و حرف می زدیم و زندگی می کردیم، اما حالا بعد از سالها که برحسب اتفاق پیش میاد تااونا رو دوباره ملاقات کنم، می بینم که بعضی ها همچنان در همون حال و هوای گذشته و دبیرستان موندند. البته اونا همون حرفای سابق رو می زنند و همون شوخی ها رو می کنند، اما انگار من دلم نمیخاد اونجا باشم. یه جورایی احساس میکنم به عقب برگشتم. از بعضی کارها و حرفا و طرز فکرها احساس شرم می کنم.
سلام
گاهی اوقات یه کاری انجام میدم که اسمشو گذاشتم هرسکردن. عکسایی که یه زمانی با شور و شوق گرفتم و امروز حس میکنم فقط جا گرفتن. آهنگایی که یه زمانی با علاقهی تمام گوش میدادم و الآن فقط پیدا کردن آهنگای مورد علاقهم رو کند میکنن. و دقیقاً امروز صبح برای دومین یا سومین بار، صفحههایی که تو اینستا دنبال میکنم رو هرس کردم. چقدر پیجایی که یه زمانی خوشحال بودم از این که پیداشون کردم یا آدمایی که خوشحال بودم تأییدم کردن و امروز با آنفالو کردنشون احساس خوبی بهم دست داد. چقدر اون ۲ تا عدد بالای صفحهم برام مهم بود و امروز از کمکردنشون حس بهتری پیدا کردم.
.
با دوستام خیلی اوقات از استعارهی راهرفتن تو جادهی مهآلود استفاده میکنم. که چیزی به اسم مسیر موفقیت وجود نداره که فقط باید توش با تمام وجود دوید و تلاش برای موفقشدن، تلاش برای بیشتر کردن سرعت دویدنه. خیلی اوقات معلوم نیست قدم بعدیمون داخل درهست یا ادامهی جادهست. تو همچین شرایطی دقت تو قدما خیلی از سرعتش مهمتره.
به همین ترتیب یه عدمقطعیت بزرگی تو تمام تصمیمگیریا و فکر کردنا هست که درنظر نگرفتنشون خطای مهلکی میتونه باشه.
.
بعضی اوقات دوستام میگن متین تو اینقدر به مهآلود بودن جاده اصرار داری (یا اگه کار امروزمو بفهمن میگن تو فلانی و بهمانی رو آنفالو کردی حتی!) چجوری بعضی وقتا اینقدر محکم میگی طرف نمیفهمه یا فلان کار اشتباهه؟
میگم درسته من میگم جاده واضح نیست اما یه سری کارا دیگه به قول یکی از استادای دانشگاهمون Amme Signه. یعنی پزشک که جای خود داره عمهی آدم هم میفهمه مشکل داره (اینو در مورد یه سری بیماریا میگفت که مهم نیست بتونی از رو این علامت بیماری رو تشخیص بدی؛ اینا عمه ساین اند و هنر پزشک اینه که قبلش بفهمه بیماریای هست)
فکر میکنم از ویژگیای مشترک اکثر ما متممیا اینه که ترجیح میدیم سالای بعد بتونیم امروز خودمونو به چالش بکشیم و بتونیم بگیم فلان کارهامون اشتباه بوده. اما واقعاً یه سری کارا رو درسته جاده مهآلودهست ولی خب ما کور نیستیم که!
به دوستام میگم اصلاً مشکلی ندارم با این که بعداً بفهمم کتابخوندن درست نیست و اگه زمانی برسم به این که کتابخوندن فقط وقت تلفکردنه خب با کمال میل میذارم کنار کتابامو. ولی الآن که اینجا وایسادم بعید میدونم همچون روزی وجود داشتهباشه. تو مواجهه با این چیزایی که جزو باورامه البته یه کم با احتیاط برخورد میکنم: قبل این که باورم بشه خیلی روش فکر میکنم اما وقتی شد، دیگه خیلی سختم میاد برخلافش رفتار کنم.
.
مطمئن نیستم ولی اگه مه جاده برام کاملاً هم کنار بره، باز به اونی که ماشینشو روبروی در پارکینگ پارک میکنه یا اونی که حتی یک میلیثانیه هم به حرفی که میزنه فکر نمیکنه میگم گوساله! احتمالش صفر نیست اگه وقتی مه کامل کنار باشه من از اونا نفهمتر باشم ولی واقعاً احتمالش خیلی کمه.
.
درسته دنیا دنیای صفر و یک نیست؛ اما دنیای احتمالاته و عددای بین صفر و یک و مشخصاً ۰.۴ از ۰.۸ بیشتر به صفر نزدیکه.
.
ببخش اگه نوشتهم نامربوط بود. مدتی بود اینجا کامنت نذاشتهبودم، صبح صفحههایی که فالو کردهبودم رو هرس کردهبودمو تو وضعیت «خاک بر سرت گفتن به گذشته» بودم، یه مقدار هم از دست اینایی که cuteبازی در میارن و به حرفهای صد من یک غاز و حرفهای پخته به یک چشم نگاه میکنن اعصابم به هم ریختهبود، دیگه زمستان بود و آب سرد و استسقا.
امیدوارم نگی برو غرهاتو تو محفل خودت بزن 😉
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا البته… نمیدونم چی شد نوشتم زمستان -_-
فکر میکنم بهترین شکل و روشی که میشه این تغییر رو حس کرد؛ همین وبلاگ نویسی باشه که ثبت میشه و قابل مرور و استناد هست
من هم آرزو میکنم این تغییر رو احساس کنم.
ممنون از شما هیوا جان بخاطر تذکر شماره دو تون
۱- تنها دیکته نانوشته غلط ندارد.
۲- بیچاره اونهای که این شرم رو نه تجربه میکنند، نه درک.
کسایی که پوست نمی اندازند و از خودشان عبور نمی کنند.
چرا شرم و خجالت ؟ من باشم خجالتم نمیگیره . اون جمله رو محمدرضای چندسال قبل گفت . مگه شما الان اونید؟ اون جمله رو یه نفر دیگه گفت مسئولیتشم با همونه .
محمدرضا. زیبا گفتی و اگر نگاه ما در طول زمان به دنیا عوض نشه، وجود ما هم در زندگی، ارزش چیزی رو نخواهد داشت. راستش من هم از این تجارب، زیاد داشتم و دارم و میدونم که خواهم داشت.
اما لطفا بذار از زاویه ی دیگری هم به این موضوع نگاه کنیم.
به نظر من، همه ی گذشته ی ما، همه ی حرفهایی که در گذشته زدیم، همه ی کتابهایی که خوندیم، همه ی چیزهایی که نوشتیم، همه ی احساس هایی که تجربه کردیم، همه ی فکرهایی که از سرمون گذشت و …؛ حتی اگه الان به نظرمون پوچ یا مسخره یا بی معنی به نظر بیان، شاید هر کدوم به سهم خودشون، سهمی در ساختن همین امروزمون داشتن.
شاید تو خودت به این متن رتوریک ای که چند سال پیش نوشتی بخندی و مسخره اش بکنی، اما برای من (نوعی) که دیگه مدت زیادی میشه که خواننده ی توام، مخاطب توام، دوست توام، شاگرد توام و … چند ساله که همسفرِ نوشته هات و درسهات و خودت و … هستم و الانِ تو رو میشناسم و برام ارزشمندی؛ نه تنها مسخره آمیز نیست بلکه ارزشمند و دوست داشتنی هم هست.
چون من بهش به تنهایی و به شکل جزئی جدا افتاده از کل، فکر نمیکنم. اون رو در قالب پکیجی به نام محمدرضایِ این چند سالِ گذشته و آینده، بهش نگاه میکنم.
به من نشون میده که تو هم مثل هر انسان دیگری، احساسات و موارد مختلفی رو توی زندگیت تجربه کردی و میکنی و خواهی کرد.
پس خواهش من اینه که به عنوان یک انسانی که میتونه و حق داره که احساسات و نگرش و تجارب متفاوتی رو تجربه کنه،؛لطفاً در آینده، از دیدن نامت در زیر هیچکدوم از نوشتههای این روزهات شرم نکن، و فقط از این تغییر، لذت ببر. همونطور که ما لذت می بریم. 🙂
اول که جملات بالا رو خوندم یاد جملات رتوریک درس تفکر نقادانه افتادم.
پس محمدرضای عزیز، خدا به داد من برسه که همین اول کاری هر چی مینویسم به افتخار و غرور اسم خودم رو هم پایینش مییارم. معلوم نیست قراره من چقدر شرمنده سالهای آینده بشم.
البته تغییر کردن رو دوست دارم. اینکه وقتی به گذشته نگاه کنم و ببینم طاهره امروز با طاهره سالهای گذشته و یا حتی همین پارسال فرق کرده رو دوست دارم.
یه مدتی بود که میخواستم به کتابخونهام یه سروسامانی بدم و چندتا از کتابهای بیخودی که سالهای گذشته میخوندم و الان حتی به یک کلمهشون هم اعتقاد ندارم و واقعا زورم مییاد از اینکه اون همه وقت گذاشتم و اون کتابهای سطحی و بیمحتوا رو خوندم، لااقل کتابهای دیگهای رو جایگزین کنم.
ولی این کار رو نکردم. چون اون کتابها به من دقیقا نشون میدادن که چه مسیری رو تا اینجا طی کردم و تا چه اندازه طرز فکرم تغییر کرده. برای همین فعلا یه گوشه کتابخونهام، اون کتابها رو گذاشتم باشن.
شاید برات جالب باشه که من هم این جمله رو تا دیدم، گفتم به درد تمرین درس رتوریک میخوره.
آخه این جور جملات رو (که البته کمیاب هم نیستند) جمع میکنم که به یه تعدادی رسید دوباره برم کامنت بذارم.
و حالا احتمالاً بهتر میتونی حسم رو درک کنی وقتی دیدم جمله مال خودمه.
از این بدتر:
یکی از همکاران که ظاهراً در زمان نوشتن این جمله حاضر بوده بعد از مطلب بالا خبر داد که:
شاید به خاطر نیارید که با چه غرور و افتخاری این جمله رو نوشتید و قبل از انتشار با رضایت نگاهش میکردید.
این دیگه بدترین خبر تکمیلی قابل تصور برای مطلب بالا بود.
حالا به نظر خودم یه شانسی که آوردم اینه که قبل از اینکه بخوام چنین جملات رتوریکواری رو از خودم در وب بنویسم و به یادگار بذارم، لااقل یه خورده به عواقبش فکر کنم.
اینجوری شاید کمتر تبدیل به یه سوژه تمرینی برای یکی از متممیها در آینده بشم 😉
من همین جا میخوام یه اعترافی بکنم.
رفتم و پستهایی که تا به امروز در وبلاگم گذاشتم رو کامل خوندم و با کمال تعجب دیدم که اکثر پینوشت «عکس نگار»هام طعمی از رتوریک بودن دارن.
حالا یا باید تو بخش عکس نگار، دیگه پستی نذارم و یا عکس بدون پینوشت بذارم. شایدم تا آخر درسهای تفکر انتقادی باید صبر کنم ببینم چطوری میشه جمله رتوریک ننوشت.
خوبی این مطلبی که نوشتید در این هست که شخصی مثل من متوجه میشه که فردی مثل آقای شعبانعلی که تو ذهنم ازش یک فرد متفاوت ساختم، این فرد همه اش در حال رشد و یادگیری هست تا جایی که روزی خودشون نوشته های قبلی خودشون رو این طوری باهاش مواجه میشن و مورد خطاب قرار می دند. نکته ی مهم اش برای خودم این هست که اشکال نداره اگر قبول کنی در گذشته اشتباه کردی و اینکه در مسیر یادگیری و فهمیدن، وقتی کم کم متوجه اشتباهاتت میشی اشکالی نداره و نیازی به این همه سرزنش نیست. می تونی تو هم مسیر کامل شدن رو طی کنی و بدونی که اگر دو دستی به چسبی به چیزی که الان باور داری و همیشه و تا آخر عمرت تغییرش ندی و متعصبانه پاش وایستادی وقتی بدونی نادرسته و همون باشی که همیشه بودی این جای سرزنش زیاد و تاسف خوردن داره.
محمدرضای عزیز
بخاطر کامنتهایی که قبلا از روی عجله و بیسوادی نوشتم- و با سیستم متمم و روزنوشته ها تمام مطالب ارسال شده من قابل دیدن هست و بیسوادی من مشخص میشود- دیگه نمیتوانم نظرم راسریع بنویسم.
و مدتی هست که روی کاغذ مینویسم بعد از چند روز که بهش نگاه میکنم خدارو شکر میکنم که ننوشته ام.( البته این کامنت را روی کاغذ ننوشتم و سریع فرستادن دیدگاه را زدم)